عطار

عطار

بخش ۱۲ - در آگاهی دادن دل در عین منزل و او از آن عاشق بودن فرماید

۱

الا تا چند در منزل شتابی

تو اندر منزل و منزل نیابی!

۲

توئی در منزل اینجا راه کرده

حقیقت عزم دید شاه کرده

۳

تو اندر منزل و منزل ندانی

توئی جان و دل من دل ندانی

۴

تو اندر منزلی ره کرده ای دوست

چنان مانده بتن در پرده ای دوست

۵

تو اندر منزل و نادیده دیدار

شده در منزل جان ناپدیدار

۶

تو اندر منزل و و جائی بمانده

ولی در خویش تنهائی بمانده

۷

تو اندر منزلی و وصل دیده

حقیقت عین ذات اصل دیده

۸

تو اندر منزلی در نزد آن ماه

چگویم چون نهٔ از راه آگاه

۹

تو اندر منزلی سرگشتهٔ خود

میان خاک و خون آغشتهٔ خود

۱۰

تو اندر منزلی ای دل بماندی

بُدی سالک کنون واصل بماندی

۱۱

تو اندر منزل وصل خدائی

نظر کن باز کز اصل خدائی

۱۲

تو اندر منزل جانی و جانان

نموده رخ ترا اینجا در اعیان

۱۳

سوی منزل رسیدستی تو تحقیق

نمی‌یابی و دیدستی تو توفیق

۱۴

سوی منزل رسیدی از سوی درد

فتادستی در این منزل کنون فرد

۱۵

سوی منزل رسیدستی نظر کن

ز دید جان و دل خود را خبر کن

۱۶

سوی منزل رسیدستی و یاری

بدان خوشباش چون با غمگساری

۱۷

سوی منزل رسیدستی در آفاق

هنوز اندر رهند مر جمله عشاق

۱۸

سوی منزل ز دید حق رسیدی

جمال حق در این منزل بدیدی

۱۹

در این منزل وصالت دست دادست

خر و بارت سوی منزل فتادست

۲۰

در این منزل زدی بیشک قدم تو

که تا در منزلی عین عدم تو

۲۱

رسیدی ای دل و کامی ندیدی

ز منزل تو یقین نامی شنیدی

۲۲

رسیدی در سوی منزل ندیدی

مراد خویشتن حاصل ندیدی

۲۳

رسیدی سوی منزل بی سر و جان

از آن گشتی تو چون خورشید تابان

۲۴

بیاب ای دوست وصل دوست در دل

که اینجا منزلست و نیست منزل

۲۵

به منزل چون رسیدی وصل دریاب

زمانی کرد بیدارت از این خواب

۲۶

بمنزل چون رسیدی همچو مردان

حقیقت خوش نشین با دوست شادان

۲۷

در این منزل که جانها ره نبردند

هم اندر منزل افتادند و مردند

۲۸

تو ره بردی و خواهی مرد اینجا

ندانم تا چه خواهی برد اینجا

۲۹

تو اندر منزلی تا چند گوئی

تو اکنون بیدلی تا چند جوئی

۳۰

بگو تا چند جوئی منزل یار

که آخر برگشائی مشکل یار

۳۱

بگو تا چند جوئی منزل ای دوست

که تو در منزلی و منزلت اوست

۳۲

تو اندر منزلی، اندر منازل

چگویم چون نداری دیدن دل

۳۳

دل وجان اندر این منزل بماندست

میان نار و ریح و گل بماندست

۳۴

چنانش آب افکنده به سیلاب

کز اینجا می‌برد آنجا به اشتاب

۳۵

چو گردابست دریا از پس و پیش

مرو بیرون ز منزل ای دل ریش

۳۶

جزیره داری و منزل همین است

ترا منزل ترا عین الیقین است

۳۷

کناری یافتی اندر کناره

کنی در بحر استسقا نظاره

۳۸

بمنزل در رسیدستی کنون تو

حقیقت داری اینجا رهنمون تو

۳۹

حقیقت رهنمون جانِ تو باشد

که اینجا درد و درمانِ تو باشد

۴۰

تو جان خود چنان آسان گرفتی

از آن مانده کنون اندر شگفتی

۴۱

تو جان خود مده آسانت ازدست

که جان با جان جان دیدست و پیوست

۴۲

چو جان ره برده است و راه دیدست

در این منزل وصال شاه دیدست

۴۳

ز جان بگذر که جان از تو گذشتست

حقیقت سیر اشیا در نوشتست

۴۴

دل و جان با تو پیوستست دائم

به ذات جان جان پیوسته قائم

۴۵

شده در تو تو اندر جان و دل گم

که این قطره به من بحرست قلزم

۴۶

نگاهی کن تو در جان حقیقی

که با او زان سر اینجاگه رفیقی

۴۷

رفیقی کرده‌ای با جان از آن سر

ندانی چون کنم این سر تو رهبر

۴۸

رفیقی کرده‌ای با جان در اینجا

در اینجا آمدی ای جان از آنجا

۴۹

رفیقی کرده‌ای با جان ندانی

حرامت باد اگر غافل بمانی

۵۰

فروبست و ندانستی ورا تو

ابا او کرده‌ای اینجا جفا تو

۵۱

رفیقی کرده‌ای با جان خود تو

از او غافل شده در نیک و بد تو

۵۲

رفیقی کرده‌ای با جان حقیقت

رهائی کن ورا اینجا طبیعت

۵۳

رفیقی کرده‌ای با جان تو از ذات

رسیدستی کنون در قرب ذرّات

۵۴

رفیقی کرده‌ای آنجا ابا او

رها کردی تو بار خویش نیکو

۵۵

ندانی ای ترا مجروح مانده

که ماندستی تو خود بی‌روح مانده

۵۶

وصالت دست آسان بود داده

ولکین ماند از مرکب پیاده

۵۷

وصالت دست آسان بود در دست

ولکین عشق پیوند تو بگسست

۵۸

وصال یار اینجا دیده بودی

حقیقت پای تا سر دیده بودی

۵۹

کسی هرگز کند این کان تو کردی

از آن افتاده در اندوه و دردی

۶۰

ندانستی ترا معذور دارم

کنم نزدیکت و نی دور دارم

۶۱

بده انصاف ای دل اندر اینجا

که گردی عاقبت واصل در اینجا

۶۲

بده انصاف ای از خود رمیده

کنون بگشای اینجا مر دو دیده

۶۳

بده انصاف ای دل در حقیقت

طریقت کن تو از عین طریقت

۶۴

بده انصاف جان ای راز دیده

که یاری اندر آخر باز دیده

۶۵

بده انصاف و اندر وی فنا شو

در او مستغرق عین بقا شو

۶۶

بده انصاف و شو در عالم جان

تو بیش از پیش مر خود را مرنجان

۶۷

بده انصاف کاکنون یار دیدی

یقین بیزحمت اغیار دیدی

۶۸

بده انصاف ای جان و جهان را

که وصلش یافتستی رایگان را

۶۹

بده انصاف تو در عالم عشق

که دیدی بار دیگر آدم عشق

۷۰

بده انصاف و اندر خود یقین بین

تو ذات اوّلین و آخرین بین

۷۱

بده انصاف چون گشتی تو خورشید

که خواهی ماندنی بی سایه جاوید

۷۲

بده انصاف و بنگر راز جانان

یقین انجام و با آغاز جانان

۷۳

تو چون در کل رسیدی جزو بگذار

تو چون در جان رسیدی عضو بگذار

۷۴

تو چون در کل رسیدی راز بنگر

ز خود انجام و هم آغاز بنگر

۷۵

همه در تست ای نادیده اسرار

وجود تست اندر عین پندار

۷۶

همه در تست و تو اندر گمانی

از آن اسرار من اینجا ندانی

۷۷

همه در تست و تو اندر همه گم

همه چون قطره و تو عین قلزم

۷۸

همه در تست و تو درخود حجابی

فتاده در پی نقش و حسابی

۷۹

همه در تست و پندارست صورت

دمادم اوفتی اندر کدورت

۸۰

همه در تست و تو عین صفاتی

چرا غافل ز دید نور ذاتی

۸۱

همه در تست وز تست این همه راز

نه کس آمد نه کس خواهد شدن باز

۸۲

همه در تست هیچی نیست اینجا

بجز تو هیچ و هیچی نیست اینجا

۸۳

عطارد گر دبیرست و توانا

قلم در دست و اندر راز دانا

۸۴

شده نادان او در کلّ احوال

بسوزد چند بار اندر مه و سال

۸۵

ز سهم سیف او مریخ لالست

فتاده زار دائم در وبالست

۸۶

تمامت کوکبان چرخ گردون

شوند از عشق او گردان و در خون

۸۷

زهی بگذشته از افلاک و انجم

همه چون قطره و تو بحر قلزم

۸۸

زهی کرده غلام و چاکر تو

مه و خورشید بیشک ناظر تو

۸۹

توئی اصل ای نمود سرّ اسرار

زمانی برقع از دلدار بردار

۹۰

توئی میر و توئی خسرو تو سلطان

توئی جسم و توئی جان و تو جانان

۹۱

ترا زیبد بعالم پادشاهی

که جزو و کل رسولا پادشاهی

۹۲

ترا زیبد بزرگی ای سرافراز

که خواهد دیدن از تو عزّت و ناز

۹۳

توئی زیبد که سلطانی کنی تو

بت کُفّار اینجا بشکنی تو

۹۴

ترا زیبد که داری سرّ بیچون

نهی شرع و اساست بیچه و چون

۹۵

ترا زیبد رسولی در میانه

که عزّ و رفعتت شد جاودانه

۹۶

ترا زیبد که داری معجز اینجا

همه بر درگه تو عاجز اینجا

۹۷

ترا زیبد که گردانی قمر را

دو نیمه در بر اهل نظر را

۹۸

ترا زیبد که آهو خواست زنهار

ز تو ای سیّد دانای جبّار

۹۹

ترا زیبد که فخر تست آفاق

همه اندر دوئی تو در میان طاق

۱۰۰

زهی طاق دو ابروی تو محراب

بر محراب تو جان رفته در خواب

۱۰۱

توئی شاه و همه اینجا غلامت

بکرده گوش در سوی پیامت

۱۰۲

بتو روشن شده آفاق یکسر

بتو اینجا یقین مشتاق یکسر

۱۰۳

بتو روشن شده این راه تاریک

نهادستی اساس شرع باریک

۱۰۴

از آن موئی در این معنی نگنجد

دل و جان نزد شرعت خود چه سنجد

۱۰۵

ره شرع تو هر کو یافت کل شد

در اینجا بیشکی بی عیب و ذل شد

۱۰۶

ره شرع تو بود انبیا بود

ولی همچون تو کس این بود ننمود

۱۰۷

تو بنمودی رخ و شد آشکاره

قمر هر ماه میگردد دو پاره

۱۰۸

شود نیمی کم و نیمی پدیدار

دگر آن نیم دیگر ناپدیدار

۱۰۹

شود در پیش خورشید جمالت

حقیقت باز شد سوی وصالت

۱۱۰

وصالت جمله جویانند اینجا

همه ذرّات پویانند اینجا

۱۱۱

وصالت یافت آنکو سر ببازید

بجان خویشتن اینجا ننازید

۱۱۲

وصالت یافت آن کو تن برانداخت

وجود خویشتن چون شمع بگداخت

۱۱۳

وصالت یافت آنکو شد فنا باز

ترا اینجا بدید اندر بقا باز

۱۱۴

وصالت یافت اینجا آنکه دل شد

وگرنه پیش ذات تو خجل شد

۱۱۵

وصالت یافت آنکو دید رویت

بود دائم غلام و خاک کویت

۱۱۶

وصالت یافت کز خود شد جدائی

رسید آنگاه در عین خدائی

۱۱۷

وصالت یافت اینجا هرکه جان شد

بنزد روی تو از خود نهان شد

۱۱۸

وصالت یافت کو ذات تو باشد

حقیقت عین آیات تو باشد

۱۱۹

وصالت یافت آنکو شرع بگزید

رسید از دید تو در دیدن دید

۱۲۰

وصالت گر بیابد ره ندیده

که او باشد دل آگه ندیده

۱۲۱

نداند راه سوی تو دل و جان

بماند تا ابد در عین زندان

۱۲۲

وصالت یافت مر این جان عطّار

از آن شد او ز بحر تو گهربار

۱۲۳

چنان اندر وصالت راه دیدست

که خود را بی توئی ای شاه دیدست

۱۲۴

چنان در عشق اینجا در فشاند

در آخر پیش ذاتت سر فشاند

۱۲۵

ندارد هیچ چیزی جز سر تو

چو خاک افتاد مسکین بر در تو

۱۲۶

در تو دارد و هر کس ندارد

جز از تو رو ز پیش و پس ندارد

۱۲۷

تو چون در ماندگان را دستگیری

سزد گر بندهٔ خود را پذیری

۱۲۸

رهانی مرد را زین گفتن پر

اگرچه ریخت از بحرِ دلش دُر

۱۲۹

ز وصل تو جهان مجروح ماندست

که جانش رفت در وی روح ماندست

۱۳۰

ز وصل تو نمودش کن نمودار

حجابش بیشکی از پیش بردار

۱۳۱

چو میدانی که هست او خود غلامت

بگفت او باز با هر کس پیامت

۱۳۲

پیامت گفت اینجا جمله سرباز

در آخر پیش رویت گشت سرباز

۱۳۳

چنان گفتست راز تو حقیقت

همه در سرّ مکشوف شریعت

۱۳۴

ابا تو گفت هم از تو شنیده

ز بهر تو بخاک و خون طپیده

۱۳۵

توئی پیغمبران را شاه و سرور

نگه کن در دل عطّار بنگر

۱۳۶

نگه کن عقل تو عقل جهانی

حقیقت مهتر آخر زمانی

۱۳۷

ز تو آدم شرف دارد ز بودش

که بُد نوری ز ذاتت در وجودش

۱۳۸

بتو آدم حقیقت یافت جانان

تو بودی مر ورا پیدا و پنهان

۱۳۹

بتو آدم نمود انبیا شد

که صافی گشت و بر صدق و صفا شد

۱۴۰

بتو نوح از دوعالم شد نهانی

که پیش تست بیشکّی معانی

۱۴۱

بتو پیدا تمامت انبیااند

بتو اعیان حقیقت اولیااند

۱۴۲

توئی مهتر توئی بهتر چگویم

که در میدان شرع تو چو گُویم

۱۴۳

بسی چوگان عشقت خورده‌ام من

از آن در عشق تو خو کرده‌ام من

۱۴۴

چنان من دوست دارم یاورانت

چنانم زار اینجا در عیانت

۱۴۵

که میبینم ترا اندر دل خود

حقیقت کرده‌ام من حاصل خود

۱۴۶

بتو شادم بتو آباد مانده

بتو پیوسته‌ام آباد مانده

۱۴۷

تو میدانی دوای دردم ای دوست

که مجروح و عجب رو زردم ای دوست

۱۴۸

تو میدانی دوای درد عطّار

دوا کن، بخش او را، کم کن آزار

۱۴۹

چنان عطّار در درد تو بگداخت

بآخر یافت راحت بس سرافراخت

۱۵۰

دوای درد عشاق جهانی

دوای عاشقان هم خود تو دانی

۱۵۱

دوا کن این دل درمانده ای جان

که همچون حلقه بر در مانده این جان

۱۵۲

دوا کن این دل حیران بمانده

که چون چرخست سرگردان بمانده

۱۵۳

دوا کن این دل افتاده از دست

وگرنه زیر پای غم شود پست

۱۵۴

دوا کن این دل مجروح و افگار

که دیدست او ز عشقت رنج و تیمار

۱۵۵

دوا کن این دل مسکین مجروح

مر او را قوّت آور در سوی روح

۱۵۶

دوا کن ای طبیب کاردیده

دلم زیرا که هست آزار دیده

۱۵۷

از آن جام محبّت زانکه خوردی

بمن آور از آن جام تو دُردی

۱۵۸

ز دُرد جام خود دردم شفا ده

دلم از رنگ نقش خود صفا ده

۱۵۹

ز درد عشقت ای جانان جمله

شدم رنجور ای درمان جمله

۱۶۰

دمادم میخورم خون دل خویش

ندارم هیچ جز تو حاصل خویش

۱۶۱

مرا حاصل توئی در درد و اندوه

برون آور مرا از بار این کوه

۱۶۲

بزیر بار کوه عشق ماندم

بجای آب، خون از دیده رانم

۱۶۳

ز بهر وصل تو اندر فراقم

بدیدار خوش تو اشتیاقم

۱۶۴

چنانست ای مه و خورشید تابان

که چون ذرّه سوی خورشید تابان

۱۶۵

چنانست این دل درمانده در غم

که چیزی جز تو نیست او را یقین هم

۱۶۶

توئی درد و توئی اکنون دوایم

ز بیش اندازه بنمائی جفایم

۱۶۷

چنانم شد فنا دل در ره تو

که اوّل بود اینجا آگه تو

۱۶۸

کنونش عقل شد، در عشقت ای جان

کند هر لحظه اینجا شرح و برهان

۱۶۹

ز تو دارد ز تو اینجای گوید

وصال روی تو اینجای جوید

۱۷۰

چنان در شرح محبوسِ تو شد دل

کز آن در عاقبت شد عشق حاصل

۱۷۱

چو عشق روی تو اندر سرم بود

حقیقت عشق تو هم رهبرم بود

۱۷۲

چو عشق روی تو آمد در این جان

حقیقت فاش گفتم راز جانان

۱۷۳

چو عشق روی تو در جانم افتاد

حقیقت کفر در ایمانم افتاد

۱۷۴

چو عشق روی تو دیدار بنمود

مرا آنجا دَرِ اسرار بگشود

۱۷۵

چو عشق روی تو آمد مرا دید

رهائی دادم از پندار تقلید

۱۷۶

چو عشق روی تو جانان نمودم

از آن هر لحظه من برهان نمودم

۱۷۷

چو عشق روی تو خورشید جان بود

مرا اینجا دَرِ اسرار بگشود

۱۷۸

نمیدانست کس عشق تو جانا

ز من شد بعد از این در جمله پیدا

۱۷۹

ز من پیدا شد اسرار یقینت

که من بودم در اینجا پیش بینت

۱۸۰

ز من شد فاش اینجا کل اسرار

که از عشق تو کردم کلّ دیدار

۱۸۱

چنان در جان عطّاری بمانده

که همچون نافه اسراری بمانده

۱۸۲

دِماغم شد معطّر مست گشته

از اوّل نیست بود و هست گشته

۱۸۳

کنون سِر با تو و سَر با تو دارم

که هستی در حقیقت غمگسارم

۱۸۴

سر و کارم کنون سوی تو افتاد

که خر با بار در کوی تو افتاد

۱۸۵

معطّر کرده‌ای آفاق جمله

بتو ذرّات شد مشتاق جمله

۱۸۶

معطّر کرده‌ای آفاق از بوی

سلاسل بسته‌ای عشاق از موی

۱۸۷

به موئی بسته‌ای بر پای جانها

به هر حرفیست مر شرح و بیانها

۱۸۸

هر آنکو جز رضای جانت جوید

بجز مر دفتر و دیوانت جوید

۱۸۹

بماند تا ابد بسته در این پای

نیارد وقت بیشک جای بر جای

۱۹۰

هر آن کو پای غم او را بشادی

ز غم افتاد اندر سوی شادی

۱۹۱

ابی غم شد هر آنکو برد فرمان

ترا ور نه فتاد او سوی زندان

۱۹۲

ز زندانِ تو کی یابد رهائی

که از خود یابد اینجاگه جدائی

۱۹۳

بود طالب کسی کو راز بیند

در اینجا دید شرعت باز بیند

۱۹۴

به نسپارد ره شرع تو اینجا،

نداند اصل با فرع تو اینجا

۱۹۵

سپارد راه آنکو در طریقت

رساند دید تو اندر حقیقت

۱۹۶

تو اینجا رهنمای واصلانی

تو بنهادی اساس و هم تو دانی

۱۹۷

ره شرعت سپردم سالها من

بسی معلوم کردم حالها من

۱۹۸

ره شرعت سپردم گاه و بیگاه

ز جان گفتم ز دل استغفراللّه

۱۹۹

ره شرعت سپردم این زمان من

نهادم در برت کون و مکان من

۲۰۰

همه در تست و در عین وصالی

چرا افکنده خود را در وبالی

۲۰۱

همه در تست بردار این گمان را

که تا بیشک یکی بینی عیان را

۲۰۲

همه در تست یک دم در یقین شو

یکی بنگر بدیده اوّلین شو

۲۰۳

همه در تست بردار این حجابت

که در یکی نباشد این حسابت

۲۰۴

همه در تست اوّل بین و آخر

در این صورت همی گویم بظاهر

۲۰۵

همه در تست ای اوّل ندیده

ز دید وصل او نامی شنیده

۲۰۶

همه در تست و تو اندر وصالی

نه نقصانی که دائم در کمالی

۲۰۷

توئی لیکن گمانت در گرفته

زهر شرحی بیانت درگرفته

۲۰۸

گمانت آنچنان اینجا نمودست

که هر لحظه دو صد غوغا نمودست

۲۰۹

گمانت آنچنان بگرفت در بند

که از اسرارت اینجاگه بیفکند

۲۱۰

گمانت آنچنان محبوس دارد

که این دَر بر تو کل بدروس دارد

۲۱۱

گمان بردار تا یابی یقین باز

دل و جان و سرت اندر یقین باز

۲۱۲

گمان بردار ای بیچون جمله

که خواهی ریخت اینجا خون جمله

۲۱۳

گمان بردار ای بنموده خود را

فکنده تهمتی در نیک و بد را

۲۱۴

گمان بردار تا خود باز بینی

مشو گنجشک تا شهباز بینی!

۲۱۵

گمان بردار و واصل شو چو آن پیر

که اندر وصل اینجا نیست تدبیر

۲۱۶

گمان بردار ای عین العیان تو

دگر کن شرح و دیگر در بیان تو

۲۱۷

گمان بردار چو سلطان عشقی

فتاده در پی بُرهان عشقی؟

۲۱۸

فتاده این زمان اندر وصالی

چرا اندر پی رنج و وبالی

۲۱۹

حقیقت بین و بگذر از همه باز

وجود خویش را اندر همه باز

۲۲۰

حقیقت بین تو در عین شریعت

شریعت خود بدان بیشک حقیقت

۲۲۱

حقیقت شرع دان و بگذر از وی

طبیعت فرع دان و بگذر از وی

۲۲۲

حقیقت بیشکی چون راه داری

در او دیدار روی شاه داری

۲۲۳

حقیقت بیشکی ذاتست بنگر

در او مر عین آیاتست بنگر

۲۲۴

حقیقت جمله مردان یافتستند

در او از جان و دل بشتافتستند

۲۲۵

حقیقت راز بیچونست دریاب

یکی دریای پر خونست بشتاب

۲۲۶

حقیقت واصلان دریافت دیدند

ز بود خود ببود کل رسیدند

۲۲۷

حقیقت هر که بسپارد در اینجا

حجاب از پیش بردارد در اینجا

۲۲۸

حقیقت هرکه اینجا باز یابد

اناالحق گوید و حق باز یابد

۲۲۹

حقیقت هر که اینجا یافت در خود

برش یکسان نماید نیک یا بد

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۲۰۱
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات

user_image
محمدامین
۱۳۹۷/۱۱/۰۲ - ۰۱:۵۷:۳۱
سلام و درودچه زیباست!حیف که این سخنان حکیمانه دربین مردم مغفول مانده است.