عطار

عطار

بخش ۹۰ - در جواب دادن حسین منصور بایزید را قدّس اللّه روحهما فرماید

۱

جوابش داد آن دم صاحب راز

که اندر عشق ما میسوز و میساز

۲

بسوزان خویشتن مانندهٔ شمع

که تا گردی فنا نزدیکی جمع

۳

بسوزان خویشتن پروانه کردار

که تا گردی بیک ره ناپدیدار

۴

بسوزان خویشتن مانند ذرّه

برِ خورشید رویم مانده غّره

۵

نمانی همچو شبلی مانده مغرور

که افتادست هم نزدیک هم دور

۶

فنا شو تا بقای ما بیابی

پس آنگه سوی ما بیخود شتابی

۷

فنا شو تا لقایم باز بینی

حقیقت جملگی را راز بینی

۸

فنا شو در نمود ما به یک بار

حجاب جسم و جان از پیش بردار

۹

فنا شو تا شوی دیدار اشیا

بمانی آنگهی پنهان و پیدا

۱۰

فنا شو تا شوی کون ومکان تو

ببر از جملگی گوی از میان تو

۱۱

فنا شو در عیانِ رویم اینجا

که تا گردی ز ذات من مصفّا

۱۲

فنا شو همچو شمعی پا و تا سر

که تا بیرون شوی کلّی ز آذر

۱۳

فنا شو در نهاد ما یقین تو

که گردی اوّلین و آخرین تو

۱۴

فنا شو در بَرِ خورشید رویم

که بینی در تمامت های و هویم

۱۵

فنا شو تا یکی بنمایمت باز

ببینی مر مرا انجام و آغاز

۱۶

فنا شو تا کنم اینجات واصل

همه مقصود تو آرم بحاصل

۱۷

فنا شو در برم مانند مردان

بلای عشق من بیحدّ و مرز دان

۱۸

فنا شو در برم چون سایه جاوید

که تا بینی مرا مانندخورشید

۱۹

ز صورت دور شو تا نور گردی

چو من اندر جهان مشهور گردی

۲۰

به یک ره بود اینجاگه بر افکن

که تا بنمایدت خورشید روشن

۲۱

به یک ره ننگ شو نامت برانداز

چو موم اینجا بَرِ خورشید بگداز

۲۲

یکی شو بایزید و بس مرابین

درونِ جزو و کل عینِ لقا بین

۲۳

یکی شو بایزید اندر بَرَم زود

که تا یابی مرا دیدار معبود

۲۴

منم حق آمده اینجا سخن گوی

اناالحق میزنم در های و در هوی

۲۵

منم حق آمده اینجا بتحقیق

که تاذرّات کل بخشیم توفیق

۲۶

منم حق آمده اینجا نهانی

بدین کسوت بَرِ خلق جهانی

۲۷

منم حق تا نمایم راز اینجا

بگویم سرّ خود من باز اینجا

۲۸

منم حق آمده اینجا پدیدار

منم اینجای عشق خود خریدار

۲۹

منم حق آمده تا خود نمایم

وجودِ جملگی اندر ربایم

۳۰

منم حق آمده اینجا بر حق

که تا برگویم اینجا راز مطلق

۳۱

منم اللّه و جان جمله هستیم

یقین اینجایگه من نیست هستم

۳۲

منم حق آمده اللّه مطلق

درون جملهام آگاه مطلق

۳۳

نشانِ بی نشانی در همه من

درونِ جملگی خورشید روشن

۳۴

نشان بی نشانیم تمامت

نمایم در برت یوم القیامت

۳۵

مترس ای بایزید و گوش میدار

رموز من نهانی هوش میدار

۳۶

مشو عاشق که خویشم عاشق خود

شدستم فارغ از هر نیک و هر بُد

۳۷

منم عاشق کنون بر دیدن خویش

حجاب اینجایگه رفته ببین پیش

۳۸

من و تو هر دو یکسانیم بنگر

درون جمله جانانیم بینگر

۳۹

بجز من هیچ منگر در دل و جان

منم در بود تو پیدا و پنهان

۴۰

من آوردم ترا در دید دنیا

منت بیشک برم تا عین عقبی

۴۱

همه همچون تو آوردم بعالم

همه بخشیدم اینجا صورت دم

۴۲

ز دیدخویش کردم جمله پیدا

ز عشق خویش کردم جمله شیدا

۴۳

منم اینجات عمر و زندگانی

تمامت رازشان رازِ نهانی

۴۴

یقین میدانم وایشان ندانند

که در دیدار من عین جهانند

۴۵

منم گویا درونِ جان ایشان

منم پیدا و هم پنهان ایشان

۴۶

منم بینا و چشم جمله از من

در اینجاگاه بین خورشید روشن

۴۷

منم اندر زبان جمله گویا

درونِ جمله هستم راز دانا

۴۸

کنون ای بایزید این راز دیدی

بیانی کز زبان من شنیدی

۴۹

مگو با کس نهان میدار این را

که بیشک این بود عین الیقین را

۵۰

منم عین الیقین اینجاحقیقت

سپردستم یقین راه شریعت

۵۱

ره شرع محمّد من سپُردم

میان اولیا من گوی بُردم

۵۲

تمامت مهر او دیدار دیدم

بیانشان جمله از اسرار دیدم

۵۳

بَرِ قطبِ جهان بودم در این دم

یقین هم میروم پیشش دمادم

۵۴

کنون من آمده درملک بغداد

که اینجاکردهام بر نفس خود داد

۵۵

دهم داد اندر این ره همچو مردان

چو خود کردم ابا خود هیچ نتوان

۵۶

کسی را نیست من هستم دم کل

که بنمودم نمود از عالم کل

۵۷

نمود من در اوّل دان و آخر

نمودستم کنون هستیّ ظاهر

۵۸

بسوزانم در اینجا ظاهرم من

که بر هر شبی حقیقت قادرم من

۵۹

کجا رفتست شبلی این زمان هان

که دریابد یقین کَوْن و مکان هان

۶۰

همی دانم ولی پرسیدم از تو

که مر معنی کل من دیدم از تو

۶۱

سوی باغ است شبلی با مریدان

کنون مر راز کلّی مر مریدان

۶۲

کسی کز اوّلش پر درد وداغست

کجا او را هوای باغ و راغست

۶۳

ترا میبرد با او مینرفتی

که داری از یقین با او شگفتی

۶۴

اگرچه این زمان شیخ زمان است

نمود تو در اینجا او ندانست

۶۵

ندانست او ترا از ناسپاسی

تو در عصر زمان امروز خاصی

۶۶

مرا رازیست اندر مُلکِ شیراز

بسوی قطب عالم صاحب راز

۶۷

کنون خواهم شدن نزدیک آن پیر

که تا سازم وصال خویش تقریر

۶۸

چو باز آمد یقین شبلی از آن باغ

برت ای شیخ آید از سوی راغ

۶۹

بگو او را نمود عشق امروز

که تاگردد چو تو امروز پیروز

۷۰

بگو با او که ای از عشق دنیا

بمانده زار و سرگردان عقبی

۷۱

چنین مغرور جاه و مال مانده

همه دم پر ز قیل و قال مانده

۷۲

تو در بند غم وجاه و تیولی

کجا یابی چو ما صاحب قبولی

۷۳

مرا با تو کنون بسیار کار است

که معنی حقیقت بیشمار است

۷۴

ولیکن با تو من خواهم رسیدن

ترا بیشک یقین خواهیم دیدن

۷۵

بگویم باتو تا خود کیستی تو

در این عالم برای چیستی تو

۷۶

تو نافرمانی من کردهٔ تو

بمانده در حجاب و پردهٔ تو

۷۷

چنین غافل نماندستی بخود باز

ندیدم هیچ از انجام وآغاز

۷۸

بصورت مانده اینجا مبتلائی

از آن بیشک تو در خوف و رجائی

۷۹

بصورت ماندهٔ در ملک بغداد

ندیدی هیچ معنی را یکی داد

۸۰

بصورت ماندهٔ اینجا گرفتار

ندیدی هیچ از این معنی رخ یار

۸۱

کجا واصل شوی از سرّ معنی

که ماندستی تو سرگردان دنیی

۸۲

هوای باغ داری و زر و سیم

بماندی لاجرم در ترس و در بیم

۸۳

بدر کن از سرت سودای این جاه

وگرنه بازمانی تو در این چاه

۸۴

بدر کن از سرت سودای دنیا

که با شادی شوی در سوی عقبی

۸۵

تو دردی در یقین اینجا نداری

حقیقت عمر ضایع میگذاری

۸۶

بکش دردی در اینجا جوی درمان

بیاب اینجایگه از ما تو آسان

۸۷

بکش دردی و دم زن ازنمودار

که تا باشی بکلّی صاحب اسرار

۸۸

بکش دردی و آنگاهی دوا یاب

هر آن چیزی که میگویم تو دریاب

۸۹

ببر رنجی که تا گنجت نمایم

ترا از رنج خود مزدی فزایم

۹۰

ببازی نیست راز ما چنین هان

نمیگنجد بر ما گفت برهان

۹۱

طریقت باید اینجاگه سپردن

چو مردان اندر این سر گوی بُردن

۹۲

طریقت بایدت بسپردن اینجا

که تا بوئی بری زین حضرت اینجا

۹۳

کنون من گفتم و رفتم نهانی

یقین تا بایزید این سر بدانی

۹۴

خلایق جملگی امروز اینجا

بسر کردند از بهر تو غوغا

۹۵

مرا ترسی نبُد کین راز داریم

توانستم که از خود بازداریم

۹۶

مرایشان را ولی ازبهرت اینجا

یقین میآمدم ای پیر دانا

۹۷

بدّهْ روز دگر آیم بر تو

که هستم من یقین کل رهبر تو

۹۸

نمایم راز تا کل باز دانی

تو اکنون دار راز ما نهانی

۹۹

خلایق این چنین دانند اکنون

که من کردند ازینجاگاه بیرون

۱۰۰

کنون ای شیخ پیر و صاحب راز

بخواهم رفت اکنون سوی شیراز

۱۰۱

سوی شیخ کبیر آن قطب عالم

که او میداند احوالم در این دم

۱۰۲

مرا او جان جانست و یقینست

که او اینجا حقیقت پیش بین است

۱۰۳

بحق دانم مرا دانسته او حق

که دائم از حقیقت قطب مطلق

۱۰۴

بدو گفت آنگهی شیخ ایدل و جان

نگفتی این زمانم راز اعیان

۱۰۵

کیت بینم دگر اینجا یقین باز

چو خواهی شد کنون حقا بشیراز

۱۰۶

مرا کی باشد این دیدار رویت

نمیرم ناگهی از آرزویت

۱۰۷

بگفت ای شیخ هرگز تو نمیری

که ما را دوست چون شیخ کبیری

۱۰۸

شما را دارم اینجا من نهانی

که مانید اندر اینجا جاودانی

۱۰۹

ولیکن تا بده روز دگر باز

برون آیم ز پیش قطب شیراز

۱۱۰

نمایم راز آنگه بینی اسرار

نیاید راست این معنی بگفتار

۱۱۱

بگفت این و اناالحق زد بتوحید

درون خانقه خلقی بگردید

۱۱۲

اناالحق زد در آنجاگاه ده بار

درون خانقه شد ناپدیدار

۱۱۳

زهی معنی زهی صورت زهی دم

که چون او خود نباشد در دو عالم

۱۱۴

رموزی دان که اکنون گفتم ای جان

ابا تو از نمود جان جانان

۱۱۵

در اشترنامه من این سر نگفتم

ولی آن جوهر اینجا من بسُفتم

۱۱۶

رموز عشق جانانست پنهان

دمادم میشود اینجا باعیان

۱۱۷

رموز جان جان رویت نمودست

گره یکبارگی اینجا گشودست

۱۱۸

کسی باید که باشد بایزیدی

که او را باشد اینجا دید دیدی

۱۱۹

بداند راز چون منصور بیند

درون خانقه با او نشیند

۱۲۰

یقین بشناسد او را رهبر خویش

نهد مرهم بر این جا بر دل ریش

۱۲۱

چو منصور حقیقی رخ نموده است

ترا درجان و دل گفت و شنودست

۱۲۲

درون خانقاه دل برو بین

زمانی گوش کن از دوست تلقین

۱۲۳

ببین تا کیست او بشناس او را

ابا او کن زمانی گفتگو را

۱۲۴

بگو با او همه راز نهانت

که تا او بازگوید در میانت

۱۲۵

بگو با او تو درد دل در اینجا

که درمانت کند ای ماه شیدا

۱۲۶

بگو درد دل و بنگر دوایت

که بنماید بیک لحظه دوایت

۱۲۷

بیک لحظه ترا درمان کند او

نمود جان تو جانان کند او

۱۲۸

ترا منصور اندر خانقاه است

گرفته ملک جان و پادشاه است

۱۲۹

تو از وی بیخبر در سوی باغی

گرفتستی ز ذات کل فراغی

۱۳۰

چگویم تا تو دربند خودی هان

نخواهی یافت این اسرار پنهان

۱۳۱

چگویم تا تو دربند خودستی

یقین دانم که با خود بت پرستی

۱۳۲

چگویم تا تو دربند وجودی

بمانده در میان نار و دودی

۱۳۳

از این بند بلا اینجا اگر تو

برون آئی بیابی کل خبر تو

۱۳۴

از این بند بلای نفس زنهار

برون آی و نظر کن روی دلدار

۱۳۵

از این بند بلای خویشتن تو

برون آی و نظر کن جان و تن تو

۱۳۶

از این بند بلای صورت خود

بسی بر سرگذشتت نیک و هم بُد

۱۳۷

رخت بنموده است اینجا عیانی

همی گوید ترا راز نهانی

۱۳۸

گمانی میبری اندر یقین تو

بدانی تو اگر باشی امین تو

۱۳۹

گمان یکبارگی بردار از پیش

نظر کن تا ببینی جوهر خویش

۱۴۰

گمان یکبارگی تو با یقینت

رها کن بیشکی این کفر و دینت

۱۴۱

گمان بگذار و دنبال یقین باش

چو مردان خدا تو پیش بین باش

۱۴۲

که من هستم خدا او را یقین دان

خدای اوّلین و آخرین دان

۱۴۳

خدایست و تو صورت درگمانی

همی گوید ترا راز نهانی

۱۴۴

بخواهد رفت چون صورت نماید

دگر باز آید و رازت نماید

۱۴۵

نماید راز خود میدان بتحقیق

ببر از من تو اینجاگوی توفیق

۱۴۶

خدا بشناس اکنون در حقیقت

ببر از من تو این گوی طریقت

۱۴۷

خدا بشناس اینجاگه که فرد است

درون دل ترا تقریر کردست

۱۴۸

یقین گفتست که ای جان من خدایم

نمود انبیا و اولیایم

۱۴۹

یقین گفتست اکنون در گمانی

رود ناگاه و تو حیران بمانی

۱۵۰

بمانی تا ابد حیران دلدار

چه میگویم از این معنی خبردار

۱۵۱

مشو حیران که جانان رخ نموداست

زبانت جملگی اینجا شنود است

۱۵۲

اگر این راز کلّی باز دانی

حقیقت تا ابد تو جان جانی

۱۵۳

حقیقت تا ابد باشی یقین ذات

چو گردد محو اینجاگاه ذرّات

۱۵۴

حقیقت تا ابد جانان شوی تو

بوقتی کز صور پنهان شوی تو

۱۵۵

حقیقت تا ابد آری دمادم

نمود جملگی را در یکی دم

۱۵۶

حقیقت تا ابد سلطان تو باشی

درون جانها جانان تو باشی

۱۵۷

حقیقت تا ابد اندر خدائی

یکی بین از آن نبود جدائی

۱۵۸

حقیقت آفرینش ذات یابی

ولی منع یقین ذرّات یابی

۱۵۹

ز ذرّات این همه برهان نمود است

وز این برهان همه گفت و شنوداست

۱۶۰

ز ذرّات این همه جوش و خروشست

کسی یابد مر این کو جمله گوشست

۱۶۱

ز ذرّات این همه پیدا نمودار

ز بهر دید خود دارد در این کار

۱۶۲

ز ذرّات این همه شور و نشان است

درون جملگی او کل نهانست

۱۶۳

ز ذرّات این همه فریاد برخاست

اگرچه شاه پنهانست و پیداست

۱۶۴

چنان پنهان نمود او خویشتن را

که آمد بس حجاب جان و تن را

۱۶۵

حجاب این جان و تن بُد در ره او

ولی بر قدر بودند آگه او

۱۶۶

تمامی اندر اینجاگه مر ایشان

نشد مکشوف سرّ قدس ایشان

۱۶۷

که تا اوّل در آخر باز یابند

پس آنگاهی سوی اوّل شتابند

۱۶۸

چو هر دو این چنین اینجا فتادند

ز اوّل سر سوی حیرت نهادند

۱۶۹

ره صورت نمود جمله اشیاست

ولیکن راه جان یکی نه پیداست

۱۷۰

ره جان اوّل از کتم عدم بود

ز دانش در صفت اوّل قدم بود

۱۷۱

ره جان اوّل از ذات تعالی

نفخت فیه شد از قدرت لا

۱۷۲

مقام بی مقامی پاک بگذاشت

نظر در سوی دید خویش بگذاشت

۱۷۳

رهش بیحد بُد و پایان ندید او

از آن بُد از لطافت ناپدید او

۱۷۴

رهش بیحد بُد اندر اوج عزّت

طلب میکرد نور خویش و قربت

۱۷۵

چنان ره کرد از اوّل تا بآخر

که باطن ناگهی دریافت ظاهر

۱۷۶

ز باطن راه کرد او آخر کار

حجابی شد برش ناگه پدیدار

۱۷۷

حجابش بود صورت اندر اینجا

اگرچه بود جان از وصل پیدا

۱۷۸

ره جان از نهانِ راهِ صورت

که پیدائی فتاد اینجا ضرورت

۱۷۹

ره جان ذات بود اندر صفاتش

صفات اینجایگه میدان تو ذاتش

۱۸۰

ره صورت ز آب و خاک و معدن

فتاد اینجا ولیکن نار روشن

۱۸۱

چنان اینجا ز خصم ناموافق

بهم پیوسته شد در دید عاشق

۱۸۲

اگرچه ناخوشی اندر خوشی یافت

قراری کرد او هر لحظه بشتافت

۱۸۳

نه راهی یافت سوی اوّلین او

از آن مسکن گرفت از آخرین او

۱۸۴

قرار آتش اندر باد افتاد

بداند این کسی کآباد افتاد

۱۸۵

قرار آب اندر خاک بنگر

پس آنگه دید جانِ پاک بنگر

۱۸۶

قرار این جهان زیشان پدید است

کزیشان این همه گفت و شنید است

۱۸۷

قرار جان نخواهد بود بیشک

که تا اینجا نگردد بیشکی یک

۱۸۸

یکی میخواهد اینجا همچو اوّل

از آن مانده است چون صورت معطّل

۱۸۹

یکی میخواهد و او را دو آمد

از آن او را یقین از دید بستد

۱۹۰

یکی میخواهد و هم باز یابد

چو اوّل زینت و اعزاز یابد

۱۹۱

یکی میخواهد و جمله یکی است

ولیکن اندر این صورت شکی است

۱۹۲

مرا او را از دو بینی اندر این راه

از آن اینجا همی خواهد که آگاه

۱۹۳

شود از اصل اوّل آگهِ خویش

در اینجا باز یابد او ره خویش

۱۹۴

رهِ خود گم نکرد الّا ز صورت

بسی اینجایگه دید او نفورت

۱۹۵

ز اصل اوّلش حیران بماند است

در این صورت عجب حیران بماندست

۱۹۶

گهی نادان گهی دانا در این کار

فرو ماند است سرگردان چو پرگار

۱۹۷

چو جان نقطه فتاد و جسم پرگار

کجا آید در این معنی پدیدار

۱۹۸

نمود اصل اوّل عشق دید است

که او مانندهٔ جان ناپدید است

۱۹۹

اگر نه عشق باشد رهبر جان

بماند تاابد در خویش پنهان

۲۰۰

اگر نه عشق آوردی پیامی

کجا پیدا بدی پخته ز خامی

۲۰۱

اگر نه عشق جانان ره نمودی

که اینجا این دَرِ بسته گشودی

۲۰۲

اگر نه عشق هر لحظه در اینجا

کند آئینهٔ جانت مصفّا

۲۰۳

بمانی اندر این صورت بناچار

حقیقت تا ابد اینجا گرفتار

۲۰۴

در اینجا پیرو عشق ازل باش

پس آنگه در خدائی بی بدل باش

۲۰۵

در اینجا پیرو مردان دین شو

پس آنگه در عیان صاحب یقین شو

۲۰۶

در اینجا پیرو ایشان چو باشی

یقین میدان که تو غمگین نباشی

۲۰۷

در اینجا راز جسم و جان نیابی

درون جان یقین جانان نیابی

۲۰۸

در اینجا هر چه میجوئی نهانی

اگر سویش بری آخر بدانی

۲۰۹

در اینجا باز جوی و راه خود یاب

یقین انجام و هم آغاز دریاب

۲۱۰

در اینجا منکشف کن راز اوّل

تن و جان در یکی کن زین مبدل

۲۱۱

یکی بین و مکن اینجا دوئی باز

که اینجا نیست مائی و توئی باز

۲۱۲

دوئی بگذار و در یکی قدم نِه

که درحال یکی خود از دوئی بِه

۲۱۳

دوئی بگذار وز یکی در آور

اگر مردی تو از یکی بمگذر

۲۱۴

دوئی بگذار ویکی شو ز باطن

ز باطن دور گرد این صورت من

۲۱۵

دوئی بگذار و یکی باز بین هان

که از یکیّ است اینجا نصّ وبرهان

۲۱۶

اگرچه صورت اینجا در دو بینی است

از ان اینجا گرفتار دو بینی است

۲۱۷

اگرچه صورت اینجا جان جان یافت

نمود دوست در خود این جهان یافت

۲۱۸

ولی جان اصل کل دارد یقین او

که دیدست اوّلین و آخرین او

۲۱۹

ره صورت یقین پیداست بر جای

ز جان پیداست بیشک این سر و پای

۲۲۰

ره جان جملگی بنگر در اشیاء

که ازجانست مرجانی مصفّا

۲۲۱

صفات صورت اینجا نور جانست

بدان این سرّ که رمز عاشقانست

۲۲۲

صفات جان کمال لایزالست

کسی داند که بی نقش و خیال است

۲۲۳

صفات جان عجایب بی صفاتست

یقین بشناس کاینجا نور ذاتست

۲۲۴

ز جان وصورت اینجا چند گویم

از این معنی چه دانی تا چه گویم

۲۲۵

همه اسرارها زین هر دو دیدم

اگرچه من ز هر دو ناپدیدم

۲۲۶

همه اسرارها زین هر دو پیداست

که بیشک هر دو پنهان و پیداست

۲۲۷

ز جان جان توانی یافتن تو

اگر معنیّ من دریافتن تو

۲۲۸

ز صورت راز افعال جهانی

شود پیدا که تا رازی بدانی

۲۲۹

ز جان اسرار جانان باز دان زود

که تا حاصل کنی از دوست مقصود

۲۳۰

ز جانان گرچه میجوئی وصالت

ز صورت میرسد هر دم وبالت

۲۳۱

وبال تو همه افتاد صورت

کشیدن باید اینجا بی ضرورت

۲۳۲

ضرورت اوفتاد اینجا شر و شور

کزآن خواهی شد اینجاگه کر و کور

۲۳۳

اصّم آنگهی اعمّی جسمی

که تو گنجیّ و گه بند طلسمی

۲۳۴

طلسم آزاد کن بشکن بناچار

که تا رُسته شوی از پنج وز چار

۲۳۵

بیاب آن گنج راز عاشقانست

ز بهرش این همه شور و فغانست

۲۳۶

فغان جملگی زین مهر گنجست

همه جانها از آن پر درد و رنجست

۲۳۷

همه درد جهان از بهر آنست

که درد از صورت درمان بجانست

۲۳۸

حقیقت گنج مخفی ماند بیشک

طلبکارند اینجاگه یکایک

۲۳۹

حققت گنج از آنِ شاه باشد

کسی کز دید شاه آگاه باشد

۲۴۰

حقیقت گنج شب زانِ تو آمد

یقین هم درد ودرمان تو آمد

۲۴۱

تراگنجست چندین رنج بردی

بده جان شادمان و گنج بردی

۲۴۲

بده جان گنج بستان رایگانی

چه خواهی یافتن زین گنج فانی

۲۴۳

حقیقت جان بده بستان تو این گنج

گذر کن بیشکی از چار وز پنج

۲۴۴

حقیقت جان چو دادی گنج یابی

پس آنگه بی غم و بیرنج یابی

۲۴۵

غم و رنج تو جمله از طلسم است

وگرنه گنج اینجاگاه اسمست

۲۴۶

الا ای گنج ذات کل ندیده

در اینجا جز که رنج و ذل ندیده

۲۴۷

غمت جمله زبهر گنج افتاد

از آنت جسم و جان در رنج افتاد

۲۴۸

گذر کن زو و گنج لامکانی

بیاب اینجای خود را رایگانی

۲۴۹

گذر کن زود از این شش جهاتش

که اعیانست اینجا گنج ذاتش

۲۵۰

ز گنج ذات برخوردار خودباش

بس آنگه فارغت از نیک و بد باش

۲۵۱

ز گنج ذات اعیان یاب و توحید

بگو تا چند گردی گِردِ تقلید

۲۵۲

ز گنج ذات خود دیدی یقین باز

عیان شد اندر اینجا اوّلین باز

۲۵۳

چو آدم دم تو میآری ز تقلید

از آن دوری تو از انوار توحید

۲۵۴

ولیکن جملگی پیوستهٔ تست

حقیقت بود تست و رستهٔ تست

۲۵۵

حقیقت جملگی از تست وبودست

که ذات پاک تو اینجا نمود است

۲۵۶

حقیقت غیر تست و سیر پیدایست

نمود کعبه اندر دیر پیداست

۲۵۷

منم عاشق شده در دیر امروز

از آن اینجا زنم این سیر امروز

۲۵۸

منم عاشق شده در دیر عشاق

یکی دیده حقیقت سیر عشاق

۲۵۹

درون دیرم و سیرم یکی بین

حقیقت بت شکستم بیشکی من

۲۶۰

ز سیر دیر رهبان چندم اینجا

نشستم زانکه من پابندم اینجا

۲۶۱

ز صورت بت در این دیرم که هستم

دمادم این بت صورت شکستم

۲۶۲

بخود گویم دمادم من ز مستی

که ای دل چند آخر بت پرستی

۲۶۳

بت تو صورتست و بشکنش هان

اگردم میزنی اینجا زجانان

۲۶۴

در این جانت نمیگنجد ز تقلید

حقیقت ذات کل دان تو ز توحید

۲۶۵

دل من دوست میدارد بت خود

حقیقت میشناسد این بیان بد

۲۶۶

بت صورت دلم را دوست دارد

حقیقت نیز مغز و پوست دارد

۲۶۷

دلم در بند صورت مبتلا شد

از آن بیخود میان صد بلا شد

۲۶۸

دلم در بند صورت شد گرفتار

گهی باشد مسلمان گاه کفّار

۲۶۹

دلم در بند صورت باز ماندست

ولی در عشق صاحب راز ماندست

۲۷۰

دلم در بند صورت گشت پیدا

دمادم میکند از عشق غوغا

۲۷۱

دلم در بند صورت لاالهست

که لا او رادر اینجاگه بنا هست

۲۷۲

دلم در بند صورت ناتوانست

از آن هر لحظه شیدای جهانست

۲۷۳

از این صورت ندیدم من به جز غم

که غم میآردم اینجادمادم

۲۷۴

از این صورت همه دردست ما را

از آن باشد یقین دردست ما را

۲۷۵

رخ جانم نمودار دل آمد

مرا دیدار جانان حاصل آمد

۲۷۶

چنان عاشق شدم بر دیدن جان

که ماندستم عجب در خویش پنهان

۲۷۷

چنان عاشق شدم بر روی دلدار

که کلّی شد وجودم ناپدیدار

۲۷۸

ز عشقم خرّم و شادان بمانده

ازآنم دست از دل برفشانده

۲۷۹

ز عشقم خرّم و دلشاد گشته

ظهور و باطنم آزاد گشته

۲۸۰

ز عشقم دم زده اینجای در کل

برون جستم من اینجاگاه از ذل

۲۸۱

دمادم رنج اینجا شادی آمد

مرا از بند غم آزادی آمد

۲۸۲

دمادم مرمرا عین العیانست

که دید من نشان بی نشانست

۲۸۳

منم از عشق کُشته گشته اینجا

شده ازدید جانان زارو شیدا

۲۸۴

گهی رویم نماید جان جانم

که در پرده بکل عین العیانم

۲۸۵

گهی مخفی شود از دیدههایم

نماید ابتدا و انتهایم

۲۸۶

دو بینی نامد اینجا پیشم از دل

نمیدانم که چون این راز مشکل

۲۸۷

بیک ره حل کنم تا دوست بینم

حقیقت مغز اندر پوست بینم

۲۸۸

ولکین جان اگرچه دادم از پیش

یقین مرهم نهادم بر دل ریش

۲۸۹

چو جان از پیش دادم همچو مردان

مرا شد جان حقیقت دید جانان

۲۹۰

چو جان از پیش دادم همچو عشاق

فتادم لاجرم در واصلی طاق

۲۹۱

چو جان از پیش دادم زار گشتم

یقین از جسم و جان بیزار گشتم

۲۹۲

چو جان از پیش دادم رخ نمودم

عیان معشوق مشکل برگشودم

۲۹۳

چو جان دادم صفاتم روی بنمود

یقین این دم همه دیدار معبود

۲۹۴

چو جان دادم یکی شد در فنایم

نمود جسم و جان حق شد بقایم

۲۹۵

چو جان دادم شدم جانان یقین من

بدیدم اوّلین و آخرین من

۲۹۶

چو جان دادم وصالش یافتستم

ز نقصان کمالش یافتستم

۲۹۷

بده جان ای ندیده وصل عشاق

که تا آگه شوی از وصل عشاق

۲۹۸

بده جان و ببین جانان نهانی

که این دم هیچ در صورت ندانی

۲۹۹

بده جان و لقای جاودان یاب

از این صورت از این حضرت تو بشتاب

۳۰۰

بده جان تا شوی جانان حقیقت

که جانی کی توانی در طبیعت

۳۰۱

بدیدن بی طبیعت بازدان یار

بجائی کانزمانت لیس فی الدار

۳۰۲

نباشد هیچ دیدت را یکی هان

بود ذات حقیقی بیشکی هان

۳۰۳

نمود جسم و جان چون رفت از پیش

مر این معنی تو نیکوهان بیندیش

۳۰۴

نمود صورت کل خاک گردد

نمود عقل و جان افلاک گردد

۳۰۵

حقیقت صورتت جمله شود جان

بوقتی کآید اینجاگاه پنهان

۳۰۶

چو زیر خاک محو آمد یقین او

شود خاک رهت از کفر و دین او

۳۰۷

شود جان تن چو پنهانی بگیرد

نمود خاکها آسان بگیرد

۳۰۸

چو رجعت کرد اندر طور اطوار

شود اندر صفت او ناپدیدار

۳۰۹

یکی گردد درون و هم برون او

که اندر ذوفنونی رهنمون او

۳۱۰

بود کز قرب اینجا دم زند او

یقین میدان که خود را بر زند او

۳۱۱

از این دم صورت اینجا یافت بهره

دل و جان یافتست و عین زهره

۳۱۲

ره جان گرچه صافی اوفتاده‌ست

ولکین راه او در عین بادست

۳۱۳

ره صورت بود مشکل یقین دان

مر او را راز در عین زمین دان

۳۱۴

ره چونست و صورت آخر کار

که تا وقتی شود کل ناپدیدار

۳۱۵

وصال آنگاه یاد از رخ دوست

پس آنگه بشنود او پاسخ دوست

۳۱۶

که ای در راه ما افتاده مسکین

شده فارغ کنون درعین تمکین

۳۱۷

رسانم من ترا در دید اوّل

چو گشتی در صفات ما مبدّل

۳۱۸

کنون چون عین یکرنگی گزیدی

حقیقت درکمال ما رسیدی

۳۱۹

کنون بشناس ما را همچو ما تو

یقین باش اندر اینجا در فنا تو

۳۲۰

کنون بشناس ما را در یقین باز

چو گشتی اندر اینجا بیشکی راز

۳۲۱

کنون بشناس ما را در نهانی

که تا قدر وصال ما بدانی

۳۲۲

کنون بشناس ما را راز اینجا

چو دیدی روی ما را باز اینجا

۳۲۳

کنون بشناس ما را در فنائی

تو با ما ما ابا تو در جدائی

۳۲۴

یکی گشتی و در یکی مرابین

مرا از جان ما دیدار بگزین

۳۲۵

چون من تو تومنی این دم نئی تو

سزد ای عاشق اکنون خود نئی تو

۳۲۶

مبین خود را بهرجائی یقین تو

که تا یابی عیان عین الیقین تو

۳۲۷

ره جسم این بود کآخر فنایش

نموداری جان اندر بقایش

۳۲۸

چنان باشد که چون یکی شود جسم

برافتد آنگهی دیدار و هم اسم

۳۲۹

صفات حق شود اوّل ز پرگار

زهی معنی زهی ترکیب اسرار

۳۳۰

صفاتش آنگهی جانان شود زود

که تا یکی شودر ذات معبود

۳۳۱

صفاتش آنگهی جانان نماید

مر او را راز پنهانی گشاید

۳۳۲

صفات جسم روشن در دل خاک

شود تا آنگهی با جوهر پاک

۳۳۳

یکی گردد یکی باشد حقیقت

اگر خواهی چنین بسپر طریقت

۳۳۴

طریقت بسپر اندر راه جانان

اگر هستی یقین آگاه جانان

۳۳۵

طریقت بسپر و آنگاه حق بین

ز جانان در درون من یقین بین

۳۳۶

طریقت بسپر و بود ازل جوی

تمامت کارها در جان جان جوی

۳۳۷

حقیقت بسپر و دیدار دریاب

پس آنگاهی نمود یار دریاب

۳۳۸

حققت بسپر و جانان یقین بین

تو جانان در درون من یقین بین

۳۳۹

حقیقت با طریقت هر دو یکسانست

اگرچه شرع در هر لحظه یکسانست

۳۴۰

ولکین شرع اوّل پیشوایست

که دید انبیا و اولیایست

۳۴۱

ز شرع این آمده اندر رموزم

که تا خواهم که گویم این رموزم

۳۴۲

نخواهم گفتن این الّا بجائی

که نبود برتر از آنجا ورائی

۳۴۳

نمایم در یکی و راز گردم

یقین انجام و هم آغاز گردم

۳۴۴

ولی چون اصل جمله مینمایم

نه پنهان میکنم نیمیفزایم

۳۴۵

دمادم جام را بر قدر هر کس

دهم تا بر مزاج نفس هر کس

۳۴۶

مُفید آمد ز آنجا هرچه یابند

هم اندر این طلسمش گنج یابند

۳۴۷

دل و جانم دمادم خواهی اینجا

که بیخود میکشی گردی تو شیدا

۳۴۸

ز شیدائی شوی رسوای عالم

نیاری طاقت غوغای عالم

۳۴۹

ترا طاقت نماند آخر کار

شوی بیهوش و دل هر دو بیکبار

۳۵۰

بقدر خون من مینوش کن جام

ببین در آخرت چونست سرانجام

۳۵۱

بقدر خویش در کش جام معنی

مکن بدمستی و گفتار دعوی

۳۵۲

چو جامت هست وقتی خور دمادم

مخور جمله از آنجاگه دمادم

۳۵۳

تو درکش تا نگردی مست عاقل

که ناگاهی شوی در عشق باطل

۳۵۴

چو جامت از دو و از چار بگذشت

حقیقت کار دل ناچار بگذشت

۳۵۵

دمادم جام میآید بر آنجا

ز دست دوست بنگر تو مصفّا

۳۵۶

بقدر هر کسی جامی که باشد

دهد تا نیز مر طاقت نباشد

۳۵۷

اگر داری تو طاقت نوش کن جام

گذر کن بیشکی از ننگ و ز نام

۳۵۸

اگر داری تو طاقت جام نوشی

ضرورت صبر کن اندر خموشی

۳۵۹

بنوش آن جام و خاموشی گزین تو

چو مردان عین بیهوشی گزین تو

۳۶۰

چو مردان نوش کن اینجام وحدت

که تا یابی حقیقت جام قربت

۳۶۱

چو مردان نوش کن و چندینی تو مخروش

ز دست شاه جام دوست مینوش

۳۶۲

اگرواقف شوی بس سرّ در آنجا

حذر میکن که ناگاهی تو رسوا

۳۶۳

شوی ای دل صبوری به ز مستی

حقیقت نیستی بهتر ز هستی

۳۶۴

اگرچه نیستی هستی ذاتست

ولی هستی یقین دیدار ذاتست

۳۶۵

چو شه دربارگاه دل نشستست

بروی غیر او خود در ببستست

۳۶۶

بود روزی شهش بیخود بخواند

کسی باید که این معنی بداند

۳۶۷

ادب باید که بردارد یقین او

بنزد شاه باشد پیش بین او

۳۶۸

بنزد شاه دارد عزّت خود

نگه تا شاه نیکش بیند و بد

۳۶۹

نبیند چون نشیند شاه گردد

شه از وی در زمان آگاه گردد

۳۷۰

چو جان از پیش دارم رخ نمودم

عیان معشوق مشکل برگشودم

۳۷۱

دهد جام وصالش رایگانی

کند بر فرق او گوهر فشانی

۳۷۲

ز عزّت پایگاهش برفزاید

بجز شاهش به خاطر درنیاید

۳۷۳

گمانش این بود در آخر کار

دهد در دست او مرجام شهوار

۳۷۴

اگر طاقت بود آنرا کند نوش

بجز شه جمله را آرد فراموش

۳۷۵

خیال بد چو در پیشش نگنجد

بجز شه هیچ درخاطر نسنجد

۳۷۶

بجز شه مر کسی دیگر نماند

دمادم جام می از شه ستاند

۳۷۷

بعزّت باشد او با لشکر و رای

نه بر پیشش نهد از حدّ خود پای

۳۷۸

ادب به کز ادب یابد سعادت

که دایم بی ادب بیند شقاوت

۳۷۹

تمامت یابد و زجر و جفا او

ز قربت ماند اینجاگه جدا او

۳۸۰

به از عزّت نباشد درنمودار

که عزّت برتر است از کلّ انوار

۳۸۱

حقیقت حق بعزت میتوان یافت

کسی کاینجا حقیقت جان جان یافت

۳۸۲

به از عزت یافت دیدار الهی

برون شد کارش از عین تباهی

۳۸۳

بعزت باش وز عزت خدا جوی

چو شه دریافتی شد گفت و هم گوی

۳۸۴

بعزت انبیا در حق رسیدند

نمود جاودان زین راز دیدند

۳۸۵

بعزت جمله مردان پیشوایند

حقیقت جمله در عین لقایند

۳۸۶

بعزت جمله مردان ذات گشتند

نهان از جملهٔ ذرّات گشتند

۳۸۷

بعزت جملگی این دم لقایند

یکی گشته همه عین خدایند

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۲۰۰
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات