عطار

عطار

بخش ۷۶ - در سؤال کردن کسی از منصور حلّاج در سرّ دوستی حق تعالی و جواب گفتن او با تمام فرماید

۱

یکی پرسید ازمنصور حلّاج

که ای بر فرق معنی بوده تو تاج

۲

ایا دانای راز لامکانی

یقین دانم که تو راز نهانی

۳

توئی سلطان سرّ لایزالی

مرا برگوی این اسرار حالی

۴

که سرّ دوست اینجاگه چه باشد

بگفتا سجده کردن گر نباشد

۵

گمان در خاطر واندیشه در دل

که تا سجده نگردد زود باطل

۶

نماز آنست کاینجا راز بینی

یقین عین العیان را باز بینی

۷

نمازت آنچنان باید ز اسرار

که گردِ خاطرِ تو هیچ تکرار

۸

نگردد جز یکی اندر یکی بس

ولیکن این نباشد سرّ هر کس

۹

کسی باید که این اسرار داند

که خود کلّی وجود یار داند

۱۰

کسی باید که بگذارد چنین او

که باشد دائما عین الیقین او

۱۱

که تا عین یقین اندر نمازش

کند واصل ز یکّی کارسازش

۱۲

ز دید دوست در یکی نهانی

بیابد او نشان بی نشانی

۱۳

حضور جان و دل را در یکی او

خدا بیند در آن طاعت یکی او

۱۴

بجز یکی نگردد در ضمیرش

که یکی باشد اینجا دستگیرش

۱۵

نماز صادقان راز اله است

نماز عاشقان دیدار شاه است

۱۶

نماز زاهدان بهر ثوابست

اگرچه اندر اینجا بس جوابست

۱۷

نماز واصلان اعیان ذاتست

که این معنی حقیقت بی صفاتست

۱۸

نمازی کان نماز عاشقانست

چه جای فهم و وهم و جسم و جانست

۱۹

نگنجد هیچ اندر نزد جانان

شرائط هر کسی را راز پنهان

۲۰

کجا آرد بجا اینجای دارد

بجز آنکس که باشد صاحبِ درد

۲۱

اگر تو صاحب دردی چو حیدر

ز من دریاب و زین معنی تو بگذر

۲۲

نماز اینجا چو حیدر کرد باید

ولی در عشق مردِ مرد باید

۲۳

که تا اینجا نمازی آنچنانش

کند روزی حقیقت جان جانش

۲۴

نماز او حقیقت جان جان بود

که حیدر بیشکی سرب عیان بود

۲۵

همه دنیا براو بودخاشاک

مبین حیدر چنین اینجا تو حاشاک

۲۶

که حیدر بود اسرار حقیقت

بیان شرع و انوار طریقت

۲۷

نماز او نمازی بود دانی

نه همچون دیگران فعل معانی

۲۸

در آن دم گر حضور یار بودش

عیان در لیس فی الدّیار بودش

۲۹

نه دنیا و نه عقبی را بخاطر

بدش جز دوست در اسرار ظاهر

۳۰

که از پایش چنان پیکان الماس

برون کردند و نامد هیچ وسواس

۳۱

درون خاطرش حق در نظر بود

از آن حیدر ز صورت بیخبر بود

۳۲

چنین کن گر کنی اینجا نمازت

که تا باشد ترا دائم اجازت

۳۳

دمی بینای جسم و جان و دل باش

نه بینای نمودِ آب و گِل باش

۳۴

بیکباره چنین مغرور گشتی

از اینجا چونکه دور دورگشتی

۳۵

تو پنداری تو نزدیکی، تو دوری

که از نفس طبیعت در غروری

۳۶

ز نفس صورت اینجا خود چه دیدی

که جز رنج و بلا چیزی ندیدی

۳۷

چو تو سر بر زمین هر دم نهی تو

کجا داد خداوندی دهی تو

۳۸

چومردان باش اندر عین طاعت

که تا بیرون شوی کل از شقاوت

۳۹

دلت راکن خبر از طاعت دوست

برون آئی دمی چون مغز از پوست

۴۰

دلت را کن خبر از طاعت یار

چرا اینجا تو خوانی راز بسیار

۴۱

نه آنست آنچه اندیشیدهٔ تو

چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو

۴۲

نه چندان سال طاعت کرد ابلیس

نمیگنجید در وی مکر و تلبیس

۴۳

ولی او را ز خود بینی که بودش

در آنساعت ز حق سودی نبودش

۴۴

چو او آخر نمود خویشتن دید

پس آنگاهی بلای جان و تن دید

۴۵

ز قربت بعد میآید پدیدار

بر واصل بُوَد این سرّ نمودار

۴۶

تو قربت کن عیان را حاصل کل

که چون مردان شوی تو واصل کل

۴۷

نه چون ابلیس خود بین باش اینجا

مکن دعوی تو چون او باش اینجا

۴۸

بمعنی باش و طاعت را گزین تو

که تا حق بین شوی اندر یقین تو

۴۹

یقین بر خاطر خود داردائم

دلت راحاضر جان دار دائم

۵۰

یقین بشناس حق را خود یقین تو

نمود اوّلین و آخرین تو

۵۱

یقین بشناس و دائم در فنا باش

چو تو گردی فنا عین بقا باش

۵۲

ز طاعت یک نفس غافل مشو تو

در ایندنیا چنین بیدل مشو تو

۵۳

بطاعت خوی کن مانند ابلیس

ولی گرمی نباشد مکر و تلبیس

۵۴

از آن رو او همه مکر و ریا بود

ولی عین العیانش منتها بود

۵۵

بدید او اوج رفعت همچو عشاق

که آمد لعنتی در کل آفاق

۵۶

نه همچون او شو الّا همچو او باش

بطاعت کردن خوب و نکو باش

۵۷

ز طاعت یابی اینجا دید مردان

ز طاعت گر تو مردی رخ مگردان

۵۸

چو او در دار دنیا عاقلی تو

ز خود بیرون شده بس بیدلی تو

۵۹

دل و جان را منوّر کن بنورش

ز طاعت جوی اینجاگه حضورش

۶۰

تمامت انبیا کردند طاعت

صبوری کن خموشی کن قناعت

۶۱

بکردند اختیار اندر صفاتش

کزین یابند اینجاگاه ذاتش

۶۲

دمی طاعت بهست ازکلّ عالم

که فیض نور میبخشد دمادم

۶۳

دمی طاعت بهست از هشت جنّت

که اعیانست در وی نور قربت

۶۴

دمی تو طاعت و فرمان حق بر

ز جمله ذرّهها اینجا خبر بر

۶۵

بود طاعت کم آزاری مردم

چنین کن تا نگردی در بلا گم

۶۶

بود طاعت همه فرمان ببردن

چو فرمان آید آنگه جان سپردن

۶۷

بود طاعت همه تسلیم بودن

ابا او گفتن و با او شنودن

۶۸

ز راز او کس آگاهی ندارد

یقین میدان که آنکس راز دارد

۶۹

که جان آرد فدای روی جانان

سراندازد میان کوی جانان

۷۰

بکل دست از خود و عالم فروشوی

بزن آخر چو مردان مر یکی گوی

۷۱

چو گوئی باش تسلیم اندر این خاک

که چون گوئیست اینجا عین افلاک

۷۲

نمیبینی که اینجا درسجودست

همیشه عاشق آن بود بودست

۷۳

بر گردانست دائم در سجودش

که بوئی برده است از بود بودش

۷۴

تو چون او باش دائم در صفاتو

که باشی در میان اندر لقا تو

۷۵

مشو خود نیز چون شیطان مکّار

چو مردان باش در حق شو کم آزار

۷۶

کم آزاری بهست از ملک عالم

کس کاینجا نهد بر ریش مرهم

۷۷

نباشد بهتر از خُلق خوش اینجا

نمود جسم و جان دارد مصفّا

۷۸

دمی بادوست درخلوت تو بنشین

اگر تو مرد رازی جمله حق بین

۷۹

چو غیری نیست اینجا پس چرا تو

چو دق گیران زنی این ماجرا تو

۸۰

چو غیری نیست اینجا جمله جانانست

چرا ذات تو هر دم نوع گردانست

۸۱

چو غیری نیست یک بین باش اینجا

مکن چندین فغان ای مرد شیدا

۸۲

خدا داند که او مر جمله او بود

بصُنع خویش او خوب و نکو بود

۸۳

هر آن چیزی که اینجا شد حقایق

به نتواند کسی اینجا دقایق

۸۴

گرفتن چون همه خود اوست کس نیست

بجز او در درونت هیچ کس نیست

۸۵

بجز او هیچ دیگر غیر نبود

اگرچه پیش واصل سیر نبود

۸۶

چگویم این همه عین رموزات

که تا ذرات گردد جمله در ذات

۸۷

همه ذرّات و ذات اندر دل و جانست

ولی این راز از اوباش پنهانست

۸۸

محقق باش و این عین الیقین بین

دل و جان اوّلین و آخرین بین

۸۹

محقق باش و جان و دل بر انداز

اگرمرد رهی چون شمع بگداز

۹۰

فنای محض شو چون جمله مردان

بیکباره تو خود آزاد گردان

۹۱

فنای محض باش و خرّمی کن

درون تست چون او همدمی کن

۹۲

چرانادان و سرگردان چنینی

از آن زین راز کل رمزی نبینی

۹۳

که خود بینی و دور افتادی از حق

تو ناحق را مدان اینجایگه حق

۹۴

چو جز حق نیست هم باطل مبین تو

نمود ذات کل را بازبین تو

۹۵

بگو تا کی چنین آخر تو ای مرد

چنین باشی بلاشک اندر این درد

۹۶

دمی درمان جان کن تا باسرار

غم ودرد ازنهاد خویش بردار

۹۷

دوا کن خویشتن را پیش از مرگ

دوائی نیست عاشق را به از ترک

۹۸

بکن ترک همه تادوست گردی

چرا چندین بگرد پوست گردی

۹۹

بکن ترک وجود خویش زنهار

که در این است بیشک جمله اسرار

۱۰۰

اگر تو ترک خود گیری خدائی

چرا چندین تو در عین بلائی

۱۰۱

تو ترک خویش گیر و جان اسرار

منوّر دان همچون ماه انوار

۱۰۲

تو ترک خویش گیر و صورت خود

رها کن تا شود محو از بلا حد

۱۰۳

تو چون مردان ره عین فنا شو

اگر باشد میان صد بلا شو

۱۰۴

که چون منصور راحت در بلا دید

ز گفت خود یکی لحظه نگردید

۱۰۵

چنان بنهاده بد در پیش خود او

که فانی است کلّی در احد او

۱۰۶

بجز خود میندید و خویش حق داشت

بیک ره پرده را از پیش برداشت

۱۰۷

چو تو در پردهٔ خود گم شدی باز

کجا بینی چو او انجام و آغاز

۱۰۸

تو چون او کی شوی تا حق ببینی

چو شیطانی که دائم در کمینی

۱۰۹

همی خود را بحق از خود فرو شوی

فرو رو آنگهی در توی هر توی

۱۱۰

چو بیرون آئی از پرگار پرده

نمود جملگی بر باده برده

۱۱۱

مده بر باد عمر زندگانی

که تا این راز را کلّی بدانی

۱۱۲

بسوزان پردهٔ بود وجودت

بیک ره کن تو پیدا بود بودت

۱۱۳

ز دار لابه الّا باز شو لا

که تاگردی منزّه در مبرّا

۱۱۴

مبرّا شو ز جفت و جان و فرزند

که تا بگشائی از هم اینچنین بند

۱۱۵

مبرّا شو تو چون مردان دین دار

ز بود خویشتن یکباره بیزار

۱۱۶

فنا بگزین و بس عین بقا بین

همه اشیا تو در عین فنا بین

۱۱۷

دمی از خود فنا شو ای دل ریش

بیک ره جمله را بردار از پیش

۱۱۸

نظر کن ابتدا و انتها یاب

همه گمگشته در عین خدا یاب

۱۱۹

نظر کن ذات را در خود عیان بین

وجود خود کمال جاودان بین

۱۲۰

توخواهی بود با حق جاودانه

بجز حق جمله را میدان بهانه

۱۲۱

بهانه دان تو این دانه وجودت

از این گفتارها آخر چه سودت

۱۲۲

چه میگویم دمادم سرّ اسرار

ولی خوش خفتهٔ در خواب پندار

۱۲۳

ترا پندار سرگردان چنین کرد

که افتادی چنین در عین این درد

۱۲۴

ترا پندار میسوزد بآتش

که سرگردان شدی از طبع ناخوش

۱۲۵

ترا پندار گمره کرد اینجا

ندانستی ز سرّ اوهویدا

۱۲۶

ترا پندار خواری مینماید

چو گوئی دمبدم اینجا رباید

۱۲۷

تو پنداری که هستی در خوشی تو

چه میدانی که عین آتشی تو

۱۲۸

بگردت آتش سوزان گرفتست

از آن جان و دلت اندر گرفتست

۱۲۹

از این دوزخ سوی جنّت شوی خوش

نشین تا رستگار آئی ز آتش

۱۳۰

بیابی و بکل باشی تو دیدار

نگردد گرد تو اینجای پندار

۱۳۱

یکی بینی جلال دوست اعیان

بود اینجای پیدائی و پنهان

۱۳۲

لقا در جنّت است و دید اللّه

که تا یابی در اینجا قل هو اللّه

۱۳۳

در این معنی که من گفتم شکی نیست

که در جنّت به جز اللّه یکی نیست

۱۳۴

یکی باشد اگر خود حور باشد

سراسر در بر تو نور باشد

۱۳۵

همه نور و صفا آنگه لقایست

نمودانبیا و اولیایست

۱۳۶

نباشد مرگ الّا زندگانی

محقّق را بقای جاودانی

۱۳۷

بود لیکن اگر مرد رهی تو

بمعنی و بصورت آگهی تو

۱۳۸

ندانی کین بیانها چیست آخر

مر این تحقیق کل با کیست آخر

۱۳۹

مر این تحقیق آنکس یافت اینجا

که بی دیدار خود بشتافت اینجا

۱۴۰

ترا نیک و بدی یکسان نمودش

طلب کرد از حقیقت بود بودش

۱۴۱

چو سرّ کار خود اینجای بشناخت

بشکرانه نمود خویش در باخت

۱۴۲

اگر خود را ببازی همچو منصور

بهشت جاودان بینی تو با حور

۱۴۳

در و دیوار جنّت از حیاتست

در اینجاگه عیان نور ذاتست

۱۴۴

صفات اینجا چو یک ارزن نماید

که آنجا ذات کل روشن نماید

۱۴۵

نگنجد هیچ جز دیدار تحقیق

کسی کو را بود این راز تحقیق

۱۴۶

خوشا آندم که در جنّت خداوند

گشاده باشد اندر دیدهها بند

۱۴۷

نماید ذات را ذرّات معنی

نگنجد هیچ در گفتار دعوی

۱۴۸

عیانست این بیان تا نزد دیدار

اگر باشد بجان اینجا خریدار

۱۴۹

عیان است این بیان با واصل اینجا

اگر کردست آنراحاصل اینجا

۱۵۰

عیانست این بیان از من تو بشنو

بر این گفتار اگر مردی تو بگرو

۱۵۱

تو خود میبینی و دوری ز جنّت

ز قربت رفتهٔ در عین محنت

۱۵۲

چو جنّت درنماز اینجا ندیدی

دمی اینجا بحق مینارسیدی

۱۵۳

کجا یابیّ و کی دانی تو اسرار

که این دم ماندهٔ در عین گفتار

۱۵۴

گرفتار وجود خود شدستی

بمانده این چنین در بت پرستی

۱۵۵

رها کن جمله تا جمله تو گردی

اگر کردی چنین آزاد و فردی

۱۵۶

رها کن جمله و در حق فنا شو

دمادم سرّ ربّانی تو بشنو

۱۵۷

فنا بالای جنّت آمده دید

اگرچه گوش تو بسیار بشنید

۱۵۸

زهر چیزی ولی این سرّ ندانی

بکامی این بیان از ما بدانی

۱۵۹

که در بالای هفت افلاک و انجم

کنی بود وجودت را یقین گم

۱۶۰

چو غیری درنگنجد آن زمانت

یکی بینی مکین و هم مکانت

۱۶۱

ز نه طاق و ز چار ارکان ما باش

تو خود اینجا عیان اندر بقاباش

۱۶۲

گذر کن زانچه میبینی بدنیا

که تاگردی ز عین ذات یکتا

۱۶۳

گذر کن تا بهشت جاودانی

ببینی قدر خود اینجا بدانی

۱۶۴

گذر کن از نشیمنگاه غولان

از این دنیا وجود خویش برهان

۱۶۵

بگو تا چند در ماتم دری تو

سزد گر پرده از جم بردری تو

۱۶۶

بگو تا چند باشی غمخور خویش

نمییابی در اینجا غمخور خویش

۱۶۷

جهان جان ترا اینجا برونست

از آن پیوسته کارت باژگونست

۱۶۸

ز خود تا چند باشی در بلا زار

اگر مردی وجود خویش بگذار

۱۶۹

ز بهر خویشتن در بند ماندی

در این گرداب غم کامی نراندی

۱۷۰

دمادم میخوری مر زخم بر دل

بماندی در نهاد راز مشکل

۱۷۱

که بگشاید تو را اینجایگه راز

دمادم میکنی چون مرغ پرواز

۱۷۲

چو مرغی در قفس ماندی گرفتار

تو مانده دور از اعیان دلدار

۱۷۳

در این زندان توئی عین قفس را

نمییابی در اینجا پیش و پس را

۱۷۴

در این زندان عجب ماندی چو دزدان

بماندی زار و سرگردان و حیران

۱۷۵

ز حیرت دمبدم خون شد دل ریش

بماندی عاجز و مسکین و بیخویش

۱۷۶

نیندیشی تو زین زندان دمی یار

که ماندستی چنین در گیر ودر دار

۱۷۷

در این زندان چرا خوارو حزینی

مقام جاودان اینجا نبینی

۱۷۸

مقام جاودان اندر دلِ تست

بهشت نقد اینجا حاصل تست

۱۷۹

چو تو بی طاعتی در حکم جبّار

بماندستی در اینجاگه گرفتار

۱۸۰

اگر طاعت کنی بیرون برندت

چو مردان عیان خلعت دهندت

۱۸۱

کسی اینجا نشان دوست دارد

که در زندان او طاعت گذارد

۱۸۲

کسی کین عین طاعت دید و بشناخت

ز شوق طاعت اینجا گاه بگداخت

۱۸۳

مثال شکّر اندر آب شیرین

شده دریافت اندر عشق تمکین

۱۸۴

دلا طاعت کن و مگذر ز طاعت

به عذر آنکه داری استطاعت

۱۸۵

دلا طاعت گزین در آخر کار

چوهستی اندر این دنیا تو بیکار

۱۸۶

دلا طاعت گزین مانند مردان

ثواب طاعت اینجا روی جانان

۱۸۷

ببین مانند ایشان چون ندیدی

ز جمله در نگر تا چون رسیدی

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۷۶

نظرات