عطار

عطار

بخش ۸۳ - در هاتف شب و آواز دادن و رهنمائی کردن مرد درویش را فرماید

۱

یکی هاتف مر او را داد آواز

که ای درویش خوش میسوز و میساز

۲

بسوزان خویشتن درحضرتِ ما

که تا یابی عیان قربت ما

۳

سما هرگز نداندراز ما او

ولیکن پرده است آغاز ما او

۴

تو اینجاگه چنین حیران شده مست

کجا هرگز چنین آسان دهد دست

۵

تو ما را دان و ما را بین و ماجوی

هر آن رازی که میداری بماگوی

۶

که تا قرب ما بویی بیابی

که از مستی و حیرانی خرابی

۷

سما حیران ما گردان و مستست

نمود ماست و اندر نیست هستست

۸

ز عشق ما چنین گردان شده او

عجب تو از تو خود حیران شده او

۹

وصال ما همی جوید دمادم

نمود فیض ما ریزد بعالم

۱۰

ز ما دارد چنین نور یقین او

نداند اوّلین و آخرین او

۱۱

ز ما دارد نمود عشق گلشن

نه همچون او زند او ما و هم من

۱۲

ز شوق ما چنین گردانست دائم

ولیکن ذات مادر اوست قائم

۱۳

نداند هیچ خاموشی است گردان

ز تاب نور ما پیوسته حیران

۱۴

تو زو میجوی ای مسکین وصالت

نمیدانی در اینجا هیچ حالت

۱۵

اباتست آنچه میجوئی از او باز

حجاب نور پیش خود برانداز

۱۶

حجاب او ترادر صورتت بین

از آنی دائما پیوسته غمگین

۱۷

حجابت اوست زو هستی طلبکار

توئی نقطه وِیَت مانند پرگار

۱۸

بسرگردانست دائم در نهادت

در این دنیا عجایب داد دادت

۱۹

طلبکار است او همچون تو مارا

تو زومیجوئی ای مسکین خدا را

۲۰

چو سرگردانست او مانند گوئی

در این معنی تو درویشان چگوئی

۲۱

چو سرگردانی و اینجا بدیدی

چرا با او تو در گفت و شنیدی

۲۲

چو سرگردانست او مانند دولاب

عجب تر از تو او ماندست غرقاب

۲۳

تو از وی چه طلب داری تو اوئی

که سرگردان چو او مانند گوئی

۲۴

ز خود جو آنچه گم کردی تو خود را

مکن آخر تو چندین شور و غوغا

۲۵

نظر کن در درون درویش بنگر

نمود ذات ما اینجا سراسر

۲۶

نظر کن در درون جان حقیقت

منه پایت برون تو از شریعت

۲۷

مرا بنگر که اندر جسم و جانم

ز دید صورتت اندر نهانم

۲۸

درون خویشتن را کن منوّر

ز من درویش مسکین هان بمگذر

۲۹

مرا کردی طلب اینک مرایاب

بآهسته مکن درخویش اشتاب

۳۰

مرا کردی طلب من جان تراام

ترا پیوسته من عین لقاام

۳۱

مرا کردی طلب بنگر برویم

که این دم با تو اندر گفتگویم

۳۲

مرا کردی طلب دیدار بنگر

درون تست هان دلدار بنگر

۳۳

مرا کردی طلب بنمودمت هان

گره اکنون بکل بگشودمت هان

۳۴

مرا کردی طلب اکنون به بینم

که من اندر درونت پیش بینم

۳۵

مرا کردی طلب پیوسته مستم

درون جان و دل پیوسته هستم

۳۶

نیم هستم ترا هستیم داخل

ترا مقصود شد درویش حاصل

۳۷

ترا مقصود هم کلّی برآرم

غم واندیشههای تو سرآرم

۳۸

ترا مقصود من درویش خسته

مشو دیگر در اینجا دل شکسته

۳۹

بجز من منگر و جز من مبین تو

همیشه باش در عین الیقین تو

۴۰

بجز من منگر و با من بگو راز

که من بنمایمت انجام و آغاز

۴۱

بجز من منگر اندر من چه یابی

که تا اینجا جمال من بیابی

۴۲

بجز ما منگر و ما را نظر کن

بجز من هیچ منگر تو سر و بن

۴۳

منم اندر تو و تو دید مائی

چرا درویش از ما تو جدائی

۴۴

جدا از ما مشو درویش دلدار

که ماهستیم اینجایت خریدار

۴۵

جدا از ما مشو در هیچ احوال

که ما دانیم راز تو همه حال

۴۶

درون تو بکل ما حاضرستیم

ز بینائی ترا در خاطرستیم

۴۷

یقین ما همه جز هیچ نبود

چو ما هستیم اکنون هیچ نبود

۴۸

مجو از هیچکس زنهار یاری

نمود ما کنون گر گوش داری

۴۹

منزّه آمدی درویش در کل

کشیدی از برایم رنج با ذل

۵۰

منت این دم دهم گنج نهانی

که امشب در برم صاحب قرانی

۵۱

ترا واصل کنم درجوهر خود

ترا فارغ کنم از نیک وز بد

۵۲

ترا واصل کنم درویش اینجا

برم اینجا حجاب از پیش اینجا

۵۳

لقای خود کنم روزی ترا من

برت یک ذرّه آرم هفت گلشن

۵۴

لقای خود نمایم تا ابدهان

مبین جز ماکنون در نیک و بد هان

۵۵

لقای ما نظر کن جمله آفاق

مرا در خود ببین درویش مشتاق

۵۶

لقای ما نظر کن در دل خود

کنون بگشای مسکین مشکل خود

۵۷

درونم در برون منگر مرا بین

مرا تو انتها و ابتدا بین

۵۸

چرا حیرانی خود مینبینی

که این دم در مکان عین الیقینی

۵۹

درونت روح نورم آمده کل

ترا بیرون برم از رنج وز ذل

۶۰

چو وصل من ترا اعیان شد اینجا

کنون پیدائیت پنهان شد اینجا

۶۱

مرا در جان نگر جانان منم راست

ز پنهانی مرا اندر تو پیداست

۶۲

منم هم آسمان و هم زمین یاب

مرا هم درمکین و در مکان یاب

۶۳

منم خورشید و ماه و چرخ و انجم

همه در ذات من درویش شد گم

۶۴

مبین اکنون به جز من جان جانم

که راز آشکارا و نهانم

۶۵

چنین واصل شو و از خود میندیش

بجز او جملگی بردار از پیش

۶۶

کسی پیدا نماید کو شود او

اگر کردی چنین دادیت نیکو

۶۷

ولی تا تو ز بالا راز جوئی

یقین میدان عیان و تو نه اوئی

۶۸

تو درماندی عجب در دید افلاک

میان نار و ریح و آبی وخاک

۶۹

همه از بهر تو اینجا عیانند

گهی پیدا شده گاهی نهانند

۷۰

هر آن کوکب که بر چرخ برینست

صد و دو بارمهتر از زمینست

۷۱

بباید سی هزاران سال از آغاز

که تا برجی بجای خود شود باز

۷۲

زمین در جنب این نُه طاق مینا

چو خشخاشی بود برروی دریا

۷۳

ببین تا تو از این خشخاش چندی

سزد گر بر به روی خود بخندی

۷۴

از این افلاک گردان می چه جوئی

بگو آخر که آخر چند گوئی

۷۵

ده و دو برج در وی هست اعداد

همه گردان شده مانندهٔ باد

۷۶

حمل خشکی ز حدداده ترا بیش

کند هر لحظهٔ اینجا بیندیش

۷۷

چو گاوی گشتهٔ اینجای بی عقل

از آن کاینجا سخن گفتی زهر نقل

۷۸

ترا جوزا از آن اینجا دورو شد

که ذات تو عجب در گفتگو شد

۷۹

چو خرچنگی در اینجا نه کز او راست

ترا از راستی کژ رفته پیداست

۸۰

اسد سهم و صلابت مینماید

همی خواهد کت اینجا در رُباید

۸۱

ز خوشه تو یکی گندم نبینی

که این دم زیر چرخ افتاده ببینی

۸۲

چو ازتو راستی ناید چو میزان

نداری راستی و گشته حیران

۸۳

ز نیش کژدمت هم دل شده ریش

از آن کاینجات آرد هر زمان نیش

۸۴

کمان بازوانت هیچ تیری

نزد سوی نشانه چون اسیری

۸۵

جهانی همچو بز در عین کهسار

فتاده از کمرها سرنگونسار

۸۶

چو دیوی این زمان در چه فتاده

نمیدانی عجب ناگه فتاده

۸۷

چو ماهی اوفتادستی در این دم

نمیدانی چه خواهد بد سرانجام

۸۸

نهٔ خورشید و گرهست این کمالت

چو درگردی پدید آید زوالت

۸۹

نهٔ ماه و اگر بدر منیری

چو پیش عقده افتادی بگیری

۹۰

زوالی هست هر چیزی در اینجا

که پنهان میشوند اینجا ز پیدا

۹۱

چنین درماندهٔ چون حلقه بر در

از این در گر تو هستی مرد مگذر

۹۲

از این درجوی کام خویش زنهار

که ناگاهت مراد آید پدیدار

۹۳

از این در جوی دائم کامرانی

که میبخشندت اسرار معانی

۹۴

از این درجوی بیشکی هستی دل

که تا ناگه رسی در مستی دل

۹۵

از این در جوی راز سر تحقیق

که تا بخشندت اینجاگاه توفیق

۹۶

از این در جوی وصل یار شیرین

که ناگاهی ز تلخی عین شیرین

۹۷

بیابی ناگهانی زو آنچه خواهی

نشین ایمن تو بر درگاه شاهی

۹۸

در این درگاه شو دائم مجاور

تو این معنی یقین میدار باور

۹۹

بر این در ناگهی کامت برآید

همت روزی شه اینجا رخ نماید

۱۰۰

شه اندر بارگاه تو نشسته

برون دل وصال شاه بسته

۱۰۱

بعزّ آنگاه بینی ناگهان شاه

زماهی اوفتی ناگاه بر ماه

۱۰۲

بکن خدمت بر این درگاه از دل

که تا بگشایدت اینراه مشکل

۱۰۳

بکن تو خدمت و فرمان شه بر

ز شاه آنگاه ای سالکت تو برخور

۱۰۴

بکن مر خدمت دل شاد میباش

نشین فارغ ز کل آزاد میباش

۱۰۵

بکن خدمت که خدمتکار هرگز

نماند نزد شه مسکین و عاجز

۱۰۶

بفرمان باش و فرمان ده پس آنگاه

چو بخشد دُرّ و جوهر مر ترا شاه

۱۰۷

بفرمان باش و فرمان ده بهرکس

ترا اندر میانه شاه مربس

۱۰۸

بفرمان باش دائم نزد جانان

که تا دشوار گردد پیشت آسان

۱۰۹

بفرمان باش گر فرمان گذاری

نیابد هر گدائی شهریاری

۱۱۰

چو فرمان نیست هرگز در دو عالم

اگر فرمان بری نبود ترا غم

۱۱۱

ز نافرمانی شیطان بیندیش

حجاب کبر را بردار از پیش

۱۱۲

ز نافرمانبران هم دور میباش

پس آنگه در میان نور میباش

۱۱۳

هر آنکو برد فرمان داد فرمان

کجا آن دوست دارد داد فرمان

۱۱۴

بفرمان خدا میکن سجودت

از این معنی بیابی بود بودت

۱۱۵

به از فرمان چه باشد با اینت فرمان

دوا زین باشد اینجا نزد جانان

۱۱۶

ترا از بهر فرمان آفریدند

بدین کارت بدنیا آوریدند

۱۱۷

چو هم فرمان و هم فرمانبر اینجا

نمود جمله گفتم باتو دانا

۱۱۸

اگر هستی چنین کز جانْ من و تو

در این معنی ببر فرمان من و تو

۱۱۹

حقیقت چیست پیش اندیش بودن

بر سلطان جان فرمانت بردن

۱۲۰

چگویم ای دل ار فرمان بری تو

در آن حضرت ره آسان بری تو

۱۲۱

رهت نزدیک و نفست سخت دورست

چو شیطان دائما او پر غرور است

۱۲۲

ترا تا نفس باشد در نهادت

کجا زین بستگی باشد گشادت

۱۲۳

ترا تا نفس اینجاگه زبون کرد

در اینجا گه دلت غرقاب خون کرد

۱۲۴

ترا تا نفس باشد آن نباشد

ترا تا نفس در فرمان نباشد

۱۲۵

ز نفس سگ همه آزار بینی

کجا هرگز دمی دلدار بینی

۱۲۶

ز نفست دائما جان در گداز است

ولیکن عشق اینجاکار ساز است

۱۲۷

گذر کن یک زمان زین نفس مدبر

سلامت نیست در این نفس کافر

۱۲۸

کجا آید سلیمانی از او هان

که کافر باشد و همراز شیطان

۱۲۹

چرا در نفس خود خوار و اسیری

وگرنه برتر از بدر منیری

۱۳۰

رها کن نفس فرمانش مبر هین

زمن کن گوش این یک نکته تلقین

۱۳۱

رها کن نفس همراه نفس باش

چو نفست رفت کل الله بس باش

۱۳۲

رها کن نفس تا سلطان شوی تو

وگرنه در صفت شیطان شوی تو

۱۳۳

رها کن نفس تا دلدار گردی

بکل شاید کز او بیزار گردی

۱۳۴

رها کن نفس تا اللّه باشی

دمادم از خدا آگاه باشی

۱۳۵

چو تو آگاه باشی رازدارت

کند با خویشتن ناگاه یارت

۱۳۶

ز نفست این همه تشویش و بیم است

وگرنه ذات او سهل و سلیم است

۱۳۷

تو دوری کن از اونزدیک حق باش

ز بهر آخرت تخمی همی پاش

۱۳۸

چو نفست کافراست او را مسلمان

کن اینجاگاه بر فرمان یزدان

۱۳۹

از این کافر مسلمانی نیاید

که از رهزن نگهبانی نیاید

۱۴۰

ترا تا نفس کافر در نهاد است

تصوّرهای تو مانند بادست

۱۴۱

ولی جهدی کن اینجا تا بفرمان

که تا او را کنی ناگه مسلمان

۱۴۲

نه سیّد گفت این کافر منش خَود

مسلمان کردم اینجا تا نشد بد

۱۴۳

بدی نیکو توان کردن بتدریج

که جدول هر زمان گردانیست برزیج

۱۴۴

بدی نیکو توان کردن ولیکن

نباید بود از این نفس ایمن

۱۴۵

از او ایمن مباش و باش حاضر

همیشه در خدا بگمار ناظر

۱۴۶

از او میخواه دائم حاجت اینجا

که تا بخشد ترا مر راحت اینجا

۱۴۷

از این شیطان در اینجاگه بپرهیز

تو همچون اولیا از هیچ مستیز

۱۴۸

اگر با تو کردی قوّت آغاز

تو قوت کن بنفس خود دلت باز

۱۴۹

ولیکن همچو او مجهل مشوهان

تو تسلیم و رضا آرش بفرمان

۱۵۰

وگر او قوّت ابلیس دارد

بسی در هر صفت تلبیس دارد

۱۵۱

تو هم از قوّت رحمان برآور

هزیمت دور از شیطان برآور

۱۵۲

هزیمت کن تو شیطان لعین را

که تادیگر نیاید او کمین را

۱۵۳

از این ملعون بکن پرهیز و خوش باش

مکن با او نشست و شاد دل باش

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۳۲۳

نظرات