عطار

عطار

بخش ۸۴ - در سؤال کردن مرید از حضرت شیخ که شیطان مرا زحمت می‌دهد و جواب دادن شیخ مرید را فرماید

۱

یکی پیری ز پیران گشت واصل

مر او را گشت کل مقصود حاصل

۲

چنان شد کز همه عالم نهان شد

درون خلوت دل جان جان شد

۳

شب و روزش به جز طاعت نبُد کار

ز کل قانع شده بر روی دلدار

۴

چنان واصل بُد اندر خانقه او

نهانی دیده بودش روی شه او

۵

مریدان داشت بسیاری مر آن پیر

همه با عقل و عشق و رأی و تدبیر

۶

ولیکن پیر مرد ناتوان بود

ز معنیّ حقیقت جاودان بود

۷

بصورت بس ضعیف و معنی آباد

همه در پیش او بُد در صفت باد

۸

مگر روزی مریدی رفت پیشش

بمعنی بُد مرید و بود خویشش

۹

سلامی کرد نزدیکش بحالی

وز او کرد آن نفس آنجا سؤالی

۱۰

بگفت ای واصل عصر زمانه

مرا شیطان همی گیرد بهانه

۱۱

دمادم عین آزارم نماید

بر هر کس زبون خوارم نماید

۱۲

بر هر کس کند رسوا و خوارم

ز طعنش آن زمان طاقت ندارم

۱۳

ز بس زحمت که اینجا دادم ای پیر

نذارم باری اینجاگاه تدبیر

۱۴

دمادم خون من اینجا بریزد

بکین و بغض این جا می ستیزد

۱۵

مرا اینجایگه او منفعل کرد

دمادم پیش خلقانم خجل کرد

۱۶

اگر بسیارگویم شرح شیطان

که او با من چهاکردست از اینسان

۱۷

ملال آید ترا ای شیخ اکبر

مرا زین حادثات ای شیخ غمخور

۱۸

تو شیطان خودی آزار کردی

ابا خود دائما اندر نبردی

۱۹

ز خود میبینی اینجاگه بخواری

که عمر خود بضایع میگذاری

۲۰

ز خود دیدی بلا و رنج و محنت

که خود را میدهد پیوسته زحمت

۲۱

خود آمیزش تو کردستی کسان را

از آن آزار میبینی تو جان را

۲۲

تو آمیزش مکن با کس چو من شو

مبین کس خویش وخود هم خویشتن شو

۲۳

تو خود را باش آنگاهی خدابین

وگرنه در بر شیطان بلا بین

۲۴

ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن

ز جانت در گذر جانان طلب کن

۲۵

ز نفس خویشتن شود دور و شونور

که تا در نزد حق باشی تو مشهور

۲۶

بلای تو ز نفس تست اینجا

که اینجا میکنی تو شور وغوغا

۲۷

بلا میآید از تو بر تو اینجا

که اینجا میکنی پیوسته سودا

۲۸

بلا میآید اینجا بر تو از تو

کجا باشد خوشی اکنون بر تو

۲۹

بلا از تست تو عین بلائی

که اینجامیکنی تو بیوفائی

۳۰

بلا از تست شیطان خود چه باشد

برِ تلبیس تو شیطان که باشد

۳۱

بلا از تست زوبینی زهی دوست

نداری هیچ مغزی و توئی پوست

۳۲

بلا ازتست نفس خود زبونی

از آن کز خانه رفتی در برونی

۳۳

بلا از تست میبینی ز شیطان

تو شیطانی و کافر نامسلمان

۳۴

مسلمان کرد اوّل تو زبودت

که شیطان نیست آخر می چه بودت

۳۵

مسلمان هست بسیاری بگفتار

مسلمانی همی باید بکردار

۳۶

مسلمانی چه باشد راستی دان

ز عین راستی تو رخ مگردان

۳۷

چرا از نفس میداری تو فریاد

مرا این معنی من میدار دریاد

۳۸

تو شیطان خودی و رهزن خود

فتادستی تو در فکر و فن خود

۳۹

تو شیطان خودی و می ندانی

که بَدها میکنی در دهر فانی

۴۰

تو آمیزش مکن با خلق زنهار

که مانی ناگهی زیشان گرفتار

۴۱

چرا چندین تو در بند خلایق

شدستی دور و ماندستی ز خالق

۴۲

خلایق جملگی جویای خویشند

در اینجاگاه سرگردان خویشند

۴۳

همه در بند افسوس و تو در جاه

شده مانند کفتار اندر این چاه

۴۴

همه همچون سگ مردار خوارند

از آن چندی فتاده زار و خوارند

۴۵

همه اینجایگه مانده اسیرند

که چون مردارناگاهی بمیرند

۴۶

همه اندر پی دنیای مردار

فتاده دور مانده هم ز دلدار

۴۷

چو کرکس جملگی در بند مردار

شده اندر نهاد خود گرفتار

۴۸

چو دنیا خانهٔ، شیطانست میدان

تو بیش از این وجود خود مرنجان

۴۹

مرنجان خود که بس چیز لطیفی

بجوهر برتر از اشیا شریفی

۵۰

توئی از اصل فرط جوهر یار

که ازوی آمدستی تو پدیدار

۵۱

نمیدانی که آوردت از آنجای

پس آنگاهی ز خود گم کردت اینجای

۵۲

چو گم کردی وی اندر عشقبازی

تو همچون لاشه خر تا چند تازی

۵۳

در این دنیاکه آزار است جمله

خدا زان خیر بیزار است جمله

۵۴

مثال خاکدان پر ز آتش

چرا بنشستی اندر وی چنین خوش

۵۵

خوشی با ناخوشی دنبال باشد

نبینی عاقبت چون حال باشد

۵۶

چو حال خویش میدانی در آخر

چرا خود رانمیدانی در آخر

۵۷

چو زیر خاک خواهد بدتراجا

چرا پردازی اینجاخانه و جا

۵۸

ازآن اینجا دل خود شاد کردی

که مال خانه را آباد کردی

۵۹

خوشی بنشستی اندر خانهٔ دیو

تو دیوانه شدی ای مرد کالیو

۶۰

بکن اینجا هر آنچیزی که خواهی

که اندر عاقبت چون مه بکاهی

۶۱

نمیبینی که مه هر ماه در بدر

شبی دارد در اینجا لیلةالقدر

۶۲

که میگیرد کمال اینجا ز خورشید

ولی در عاقبت چون نیست جاوید

۶۳

کمالش ناگهان نقصان پذیرد

چو پیش عقده میافتد بمیرد

۶۴

بدان کاندر پی نقصان کمالست

پس آنگاهی ز بعد آن زوالست

۶۵

در آخر چون کمال آید پدیدار

اگر مرد رهی میباش هشیار

۶۶

بهر کار اوّل و آخر تو بنگر

که هر چیزی بود دنیال آن شر

۶۷

ببین در راه حق خود را زمانی

که پر حسرت شدی اینجا جهانی

۶۸

ببین کین آفتاب مانده عاجز

نکرد از خواب چشمی گرم هرگز

۶۹

ببین مه را که چون اندر گداز است

گهی اندر نشیب و گه فراز است

۷۰

تو دنیا همچو مه دان سالک اینجا

که خواهی گشت آخر هالک اینجا

۷۱

هلاکت آخرت اینجا یقین دان

تو خود را اندر اینجا پیش بین دان

۷۲

دلت نوریست از انوار بیچون

فتاده اندر اینجاگه پر از خون

۷۳

دلت نوریست اینجاگاه رهبر

اگر مرد رهی اینجا تو رهبر

۷۴

دلت نوریست عین جاودانی

ولی جانست عین بی نشانی

۷۵

بسی اینجا سلوک خویش کرد است

هنوز اندر درون هفت پردهست

۷۶

اگرچه راه پر کرده است اینجا

نظر کرده بدش در عین ماوا

۷۷

رهی نادیده و بر سر دویده

میان خاک وخون ره طپیده

۷۸

عجایب مانده سر گردان چو پرگار

طلبکارست اینجاگاه مریار

۷۹

طلبکار است و میجوید نهانش

که تا جائی مگر یابی نشانش

۸۰

دل از هر سو که خواهد شد بناچار

بماندست او یقین در پنج و درچار

۸۱

دلا تا چند از هر سو دوانی

چرا احوال خود اینجا ندانی

۸۲

همه باتست این شرح و معانی

تو مانده اینچنین حیران بمانی

۸۳

همه با تست تو چیزی نداری

که سلطانی و بیشک شهریاری

۸۴

تو سلطانی وجودی اندر اینجا

حققت بود بودی اندر اینجا

۸۵

تو سلطانی و جمله چاکر تو

ولی جانست اینجا رهبر تو

۸۶

توئی سلطانی و سرّ لامکانی

بمعنی برتر از هفت آسمانی

۸۷

تو سلطانی و اینجا نیست جایت

طلب کن اندر اینجاگه سرایت

۸۸

که اینجا خانهٔ رنج است و حسرت

بس دیدی در اینجاگه تو محنت

۸۹

گذر کن زود تو بینی تو خانه

که افتادی میان صد بهانه

۹۰

چو داری خانهٔ نامی در اینجا

چرا اینجا چنین ماندی تو تنها

۹۱

تو با جان مرهمی کن تا توانی

که جان بنمایدت راه نهانی

۹۲

تو با جان مرهمی کن ای دل خوش

که تا بیرون شوی از عین آتش

۹۳

تو با جان مرهمی کن ای دل دوست

که بیرون آئی اینجاگاه از پوست

۹۴

تو با جان مرهمی کن تا شوی لا

رسی تو ناگهان در عین الّا

۹۵

تو با جان مرهمی کن تا شوی جان

که هم جانی و گردی عین جانان

۹۶

تو با جان مرهمی کن تا برِ یار

بجائی کان نگنجد هیچ دیّار

۹۷

تو باجان مرهمی پیوسته اینجا

حقیقت یک نفس پیوسته اینجا

۹۸

تو خودجانی و بی قلب اوفتادی

که اینجاگاه تو همراه بادی

۹۹

مده بر باد خود را یاد میدار

که ناگاهی شوی در نزد دلدار

۱۰۰

چو تو اندر ید اللّهی فتاده

سراسر هست اینجا برگشاده

۱۰۱

رهت نزدیک و تو دوری ز دلدار

کنون ای دل تو معذوری در اینکار

۱۰۲

دل ودلدار هر دو یک صفاتید

حقیقت ای محقق نور ذاتید

۱۰۳

تو هم سرگشتهٔ دل هستی ای جان

در این حسرت بسی خود را مرنجان

۱۰۴

چو همراه دل ودل همره تست

کنون اینجایگه او همره تست

۱۰۵

چو همراه دلی و او ترا شد

از اوّل نکتهٔ اعیان ترا بُد

۱۰۶

ره جانان بیکره در نوردید

در این ره هر دو با هم یار گردید

۱۰۷

چو در یک ذات اینجا هم صفاتید

ولیکن اندر اینجا بی صفاتید

۱۰۸

برانید این زمان خود را در آن ذات

رهائی را دهید اینجای در ذات

۱۰۹

یکی گردید اندر عالم کل

که تا رسته شوی در عین این ذل

۱۱۰

یکی گردید از عین دوتائی

که تا یابید اعیان خدائی

۱۱۱

یکی گردید اندر جوهر ذات

که دارید این زمان در عین آیات

۱۱۲

یکی گردید تا جانان ببینید

عاین خویشتن پنهان ببینید

۱۱۳

یکی گردید تا جانان شویدش

حقیقت عین آن حضرت بویدش

۱۱۴

یکی گردید در دید خدائی

که تا پیوسته گردید از جدایی

۱۱۵

یکی گردید کز اصل خدائید

که این دم در عیان وصل خدائید

۱۱۶

جهان جان شما را هست دیدار

همه جزوی و کل اینجاخریدار

۱۱۷

شما را بس شما اینجا نمانید

دوید اینجا و سرّ حق بدانید

۱۱۸

نه چندانست اینجا قصهٔ دل

که بتوان گفت اینجا غصّهٔ دل

۱۱۹

نه چندانست اینجا سرّ اسرار

که جان آید ز گفت من بدیدار

۱۲۰

نه چندانست اینجاگه معانی

که بتوان کردنم اینجا بیانی

۱۲۱

نه چندانست اینجا درد و تیمار

که بتوان ساخت الّا با رخ یار

۱۲۲

که ما را مرهم جان ودلست او

گشاینده رموز مشکلست او

۱۲۳

حقیقت او مرا هر لحظه جانی

دهد اینجایگه هم داستانی

۱۲۴

که بر دید این همه از دیدن اوست

نمیبینم یقین چیزی به جز دوست

۱۲۵

غم دنیا بسی خوردم حقیقت

بسی رفتم در این راه طبیعت

۱۲۶

بآخر بازدیدم سرّ جانان

شدم اندر نهاد ذات پنهان

۱۲۷

بسی در دین ودنیا راز راندم

کنون چون پیرگشتم بازماندم

۱۲۸

جوانان طعنهٔ خوش میزنندم

به طعنه در دل آتش میزنندم

۱۲۹

ولکین هست صبرم تا که ایشان

چو من بیچاره گردند و پریشان

۱۳۰

ز پیری سخت غمخوار و اسیرم

همی بینم که اکنون سخت پیرم

۱۳۱

تنم بی قوّتست و جان ضعیفست

ولیکن در مکانی دل شریفست

۱۳۲

بیکره غرق ذات اندر صفاتست

در دل اینجاگه عیان نور ذاتست

۱۳۳

دلم اینجا حقیقت یافت ناگاه

همه اندر شریعت یافت ناگاه

۱۳۴

شد اینجاگاه اندر آخر کار

اگرچه برکشید او رنج و تیمار

۱۳۵

در آخر در گشودش ناگهانی

بر او شد منکشف راز معانی

۱۳۶

در آخر گشت اینجا گاه واصل

شدش مقصود اینجاگاه حاصل

۱۳۷

در آخر باز دیدش روی دلدار

که پرتو نیست اندر کور دلدار

۱۳۸

بسی دردی که خوردست این دل من

نمیداند کسی این مشکل من

۱۳۹

بدرد این یافتم و ز پایداری

دمی اینجا ندارم من قراری

۱۴۰

ز بس اینجایگه سالک بُدم من

ز ناکامی عجب هالک بُدم من

۱۴۱

سلوک جمله اشیا کردم اینجا

ز پنهانیش پیدا کردم اینجا

۱۴۲

بسی گفتم من اندر عین افلاک

رها کردم نمود آب با خاک

۱۴۳

نشانی یافتم در بی نشانی

حقیقت یافتم گنج معانی

۱۴۴

یکی گنجی طلب میکردم از خویش

حجاب اینجا بسی برخاست از پیش

۱۴۵

ز ناگه دست سوی گنج بردم

ندیدم هیچ چندی رنج بردم

۱۴۶

چو مخفی بود گنج یار اینجا

چگویم نیستم گفتار اینجا

۱۴۷

بسی سوادی این تقویم پختم

هنوز از خام کاری نیم پختم

۱۴۸

بسی گفتیم و هم خواهیم گفتن

جواهرهای این معنی بسفتن

۱۴۹

مرا باید حقیقت هر معانی

که کردستم در اینجا جانفشانی

۱۵۰

بسی با رند درمیخانه گشتم

در آخر از همه بیگانه گشتم

۱۵۱

بسی اندر چله سی پاره خواندم

کتب آخر در این دریا فشاندم

۱۵۲

بسی کردم طلب اسرار جانان

بهر نوعی در این گفتار پنهان

۱۵۳

حقیقت دُر فشانی کردهام من

از آنجاگوی وحدت بردهام من

۱۵۴

که کردستم سلوک دوست اینجا

رها کردم حقیقت پوست اینجا

۱۵۵

چو مغز جان بدیدم از نهانی

مرا آن بود کل عین العیانی

۱۵۶

ز مغز جان حقیقت باز دیدم

همه اندر شریعت باز دیدم

۱۵۷

شریعت سرّ نمایم بود اینجا

شریعت درگشایم بود اینجا

۱۵۸

شریعت راز بنمودم حقیقت

همه من یافتم عین شریعت

۱۵۹

دلا اکنون چو دید یار داری

ز معنی منطق بسیار داری

۱۶۰

تو چندین این بیان آخر چه گوئی

همه از معنی ظاهر چگوئی

۱۶۱

چو باطن هست از ظاهر گذر کن

بسوی ذات کل آخر نظر کن

۱۶۲

چو اینجا هست روحانی ز ظلمت

گذرکن تا نیابی رنج و محنت

۱۶۳

اگر در عالم پر نور اُفتی

وز این دار فنا کل دورافتی

۱۶۴

چو درای ذات در افعال ماندی

چرا در گفتن هر قال ماندی

۱۶۵

مُوحّد باش و چون مردان ره شو

برافکن دید خود دیدار شه شو

۱۶۶

موحّد گرد و یکتائی طلب دار

که تا آگه شوی هر لحظه از یار

۱۶۷

تو آگاهی ولی آگه تر آئی

اگرچه نیکوئی نیکوتر آئی

۱۶۸

تو آگاهی زسرّ لامکانی

ولی بر هر صفت اسرار دانی

۱۶۹

تو آگاهدلی در صورت خود

بمانده بود اندر نیک و دربد

۱۷۰

کنون نیک و بدت یکسان شد اینجا

همه دشواریت آسان شد اینجا

۱۷۱

همه فضل تو در عین صفت بود

درونت پر ز درد و معرفت بود

۱۷۲

ز دریای دلت در جوهر ذات

شود اینجای همچون عین ذرّات

۱۷۳

همه آلایشت در عین دنیا

بشد شسته وجودت شد مصفّا

۱۷۴

وجود جان شد و جان گشت جانان

چو خورشیدی کنون در عشق تابان

۱۷۵

چو خورشیدی کنون نور جهانی

همی یابی عجایب در نهانی

۱۷۶

تو خورشیدی از آن ذرّات عالم

شدند اینجا برِ تو شاد و خرّم

۱۷۷

تو خورشیدی و صورت سایهٔ تست

ولیکن در میان همسایهٔ تست

۱۷۸

تو خورشیدی و هستت ماه انور

ز ذات خویش اینجاگاه غم خور

۱۷۹

تو خورشیدی درون سینه داری

ز نور جان جان دیرینه داری

۱۸۰

دلا اکنون تو خورشیدی در این تن

عجب گردانی از افلاک روشن

۱۸۱

منوّر شد جهانی و ز توپر نور

که اندر عالمی بیشک تو مشهور

۱۸۲

منوّر شد ز تو اجسام ذرّات

که هستی بیشکی تو نور آن ذات

۱۸۳

توئی نور و در این ظلمت فتادی

ولیکن عاقبت سر برگشادی

۱۸۴

سلوک جمله اشیاء کردهٔ تو

چرا مانده کنون در پردهٔ تو

۱۸۵

از این پرده نظر کن هم توئی تو

چرااکنون توئی اندر دوئی تو

۱۸۶

منت میدانم و تو نیز میخوان

که دارم من در اینجا سرّ یکسان

۱۸۷

تو همراهی ابا من هرکجائی

چرا اندر چنین دیدی بنائی

۱۸۸

عیانست اندر اینجا آنچه جستی

یقین است اینکه بر کام نخستی

۱۸۹

بمانده زود ازین پرده برون آی

همه ذرّات را تو رهنمون آی

۱۹۰

همه ذرّات حیران تو هستند

ز پیدائیت پنهان تو هستند

۱۹۱

چراچندین تو اندر بند صورت

شدستی این چنین پابند صورت

۱۹۲

ترا چون ذات هست اینجا عیانی

ترا اعیانست اسرارمعانی

۱۹۳

از این عالم ندیدی هیچ سودی

وزین آتش ندیدی جز که دودی

۱۹۴

زیانت سود کن ز آتش برون شو

تو اکنون گوش دار این پند بشنو

۱۹۵

یکی خواهی شد ای دل در بر من

سزد گر هم تو باشی غمخور من

۱۹۶

دل حق بین که حق داری تو درخویش

طلب کن در بر خود رهبر خویش

۱۹۷

دلا حق بین و وز حق میمشو دور

مشو چندین تو اندر خویش مغرور

۱۹۸

دلا حق بین که حق خواهی شدن تو

در آخر جزو و کل خواهی بدن تو

۱۹۹

دلا حق بین و اندر حق فنا گرد

که سرگردان نباشی اندر این درد

۲۰۰

دلا حق بین و از حق باش جان تو

چو دیدی این زمان راز نهان تو

۲۰۱

صفاتی این زمان و راز دیده

نمودخود در اینجا باز دیده

۲۰۲

چو دیدی باز مرانجام وآغاز

در آن حضرت نخواهی رفت تو باز

۲۰۳

تو شهباز جهان لامکانی

برون پروازِ کل اندر معانی

۲۰۴

تو شهبازی و شه راباز بین تو

که تا باشی بکل عین الیقین تو

۲۰۵

عجایب جوهری داری تو ای دل

زمانی بنگرت این رازمشکل

۲۰۶

عیان بین باز اکنون درنهانی

اگرچه تو دلی مانند جانی

۲۰۷

درون خود نظر کن حق یکی دان

تو خود حق را یین و بیشکی دان

۲۰۸

که هستی پس چرا حیران شدستی

یقین بنگر که کل جانان شدستی

۲۰۹

حقیقت حق عیانست ای دل اینجا

بمعنی برگشاید مشکل اینجا

۲۱۰

حقیقت حق عیانست ای دل راز

بیاب اینجا دَرِ انجام و آغاز

۲۱۱

حقیقت حق عیان و تو نهانی

چرا اسرار خود اینجا ندانی

۲۱۲

حقیقت حق عیانست و یقین اوست

ترادرمغز بگذر زود زین پوست

۲۱۳

حقیقت حق عیان و تو خدائی

مکن اکنون زبود حق جدائی

۲۱۴

حقیقت حق عیان بنگر ورا تو

که هستی در نهان ماورا تو

۲۱۵

یقین در عشق کل اینجا قدم زن

اناالحق با من اینجا دم بدم زن

۲۱۶

دمادم زن اناالحق با من اینجا

که گفتم راز کلّی روشن اینجا

۲۱۷

دمادم زن اناالحق همچو من تو

اناالحق بر همه آفاق زن تو

۲۱۸

دمادم زن اناالحق چو حقی هان

که پیدا شد ترا در عشق برهان

۲۱۹

دمادم زن اناالحق گر حقی دوست

اگرچه در عدم مستغرقی دوست

۲۲۰

دمادم زن اناالحق در نمودار

ز شوق دوست شو آونگ از دار

۲۲۱

دمادم زن اناالحق بر سر دار

که بنمودست اینجا یار رخسار

۲۲۲

دمادم زن اناالحق چون احد تو

بریز و بگذر ازدید خرد تو

۲۲۳

دمادم زن اناالحق چون شدی حق

شده فاش اندر اینجا راز مطلق

۲۲۴

دمادم زن اناالحق در همه راز

درون خود نگر انجام و آغاز

۲۲۵

دمادم زن اناالحق چون یکی یار

ترا بنماید اینجا لیس فی الدّار

۲۲۶

چو گشتی واصل از دیدار رویش

یکی بینی گرفته های و هویش

۲۲۷

چو گشتی واصل اندر حق نهانی

درون جملگی تو جانِ جانی

۲۲۸

چو گشتی واصل اندر حق دمادم

نمود سیر او بنگر بعالم

۲۲۹

چو گشتی واصل و جانت یکی شد

نمود هر دو عالم کل یکی شد

۲۳۰

چو گشتی واصل و آغاز دیدی

هم از انجام خود را بازدیدی

۲۳۱

چو گشتی واصل اندر کوی معشوق

نه بینی جز عیان روی معشوق

۲۳۲

چو گشتی واصل و دلدار یابی

پس آنگه خویشتن دلداریابی

۲۳۳

چو گشتی واصل اندر دار معنی

یکی بینی همه بازار معنی

۲۳۴

چو گشتی واصل اندر خودببین تو

نمود هر دو عالم در یقین تو

۲۳۵

چو گشتی واصل از اعیان جمله

تو باشی در نهان پنهان جمله

۲۳۶

چو گشتی واصل و بینی حقیقت

همه از بهر تو اندر طریقت

۲۳۷

چو گشتی واصل اینجا جمله یابی

تو باشی بیشکی گر این بیابی

۲۳۸

چو گشتی واصل و منصور گردی

ببینی جمله وَنْدر نور گردی

۲۳۹

ببینی جملگی اندر دل و جان

تو باشی در همه ذرّات پنهان

۲۴۰

ببینی لامکان اندر مکان گم

مکان لامکان در لامکان گم

۲۴۱

ببینی لا و الّا گرد ولا شو

ز دید جزو و کلّ کلّی فنا شو

۲۴۲

ز عین واصلان در یاب حق را

ببر از جزو و کل کلّی سبق را

۲۴۳

چو میدانی کز آن بودی که بودی

که بود خود در اینجاگه نمودی

۲۴۴

ز بود خود چرا غافل شدستی

که جانِ جانی اینجا درگذشتی

۲۴۵

نه جای تست اینجاگرچه جانی

بدان خودرا که کل کون و مکانی

۲۴۶

مکانت پاک نیست ای جوهر پاک

چرا اکنون قرارت هست در خاک

۲۴۷

اگر آن مسکن اوّل بیابی

تو بیخود سوی آن مسکن شتابی

۲۴۸

دراین مسکن همه درد است و اندوه

فروماندی بزیر بار این کوه

۲۴۹

تو زیر کوه اندوه وبلائی

وگرنه از همه آخر هبائی

۲۵۰

نخواهی یافت بی صورت در آن دم

اگرچه مینماید او دمادم

۲۵۱

نمییابی چه گویم گر بدانی

خدای آشکارا و نهانی

۲۵۲

اگر برگویم این اسرار دیگر

کس اینجا نیست با من یار دیگر

۲۵۳

همه غافل شده مانند حیوان

مرا این راز اینجاگه به نتوان

۲۵۴

که با هر کس نهم اندر میان من

که همدم نیستم اندر جهان من

۲۵۵

چو همدم نیستم هم با دم خویش

همی گویم بیانی زاندک و بیش

۲۵۶

چوهمدم نیستم خود یافتستم

از آن زینجای من بشتافتستم

۲۵۷

بسی جستم در اینجا صاحب درد

که باشد همچو من اندر میان فرد

۲۵۸

که تا با او بگویم سرّ احوال

نمود خویشتن در عین احوال

۲۵۹

ندیدم گرچه بسیاری بجستم

از آن اینجایگه فارغ نشستم

۲۶۰

که همدم جز دمم اینجا ندیدم

دم خود اندر اینجا برگزیدم

۲۶۱

دم خود یافتم سرّ نهانی

در او اسرار عشق لامکانی

۲۶۲

دم خود یافتم زاندم که دارم

در اینجا اوست کلّی غمگسارم

۲۶۳

دم خود یافتم جبّار بیچون

از آن این دم زدم من بیچه و چون

۲۶۴

دم خود یافتم سلطان آفاق

که این دم هست بیشک در جهان طاق

۲۶۵

دم خود یافتم اللّه را من

از آن اینجا شدم آگاه را من

۲۶۶

دم من زاندم بیچون یقینست

کز آن دم اوّلین و آخرین است

۲۶۷

دم من دارد آن دم اندر اینجا

که آن دم میندید است آدم اینجا

۲۶۸

دم من هست جان جمله جانها

که میگوید دمادم این بیانها

۲۶۹

دم من هست عین نفخ رحمان

که اینجا حق شناسد عین شیطان

۲۷۰

دم من جز یکی اینجاندید است

پدیدار است کل او ناپدید است

۲۷۱

دم من بین نمود بود آن پاک

که این دم محو کرده آب با خاک

۲۷۲

دم من سلطنت دارد بمعنی

که یک ره ترک کردست دین و دنیا

۲۷۳

ز دنیا درگذشت و یافته یار

نمیبیند در اینجا جز که دلدار

۲۷۴

ز دنیا درگذشت و لامکان دید

ز دید خود خداوند جهان دید

۲۷۵

ز دنیا درگذشت و آن جهان شد

بمعنی و بصورت جان جان شد

۲۷۶

ز دنیا درگذشت و گشت آزاد

نمود خویشتن را داد بر باد

۲۷۷

ز دنیا درگذشت و خود نظر کرد

همه ذرّات را از خود خبر کرد

۲۷۸

ز دنیا درگذشت و گفت اسرار

دمادم کرد در یک نوع تکرار

۲۷۹

ز دنیا درگذشت و یافت معنی

سپرده در یقین اسرار معنی

۲۸۰

ز دنیا درگذشت و جان جان شد

بیک ره خالق کون و مکان شد

۲۸۱

ز دنیا درگذشت و جان برانداخت

وجود خویتشن یکبار بگداخت

۲۸۲

ز دنیا درگذشت و در فنا دید

خدا خود را از آن عین بقا دید

۲۸۳

ز دنیا درگذشت در لاقدم زد

زمین و آسمان در عین هم زد

۲۸۴

یکی شد در فنا محو است دنیا

نماند اینجایگه جز عین عقبی

۲۸۵

ولیکن چون نمود عشق تکرار

همی آرد دمادم سرّ گفتار

۲۸۶

بگویم یکدمی مردم نمایم

در این دم دمبدم آن دم نمایم

۲۸۷

دمی دارم که بیرون جهانست

بکل پیدا ز خود اندر نهانست

۲۸۸

یکی دیدست از خود درگذشته

تمامت سالک آسا در نوشته

۲۸۹

یکی دیدست ودر یکی خدایست

میان جملگی عین لقایست

۲۹۰

یکی دیدست و در یکی کلامست

در این معنی خدای خاص و عام است

۲۹۱

یکی دیدست این گفتار بشنو

دمادم سرّ کل از یار بشنو

۲۹۲

یکی دیدست اینجا جز یکی نیست

حقیقت جز خدایم بیشکی نیست

۲۹۳

یکی دیدست و میگویم ز یک من

که در یکی خدا دیدم ز یک من

۲۹۴

یکی دیدست بنگر مرد اسرار

یکی دان این همه معنی وگفتار

۲۹۵

یکی دیدست او واصل نموده

ز یکی این همه حاصل نموده

۲۹۶

یکی دیدست و عاشق بر صفاتست

یکی اعیان نور قدس ذاتست

۲۹۷

یکی دیدست اینجا درخدائی

چگونه او کند اینجا جدائی

۲۹۸

یکی دیدست و اللّه و جلالست

زبان عارفان زو گنگ و لالست

۲۹۹

که بسیاری در این گویند هردم

ولی آن دم نمیبینند محرم

۳۰۰

از آن نامحرمی بیچاره اینجا

که این معنی نداری چاره اینجا

۳۰۱

از آن نامحرمی کاینجاندیدی

در این معنی زمانی نارسیدی

۳۰۲

از آن نامحرمی همچون جمادی

که اینجاگه نداری هیچ دادی

۳۰۳

از آن نامحرمی و مانده غافل

که این معنی نکردستی تو حاصل

۳۰۴

از آن نامحرمی کاین سرّ نداری

که در پای وصالش سر در آری

۳۰۵

از آن نامحرمی کین جایکی تو

نمیدانی و بیشک در شکی تو

۳۰۶

نه چندانست گفتار تو اینجا

میان دمدمه در عین غوغا

۳۰۷

که نتوانی که اینجا راز بینی

خدای خود در اینجا باز بینی

۳۰۸

از آن غافل شدی ای مانده حیران

که هر لحظه شوی اینجا دگرسان

۳۰۹

دگرسانی نه یکسان همچو منصور

که دریابی یقین اللّه را نور

۳۱۰

زمین و آسمان پر نور بنگر

نظر کن خویشتن منصور بنگر

۳۱۱

زمین و آسمان در تو پنهانست

ولی اینجا دلت درمانده حیرانست

۳۱۲

زمین و آسمان هم نور تو دارد

همه ذرّات منشور تو دارد

۳۱۳

زمین و آسمان دید تن تست

که اینجاگاه کلّی روشن تست

۳۱۴

زمین و آسمان هم در حجابند

اگر بگشایی اینجاگاه این بند

۳۱۵

زمین و آسمان اینجا برافتد

نمود جانت کلّی بر سر افتد

۳۱۶

زمین و آسمان اینجا شود گم

مثال قطرهٔ در عین قلزم

۳۱۷

زمین و آسمان اینجا نبینی

بجز یک جوهری پیدا نبینی

۳۱۸

زمین و آسمان گردد یکی دید

میان این چنین هرگز که بشنید

۳۱۹

زمین و آسمان کلّی خدایست

بمعنی ابتداو انتهایست

۳۲۰

زمین و آسمان عکس نمود است

دل و جان اندر اینجادر ربودست

۳۲۱

زمین و آسمان گردان زخود کرد

ز اصل افتاده بود و ذات کل فرد

۳۲۲

زمین و آسمان اینجا مبین تو

بجز حق گر حقی اینجا حقی تو

۳۲۳

زمین و آسمان او را نظر کن

اگر مردی دلت را با خبر کن

۳۲۴

چنان شو کاوّل اینجاگاه بودی

عیان بودی ولیکن خود نبودی

۳۲۵

نمیدیدی تو خود را جمله حق بود

از آن این راز میگویند معبود

۳۲۶

بیانست این معانی پیش عشاق

ولیکن هر کسی اینجایگه طاق

۳۲۷

نگردد تا نباشد جمله فانی

اگر این رازِ من جمله بدانی

۳۲۸

بجائی اوفتی ای مانده عاجز

که اینجا کس ندید آنجای هرگز

۳۲۹

بجائی اوفتی ای مرد بیخود

که یکسانست اینجا نیک با بد

۳۳۰

بجائی اوفتی کآنجای بُد لا

همه پیغمبران هستند یکتا

۳۳۱

بجائی اوفتی کآنجا زمانست

یقین میدان که بیرون جهانست

۳۳۲

بجائی اوفتی کانجا یقین است

حقیقت نی شک و نی کفر و دینست

۳۳۳

بجائی اوفتی در کلّ اسرار

که آنجا نیست این صورت پدیدار

۳۳۴

بجائی اوفتی ای مانده غافل

که آنجا جان یکی بینی ابا دل

۳۳۵

بجائی اوفتی کآنجا خدایست

ترا باشد حقیقت رهنمایست

۳۳۶

ز جمله فارغی در جملگی درج

دریغا گر بدانی خویشتن ارج

۳۳۷

ز جمله فارغ و یکتا تو باشی

ولیکن در بیان خود تو باشی

۳۳۸

ز جمله فارغ و در جمله باقی

تو باشی مِیْ تو باشی جمله ساقی

۳۳۹

ز جمله فارغ و دیدار بیچون

همه اندر تو و تو بیچه و چون

۳۴۰

ز جمله فارغ و دید تو باشد

همه در عین تقلید تو باشد

۳۴۱

ز جمله فارغ اینجا باش درویش

که آنجا بیحجابی بنگر از پیش

۳۴۲

ز جمله فارغ اینجا باش و بنگر

که اینجاگه توئی جبار اکبر

۳۴۳

ز جمله فارغ اینجا باش و دریاب

تو داری مال و جاه و جمله اسباب

۳۴۴

ز جمله فارغ اینجا باش و او شو

ز من دریاب و هم از من تو بشنو

۳۴۵

دمی بنگر تو این رمز و اشارات

نمودم عشق مردم در عبارات

۳۴۶

دمادم فهم کن سرّالهی

که میگویم ترا من بی کماهی

۳۴۷

دمادم فهم کن گر مرد هستی

نه همچون کافران بت میپرستی

۳۴۸

در اینجا دیروبت بیشک نسنجد

دل صاحب یقین اینجا نسنجد

۳۴۹

که این معنی نه تقلید است تحقیق

بود سرّ نهانی باب توفیق

۳۵۰

ببر آن گوی از میدان جانت

بدان اینجایگه راز نهانت

۳۵۱

چرا خون میخوری اندر دل خاک

نمییابی جمال صانع پاک

۳۵۲

چرا خون میخوری در خاک فانی

از آن می ره نبردی و ندانی

۳۵۳

ز دانائی صفات ذات بشنو

رموز کلّ معنی هان تو بگرو

۳۵۴

بر این گفتار من جان برفشان هان

بمعنی و بصورت بی نشان هان

۳۵۵

شود معنی و صورت بین یقین حق

ابا تو گفتم اکنون راز مطلق

۳۵۶

چو رازت من دمادم گفتم اینجا

حقیقت درّ معنی سفتم اینجا

۳۵۷

چو رازت مینهم اینجا ابر در

چرا اینجا بماندستی تو چون خر

۳۵۸

سر اندر صورتِ آخر بکرده

چو او اینجایگه مر کاه و خورده

۳۵۹

نه آخر خر چو راهی میرود باز

ندیده در یقین انجام و آغاز

۳۶۰

چنان رهبر بود مسکین و غمخَور

که گوئی دیده است آن راه دیگر

۳۶۱

بفعل خود رود آن خر در آن راه

بود بیچاره چون حیران و آگاه

۳۶۲

کند آن راه زیر بار از دل

که تا ناگه رسد در عین منزل

۳۶۳

چو در منزل رسد بی بار گردد

بمانده فارغ از هر بار گردد

۳۶۴

بِاِسْتَد ناگهی آزاد اینجا

که بیشک داده باشد داد آنجا

۳۶۵

تو هم دادی ده و میکش تو این بار

که ناگاهان رسی در منزل یار

۳۶۶

تو اندر منزلی، منزل ندیده

بجز این نقش آب و گل ندیده

۳۶۷

تو اندر منزلی و راه کرده

بمانده عاجز و بس غصّه خورده

۳۶۸

ندیدی منزل ای غافل در اینجا

که این دم ماندهٔ بیچاره تنها

۳۶۹

بهر شرحی که میگویم ندانی

همی ترسم چنین غافل بمانی

۳۷۰

ترا غفلت چنین آزاد کردست

میان آتشت دلشاد کردست

۳۷۱

که نادانستهٔ راحت ز چه باز

بماندستی تو غافل بی چنین راز

۳۷۲

ز من این راز بشنو بار دیگر

که میگویم ترا اسرار دیگر

۳۷۳

غبار صورتت بردار یکراه

که تا پیدا شود آنجای آن ماه

۳۷۴

غبار صورتت بردار از پیش

که تا معنی بیابی مرد درویش

۳۷۵

غبار صورتت چون رفت حق یاب

چرا چندین شدی مانند سیماب

۳۷۶

تو لرزان مانده اندر راه ترسان

زهر چیزی دل خود را مترسان

۳۷۷

اگر خود را نترسانی در این راز

ببینی ناگهان انجام و آغاز

۳۷۸

اگر خود رانترسانی زهر کس

رسی اندر خدا این ره ترا بس

۳۷۹

اگر خود رانترسانی در این سرّ

شود اسرار باطن جمله ظاهر

۳۸۰

اگرخود را نترسانی نترسی

عیان فاشست چندینی چه پرسی

۳۸۱

عیان دریاب چندین گفتگویم

یکی حرفست تا چندین چگویم

۳۸۲

حقیقت جز خداوند دگر نیست

که حق هستی بود چون بنگری نیست

۳۸۳

ز هست و نیست آگه شو در این راه

اگر هستی از این اسرار آگاه

۳۸۴

ز هست و نیست هر دو حق یقین است

که هست و نیست رازِ کفر و دینست

۳۸۵

کجا داند کسی این راز اینجا

که جانان را پدیدست باز اینجا

۳۸۶

ز جانان گرچه میگویند اسرار

چه گویم هست جانان ناپدیدار

۳۸۷

پدیدارست صورت با معانی

ولکین یار اندر بی نشانی

۳۸۸

رخت بنموده و تو اوندیده

ابا تو گفته و از تو شنیده

۳۸۹

تو نشنفتی که او میگویدت هان

دمادم هر صفت اینجای برهان

۳۹۰

دمادم باتو در گفت و شنیدست

ولکین او بکلّی ناپدیدست

۳۹۱

دمادم روی بنماید ز پرده

میان جملگی خود گم بکرده

۳۹۲

چنان خود گم بکردست او زاعزاز

که در یکی است کژ بینی مر او باز

۳۹۳

نمود او یکی و تو دو بینی

درون پرده با او همنشینی

۳۹۴

از آن اینجا دو میبین که صورت

ترا در پیش افتاده کدورت

۳۹۵

چو رنگ حسن و طبع آز داری

نمیدانی که چون جز راز داری

۳۹۶

ز مکر و فعل تلبیس آنگهی شاه

نماید روی در آیینه ناگاه

۳۹۷

ز صورت چون برون آئی بیکبار

ترا برخیزد از هر نقش پندار

۳۹۸

درون خانه بینی مر خداوند

گشاید آنگهی از تو چنین بند

۳۹۹

گره بگشاید و آنگه شود باز

زبان گفتِ این کوته شود باز

۴۰۰

بدانی اِرْجِعی گر مؤمنی تو

ز حق اینجایگه مینشنوی تو

۴۰۱

ندانی اِرْجِعی بشنو زمانی

که داری اندر اینجاگه نشانی

۴۰۲

ولیکن گوش صورت نشنود این

ولی چون من ابر این بگرود هین

۴۰۳

تراچون بازگشتت سوی یارست

چرا دلبستگی در کوی یار است

۴۰۴

ترا نی روی باشد اندر این کوی

مشو ای عاشق اینجا تو بهر سوی

۴۰۵

ترا اینجایگه یاراست حاصل

کز او ناگه شوی در عشق واصل

۴۰۶

بوقتی کز خودی آئی برون تو

نه چون دیوانهٔ اندر جنون تو

۴۰۷

شوی و می ندانی این چه رازست

اگرچه دیدهات اینجای باز است

۴۰۸

نمیبیند یقین اینجا رخ یار

دمامد گوشت اینجا پاسخ یار

۴۰۹

دمی گر غافل آید این نداند

چو حیوانان عجب حیران بماند

۴۱۰

درون را با برون کل آشنا نیست

در این ظلمت حقیقت روشنا نیست

۴۱۱

درونت روشنائی دارد اینجا

درونت می جدائی دارد اینجا

۴۱۲

ز خود دور افت تا کلّی شوی نور

وگرنه تو بظلمت افتی و دور

۴۱۳

چو دور افتی دمادم عین ظلمت

رسد آنگه بیابی عین قربت

۴۱۴

کنون چون حاصلست اینجا بدان تو

ز دید دید من این رایگان تو

۴۱۵

خدا با تست و تو در جستجوئی

در این معنی تو چون نادان چگوئی

۴۱۶

بسر گردان شده مانند گوئی

از این معنی چو نادانی چگوئی

۴۱۷

دگر ره میبری گفتار ما را

یقین یارت شود هم یار یارا

۴۱۸

یکی یاریست جمله دوست دارد

یکی مغز است و جمله پوست دارد

۴۱۹

حجاب یار عین پوست باشد

چو پرده رفت کلّی دوست باشد

۴۲۰

حجاب یار اینست گر بدانی

وگرنه چند از این اسرار خوانی

۴۲۱

حجاب یار اینجا صورت تست

اگر باشی چو مردان جهان چُست

۴۲۲

تو برداری حجاب و ترک گوئی

چو نیکو بنگری اکنون تو اوئی

۴۲۳

تو هستی او ولی صورت حجابست

ز صورت جمله اعداد و حسابست

۴۲۴

تو هستی او و او در تو نمودار

حجاب اکنون ز پیش خود تو بردار

۴۲۵

یقین درنیستی او را نظر کن

که جانست او و دل را تو خبر کن

۴۲۶

دلت را محو کن تا جان شود پاک

نماند این نمود آب با خاک

۴۲۷

پس آنگه جان یقین را محو گردان

رخ خود از همه اینجا بگردان

۴۲۸

خدا دان و خدا بین و خدا گرد

وگر غیرست زود از وی جداگرد

۴۲۹

خدا را بین و با او آشنا باش

چو با او همنشینی کم بقا باش

۴۳۰

خدا را بین و با او گو تو رازت

از او بشنو بیانها جمله بازت

۴۳۱

بگوید جملگی با جانْت با دل

وگر تو پی بری این راز مشکل

۴۳۲

وگر یک ذرّه مانی تو بخود باز

نبینی هیچ هم انجام و آغاز

۴۳۳

اگر یک ذرّه ماندستی بصورت

کجا باشد بنزدیکت حضورت

۴۳۴

حضورت در یکی اینجا نماید

نمودصورتت اینجا نماید

۴۳۵

حضورت آنگهی باشد در این راز

که بینی اوّلت اینجایگه باز

۴۳۶

حضورت آنگهی باشد چو عشّاق

که باشی همچو شمس اندر فلک طاق

۴۳۷

حضورت آنگهی باشد چو عاقل

که در اعیان نباشی هیچ غافل

۴۳۸

حضورت آنگهی باشد ز دیدار

که او آید ترا کلّی خریدار

۴۳۹

حضورت آنگهی باشد چو مردان

که بیرون آئی از صورت بدینسان

۴۴۰

شوی و در یکی آری قدم تو

یکی دانی وجودت با عدم تو

۴۴۱

وجودت با عدم یکسان نمائی

نه هر دم خود ز دیگرسان برآئی

۴۴۲

وجودت با عدم یکی کنی کل

رود آنگاه رنج و فکر و هم ذل

۴۴۳

وجودت با عدم یکسان نماید

پس آنگه باز خود را لا نماید

۴۴۴

وجودت با عدم کلّی شود حق

تو باشی آنگهی این رازمطلق

۴۴۵

وجودت با عدم اللّه گردد

کسی کین یافت زین آگاه گردد

۴۴۶

در آخر چون نظر دارد خدایست

درون جملگی او رهنمایست

۴۴۷

در آخر راز او بیند در اینجا

یکی اندر یکی بگزیند اینجا

۴۴۸

در آخرواصل جانان شود او

درون جملگی پنهان شود او

۴۴۹

در آخر راز دار شاه گردد

درون جانها اللّه گردد

۴۵۰

در آخر چون ببیند باشد او جان

یقین جانان بود دریاب اعیان

۴۵۱

بود اعیان همین گر راه بردی

رهت اینجا بسوی شاه بردی

۴۵۲

شه اینجاگه عیان و تو نهانی

ولی این راز اگر اینجا بدانی

۴۵۳

شه اینجا رخ چو بنمودست جمله

حقیقت مغز نیز و پوست جمله

۴۵۴

همه او هست و یکی گشته ظاهر

بهر کسوت کجا دانی تو این سرّ

۴۵۵

همه او هست ای بیچاره مانده

چنین حیران ودر نظاّره مانده

۴۵۶

همه او هست ای درمانده مسکین

تو خواهی ماند اندر عشق غمگین

۴۵۷

همه او هست غیری نیست اینجا

همه او هست دیری نیست اینجا

۴۵۸

درون کعبهٔ جان آی و کن سیر

نظر کن کعبه را افتاده در دیر

۴۵۹

درون کعبه آی ای سرّ ندیده

نمود کعبهٔ ظاهر ندیده

۴۶۰

چو داری کعبهٔ عشاق تحقیق

توئی در آفرینش طاق تحقیق

۴۶۱

چو داری کعبهٔ اسرار حاصل

چرا در خود نگردانی تو واصل

۴۶۲

چو داری کعبهٔ جانان یقین است

چه جای عقل و فهم و کفر و دین است

۴۶۳

تراچون کعبه حاصل شد در اینجا

حقیقت جانْت واصل شد در اینجا

۴۶۴

ترا چون کعبه جانانست او بین

گذر کن این زمان از کفر وز دین

۴۶۵

ترا این دین یقین باید که باشد

ز کفر عشق دین باید که باشد

۴۶۶

چو اینجاکفر و دین یکسان نمودست

ترا زین کف رو دین آخر چه سود است

۴۶۷

نمیگنجد در اینجا کفر و اسلام

کجا گنجد در اینجاننگ با نام

۴۶۸

نگنجد نام نیک اندر ره عشق

کسی باید که باشد آگه عشق

۴۶۹

اگر آگاه عشقی جمله حق بین

بجز حق دیگری را تو بمگزین

۴۷۰

بجز حق هرچه بینی بت بود آن

چوبت بشکست یابی گنج اعیان

۴۷۱

تراگنجی است اندر جان نهانی

چرا خود گنج خود اینجا ندانی

۴۷۲

ز گنجت رنج دیدی هر دمی باز

از آن اینجا ندیدی محرمی باز

۴۷۳

تواتمام نمود آن ندیدی

از آن اینجا بخاک و خون طپیدی

۴۷۴

بماندستی ز بهر دین گرفتار

حقیقت دین پرستی همچو کفّار

۴۷۵

نه این باشد نمود عشقبازی

که اینجا گه گرفتی عشقبازی

۴۷۶

نه بازی عشق جانان باختستی

نه همچون عاشقان جان باختستی

۴۷۷

تو رسم عاشقان هرگز ندانی

که درمانده بخود بس ناتوانی

۴۷۸

تو رسم عاشقان دریاب و جان ده

هزاران جان بیک دم رایگان ده

۴۷۹

تو یک جان داری و آن خود هبا شد

حقیقت او بداند کو بقا شد

۴۸۰

هزاران جان بیکدم عاشقانه

یکی باشد حقیقت جاودانه

۴۸۱

هر آن عاشق که او جانان نگردد

حقیقت شمس او رخشان نگردد

۴۸۲

هر آن عاشق که یک تن گشت صد جان

بداند این رموز عشق پنهان

۴۸۳

نشان بی نشان یاردیدم

نمود لیس فی الدّیار دیدم

۴۸۴

چو جانم بی نشان بُد در نشانم

حقیقت فاش شد راز نهانم

۴۸۵

ندانستم که همچون او شوم باز

نخواهد مانَدَم انجام و آغاز

۴۸۶

یکی خواهم شدن مانندهٔ دوست

که مغز بی نشانی بود در پوست

۴۸۷

چو یارم بی نشان بُدْ من بُدَمْ او

نظر کردم حقیقت من شدم او

۴۸۸

حقیقت راست گفت اینجای منصور

که اینجا میدمم در جمله من صور

۴۸۹

ولی این راز رامحرم بشاید

که دریابد چه صاحب عشق باید

۴۹۰

که این داند نه هر بد جنس جاهل

کسی باید که باشد دوست کامل

۴۹۱

که این سرّ باز داند آخر کار

بهرکس این نشاید گفت زنهار

۴۹۲

نه هرکس این سزاوار است دریاب

کجا باشد حقیقت تشنه سیراب

۴۹۳

نمود عشق جانان را از اینسان

بدانستند هم خلوت نشینان

۴۹۴

بر این امیّد جانها داده اینجا

که تا روزی مگر یابند آنجا

۴۹۵

کسی کین پی برد از عالم دل

حقیقت برگشاید راز مشکل

۴۹۶

بوقتی کز خودی بیرون شود او

ز دید چون و چه بیرون شود او

۴۹۷

اگر بیچون شوی در چه نمانی

حقیقت این معانی بازدانی

۴۹۸

نه هرکس صاحب اسرار گردد

کسی باید که او دلدار گردد

۴۹۹

که همچون مصطفی در سرّ اسرار

شود کلّی ز خود او ناپدیدار

۵۰۰

زند دم از نمود مَنْ رآنی

برو بیچاره کین مشکل ندانی

۵۰۱

رموز علم او بد در حقیقت

دم این دم او ز دست اندر حقیقت

۵۰۲

نرستی از طبیعت کی بدانی

نهایت تا زنی دم از رآنی

۵۰۳

بوقتی کو دم این زد یقین دید

که خود را اوّلین و آخرین دید

۵۰۴

نمودش بود اوّل نیز آخِر

حقیقت جان جان و صاحب سرّ

۵۰۵

بدو تادم زد و آن دم یقین یافت

خدادر خویشتن عین الیقین یافت

۵۰۶

چو او دم زد دَمِ جمله نهان کرد

حقیقت خویش را او جان جان کرد

۵۰۷

دم جمله نهان شد در دم او

اگر دم جوئی اینجاگه دم او

۵۰۸

زن آنگه کین حقیقت باز دانی

پس آگه راز معنی بازدانی

۵۰۹

توئیّ تو نماند حق شوی پاک

نهی بر فرق معنی تاج لولاک

۵۱۰

چو غوّاصی روی در بحر احمد(ص)

کنی اینجای محوت نیک و هر بد

۵۱۱

بیابی دُرّ معنی وصالش

ببخشد ناگهت اندر کمالش

۵۱۲

تو در دریای او چون غوطه خوردی

حقیقت دُرّ معنی را تو بردی

۵۱۳

ز بودِ او دمی این دم بزن تو

وگرنه از کجا مردی که زن تو

۵۱۴

تو همچون بی نمود او زنی دم

که او بُد در حقیقت هر دو عالم

۵۱۵

دوعالم آن زمان در پیش بینی

همه کون و مکان در خویش بینی

۵۱۶

یکی گرددترا ظاهر در آن دید

حقیقت اینست اینجا سرّ توحید

۵۱۷

تو مر توحید احمد یاب و حیدر

از ایشان گر خدا بینی تو مگذر

۵۱۸

خدابین باش همچون دید ایشان

که بینی در عیان توحید ایشان

۵۱۹

تراتوحید از ایشان روشن آید

که جانت همچو نوری روشن آید

۵۲۰

ولیکن این معانی سرّ ایشانست

میان واصلان این راز پنهانست

۵۲۱

چو پنهانست این دم در نهانت

کجا پیدا شود راز نهانت

۵۲۲

وز ایشان منکشف آمد چنین راز

اگر یابی از ایشان این یقین باز

۵۲۳

یقینِ ذاتِ ایشان بودِ جانست

بر عشّاق این عین العیانست

۵۲۴

برون آئی چو مغز از پوست اینجا

نبینی در یقین خوددوست اینجا

۵۲۵

برون آئی و در یکّی زنی دم

درون خویش یابی هر دو عالم

۵۲۶

برون آئی و یابی جانِ جانت

حقیقت اوست اینجاگه عیانت

۵۲۷

از این معنی ببر ای دوست گوئی

بزن از عشق کل تو های و هوئی

۵۲۸

نمیدانی که داری جوهر دوست

بنادانی بماندستی در این پوست

۵۲۹

اگر تو مغز جان خواهی رها کن

تو مرا این پوست کلّی خود جدا کن

۵۳۰

درونت دوست دار و پوست شیطان

حقیقت جان خود کن عین جانان

۵۳۱

چو جانان بی نشان آمد حقیقت

نه ره ماند و نه نفس و نه طبیعت

۵۳۲

بسی راهست لیکن هیچ ره نیست

بر عشّاق جز دیدار شه نیست

۵۳۳

خدا در بی نشانی باز بین باز

که اودارد نهان عین الیقین باز

۵۳۴

خدا را بین و از اشیا گذر کن

ز دید خویشتن در خود نظر کن

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۳۳۵

نظرات

user_image
محمدامین
۱۳۹۷/۱۱/۰۲ - ۰۱:۴۱:۴۶
سلام و درودعالی بود عالی!چه نکات حکیمانه‌ای در این شعر نهفته است!ز بس این‌جای‌گه سالک بُدم منز ناکامی عجب هالک بُدم من
user_image
Fahim Ahmadzai
۱۴۰۳/۰۲/۲۱ - ۲۱:۱۲:۳۷
خلایق جملگی جویان خویشند در اینجاگاه سرگردان خویشند