عطار

عطار

بخش ۱۳ - در نشانی دادن جوهر حقیقت فرماید

۱

حقیقت جوهری اندر تو پیداست

کز او در جمله عشق و شور و غوغاست

۲

حقیقت در تو و تو در حقیقت

فرومانده تو در عین طبیعت

۳

حقیقت در تو و تو در گمانی

از آن یک رمز اینجاگه ندانی

۴

حقیقت در تو بنمودست دیدار

اگر مردی یقین خود را پدید آر

۵

حقیقت در تو است و تو در اوئی

ولیکن گر براندازی دوروئی

۶

حقیقت را یقین یابی در اینجا

ابی صورت تو بشتابی در اینجا

۷

حقیقت باز دان و راه بگذار

سوی مه بازگرد و جاه بگذار

۸

حقیقت بازدان از پیر رهبر

درون تست پیر عشق رهبر

۹

حقیقت باز دان ای کار دیده

ز پیر عشق او دان یار دیده

۱۰

ز پیر عشق پرس احوال رازت

که بنماید حقیقت راز بازت

۱۱

ز پیر عشق پرس و باز بنگر

از او دیدار سرّ کار بنگر

۱۲

ز پیر عشق اگر آگاه گردی

بکلّی اندر اینجا شاه گردی

۱۳

ز پیر عشق بستان جام اسرار

فروکش جام و آنگه رو سوی دار

۱۴

ز پیر عشق بشنو آنچه گوید

که او درمان دردت را بجوید

۱۵

ز پیر عشق بشنو راز و حق شو

از او بین و از او دان و بدر رو

۱۶

تو پیری در درون داری حقیقت

ندیده پیر خود گوید شفیقت

۱۷

ز پیر عشق بستان جام و کن نوش

چو احمد جامهٔ تحقیق در پوش

۱۸

ز پیر ار جام بستانی دمادم

به یارت در رساند او به یک دم

۱۹

ز پیرت نوش کن جام و بمخروش

وجود خود بکلّی کن فراموش

۲۰

چو این جام از کف آن پیر خوردی

فروکش بعد از آن هر جمله دردی

۲۱

در آن دردی و مستی گر زنی دم

برون باید شد از جنّت چو آدم

۲۲

مرا این راز از آن شد آشکاره

که کل در پیر خود کردم نظاره

۲۳

هر آنچه پیر گفت اینجا نوشتم

برون کرد آخر کار از بهشتم

۲۴

چو آدم از بهشت خود برون کرد

سرشته خاک من در عین خون کرد

۲۵

ترا اینجا اگر رازت بهشتست

بنزد عاشقان دانم که زشتست

۲۶

چه باشد جنّت و رضوان و کوثر

حجابی دان بر عاشق سراسر

۲۷

بر عاشق بهشت اینجا عذابست

اگرچه اندر او عین عتابست

۲۸

بر عاشق به جز جانان نگنجد

که در تحقیق جسم و جان نگنجد

۲۹

بر عاشق همه دیدار جانانست

بهشتش قطره‌ای از بحر پنهانست

۳۰

بر عاشق به جز جانان مگو تو

بجز این درد او درمان مجو تو

۳۱

کسانی کاندر این رازند مانده

از آن پیوسته زین بازند مانده

۳۲

بهشت و حور و غلمان و در و دوست

حقیقت مغز، یارست و دگر پوست

۳۳

چو آدم راز دید از وی برون شد

به آخر یار او را رهنمون شد

۳۴

چنانت سرّ با آدم بگویم

در اینجا درد و درمانت بجویم

۳۵

نه آدم را برون کردند کآدم

نمیگنجید آنجاگه در آن دم

۳۶

مثال بوستانی بُد بهشتش

از آن مر آخر کار او بهشتش

۳۷

ز بعد قربت آمد هجر آخر

رها کرد او بهشت از دید ظاهر

۳۸

بر جانان بهشتش گشت زندان

تمامت کرد ترک او همچو رندان

۳۹

منزّه شد چو ذات پاک بیچون

حقیقت عاشق آسا رفت بیرون

۴۰

بهشتش عقل بود و عقل بگذاشت

نمود جبرئیل ونقل بگذاشت

۴۱

چنان شد آدم از ظلمت سوی نور

که از جنّات و حوّا گشت او دور

۴۲

چو پیر عشق او را روی بنمود

مر او را کل در توفیق بگشود

۴۳

مرا او را گفت کای آدم نظر کن

نمود من ببین جانت خبر کن

۴۴

اگر بیرون فتادستی ز جنّات

ترا آخر رسانم سوی کلّ ذات

۴۵

منم با تو ترا بیرون فکنده

به شاهی میرسانم هان تو بنده

۴۶

مرا بشناس و با من باش ساکن

که در آخر کنم بود تو ایمن

۴۷

چو من دیدی منت بنمایم این راز

حجاب اندازم این دم آخرت باز

۴۸

منم بیرون فکنده تا بدانی

تو ای آدم به راز کلّ نهانی

۴۹

کنون جز من مدان در سینهٔ خویش

منم پیر تو ای دیرینهٔ خویش

۵۰

از آنت کردم از جنات بیرون

که تا بنمایمت کل ذات بیچون

۵۱

به غیر ما نظر اینجا مکن تو

ز من بشنو حقیقت این سخن تو

۵۲

بهشت و حور و غلمان جمله دیدی

که یک نقش و سراسر پیچ دیدی

۵۳

ندیدی هیچ آدم بازدان تو

ز من بشنو هم از من راز دان تو

۵۴

همه مانند نقشی بود پیشت

اگرچه در برونت هست خویشت

۵۵

همه اندر نمود آدم اینجا

منت کردم در اینجاگه مصفّا

۵۶

به من پیدا شد و در من نهان شد

به من آدم در اینجاگه عیان شد

۵۷

ترا آن رازها کاندر سر تخت

نمودم بازگفتم با تو بدبخت

۵۸

ندیدستی ندیدی زان شدی دور

بخود گشتی در این جنات مغرور

۵۹

نمودی من نمودم با تو آدم

بگفتم با تو من سرّ دمادم

۶۰

فرستادم بتو جبریل و گفتم

دو گوشم راز ما اینجا شنفتم

۶۱

چنان غافل شدست از عشق حوا

که یک دم می نیفتادی تو با ما

۶۲

دمی با ما اگر چه راز گفتی

ز من با من حقیقت باز گفتی

۶۳

منت حاضر بُدم در جان و در دل

منت مقصود کردم جمله حاصل

۶۴

ولی در عاقبت آدم ندانی

که سرّ دوست رازست و نهانی

۶۵

منت سرّ تو آدم راز گویم

ز تو در تو حقیقت راز جویم

۶۶

ز بهر آن برون کردست از آنجا

که غیری را نبینی جز من اینجا

۶۷

در این هجران وصال من تو دریاب

در این قربت جمال من تو دریاب

۶۸

که هجران من و وصلست هردو

یکی آدم حقیقت چه من و تو

۶۹

از آن وصل و از این هجران مرا بین

درون بنگر مرا عین لقا بین

۷۰

منم بر تو ید قدرت نموده

در اینجاگه مه بدرت نموده

۷۱

منت جنّت نمودم باز حوّا

منت کردم ز دید خویش پیدا

۷۲

منم درآخر کارت فراقی

نمودم اندر اینجا اشتیاقی

۷۳

حقیقت نوش با ما نیش باشد

ترا این راه ما در پیش باشد

۷۴

رهی در پیش داری آدم پیر

بباید رفتن اکنون می چه تدبیر

۷۵

ره ما راه تست و راه کن تو

مگو دیگر بگستاخی سخن تو

۷۶

رهت در ما کن و رس بر در ما

که با تست این زمان مر رهبر ما

۷۷

ره عشقم ره دور و درازست

در او گاهی نشیب و گه فرازست

۷۸

بمن کن راه و منزل بین تو در من

بآخر آن بت صورت تو بشکن

۷۹

بمن کن راه و منزل بین و خوش باش

حقیقت تن دَرِ دل بین و خوش باش

۸۰

تو پنداری مگر کین عشقبازیست

بیانی دیگرست این سر نه بازیست

۸۱

توئی آدم ز جنّت رفته بیرون

فتاده این زمان در سیر گردون

۸۲

رهی دور و عجب در پیش داری

ابا خود پیر پیش اندیش داری

۸۳

ترا خود میکند در خود خطابی

نداری زهره تاگوی جوابی

۸۴

ندانی ره از آنی باز مانده

چو گنجشکی اسیر باز مانده

۸۵

ترا بیرون فکند از عین جنّات

هزاران نکته میگوید ز آیات

۸۶

تو چون در شکّی او را کی شناسی

چو طفل از عین وحشت میهراسی

۸۷

ترا میگوید اینجا گه دمادم

در این دم چون توئی مر عین آدم

۸۸

تو بیرونی از آن در ره فتادم

ز بالا در سوی این چه فتادم

۸۹

خطابت میکند هر لحظه زینسان

تو هستی هر نفس در خود هراسان

۹۰

نمیدانی جوابی دادن او را

که باشد در خور جانان نکو را

۹۱

چو میترسی از آنی باز در راه

فتاده عاشق و بیچاره در چاه

۹۲

رها کردی تو جنّت را بصد ناز

برون پس آمدی ای صاحب راز

۹۳

کنون چون آمدی مانند آدم

خطاب خوف میآید دمادم

۹۴

تو درخوف و بمانده در رجائی

فتاده اندر این دام بلائی

۹۵

نمیدانی که راهت از کجایست

از آن جان تودرخوف و رجایست

۹۶

رجا و خوف کی راهت نماید

که جز پیرت یقین راهت نماید

۹۷

چو پیرت در ره افکندست در خود

از آنی میروی با او تو بیخود

۹۸

دمی گوید که منزل اندر اینجاست

دمی گوید که مر منزل نه پیداست

۹۹

دمی گوید منت بیرون فکندم

دمی گوید منت در خون فکندم

۱۰۰

دمی گوید منت دیدار دارم

ابا تو اندر این سر کار دارم

۱۰۱

دمی گوید مترس و خوش همی باش

گهی در آب و گه آتش همی باش

۱۰۲

دمی بر کسوت آدم برآید

گهی حوّا ز آدم مینماید

۱۰۳

دمی تاجت نهد بر سر ز شاهی

دمیت از مه در اندازد بماهی

۱۰۴

دمی در خاکت اندازد بخواری

نباشد زهره تا سر را بخاری

۱۰۵

دمی بر عرشت افرازد یقین سر

دمی از قربتت بر فرق افسر

۱۰۶

دمی عزت دمی نخوت نماید

دمی بُعد و دمی قربت نماید

۱۰۷

بجز آنکو در این ره درد یابد

چو مردان خویشتن او فرد یابد

۱۰۸

غم جانان خورد در خون نشیند

بجز او در همه غیری نبیند

۱۰۹

بلای قرب جانان همچو آدم

کشید اینجا ز عشق او دمادم

۱۱۰

بلا بیند نیارد دم زدن او

گهی در گفت باشد گاه در گو

۱۱۱

گهی چون آدم از جنّت شود دور

فتد چون سالکان اندر ره دور

۱۱۲

گهی چون آتش اینجا خود بسوزد

گهی چون باد آتش بر فروزد

۱۱۳

گهی در بار غم مانند منصور

بسوزد تاشود کلّی علی نور

۱۱۴

گهی مانند او گوید اناالحق

در آخر منزلت اینست الحق

۱۱۵

مثالی بود این سر تا بدانی

که راز دیگر است این از معانی

۱۱۶

نمودی گفتم اینجا آشکاره

نمیدانی نمیبینی چه چاره

۱۱۷

نمیدانی که یارت با تو چونست

گهی در راستی گه با سکونست

۱۱۸

گهی بنمایدت دیدار بیچون

گهی بیرون کند از هفت گردون

۱۱۹

گهی چون سالکانت در ره خویش

در اندازد بسوی درگه خویش

۱۲۰

گهی چون پیر دین منصور حلّاج

ترا بر فرق معنی بر نهد تاج

۱۲۱

گهی بنمایدت اسرار وانگه

گهی مانند او بر دار آنگه

۱۲۲

کند بودت که تا رازش بگوئی

ندانم تا در این معنی چگوئی

۱۲۳

نمییاری بترک جان خود کرد

که چون منصور گردی در همه فرد

۱۲۴

نمییاری چو آدم در ره او

فتادت تا رهی بر درگه او

۱۲۵

نمییاری دمی تا راز بینی

وصال شه در اینجا باز بینی

۱۲۶

نمییاری وصال شاه دیدن

گذشتن از خود و در وی رسیدن

۱۲۷

نمییاری گذشت از خود حقیقت

حقیقت دوست میداری طبیعت

۱۲۸

طبیعت آنچنانت بند کردست

که جانت مانده در دیدار فردست

۱۲۹

طبیعت دوستداری زو جدائی

از آن محروم از دید خدائی

۱۳۰

طبیعت همچو شیطانست در تو

حقیقت عین رحمانست در تو

۱۳۱

طبیعت کردت ازدلدار خود دور

از آنی مانده اندر خویش مغرور

۱۳۲

طبیعت مر ترا در دوزخ انداخت

وجودت از تف این نار بگداخت

۱۳۳

طبیعت بند بندت را فروبست

تو اندر گردن او کرده‌ای دست

۱۳۴

چنانش دوست میداری که جانست

نمیدانی که خونت رایگانست

۱۳۵

بخواهد کشتنت در عین این نار

تو همچون کافری دادست زنّار

۱۳۶

حقیقت کافری زنّار داری

که از جان مر بُتِ خود دوست داری

۱۳۷

تو چون بت میپرستی کافری تو

ز ناگاهی شوی از جان بری تو

۱۳۸

بت نفس تو کافر مرد خواهد

شدن در آتش اینجاگه نکاهد

۱۳۹

ندیده‌دین، و کافر مُرد خواهی

ندانم تا چه چیزی بُرد خواهی

۱۴۰

شکست این و یقین را باز جو تو

ابا جانت در اینجا راز جو تو

۱۴۱

در آن سر جز پشیمانی و حسرت

بمانی در تف نار ندامت

۱۴۲

بصورت مبتلا تا چند باشی

در این عین بلا تا چند باشی

۱۴۳

ترا چون نیست دردی کی شود دوست

ترا چون نیست مغزی باش در پوست

۱۴۴

بصورت مبتلائی چون عزازیل

از آنی رخ سینه مانندهٔ فیل

۱۴۵

دمادم مینماید راز، جانت

حقیقت میکند آگاه جانت

۱۴۶

ترا هم این بباید سوخت بیشک

وگرنه نکته‌ای آموخت بیشک

۱۴۷

از آنی مانده در زندان به ماتم

که خودبینی چو او بیشک دمادم

۱۴۸

بود کز سرّ معنی بازیابی

رسی در منزل آنگه شاه یابی

۱۴۹

بود کین شک شود عین الیقینی

ترا چون نیست اینجا پیش بینی

۱۵۰

ترا چون نیست رهبر بر سر راه

بماندستی چو روبه در بُن چاه

۱۵۱

تو رهبر را طلب کن در دلِ ریش

وز او بگشای کلّی مشکل خویش

۱۵۲

تو رهبرداری اندر جان حقیقت

که او بیند یقین عین طبیعت

۱۵۳

ولیکن چون تو بشناسی نمودش

که آخر باز دانی بود بودش

۱۵۴

مر او را آدم اینجا رهنمون شد

که آدم زو یقین عین سکون شد

۱۵۵

ره جمله نمود و خویش گم کرد

همه اندر دوئی افکند خود فرد

۱۵۶

حجاب از پیش بردارد در آخر

شود مخفی و بود او بظاهر

۱۵۷

ز عشق این سرّ تواند شد میسّر

ولیکن گرز آید عاقبت سر

۱۵۸

ترا تا سَر بود این سرّ نبینی

نبینی تا تو این ظاهر نبینی

۱۵۹

به ظاهر شرع بین و باطن آن یاب

بسوی عشق چون منصور بشتاب

۱۶۰

حقیقت هر که دید او سرفشان شد

چو جان داد او حقیقت جان جان شد

۱۶۱

ترا تا جان بود در قالب ای دوست

حقیقت مغز باشی لیک در پوست

۱۶۲

دوئی چون از میان برخاست جان شد

حقیقت جان ابر جانان نهان شد

۱۶۳

چو جان جانان شود جز حق نباشد

توئی باطل کز این جز حق نباشد

۱۶۴

بجان جان توانی یافت خود را

که هر کس مینگردد کل اَحَد را

۱۶۵

خدا بیند خدا صورت نداند

وگر داند در او حیران بماند

۱۶۶

چون جان برخاست جانان رخ نماید

ترا هر لحظه صد پاسخ نماید

۱۶۷

چو جان شد جسم آمد در سوی خاک

نهان گردید زیر چرخ افلاک

۱۶۸

نهان گردد در آن خلوتگه یار

در اینجاگه شود او آگه یار

۱۶۹

در اینجا آگهی صورت ندارد

در اینجا آگهی ار خویش دارد

۱۷۰

حجابی نیست صورت اندر این خاک

که اینجا میشود هم محو در پاک

۱۷۱

در اینجا عین خونست و پلیدی

در اینجاگه یقین بر چون رسیدی

۱۷۲

در اینجا صورتت مانند خونست

ولی این قصّه با مُل رهنمونست

۱۷۳

چو صورت محو گردد جان بزاید

بجز جان هیچ مر او را نشاید

۱۷۴

چو جان گردد صور در عالمِ گِل

تنی باشد که گردد در مکان دل

۱۷۵

ز بعد دل شود اینجایگه جان

پس آنگاهی شود دیدار جانان

۱۷۶

اگرچه شرح بسیارست این را

ولیکن راز میجوید یقین را

۱۷۷

یقین این است اندر آخر کار

که میگردد صور کل ناپدیدار

۱۷۸

حقیقت همچو جان اینجا شود گم

مثال قطره در دریای قلزم

۱۷۹

حقیقت قطره چون در بحر پیوست

یقین هم نیست گردد کاندر او هست

۱۸۰

چو قطره عین دریا شد در اینجا

حقیقت بود یکتا شد در اینجا

۱۸۱

چو جسمت محو شد کل بود گردد

بگویم عاقبت معبود گردد

۱۸۲

وصال صورتست اندر دل خاک

در اینجاگه رسد در صانع پاک

۱۸۳

در اینجا مخزن خود باز بیند

در اینجا او حقیقت راز بیند

۱۸۴

در اینجا آتشت چون نار گردد

نمود خاک کلّی در نوردد

۱۸۵

سوی معدن شود با مسکن خود

بیابد بار دیگر مأمن خود

۱۸۶

دگر چون هم از اینجا او شود باز

بسوی باد یابد همچنین راز

۱۸۷

دگر هم آب شد اینجا روانه

رسد در آب اینجا بی بهانه

۱۸۸

یقین چون خاک باشد در سوی خاک

یکی باشد همه در عین کل پاک

۱۸۹

پلیدی پاک گردد بد نماند

بجز عطّار این سِرّ کس نداند

۱۹۰

که عطّار است اینجا راز دیده

ز خود مرده در اینجا باز دیده

۱۹۱

بمرد از خویش اندر گور صورت

فتادت این همه دید ضرورت

۱۹۲

چنان این سر در اینجا باز دیدست

که خود مُردست وین کل راز دیدست

۱۹۳

چو مر این جسم و جانش اینچنین است

کسی کاین یافت اینجا راز بینست

۱۹۴

بباید رفت زینجا آخر کار

بزیر خاک تاریکت بیکبار

۱۹۵

حجاب اینجا برافتد تا بدانی

ز من دریاب این راز نهانی

۱۹۶

هر آنکو مُرد آخر زنده گردد

چو خورشید از فلک تابنده گردد

۱۹۷

در اینجا زندگانی مرگ باشد

ولی چون عاقبت کل ترک باشد

۱۹۸

در آخر ترک خواهد بُد ز صورت

بباید شد از این معنی ضرورت

۱۹۹

بباید شد از این دنیای غدّار

نباید بست دل در دهر خونخوار

۲۰۰

در این دنیا که بر عین بلایست

دهان بگشاده همچون اژدهایست

۲۰۱

دمادم میکشد هر کس سوی خویش

زند بر جان هر کس هر زمان نیش

۲۰۲

در اینجائی فنا اندر بلائی

بآخر زهر کام اژدهائی

۲۰۳

چو مردان از دم او کن کناره

مکن در سوی آن ملعون نظاره

۲۰۴

ببین او را که کامی زشت دارد

ابا کسی هیچ اُنسی میندارد

۲۰۵

ندارد هیچ اُنسی با کس این شوم

از این معنی شود جان تو معلوم

۲۰۶

چو بوقلمونست دنیا تو نظر کن

دل خود را از این معنی خبر کن

۲۰۷

برآرد رنگ بر مانندهٔ تو

نیوش این پند از دانندهٔ تو

۲۰۸

چو شکلی ساخت این ملعون مکّار

چو نقش تو شود اینجا پدیدار

۲۰۹

نماید خویشتن را با تو اینجا

که بفریبد ترا ای مرد دانا

۲۱۰

تو پنداری که او را دوست گیری

نمیدانی که اندر پوست میری

۲۱۱

چنانت درکشد چون اژدهائی

که دیگر مینیابد زورهائی

۲۱۲

چنین است آخرت آنگه بدیدی

چرا در سوی دنیا آرمیدی

۲۱۳

ترا دنیا خوش آمد ای برادر

چو ققنوس این زمان در سوی آذر

۲۱۴

فتادستی و هم در وی بسوزی

هم ازخود آتشی در خود فروزی

۲۱۵

بخواهی سوخت اندر آخر کار

بخواهی مرد اندر وی به پندار

۲۱۶

تو تا کی ماندهٔ دنیا بمانی

ز سرّ آخرت رمزی ندانی

۲۱۷

ز سرّ آخرت این سر شنفتی

نکردی گوش و اندر خواب خفتی

۲۱۸

ترا دنیا چنان در قید کردست

که مرغ جانت اینجا صید کردست

۲۱۹

چو صیّاد ازل مر مرغ جانت

گرفت و صید کرد آخر نهانت

۲۲۰

نخواهد گشت اندر خاک ره خوار

تو خواهی ماند اندر عاقبت زار

۲۲۱

نخواهی یافت آخر می رهائی

چرا بیچاره در قید و بلائی

۲۲۲

ز جان مر جان خود بگذار دنیا

ره حق گیر و رسوائی مولی

۲۲۳

ز دنیا هیچ ناید مر ترا سود

بجز آن کاندر این آتش شوی زود

۲۲۴

جهان نزدیک حق قدری ندارد

هِلالست این مَهَت بدری ندارد

۲۲۵

جهان و هرچه در روی جهان است

چو یک ذاتست چون یابد جهان است

۲۲۶

جهان بگذار و بگذر زو یقین تو

چو مردان باش در خود پیش بین تو

۲۲۷

جهان بگذار کین مردار هیچست

که چون نقش عجائب پیچ پیچست

۲۲۸

جهان بگذار تا یابی رهائی

خدا بشناس وز وی کن خدائی

۲۲۹

جهان بگذار چون مردان و دیندار

نمود خویش در عین الیقین دار

۲۳۰

جهان بگذار و بگذر زو چو مردان

خود از بند بلا آزاد گردان

۲۳۱

جهان بگذار چون آدم ز جنّت

در افکن خویشتن در سرّ قربت

۲۳۲

جهان بگذار همچون او ره دوست

که تا آخر شوی مر آگه دوست

۲۳۳

جهان بگذار و همچون او فنا شو

در آن دید جهان عین بقا شو

۲۳۴

جهان بگذار تا یابی سرانجام

بنوشی از کف معشوق خود جام

۲۳۵

جهان جاودان بنگر در اینجا

حقیقت جان جان بنگر در اینجا

۲۳۶

چه دیدی آخر از دنیا چگوئی

که سرگردان در او مانند گوئی

۲۳۷

چه دیدی آخر از دنیا به جز رنج

کشیدی رنج و نادیده رخ گنج

۲۳۸

چه دیدی آخر از دنیا به جز غم

نمودت درد و غم اینجا دمادم

۲۳۹

چه دیدی آخر از دنیای غدّار

بجز درد و بلا و عین آزار

۲۴۰

ز دنیا هیچ دل شادان نباشد

که جان و دل بکلّی میخراشد

۲۴۱

ز دنیا هیچ دل را نیست شادی

عجب در غرق این دریا فتادی

۲۴۲

چو دریائیست دنیا موج پر خون

دمادم میزند بر هفت گردون

۲۴۳

چو دریائیست دنیا پر نهنگست

درونش جای عیش و هوش و هنگست

۲۴۴

در این دریا بسی کشتی نظر کن

دل خود را از این دریا خبر کن

۲۴۵

که پر موجست از خون عزیزان

از او شو گر تو مردی هان گریزان

۲۴۶

نهنگ جانستان اینجاست دائم

کز او هر لحظه صد غوغاست دائم

۲۴۷

در این دریا هر آن کشتی که یابد

شتابان سوی آن کشتی شتابد

۲۴۸

بیک دم در کشد کشتی بیکبار

شود در عین دریا ناپدیدار

۲۴۹

ز دنیا بگذر ای سالک حقیقت

که کس جز جان نخواهد بُد رفیقت

۲۵۰

ز دنیا بگذر ای دل یک زمان تو

مبند اینجای خود در جسم وجان تو

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۲۰۶
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۹

نظرات