عطار

عطار

بخش ۸۶ - حکایت کردن از شیخ شبلی در بی نشانی حسین منصور از عالم و در بی نشانی یافتن فرماید

۱

چنین گفت است شبلی پیر عشاق

که گردیدم بسی در گرد آفاق

۲

سلوکم بیحد و اندازه کردم

که تا من مغز جان را تازه کردم

۳

نشان میجستم اندر عالم جان

که تا بوئی برم از راز پنهان

۴

نشان میجستمو چون بنگریدم

یقین جز بی نشانی می ندیدم

۵

همه در بی نشانی یافتم من

که اینجا بی نشانی بود روشن

۶

تمامت بی نشان خواهیم گشتن

کسی باشد که این خواهد نگشتن

۷

نهان شو سوی مردان در دل و جان

که تا یابی همه اسرار پنهان

۸

چو فانی گردی و باقی شوی تو

همه ذرّات را ساقی شوی تو

۹

ببین جام جم اندر خود یقین باز

یده یک ذرّه از ذرّات ز آغاز

۱۰

تو زانجام ارْدمی ز آنجا بنوشی

عیان جملگی باشی خموشی

۱۱

کن اینجا همچو مردان جام درکش

برافکن چار و پنج اینجا تو با شش

۱۲

همه کن محو ای بود فنا تو

که بنمودی یقین راز بقا تو

۱۳

همه کن محو در دیدار جانان

که این باشد یقین اسرار جانان

۱۴

همه کن محو خود باش و اناالحق

زن و برگوی بر کل راز مطلق

۱۵

اناالحق گوی وز جان کن گذر باز

حجاب اوّل و آخر برانداز

۱۶

اناالحق گوی چون دیدی یقینت

مبین گرمرد عشقی کفر و دینت

۱۷

اناالحق گوی و سلطان شو بعالم

یقین بشناس اندر خود دمادم

۱۸

یقین بشناس چون منصور اینجا

که از ظلمت شوی پر نور اینجا

۱۹

یقین بشناس و در جانان نگر تو

دمادم میدهم اینجا خبر تو

۲۰

خبر اندر نمود جسم و جانست

ولیکن بی خبر این سر ندانست

۲۱

نداند بیخبر اسرارِ توحید

که او میننگرد جز عین تقلید

۲۲

نداند بیخبر سرّ خدائی

که ماندست او همیشه در جدائی

۲۳

نداند بیخبر اسرار بیچون

که ماند است او همیشه در چه و چون

۲۴

نداند بیخبر اسرار عشّاق

اگر او فی المثل گردد در آفاق

۲۵

نداند بیخبر راز نهانی

که تا اینجا نگردد عین فانی

۲۶

نداند بیخبر توحید اللّه

که چون کافر بود پیوسته گمراه

۲۷

اگر یابی خبر اینجا حقیقت

قدم بسپار اینجا در شریعت

۲۸

خدا گردی بمعنی و بصورت

ز پیشت دور گردد هر کدورت

۲۹

خدا گردی و یابی جُمله در خَود

شوی فارغ یقین از نیک و هر بد

۳۰

خدا گردی و بودت در نهانی

زنددائم اناالحق جاودانی

۳۱

خدا گردی تو اندر جوهر ذات

تمامت بندگی دارند ذرّات

۳۲

خدا گردی و جمله بنده باشد

ز نورت سر بسر تابنده باشد

۳۳

خدا گردی تو در دید خدائی

دهی مر جملگی را روشنائی

۳۴

خدا گردی بکل منصور باشی

چو حق در جملگی مشهور باشی

۳۵

خدا گردی و باشی ناپدیدار

ولی در جملگی آئی پدیدار

۳۶

خدا گردی و باشی جاودانه

نگیرد هیچکس اینجا بهانه

۳۷

خدا گردی تو اندر جمله اشیاء

ز پنهانی شوی در جمله پیدا

۳۸

خدا گردی بصورت هم بمعنی

تو باشی بیشکی دنیا و عقبی

۳۹

خدا گردی و بود خویش یابی

همه اینجایگه درویش یابی

۴۰

چگویم این بیان هر کس نداند

ولیکن این محقق باز داند

۴۱

چگویم اندر این معنی بیچون

که این معنی فتادم بی چه و چون

۴۲

چگویم ذات مخفی گشتم اینجا

ز پنهانی شدم در دوست پیدا

۴۳

چگویم هر صفت در معرفت من

چوهستم این زمان کُل بی صفت من

۴۴

صفاتم بی صفت آمد پدیدار

حقیقت معرفت گردم نمودار

۴۵

ز عین معرفت عطّار مستست

حقیقت نیست شد در جمهل هستست

۴۶

دم وحدت مراتحقیق باشد

کزان سر مر مرا توفیق باشد

۴۷

شدستم بیدل و جان در دل و جان

حقیقت جان ودل گشتست جانان

۴۸

یقینم این زمان من جوهر یار

پدید آورده و خود ناپدیدار

۴۹

نمودم مینماید سرّ توحید

گذر کردستم از تشبیه و تقلید

۵۰

حقایق منکشف آرم دمادم

عیان سرّ جانان همچو خاتم

۵۱

حقایق دارم از اسرار اینجا

که پیدا کردهام من یار اینجا

۵۲

صفاتم ذات شد بیچون من حق

که اینجا مینمایم سرّ مطلق

۵۳

صفاتم در همه کون و مکان است

که جانم این زمان کل جان جانست

۵۴

دل و جانم همه جانان گرفتست

ز پیدائی همه پنهان گرفتست

۵۵

چنان واصل شدم در جوهر یار

که از پیدائی من ناپدیدار

۵۶

حقیقت واصلی چون خود ندیدم

که اینجا در همه من ناپدیدم

۵۷

حقیقت واصلم در جوهر ذات

که اینجا میشناسم جمله ذرّات

۵۸

ز من پیدا ز من پنهان شده باز

ز من جان و ز من جانان شده باز

۵۹

ز من آمد ظهور این عالم جان

که من بودم در اوّل آدم جان

۶۰

همه در مَن من اندر خود شده خَود

نمایم نیک و هرگز نیستم بد

۶۱

همه من دارم از اصل نمودم

که من باشم یقنی و جمله بودم

۶۲

دمامد رخش دارم زیر رانم

بهرجائی که میخواهم برانم

۶۳

بحالم همه بحالم ایستاده

منم سالک منم واصل فتاده

۶۴

چنین اسرار اینجا کس نگفتست

که حق هم گفته و هم خود شنفتست

۶۵

چنین اسرار بود عاشقانست

ببر گوئی که معنی کامرانست

۶۶

خراباتی شو از عین خرابی

که این معنی بیک لحظه بیابی

۶۷

خراباتی شو و خود مست گردان

حقیقت نیست شو خود هست گردان

۶۸

رهائی یافت زنده تا نماید

عیان قوّت و حظّی فزاید

۶۹

چو هر دو نقطه خواهد بود در اصل

ز فرقت میرسد زیشان ابا اصل

۷۰

یقین در اصل خود نیکو ببینی

بدانی این اگر صاحب یقینی

۷۱

که اصل جان تو با صورت اینجا

نمیبُد اصل چون شیر مصفّا

۷۲

چو جفتش کرد با هم در نمودار

ز اصل آمد یقین فرعی بدیدار

۷۳

نمود اصل وفرع اینجا یکی بود

که بیشک در دوئی این روی بنمود

۷۴

به آخر جایگه یک مسکن آمد

نمود جان حقیقت در تن آمد

۷۵

یکی دان جان و صورت آخر کار

که همچون او کند آخر در اسرار

۷۶

چو جانت زندهٔ اصل است بینش

نمود جسم آمد آفرینش

۷۷

نه هر دو جوهر ذاتند هر یک

ولیکن بهتر آمد پیش آن یک

۷۸

چو جانت بهتر آمد در نمودار

حقیقت گشت صورت ناپدیدار

۷۹

چو اصل اینجایگه مر زنده باشد

که از اعیان کل بگزیده باشد

۸۰

حقیقت هر دو حق بُد ازنهانی

ولیکن جان برش رازِ نهانی

۸۱

چو اینجا جوهر جان نور ذاتست

فتاده در نمودار صفاتست

۸۲

صفاتت روشن و جانت عیانست

ولی آن زنده گه اینجا نهانست

۸۳

نهانش زان بُد اینجا تا بدانند

همه ذرّات از او حیران بمانند

۸۴

ز اصلت جسم و جان بود خدایست

مدان کین هر دو بر فرع خدایست

۸۵

چو اصلند این یکی ازدید اللّه

یقین دان خویشتن توحید اللّه

۸۶

تو زان اصلی که وصل عاشقانست

نمودش بیشکی کون و مکانست

۸۷

تو زان اصلی که بود جملگی اوست

حقیقت اوست مغز و مر توئی پوست

۸۸

تو زان اصلی اگر خود باز دانی

بدان کاینجا حقیقت جان جانی

۸۹

ترا این اصل اینجا وصل بنمود

حقیقت بود تو از اصل بنمود

۹۰

توئی اصل تمامت آفرینش

که پیدا شد بتو اسرار بینش

۹۱

توئی اصل خداوندی در اینجا

که ماندستی و در بندی در اینجا

۹۲

توئی اصل از نمود نفخهٔ ذات

که خدمتکارتست این جمله ذرّات

۹۳

توئی اصل حقیقت در طریقت

که پیدا آمدستی در شریعت

۹۴

خدائی داری و اینجا ندیدی

از آن مخفی نمانده ناپدیدی

۹۵

خدائی داری و عین نمودار

بتو شد آشکارا جمله اسرار

۹۶

همه اسرارتست و تو چنین مست

بمانده زار و حیرانی و پابست

۹۷

شده در عین این دنیا چنینی

کجا اسرار خود اینجا ببینی

۹۸

تو در اسرار جان راهی نداری

بهرزه عمر در غم میگذاری

۹۹

غم تو جملگی از بهر دنیاست

کجا میل تو اندر سوی عقبی است

۱۰۰

اگر عقبی ترا روئی نماید

نمود جانت اینجا در رُباید

۱۰۱

چو آخر جایت اندر سوی عقبی است

چرا میلت چنین در سوی دنیاست

۱۰۲

چو آخر جان تو اینجاست تحقیق

طمع بُر تا بیابی عزّ و توفیق

۱۰۳

ترا اینجا حقیقت گفتگویست

تنت گردان در این میدان چو گویست

۱۰۴

در اینجا گوی چرخت ذرّه باشد

نمود جانت اینجا قطره باشد

۱۰۵

حقیقت بگذر از صورت بصورت

که چیزی مینیابد بی ضرورت

۱۰۶

چو صورت فانی آمد اندر این راه

چو مردان باش از توحید آگاه

۱۰۷

دمی این دم مزن بی سرّ توحید

نظر میکن تو اندر دیدهٔ دید

۱۰۸

طلب میکن که روزی برگشاید

تر این راز اینجاگه نماید

۱۰۹

چو بگشاید درت ناگاه اینجا

شوی یکبارگی آگاه اینجا

۱۱۰

چو بگشاید درت در سرّ اسرار

وجود خویش بینی ناپدیدار

۱۱۱

چو بگشاید درت درعین توحید

نگنجد هیچ اینجا گاه تقلید

۱۱۲

چو بگشاید درت در اندرون آی

نمود خویشتن اینجای بنمای

۱۱۳

چو بگشاید درت مانند منصور

شوی در جزو و کل نور علی نور

۱۱۴

چو بگشاید درت از اصل آغاز

ببینی مسکن جان عاقبت باز

۱۱۵

چو بگشاید درت کلّی خدا گرد

ز بود جسم و جان کلّی جداگرد

۱۱۶

چو بگشاید درت حق بین تو درخویش

نمود پردهها بردار از پیش

۱۱۷

تو اندر پرده اکنون ماندهٔ باز

چو واصل آمدی پرده برانداز

۱۱۸

در این پرده نهان مانند خورشید

طلب کن نور ذات اینجا تو جاوید

۱۱۹

ز نور ذات برخوردار میباش

ز پرده دائما بیزار میباش

۱۲۰

چو خواهی تو که اینجا پرده بازی

رها کن این زمان این پرده بازی

۱۲۱

فناباش و فنابگزین تو اینجا

حقیقت در فنا بودست یکتا

۱۲۲

نمود تو ز جمله گرچه پیداست

نمودت از فنا اینجا هویداست

۱۲۳

یقین بشناس حق اندر فنایت

که آمد مرفنا عین بقایت

۱۲۴

فنا آمد بقای جمله مردان

فنا را دان حقیقت جان جانان

۱۲۵

همه اینجا فنا خواهیم بودن

همه در عین کل خواهیم بودن

۱۲۶

فنا شو در صفات و نور حق باش

حقیقت در عیان منصور حق باش

۱۲۷

فنا شو همچو مردان اندر این سرّ

برافکن این زمان اسرار ظاهر

۱۲۸

اگرچه ظاهرت اوّل فنا بود

حقیقت آن زمان عین خدا بود

۱۲۹

نمود ظاهر آمد اندر اینجا

دگر باطن شود از این مسمّا

۱۳۰

چوباطن گرددت اینجا حقیقت

یکی باشد نمودار شریعت

۱۳۱

بدانی آن زمان کاینجا چه بوداست

که ازتو جملگی گفت و شنوداست

۱۳۲

همه قائم بتوست و تو نهٔ خَود

کنون بشنو زمن ای مرد بِخَرد

۱۳۳

نهان شو همچو مردان اندر این راه

که تا گردی عیان قل هو اللّه

۱۳۴

نهان شو همچو مردان در صفاتت

نگه کن آنگهی در دید ذاتت

۱۳۵

خراباتی شو و جامی تو درکش

برون آ این زمان از آب و آتش

۱۳۶

خراباتی شو و و بر باد ده نار

ز بودِ کفرِ جان بر بند زنّار

۱۳۷

خراباتی شو و شوری برانگیز

حقیقت آب را بر خاک تن ریز

۱۳۸

خراباتی شو و اسرار بشنو

دمادم در یکی تکرار بشنو

۱۳۹

خراباتی شو و جانان طلب کن

نمود او یقین از جان طلب کن

۱۴۰

خراباتی شو و درکش سه تا جام

نمود خود نگه کن در سرانجام

۱۴۱

خراباتی شو و رند جهان شو

دو روزی خود نمای عاشقان شو

۱۴۲

خراباتی شو و رسوا شو اینجا

ز بودِ بودِ خود شیدا شو اینجا

۱۴۳

خراباتی شو و رُخها سیه کن

دمادم عشقبازی در کنه کن

۱۴۴

خراباتی شو و شو ننگ عالم

بخود زن جمله خاک و سنگ عالم

۱۴۵

خراباتی شو و آتش برافروز

نمود جسم خود اینجا تو میسوز

۱۴۶

خراباتی شو اینجا در خرابات

رها کن مسجد و زهد و مناجات

۱۴۷

خراباتی شو و در کل فنا گرد

تو با مردان حقیقت آشناگرد

۱۴۸

خراباتی شو و خود را تو بردار

کن اینجاگاه سرّ خود نگهدار

۱۴۹

اگر خواهی که اینجا رازگوئی

نمود دوست اینجا بازگوئی

۱۵۰

جز این معنی که من گویم مگو حق

چو منصور اندر اینجا زن اناالحق

۱۵۱

اناالحق زن مبین خود را به جز یار

میندیش اندر اینجاگه ز اغیار

۱۵۲

اناالحق زن جهان جاودان شو

ز دید خویش بی نام و نشان شو

۱۵۳

اناالحق زن تو اندر عالم دل

بجمله بر گُشا این راز مشکل

۱۵۴

اناالحق زن تو چون فرعون پنهان

که او هم دیده بُد تحقیق جانان

۱۵۵

اناالحق زن تو همچون من رآنی

حقیقت بازدان اینجا که آنی

۱۵۶

اناالحق زن تو چون موسی نهان شو

ز دیدخویش بی نام ونشان شو

۱۵۷

اناالحق زن تو مانند شجر زود

یقین موسای جان را ده خبر زود

۱۵۸

اناالحق زن تو چون منصور بردار

که اینجاگاه باشی تو نمودار

۱۵۹

اناالحق زن تو و فارغ یقین باش

عیان بود عشق و کفر و دین باش

۱۶۰

یقین درکافری زنّار معنی

ببند و زود از او بردار معنی

۱۶۱

یقین در کافری اسرار برگوی

که سرگردان شدی در ذات چون گوی

۱۶۲

یقین در کافری اینجا قدم زن

نمود جمله اشیا بر عدم زن

۱۶۳

یقین در کافری برگو اناالحق

نه باطل باش الّا جملگی حق

۱۶۴

یقین حق مبین جز حق میندیش

بجز حق جملگی بردار از پیش

۱۶۵

یقین حق بین و نور جاودانی

نشان بین خویش را عین نشانی

۱۶۶

خدا را دان اگر صاحب صفاتی

اناالحق زن که کلّی عین ذاتی

۱۶۷

در اینجاشو تو واصل پیش مردان

بلای عشق یابی رخ مگردان

۱۶۸

زناکامی اگر صاحب یقینی

بلای عشق و رسوائی گزینی

۱۶۹

برسوائی دراندازی تو خود را

شوی فارغ بکل ازنیک و بد را

۱۷۰

برسوائی قدم زن هر دمی تو

مبین اینجایگه نامحرمی تو

۱۷۱

همه محرم شناس اندر جفایت

وزایشان کش نمودار بلایت

۱۷۲

یکی دان جملگی راتو در آزار

نهادخویشتن راتو میازار

۱۷۳

یکی دان جملگی مر جوهر خویش

نمودار دوئی بردار از پیش

۱۷۴

یکی دان جملگی را در نظر تو

مباش اینجا حقیقت بیخبر تو

۱۷۵

یکی دان جملگی رادر صفاتت

ولیکن خویشتن بین نور ذاتت

۱۷۶

یکی دان جملگی را در حقیقت

که تو آوردهای شان در طبیعت

۱۷۷

یکی دان جملگی را و یکی بین

همه در خویشتن تو مر یکی بین

۱۷۸

یکی دان جملگی از جوهر ذات

که پیداشان تو کردستی ز ذرّات

۱۷۹

بگو اینجا حقیقت آشکاره

اناالحق گر کنندت پاره پاره

۱۸۰

بگو اینجا بری جمله حقایق

مپرس از فعل و گفتار دقایق

۱۸۱

بگو اینجا حقیقت لااله است

که او داری میان جان پناهست

۱۸۲

برو گر هست اینجا خود نهٔ تو

بگو تا کیست اینجاگه توئی تو

۱۸۳

توئی اصل و توئی اینجایگه فرع

توئی اصل حقیقت نیز هم فرع

۱۸۴

توئی اصل و تمامت هرچه دیدی

حقیقت زان نمود دید دیدی

۱۸۵

چو گفتی راز خود در نزد جمله

کند در فعل پنهان جمله جمله

۱۸۶

مپرس و شاد باش از جمله آزاد

همه مانند خاکی ده تو بر باد

۱۸۷

در اینجا رازگوی و باز جایت

شو و بین ابتدا و انتهایت

۱۸۸

در اینجا سیرزن اسرار خود تو

که راندستی قلم بر نیک و بد تو

۱۸۹

در اینجا سیرزن در هستی خویش

حقیقت خویش بین در هستی خویش

۱۹۰

در اینجا سیرزن اسرار جمله

که تو داری توئی اسرار جمله

۱۹۱

در اینجا سیرزن باشد نمودار

که آوردی تو از خودشان پدیدار

۱۹۲

در اینجا سیرزن احوال عالم

که پیدا گشته شد هم از تو آدم

۱۹۳

در اینجا سیرزن ذات فعالت

ز ماضی دان تو مستقبل ز حالت

۱۹۴

خبر یاب ارچه جمله عاقلانند

بگو اسرار خود تا جمله دانند

۱۹۵

بگو اسرار خود چون گفته باشی

حقیقت دُرّ معنی سُفته باشی

۱۹۶

تو خودگوئی وز خود هم بجوئی

که خود بشنیده باشی خود بگوئی

۱۹۷

تو خودگوئی کسی دیگر نباشد

حقیقت جمله خیر و شر نباشد

۱۹۸

تو خود گوئی ز خود حق دیده باشی

عیان خویشتن بگزیده باشی

۱۹۹

بلا از خویش بین و ز غیر منگر

که اینجا غیر نیست و سیر منگر

۲۰۰

بلا از خویش بین و تن فروده

اگر تو عاشقی کل داد او ده

۲۰۱

بلا از خویش بین صورت رها کن

از این آلودگی خود با صفا کن

۲۰۲

بلا از خویش بین اندر سوی دار

شو و خود کن ز اسرارت نمودار

۲۰۳

بلا از خویش بین و جان برافشان

که تاجانت شود دیدار جانان

۲۰۴

بلا از خویش بین کاینجا لقایست

لقای دوست در عین بلایست

۲۰۵

بلا از خویش بین ای واصل یار

که این باشد حقیقت حاصل یار

۲۰۶

بلا از خویش بین از دید صورت

چنین افتاد در اوّل ضرورت

۲۰۷

چنین خواهد بدن در آخر کار

که ویرانی پذیرد نقش پرگار

۲۰۸

چنین باشد چنین خواهد بدن کار

که ویران گردد این جمله بیکبار

۲۰۹

چنین خواهد بُدن در سرّ اوّل

که این صورت شود آخر مبدّل

۲۱۰

چنین خواهد بدن گر راز دانی

سزد کین جمله معنی بازدانی

۲۱۱

نخواهد ماند جزدلدار تحقیق

نمیبینیم به جز او سرّ توفیق

۲۱۲

اگر مرد رهی اینجا بلاکش

بلا مانند جمله انبیاکش

۲۱۳

اگر جمله بلای دید ایشان

کشی اینجایگه توحید ایشان

۲۱۴

ترا پیدا شود مانند منصور

یکی گردد حقیقت جاودان نور

۲۱۵

تو باشی در همه چیزی نمودار

کز این سانست سرّ عشق تکرار دمادم در

۲۱۶

یکی میآید ای دوست

طلب کن مغز و بگذر زود از پوست

۲۱۷

دمادم در یکی میگویمت من

دوای درد و دل میجویمت من

۲۱۸

دواکن خویشتن را زین نمودار

که باشد آخر کارت دوا یار

۲۱۹

طبیعت درد جان دلدار باشد

شفای جانِ تو هم یار باشد

۲۲۰

دوای درد جان چبود بلایش

بلا دیدند مردان بس لقایش

۲۲۱

شد ایشان را همی روشن حقیقت

که بسپردند کلّی در شریعت

۲۲۲

دل و جان سوی یار و یار گشتند

تمامت صاحب اسرار گشتند

۲۲۳

تو ترک جان کن و جانان یقین بین

ز کفر و عقل و عشق و سرّ و دین بین

۲۲۴

که اینجا جملگی بند حجابست

ولیکن شرع در عین حسابست

۲۲۵

تو ترک جان کن و دلدار دریاب

در اینجاگه حقیقت یار دریاب

۲۲۶

تو ترک جان کن و جانان ببین کل

نمود عشق او آسان ببین کل

۲۲۷

تو ترک جان کن اینجا همچو منصور

اناالحق گوی از نزدیک وز دور

۲۲۸

تو نزدیکی ولی از خویش دوری

حقیقت ظلمت و در عین نوری

۲۲۹

ترا چندان در این ره پیش بینی

نیامد تانمود جان ببینی

۲۳۰

ترا چندان در اینجاگفت و گویست

که دل گردان شده مانند گویست

۲۳۱

ترا چندان در این ره باز ماندست

که جانت پر ز حرص و آز ماندست

۲۳۲

ترا چندین در این ره کفر و دین است

کجا دید ترا عین الیقین است

۲۳۳

ترا چندین در این ره گفتم ای جان

که بیش از پیش مر خود را مرنجان

۲۳۴

بلاها میکشی از نفس مردار

گرفته آینه دل جمله زنگار

۲۳۵

بلاها میکشی از خوی بد تو

بدوزخ باز مانی تا ابد تو

۲۳۶

اگر این نفس اینجاگه بسوزی

بمانده غافل اندر خود هنوزی

۲۳۷

اگر این نفس بر تو چیره گردد

نمود عشق اینجا تیره گردد

۲۳۸

بیابی آنچه که گم کردهٔ تست

چه دانی تا چه اندر پردهٔ تست

۲۳۹

بنادانی گرفتار اندر اینجا

حقیقت خویش آزاری در اینجا

۲۴۰

بنادانی ندیدی یار خود تو

فتادستی چنین در نیک و بد تو

۲۴۱

بنادانی چنین مغرور ماندی

تو از دیدار جانان دور ماندی

۲۴۲

بنادانی بشد بر باد ناگاه

بشد عمر و ندیدستی رخ شاه

۲۴۳

بنادانی بسی کردی جهولی

در این دنیای دون در کل فضولی

۲۴۴

بنادانی گرفتار آمدت جان

بماندی مبتلا در بند و زندان

۲۴۵

بنادانی ز دانائی خبر تو

نداری و فتادستی بسر تو

۲۴۶

به نادانی رهی آنجا ببردی

میان آب حیوان تشنه مردی

۲۴۷

بنادانی لب آب حیاتی

نمیدانی و مانده در مماتی

۲۴۸

بنادانی چو داری آب حیوان

چرا غافل شدی مانند حیوان

۲۴۹

بنادانی چرا در ظلمت تن

نمیابی حقیقت آب روشن

۲۵۰

تو داری آب حیوان اندر این دل

گشاده گشته بر تو راز مشکل

۲۵۱

تو داری چشمهٔ حیوان بَرِ خود

حقیقت گردی اینجا رهبر خود

۲۵۲

چرا غافل شدی ای خضر دریاب

که اینجا آب حیوانست خور آب

۲۵۳

در این ظلمت تو ای خضر حقیقی

که با الیاس جانت هم رفیقی

۲۵۴

ببین هان چشمهٔ معنی بخور آب

دمی الیاس را از عشق دریاب

۲۵۵

تو داری باطن سرّ معانی

بخور آب و بده او را عیانی

۲۵۶

چو هر دو در صفت دارند معنی

نمود عالم عشقست تقوی

۲۵۷

شما را هر دو دیدار است باقی

که در ظلمت شما را دوست ساقی

۲۵۸

بود ای جان دمی معنیّ اسرار

شود این لحظه تو پندم نگهدار

۲۵۹

چو علم کل ترا کل متّصف شد

تنت باجان و جانان منتصف شد

۲۶۰

تو خوردی آب حیوان اندر اینجا

نَمیری تا ابد پنهان در اینجا

۲۶۱

ز جسم عالمی بر آفرینش

تو داری در نهان عین الیقینش

۲۶۲

یقین داری که بود حق تو دیدی

ز علم اینجا بکام دل رسیدی

۲۶۳

ز علم اینجا زدی دم در یکی تو

خدا را یافتی خود بیشکی تو

۲۶۴

ز علم اینجا زدی دم همچو حلّاج

ندادی بر سرت از دست شد تاج

۲۶۵

ز علم اینجا زدی دم همچو او تو

ندیدی هیچ بد الّا نکوتو

۲۶۶

در این دم عالم معنی تو داری

حقیقت دنیا و عقبی تو داری

۲۶۷

در این دم آندمِ اوّل ز جانت

دمادم روح میآرد عیانت

۲۶۸

در این دم ایندمِ عین الیقین است

که اوّل بود دیدی آخر این است

۲۶۹

در این تن جوهری داری نگهدار

بر عاشق تو میکن آن نگهدار

۲۷۰

در این دم نیست کلّی نفخهٔ صور

که اینجا میدهی نزدیکی ودور

۲۷۱

مشو چون این دمت اللّه بخشید

ترااز خود دلِ آگاه بخشید

۲۷۲

ترا بخشایش و اسرار آنجاست

حقیقت دریکی تکرار آنجاست

۲۷۳

تراملک است و مال و جاه دایم

که داری ذات هستی نور قائم

۲۷۴

بذات حق شدی اکنون مبرّا

رموز عشق بگشادی هویدا

۲۷۵

ز ذاتی و صفاتت هست غافل

صفات وفعل تو هم گشت واصل

۲۷۶

صفات و فعل تو ذات قدیمند

از آن اینجایگه بی خوف و بیمند

۲۷۷

صفات و فعل تو دیدارجانست

ز چشم آفرینش آن نهانست

۲۷۸

صفات و فعل تو اندر اناالحق

ز دید اینجای گشتند راز مطلق

۲۷۹

صفات و فعل تو دیدار آمد

حقیقت جملگی انوار آمد

۲۸۰

صفات و فعل تو اللّه خواهد

شدند تحقیق میچیزی نکاهد

۲۸۱

صفات و فعل تو خدا شدن نور

محیط جملهٔ اشیا و مشهور

۲۸۲

صفات و فعل تو گردان نور است

از آن واصل شده اندر حضور است

۲۸۳

صفات و فعل تو آمد منزّه

که کرده است اندر این معنیّ تو ره

۲۸۴

صفات و فعل تو پرده چو برداشت

بدید اسرار و آنگه دیده برداشت

۲۸۵

حقیقت عشق تو اینجا صفاتت

صفاتت محو شد اعیان ذاتت

۲۸۶

صفات نور دارد در نمودار

کسی باید که یابد این نمودار

۲۸۷

صفاتت برتر از دیدار دیدم

حقیقت جملگی اسرار دیدم

۲۸۸

صفاتت ذات و ذاتت جان و دل شد

دل عشاق دیدت دید دل شد

۲۸۹

تمامت مشکلات اینجا یقین است

کسی داند که از تو پیش بین است

۲۹۰

ز تو پیدا، ز تو پنهان تمامت

همه از جان و دل گشته غلامت

۲۹۱

غلامت شد در اینجا هر چه پیداست

ز تو آمد شد آخر نیز یکتا است

۲۹۲

بتو در آخر و اوّل بدیدن

همه از تو بذات تو رسیدن

۲۹۳

بتو زنده است جسم و جان عشاق

که ذات تست اندر جانها طاق

۲۹۴

بهر معنی که گویم بهتر از آن

دگر میآئی ای اسرار پنهان

۲۹۵

مکن پنهان نمودت آشکارا

کن اینجا و مکن ضایع تو ما را

۲۹۶

مکن پنهان که فاشت این نمودت

بر عطّار بیشک بود بودت

۲۹۷

مکن پنهان ورا در آخر کار

که تااینجا شوی کلّی پدیدار

۲۹۸

تو پیدا کردی او را در بر خویش

توئی تحقیق او را رهبر خویش

۲۹۹

نهان خواهیش کردن آخر کار

که تا اینجا شوی کلّی پدیدار

۳۰۰

تو میدانی مراد جانم ای جان

که از تو یافتم اسرار پنهان

۳۰۱

تو میدانی امید جان چه دارم

که آونگم کنی در عین دارم

۳۰۲

تو بردارم کنی اینجا چو مشهور

تو گردانی مرا در جمله منصور

۳۰۳

ز تو گریانم و وز تو شده من

بدیدار یقین از تو شده من

۳۰۴

تو بنمودی مرا اسرار توحید

ز خود کردی مرا اینجای جاوید

۳۰۵

ز دیدارت چنان حیران و مستم

که جامت اوفتاد اینجا زدستم

۳۰۶

ز دیدارت همه دیدار دارم

که هر لحظه بسی اسرار دارم

۳۰۷

ز دیدارت چنان مدهوشم ای جان

که بیخود مینویسم راز پنهان

۳۰۸

ز دیدارت پدید اینجا بکاغذ

برم یکسانست اینجا نیک با بد

۳۰۹

تو دارم در جهان و کس ندارم

که عمری سوی دیدت میگذارم

۳۱۰

تو دارم هیچ اینجا نیست جانا

ز دید تو همه یکّی است جانا

۳۱۱

یکی دیدم ترا بیمثل و مانند

که یکتا مر ترا هر لحظه خوانند

۳۱۲

یکی دیدم که بی همتائی اینجا

منزّه در همه یکتائی اینجا

۳۱۳

یکی دیدم صفات ذات اول

که جان دانست اینجا راز مشکل

۳۱۴

یکی دیدم صفات لامکانت

که کردستی ز خود عین العیانت

۳۱۵

یکی دیدم که ازتو گشت ظاهر

همه در تو تو اندر جمله قادر

۳۱۶

یکی دیدم که بیچونی و بی چه

در این معنی چه داری جملگی چه

۳۱۷

تو سلطانی و جمله بندگانند

بجز تو هیچ اگرچه می‌ندانند

۳۱۸

ز یکتائی ترا بشناختستم

ز تو در تو تمامت باختستم

۳۱۹

ز یکتائی ترا دیدم حقیقت

سپردم من ترا اینجا طریقت

۳۲۰

ز یکی دیدمت اندر یکیام

ز تو قائم شده من بیشکیام

۳۲۱

ز یکی دیدمت اینجا نمودت

درون خویشتن من بود بودت

۳۲۲

ز یکی دیدمت اینجا نهانی

زدم دم بیشکی از تو معانی

۳۲۳

مرا شد منکشف از اهل ذاتت

که بشنفتم بسی دید صفاتت

۳۲۴

گمانم بود اوّل بی یقین من

بدم غافل ز راز اوّلین من

۳۲۵

گمانم بُد یقین شد آخر کار

چو در جانم شدی اینجا پدیدار

۳۲۶

گمانم بُد ولی تحقیق دیدم

ز بخت اینجا بکام دل رسیدم

۳۲۷

گمانم رفت واصل کردیم کل

همه امّید حاصل کردیم کل

۳۲۸

گمانم رفت اینجا در یقینم

تو هستی اوّلین و آخرینم

۳۲۹

گمانم رفت ای جان خود نمودی

گره از کارم اینجا برگشودی

۳۳۰

گمانم رفت دیدم رویت ای جان

گذرکردم کنون درکویت ای جان

۳۳۱

درونِ خانهٔ تو تاختم من

نمود خویشتن در باختم من

۳۳۲

زهی حسن تو نور روی خورشید

که در وی محو گشته سایه جاوید

۳۳۳

زهی حسن تو نور جمله آفاق

فتاده لون او و خویشتن طاق

۳۳۴

زهی حسن تو مغز جان عشّاق

نواها بر زده بر کلّ آفاق

۳۳۵

زهی حسن تو داده ماه را نور

که در آفاق او دیدیم مشهور

۳۳۶

زهی نور تجلّی در دل و جان

فکنده عاشقان بیجان بسا جان

۳۳۷

زهی نورت یقینِ جان و دل شد

از آن این مشکلاتِ جمله حل شد

۳۳۸

که نورت روشنست و چشم تاریک

فتاده در برت چون موی باریک

۳۳۹

ز نورت پرتوی بر جانم افتاد

رموز جملگی اینجای بگشاد

۳۴۰

ز نورت پرتوی در وادی جان

فتاد و یافت بس موسیّ عمران

۳۴۱

ترا اندر تجلّی آشکاره

اگرچه کوه تن شد پاره پاره

۳۴۲

ز نورت جز نمودی نیست جانا

چگویم چونکه سودی نیست جانا

۳۴۳

بهر رازی که میگویم ترا من

برِ آفاق در اسرارِ روشن

۳۴۴

همی ترسم که پنهانم کنی تو

در آخر عهد جانم بشکنی تو

۳۴۵

نمودار الستم فاش گردان

مرا ای جان و دل ضایع مگردان

۳۴۶

نمودار الستم آنچه گفتی

که خود گفتی وهم مر خود شنفتی

۳۴۷

یقین دانم تو من چیزی ندانم

تو پیوستی و گفتی حق آنم

۳۴۸

کمالت در دل و جان یافته‌ستم

چو برق اندر رهت بشتافته‌ستم

۳۴۹

کمالت در خود ای جانم یقین شد

که دید اوّلین و آخرین شد

۳۵۰

کمالت در دل و جانم پدید است

ولی صورت ز چشمم ناپدیداست

۳۵۱

کمالت در دل و جانم عیانست

نموددیدت ازجمله نهانست

۳۵۲

کمالت یافتم نقصان شدستم

صور یکبارگی پنهان شدستم

۳۵۳

کمالت یافتم ای جوهر ذات

بتو پنهان شدم اینجا ز ذرّات

۳۵۴

کمالت یافتم بیچون چرائی

از آن کاینجا چگونه در لقائی

۳۵۵

کمالت یافتم من ناتوانم

که در دیدارتو کلّی نهانم

۳۵۶

کمالت یافتم بی مثل و مانند

ز صورت هر کسی اینجا ندانند

۳۵۷

کمالت در وصال جان نهانی

چگویم پیش از این اکنون تو دانی

۳۵۸

کمال تو تو میدانی یقین بس

که هستی اوّلین و آخرین بس

۳۵۹

کمال نقد میدانی که چونست

که ازمعنی و از صورت برونست

۳۶۰

کمال تو تو میدانی که هستی

درون جان ودل کلّی نشستی

۳۶۱

که داند وصف کرد اینجای در خود

که یکسانست اینجا نیک با بد

۳۶۲

که داند وصفت ای جانها بتو شاد

که از تو شد جهان جانم آزاد

۳۶۳

که داند تا چه چیزی وز کجائی

همی دانم که در عین لقائی

۳۶۴

که داند وصفت اینجا کردن ای جان

که پیدائی حقیقت مانده پنهان

۳۶۵

که داند راه بردن نیز سویت

همه سرگشته اندر خاک کویت

۳۶۶

که داند شرح وصفت در بیان گفت

که بتواند بیان هر زبان گفت

۳۶۷

که بتواند صفاتت وصف کردن

کجا جان سوی ذاتت راه بردن

۳۶۸

ندانم هم تو دانی اوّل کار

در آخر کردهٔ خود را پدیدار

۳۶۹

در آخر روی خود اینجا نمودی

نبودی فاش اکنون فاش بودی

۳۷۰

در آخر ذات پاکت باز دیدم

ز نور ذات تو اینجا رسیدم

۳۷۱

در آخر واصلم خواهی تو کردن

که بنهادستمت ای دوست گردن

۳۷۲

قبولش کن که دیدستت نهانی

دم تو زد دمادم در معانی

۳۷۳

قبولش کن مران از حضرت خود

ببخشش اندر اینجا قربت خود

۳۷۴

قبولش کن که زار و ناتوانست

فتاده خوار و رسوای جهانست

۳۷۵

قبولش کن که دیدار تو دید است

کنون در دید دیدت ناپدیدست

۳۷۶

قبولش کن در آخر ای همه تو

که در آخر تو داری سر همه تو

۳۷۷

حجاب آخر مرا بردار از پیش

که هستم جان و دل اینجایگه ریش

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱۹۷

نظرات