عطار

عطار

بخش ۹۲ - در سؤال از پیر طریقت درسر نگاهداشتن از خلق و جواب دادن وی سائل را فرماید

۱

یکی شد پیش آن پیر طریقت

بپرسد این سؤالش در حقیقت

۲

که ای سکّان دین و شیخ اکبر

نداند هیچ خلقی ازتو بهتر

۳

ره شرعت نمودار اناالحق

مراگوئی تو اینجاراز مطلق

۴

بگو تا کیست اندر نطق هر کس

سخن گوی این یکی بنگر از این بس

۵

جوابش داد آنگه قطب عالم

که حق دان هست گویا اندر این دم

۶

خدا گویاست اندر نطق و درجان

درون دل ورا بنگر تو جویان

۷

بهر صورت که گفتی سرّ گفتار

یقین اینجاست حق گویا باسرار

۸

بدان کاینجاست حق گویا نهانی

چنین پی برتو این سرّ نهانی

۹

بدان این راز وانگه کن خموشی

سزد این پند اگر از من نیوشی

۱۰

بدان و شو خموش و کمترک گوی

وگرنه اندر این میدان شوی گوی

۱۱

دگر پرسید زو کای صاحب اسرار

جوابم بازده این نکته این بار

۱۲

مرا این مشکل دیگر نهانست

ترا دانم که این مشکل عیان است

۱۳

چو گویا حق بود در هر زبان او

کند چیزی که میخواهد بیان او

۱۴

شنو اینجا که باشد تا بدانم

که من این راز آخر میندانم

۱۵

بدو گفت این ندانسته تو خود راز

بگفتم جمله اسرارت ز سر باز

۱۶

تو دانائی دلت گردان چوگویست

شنو بیشک در اینجا که اویست

۱۷

چو او گوید بهم خود بشنود او

کسی باید که مر کلّی شود او

۱۸

که تااین راز داند بیشکی حق

شود پس داند او این راز مطلق

۱۹

چو دانا این بیان گوید در اسرار

بباید گوش جان کردن بناچار

۲۰

که تا مفهوم این معنی کنی تو

بگو تاچند از این دعوی کنی تو

۲۱

چو بشناسی که یارت هست گویا

ز نطق جمله اینجاگاه او را

۲۲

شنو تو گوش کن چون سر بیابی

یقین میدان که این ظاهر بیابی

۲۳

چو این ظاهر بدیدی تو تمامت

گرفته در همه شور وقیامت

۲۴

بهر صورت که میآید ترا پیش

نظر کن اندر این معنی بیندیش

۲۵

همه او را شناس اما بمعنی

مکن با هیچکس اینجا تو دعوی

۲۶

بدان این و چنان شو گم در این کار

که سرگردان شوی مانند پرگار

۲۷

بدان این و مگو در پیش هر کس

چو دانستی ترا عین الیقین بس

۲۸

بدان این و مکن جانا یقین فاش

که ناگاهت شود اینجای اوباش

۲۹

تو این معنی ندانی تا ندانی

که جمله اوست در راز نهانی

۳۰

بوقتی این بدانی کز لقا تو

که باشی همچو مردان در بلا تو

۳۱

بلای قرب کش وین رایگان یاب

در این معنی نمود جان جان یاب

۳۲

ترا اینجا چنان بنمود رخسار

که تو در خود فتادستی ز پندار

۳۳

ز پندارت چنان مغرور کرداست

که بیشک او ز خویشت دور کرداست

۳۴

ترا او دور کرد از خود حقیقت

که نسپردی ورا راه شریعت

۳۵

بپاکی وصل او اینجا بیابی

یقین میدان که این ظاهر بیابی

۳۶

بپاکی حاصل است اینجا رخ یار

ولکین این نهان مانده ز اسرار

۳۷

چو گشتی پاک کلّی در بطونت

خدا بینی حقیقت رهنمونت

۳۸

چو گشتی پاک در مانندهٔ آب

در آن دم سرّ خود بیشک تو دریاب

۳۹

جمال یار بیشک هست درما

طلب کن در حقیقت بشنواز ما

۴۰

تو آبروی خود داری بر او

اگر بینی چنین دانَمْت نیکو

۴۱

همه درتست پیدا و تو هستی

عیان جمله خود را میپرستی

۴۲

توئی غافل چرا حیران بمانده

چنین درچرخ سرگردان بمانده

۴۳

توئی عاشق چنین در عشق خود باز

نمود آید ز عشق خود بخود باز

۴۴

توئی صادق شده در عین دیدار

شده مر زهد خود اینجا خریدار

۴۵

تو داری و توئی اینجا یقین است

ولیکن اندر اینجا کفرو دین است

۴۶

ندانم کفر و رزم و یا رَهِ دین

فرو ماندستم اندر آن و در این

۴۷

فروماندستم اندر کفر جانان

شدستم در میان خلق پنهان

۴۸

در این بازار ماندستم عجایب

که هر دم مینمایم این غرایب

۴۹

چنان بنمایمت هر لحظه خود را

برون آمد ابر رسم خرد را

۵۰

که تا اینجا کند مر ناگهان گم

مثال قطرهٔ در عین قُلزُم

۵۱

گهی اینجا کند گه جسم و جانم

گهی بنماید او عین العیانم

۵۲

گهی اینجا کند مکشوف اسرار

بگوید سر بسر اینجا باسرار

۵۳

گهی در عین تقلیدم بمانده

گهی دستم ز جان و دل فشانده

۵۴

گهی در عقلم اندازد بخواری

مرا اینجا کُشد بیشک بزاری

۵۵

گهی در عین عشقم جان دهد باز

نماید این چنین پنهان دهد باز

۵۶

گهی بنمایدم روشن چو خورشید

عیان ذات خود گوئی که جاوید

۵۷

من این سر یافتم ناگه کند گم

مثال قطرهٔ در عین قلزم

۵۸

نمیدانم نمیبینم به جز یار

بگویم سر که من هستم خبردار

۵۹

که بیشک رنج بی پایان کشیدم

بجز معنی وصال یار دیدم

۶۰

بمردم کز دلم آنجا برآید

دمی بیشک دو صد دستان سرآید

۶۱

دو صد دستان زند بر صد هزاران

مثل بیمثل دارد سرّ جانان

۶۲

همه از دوست لیکن گرچه مردست

فتاده این دم اینجاگاه فرداست

۶۳

دم من اندر آن دم دردمی کل

یقین دیدم عیان من آدم کل

۶۴

حقیقت حق حق اینجا که بر جای

عیان بسپارد آنجائی ابر جای

۶۵

کسی این ره سپارد در دل اینجا

که بگشاید ز اوّل مشکل اینجا

۶۶

چو مشل برگشاید از نهانی

بیابد راز اسرار معانی

۶۷

ره آسان مدان ای مرد صورت

که خواهی کرد هم بیشک ضرورت

۶۸

ره آسان نیست جمله وصف این ره

بسی کردند هر کس نیست آگه

۶۹

ره بی ابتدا و انتهایست

در این ره جملگی عین صفایست

۷۰

کسی کاینجایگه این ره ندیدست

میان جمله مردان ناپدیدست

۷۱

کسی کاینراه برد و خویش بشناخت

حقیقت جسم و جان در دوست بگداخت

۷۲

یقین این زاد ره بردار و بشنو

بر این گفتار دیگر زود بگرو

۷۳

یقین کاین زاد ره عجز است اوّل

که خودبین گردد اندر ره مبدّل

۷۴

دوم فقر است و نقد جمله اینست

که اندر فقر کل عین الیقین است

۷۵

سوم تسلیم بودن در فنایش

چهارم نوش کردن مر بلایش

۷۶

یقین پنجم فنائی بود اللّه

ششم دید یقین مر حضرت شاه

۷۷

عیان هفتم نمود نور ذاتست

همه شاهان یقین اینجای ماتست

۷۸

همه مانند شاهان اندر این سرّ

که هرگز مینشد این راز ظاهر

۷۹

اگر این راز اینجا باز یابند

حقیقت جزو و کل مر خود بیابند

۸۰

ز خود باشید الّا حق یقین این

بداند صاحب عین الیقین این

۸۱

همه یک ذات دان اینجا حقیقت

نه کفر است ونه دین ونی طریقت

۸۲

همه اینجا توانی یافتن باز

ترا این جایگه بشتافتن باز

۸۳

شدت تا بازیابی قدرت اینجا

کنی یکبارگی درمان تو خود را

۸۴

در اینجا واصلان چون خود رسیدند

بجز یکی در آن حضرت ندیدند

۸۵

یکی دیدند اینجا جسم و جان هم

نبود اینجا و آنجا هیچ محرم

۸۶

همه حق یافتند و هیچ غیری

نبد نی کعبه ماند و هیچ دیری

۸۷

اگرچه بت پرست عشق آخر

بکرد این راز مر بعضی بظاهر

۸۸

ندانستند ره اینجا نبردن

حقیقت همچو مردان گوی بردن

۸۹

بتقلید اندر این ره باز ماندند

یقین در شهوت و در آزماندند

۹۰

در آخرشان بماند اینجا یقین باز

که تادیدند راز اوّلین باز

۹۱

چو بگذشتی ز نفست ناگهانی

نماند نفس الّا تو بمانی

۹۲

چو رفتت نفس جسم آزاد کن زود

مکن بار دگر شیطان تو خوشنود

۹۳

یقین حق کن تو خوشنودی خدا شو

ز هر عیبی حقیقت تو جدا شو

۹۴

چنان شو اندر این ره شاد و آزاد

که بینی هر خرابی را تو آباد

۹۵

چنان آباد کن جانت ز تقوی

که چیزی درنگنجد جز که معنی

۹۶

چنان آزاد کن جان از بر خویش

که هم بیشک تو باشی رهبر خویش

۹۷

چنان آزاد کن جان و روانت

که تاوقتی که کل گردی نهانت

۹۸

شود بیدار و حق باشد یقین هان

بجز این نیست ما نص و برهان

۹۹

چو حق میخواهد آخر ای دل فرد

در این دم باش دائم صاحب درد

۱۰۰

در این سر درد آور پیش زنهار

که دردت خویش بر تا حضرت یار

۱۰۱

اگردردست ناگاهان دوایت

کند درمان دردآن جانفزایت

۱۰۲

یقین دردست آنگه عیان درمان

یقین جانست آنگه عین جانان

۱۰۳

ز درد اینجا یقین جانان بیابی

چو جانان یافتی درمان بیابی

۱۰۴

که جان با درد و درمان مینماید

گهی نقصان و گاهی میفزاید

۱۰۵

ولیکن این بصورت بازدانی

وگرنه بیشکی تو بازمانی

۱۰۶

ز صورت در گذر جان جوی اینجا

که صورت هست همچون گوی اینجا

۱۰۷

چنان ماندست سرگردان جانان

که یک لحظه نپردازد ابا جان

۱۰۸

نپردازی دمی با جان در اینجا

حقیقت میزند پنهان در اینجا

۱۰۹

اگرچه جسم واصل گشت از جان

نمودش جمله حاصل گشت از جان

۱۱۰

نمیبیند یکی خود اندر اینجا

که افتادست اندر شور وغوغا

۱۱۱

بلا و رنج و محنت یافتست او

بسی در هر صفت بشتافتست او

۱۱۲

بلا و رنج دیده بی نهایت

در اینجاگاه وز بی حدّ و غایت

۱۱۳

بلا و رنج دید و گنج حاصل

در اینجا کرد بیشک گشت واصل

۱۱۴

بخود بنهاده است آنجای صورت

که باید رفت در خاکش ضرورت

۱۱۵

ورا جائی است اندر معدن خاک

که در اینجا شود او بیشکی پاک

۱۱۶

نمودش شیب خاک آید پدیدار

در اینجا کل شود او ناپدیدار

۱۱۷

نهانش واصلی آنجا عیان است

جهانی بیشکی پرترس از آنست

۱۱۸

که خوف جان عجب دارند ایشان

از آن اینجا شدند ایشان پریشان

۱۱۹

مترس از این اگر تو مرد راهی

در اینجائی تو اسرار الهی

۱۲۰

در اینجا سر متاب ای غافل مست

که خواهی با نمود دوست پیوست

۱۲۱

وصال خاک اگر اینجا بیابی

ز شادی سوی او هر دم شتابی

۱۲۲

وصال اندر دل خاکست بیشک

که اینجا مینماید راز هر یک

۱۲۳

کجا اینجاست ظاهر هم مبین تو

کز او پیداست این عین الیقین تو

۱۲۴

ز گورستان بدانی جمله مردان

که اندر خاک درگاهند پنهان

۱۲۵

همه در خاک درگاهند خفته

همه رخ نزد جانان درنهفته

۱۲۶

همه در خاک درگاهند بیچون

یک گشته نهان در هفت گردون

۱۲۷

همه در خاک درگاهند ساکن

شدند از نیک و بد اینجای ایمن

۱۲۸

همه در خاک درگاهند تحقیق

بدیده روی جانان جمله توفیق

۱۲۹

یقین دریافته اینجا نهانی

تو چون ایشان شوی آنگه بدانی

۱۳۰

که بیشک آنچه میگفتند ای دوست

بدیدی آخرت هم مغز و هم پوست

۱۳۱

یقین شد در وی آخر سرّ جانان

نخواهد دید کس این سر یقین دان

۱۳۲

خدا خواهی بُدن در آخر کار

چو اینجا برفتد پرده بیکبار

۱۳۳

اگر پرده برافتد باز بینی

حقیقت گمشده مر باز بینی

۱۳۴

تو اصلِ اصلِّ کل در خاک بنگر

نظر بگمار و جانان پاک بنگر

۱۳۵

وصالت در دل خاکست آخِر

نهان کن زودت این اسرار ظاهر

۱۳۶

وصالت در دل خاکست در یاب

اگر مردی بسوی خاک بشتاب

۱۳۷

وصالت در دل خاکست ای دل

ترا مقصود درخاکست حاصل

۱۳۸

وصالت در دل خاکست بگذار

جهان و برفکن این پنج با چار

۱۳۹

سوی این خلوت آی و شاد بگذر

ازاو جانها یقین آباد بنگر

۱۴۰

در این خلوت سرا آخر قدم نه

که این سر عاقبت اولی ترا به

۱۴۱

که این خلوت سرای عاشقان است

نمدار اندر او عین العیان است

۱۴۲

در این خلوت سرای اینجای بیشک

نماید بیشکی دیدار او یک

۱۴۳

بود لیکن همه این سر ندانند

که در دیدار او حیران بمانند

۱۴۴

یکی بینی در اینجا بی حجب یار

نباشد هیچ جز او لیس فی الدار

۱۴۵

نباشد هیچ جز حق اندر اینجا

یقین بشنو تو راز مطلق اینجا

۱۴۶

حقیقت چون شدی اندر دل خاک

عیان بینی تو خود را جوهر پاک

۱۴۷

ولی گر صاحب آزار بودی

یقین بر آتش و مانند دودی

۱۴۸

اگر نیکی تو کردستی در اینجا

حقیقت گوی بردستی در اینجا

۱۴۹

عوض اینجاترا آن روشنائی

بود بیشک ابر دید خدائی

۱۵۰

یقین چون در دل خاکت نهادند

عیان در حضرت پاک نهادند

۱۵۱

تو باشی هیچکس آنجات همراه

نباشد می یقین جز عین اللّه

۱۵۲

ترا اوّل قدم این است صورت

اباتست این بیان اینجا ضرورت

۱۵۳

چو رفتی ناگهی اندر دل طین

نظر کن درنهادت جمله حق بین

۱۵۴

نمییابی تو این سر هیچ اینجا

فتادستی چو نقشی اندر اینجا

۱۵۵

ولی آن دم بیابی سرّ جانان

که باشد این صور در خاک پنهان

۱۵۶

وصالت آن زمان گردد میسّر

که اجسامت شود اینجا میسّر

۱۵۷

وصالت آن زمان بشناس ای دل

که گردد صورتت در زیر گِل حل

۱۵۸

چو حل گردد ترا صورت بیکبار

شوی ای نور دل کل ناپدیدار

۱۵۹

چو حل گردی و گردی عین فانی

حقیقت این جهان و آن جهانی

۱۶۰

ترا پیدا شود اسرار جمله

تو باشی در یقین انوار جمله

۱۶۱

یقین دیدار آن دم باز بینی

یکی یابی اگر صاحب یقینی

۱۶۲

بجز عین الیقین اینجا مبین تو

اگر هستی چو مردان پیش بین تو

۱۶۳

در آخر اینست احوالت بیندیش

حجاب اکنون یقین بردار از پیش

۱۶۴

حجاب از پیش بردار این زمان تو

خدا را بین یقین در غیب جان تو

۱۶۵

حجاب از پیش بردار و عیان بین

همی گویم ترا در جان جان بین

۱۶۶

ولکین این نیابی بی معانی

نشانت میدهم از بی نشانی

۱۶۷

زلا مگذر تو تا الّا شوی کل

یقین دیدار جان الّا شوی کل

۱۶۸

زلا مگذر یقین دریاب الّا

که الّا بیشکی دیدست یکتا

۱۶۹

زلا مگذر که الّا الله یابی

رخ جانان عیان ناگاه یابی

۱۷۰

زلا مگذر تو در الّا نظر کن

از این معنی دل خود را خبر کن

۱۷۱

زلا مگذر یقین دان لاحقیقت

نظر کن جمله اسرار شریعت

۱۷۲

نمود لااله اینجا عیانست

چگویم وصف کین سر بی نشانست

۱۷۳

یقین بشناس و میدان ای دل ریش

حقیقت شو تو هم بیگانه از خویش

۱۷۴

مجو اینجایگه تو محرم راز

حجاب آخر دمی از خود برانداز

۱۷۵

چوخود اینجا نهٔ جز حق یقین نیست

حقیقت حق توئی و کفر و دین نیست

۱۷۶

زجام عشق جامی نوش کن تو

دل و جان در یقین بیهوش کن تو

۱۷۷

ز جام عشق نوش آن می که مستان

برش هشیار کوبان پا ودستان

۱۷۸

می عشق اندر این خمخانهٔ دل

کجا گردد یقین بیشک بحاصل

۱۷۹

مئی کن نوش اینجاگه نهانی

که در ساقی ابد حیران بمانی

۱۸۰

مئی از دست کس بستان و کن نوش

که جز وی جمله گردانی فراموش

۱۸۱

ز بدمستی کنی مانند حلّاج

ز تیر عشق سازی خویش آماج

۱۸۲

مکن بدمستی اندر نزد عشاق

تو چون مرغان مزن از خویشتن واق

۱۸۳

چو سیمرغی تو اندر قاف معنی

مئی خور این زمان از صاف معنی

۱۸۴

در آخر دُردکش از کفر و دین یار

که تا بینی حقیقت لیس فی الدّار

۱۸۵

مئی درکش که قوت جسم و جان است

از آن می این زمان ما را نهان است

۱۸۶

درون جان و دل رگهاگرفته

همه پنهانیم پیدا گرفته

۱۸۷

خروشی میزند در نزد عشاق

از آن مشهور شد در کلّ آفاق

۱۸۸

که ازجام وصال شاه خوردست

وز آن اینجایگه او گوی بردست

۱۸۹

وصال جان جان از جام دیدم

از آن اینجایگه من کام دیدم

۱۹۰

که عزت داشتم اندر درون من

نه بدمستانه بودم جز سکون من

۱۹۱

نیاوردم به جز عزّت بر یار

ز عزّت شد مرا جانان پدیدار

۱۹۲

ز عزّت گوی بردم در بر خلق

از آن پس آمدم من رهبر خلق

۱۹۳

نمودم اینست اینجایار گفتست

ولیکن این بیان اینجا نهفتست

۱۹۴

نمود کُشتن خود فاش کردم

حقیقت نقش خود نقاش کردم

۱۹۵

نمود ظاهرم اینجا ببینید

در آخر آنگه او صاحب یقینید

۱۹۶

مرا کشتن امید زندگانی است

که در کشتن حیات جاودانی است

۱۹۷

بسی پیغمبر اینجا کشته گشتند

میان خاک و خون آغشته گشتند

۱۹۸

نمود خویشتن دیدند اینجا

سر خود زود ببریدند اینجا

۱۹۹

فنا گشتند بی سر پیش ایشان

حقیقت فاششان شد سرّ جانان

۲۰۰

اگر بی سر شوی این راز دانی

از این معنی حقیقت بازدانی

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۴۱۲

نظرات