عطار

عطار

بخش ۹۶ - در خطاب هاتف غیب پاکباز را و درد او را استماله کردن و دلخوشی فرماید

۱

خطاب آمد که بخشیدم دلت را

گشایم من بیک ره مشکلت را

۲

فراقت با وصال اینجا کنم من

ز تاریکی کنم راز تو روشن

۳

مترس اکنون چو عجز آوردی اینجا

که به از عجز نبود هیچ ما را

۴

چو عجز آوردی اینجا ره سپردی

حقیقت گوی این معنی تو بردی

۵

چو عجز آوردی اینک در نهادت

گره بیشک ز کار اکنون گشادت

۶

چو عجز آوردی اکنون باز دیدی

نمود ما همه اعزاز دیدی

۷

چو عجز آوردی اکنون باش فارغ

شدی اندر جهان عشق بالغ

۸

مکن بار دگر گستاخی ای پیر

نمود عشق باش و عین تدبیر

۹

برون از عقل خود اینجا منه پای

مر و زینجای اکنون جای بر جای

۱۰

قراری گیر و کم کن بیقراری

نمیباید که اکنون پایداری

۱۱

چو موری این زمان آشانه جوئی

سخن در خورد آب و دانه گوئی

۱۲

چنین دان ای دل اینجا گفتگویش

بگو آخر که چند از گفتگویش

۱۳

نمودار تو اینجا خاک کویست

چه جای تندیست وگفتگویست

۱۴

مکن گستاخی اندر حضرت شاه

کز این سر نیستی بیچاره آگاه

۱۵

یقین در دیده بینی روی جانان

حقیقت سیرمیزن کوی جانان

۱۶

ترا چون نیست این مقصود حاصل

نگشتستی در این درگاه واصل

۱۷

چراگستاخی اینجا مینمائی

حقیقت میکنی از وی جدائی

۱۸

چرا و چون مگوی و باش خواموش

حقیقت بنده باش و حلقه در گوش

۱۹

چراو چون بگو با این چکارت

که بیشک خشم گیرد یار غارت

۲۰

نهان اسرار میگوئی ابا راز

حقیقت باش چون مردان جانباز

۲۱

نهان اسرار باید گفت با دوست

عیانت این بیان کردن نه نیکوست

۲۲

وصال آنگه شود بیشک میسّر

که چون وجهی نماید خیر یا شر

۲۳

یکی بینی و خاموشی گزینی

در آن دم بیشکی صاحب یقینی

۲۴

مگو کین چه چرا آن این چنین است

که این بیشک عیان عین الیقین است

۲۵

چو تودر علّت و چون و چرائی

نمود خویشتن با او نمائی

۲۶

تو میگوئی چرا این و چرا آن

از این دوری گزیدت جان جانان

۲۷

مگو بار دگر این راز اینجا

که خود را مینیابی باز اینجا

۲۸

مگو بار دگر زین شیوه اسرار

دلت میکن حقیقت عین انوار

۲۹

مگو بار دگر این سرّ بر او

حقیقت عجز آور در بر او

۳۰

مراو را بنده باش و کن تو شاهی

مکن گستاخی گر تو مرد راهی

۳۱

سخن درحضرت بیچون آن شاه

دل و جان داری ای مسکین تو آگاه

۳۲

تو آگه باش تا شاه جهانت

کند اینجا بیک لیلی بیانت

۳۳

تو مجنونی و لیلی میندانی

وگر دانی در آن حیران بمانی

۳۴

مشو مجنون و لیلی راز دریاب

یقین آهسته باش و زود مشتاب

۳۵

ترا لیلی است اینجا رخ نموده

گره از کاربسته برگشوده

۳۶

بجز لیلی مدان این باب ازمن

که گفتم اوّلت اینجای روشن

۳۷

شب تاریک تو باشد یقین روز

که تاگردی تو اندر عشق پیروز

۳۸

شب تاریک جانان میتوان یافت

نمود عشقش آسان میتوان یافت

۳۹

شب تاریک اینجاخلوتی ساز

چو شمعی خوش بسوز و جمله بگداز

۴۰

شب تاریک ره بسپر که مردان

شب تاریک سرّ دیدند پنهان

۴۱

شب تاریک در اینجا تو ره کن

در این درگاه عزم بارگه کن

۴۲

شب تاریک اینجا جو تو رازش

چو یابی راز اینجا جوی بازش

۴۳

هر آن رازی که داری گوی او را

که هستی بیشکی چون گوی او را

۴۴

عجب درماندهٔ چون حلقه بر در

دری زن عاشقانه هان و مگذر

۴۵

دری زن عاشقانه چند پرسی

که تا رازت ز جانان بازپرسی

۴۶

دری زن عاشقان اینجا یقین بین

نمود جان جان اینجا یقین بین

۴۷

نشسته بردری مانند سرهنگ

ز نزهت نیست اینجا هوش با هنگ

۴۸

نشسته بردری زهره نداری

دریغا زین بیان بهره نداری

۴۹

نه کارتست رفتن نزد جانان

ترا خود این دلیری نیست آسان

۵۰

نه کار تست چونکه نیستت بر

از آن بنشستهٔ بیچاره بر در

۵۱

از آن بنشستهٔ مسکین وحیران

که رفتن نزد شاهد زود نتوان

۵۲

شدی این مانده ترسان در بریار

چنین بر در نماندستی گرفتار

۵۳

ز دریا چند پرسی راز اینجا

جوابت هست زینسان باز اینجا

۵۴

بآسانی توانی یافت دیدار

اگر گردی ز دید خویش بیزار

۵۵

بآسانی مر این سر میتوان یافت

اگر اینجا نباشی هان تو بی یافت

۵۶

ز جان و سرحقیقت بگذرد او

رود در بارگاه و بگذرد او

۵۷

شه کون و مکان در حجرهٔ دل

نموده روی و کرده مشکلت حل

۵۸

بگویم چون تو این روزی ندیدی

چو مردان باش پیروزی ندیدی

۵۹

توانی کرد تا این راز بینی

حقیقت روی شه تو بازبینی

۶۰

دلت برگیر از جان و فنا شو

پس آنگه بیخودت سوی بقا شو

۶۱

دلت برگیر از جان و شو آزاد

بر شاه این زمان تو دادهٔ داد

۶۲

دلت برگیر از جان تا توانی

که بینی روی او از ناگهانی

۶۳

دلت برگیر از جان ز آنکه جانان

نماید رویت اندر پرده اعیان

۶۴

درون دل شو و مشکل کنش حل

که آن سر جمله پنهانست در دل

۶۵

درون دل شوو اسرار بنگر

حقیقت تو نمود یار بنگر

۶۶

درون دل شو و او را ببین باز

حجاب اینجایگه کلّی برانداز

۶۷

مترس از سرّ گر این سرّ فاش بینی

حقیقت بیشکی نقاش بینی

۶۸

مترس از سرّ که سرّ پیداست اینجا

حقیقت جان جان یکتاست اینجا

۶۹

مترس از سر که بیشک اصل یابی

چو مردان اندر اینجا وصل یابی

۷۰

وصال یار بی سر میتوان دید

کسی باید که او این سرّ توان دید

۷۱

وصال یار اگر این سان دهد دست

یقین میدان که وصل آسان دهد دست

۷۲

وصال یارت از این میتوان یافت

ترا این سر چنین آسان توان یافت

۷۳

حجاب جسم و جان بردار از سر

در این معنی بیک بینی تو رهبر

۷۴

که کار تو ز یک بینی تمامست

ولیکن دان دلت با ننگ ونامست

۷۵

به ننگ و نام ناید این بیان راست

ترا باید ز سر اینجای برخواست

۷۶

ز سر گر بگذری این سرّ تو یابی

نیابی سَر اگر می سِر بیابی

۷۷

چو برخی انبیا سرّها بریدند

جمال یار اینجاگه بدیدند

۷۸

جمال یار بی سرّ میتوان یافت

ابی سر بیشکی این سرّ توان یافت

۷۹

اگر بی سرّ شوی سر باز یابی

بر شه عزّت و اعزاز یابی

۸۰

سر بی تن اناالحق زد بظاهر

که او را بد حقیقت در یقین سر

۸۱

سر بی تن کجا یابد اناالحق

زد الّا هم اناالحق زد یقین حق

۸۲

یقین حق بود در منصور اعیان

که میزد او اناالحق راز پنهان

۸۳

یقین حق بود و کرد این آشکاره

ولی منصور از آن شد پاره پاره

۸۴

که جسمش بود واصل اندر این راه

فنایش بود حاصل اندر این راه

۸۵

فنایش گشته بود اینجا بتحقیق

ببردش ازمیان او گوی توفیق

۸۶

مر آن توفیق کو را بود اینجا

که پنهانی اناالحق گفت اینجا

۸۷

یقین حق داند اینجا بود تو حق

اناالحق گفت هم در خویش مطلق

۸۸

اناالحق گفت و گوید صاحب راز

حقیقت دیدهاند انجام و آغاز

۸۹

اناالحق گفت و گوید صاحب درد

یقین اینجایگه کل بود او فرد

۹۰

اناالحق گفت و سرّ دوست بشناخت

وجود بود خود یکباره درباخت

۹۱

اناالحق گفت و سر ببرید بردار

ز بهر این مر او را شد خریدار

۹۲

اناالحق حق همیگفت و نبُد او

یقین میدان که جز حق مینبُد او

۹۳

یین حق بود کین گفت از نهانی

نشان خود ز عین بی نشانی

۹۴

در اینجا داد جمله سالکانش

که تا یابند کل شرح و بیانش

۹۵

توانی یافت تا این ناتوانی

تو این معنی حقیقت کی توانی

۹۶

چو یکباره نمودت دوست باشد

نه رنگ ونقش دید پوست باشد

۹۷

یکی باشد نهادت در بر جان

حقیقت جان شود در دوست پنهان

۹۸

چو جانت بی یقین جانان شود کل

ز دید خویشتن پنهان شود کل

۹۹

ز دید احولی یک بین شود او

حقیقت در عیان حق بین شود او

۱۰۰

ازل را با ابد یکی نماید

نمود جملگی اینجا رباید

۱۰۱

ازل را با ابد پیوند سازد

بجز جانان همه در دوست بازد

۱۰۲

فنا گردد ز دید دوست اینجا

حجابش دور گردد پوست اینجا

۱۰۳

حجابش چون بر افتد در یکی او

جدا بیند حقیقت بیشکی او

۱۰۴

حجابش چون بر افتاد یار بیند

یقین بی زحمت اغیار بیند

۱۰۵

حجابش چون بر افتد حق شود او

حقیقت بیشکی مطلق شود او

۱۰۶

حجابت دور کن تا نور گردی

حقیقت در عیان منصور گردی

۱۰۷

حجابت دور کن وسواس بگذار

حقیقت بر خور از دیدار دلدار

۱۰۸

ندانی این چنین درمانده در خود

که یکسان بینی اینجا نیک با بد

۱۰۹

ندانی این چنین جز از دلِ راست

ببین تا خود که هر کس نقش آراست

۱۱۰

تو این بشناس گر این سر بدانی

اگر بینی تو مر حیران بمانی

۱۱۱

یقینت واصلی بینم در اینجا

ترا دانم حقیقت لا والّا

۱۱۲

یقینت واصلی دانم چو منصور

حقیقت کل توئی نور علی نور

۱۱۳

نمود واصلی اینجا تو باشی

حقیقت درجهان یکتا تو باشی

۱۱۴

گهی کین دید کرد این جام او نوش

مر او خود کرد اینجاگه فراموش

۱۱۵

ز سر بگذشت و جان اینجا بر انداخت

وصال یار هم در یار بشناخت

۱۱۶

وصال یار هم از خود توان دید

یکی شو در نمود سرّ توحید

۱۱۷

یکی بین و ز یک بین جمله پیدا

حقیقت از یکی بین شور و غوغا

۱۱۸

یکی بین تا دوئی ناید پدیدار

یکی بیشک بود اینجا رخ یار

۱۱۹

یکی بین تا شوی کلّی یقین تو

در اینجا گردی اینجا پیش بین تو

۱۲۰

یکی بُد از یکی پیداست این دید

کمال جاودان یابی ز توحید

۱۲۱

ز توحیدت شود این سرّ پدیدار

نمیگنجد حقیقت این بگفتار

۱۲۲

ولی گفتار بهر سالکانست

نمود ذات عین واصلانست

۱۲۳

یقین هم باطن اینجا باز دیدند

که ایشان بیشکی این راز دیدند

۱۲۴

حقیقت واصلی نبود ببازی

نیابی تو عیان تا سر نبازی

۱۲۵

اگر اینجا توئی اسرار دیده

چو مردان گرد اینجا سر بریده

۱۲۶

سر خود را بباز و آشنا شو

چو حق در جملهٔ اشیا فنا شو

۱۲۷

فنا شو ز آنکه حق عین فنایست

فنا بیشک مرا عین بقایست

۱۲۸

فنا شو اندر این ره همچو مردان

نمود خویشتن آزاد گردان

۱۲۹

اگر خواهی که گردی زود آزاد

نمود خویشتن را ده تو بر باد

۱۳۰

نمود خویشتن بر باد ده تو

چو مردان اندر این سر داد ده تو

۱۳۱

بده داد شریعت اندر این راه

که گردی از حقیقت زود آگاه

۱۳۲

بده داد شریعت از معانی

چرا درمانده زار و ناتوانی

۱۳۳

بده داد شریعت ای دل مست

کنون چون یار در دید تو پیوست

۱۳۴

بده داد شریعت تا شوی دوست

یقین میبین که جمله از نهان اوست

۱۳۵

بده داد شریعت اندر اینجا

که تا گردی بیکباره مصفّا

۱۳۶

بده داد شریعت همچو مردان

که در شرعت نماید روی جانان

۱۳۷

بده داد شریعت تو بیکبار

که بنماید رخت در عین جان یار

۱۳۸

شریعت هر که دادش داد حق شد

که عین شرع بیشک دید حق شد

۱۳۹

شریعت دید یار است ار بدانی

چرا امروز سست و ناتوانی

۱۴۰

اگرچه دید دنیا رهگذار است

شریعت اندر او دیدار یارست

۱۴۱

شریعت هر که بشناسد تمامی

برد از دار دنیا نیکنامی

۱۴۲

برد با خود یقین در سوی عقبی

که بنیادی ندارد دید دنیا

۱۴۳

که داند آنچه فرض شرع اتمام

بود اینجا مگر صاحب سرانجام

۱۴۴

که او را عاقبت خیریست پیوست

خوشا آنکس که او با شرع پیوست

۱۴۵

بنور شرع ره کن در سوی دوست

که تا بیرون نظر داری که کل اوست

۱۴۶

به نور شرع ره کن در همه شیء

مرو زنهار اندر عین لاشی

۱۴۷

به نور شرع یابی تو صفاتش

رسی یکبارگی در عین ذاتش

۱۴۸

ز لاشیء هر که میگوید رموز او

نه عاقل باشد اندر شی هنوز او

۱۴۹

رموز این نیاید در سخن راست

ز من بشنو حقیقت این سخن راست

۱۵۰

مر این معنی نشاید دید اینجا

نشاید دید در توحید اینجا

۱۵۱

بوقتی کز نهاد آئی تو بیرون

برت یک ارزن ارزد هفت گردون

۱۵۲

نگنجد هیچ چیز از آفرینش

نماند عقل و عشق و کفر و دینش

۱۵۳

نماند هیچ اشیا در ظهورت

یکی بنماید اینجا جمله نورت

۱۵۴

نماند هیچ اینجا هرچه بینی

گمان بر بی گمان گر بر یقینی

۱۵۵

که لاشی چیست ای شیء آمده تو

دگر اینجایگه لاشی شده تو

۱۵۶

ز لاشی دم مزن خاموش شو هان

چو اینجا می نداری نّص و برهان

۱۵۷

ز لیس مثلهٔ گر راندهٔ تو

رموزی اندر اینجا خواندهٔ تو

۱۵۸

بگو با من تو مر معنی این باز

که کل این است اگر یابی یقین باز

۱۵۹

ز لیلی مثله من دیدم دیدم

یقین در شی همه توحید دیدم

۱۶۰

ندارد مثل و مانندی در اینجا

حقیقت خویش و پیوندی در اینجا

۱۶۱

نه کس زو زاد و نی او زاد از کس

همه او بود از اوّل او ترا بس

۱۶۲

همه از دید خود او کرد پیدا

حقیقت او شناسم جمله اشیا

۱۶۳

همه او بود اوّل لاحقیقت

ز دید خویش ناپیدا حقیقت

۱۶۴

چنان بد ذات چیزی مینبُد آن

در این معنی اگر مردی برافشان

۱۶۵

دل و جان تادر اینجا ره بری تو

نمود اوّلین رابنگری تو

۱۶۶

در این سر راهبر گرمرد رازی

هزاران جان چه باشد گر ببازی

۱۶۷

چه باشد جان در اینجا هیچ موئی

گرفته در عیانی های و هوئی

۱۶۸

چه باشد دل در اینجا ارزنی دان

فتاده زیر پا او در بیابان

۱۶۹

دل و جان چیست نزد ذات اینجا

حقیقت در صفت ذرّات اینجا

۱۷۰

دل و جان چیست تا این باز داند

که خود در خود حقیقت بازداند

۱۷۱

خودی خود یقین هم خویش بشناخت

حجاب آن بود پیش خود برانداخت

۱۷۲

بیان دیگر است و گفته آید

دُرِ این راز کلّی سُفته آید

۱۷۳

بیان دیگر است ار دم زنم من

دو عالم بیشکی بر هم زنم من

۱۷۴

بوقتی پرده بردازم ز اسرار

که واصل آرمت آنگه رخ یار

۱۷۵

یقین بنمایم اینجا تا بدانی

که بیشک هم نشان هم بی نشانی

۱۷۶

خودی خود شناس اوّل حقیقت

یقینت بازدان هان بی طبیعت

۱۷۷

طبیعت زان نمود آمد پدیدار

حقیقت هم در اینجا ناپدیدار

۱۷۸

مصفّا میتوان این راز دیدن

نهانی این توانی باز دیدن

۱۷۹

مصفّا شو ز نور شرع اوّل

که تا اینجا نمانی خوار و احول

۱۸۰

همه خلق جهان اوّل صفاتند

از آن غافل ز نور قدس ذاتند

۱۸۱

از آن اوّل بماندست اندر اینجا

که خود را بیند اندر عین سودا

۱۸۲

چو خود بینند بیشک احولانند

حقیقت این معانی میندانند

۱۸۳

بخود بینی نیابند این نمودار

کسی تا کل نگردد ناپدیدار

۱۸۴

بخود بینی نبینی ذات بیچون

نگنجد اندر این سر خود چه و چون

۱۸۵

چه و چون اندر این معنی نباید

حقیقت واصل پاکیزه باید

۱۸۶

که از تن دل بود دل جان حقیقت

یقین جانش عیانی بی طبیعت

۱۸۷

فنا گردیده باشد از تمامت

گرفته باشد از کل استقامت

۱۸۸

بآسایش قراری بی تن و جان

بود تا او بیابد جان جانان

۱۸۹

چنان واصل بود اینجا یقین او

که باشد بیشکی مر جمله بین او

۱۹۰

یقین اینجا توانی یافت ای دوست

چو بیرون آئی اینجاگاه از پوست

۱۹۱

تراتا پوست باشد مغز جانت

کجا بینی یقین راز نهانت

۱۹۲

کسی کین دید بیشک بی خود آمد

حقیقت فارغ ازنیک و بد آمد

۱۹۳

کسی کین دید صور صور جان دید

چنین معنی درون خود نهان دید

۱۹۴

کسی کین دید بگذشت ازخودی کل

بدید و فارغ آمد از همه ذل

۱۹۵

در این معنی که من گفتم ترا باز

بدان اینجا حجاب جان برانداز

۱۹۶

سلوکت کرد باید در صفا تو

بنور شرع دید مصطفی تو

۱۹۷

توانی یافت این معنی یقین تو

حقیقت را تو او بین راز بین تو

۱۹۸

گذر کن اوّل ازبود وجودت

که تا یابی عیانی بود بودت

۱۹۹

گذر کن در یکی اشیاتمامی

که تا میپخته گردی تو ز خامی

۲۰۰

تو با وی راست دان و کژ مبازان

که میجویند اینجا شاهبازان

۲۰۱

نظاره اندر این نقدند مانده

حذر کن تا نباشی هان تو رانده

۲۰۲

حقیقت قلب راکن نقد اینجا

درون کوره بر تا آن مصفّا

۲۰۳

کنی و آوری آنگاه بیرون

حقیقت نقد باشد بی چه و چون

۲۰۴

زر قلبت بنقد اینجا نگنجد

ترازودار غش اینجا نسنجد

۲۰۵

از آنی قلب مانده بر غش اینجا

که ماندستی تو در پنج و شش اینجا

۲۰۶

بکن نقدی تو اینجاگاه حاصل

مباش از شرع اینجاگاه غافل

۲۰۷

بنور شرع قلب از غش تو بشناس

میاور در زمان درخویش وسواس

۲۰۸

اگرچه خانه دیوارست صورت

ندارد راه بیدل در ضرورت

۲۰۹

ترا باید که می صورت نبینی

در اینجا گر بکل صاحب یقینی

۲۱۰

ز صورت جمله وسواس است بیشک

نمیگنجد یقین وسواس در یک

۲۱۱

طبیعت دادت اینجا رنج وسواس

گذر کن از طبیعت حق تو بشناس

۲۱۲

چو حق داری طبیعت هیچ دانش

همه وسواسها اینجا برانش

۲۱۳

ز پیشت ای خدابین دور گردان

حقیقت خویشتن را نور گردان

۲۱۴

بجز حق نیست آخر در شریعت

طریقت دیگر است اندر حقیقت

۲۱۵

سه چیز است آنکه با هم آشنایند

حقیقت هر سه دیدار خدایند

۲۱۶

ولی واصل در این هر سه یکی او

بداند جمله یکی بیشکی او

۲۱۷

شریعت آن احمد و آن حیدر

طریقت راهرو بشناس و بنگر

۲۱۸

گشادست و حقیقت جمله او دان

ز باطل این بیانم را تو حق دان

۲۱۹

بیانم ازخدا این کلّیت خویش

که من چیزی نمیبینم جز او بیش

۲۲۰

چو او در من نیابد جز خیالم

خیالم اوست در عین وصالم

۲۲۱

خیال او بخون دیگر خیال است

خیال دیگران رنج و وبالست

۲۲۲

خیال دوست وصل است ار بدانی

فنا کلّی ز اصل است ار بدانی

۲۲۳

خیال اندر فنا ناید بدیدار

شود اینجا تمامت ناپدیدار

۲۲۴

خیال جمله خلق اینجا خیالست

مراینصورت ترا اینجا وبال است

۲۲۵

خوشا آن کو خیال دوست دارد

یقین مغز است نی او پوست دارد

۲۲۶

خیال جان جان ما را دمادم

نماید رازها بیشک در این دم

۲۲۷

وصالش خواستم تادر نمودار

عیان بخشیدم اینجا بیشکی یار

۲۲۸

وصالش چون طلب کردیم بیچون

نمود اینجای ما را بیچه و چون

۲۲۹

وصالش در یکی آمد میسّر

نهادم جان و آنگه بر سرش سر

۲۳۰

نهادستم حقیقت در بر دوست

یقین دانستهٔ بیشک که کل اوست

۲۳۱

من و او در نمیگنجد مرا کس

یقین دانم که کلّی او مرا بس

۲۳۲

رموزی دان در اینمعنی و رهبر

نمود جان جان اینجا تو بنگر

۲۳۳

تن او گر یکی کردست اینجا

دل وجان گوی او بر دست اینجا

۲۳۴

تو ای جان عین جانانی ز پنهان

یقین جانانی اما اسم شده جان

۲۳۵

توئی کاندر صور دیدار داری

بماندستی و تن درکار داری

۲۳۶

چگویم تا بدانی ای بمانده

بخود حیران و یک حرفی نخوانده

۲۳۷

دلت گر زین همه حرفی شنودی

بچندینی سخن حاجت نبودی

۲۳۸

همه برناخنی بتوان نوشتن

ولی آسان بر آن نتوان گذشتن

۲۳۹

از آن کردم یقین این بیت تکرار

که تا دریابی اینجا سرّ اسرار

۲۴۰

چو قطره سوی بحر لامکانی

چکد یابد وصال جاودانی

۲۴۱

ندانی قطره و دریا ز هم باز

اگر هستی در اینجا صاحب راز

۲۴۲

شو و این نکته دریاب از حقیقت

طریقت کن دمادم در شریعت

۲۴۳

دگر در سرّ این جان ده یقین بین

نمود اوّلین و آخرین بین

۲۴۴

دمادم در صور این راز داری

هوا را باید ار می باز داری

۲۴۵

نگر تادر خدا گامی زنی تو

وگرنه کمتر ازحیض زنی تو

۲۴۶

چو درآز طبیعت شاد باشی

ز دید خود بحق آزاد باشی

۲۴۷

دو روزی لذّت دنیا سر آید

ز ناگه جانت از قالب برآید

۲۴۸

نه کامی دیده باشی از رخ یار

نه اینجا گوش کرده پاسخ یار

۲۴۹

بمانی تاابد بیشک بمانده

درون نفس دوزخ ای نخوانده

۲۵۰

لفی سجین از آن در ویل مانی

چرا بیچاره و خواروندانی

۲۵۱

سرانجامت عجب در زیر این خاک

حقیقت این بدان هان از دل پاک

۲۵۲

تو پیش از مرگ روی یار دریاب

نمود ذات او یکبار دریاب

۲۵۳

در ایندنیا به بین او رادرستی

از این معنی چرا فارغ نشستی

۲۵۴

هر آن کو رویش اینجا باز بیند

حقیقت جاودانی ناز بیند

۲۵۵

بکن نازی چو خواهی رفت درگل

بکن مشکل در این معنی ما حلّ

۲۵۶

دمادم دیدهٔ دیدار اینجاست

حقیقت دان که دید یار اینجاست

۲۵۷

از آن اینجا نمیبینند جمله

که اندر عشق بی دینند جمله

۲۵۸

بدین عشق اگر گردی مسلمان

نماید رویت اینجاگاه جانان

۲۵۹

بدین عشق اگر آئی یقین است

حقیقت دان که راه راست اینست

۲۶۰

ولیکن میندارم زهره اینجا

که برگویم بیان بهره اینجا

۲۶۱

در آخر این بیان گویم بتحقیق

کسی کو را بود از عشق توفیق

۲۶۲

چنان باید که او را از الف او

بخواند تا عیان لام الف او

۲۶۳

بداند تا به ابجد راز بیند

نمودار الف را باز بیند

۲۶۴

الف ره جوی تا ابجد نظر کرد

یقین اندر هجا کلّی گذر کرد

۲۶۵

پس آنگه تا بابجد او بخواند

چنین تا آخر قرآن بخواند

۲۶۶

الف لامیم چون دانست تحقیق

بداند سرّ قرآن یافت توفیق

۲۶۷

که چون صورت همه معنی بداند

حقیقت دنیا و عقبی بداند

۲۶۸

تمامت سرّ بیچون در الف دان

تمامی عشق را در لام الف دان

۲۶۹

ز لا دریاب الّا اللّه اینجا

که تا کردی بکل آگاه اینجا

۲۷۰

ز من تا جان جان یابی از این باز

حجاب حرفها اینجا برانداز

۲۷۱

ز لا دم زن تو چون منصور حق شو

نود عشق جانان ها تو بشنو

۲۷۲

الف بشناس چون او راست میباش

که بشناسی حقیقت دید نقاش

۲۷۳

الف بشناس آن گاهی یقین یاب

حقیقت مغز را از پوست دریاب

۲۷۴

الف بشناس و بر راهم الف دان

چرا هستی در این معنی تو نادان

۲۷۵

الف بی شد دگر تی و دگر ئی

دگر جیم این چنین میدان ز معنی

۲۷۶

تمامت حرف را شد از الف باز

بیابی ذات بیچون را یقین باز

۲۷۷

الف شو همچو اوّل بی سر و پیچ

که میدارد الف اینجایگه هیچ

۲۷۸

منزّه دان الف از جملهٔ حرف

اگر در گنجدت این سرّ در این ظرف

۲۷۹

ببردی گوی و دانستی یقین تو

الف را از میان کلّی گزین تو

۲۸۰

الف لا شد در اینجا بیشکی تو

الف با لام بنگر در یکی تو

۲۸۱

الف با لام چون پیوسته آمد

حقیقت راز جان سر بسته آمد

۲۸۲

الف با لام ذات پاک دیدم

نمود سرّ این در خاک دیدم

۲۸۳

ز خاکت این گل آمد چون نمودار

حقیقت خاک را دان صاحب اسرار

۲۸۴

یقین چون صاحب سرّ خاک افتاد

نمودش جمله ذات پاک افتاد

۲۸۵

ز خاک این سر طلب کن آخر ای دل

که اندر خاک یابی راز مشکل

۲۸۶

ز خاک این سر طلب کن آخر ای جان

که اندر خاک یابی راز پنهان

۲۸۷

ز خاک اینجا طلب اسرار جمله

که حق در کار دارد کار جمله

۲۸۸

ز خاک اینجا طلب مر جوهر دوست

که خاکت مغز بنمودست با پوست

۲۸۹

ز خاک اینجا طلب دیدار بیچون

که بینی دیدنی چون بیچه و چون

۲۹۰

حقیقت خاک کل دیدست جانان

ولی جمله در او گشتند حیران

۲۹۱

حقیقت خاک دیدارست اینجا

که گرداند همه صورت مصّفا

۲۹۲

حقیقت خاک چون پاکت کند باز

بیابی ذات بیچون را یقین باز

۲۹۳

حقیقت خاک در ذاتست موصوف

کسی کین سرّ کند اینجای مکشوف

۲۹۴

ز خاکت بازدان اینجا حقیقت

که خواهی کردن اندر وی طریقت

۲۹۵

نظر در خاک کن تا راز بینی

تمامت انبیا را باز بینی

۲۹۶

همه در خاک پنهانند جمله

حقیقت سرّ جانانند جمله

۲۹۷

نظر درخاک کن ای دل یقین تو

حقیقت راز رادر خاک بین تو

۲۹۸

چو پنهان گردی اینجا در دل خاک

فراموشت شود جز صانع پاک

۲۹۹

تمامت هرچه دیدستی در اینجا

تو مر چیزی ندیدستی در اینجا

۳۰۰

بجز در خاک جایت کاخر آنجاست

حقیقت عین مأوایت در اینجاست

۳۰۱

نمود خاک بُد راز شریعت

که بیرون آورد کل از طبیعت

۳۰۲

تمامت پاک گرداند ز خود باز

نماید آنگهی در خویشتن باز

۳۰۳

وصال عاشقان درخاک باشد

حقیقت زهر را تریاک باشد

۳۰۴

که اوّل تلخ آید هست شیرین

در آخر گر توئی اینجا تو حق بین

۳۰۵

یکی بینی حقیقت در دل خاک

نمود جمله اندر صانع پاک

۳۰۶

یکی بینی در آن دم با خبر تو

کنون دریاب گرداری خبر تو

۳۰۷

یکی بینی در آن دم کل تمامت

حقیقت اوست تا صبح قیامت

۳۰۸

نمود خاک سرّ جمله مردانست

دل عاقل از این اندیشه بریانست

۳۰۹

ولی بیشک حساب اینجاست جمله

که هر چیزی در او پیداست جمله

۳۱۰

نهان پیدا کند اندر دل خاک

حقیقت هر کسی را صانع پاک

۳۱۱

نهان پیدا کند بیشک خداوند

کند ظالم در آنجاگاه در بند

۳۱۲

ستاند داد مظلومان در آنجا

نهانشان کل کند در خاک پیدا

۳۱۳

اگر بد کرده باشد باز یابد

جزای آن و آنگه راز یابد

۳۱۴

چو نیکی کرده باشد او عوض باز

بیابد بیشکی دیدار هر راز

۳۱۵

در آخر چون نمودارست تحقیق

بدی و نیک هم برگوی توفیق

۳۱۶

ببر این گوی توفیق ازمیان تو

طلب کن اندر اینجا جان جان تو

۳۱۷

در اینجاگاه او را جوی و بنگر

از این در یک زمان ای دوست مگذر

۳۱۸

در توفیق زن آنگه سعادت

بیاب از یار درعین هدایت

۳۱۹

از این در برگشاید راز جمله

کز این سر فاش شد این راز جمله

۳۲۰

دَرِ دل زن تو چون مردان خوش باش

که هم در میزنند اینجای اوباش

۳۲۱

نماید رخ هر آن کو خویش خواهد

نمود خویش را آنکس نماید

۳۲۲

نماید او هر آن کو خواست اینجا

نمیآید از آنت راست اینجا

۳۲۳

حقیقت این مراد اینجا حقیقت

که ماندستی تو در آز و طبیعت

۳۲۴

خراباتی که او حق میشناسد

حقیقت راز مطلق میشناسد

۳۲۵

از آن دان کرد گم خود کرد اینجا

درون از درد کرد اینجا مصفّا

۳۲۶

فنا شد ازنمود خود بیکبار

حجاب اینجا بیک ره پرده بردار

۳۲۷

نمیگنجد یقین اندر دماغش

برد از جملهٔ عالم فراغش

۳۲۸

چو گردد او فنا از خمر اینجا

حقیقت باز بیند امر اینجا

۳۲۹

در آخر چون شود هشیار تحقیق

ز مسکینی بیابد راز توفیق

۳۳۰

خراباتی که دُرد آشام باشد

به از زاهد که کَالْاَنْعام باشد

۳۳۱

کجا تو دیدهٔ سرّ خرابات

که ماندستی چنین در عین طامات

۳۳۲

ز سالوسی و رزق اینجا که داری

خبر از عاشقان اینجا نداری

۳۳۳

اگر دردی در آشامی بیک ره

شوی از سرّ من اینجا تو آگه

۳۳۴

بیک ره صاف کردی همچو خورشید

بمانی مست و حیران تا بجاوید

۳۳۵

خراباتی شوی منصور آنجای

ابی آب بدِ انگور اینجای

۳۳۶

خرابات فنا اینجا ندیدی

در اینجا آخر ای دل می چه دیدی

۳۳۷

خرابات فنا داری درون رو

حقیقت بانگ سبحانی تو بشنو

۳۳۸

همه مردان در اینجاگاه مستند

حقیقت مست گشته جمله مستند

۳۳۹

همه مردان در اینجاگه مقیمند

شده مست از مِیِ بی ترس و بیمند

۳۴۰

هزاران جان در اینجا همچو مویند

هزاران سَر در اینجا همچو گویند

۳۴۱

در اینجا جام در کش آخر ای دل

که بگشاید ترا این رازِ مشکل

۳۴۲

در اینجا جام درکش از کف یار

حجاب جسم و جان اینجا بیکبار

۳۴۳

برافکن مست شو از دیدن دوست

بیک ره مغز شو بگذار این پوست

۳۴۴

دم حق زن چو حق بینی ز مستی

چرا آخر تو این بُت میپرستی

۳۴۵

بت اینجا بشکن ازمستی جانان

که کل گردی تو از هستی جانان

۳۴۶

اناالحق آن زمان زن در خرابات

رها کن زهد و تزویر مناجات

۳۴۷

اناالحق آن زمان زن همچو مستان

قدح جز از کف ساقی تو مستان

۳۴۸

ز ساقی می ستان و مست او شو

حقیقت نیست گرد و هست او شو

۳۴۹

ز ساقی می ستان و راز او بین

حقیقت خویشتن آغاز او بین

۳۵۰

همه در کش که جز او مینباشد

دوئی منگر جز اوئی مینباشد

۳۵۱

همه در کش که منصور او کشید است

در آن مستی جمال یار دید است

۳۵۲

می عشق هر که اینجا کرد او نوش

نمود جزو و کل کرد او فراموش

۳۵۳

چو کردی نوش آن می از کف یار

همه دلدار بینی نیست اغیار

۳۵۴

همه یار است ای بیکار مانده

تو سرگردان این پرگار مانده

۳۵۵

همه یار است و تو درگفت و گوئی

در این میدان شده گردان چو گوئی

۳۵۶

خراباتی شو و در کش می عشق

فنا شو در نمود لاشی عشق

۳۵۷

خراباتی شو و مستانه درکش

شراب شوق پی چار و سه و شش

۳۵۸

خراباتی شو اندر عین این راز

نمود پردهٔ صورت برانداز

۳۵۹

بیک ره درد درد عشق خور تو

چو هستی ذرّه اندر سوی خور تو

۳۶۰

قدم نه تا شوی دیدار خورشید

فنا شو تا بقا یابی تو جاوید

۳۶۱

اگر خورشید گردی یار یابی

تو بر ذرّات چون خورشید تابی

۳۶۲

اگر خورشید گردی در تمامت

از آن پس این معانی شد تمامت

۳۶۳

اگر خورشید گردی راز بینی

عیان اوّل خود باز بینی

۳۶۴

اگر خورشید گردی در سوی ذات

تو تابی بیشکی در جمله ذرّات

۳۶۵

اگر خورشید گردی لاجرم تو

یکی یابی وجودت با عدم تو

۳۶۶

تو خورشیدی و آگاهی نداری

گدائی لیک جز شاهی نداری

۳۶۷

تو خورشیدی و در عین کمالی

فتاده این زمان سوی وبالی

۳۶۸

تو خورشیدی و عین آفرینش

بتو روشن شده این نور بینش

۳۶۹

تو خورشیدی و نور تست جمله

تو ذوقی و حضورتست جمله

۳۷۰

تو خورشیدی و نور کائناتی

چو نیکو باز بینی نور ذاتی

۳۷۱

تو خورشیدی همه ذرّات زنده

بتوست و تو چنین افتاده بنده

۳۷۲

همه ذرّات از نور تو دارند

بتو مر خویشتن مشهور دارند

۳۷۳

تو فیض نور اینجاگه فشاندی

ز دانائی بنادانی بماندی

۳۷۴

همه ازتو شده پیدا در اینجا

همه از تو شده شیدا در اینجا

۳۷۵

طلبکار تواند اینجای ذرّات

درون جملهٔ تو عین آن ذات

۳۷۶

بتو پیدا شده ذرّات عالم

حقیقت فیض میباری دمادم

۳۷۷

چنین حیران و سرگردان چرائی

که خود هستی و بیچون و چرائی

۳۷۸

همه سالک ترا تو در سلوکی

حقیقت بیشکی شمس الدّلوکی

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۶۲
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات