عطار

عطار

بخش ۷۸ - در حق بینی و آداب بجای آوردن فرماید

۱

همه حق بینی اینجا در یقین باز

یقین بین اوّلین و آخرین باز

۲

همه حق بینی و از حق طلب کن

ولیکن این همه از حق ادب کن

۳

همه حق بین و آن با خویشتن دار

وگرنه ناگهانیات ابردار

۴

کند اینجایگه مانند حلّاج

قتیل عشق را کردی تو آماج

۵

ز تیر عشقت اینجاگه بدوزد

پس آنگه بودت اینجاگه بسوزد

۶

کجادانی تو مر این راز دانست

که کس این سرّ معنی مر ندانست

۷

نداند این بیان الّا ز دیدار

یقین صاحبدلی در سرّ این کار

۸

نداند این رموز الّا که واصل

کند مقصود موجودات حاصل

۹

بهرزه چند کردی پیش و پس تو

سزد گر پود جانت بگسلی تو

۱۰

از این اسرار دم کم زن چو مردان

وگرنه همچو چرخ آئی تو گردان

۱۱

در این اندیشه جان دادی و مُردی

تو چون مردان چنین گوئی نبردی

۱۲

نبردی هیچ بوئی اندر این راز

که تا پیداکنی انجام وآغاز

۱۳

نیاید این بیان بر مبتلا داشت

ترا بر دارِ دین باید بیاراست

۱۴

تو خود رادوست میداری حقیقت

فتادستی چنین خوار طبیعت

۱۵

ز آز طبع کی بگشایدت کار

از آن سرگشتهٔ مانند پرگار

۱۶

شدستی اندر این راه از پی دل

فروماندی میان راز مشکل

۱۷

بگو تاکی چنین خواهی بُدن تو

چه میدانی که گم خواهی بدن تو

۱۸

بکن نامی که جمله ننگ ماندی

چرادر بانگ همچون چنگ ماندی

۱۹

تو مانند دُهُل فریاد داری

میانت خالی و پُر باد داری

۲۰

نگر همچون دهل مانندهیچی

در این معنی بگو تا چند پیچی

۲۱

بفریاد این نیاید راست اینجا

نگیرد هیچ اینجا شور وغوغا

۲۲

سرت باید بریدن پیش دلدار

زمانی کرد از این معنی بر اسرار

۲۳

سرت باید بریدن تا بدانی

رموز عشق و اسرار معانی

۲۴

سرت باید بریدن بر سر دار

وگرنه تن زن و سرّت نگهدار

۲۵

سرت باید بریدن زار و مجروح

که تا تن گردد اینجا قوّت روح

۲۶

چرا خود دوستی زان پوستی تو

وگرنه پای تا سر دوستی تو

۲۷

چرا خود دوستی از خویش بگذر

نمود بود خود اینجا تو بنگر

۲۸

حقیقت باز بین وگرد دلدار

که تا فارغ شوی از جمله اغیار

۲۹

دمی داری که عالم جمله هیچ است

چرا کین بود جسمت جمله هیچ است

۳۰

دمی داری که آن دم دارد اینجا

که آدم هست اندر ذات یکتا

۳۱

دمی داری از آن دم در دل و جان

که بنماید در اینجا جان جانان

۳۲

از آن دم داری اینجازندگانی

از آن دم هست این شرح و معانی

۳۳

از آندم میشود اسرار کل فاش

از آن دم مینماید روی نقّاش

۳۴

از آندم این همه دم دم برآرند

از آن دم جملگی امّید دارند

۳۵

از آندم جان جانم حاصل آمد

وجود من در اینجاواصل آمد

۳۶

از آندم جمله دمها شادمان است

ولیکن این دم اینجا بی نشانست

۳۷

از آندم میزند عشق از عیان دم

که آندم برتر است از هر دو عالم

۳۸

دو عالم پیش این دم ناپدیداست

از این دم جملگی گفت و شنید است

۳۹

دو عالم زین دم آمد جمله پیدا

که این دم هست اندر جمله اشیا

۴۰

همه اشیا از این دم پایدار است

که باشد کاندر ایندم پایدار است

۴۱

کسی زین دم بیابد کام دل باز

که بگذارد حجاب وآب و گل باز

۴۲

نمیداند کسی اسرار این دم

که مخفی مانده است این سرّ به عالم

۴۳

دمی کاندم درون دل دم آنست

دمی دارد نگه میکن دم آنست

۴۴

در این دم گر تو آن دم بازبینی

چو آدم زینت و اعزاز بینی

۴۵

دم رحمانست اینجاگه دمِ تو

دم تو آمد اینجاآدمِ تو

۴۶

از این دم آندم اینجاگه نیابی

اگر بیخود شوی آندم بیابی

۴۷

از آندم یافت اینجاگاه منصور

اناالحق تا عیان نفخهٔ صور

۴۸

از آندم یافت این دم کل فنا شد

یقین میدان که اونزد خدا شد

۴۹

از آندم زد اناالحق اندر اینجا

یقین میدان که اوزد بر حق اینجا

۵۰

از آن دم یافت هم کون و مکان او

حقیقت دید اینجا جان جان او

۵۱

از آندم یافت سرّ لامکانی

یقین بنمود اسرار نهانی

۵۲

از آندم دمدمه در عالم انداخت

وجود آفرینش جمله بگداخت

۵۳

از آندم گشت واصل در حقیقت

ولی بردار از آن شد کز شریعت

۵۴

نمود عیانِ رازِ شرع اینجا

نمود آن واصلی در ذات یکتا

۵۵

چو سر ما همه اعیان ذاتست

نموداری بذات اندر صفاتست

۵۶

صفات و ذات یکسان اوفتاد است

ولی فعل از دگرسان اوفتاد است

۵۷

اگرداری عیان عشق بنمای

گره از کار عالم جمله بگشای

۵۸

وگر اینجا نداری هیچ تحقیق

نخواهی برد اینجاهیچ توفیق

۵۹

دمی از خویشتن کم گوی ای دل

که سرگردان شدی چون گوی ای دل

۶۰

دمی از خویشتن کلّی فنا گرد

که مانند زنان هستی نه چون مرد

۶۱

زنان را این رموز اینجا شده فاش

ترا خود نیست چیزی جز که نقّاش

۶۲

اگر نقّاش بشناسی ز اعیان

کنی هم فاش اینجا سر جانان

۶۳

اگر نقّاش بشناسی توئی کل

چرا چندین کشی اینجایگه ذُل

۶۴

اگر نقّاش بشناسی ز دیدار

هموآید ترا اینجا خریدار

۶۵

اگر نقّاش بشناسی یقینی

یقین دانم چو مردان پیش بینی

۶۶

اگر نقّاش بشناسی درونت

بریزد ناگهی اینجای خونت

۶۷

اگر نقّاش بشناسی چو منصور

شوی در هر دوعالم دوست مشهور

۶۸

اگر نقّاش بشناسی در اینجا

نمود جملگی کردی تو پیدا

۶۹

اگر نقّاش اینجاگه بدانی

توئی ای بیدل اینجا حق عیانی

۷۰

اگر نقّاش بشناسی فنا گرد

که تا آئی در اینجا صاحب درد

۷۱

اگر نقّاش بشناسی تو درجان

بگوید رازهات اینجای پنهان

۷۲

اگر نقّاش بشناسی تو در دل

گشاید مر ترا او راز مشکل

۷۳

اگر نقّاش بشناسی خدا شو

بمعنی بر ترا از هر دو سرا شو

۷۴

اگر نقّاش بشناسی همانی

حقیقت مرخدای لامکانی

۷۵

رموز جمله میگویم دمادم

ولیکن ماندهٔ در نقش عالم

۷۶

نباشی و نبینی دید نقّاش

مکن اسرار اکنون بیش از این فاش

۷۷

تو ای عطّار تا کی از نمودار

کنی اینجایگه مرفاش دلدار

۷۸

چرا اینجا کنی مرفاش حق را

زنی اینجا اناالحق دید حق را

۷۹

تو دیدی در یقین او رامعیّن

تو کردی راز کل اینجای روشن

۸۰

معین گفتی اینجادیده دید

که دید اینجایگه یا خود که بشنید

۸۱

یکی مرموز توحید عیانی

نبگشاید کسی و هم تودانی

۸۲

تو بگشادی و شادی همچو مردان

نمود معنی تو ذات سبحان

۸۳

بود اینجا و آنجا گه همانست

که گفتار تو در عین العیانست

۸۴

عیانست آنچه میگوئی در اسرار

ولی کس می چه داند سرّ گفتار

۸۵

اناالحق حجّت تحقیق داری

که از حق این زمان توفیق داری

۸۶

ترا توفیق بخشیدند و معنی

تو داری مخزن اسرار و تقوی

۸۷

بعین راستی در راستی تو

نمود عشق را آراستی تو

۸۸

چو امر ذات پایانی ندارد

که هر دم صد هزاران دُر ببارد

۸۹

از آن جوهر که دیدستی در اینجا

بسی دل آوری از گفت شیدا

۹۰

حقیقت جوهر معنی تودیدی

در این قعرِ بحار جان رسیدی

۹۱

دمادم میکنی نقّاش را فاش

دمادم می شوی در نقش نقّاش

۹۲

بخواهد ریخت خونت ناگهانی

که اورا فاش کردی در معانی

۹۳

بخواهد ریخت خونت دوست اینجا

بگرداند بمغزت پوست اینجا

۹۴

بخواهد ریخت خونت همچو منصور

که در عالم توئی امروز مشهور

۹۵

خراسان راتوئی امروز سردار

اگر آئی چو او اندر سرِ دار

۹۶

دم کل میزنی در دمدمه تو

عجب افکندهٔ این زمزمه تو

۹۷

دم عیسی تو داری در حقیقت

که بسپردی ره شرع و طریقت

۹۸

دم عیسی تو داری در معانی

که میبخشی حیات جاودانی

۹۹

دم عیسی تو داری در زمان باز

که گفتستی عیان اندر جهان باز

۱۰۰

دم عیسی تو داری راز بیچون

حقیقت دم زدی در عین گردون

۱۰۱

دم عیسی تو داری جان جانی

عجایب آشکارا و نهانی

۱۰۲

دم عیسی تو زنی مرده ز زنده

کنی اینجایگه هستی بسنده

۱۰۳

دمی کز جان جانان یافتستی

از آن در جزو و کل بشتافتستی

۱۰۴

ترا زیبد که هستی سالک کل

شوی هم عاقبت تو هالک کل

۱۰۵

ترا زیبد که گفتی راز اسرار

که جان کردی بروی دوست ایثار

۱۰۶

ترا زیبد که بود یار دیدی

حقیقت در بصر دلدار دیدی

۱۰۷

ترا زیبد که جانانی در اینجا

شدی تو درحقیقت دوست یکتا

۱۰۸

ترا چون جوهر ذات و صفاتست

از آن معنی ترا آن در صفاتست

۱۰۹

که یک چیز است جمله در نهانی

ولی بر هر صفت اینجامعانی

۱۱۰

کند تقدیر یا تدبیر سازد

عیان ذات را تفسیر سازد

۱۱۱

چو ذات کل ترا دادست مرداد

خدای پاک دائم این جهان باد

۱۱۲

چو ذات پاکداری پاکدل باش

حقیقت بی نهاد آب و گل باش

۱۱۳

توئی مرموز مردان حقیقت

سپردی اندر اینجاگه طریقت

۱۱۴

توئی مرموز اسرار الهی

که بر اسرار معنی جمله شاهی

۱۱۵

توئی مرموز سرّ جوهر ذات

که کردی آشکارا جوهر ذات

۱۱۶

توئی مرموز اسرار حقیقی

که با روح القدس دائم رفیقی

۱۱۷

توئی مرموز سرّ جمله اشیا

که پنهان میکنی امروز پیدا

۱۱۸

تو پنهان میشوی اینجا بتحقیق

ولی اسرار کل داری بتوفیق

۱۱۹

بخواهد ریخت خونت ذات اینجا

که گفتستی تمامت سرّ یکتا

۱۲۰

توئی یکتا در این عصر و زمانه

که خواهی ماند با من جاودانه

۱۲۱

توی یکتای بی همتا فتادی

عجب در شور و در غوغا فتادی

۱۲۲

در معنی ترا کردست حق باز

نمودستی حقیقت دید حق باز

۱۲۳

در معنی برویت برگشادست

دل عشاق از تو جمله شادست

۱۲۴

در معنی ز حیدر داری اینجا

که از اسرار او برداری اینجا

۱۲۵

در معنی نگه میدار و خوشباش

که کردستی همه اسرارها فاش

۱۲۶

تو داری ملک و معنی جاودانه

زدی تیر معانی برنشانه

۱۲۷

زدی تیری بر این آماج اینجا

نمود خویش را در پیش اینجا

۱۲۸

نهادستی و فارغ ازوجودت

که پیدا شد در اینجا بود بودت

۱۲۹

ز بود حق ترا اسرار جمله

تو میبینی کنون اظهار جمله

۱۳۰

تو داری سلطنت در خیل عشاق

فکندی دمدمه در کلّ آفاق

۱۳۱

تو کردی فاش فاشی نزد هر کس

که میگوید یکی اللّه خود بس

۱۳۲

از این گفتار بگذر یک نفس تو

چو داری در میان حق نفس تو

۱۳۳

از این گفتارها کاینجاتو گفتی

دُرِ اسرار در معنی تو سُفتی

۱۳۴

تو برخور از نمود خویش اینجا

نمود خویش را در پیش اینجا

۱۳۵

یقین بردار و در عین الیقین شو

حقیقت اوّلین و آخرین شو

۱۳۶

چو اوّل اندر آخر یافتی باز

سوی اسرار کل بشتافتی باز

۱۳۷

در آخر جوی اوّل ذات بیچون

که دیدستی خدا را بی چه و چون

۱۳۸

خدا را دیدهٔ اینجا تو در ذات

شده واصل ابا تو جمله ذرّات

۱۳۹

خدا را دیدهٔ اینجا نهانی

از او داری تو اسرار و معانی

۱۴۰

چو اسرارست و مر چیز دگر نیست

در این اسرار جز حق راهبر نیست

۱۴۱

ترا حق رهبرست و رهنمایست

در این اسرارها او جانفزایست

۱۴۲

ترا حق رهبرست و جان جانست

درون جان تو عین العیانست

۱۴۳

درون جان تو باغ بهشتست

که عین طینت تو حق سرشتست

۱۴۴

درون جان تو راز الهی است

در اینجا بیشکی راز الهی است

۱۴۵

درون را با برون هر دو یکی شد

خداگشت و نمودت بیشکی شد

۱۴۶

از این دم که تو داری در حقیقت

مزن دم جزدمی اندر شریعت

۱۴۷

در این اسرارها مردی کدامست

در اینجا صاحب دردی کدامست

۱۴۸

ندیدم صاحب دردی در اینجا

که باشد او یقین مردی در اینجا

۱۴۹

ندیدم هیچ همدردی در اینجا

که تا یابم یقین فردی در اینجا

۱۵۰

مرا یک همدم پر درد باید

که همراهیم مرد مرد باید

۱۵۱

در این ره هر که او صاحب قدم نیست

ره جانش باسرار قدم نیست

۱۵۲

نمود درد مردان کیست مائیم

که اسرار عیانی مینمائیم

۱۵۳

نمود درد مردانست عطّار

که او آمد حقیقت صاحب اسرار

۱۵۴

بر او شد منکشف اسرار عشاق

که افتادست اندر جان ودل طاق

۱۵۵

حقیقت یار دیدست اونهانی

از او میگوید این راز نهانی

۱۵۶

که حق دیدم حقیقت حق شدم من

چو دیدم عاقبت مر حق بُدم من

۱۵۷

همه جویای ما و ما فنائیم

چنین در مانده در عین فنائیم

۱۵۸

ز حق حق دیدم و اندر وصالم

نمیداند کسی اینجای حالم

۱۵۹

مرا مقصود حق بد هم بدیدم

شدم واصل بکام دل رسیدم

۱۶۰

مرا مقصود حق بُد از نمودار

که تاگردم ز خواب عقل بیدار

۱۶۱

مرا مقصود بد جانان در اینجا

حقیقت فاش کرد اسرار اینجا

۱۶۲

نمودم عاقبت سرّ نهانی

زدم دمدر عیان لامکانی

۱۶۳

مکان را محو گردانید پیشم

نهاد او مرهمی بر جان ریشم

۱۶۴

زمان را با زمین کلّی برانداخت

حقیقت جان نظر کرد او و بشناخت

۱۶۵

که جانانست و خود چیز دگر نیست

بجز او در دل و جان راهبر نیست

۱۶۶

چو او همره بود همراه باشد

کسی باید کز این آگاه باشد

۱۶۷

چو او رهبر بوددرعالم جان

همه پیدا کند مر راز پنهان

۱۶۸

چو او رهبر بود عشاق از ایندست

کند ذرات را از دید خود مست

۱۶۹

از او ره یافتم او رهبر جان

ورامیجستم و اندر برم جان

۱۷۰

ازاو ره یافتم بسیار اینجا

از آن کردم بسی تکرار اینجا

۱۷۱

از او شد منکشف عین العیانم

که بیشک من نمود جسم و جانم

۱۷۲

از او شد فاش اسرار دل اینجا

حقیقت هست او گفتار اینجا

۱۷۳

از او شد منکشف هر دوجهانم

از او دیدم یقین عین العیانم

۱۷۴

منم امروز در نزدیک جانان

نمود هر دو عالم راز پنهان

۱۷۵

منم امروز دم ازوی زده باز

یقین از پرده بیرون برزده راز

۱۷۶

منم امروز صاحب درد آفاق

بمن روشن شده اسرار عشّاق

۱۷۷

منم امروز جان و تن یکی حق

شده اینجایگه کل بیشکی حق

۱۷۸

منم امروز واصل در زمانه

که بردم گوی معنی جاودانه

۱۷۹

منم امروز واصل در نمودار

که کردم فاش اینجا سرّدلدار

۱۸۰

منم امروز دم از کل زده پاک

برافکنده نمود آب با خاک

۱۸۱

منم امروز سرّ لایزالی

عجائب جوهری بس لاابالی

۱۸۲

رموز عشق بر من شد گشاده

ز بهر من همه معنی نهاده

۱۸۳

یکی من یافتم اینجا حقیقت

ولیکن ره سپردم در شریعت

۱۸۴

شریعت مر مرا بنمود اسرار

وز او شد راز من کلّی پدیدار

۱۸۵

شریعت مر مرا آزاد کردست

ز غمهای جهانم شاد کردست

۱۸۶

شریعت میکند تحقیق روشن

خدا میگوید این اسرار بر من

۱۸۷

من اندر وی گُمم چون قطره در بحر

بکرده جملگی تریاک را زهر

۱۸۸

من اندروی نهانم دائما اوست

مراهم مغز عشق و عقل با پوست

۱۸۹

من آوردم طریقت عشقبازی

یقین بنمودم اینجا نی ببازی

۱۹۰

من آوردم طریق جمله مردان

حقیقت فاش کردم جان جانان

۱۹۱

من آوردم از اینسان شیوه عشق

ز باغ جان بدادم میوهٔ عشق

۱۹۲

بهرکس تاخورند اینجا از آن بار

که این شیوه به آید اندر اسرار

۱۹۳

در ایثارم سخن قوّت گرفتست

که ذرّات دو عالم درگرفتست

۱۹۴

نماندم عقل و هوش و صبر و آرام

که بنمودست خود رویم دلارام

۱۹۵

نماند هیچ تا عاشق شدستم

ز دید عشق من لایق شدستم

۱۹۶

ز جوهرهای معنی در بحارم

که دارم بیعدد من در شمارم

۱۹۷

نصیب عام وخاص اینجا بدادم

که در اسرار اینجا داد دادم

۱۹۸

منم اینجای داده داد جانها

شده امروز اندر عشق تنها

۱۹۹

در این تنهائی و اندوه جانم

حقیقت درّ معنی میچکانم

۲۰۰

در این دنیا نه غم دارم نه شادی

که دیدم جملگی مانند بادی

۲۰۱

گذر دارم ز دنیا هم ز عقبی

نه دعوی مینمایم این نه تقوی

۲۰۲

منزّه از همه از جان جانان

شدستم درنمود ذات یکسان

۲۰۳

نمودذاتم اینجا فاش گشته

نمود نقش من نقّاش گشته

۲۰۴

چو اصل اینجا بدیدم فرع بودم

نظر کردم به جز من کس نبودم

۲۰۵

همه گفتار من سرّ اله است

ولی ذرّات از من عذر خواهست

۲۰۶

نباشد هیچ خود بی راز اینجا

همه ذرات را پرداز اینجا

۲۰۷

چو مرغ است و یقین پر باز دارند

چگونه خویشتن را بازدارند

۲۰۸

همه ذرّات در خورشید انور

عیانی پای کوبانند یک سر

۲۰۹

دو عالم غرق این نور است جاوید

چگونه من شوم زین راز امّید

۲۱۰

دو عالم تابش خورشید دارد

دلم در سوی کل امید دارد

۲۱۱

مرا امّید بر خورشید رویش

شوم کاینجا فتاده من بکویش

۲۱۲

چو خورشید است اینجاگاه تابان

تمامت ذرّه رقصانندو تابان

۲۱۳

همه در سوی خورشیدند ذرّه

شده اینجایگه بر خویش غرّه

۲۱۴

نمیبینی تو مر خورشید اینجا

که چون عکس افکند در خانه تنها

۲۱۵

بقدر روزنی اینجا نظر کن

دل خود زین معانی با خبر کن

۲۱۶

همه ذرّات را بین پای کوبان

شده در رفتن اینجا گاه تابان

۲۱۷

همه درگردش اندر سوی خورشید

که میدارند مانند تو امید

۲۱۸

چگونه ناامید اینجابمانند

که پیدا گشته و آنگه نهانند

۲۱۹

همه سوی ویاند اینجا حقیقت

حقیقت می سپارندش طریقت

۲۲۰

شوند اینجایگه تا حضرت نور

اگرچه ره کنند اینجایگه دور

۲۲۱

فتادست این ره اینجادور میدان

حقیقت ذرّهها را نور میدان

۲۲۲

تمامت ره روان و سالکانند

در این درگاه جمله هالکانند

۲۲۳

تمامت ره کنان درکوی معشوق

نهاده جمله سر در سوی معشوق

۲۲۴

تمامت ره کنان در سوی دلدار

شده کل پایکوبان سوی دلدار

۲۲۵

همه در راه و فارغ گشته از راه

برامیّدی که آید تا برِ شاه

۲۲۶

همه در راه قدر خود ندانند

ولی چندی در اینجا باز دانند

۲۲۷

همه در راه تادلدار یابند

چو مرغان سوی خانه میشتابند

۲۲۸

همه در راه و فارغ ازتن خویش

همی بینند راه روشن خویش

۲۲۹

بسوی نور کل گشته شتابان

گه تا ناگه ببینند روی جانان

۲۳۰

سوی جنت شده شوریده و مست

شده فارغ همه ازنیست وز هست

۲۳۱

امید جملگی خورشید آمد

همه رهشان چنین جاوید آمد

۲۳۲

همه در سوی آن حضرت شتابند

که تا مرقوب آن حضرت بیابند

۲۳۳

چوشان رقصی کنند اینجای در خویش

نمود جملگی برخیزد از پیش

۲۳۴

بقدر خود کنند اینجایگه راه

ولی بینی تو این اسرار ناگاه

۲۳۵

برخورشید آیند و بسوزند

چو شمعی هر یکی رخ برفروزند

۲۳۶

بسوزند جملگی در حضرت خَور

شوند آنگاه سوی ذات رهبر

۲۳۷

چوسوی ذات آیند از نهانی

شوندآنگه عیان اندر عیانی

۲۳۸

نمیبینی که چون پروانه ناگاه

شوند از شمع اودیوانه ناگاه

۲۳۹

چونور شمع بیند روشنائی

شود حیران از آن داغ جدائی

۲۴۰

شود دیوانه سوی جمع آید

بنزد روشنی چون شمع آید

۲۴۱

درآید پرزنان اینجای پرتاب

زند خود را بر آن شمع جهانتاب

۲۴۲

ز عشق شمع او نابود گردد

زیانش جملگی با سود گردد

۲۴۳

چنان خود را زند بر شمع زود او

که چون خورشید تابان برفزود او

۲۴۴

نماند بال و پر اینجا شود گم

مثال قطرهٔ در عین قلزم

۲۴۵

شود گم اندر او نور نهانی

که تا سرّ فنا را بازدانی

۲۴۶

همه آفاق خورشید است و تو کور

چو چشمه میزنی جوش و عجب شور

۲۴۷

چو دریا شو اگر دریا شوی تو

ز عشق دوست ناپروا شوی

۲۴۸

چو دریا شو که دریای صفاتی

در اینجاگه عیانِ نور ذاتی

۲۴۹

چو دریا شو که دُر بخشی و جوهر

ز دریاگر تو غوّاصی بمگذر

۲۵۰

چو دریا شو تو اندر شور و مستی

که دُر داریّ و دریا میپرستی

۲۵۱

چو دریا باشی تو دایم پر از شور

میندیش اندر اینجاگه شرو شور

۲۵۲

چو دریا باشی و دُر بخش اندر او تو

بجز دیدار یار ازآن مجو تو

۲۵۳

یکی جوهر در این بحر دل تست

که برتراز دوعالم مشکل تست

۲۵۴

اگر آن جوهر آری هم بکف تو

زنی تیر مردای بر هدف تو

۲۵۵

از آن جوهر ترا آمد شعاعی

درون دل ترا دارد وداعی

۲۵۶

که چون جوهر رسیدت بشکن اینجا

صدف بنمای بی ما و من اینجا

۲۵۷

دریغا عمر همچون باد بگذشت

در این دریا بیک ره جمله پیوست

۲۵۸

ولیکن جوهر اینجا باز دیدم

چو دریا یک زمانی آرمیدم

۲۵۹

بآرام این همه جوهر ز دلدار

حقیقت یافتم ازدید دیدار

۲۶۰

ایا دل جوهر ذات و صفاتی

در اینجاگه عجایب بی صفاتی

۲۶۱

صفات ذات داری و جواهر

چنین دریافتی در عین خاطر

۲۶۲

نظر داری سوی کون و مکان تو

یقین می باز بینی هر زمان تو

۲۶۳

سوی دلدارنام تست دل هان

ممان اینجایگه در آب و گل هان

۲۶۴

سوی دلداری و جان در بر تست

حقیقت یار اینجا رهبرتست

۲۶۵

ترا دردی است آن در درد جانان

که داری از همه ذرات پنهان

۲۶۶

ترادردیست همچون درد عشاق

نواها میزنی اینجا ز عشاق

۲۶۷

ترادردیست ازدلدارمانده

که درمان وی آمد یار خوانده

۲۶۸

ترا اندر بر خود ناگهانی

بدان میگویمت تاخوش بدانی

۲۶۹

بدان این سرّ که جان خواهی شدن دل

ز ناگاهی نهان خواهی شدن دل

۲۷۰

نهان خواهی شد ای دل تا بدانی

همی گویم ترا راز نهانی

۲۷۱

نهان خواهی شد اینجاگاه در جان

شوی اینجا حقیقت جان جانان

۲۷۲

نهان خواهی شدن ناگاه در خَود

که تا رسته شوی از نیک و ز بد

۲۷۳

نهان خواهی شدن در کوی دلدار

که تا پیدا شوی در سوی دلدار

۲۷۴

نهان خواهی شدن همچون چراغی

ترا خواهد بدن از حق فراغی

۲۷۵

نهان خواهی شدن مانندخورشید

دگر آئی ز نور قدس جاوید

۲۷۶

نهان خواهی شدن آنگه بمانی

بجز یکی سزد گر خود ندانی

۲۷۷

نهان خواهی شدن در جوهر دوست

حقیقت مغز گشتت جملگی پوست

۲۷۸

نهان خواهی شد اینجا گاه ناچار

که بیرون آئیش از پنج وز چار

۲۷۹

نهان خواهی شدن در بحر اعظم

نماند این دمت اینجا دمادم

۲۸۰

نهان خواهی شدن مانند ماهی

که ناید هیچت اینجا از تباهی

۲۸۱

دلاداری امیدی سوی جانان

بسی گردیدهٔ در کوی جانان

۲۸۲

امیدی بسته بودی هم برآمد

غم و اندوه تو یکسر سرآمد

۲۸۳

امیدی بسته بودی در طریقت

سپردی هم عیان راز شریعت

۲۸۴

نمودت روی دلدارت چو از جام

طلب کن این زمان آخر سرانجام

۲۸۵

سرانجامت ببین اینجا یقین باز

چو مردانِ جهان مر راه بین باز

۲۸۶

رهت کردی و دروی چون رسیدی

رخ جانان در این منزل ندیدی

۲۸۷

در این منزل همه ذرّات عالم

قدم اینجا نهادستت دمادم

۲۸۸

در این منزل یقین اندر یقین است

کسی یابد که اینجا پیش بین است

۲۸۹

ز من گر بینش این راز دانی

حقیقت دید این ره بازدانی

۲۹۰

همه چون ذرّه و خورشید باشد

ولیکن رفتنش جاوید باشد

۲۹۱

ترا جاوید در این راه کار است

که در این ره عجائب بیشمار است

۲۹۲

ترا جاوید باید شد در این راه

که تاگردی از این منزل تو آگاه

۲۹۳

ترا جاوید اینجاگاه ای دل

بباید ماند اندر راز مشکل

۲۹۴

دریغا راه دور و عمر کوتاه

کز این اندیشهها استغفراللّه

۲۹۵

از این اندیشه جز خون جگر نیست

در این دریا مرا راهی بدر نیست

۲۹۶

از این اندیشه دلها غرق خونست

که میداند که سرّ کار چونست

۲۹۷

از این اندیشه بس جانها برآمد

بسی حکم سلاطینان سرآمد

۲۹۸

همه غرقاب در دریا بماندند

عجائب خوار و ناپروا بماندند

۲۹۹

در این دریا شدند و غرقهٔ آز

که پیدا مینشد مر تختهٔ باز

۳۰۰

در این دریا شمار هیچکس نیست

همه غرقند و کس فریادرس نیست

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱۸۷

نظرات