عطار

عطار

بخش ۹۳ - سؤال کردن یکی از حسین منصور در دریافتن اسرار کلّ و جواب دادن او مسائل را

۱

یکی منصور را پرسید ناگاه

که ای گشته ز سرّ جمله آگاه

۲

یقین اینجا تو داری راز مطلق

که دیدستی تو حق را عین مطلق

۳

یقین داری عیان جمله آفاق

که هستی دمدمه در کلّ آفاق

۴

نمود عشق جانان کل تو داری

که بر عشّاق شاهی شهریاری

۵

کسی باشد که جانان کل ببیند

بگفت آری کسی کاینجا ببیند

۶

نمود کشتن خود را یقین پیش

من اینجا دیدهام اسرار در پیش

۷

کنون پیر منم اینجا بمانده

ز جزوم لیک کل پیدا بمانده

۸

سوی بغداد آخر من دهم داد

سر خود اندر اینجاگاه بر باد

۹

دهم بیشک که دیدستم نهانی

برم مکشوف شد عین العیانی

۱۰

مرا فاش است اینجا کشتن خود

حقیقت فارغم از نیک وز بد

۱۱

قضا را راه حج بُد کین سؤالش

که کرد آنجایگه او از کمالش

۱۲

دگر پرسید کان سرّ دیدهٔ تو

یقین دانم که صاحب دیدهٔ تو

۱۳

ولیکن این جنونست از یقین باز

که گفتی با من اینجا صاحب راز

۱۴

نداند هیچکس در غیب اللّه

تو هستی زین بیان امروز آگاه

۱۵

که در بغداد چونت خون بریزند

حقیقت جملگی بردارویزند

۱۶

تو این اسرار میگوئی عجب فاش

که من هستم عیان هم نقش و نقّاش

۱۷

نمود جملگی از پیش داری

حقیقت این عیان با خویش داری

۱۸

ولی من ماندهام در شک یقینم

نمودی از تو اکنون من نبینم

۱۹

نمودت خواهم از تو پایدارم

نمای اینجایگه مر پایدارم

۲۰

اگر بیشک تو دیدار خدائی

مرا امروز مر رازی نمائی

۲۱

نمایم راز بر هر سر که باشد

مرا بیشک از آن خونی نباشد

۲۲

پس آنگه چون از او بشنید این راز

حجاب آنگه تو بیچاره برانداز

۲۳

نظر بگماشت آنگه مرد بر وی

ز مستی زد بر او یک بانگ کای هی

۲۴

نظر نیکو کن اندر دید دیدم

که من هستم که جمله آفریدم

۲۵

نظر کن این زمان بشناس ما را

که میبینی در این ساعت لقا را

۲۶

لقای من نظر کن این زمان تو

که میبینم همه کون و مکان تو

۲۷

لقای ما کنون اینجا نظر کن

دل بیچاره از ذلّت خبر کن

۲۸

خبر کن ای دل و جان راز بنگر

بجزمن هیچ دیگر باز منگر

۲۹

چو آن مرد جهان دیده چنان دید

ورا برتر ز هفتم آسمان دید

۳۰

ز حیرت شد در آنجا زار و مدهوش

ستاده در تحیّر مانده خاموش

۳۱

چنان مست لقای او بمانده

عجایب در لقای او بمانده

۳۲

زبان بگشاد و آنگه صاحب راز

که ای مانده چنین حیران ما باز

۳۳

چه میبینی خبرده این زمانم

که تا مردید دیدت را بدانم

۳۴

تمامت قافله آنجا بماندند

دعا و آفرین بر خود بخواندند

۳۵

که ای شیخ جهان و پیر اللّه

تو هستی بیشکی از خود تو آگاه

۳۶

چرا این پیر اینجا گشت حیران

بمانده این زمان مانند گنگان

۳۷

زبانش الکنست و باز مانده است

عجب حیران و دست از کل فشاندست

۳۸

تو گویا کن ز راز پادشاهی

حقیقت بر تمامت نیک خواهی

۳۹

بدیشان گفت آن دم راز منصور

که این دم او شده حیران در آن نور

۴۰

ندارد او خبر اینجا بماندست

عجب حیران و دست از کل فشاندست

۴۱

شده فارغ ز دنیا و زعقبی

که دیدارست او را سرّمولی

۴۲

چه باشد جمله دنیا پیش آن مرد

حقیقت مانده حیران در یکی کرد

۴۳

نداند هیچ او بیشک جز ازمن

که از من شد ورا اسرار روشن

۴۴

ز من روشن شدش اسرار اینجا

شدست این دم ز جسم و جان مصفّا

۴۵

یقین آگه شدست و بی زبانست

که دیدار منش عین العیانست

۴۶

منش دیدار بنمودستم اینجا

حقیقت هم منش بودستم اینجا

۴۷

درونست و برون کلّی گرفته

ز دید دید ما ازخویش رفته

۴۸

ز دید خویشتن بیزارگشته

حقیقت صاحب اسرار گشته

۴۹

ز دید خویشتن گشته مبرّا

حقیقت راز پنهانست و پیدا

۵۰

ندارد تا زبان او راز گوید

یقین شرح شما را باز گوید

۵۱

چو با هوش آید آن دم در نهانی

زند او دم در اینجا در معانی

۵۲

بگوید آنچه او دیدست ما را

یقین از بهر دیدار شما را

۵۳

اشارت کرد آن و زود منصور

که بیرون آی و دم زن زود از نور

۵۴

بساعت باز هوش آمد در آن دم

بساعت نوحهٔ در داد و ماتم

۵۵

مر او را گشت پیدا های و هوئی

فتادش در قدم مانند گوئی

۵۶

فتاد آن لحظه در اندوه و زاری

بگفتاکردمت من پایداری

۵۷

چرا باز آمدی ای جان در اینجا

فتادی دیگر اندر عین غوغا

۵۸

مقام اوّلت چون باز دیدی

نظر کردی و کلّی راز دیدی

۵۹

مرا مکشوف شد عین العیانت

بدیدم جملگی راز نهانت

۶۰

در این بودیم ما در شهر بغداد

تو دادی اندر اینجا بیشکی داد

۶۱

تو دادی داد دیدم آنچه دیدی

نظر کردم تو کلّی راز دیدی

۶۲

طپیدم در میان خاک و خونت

زدم دستی عجایب رهنمونت

۶۳

مراکردی در اینجا پاره پاره

جهان و خلقم اینجا در نظاره

۶۴

بدیدم من تو بودم تو منی جان

که هستم من تو و تو من مرا هان

۶۵

بیک ره چون نمودی عین دیدار

مرا کردی ز خواب مرگ بیدار

۶۶

در اینجا حشر کردستی مرا یار

دگر درآتش سوزان بمگذار

۶۷

رهانم این زمان ازدست دشمن

که گفتار منی بی ما و بی من

۶۸

نگویم پیش کس اسرارت اینجا

مرا بس باشد این دیدارت اینجا

۶۹

ز دیدارت منم حیران و مدهوش

تو بودی در من بیچاره خاموش

۷۰

اگرگویا شدی و رازگوئی

یقین بی درد من درمان نجوئی

۷۱

یقین درد من اینجا کن تودرمان

برو اکنون که آزادی دل و جان

۷۲

توئی کعبه یقین اینجا ستاده

خودی ره سوی خود بیشک نهاده

۷۳

همه در دید تو حیران بمانده

چنین در دید تو نادان بمانده

۷۴

سوی تو رخ نهاده این چنین راز

تو اینجا ظلم ای جانان مینداز

۷۵

که خواهی کرد بر من آشکاره

همه از بهر تو اندر نظاره

۷۶

سوی تو رخ نهاده جمله دلشاد

تو ازجمله چنین استاده آزاد

۷۷

روا باشد چنین جان داده مردان

ترا چه غم که هستی جان جانان

۷۸

نخواهم کعبه بی دیدار رویت

بخواهم مردن اندر خاک کویت

۷۹

بخواهم مرد خواهم زنده گشتن

ترا تا جاودان مر بنده گشتن

۸۰

منم بنده توئی سلطان آفاق

که در شورند از تو کل آفاق

۸۱

منم بنده توئی تابنده چون نور

که درجانها دمیدستی عیان صور

۸۲

از آن منصوری از دیدار اللّه

که افکندی مرا در قربت شاه

۸۳

توئی شاه و به جز تو کس ندیدم

کنون نزدیکت ای جان آرمیدم

۸۴

بگفت این و بزد یک نعره آنگاه

بیفتاد آن زمان در عشق یک تاه

۸۵

شد و جان داد آنجا رایگان او

حقیقت در بر کون و مکان او

۸۶

حقیقت جان جان دید و فنا شد

بر او آن همه آنجا بقا شد

۸۷

حقیقت بود جانان دید منصور

که آفاق آمدست از راز او نور

۸۸

چو زانسان قافله او را بدیدند

تمامت عاشقان آنجا طپیدند

۸۹

چون منصور آن چنان دید اندر اینجا

که برخواهست آمد شور و غوغا

۹۰

یقین صورت پرستان زور کردند

نهاد خویشتن پر شور کردند

۹۱

که این کس جادوئی آراست اینجا

بباید کشتنش تحقیق این جا

۹۲

جوابی داد سر منصور ایشان

ستاد آنجایگه ازدور ایشان

۹۳

بدیشان گفت کای نادیده گمراه

منم بیشک یقین دیدار اللّه

۹۴

در این دم اندر اینجا میتوانم

که مر جمله زغوغا وارهانم

۹۵

ولکین این زمان نی وقت رازست

که این دم عین جانها درگدازست

۹۶

شما را آنقدر بس تا بدانید

همه در ذات من حیران بمانید

۹۷

شما را آنقدر بس اندر اینجا

که او برگفت سرّ جمله پیدا

۹۸

یقین من کعبهام هم جان جانان

بخواهم رفت در اینجای پنهان

۹۹

ولی پیریست واصل اندر این دم

میان جملگی او هست محرم

۱۰۰

وصالی دارد اینجا صاحب درد

بود او در میان جمله شان فرد

۱۰۱

ز بهر او شما را من بِحِل هان

بکردم تا برید اینجایگه جان

۱۰۲

رها کردم شما را در بر او

که نبود هیچکس بی رهبر او

۱۰۳

بگفت این و نهان شد او زعالم

که مکشوفست از او سرّ دمادم

۱۰۴

نمود عشق او در خویشتن بین

دم آخر تو خود بیخویشتن بین

۱۰۵

برافکن جسم و جان وگرد خاموش

شو اندر عشق کل اینجای مدهوش

۱۰۶

نظر کن راز جانان باز بین هان

ترامیگویم اکنون راز بین هان

۱۰۷

ترامنصور کل اندر نهادست

ترا این راه در پیشت فتادست

۱۰۸

وصال کعبهٔ جان خواستی تو

عجائب قافله آراستی تو

۱۰۹

همه ذرات باتست ای ندیده

وصال کعبه اندر جان ندیده

۱۱۰

چو منصور حقیقی داری ای جان

قدم تو بیش از این اینجا مرنجان

۱۱۱

بخواه اسرار چون رویش ببینی

از او کن من طلب گر مرد دینی

۱۱۲

که بنماید ترا اینجا نظر او

کند از دید خویشت باخبر او

۱۱۳

درون پرده پنهانست بیچون

نظر کن در رخ او بیچه و چون

۱۱۴

مر او را یک زمان بنگر تو بیخود

زمانی گرد فارغ نیک با بد

۱۱۵

همه یکسان ببین در دیدهٔ دوست

وجودت باز کن در دیده بین کوست

۱۱۶

ببین کو در درون دیدهٔ تست

نهان اینجایگه در دیدهٔ تست

۱۱۷

یقین در دیده اینجاگاه رویش

مکن اینجا حقیقت گفتگویش

۱۱۸

وصال اینجا یقین زو بازبینی

اگر مرد ره و صاحب یقینی

۱۱۹

حقیقت یاب او را در بر شاه

که تا مجنون نگردی تو از آن ماه

۱۲۰

حقیقت چون رخت اینجا نماید

ترا از یک طبیعت برزداید

۱۲۱

مصفّاات کند آیینه کردار

همه در آینه آید پدیدار

۱۲۲

همه در آینه بینی نهانی

تو دانی بیشکی جمله تو دانی

۱۲۳

همه در تست هستی آینه تو

نموده روی خود درآینه تو

۱۲۴

نمیبینی اگر بینی یقینش

یکی بینی حقیقت کرده بیشش

۱۲۵

یکی بینی نمود ذات درخویش

حجابت دور گردانی تو از پیش

۱۲۶

حجابت دور گردان ای دل ریش

که تا یابی حقیقت یار در خویش

۱۲۷

حجاب صورت تست ای دل و جان

ز دید حق توئی خود را مرنجان

۱۲۸

نظر کن تا چه میبینی تو در خود

که ماندستی چنین و بی برِ خود

۱۲۹

نخواهی یافت چیزی جز که این دم

ترا من مینمایم راز عالم

۱۳۰

بجز این دم طلب اینجا مکن تو

همین بس باشدت از این سخن تو

۱۳۱

که دریابی که جانانت درونست

تراگویا و بینا رهنمونست

۱۳۲

ترا او رهنمونست ار بدانی

درون جان تست و تو ندانی

۱۳۳

که سر تا پای تو دیدار شاه است

ولیکن این بیان با مرد راهست

۱۳۴

که بشناسد نمود جسم با جان

کند مرجان خود در دوست پنهان

۱۳۵

کند پنهان وجود خودبیکبار

که تا پیدا شود اینجایگه یار

۱۳۶

وصال یار بی صورت بیابی

که اندر جان و دل نورت بیابی

۱۳۷

یقین منصور خود بشناس در خویش

حجاب جسم و جان بردار از پیش

۱۳۸

یقین منصور خود بشناس اینجا

نهاد ذات شودر خویش یکتا

۱۳۹

چرا اینجا چنین ساکن بماندی

در این زندان چنین ایمن بماندی

۱۴۰

تو آن داری که صورت ره نداند

وگرداند در آن حیران بماند

۱۴۱

تو آن داری که هرگز کس ندید است

ز چشم آفرینش ناپدیدست

۱۴۲

نهان خویشتن بشناس اینجا

ز دیو هفت سر مهراس اینجا

۱۴۳

تو اندر هفت پرده رخ نمودی

عجب زینسان که درگفت و شنودی

۱۴۴

نمیدانی درونت نور دارد

نهادت سر بسر منشور دارد

۱۴۵

چرا منشور شه داری چنین خوار

بماندستی چنین رنجور و غمخوار

۱۴۶

ز حکم شه چه آوردی ابر جای

گریزانی ز حکمش جای بر جای

۱۴۷

مرو بیرون ز حکم شاه اینجا

یقین میباش هان آگاه اینجا

۱۴۸

یقین آگاه باش و بر تو فرمان

مشو اینجا بخود مغرور و نادان

۱۴۹

تو دانا باش و ساز خویش گیر

وگرنه ترک جان و دید تن گیر

۱۵۰

بنزد شاه فرمان بر یقین تو

که تا گردی بنزد شه امین تو

۱۵۱

بنزد شاه شو با ملک دستور

برد یک سر ترا تا عین گنجور

۱۵۲

ترا بخشند شه اینجا تمامت

ولکین می حذر کن از ملامت

۱۵۳

حذر میکن تو از شمشیر ناگاه

مکن گستاخیت اندر بر شاه

۱۵۴

چگویم چون تو شه نشناختستی

بهرزه عمر خود در باختستی

۱۵۵

بدادی عمر اکنون رایگانی

ز دست ای ابله اکنون می ندانی

۱۵۶

که عمرت رفت ناگاهی ابر باد

بکردستی در اینجا خانه آباد

۱۵۷

چه خواهی برد با خود جزغم و درد

تو خواهی بود ای جان دائما فرد

۱۵۸

در آن فردی سخن گفتیم بسیار

ولی تو ماندهٔ در عین پندار

۱۵۹

ترا پندار از حق دور کردست

حقیقت ابله و مغرور کردست

۱۶۰

چنین ماندی اسیر و خوار اینجا

ز بهر نفس سگ غمخوار اینجا

۱۶۱

ترا این نفس جسمانی مردار

بیک ره برده از ره ناپدیدار

۱۶۲

شدی یکبارگی درخوف مجروح

شدستی بی نمود قوّت روح

۱۶۳

کجا راهی بری آنجا بحضرت

که ماندستی چنین در فکر نخوت

۱۶۴

ترا این فکر دنیا خوار کردست

ز حق یکبارگی بیزار کردست

۱۶۵

دلت در تنگنای غم بماندست

کنون ریش تو بیمرهم بماندست

۱۶۶

کنون مجروحی و خود را دوا کن

درونت با برون یکسر صفا کن

۱۶۷

ترا چون کعبهٔ دل هست حاصل

چرا ماندی چنین حیران و بیدل

۱۶۸

چنین حیران و بیدل ماندهٔ باز

چنین دستت زجان افشاندهٔ باز

۱۶۹

ره خود این زمان کن تا توانی

که داری این حیات و زندگانی

۱۷۰

ترا امروز چون عین حیاتست

نمودارت در اینجا نور ذاتست

۱۷۱

اگر امروز کام خود نرانی

یقین تو تا ابد حیران بمانی

۱۷۲

بران امروز کامی تو ز دنیی

که بهتر زین نیابی تو ز معنی

۱۷۳

بران امروز کامی نیک اینجا

که برخورداری ازدیدار یکتا

۱۷۴

در معنی بیکباره گشادست

دلت حیران در اودادی ندادست

۱۷۵

بده امروز داد ملک معنی

که خواهی رفت بیرون تو بعقبی

۱۷۶

سوی ملک فنا داری عجب راه

بماندستی چنین مسکین و گمراه

۱۷۷

خبر معنی دمادم آر و از دوست

تو هستی بیخبر درمانده در پوست

۱۷۸

نداری هیچ اینجاگه خبر تو

بماندستی چنین اندر بشر تو

۱۷۹

بشرگرد و یقین صورت شناسی

چرا از صورت خود میهراسی

۱۸۰

گهی دشمن شوی جان را حقیقت

گهی تمییزش آری در طبیعت

۱۸۱

اگر میدوستداری هردو اینجا

یکی کن هر دو را اینجا مصفّا

۱۸۲

مصفّا کن تن و جانت نهانی

مجو چیزی یقین جز بی نشانی

۱۸۳

نشان بی نشان اینجا طلب کن

چو دیدی گه بیابی آن سر و بن

۱۸۴

نشان بی نشان دیدار یارست

کسی نزدیک آن ناپایدار است

۱۸۵

نشان بی نشان دیدم یقین من

نمود اوّلین و آخرین من

۱۸۶

در او دیدم ولی این سر که داند

وگر داند در آن حیران بماند

۱۸۷

نمود اوّلین دارد حقیقت

نیابد کس مرا اندر طبیعت

۱۸۸

نمود اوّلین من دیدهام باز

دمادم نزد آن گردیدهام باز

۱۸۹

نمود اوّلش چون سیر کردم

دگر آهنگ سوی دیر کردم

۱۹۰

ز حیرت آن چنان اوّل بماندم

که یک ره دست از جان برفشاندم

۱۹۱

در آخر چون نظر کردم بظاهر

شدم مکشوف اوائل تااواخر

۱۹۲

اوائل تا بآخر بود یک ذات

ولیکن مختلف در سیر ذرّات

۱۹۳

بدیدم آنچنان کان کس ندیدست

کسی در ابتدایش نارسیدست

۱۹۴

چگونه شرح این آرم بگفتار

که میگردم در این سر ناپدیدار

۱۹۵

چگونه وصف آرم بر زبانم

که الکن شده بیکباره زبانم

۱۹۶

حقیقت وصف او گویم بتحقیق

کسی کو را بود از دوست توفیق

۱۹۷

بیابد این معانی آخر کار

حجابش دور گردد کل بیکبار

۱۹۸

حجابش صورتست و دور گردد

سراسر دید دیدش نور گردد

۱۹۹

حجابش چون برافتد نور بیند

همه ذرّات را منصور بیند

۲۰۰

اناالحق گوی بیند جمله ذرّات

تمامت صنع خود تحقیق آیات

۲۰۱

همه یارست ای مسکین غمخور

اگر مردی سراسر خویش بنگر

۲۰۲

همه یار است اینجاگه نهانی

ولی این راز اینجاگه ندانی

۲۰۳

همه یارست غیری نیست بنگر

همه کعبه است دیری نیست بنگر

۲۰۴

یکی بنگر که در یکی یکی است

نمود ذات اینجا بیشکی است

۲۰۵

یکی بنگر که در یکیّ شکی نیست

صفات و ذات فعلت جز یکی نیست

۲۰۶

یکی بین هرچه هست و نیست اینجا

که بیشک مر مرا یکی است اینجا

۲۰۷

یکی دیدم دوئی بگذاشتم من

نمودم از میان برداشتم من

۲۰۸

یکی کردم درآن دیدار خود من

شدم فارغ یقین ازنیک و بد من

۲۰۹

یکی میبینم اینجا هرچه دیدست

یکی محوست کلّی ناپدیدست

۲۱۰

یکی بد اصل اینجاهرچه دیدم

حقیقت در یکی آمد پدیدم

۲۱۱

اگر در اصل یکی رهبری دوست

بیابی و برون آئی تو از پوست

۲۱۲

نمود جان جانانت شود فاش

بیابی ناگهانی دید نقاش

۲۱۳

حقیقت نقش میبینی و دوری

گزیدستی از آن اندر نفوری

۲۱۴

هر آن کو دور شد از یار اینجا

کشید او زحمت بسیار اینجا

۲۱۵

مکن دوری ونزدیکی گزین تو

که تا یابی نمودار یقین تو

۲۱۶

دریغا چارهٔ اینجا نداری

فرومانده از آن تو شرمساری

۲۱۷

که ماندستی چنین در بند صورت

ز صورت دان حقیقت این غرورت

۲۱۸

براه راستی آخر قدم نه

که چیزی نیست جز از راستی به

۲۱۹

حقیقت راستی دانم یقین من

که حق در راستی دیدیم روشن

۲۲۰

حقیقت راستان خود گوی بردند

طریقت اندر این معنی سپردند

۲۲۱

حقیقت راستی هر کو کند حق

شود از راستی او نور مطلق

۲۲۲

هر آن کو راستست در حضرت یار

رسید اینجایگه در قربت یار

۲۲۳

هر آنکو کرد اینجا راستی او

ندید اینجایگه خود کاستی او

۲۲۴

ترا بهتر کجا باشد از این کار

که باشی راست اندر نزد دادار

۲۲۵

کمان کژ نگر باتیر اینجا

همه چون تیر داند اندر اینجا

۲۲۶

کمان کژ، راست میبین تیر اینجا

درون جمله میدان پر ز غوغا

۲۲۷

کجی را چون بدید اندر کمان او

یقین بشناختش خود بیگمان او

۲۲۸

از او دوری گزید و از برش جَست

بشد پرتاب وز نزدیک او جَست

۲۲۹

کمان صورتت چون کل کژ افتاد

از آن بازو ز قوّت در کج افتاد

۲۳۰

اگر کژ اندر اینجا میستیزد

یقین میدان که جان ناگه گریزد

۲۳۱

ز پیشش دور خواهد شد بناچار

چنین دان اسم این دنیای غدّار

۲۳۲

کمانی دان تو دنیای دنس را

که نتواند بدیدن هیچکس را

۲۳۳

همه چون تیر داند اندر اینجا

درون جمله میدان پر ز غوغا

۲۳۴

همه در شست خود اینجا بسازد

کمان دست ناگه سرفرازد

۲۳۵

بیندازد تمامت بیخبر او

نمیداند حقیقت راهبر او

۲۳۶

بیندازد تمامت از بهانه

که تا تیری زند سوی نشانه

۲۳۷

همه تنها مثال تیر سازد

دمادم این چنین تدبیر سازد

۲۳۸

نه کس از دست او جان برد اینجا

که بودند او بجان بسپرد اینجا

۲۳۹

همه جانها ز قالب دور کرده است

چنین خود را همی مغرور کرد است

۲۴۰

نخواهد ماند دنیا جاودانی

ولی میدان تو عقبی رایگانی

۲۴۱

اگر اینجا نداری هیچ رستی

بعقبی فارغ و شادان نشستی

۲۴۲

وگر داری بیک سوزن در اینجا

شمارم من ترا میزن در اینجا

۲۴۳

نخواهی برد باخود چیزی ای دوست

مگردان در نظر جز دیدن ای دوست

۲۴۴

مکن با هیچکس اینجا بدی تو

وگرنه کمتر از دیو و ددی تو

۲۴۵

صفائی جوی و بگسل طبع ازبد

تو نیکی کن در اینجاگاه با خود

۲۴۶

بدی اینجا مکن تا نیک یابی

بوقتی کاندر آن حضرت شتابی

۲۴۷

ز نیکی و بدی آنجا سئوالست

بسی مردان دراین سر گنگ و لالست

۲۴۸

زبانت چون دهد پاسخ بر یار

فرومانی در آنجاگه بیکبار

۲۴۹

حقیقت بد مدان از نیکی ای دوست

که نیکی مغز آمد چون بدی پوست

۲۵۰

ندیدی هیچکس اینجا که بد کرد

که نیکی بازدید ای صاحب درد

۲۵۱

بدی بد دان و نیکی نیک بشمار

بجز نیکی مکن ای دوست زنهار

۲۵۲

چه باشد نیکنامی خُلق خوش دان

که خلق خوش محمد داشت زینسان

۲۵۳

بخُلق خوش خدایش گفت اینجا

حقیقت دُرّ معنی سُفت اینجا

۲۵۴

یقین خلق عظیمش گفت اینجا

که بیراهان بخلق آورد اینجا

۲۵۵

بخلق خوش جهان بگرفت تحقیق

ز خلق خوش که او را بود توفیق

۲۵۶

کدامین انبیا مانند او بود

که گوئی از تمامت خلق بربود

۲۵۷

نیابد همچو او دوران افلاک

کجا یابد چو او ای مؤمن پاک

۲۵۸

تو داری این زمان دین هدایت

ترا این بس بود عین سعادت

۲۵۹

که هستی امّت احمد یقین بود

توئی بیرون ز راه کفرو دین بود

۲۶۰

تو داری دین او ای عاقل مست

نمیدانی تو این آخر کرا هست

۲۶۱

ز دنیا آنچه تو داری که دارد

که این دین و شرف مر کس ندارد

۲۶۲

تو داری راه اینجا دین تو داری

تو در هر دوجهان مر شهریاری

۲۶۳

ره شرعش سپار و باز او بین

تو همچون او همه چیزی نکو بین

۲۶۴

که او از نیکوئی اینجا یقین است

که جان اوّلین و آخرین است

۲۶۵

همه جانها ازآن نورست اسرار

وز او شد عالم جانها پدیدار

۲۶۶

تمامت دینها را برفکندست

حقیقت سلسله او در فکندست

۲۶۷

بگرد کرهٔ عالم سلاسل

ز نور شرع بنگر مرد واصل

۲۶۸

یقین شرع ویت جان شاد دارد

زهر بدها ترا آزاد دارد

۲۶۹

ره شرعست راه حق یقین دان

محمد را در این ره پیش بین دان

۲۷۰

ره او دان حقیقت راه اللّه

اگر هستی تو از اسرار آگاه

۲۷۱

ره او گیر و راه کفر بگذار

سر بتها در اینجا کن نگونسار

۲۷۲

بت نفس و هوایت را تو بشکن

حقیقت این بیان بشنو تو از من

۲۷۳

تو ترک لذّت نفس و هواگیر

ز شرع احمدی راه خداگیر

۲۷۴

چو راه حق یقین مر راه شرعست

که پیدا اندر او هر اصل و فرعست

۲۷۵

اگر صورت نگهداری چنین کن

دمادم با تو میگویم یقین کن

۲۷۶

دل و جانت در این سرهای بیچون

مگو اینجایگه این چیست و آن چون

۲۷۷

چه و چون ازدماغ اینجا بدر کن

دل خود رادر این معنی خبر کن

۲۷۸

که عقلت هست در غوغای عالم

فتادست اندر این سودای عالم

۲۷۹

همه تشویش تو از صورت افتاد

که خواهد ناگهی از تو ابر داد

۲۸۰

نمود عقلت اینجا کاربستست

دلت در غصّهٔ بسیار بستست

۲۸۱

از آن کاینجا بغصّه عقل درماند

از آن اینجایگه بیرون درماند

۲۸۲

از آن بیرون بماندست و گرفتار

که خودبین است عقل ناپدیدار

۲۸۳

غم نامش ابا ننگ است مانده

دمادم پر ز نیرنگ است مانده

۲۸۴

بسی نیرنگ اینجا گاه کردست

یقین در سرّ جانان ره نبردست

۲۸۵

نبرده است او ره اندر عالم جان

از آن اینجایگه ماندست حیران

۲۸۶

که چون مستی است عقل اینجا فتاده

از آن پیوسته در غوغا فتاده

۲۸۷

که ره پر کرد و ره سویش نبردست

یقین جز راه در کویش نبرد است

۲۸۸

ره نابرده اینجا چون بداند

نمود عشق از آن درخود نماند

۲۸۹

در اینجا با صور در آخر کار

شود در زیر گل کل ناپدیدار

۲۹۰

ولیکن عشق سلطان جهان است

که برتر از زمین و از زمان است

۲۹۱

حقیقت عشق میداند که چونست

که او در جمله اشیا رهنمونست

۲۹۲

طریق عشق گیر از بردباری

اگر این سرّ معنی پایداری

۲۹۳

طریق عشق گیر و گرد آزاد

بیک ره نام وننگت ده تو بر باد

۲۹۴

طریق عشق گیر و نام بگذار

حقیقت ننگ عالم شو بیکبار

۲۹۵

ترا گر ذات کلّی آرزویست

در اینجاگاه جای جستجویست

۲۹۶

از اول چون قدم خواهی نهادن

ندانی تا کجا خواهی فتادن

۲۹۷

قدم چون مینهی در حدّ پرگار

تو سر بیرون اینجاگاه پندار

۲۹۸

برون کن از سرت پندار دنیا

مشو تو بعد از این غمخوار دنیا

۲۹۹

بیک ره محو کن دنیا حقیقت

که دنیا سر بسر دانم طبیعت

۳۰۰

همه دنیا ز بودت محو گردان

اگر مردی از او رخ را بگردان

۳۰۱

بگردان رخ از او ای دوست زنهار

رخ او را نگر در حضرت یار

۳۰۲

نمود سالک اوّل این قدم دان

پس آنگاهی صفاتت را عدم دان

۳۰۳

عدم گردان وجودت ای دل اینجا

حقیقت برگشا این مشکل اینجا

۳۰۴

عدم کن بود خود تابود گردی

حقیقت در فنا معبود گردی

۳۰۵

عدم کن جسم و جانت در بریار

مبین خود رادر این جاگه بیکبار

۳۰۶

صفاتت چون بیابی بیگمان تو

یقین بیرونی از کون و مکان تو

۳۰۷

ولیکن چون کنم تا این بدانی

حقیقت تو خداوند جهانی

۳۰۸

ولی نه این جهان نی آن جهان دوست

که آنجا مغز آمد وین جهان پوست

۳۰۹

جهان جاودان دیدار یابی

در آنجا جملگی اسرار یابی

۳۱۰

جهان جاودانی جوی و رستی

برون رو زود از این کوی درستی

۳۱۱

از این گلخن طلب کن گلشن جان

چگویم هر زمان خود را مرنجان

۳۱۲

مرنجان خویش و یکباره فنا گرد

در آن مسکین عیان انبیا گرد

۳۱۳

عیان انبیا شو زود در ذات

که بینی سر بسر اینجای ذرّات

۳۱۴

همه ذرّات جویای تو باشند

حقیقت جمله گویای تو باشند

۳۱۵

رهی نارفته وین ره را ندیده

بسی از بهر یکدیگر شنیده

۳۱۶

یکی نادیدهٔ درد و بماندی

دمی مرکب در این منزل نراندی

۳۱۷

در این منزل تمامت در خروشند

ز بهر یکدیگر اینجا بکوشند

۳۱۸

بخون همدگر تشنه شده پاک

همه ریزند خون اینجایگه پاک

۳۱۹

چنان مر راز دنیا باز دیدم

همه پر شهوت و پر آز دیدم

۳۲۰

همه پر شهوتست و بر فراز است

نشستی مرورا سوی فرازاست

۳۲۱

همه در محنتاند این قوم دنیا

تمامت بیخبر از نوم دنیا

۳۲۲

همه درخواب و فارغ گشته ازمرگ

ببسته دل در این دنیای بی برگ

۳۲۳

همه در خواب و فارغ گشته از خویش

که راهی اینچنین دارند در پیش

۳۲۴

همه در خواب و فارغ گشته از جان

گرفته این ره اینجاگاه آسان

۳۲۵

چنین در خواب کی بیدار گردند

چنین اغیار کی با یارگردند

۳۲۶

کسانی کاندر این منزل نمودند

یقین اندر ربود بود بودند

۳۲۷

همه در سرّ این قومند حیران

چنین این قوم در توحید حیران

۳۲۸

اگر اینجا یقین بیدارگردند

ازاین معنی دمی هشیار گردند

۳۲۹

دمادم روی اینجا مینمایند

گره ازکار ایشان میگشایند

۳۳۰

ولی ایشان چنان مستند و در خواب

بمانند کسی کاینجای غرقاب

۳۳۱

بوند ایشان همه غرقاب دنیا

شده کل اندر این گرداب دنیا

۳۳۲

دراین گرداب جمله مبتلایند

فرومانده در این عین بلایند

۳۳۳

بلای خویش میبینند از خویش

حقیقت میخورند از خویشتن بیش

۳۳۴

بلا و رنج ایشان هم از ایشانست

از آن پیوسته شان خاطر پریشانست

۳۳۵

بلا اینجا نمود انبیا بود

که دائم انبیا عین بلا بود

۳۳۶

بلای نفس دیگر دان در اینجا

رخت را زین بلاگردان در اینجا

۳۳۷

بلای دل بکش هم تاتوانی

وگرنه در بلا حیران بمانی

۳۳۸

بلای صورت اینجا برکشیدی

از این معنی به جز آن غم ندید

۳۳۹

بلای عشق کش در قربت دوست

که بیشک این بلا اینجاست ای دوست

۳۴۰

بلا چون انبیا کش در ره عشق

اگر هستی حقیقت آگه عشق

۳۴۱

بلا چون انبیا کش اندر این دهر

حقیقت چون عسل کن نوش این زهر

۳۴۲

بلای عشق دیدند جمله عشاق

ولی منصور بوده در میان طاق

۳۴۳

چنان اندر بلا شد پایدار او

که برّندش سر اندر پای دار او

۳۴۴

چنان اندر بلا راحت عیان یافت

که خود را اندر اینجا جان جان یافت

۳۴۵

بلا اینجاکشید و کل لقا شد

از آن اینجایگه عین بلا شد

۳۴۶

بلا اینجا کشید و زد اناالحق

یقین شد در همه جانان مطلق

۳۴۷

بلا اینجاکشید او ازتمامت

وز اوگویند بیشک تا قیامت

۳۴۸

که بد منصور اندر عشق جانان

حقیقت نور عشقش بود دوجْهان

۳۴۹

گمانش برتر از کلّ جهان دید

که او حق بود جمله حق از آن دید

۳۵۰

که ذاتش با صفات اینجا یکی شد

اگرچه اصل او اندر یکی بُد

۳۵۱

بسی فرقست اندر دید صورت

بدانی این بیان وقت حضورت

۳۵۲

بوقتی کز حضور آئی تو ساکن

شوی از نفس و از شیطان تو ایمن

۳۵۳

حقیقت جان و دل یکتا کنی تو

ز پنهانی دلت پیدا کنی تو

۳۵۴

حضورت همچو او آید حقیقت

نگنجد هیچ از تو در طبیعت

۳۵۵

حضورت آنچنان باشد بر یار

که میچیزی نبینی جز که دلدار

۳۵۶

یکی باشدعیان فعل و صفاتت

شده پنهان همه در نور ذاتت

۳۵۷

تو باشی در جهان جویای جمله

تو باشی در زبان گویای جمله

۳۵۸

تو باشی عین بینائی بتحقیق

تو باشی عین دنیائی ز توفیق

۳۵۹

توانی یافت این معنی بیکبار

ولی گاهی که نبود نقش پرگار

۳۶۰

توئی از جمله پیدا آمده دوست

حقیقت مغز داری تو عیان پوست

۳۶۱

همه او دان ولی اندر بطونت

ببین تا کیست اینجا رهنمونت

۳۶۲

پس این پرده گرداری گذاره

زمانی کن در این معنی نظاره

۳۶۳

پس این پرده بنگر تا چه بینی

عیان بینی اگر صاحب یقینی

۳۶۴

پس این پرده بینی جان جانان

رخ او در همه پنهان و اعیان

۳۶۵

پس این پرده او را هست مسکن

اگرچه جمله او را هست مأمن

۳۶۶

پس این پرده دارد پرده بازی

مدان این پرده ای عاشق بازی

۳۶۷

حقیقت پرده باز اینجاست ما را

از آن هر لحظهٔ غوغاست ما را

۳۶۸

حقیقت یار اینجاگه بیابی

اگر در این پس پرده شتابی

۳۶۹

همه جان میدهند نزدیک جانان

ولی در این پس پرده است پنهان

۳۷۰

نهان رخ مینماید ناگهانی

که تا او تو نبینی و ندانی

۳۷۱

اگر او را تو بشناسی در اینجا

کند این پرده اینجاگاه پیدا

۳۷۲

ترا بنماید او از دید خویشت

نهانی پرده بردارد ز پیشت

۳۷۳

عیان بینی جمالش ناگهی باز

ولی گر هستی اینجا صاحب راز

۳۷۴

بتقوی پردهٔ حقّت برانداز

چو بینی روی او میسوز و میساز

۳۷۵

دوئی نبود ولی یکی عیانی

نماید رویت اینجا در نهانی

۳۷۶

دوئی نبود در این اسرار بنگر

حقیقت نقطه از پرگار بنگر

۳۷۷

حقیقت نقطه و پرگار یک بود

دلت در صورت اینجا پر زشک بود

۳۷۸

ندانستی از این معنی رخ یار

نبودی یک زمان آگه تو از یار

۳۷۹

نمودی و ندیدی روی او تو

چنین حیران میان کوی او تو

۳۸۰

بماندستی عجب شوریده اینجا

نهٔ یک لحظه صاحب دیده اینجا

۳۸۱

اگرچه صاحب اسرار و رازی

طلب کن اندر اینجا سرفرازی

۳۸۲

بگو اسرار خود با جمله ذرّات

حقیقت محو گردان جمله در ذات

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱۹۸
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات