عطار

عطار

بخش ۸۸ - در جواب دادن اکّافی قدّس سره هاتف غیب و اسرارهای نهانی یافتن فرماید

۱

یکی هاتف مر او را داد آواز

که اکّافی نکو گفتی ز آغاز

۲

کریمیم و رحیم و بردباریم

کجا مر بندگان ضایع گذاریم

۳

چو ما داریم حکم لایزالی

هر آنچه اندیشه میدارند حالی

۴

بدانیم آن همه از پیش اینجا

که هستیم بیشکی دانا و بینا

۵

نظر داریم ما در جان جمله

که مائیم این زمان پنهان جمله

۶

نهان و آشکارا جمله مائیم

که دید خویش جمله مینمائیم

۷

نظر داریم بر نیکیّ هر کس

که شاهی در دو عالم مر مرا بس

۸

ز عدلم ظلم نبود گر بدانید

که میدانم که جمله ناتوانید

۹

نکردم ظلم هرگز کی کنم من

چگونه عهد ایشان بشکنم من

۱۰

همه اندر ازل چون ذرّه بودند

نه چون این دم بخودشان غرّه بودند

۱۱

همی دانستم اسرار تمامت

نمود دادن و مرگ قیامت

۱۲

همه احوالشان نزدم یقین است

که ذاتم اوّلین و آخرین است

۱۳

در آندم کز الست خویش گفتم

عیان خویششان از پیش گفتم

۱۴

نه صورت بُد نه جان جز جوهر من

که بُد در ذاتشان انوار روشن

۱۵

الست و ربّکم گفتم همهشان

دُرِ اسرار من سفتم همهشان

۱۶

نمودمشان لقای خود در آن دم

یقینشان مینمایم هم دمادم

۱۷

همه قالو ابلی گفتند با ما

که امر ما بجا آرند اینجا

۱۸

چو حکم ما همه از پیش رفته است

تمامت راز ما از پیش گفتست

۱۹

هر آنکو امر من نارد بجایم

مر او را بیشکی ذاتم نمایم

۲۰

در این قرآن سرش روزی کنم من

عیانش جمله پیروزی کنم من

۲۱

در این قرآن سرش بخشم تمامت

رهانم من ولی از هول قیامت

۲۲

سوی جنّت برم بنمایمش دید

که تا ما را یکی بیند ز توحید

۲۳

نمود ذات خود او را نمایم

که من با جملگی مر آشنایم

۲۴

ولی باید که رمزم کار دارند

نمود خویش در اسرار دارند

۲۵

کسانی کاندر آن دم راز دیدند

همان دم اندر این دم باز دیدند

۲۶

طلب کردند ما را اندر اینجا

یکی بینند معانی با مسمّا

۲۷

هر آنکو طالب ما بُد در اوّل

نگردانیم ما او را معطّل

۲۸

هر آنکو طالب ما بد مرا یافت

بوقتی کاندر این دیدار بشتافت

۲۹

هر آنکو طالب ما گشت از جان

نمائیمش در آخر راز پنهان

۳۰

هر آنکو طالب ما بود از اول

کنیمش مشکلات اینجایگه حل

۳۱

هر آنکو طالب ما بود مادید

مرا هم ابتداو انتها دید

۳۲

کنم واصل مر او را آخر کار

یکی گردانمش هم نقطه پرگار

۳۳

کنم واصل مر او را ناگهانی

ببخشم این جهان و آن جهانی

۳۴

کنم واصل من از دیدار خویشم

که من از جملگی اینجای بیشم

۳۵

کنم واصل هم اینجاگه ولیکن

نباید بود آخر ازمن ایمن

۳۶

که من دانم که راز جمله چونست

که دائم هم برون و هم درونست

۳۷

کسانی را که دیدم راز ایشان

که بد باشد ز شان اینجا پریشان

۳۸

کنم اینجا سزاشان من دهم پاک

بگردانم همه در خون و در خاک

۳۹

ز ظالم داد مظلومان ستانم

که من با دوستداران دوستانم

۴۰

قصاص جملگی اینجا برانم

که راز جملگی من نیک دانم

۴۱

اگر اینجا بدیها کرده باشند

بمانده دائم اندر پرده باشند

۴۲

عقوبتشان کنم در دوزخ ستان

که تا گویند دم دم آخ ایشان

۴۳

ببخشم عاقبت او را بتحقیق

دهم او را هدایت من ز توفیق

۴۴

سوی جنّت برم او را بتحقیق

ببختش در رسانم من بتحقیق

۴۵

سوی جنّت برم او را بصد ناز

بتختش برنشانم من باعزاز

۴۶

کسی کو بد کند مانندهٔ خون

کنم خوارش در آخر بی چه و چون

۴۷

نمود او را کُشم من چند بارش

دراندازم نهان در سوی دارش

۴۸

بسوزانم ورا اینجا بزاری

نمایم مرد را بسیار خواری

۴۹

دگر خواهم ببخشم آخر کار

چنین رفته است حکم ما بیکبار

۵۰

ولی احوال دزدان اینچنین است

مرا راز همه عین الیقین است

۵۱

بدی را هم بدیشان آورم پیش

ز نیکی نیکی آرم دیدن پیش

۵۲

کنم روزی کسی کو نیک باشد

که قول من دروغ اینجا نباشد

۵۳

همه در نّص قرآن بازگفتم

یقین من جملگی در راز گفتم

۵۴

نمود جمله در قرآن نمودم

که تا دانی که من غافل نبودم

۵۵

زهر کس راز جمله دیدهام من

ولیکن انبیا بگزیدهام من

۵۶

کسی کو بر ره ایشان رود پاک

نماند در حجاب صورت خاک

۵۷

سلوک انبیا اینجا کند او

همه عهد الستم نشکند او

۵۸

بجای از دیر آن رازی که گفتم

نه آخر گوید اینجا نه شنفتم

۵۹

بهانه نیست ما را آخرالامر

مرا باید بجا آوردنت امر

۶۰

چنین است این نمود راز اینجا

حقیقت باز گفتم راز اینجا

۶۱

هر آنکو کرد امرم بیشکی ردّ

کنم با او بدی و من کنم رد

۶۲

مر او را شیخ دین اکّافی ما

توئی خود بیشکی کل صافی ما

۶۳

نمود ما تو دیدستی حقیقت

سپردی نزد ما راه شریعت

۶۴

توئی محبوب ما در سرّ معراج

که بر فرقت نهادستیم ما تاج

۶۵

توئی محبوب ما در وصل اول

که خود را مینکردستی معطّل

۶۶

براه شرع احمد داد دادی

از آن بر فرق تاجی بر نهادی

۶۷

منت اندر ازل بخشیدهام من

در اینجا خرقهات پوشیدهام من

۶۸

منت اندر ازل دلدار بودم

ترا هر جایگه من یار بودم

۶۹

منت دادم در اینجا کامرانی

حقیقت سرّ اسرار معانی

۷۰

منت اندر ازل کردم نمودار

ببخشیدم ترا معنیّ اسرار

۷۱

نمود ما بجا آوردهٔ تو

نه همچون دیگران در پردهٔ تو

۷۲

کنونت پرده اینجابرگرفتم

نه همچون دیگرانت بر گرفتم

۷۳

ترا بنمودهام اینجا نهانی

نمود خویشتن تا باز دانی

۷۴

که مائیم اندر اینجا دید دیدت

بهر مجلس یقین گفت و شنیدت

۷۵

همه اسرار کاینجا گفتهٔ تو

ز ما گفتی ز ما بشنفتهٔ تو

۷۶

حقیقت در دل و جانت منم من

که بنمودم ترا اسرار روشن

۷۷

ره شرع محمّد چون سپردی

حقیقت گوی از میدان تو بردی

۷۸

تو بردی گوی از میدان معنی

که داری سرّ شرع و راز تقوی

۷۹

تو بردی گوی وحدت نزد عشاق

توئی مشهور اندر کلّ آفاق

۸۰

تو راز ما نهان کردی و گفتی

حقیقت جملگی با ما نگفتی

۸۱

تو داری ملک و معنی اندر اینجا

توئی امروز اندر عشق یکتا

۸۲

هر آنکو ما نظر داریم بروی

دهیم از خمّ وحدت مر ورا می

۸۳

کنیمش مست همچون تو نهانی

که تا او دم زند اندر معانی

۸۴

دم معنی ترا بخشیدم از خَود

که تا بنمودی اینجانیک با بَد

۸۵

همه در راه ما بنمودهٔ راه

همه از سرّ ما گردی تو آگاه

۸۶

همه با ما تو داری آشنائی

ز تاریکی بدادی روشنائی

۸۷

دمی دادم در اینجا داد معنی

از آن گشتی بکل آزاد معنی

۸۸

تمامت مر ترا از جان مریدند

که همچون تو دگر عالم ندیدند

۸۹

نباشد چون تو دیگر در خراسان

که دشوار تمامت کردی آسان

۹۰

نباشد چون تو دیگر پاک یاری

که بیند چون تو دیگر شاه یاری

۹۱

نباشد چون تو دیگر صاحبِ درد

که افتادی میان عالمان فرد

۹۲

نباشد چون تو دیگر صاحبِ اصل

که داری در نمود ما یقین وصل

۹۳

نباشد چون تو دیگر واصل اندر ایّام

که بردی گوی معنی نیز و هم نام

۹۴

نباشد چون تو دیگر صاحب درد

که بردی گوی معنی تو در این درد

۹۵

براه شرع و تقوی پاکبازی

که اندر دید ما صاحب نیازی

۹۶

براه شرع و تقوی بردهٔ گوی

یقین از عالمان اندر سخن گوی

۹۷

منت دادم منت گفتم کلامم

در این اسرار بشنو تو پیامم

۹۸

پیامم بشنو و کل یاد میدار

ابا خود باش و ما را یاد میدار

۹۹

پیامم بشنو ای اکّافی دین

توئی مانند آدم صافی دین

۱۰۰

توئی صافی ز تقوی و بمعنی

گذشته از سر مُردار دنیی

۱۰۱

توئی صافی ز ظاهر هم ز باطن

که کردستی هزیمت از شرّ جن

۱۰۲

توئی صافی درون و هم برونی

نه همچون دیگران اینجا زبونی

۱۰۳

توئی اسراردانِ ما ز قرآن

که مثلت نیست اندر نّص و برهان

۱۰۴

توئی اسراردان ما و مائی

که این دم در عیان ما لقائی

۱۰۵

کسی که همچو تودادیمش اینجا

نمود علم و حکمت گشت دانا

۱۰۶

در آن سر جملگی را خواستگاریم

در آخر جملهشان حاجت برآیم

۱۰۷

در آن ساعت که ما دانیم اینجا

رهائی جمله را دانیم اینجا

۱۰۸

بدادن هر کسی بر قدر وسعت

نباشد هر کسی در عین قربت

۱۰۹

کسانی کاندر اوّل ذات ما را

ولیکن هست این معنی لقا را

۱۱۰

طلب کردن ز قومی دیدن ما

که تا گردند اینجاگاه یکتا

۱۱۱

نمودم دید خود دیدار ایشان

که من دانستهام اسرار ایشان

۱۱۲

ز من من را طلب کردند تحقیق

بدادم جملگی را عزّ و توفیق

۱۱۳

بما دیدند اینجا دیدن ما

که ما بودیم و ما باشیم یکتا

۱۱۴

نهان ما عیان آمد از ایشان

که ایشان گه بدند اینجا پریشان

۱۱۵

ابا ما خوش بدند و بر بلائی

حقیقت نوش کرده هر جفائی

۱۱۶

ره درد است راهِ ما نیازی

نداند این بیان هر کس ببازی

۱۱۷

ره درد است راه ما کسی را

که بتواند بریدن بی سر و پا

۱۱۸

مرا با صاحبانِ درد راز است

گهی راهم نشیب و گه فراز است

۱۱۹

کسی کو راهِ ما دیدست اینجا

نه بر تقلید بشنیدست اینجا

۱۲۰

کنم آگاه هر کس را که خواهم

برانم آنچه آنجا مینخواهم

۱۲۱

کنم آگاه از خود مرد مؤمن

که من دانم حقیقت مرد مؤمن

۱۲۲

نه درد مؤمنان آگاه هستم

که من دیدارم و کل شاه هستم

۱۲۳

در اینجا هر که باشد صاحب درد

کنم در ذات خود او را یقین فرد

۱۲۴

در اینجا هر که باشد صاحب اسرار

کنم او را نمود خود نمودار

۱۲۵

در اینجا هر که باشد در بلایم

نمایم عاقبت او را بلایم

۱۲۶

در اینجا هر که باشد مر خوشی او

نمایم دمبدم مر ناخوشی او

۱۲۷

در اینجا هر که ما را باز بیند

ز من هم عزّت و اعزاز بیند

۱۲۸

در اینجا هر که رازم گوش دارد

مثال انبیاء کل هوش دارد

۱۲۹

من او را صاحب قربت کنم باز

نمایم مر ورا انجام و آغاز

۱۳۰

لقا بنمایم اینجاگه بدو من

مثال آفتاب از چرخ روشن

۱۳۱

لقا بنمایم و دیدار بیند

مرا در جزو و کل اسرار بیند

۱۳۲

مر او را جاودانی نور بخشم

ز دید خویشتن منشور بخشم

۱۳۳

دهم او را بهشت جاودانی

که تا بیند لقایم جاودانی

۱۳۴

کنون ای خواجهٔ اکّافی ما

یقین بشناس و کل بنگر تو ما را

۱۳۵

مبین جز من که جز من هر چه بینی

یقین میدان که نی صاحب یقینی

۱۳۶

چو بر منبر روی منگر به جز من

که میگویم ترا اسرار روشن

۱۳۷

منم حاضر ترا از شیب و بالا

نمودم لاالهم دان تووالا

۱۳۸

منم حاضر منم ناظر بسویت

منم در حالت در های و هویت

۱۳۹

منم اینجا ترا جویان ز اسرار

همی گویم دمادم سرّ اسرار

۱۴۰

درون جانت اینجاهم برونم

حقیقت من تراکل رهنمونم

۱۴۱

بجزمن هیچ اینجاگه مبین غیر

که یکسانست پیشم کعبه و دیر

۱۴۲

چنین بُد با تو ما را عشقبازی

مدان زنهار ما را عشقبازی

۱۴۳

چنین بُد با تو ما را دوستداری

که دانستم که ما را دوستداری

۱۴۴

چنین بُد با تو ما را راز پنهان

که برگوئی تو ما را راز پنهان

۱۴۵

چنین بُد با تو ما را خوش فتاده

ببین این رازها چه خوش فتاده

۱۴۶

چنین بُد با تو ما را راز اوّل

که گفتم اندر اینجا راز اوّل

۱۴۷

چنین بُد با تو ما را راز تحقیق

که بخشیدیمت اینجا راز توفیق

۱۴۸

بگو با اهل مجلس هر زمانی

از این معنی حقیقت راستانی

۱۴۹

بگو با اهل مجلس راز ما را

نمای اینجایگه سرباز ما را

۱۵۰

بگو با اهل مجلس جمله مائیم

که خود را این چنین ما مینمائیم

۱۵۱

درون جانشان آگاه هستیم

که ما در جانتان سرّ الستیم

۱۵۲

بجای آرید اکنون امر ما را

که تا شادان شوید امروز و فردا

۱۵۳

بجا آرید آنچه اینجا بگفتم

که ما گفتیم و هم خود من شنفتم

۱۵۴

درون جملگی دانیم سرّتان

که بر رفعت برافرازیم سَرتان

۱۵۵

کنون در امر ما پائی بدارید

نمود امر ما را پایدارید

۱۵۶

که در آخر شما را من رهائی

دهم از دوزخ و عین جدائی

۱۵۷

دهمتان جنّت و حور و قصورم

بهشت جاودان ودید حورم

۱۵۸

دهمتان جاودانی دیدن خَود

کنمتان فارغ از هر نیک و هر بد

۱۵۹

بجا آرید ما را عین طاعت

در اینجاگه بقدر استطاعت

۱۶۰

بجا آرید فرمان اندر اینجا

که از بهر شما کردیم پیدا

۱۶۱

ببینید این زمان اینجای ماوا

که تا هر جمله را آریم پیدا

۱۶۲

ز بهر خود شما را آفریدیم

ز جمله آفرینش برگزیدیم

۱۶۳

ز بهر خود شما را عزّت و ناز

ببخشیدم حقیقت من دهم باز

۱۶۴

مکافاتی که اینجا جمله کردند

اگر کردند نیکی گوی بردند

۱۶۵

کسی کاسایشی اینجا رسانید

تن خود از عذاب ما رهانید

۱۶۶

کسی کاینجا نکوئی کرد از آغاز

عوض او رادهم اینجا لقا باز

۱۶۷

همه نیکی کنید و نیک بینید

بصدر جنّتم نیکو نشینید

۱۶۸

همه نیکی کنید امروز اینجا

که تا باشید کل پیروز فردا

۱۶۹

همه نیکی کنید و وز بدی دور

شوند اینجایگه کردن پر از نور

۱۷۰

حقیقت هر که ما را دید بشناخت

بجز نیکی نکرد و نیک پرداخت

۱۷۱

سرای آخرت بردار و خوش باش

تو تخم نیکنامی در جهان پاش

۱۷۲

تو تخم نیکنامی در بر افشان

که میداند خدا اینجا یقین دان

۱۷۳

رموزی بود این معنی حقیقت

که گفت اینجای آن پیر طریقت

۱۷۴

ز وحدت این معانی گفت اینجا

دُرِ اسرار کلّی سفت اینجا

۱۷۵

ز وحدت کرد مر اینجا نمودار

نداند این بیان جز صاحب اسرار

۱۷۶

ز وحدت کرد اینجاگه بیانی

حقیقت مؤمنان را شد نشانی

۱۷۷

هر آنکو رازدار کردگار است

در اینجا دائما او بردبار است

۱۷۸

هر آنکو کرد نیکی دید شاهی

در اینجاگاه از فرّ الهی

۱۷۹

بجز نیکی مکن با خلق زنهار

که نیکی بینی از دیدار جبّار

۱۸۰

بجز نیکی مکن تا نیکیت پیش

درآید این معانیها بیندیش

۱۸۱

رموز شرع را خوش یاد میدار

بیان عاشقان از یاد مگذار

۱۸۲

کسی کو برد رنجی برد گنجی

نیابی گنج تو نابرده رنجی

۱۸۳

تمامت اهل ما چو رنج دیدند

حقیقت اندر آخر گنج دیدند

۱۸۴

تمامت اهل دل خواری کشیدند

که در آخر بکام دل رسیدند

۱۸۵

تمامت اهل دل در آخر کار

بدیدند اندر اینجا روی دلدار

۱۸۶

تمامت اهل دل گشتند واصل

ز عین شرعشان مقصود حاصل

۱۸۷

شد اینجا در حقیقت حق بدیدند

یقین هم ناپدید و هم پدیدند

۱۸۸

یقین سر چو دید اینجای منصور

از آن زد دم اناالحق دم که مشهور

۱۸۹

شد اندر آفرینش دمدمه او

از آن افکند اینجا زمزمه او

۱۹۰

دم مردان مزن چون سرندانی

وگرنه در میان حیران بمانی

۱۹۱

دم مردان مزن اینجا تو زنهار

که تا آید نمود کل پدیدار

۱۹۲

دم مردان مزن تادم بیابی

چراچندین دمادم میشتابی

۱۹۳

دم مردان در آن دم زن که ناگاه

نماید رویت اینجا بی حجب شاه

۱۹۴

دم مردان در آندم زن حقیقت

که میبسپرده باشی تو شریعت

۱۹۵

دم مردان درآندم زن که بیخویش

حجاب جملگی برداری از پیش

۱۹۶

دم مردان در آندم زن نهانی

که نی صورت بماند نی معانی

۱۹۷

دم مردان در آندم زن که اینجا

نمودت سر بسر گردد هویدا

۱۹۸

دم مردان در آن دم زن یقین تو

که بینی اوّلین و آخرین تو

۱۹۹

دم مردان در آندم زن ز اعیان

که بنماید جمالت جان جانان

۲۰۰

چو بنماید جمالت ناگهان یار

وجودت سر بسر بین ناپدیدار

۲۰۱

چو بنماید جمالت ناگهان دوست

حقیقت مغز گردد جملگی پوست

۲۰۲

چو بنماید جمالت یار اینجا

نبینی بیشکی اغیار اینجا

۲۰۳

چو بنماید جمالت ذات گردی

ز بود خویشتن آزاد گردی

۲۰۴

چو بنماید جمالت سرّ عشاق

ببینی و تو باشی در جهان طاق

۲۰۵

چو بنماید جمالت شاد گردی

ز بود خویشتن آزاد گردی

۲۰۶

جمال یار پنهانی نماید

ترا از بود خود کلّی رباید

۲۰۷

جمال یار پنهان نیست پیداست

ولیکن چون ببیند دل که شیداست

۲۰۸

ندارد این بیان تا باز بیند

نمود خویش آنگه راز بیند

۲۰۹

دلم حیران شد از اسرار گفتن

از آن کاینجا ز دید یار گفتن

۲۱۰

بسی گفتست و شیدا شد در آخر

اناالحق میزند رسوا شد آخر

۲۱۱

همه مردان راهش منع کردند

همه ذرّات با او در نبردند

۲۱۲

که این اسرار کردی آشکاره

به یک ساعت کنندت پاره پاره

۲۱۳

نمیترسد زمانی کوست شیدا

ولیکن دمبدم در دید آن را

۲۱۴

بهوش آمد مصفّا گردد از نار

نمیبیند یقین جز دیدن یار

۲۱۵

بهوش آمد نمود جان به بیند

بجز جان هیچ و جز جانان نبیند

۲۱۶

ولیکن جان مر او را پایدار است

که دل در پایداری پایدار است

۲۱۷

دل و جان هر دو دیدار خدایند

نه پنداری ز یکدیگر جدایند

۲۱۸

دل و جان هر دو دیدارند اینجا

ولیکن ناپدیدارند اینجا

۲۱۹

یقین بشناس کاینجا دوست پیداست

حقیقت مغز جان در پوست پیداست

۲۲۰

یقین بشناس اینجا خویشتن تو

نمود روی اندر جان و تن تو

۲۲۱

مبین جز او که او بنمود رویت

درونِ جانِ تو در گفتگویت

۲۲۲

همه گفت تو او باشد چو بینی

ولیکن او عیان اینجا نبینی

۲۲۳

همه دیدار او اینجاست بنگر

درون جان و دل یکتاست بنگر

۲۲۴

فروغش کاینات اینجای دارد

ولیکن کس خبر اینجا ندارد

۲۲۵

تمامت دیدهها در دیده دارد

که بینائی یقین در دیده دارد

۲۲۶

کسی داند که او اینجا چگونست

که بیرونش یکی با اندرونست

۲۲۷

کسی داند که جانان دیده باشد

که سر تا پای خود او دیده باشد

۲۲۸

اگر دیده شوی این دیده باشی

وگرنه کی تو صاحب دیده باشی

۲۲۹

تو صاحب دیده شو در دیده بنگر

جمال جاودان در دیده بنگر

۲۳۰

تو صاحب دیده شو در دیدن یار

درون دیده او را بین و بگمار

۲۳۱

اگر صاحبدلی اینجانظر باز

نظر تا روی او بینی نظر باز

۲۳۲

اگر صاحبدلی جز او مبین تو

درون دیده در عین الیقین تو

۲۳۳

اگر صاحبدلی دل را نگهدار

که تا یابی در اینجا زود دلدار

۲۳۴

چو دلدارت نظر دارد نظر کن

دلت ازدیدن رویش خبر کن

۲۳۵

خبر کن دل که دلدارست آنجا

درون جان شده تحقیق یکتا

۲۳۶

خبر کن دل که جان درتو پدیدست

ولیکن جان ابر گفت و شنیدست

۲۳۷

خبر کن دل حقیقت جان شود دل

یقین بیند عیان جانها شود دل

۲۳۸

دلت جانست و جان یکتا و دل دوست

یقین پیدا و پنهان جمله خود اوست

۲۳۹

دلت جانست و جان دل گشت آنجا

چرا داری تو خود سرگشته اینجا

۲۴۰

دلت جانست و جان دل گشت ناگاه

اگر یابی تو اینجا دیدن شاه

۲۴۱

دلت جانست و جان و دل یکی بین

رخ جانان در این دو بیشکی بین

۲۴۲

دلت جانست و جان و دل صفاتند

حقیقت هر دو اینجانور ذاتند

۲۴۳

دلت جانست و جان ودل نمودار

یکی در ذات داند صاحب اسرار

۲۴۴

که چون جان دل شود جانان بگیرد

نمود هر دوشان آسان بگیرد

۲۴۵

محمد(ص) چون دل و جان را یکی دید

خدا را در دل و جان بیشکی دید

۲۴۶

دل و جانش یکی شد در حقیقت

ورا شد فاش در عین طبیعت

۲۴۷

دل و جانش یکی بُد در دو عالم

از آن میگفت او سرّ دمادم

۲۴۸

دل و جانش یکی گشت و خدا دید

از آن او ابتداو انتها دید

۲۴۹

دل و جانش یکی شد تا حقیقت

ورا شد فاش در عین شریعت

۲۵۰

دل و جانش نمود کن فکان بود

حقیقت او یقین خود جان جان بود

۲۵۱

دل و جانش نمود کائناتست

یقین میدان که او دیدار ذاتست

۲۵۲

دل و جانش چو در یکی لقا یافت

از آن اینجایگه عین بقا یافت

۲۵۳

دل و جانش چو در یکی قدم زد

ورای چرخ اعظم او قدم زد

۲۵۴

دل و جانش چو در یکی بیان کرد

درونِ جانِ من شرح و بیان کرد

۲۵۵

دل و جانش چو در حق گشت واصل

همه مقصود ما را کرد حاصل

۲۵۶

دل و جانش همه دلدار دارد

کسی داند که دل بیدار دارد

۲۵۷

دل و جانش نمودِ عاشقانست

مرا از جان و دل شرح و بیانست

۲۵۸

دل و جانش چودید اینجا یقین باز

حقیقت یافت اینجا اولین باز

۲۵۹

دل و جانش همه اسرار برگفت

همه از دیدن دلدار برگفت

۲۶۰

دل و جانش را تحقیق بنمود

بیک دم جان من اینجای بربود

۲۶۱

دل و جانش یقین منصور بشناخت

دل و جان نزد او یکباره درباخت

۲۶۲

دل و جانش چو دید اینجا یقین حق

زد از دیدار جانان او اناالحق

۲۶۳

دل و جانش نمود او نمودار

از آن شد ناگهی منصور بردار

۲۶۴

دل و جانش هر آنکو میشناسد

دو عالم خصم باشد کی هراسد

۲۶۵

دل و جانش یقین عطّار دارد

از اینسان نافهٔ اسرار دارد

۲۶۶

دل و جانم فدای خاک پایش

که در جان و دلم زینجا صفایش

۲۶۷

بجان بنمود اینجاگه نهانی

کز او دارم همه راز معانی

۲۶۸

دلم جان گشت و جان ودل حقیقت

چو دیدم مرورا راز شریعت

۲۶۹

دلم جان گشت جان دل در لقایش

چو دیدم ناگهی دید بقایش

۲۷۰

دلم جان گشت جان دل در بر او

ایا سالک کنون ره بر سوی او

۲۷۱

درون جمله جانها مصطفی بود

که او اینجایگه عین لقا بود

۲۷۲

ندانست این بیان جز مرد صدّیق

نداند این رموز اینجا چو زندیق

۲۷۳

کسی باید که او اینجا بداند

که جان و دل بروی او فشاند

۲۷۴

کسی باید که او را بیند اینجا

که باشد از نمود عشق اینجا

۲۷۵

کسی باید که صافی ذات باشد

نمود جملهٔ ذرّات باشد

۲۷۶

کسی باید که در یکی نمودش

ببیند مر ورا اینجا سجودش

۲۷۷

کنون چون آدم ار این سر بدانی

شود فاشت همه سرّ معانی

۲۷۸

معانی مصطفی دان ای برادر

ز شرع مصطفی امروز بر خور

۲۷۹

که شرع مصطفی دیدت نماید

یقین اینجایگه رازت نماید

۲۸۰

محمد واصل هر دو جهانست

بصورت برتر از کون و مکانست

۲۸۱

محمد(ص) واصل آید اندر اینجا

مر او را حاصل آمد اندر اینجا

۲۸۲

حقیقت جان جان بشناخت تحقیق

که او را بود این اسرار توفیق

۲۸۳

مر او را داده بُد یزدان بیچون

در اوّل تا بآخر بی چه و چون

۲۸۴

جمالش بود مکتوبات جمله

از آن بُد سرّ مصنوعات جمله

۲۸۵

چو مکتوبات عین او را عیان شد

در اینجاگاه او جان جهان شد

۲۸۶

جهان جمله جانها بود احمد

که پیدا کرد اینجا نیک از بد

۲۸۷

جهان جمله جانها بُد یقین او

که بیشک بود در عین الیقین او

۲۸۸

از او شو واصل و تحقیق او یاب

همی گویم یقین توفیق او یاب

۲۸۹

از او شو واصل ای سالک در اعیان

که او دارد حقیقت سرّ جانان

۲۹۰

ندانم چون محمد(ص) صاحب راز

که او دیدم حقیقت عین اعزاز

۲۹۱

ندانم چون محمد(ص) پیشوائی

کز او دیدم یقین عین لقائی

۲۹۲

ندانم چون محمد واصلی من

کز او دیدم حقیقت حاصلی من

۲۹۳

ندانم چون محمد دید اللّه

نمود من رآنی کرد آن شاه

۲۹۴

ندانم چون محمد دید جانان

که در جانست چون خورشید تابان

۲۹۵

درون جان برونم اوست اینجا

که بیشک جان جانان اوست اینجا

۲۹۶

مرا بنمود رخ در خواب و بیدار

شدم دیدم وجودم ناپدیدار

۲۹۷

همه اوبود چون دیدم یقین او

حقیقت اوّلین و آخرین او

۲۹۸

همه او بود او گفتست اسرار

نداند این بیان جز مرد دیندار

۲۹۹

محمد(ص) دید در خود حق نهانی

از آن او دید او صاحب قرانی

۳۰۰

محمد(ص) دید راز قل هو الله

بطونش با ظهور اندر هو اللّه

۳۰۱

یکی شد مینگفت اینجای بر کس

بوقتی این بیان برگفت خود بس

۳۰۲

حقیقت دم زد و گفت از معانی

بریاران حقیقت من رآنی

۳۰۳

چو حق بود او بصورت هم بمعنی

ببرد این گوی در دنیا و عقبی

۳۰۴

یقین بشناس اگر صاحب یقینی

سزد گر جز محمّد کس نبینی

۳۰۵

مبین جز مصطفی گر مرد راهی

از او یابی حقیقت پادشاهی

۳۰۶

مبین جز مصطفی ای دل در اینجا

کز او شد این یقین حاصل در اینجا

۳۰۷

مبین جز مصطفی چیزی تو ای جان

که دیدست او در اینجاگاه جانان

۳۰۸

مبین جز مصطفی در هر دو عالم

کز اودیدی حقایقها دمادم

۳۰۹

مبین جز مصطفی اکنون خبردار

که او باشد ترا معنی خبردار

۳۱۰

مبین جز مصطفی گر راز دانی

که بیشک او کند عین العیانی

۳۱۱

من از وی واصلم اینجا یقین است

که او در هر دو عالم پیش بین است

۳۱۲

یقین دل چو از وی گشت حاصل

مرا اینجایگه او کرد واصل

۳۱۳

بجز احمد مدان ای سالکِ جان

که برگوید ترا اسرار پنهان

۳۱۴

تو ای عطّار دیدی روی احمد

از آن گشتی تو منصور و مؤیّد

۳۱۵

دم کل زن در اینجاگاه از او

که داری در میان جان تو مینو

۳۱۶

دم کل زن حقیقت باز دیدی

ز احمد تو بکام دل رسیدی

۳۱۷

ز یکی مگذر اینجا ویکی باش

حقیت راز جانان بیشکی باش

۳۱۸

چنین معنی که اینجا یافتی تو

عجب اسرار کل دریافتی تو

۳۱۹

نداری صورتی لیکن معانی

همی گوید دمادم در نهانی

۳۲۰

دم منصور اینجا زد دمِ تو

یقین دیگر است اینجا غم تو

۳۲۱

دو عالم در تو حیرانست اینجا

که کردستی نمود حق هویدا

۳۲۲

دو عالم در تو حیران و ملایک

همی گویند در معنی ملایک

۳۲۳

دو عالم در تو حیران و نظاره

تو کردستی ز جمله مر کناره

۳۲۴

بجز جانان نمیبینی یقین تو

از آنی اندر اینجا پیش بین تو

۳۲۵

چنانی پیش بین در آخر کار

که پرده برفکندسی بیکبار

۳۲۶

چنانی پیش بین در دید مردان

تو کردی فاش مر توحید جانان

۳۲۷

چنانی پیش بین در اصل مانده

که حیرانی عجب دروصل مانده

۳۲۸

چنانی پیش بین و دم زده تو

که کام عشق هستی بستده تو

۳۲۹

چنانی پیش بین و راز دیده

که دلداری در اینجا باز دیده

۳۳۰

چنانی پیش بین اندر یکی تو

که حق میبینی اینجا بیشکی تو

۳۳۱

چنانی پیش بین و حق عیانت

که در یکی است این جمله بیانت

۳۳۲

چنان واصل شوی اینجا یقین باز

که دیدی رازهای ما یقین باز

۳۳۳

چنان واصل شوی در حق بیکبار

که یکسانست پیشت نقش پرگار

۳۳۴

چنان واصل شدی مانند منصور

که در آفاق خواهی گشت مشهور

۳۳۵

تو مشهوری و آگاهی بعالم

که اینجا میزنی دم در یکی دم

۳۳۶

از آن دم یافتی سرّ اناالحق

نه باطل میزنی این دم ابر حق

۳۳۷

زنی زیرا که بیچونی یقین یار

یکی میبینی اینجا جمله اغیار

۳۳۸

ندیدی غیر جمله دیدهٔ تست

که میدانی که بیشک دیدهٔ تست

۳۳۹

ندیدی غیر جمله یار دیدی

حقیقت در وصال کل رسیدی

۳۴۰

ندیدی غیر حق دیدی بر خویش

محمد(ص) دیدهٔ تو رهبر خویش

۳۴۱

ندیدی غیر دید مصطفی تو

از آنی در میانه با صفا تو

۳۴۲

وصال جاودانی یافتی تو

که سوی مصطفی بشتافتی تو

۳۴۳

وصال از اوست هر کس کاین نداند

یقین میدان که جز حق بین نداند

۳۴۴

زهی سرور، زهی مهتر، زهی جان

توئی بیشک مرا هم جان و جانان

۳۴۵

مرا بنمودهٔ اسرار تحقیق

ز تو دریافتم دلدار تحقیق

۳۴۶

اگرچه کس نمیداند که چونم

تو میدانی که هستی رهنمونم

۳۴۷

کسی کو رهنمونش می تو هستی

بلندی یابد او از سوی پستی

۳۴۸

دوائی دردهای جان عشاق

توئی بیشک رسول اللّه در آفاق

۳۴۹

دوای درد من کردی حقیقت

نمیگردم زمانی از شریعت

۳۵۰

ره شرع تو بسپردم یقین من

که تا کردی در اینجا پیش بین من

۳۵۱

کسی کز شرع پاکت روی برتافت

نمود عشق تو اینجا کجا یافت

۳۵۲

ره شرعت وصال جاودانیست

خوشا آنکس که اندر شرع تو زیست

۳۵۳

ره شرع تو آن عاشق که بسپرد

حقیقت در دو عالم گوی او برد

۳۵۴

ره شرع تو آنکو دیده باشد

یقین دانم که صاحب دیده باشد

۳۵۵

ره شرع تودیده انبیااند

حقیقت این سپرده اولیااند

۳۵۶

بجزشرع تو در جانم نگنجید

که اندر او جمال جاودان دید

۳۵۷

ز شرعت گشتم اینجاگاه واصل

همه مقصودهایم گشت حاصل

۳۵۸

ز شرعت این زمانم یافته راز

شدستم در یکی انجام و آغاز

۳۵۹

ز شرعت رخ نگردانم یکی دم

که به زین من ندیدم در دو عالم

۳۶۰

ز شرعت همچو دریا گشت جانم

دمادم جوهر و در میفشانم

۳۶۱

ز شرعت سالکان جان میفشانند

حکیمان نیز هم حیران بمانند

۳۶۲

توئی اینجا حکیم درد عشاق

توئی اندر میان انبیا طاق

۳۶۳

توئی دیده دمادم روی جانان

فکنده دمدمه در کوی جانان

۳۶۴

توئی بیشک جمال یار دیده

ز عزت سوی ذات کل رسیده

۳۶۵

مهین جملهٔ اینجا یقین تو

که دیدستی خدا عین الیقین تو

۳۶۶

مهین انبیاء و اولیائی

نمیدانم دگر کلّی خدائی

۳۶۷

دلادرمدح او جان میفشانی

کز او داری همه راز معانی

۳۶۸

اگر تو مدح او گوئی همه عمر

کجا در راه او پوئی همه عمر

۳۶۹

اگر صد سال مدحش گفته باشی

ز صد جوهر یکی ناسُفته باشی

۳۷۰

چگوئی مدح او مدحش خدا گفت

که نام اوست با نام خدا جُفت

۳۷۱

علیه افضل الصلوات میگوی

وجود او حقیقت ذات میگوی

۳۷۲

ترا این بس بود در هر دوعالم

که میگوئی حقیقت این دمادم

۳۷۳

ز توحیدش نظر کن این زمان باز

که دیدستی جمال جاودان باز

۳۷۴

سوی حضرت شدی بیشک تو ساکن

ز هر تشویشها گشتی تو ایمن

۳۷۵

ترا چون حق نمود اینجا رخ خود

دمادم دادت اینجا پاسخ خود

۳۷۶

کنون شو شاد در اسرار معنی

که هستی مرد برخوردار معنی

۳۷۷

جهانِ جان تو داری این زمان کل

یقین هستی بمعنی جان جان کل

۳۷۸

ترا بنمود اینجا ذات خود او

بکرده فارغت ازنیک و بد او

۳۷۹

دم این سر تو داری کس ندارد

یقین جانان تو داری کس ندارد

۳۸۰

همه دارند بقدر خویش جانان

ولی این راز افتادست پنهان

۳۸۱

میانِ اهلِ دل چون فاش گشتی

یقینِ نقش وهم نقّاش گشتی

۳۸۲

از این مستی که داری در دل و جان

ز بهر راز هستی گوهر افشان

۳۸۳

زهی گوهرفشانی که تو داری

زهی راز معانی که تو داری

۳۸۴

از اینسان کس ندارد هیچ اسرار

که داری این زمان زین شیوه گفتار

۳۸۵

همه ذرّات از گفتارت ای جان

یقین هستند اندر هست پنهان

۳۸۶

چه گویم ای دل رفته ز پیشم

که این دم من ندارم هیچ پیشم

۳۸۷

دلا آخر کجائی باز پس آی

وگر آمد گره زین عشق بگشا

۳۸۸

دمادم عقل پیر اینجا بتدبیر

مرا آنجاکشد بیشک بزنجیر

۳۸۹

جهانم میکند اینجای دربند

که ماندستم ز دستش سخت دربند

۳۹۰

چنانم خوار میگرداند اینجا

که خواهد کردنم یکباره شیدا

۳۹۱

گهی اندر گمان گاهی یقین است

گهی افتاده گاهی پیش بین است

۳۹۲

گهی اندر خراباتست ساکن

گهی اندر مناجاتست ایمن

۳۹۳

گهی اندر نمود زهد افتد

گهی یکبارگی پرده برافتد

۳۹۴

دمادم مینماید هر صفت او

گهی در کفر و گه درمعرفت او

۳۹۵

گهی در دین و گه کفر است کارش

چنین افتاد اینجا کار و بارش

۳۹۶

ز دست دل شدم افگار اینجا

فروماندم شدم یکبار اینجا

۳۹۷

یقین از جان جان دارم حقیقت

که سودا میدهد هر دم طبیعت

۳۹۸

خور و خفت میکنم در سوی صورت

پدیداریم بیشک در کدورت

۳۹۹

چو دیگر باز میگردم سوی جان

حقیقت روی بنمایند جانان

۴۰۰

از این پس سوی صورت مینیایم

که رنج خود ز صورت مینمایم

۴۰۱

از این صورت به جز سودا ندیدم

حقیقت جز دل غوغاندیدم

۴۰۲

از این صورت چنان خوار و اسیرم

که جانانست بیشک دستگیرم

۴۰۳

از این صورت بلا دیدم دمادم

نگشتم زو زمانی شاد و خرّم

۴۰۴

از این صورت ندیدم هیچ راحت

بجز رنج وبلا و حزن و محنت

۴۰۵

از این صورت همه مردان عالم

بلا دیدند اینجاگه دمادم

۴۰۶

از این صورت نه اوّل آدم اینجا

بلا و رنج دید او دم دم اینجا

۴۰۷

بجز معنی ندارم راحت خویش

که معنی مینماید قربتم بیش

۴۰۸

بجز معنی نخواهم اندر اینجا

که معنی کرد جان جانم اینجا

۴۰۹

چو معنی متّصل با ذات افتاد

رموز عشق اینجاگاه بگشاد

۴۱۰

چو معنی پیشوای عاشقانست

حقیقت درگشای سالکانست

۴۱۱

یقین از دید معنی میتوان یافت

که بی معنی نشاید جان جان یافت

۴۱۲

یقین معنی است اسرار دل و جان

که از صورت شدست اینجای پنهان

۴۱۳

چو معنی همچو جانان بی نشانست

ولی صورت در اینجا با نشانست

۴۱۴

ز معنی و ز صورت بازگفتند

بسی تقلید با هم باز گفتند

۴۱۵

کسانی کاندر این صورت بمانند

نمود عشق و معنی کی بدانند

۴۱۶

نمود عشق و معنی بی نشانی است

بَرِ عشاق این راز نهانی است

۴۱۷

نمود عشق صورت سالکانند

که ایشان راز نیکِ هر دو دانند

۴۱۸

نمود عشق صورت یافت منصور

ز صورت گشت او یکبارگی دور

۴۱۹

بمعنی زد اناالحق اندر اینجا

ولی صورت شدش اینجا بمعنی

۴۲۰

تنش جان کرد و جان در تن نهانی

بگفت آنگاه او راز نهانی

۴۲۱

تنش جان کرد و جان در تن بقا شد

به یک ره صورت اندر جان فنا شد

۴۲۲

تنش جان کرد اندر دیده دلدار

به یک ره هر دو گشته ناپدیدار

۴۲۳

تن و جان هردو محو یار گشتند

حقیقت درنهان دلدار گشتند

۴۲۴

تن و جان هردو روی دوست دیدند

تن و جان روی جانان بازدیدند

۴۲۵

تن و جان هر دو یکی گشت در ذات

فقالوا ربّنا ربّ السّموات

۴۲۶

مر ایشانرا یکی دیدار بنمود

نمود هر دوشان کل ذات بنمود

۴۲۷

شدند ایشان بیک ره جوهر کل

برستند از جفای و رنج وز ذلّ

۴۲۸

دم دلدار چون یکی عیان شد

تن و جان بیشکی در حق نهان شد

۴۲۹

نهان شد جان و تن اندر برِ یار

نمود عشق جانان شد پدیدار

۴۳۰

نهان شد جان و تن جان با عیانست

ولی این راز هر کس میندانست

۴۳۱

چو منصور آنچنان شد در حقیقت

برفتش ازمیان دید شریعت

۴۳۲

طبیعت محو شد آنجا بیکبار

نمود عشق جانان شد پدیدار

۴۳۳

نبُد منصور حق دیدار بنمود

درون و هم برون اسرار بنمود

۴۳۴

اناالحق زد همی جمله شنودند

کسانی کاندر این واقف نبودند

۴۳۵

مر او رامنع کردند از شریعت

نمیدیدند اسرار حقیقت

۴۳۶

چنان مغرور بودند اندر اینجا

که او رادر جنون دیدند و سودا

۴۳۷

مر او را میندانستند تحقیق

که حق میگفت اناالحق بهر توفیق

۴۳۸

که ایشان را کند واقف ز اسرار

چنان بودند در صورت گرفتار

۴۳۹

نمیدیدند راز حق درونش

همی گفتند کافتادش جنونش

۴۴۰

جنونست آنچه او میگوید از خود

نه نیکست این بیان و هست این بد

۴۴۱

جنونست اندر اینجا در دماغش

درون دل فرو مانده چراغش

۴۴۲

جنونست اوفتاده در سر او

بَد است این حال و اکنون نیست نیکو

۴۴۳

بیانش سخت بد افتاد اینجا

مر او را هست بیشک رنج وسودا

۴۴۴

دماغش او خلل کرد است از جهل

شد اکنون او در اینجا خوار و نااهل

۴۴۵

نگوید هیچکس او کو چنین گفت

یقین دانیم کو نِی از یقین گفت

۴۴۶

چنین علمی که او را بود اینجا

جنونش ناگهی بر بود زینجا

۴۴۷

جنونش ناگهی از ره بیفکند

بسر او رادرون چه بیفکند

۴۴۸

جنونش در دل و جان زور کردست

دو چشم ظاهرش راکور کردست

۴۴۹

جنونش بیخبر کردست در خویش

شده دیوانه و لایعقل از خویش

۴۵۰

بباید ره گرفتن تا دوائی

کنیم او را که باز آید صفائی

۴۵۱

دل او را از این سودای علّت

که افتادست اندر رنج و محنت

۴۵۲

از این سودا مر او را وارهانیم

که ما احوال این شه نیک دانیم

۴۵۳

همی گفتند از این شیوه سخنها

همی دانست منصور آن بیانها

۴۵۴

حقیقت بایزید او را چو بشناخت

حجاب از پیش روی خود برانداخت

۴۵۵

جمال بی نشان را یافت منصور

که سر تا پای او پاره شده نور

۴۵۶

چنانش عاشق و سرمست کل یافت

نظر میکرد و او را هستِ کل یافت

۴۵۷

حقیقت دید او را فرّ اللّه

که پیدا گشته بود آنجای آن شاه

۴۵۸

حقیقت یافت با او آشنائی

که دیدش بیشکی سرّ خدائی

۴۵۹

حقیقت چون نظر میکرد او دید

نمیزد دم ز سبحانی و توحید

۴۶۰

حقیقت دید او را لامکانی

که دم میزد در آن راز نهانی

۴۶۱

حقیقت دید او را آشنا یافت

عیانش دید دید مصطفی یافت

۴۶۲

حقیقت یافت او را صاحب اسرار

بخود میگفت ما را هست دلدار

۴۶۳

یقین دلدار این دیدست در خویش

حجاب اینجایگه برداشت از پیش

۴۶۴

یقین خویش آنجا مینماید

دل و جان عزیزان میرُباید

۴۶۵

یقین او واصل است و آمده کل

که بیرون مان کند از رنج وز ذلّ

۴۶۶

یقین اوواصل است اندر نهانی

حقیقت حق او اندر نهانی

۴۶۷

اناالحق میزند اندر دل او

گشادست اندر اینجا مشکل او

۴۶۸

اناالحق میزند در جان او حق

مر این باشد حقیقت راز مطلق

۴۶۹

از او اصل شوم اینجا مگر من

از او یابم در اینجاگه خبر من

۴۷۰

از او واصل شوم بیشک من اینجا

که برگوید مرا سر روشن اینجا

۴۷۱

از او واصل شوی کین راز جانست

خداوند زمین و آسمانست

۴۷۲

درون جان او گویا شده یار

ولیکن ازتمامت ناپدیدار

۴۷۳

درون جان او میگوید این سر

ببینم مر ورا صورت بظاهر

۴۷۴

بطون اوست جانان رخ نموده

بیک ره صورت او در ربوده

۴۷۵

اناالحق گوی صورت در میان نیست

که این گفتار او جز جان جان نیست

۴۷۶

حقیقت جان جانانست این مرد

درونش در اناالحق هست او فرد

۴۷۷

حقیقت جان جان گوید درونش

که او بودست اینجا رهنمونش

۴۷۸

یقین بشناختم اکنون ورا باز

من این اسرار میگویم کرا باز

۴۷۹

کنم پنهان و با شبلی بگویم

درون جان و دل با خود بگویم

۴۸۰

که خواهندم بکردن بر ملامت

گرفتست این زمان بیشک قیامت

۴۸۱

عوام الناس نادان و خرانند

جز او اسرار او بیشک ندانند

۴۸۲

کجا داند کسی معنی این مرد

که هست او اندر اینجا صاحب درد

۴۸۳

هر آنکو صاحب دردست داند

که او این صورت حرف از که خواند

۴۸۴

هرآنکو صاحب دردست دیدست

که بیشک حق در او گفت و شنید است

۴۸۵

مر این اسرار او را منکشف شد

نمود او بجانان متّصف شد

۴۸۶

یکی میبیند این منصور اینجا

سراسر در عیان نور اینجا

۴۸۷

یکی میبیند آن از جان شده پاک

حقیقت محو کرده آب با خاک

۴۸۸

یکی میبیند و اندر یکی است

یقین دارد حقیقت بیشکی است

۴۸۹

یکی دیدست در توحید اینجا

گذرکرد است ازتقلید اینجا

۴۹۰

یکی دیدست کلّی بی نشان است

ز دید خویش بی نام و نشان است

۴۹۱

یکی دیدست و یکرنگ است اینجا

یقین بی نام و بی ننگ است اینجا

۴۹۲

یکی دیدست صورت ناپدید است

حقیقت این زمان در دید دیدست

۴۹۳

یکی دیدست بیشک جمله را دوست

شدست اینجای مغزش جملگی پوست

۴۹۴

یکی دیدست و در یکی قدم زد

وجود بود خود جمله عدم زد

۴۹۵

یکی دیدست و دم زد در یکی او

فدا گشتست اینجا بیشکی او

۴۹۶

یکی دیدست و سلطان گشت دایم

ز ذات کل شدست اینجای قائم

۴۹۷

چو او یارست گفتارش خدایست

حقیقت این زمان عین لقایست

۴۹۸

کنون تحقیق میدانم که یار است

ولیکن چون کنم چون بیشمار است

۴۹۹

عوام الناس در غوغا فتادند

بیک ره سوی او سرها نهادند

۵۰۰

نمیدانم کنون تا چون کنم من

که این غوغای تن بیرون کنم من

۵۰۱

درون خانقه باید ببُردن

بدست این مریدانش سپردن

۵۰۲

عوام از هر طرف آواره سازم

پس آنگه درد خود را چاره سازم

۵۰۳

بسوی خانقه بردش نهان او

بکنجی در نشاندش جان جان او

۵۰۴

مریدان بانگ زد با خلق بسیار

از اینجاگاه گشتند جمله آوار

۵۰۵

سوی منصور شد در خانقه او

زمانی در نشستش پیش شه او

۵۰۶

چنان منصور بد از شوق دلدار

اناالحق گوی اندر ذوق دلدار

۵۰۷

که از هر دو جهان او بیخبر بود

که یارش جملگی اندر نظر بود

۵۰۸

بجز جانان اباکس مینپرداخت

بیک ره ازنظر برقع برانداخت

۵۰۹

اناالحق میزد اندر بایزید او

دمادم میشد اینجا ناپدید او

۵۱۰

دگر پیدا نمیشد در بر دوست

یکی بُد مغز او تحقیق با پوست

۵۱۱

یقین چون بایزید آنجا چنان دید

مر او را در میان راز نهان دید

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۹

نظرات