عطار

عطار

بخش ۲۰ - هم در عیان و بیچونی ذات و تحقیق صفات گوید

۱

تو بیچون آمدی این راز بشنو

یقین انجام با آغاز بشنو

۲

تو بیچون آمدی اندر نمودار

ز ذات خویش اینجاگه پدیدار

۳

تو بیچون آمدی در عرش اعظم

از آن دم بیشکی در سوی آن دم

۴

تو بیچون آمدی در عرش اینجا

نمودی روی خود در فرش اینجا

۵

تو بیچون آمدی در لوح بیشک

قلم بنوشته اینجاگه تو از یک

۶

تو بیچون آمدی در عین جنّت

رسیدی این زمان در سرّ قربت

۷

تو بیچون آمدی از شمس تابان

شدی اینجایگه چون شمس تابان

۸

تو بیچون آمدی از مه بماهی

چگویم دوست در چشمم چو ماهی

۹

تو بیچون آمدی از مشتری باز

در ایجا باز دیدی بیشکی راز

۱۰

تو بیچون آمدی از زهره موجود

همه بود تو است و بود تو بود

۱۱

تو بیچون آمدی در عین انجم

ز نور خویش کردی جملگی گم

۱۲

تو بیچون آمدی در دید آتش

ترا آتش شده اینجایگه خوش

۱۳

تو بیچون آمدی در مخزن باد

یقین مر باد از تو گشت آباد

۱۴

تو بیچون آمدی آب روانه

شدی اندر همه چیزی روانه

۱۵

تو بیچون آمدی در حقهٔ خاک

از آن پیداست در تو جمله افلاک

۱۶

تو بیچون آمدی در معدن کان

حقیقت لؤلؤ و درّاست و مرجان

۱۷

وصال کعبهٔ تو یافت منصور

از آن شد در همه آفاق مشهور

۱۸

وصال کعبه میجویند عشاق

توئی کعبه یقین در عین آفاق

۱۹

درون کعبهٔ دل رخ نمودی

عجایب این چنین پاسخ نمودی

۲۰

مروّج کردهٔ مر کعبهٔ دل

گشادستی در اینجا راز مشکل

۲۱

بتو روشن شدست این کعبه اینجا

درون کعبه را کردی مصفا

۲۲

وصال کعبهٔ تو هر که یابد

بجز تو کعبه دیگر مینیابد

۲۳

تمامت کعبه است ای راز دیده

یقین بگشای ای شهباز دیده

۲۴

تو بر خود عاشقی معشوق هستی

وگر هم کافری بُت میپرستی

۲۵

تو برخود عاشقی ای گمشده تو

حقیقت قطره و قلزم شده تو

۲۶

وصالم مینمائی دم به دم باز

وجود خویشتن سوی عدم باز

۲۷

چنان شو همچو اوّل در نمودار

که بودی در تمامت ناپدیدار

۲۸

چنان شو همچو اوّل در فنا تو

که بودی ذات در عین لقا تو

۲۹

چنان شو همچو اوّل در عیان لا

که الّا اللّه بودی در همه جا

۳۰

چنان شو همچو اوّل در همه دید

مگرد این بار اندر گرد تقلید

۳۱

چنان شو در همه یکتا نموده

که می خود گفته باشی یا شنوده

۳۲

چنان شو همچو اوّل در همه گم

که عالم قطره بُد تو عین قلزم

۳۳

چنان شو همچو اوّل راز دیده

که بودی این همه خود باز دیده

۳۴

چنان شو در یکی چون اولین تو

که بودی در نمودار پسین تو

۳۵

صفاتت محو کن تا کلی شوی ذات

اگرچه خود یکی دیدی در آیات

۳۶

صفاتت محو کن کل بیچه و چون

حقیقت محو شو در هفت گردون

۳۷

حقیقت محو شو در نور خورشید

برافکن مشتری با نور ناهید

۳۸

حقیقت محو شو اندر قمر تو

بسوزان نور کوکب سر بسر تو

۳۹

حقیقت محو شو در آفرینش

یکی گردان در اینجا جمله بینش

۴۰

حقیقت محو شو ای نور جمله

که هستی بیشکی مشهور جمله

۴۱

حقیقت محو شو اندر دو عالم

انالحق گوی اینجاگه دمادم

۴۲

حقیقت محو شو چون خود نمودی

که چون خورشید در گفت و شنودی

۴۳

حقیقت محو گرد و بی نشان شو

ورای ماورای انس و جان شو

۴۴

توئی اصل و توئی فرع اندر اینجا

توئی عقل و حقیقت شرع اینجا

۴۵

همه بازارتست و تو خدائی

عجائب میکنی از خود جدائی

۴۶

چنانت عاشقان در جستجویند

که کلّی خود تواند و خود تو گویند

۴۷

چنانت عاشقان محبوس گشتند

که خود را هم بدست تو بکشتند

۴۸

چنانت عاشقان در نیست هستند

هنوزت عاشق عهد الستند

۴۹

چنانت عاشقند ای جان که جان را

نمییابند خود را و نشان را

۵۰

حقیقت عقل دور اندیش داری

ازآن سودا همه در پیش داری

۵۱

بخواهی ریخت بیشک خون جمله

که هستی در درون بیرون جمله

۵۲

فتادی جملگی عین تودیدم

بجز ذات تو من چیزی ندیدم

۵۳

تو بودی بیشکی دیدار منصور

که کردی فاش خوددر جمله مشهور

۵۴

تو بودی بیشکی بود وجودش

بقا گردی بکلّی بود بودش

۵۵

تو بودی بیشکی باوی تو مطلق

زدی اینجا ز بود خود اناالحق

۵۶

تو بودی بیشکی بردار رفته

اناالحق گفته خویش و خود شنفته

۵۷

تو بودی بیشکی در خود نمودار

ز عشق خویش رفتی بر سردار

۵۸

تو بودی هیچ غیری نیست ذاتت

درافکنده در آخر مر صفاتت

۵۹

تو بودی خود بخود پیدا نموده

ز عشقش آن همه غوغا نموده

۶۰

تو بودی بیشکی اسرار گفته

ابا منصور اندر دار گفته

۶۱

ز تو منصور شوریده در اینجا

بجز تو هیچ نادیده در اینجا

۶۲

همه ذات تو دید و خود فنا کرد

میان جملگی خود مقتدا کرد

۶۳

همه ذات تو دید و خویش در باخت

میان عاشقان خود سر برافراخت

۶۴

همه ذات تو دیده گشت عاشق

فنای خویشتن را دید لایق

۶۵

همه ذات تو دید اینجای تحقیق

در آخر شد فنا و یافت توفیق

۶۶

چو جز تو هیچ دیگر را نمییافت

وجود جملگی را شبنمی یافت

۶۷

چنان در بحر ذاتت خورد غوطه

نه بی رزق و نه بی تدبیر فوطه

۶۸

که خود را دید اینجا جوهر تو

بسوزانید مر هفت اختر تو

۶۹

لقای تو عیان خویشتن دید

نمود تو میان جان و تن دید

۷۰

چنان اندر صفاتت گشت موصوف

عیان در قرب ذاتت گشت موصوف

۷۱

فنا کرد اختیار و بود خود یافت

ترا در جزو و کل محبوب خود یافت

۷۲

چنان در عشق تو حیران شده هست

که صورت پیش ذرّات تو بشکست

۷۳

نمود اوراز خود از جملگی باز

ز عشق ذات اینجا گشت سرباز

۷۴

یقین تو درون جان و دل دید

گذر ازجان و از دل کرد تقلید

۷۵

همه بی روی تو هیچست اینجا

حقیقت پیچ در پیچست اینجا

۷۶

وصالم یافت در عین دلم او

نمود خویشتن زد بر عدم او

۷۷

چنانت عاشق و سرمست آمد

که کلّی نیست گشت و هست آمد

۷۸

چنانت دید اینجاگاه اظهار

که بیخود می برآمد بر سردار

۷۹

چنانت جان و خون اندر قدم ریخت

که پیوند خود از آفاق بگسیخت

۸۰

چنانت واله و حیران یکی یافت

که خود ذات تو در خود بیشکی یافت

۸۱

تو واصل گردی و او راز بر گفت

اناالحق از تو بشنفت و خبر گفت

۸۲

اگرچه بود صورت با معانی

ز تو برگفت کل راز نهانی

۸۳

تو موجودی که میگوئی اناالحق

تو باطل یافتی زاندم زنی حق

۸۴

ز تو منصور بردارست اینجا

حقیقت او نمودارست اینجا

۸۵

ز تو منصور این عزّ و شرف دید

حققت جوهر تو در صدف دید

۸۶

صدف بشکست کو بُد راز دیده

درون خود ترا بُد راز دیده

۸۷

هر آنکو دید از تو یک نمودار

وجود خویشتن را کرد بردار

۸۸

نه منصور از حقیقت زد اناالحق

که ذرّات جهان گویند اناالحق

۸۹

کسی باید کز این سرّ راز داند

یکی نکته از این سر باز داند

۹۰

وصال دوست را شاید یکی گو

وجود خویش در باز و چنان گو

۹۱

نه هر کس این دم اینجاگه برآرد

کسی باید که چون او سر برآرد

۹۲

نشاید عشق جانان ناتوان را

کسی باید که در بازد جهان را

۹۳

بیک ره دست از جان برفشاند

بجز جانان کسی دیگر نداند

۹۴

فنای خود بقای دوست بیند

بقای جان لقای دوست بیند

۹۵

چنان باشد ز یکتائی جانان

که یابد عین رسوائی ایشان

۹۶

کمال عشق دروی راز باشد

ز عشق دوست او سرباز باشد

۹۷

چنان بیند وجود خویش اینجا

که پنهان باشد اندر عشق پیدا

۹۸

کمال او وجود دوست باشد

حقیقت مغز کل نی پوست باشد

۹۹

جمال دوست بیند در عیان او

بماندی بی نشان جاودان او

۱۰۰

حقیقت بود خود یابد ز صورت

یکی بیند در اینجا بی کدورت

۱۰۱

یکی بیند نمود خویش و جانان

یکی پیدا شود مرکاه پنهان

۱۰۲

کشد رسوائی عشق حقیقت

براندازد برسوائی طبیعت

۱۰۳

برسوائی توانی یافت بیچون

نیابی راز تا نفشانیش خون

۱۰۴

برسوائی توانی یافت دلدار

اگر آئی تو چون حلاج بردار

۱۰۵

برسوائی توانی یافت رویش

اگر گشته شوی در خاک کویش

۱۰۶

برسوائی اگر کشته شوی تو

میان خاک آغشته شوی تو

۱۰۷

کمالت بیشتر در حضرت یار

شود آنگه رسی در قربت یار

۱۰۸

اگر کشته شوی این سرّ جانی

نه کشتن یابی آخر زندگانی

۱۰۹

اگر کشته شوی در کوی جانان

بیابی تو نفس در روی جانان

۱۱۰

اگر کشته شوی دل زنده گردی

چو خورشیدی بکل تابنده گردی

۱۱۱

اگر کشته شوی در قربت یار

رسی اندر زمان حضرت یار

۱۱۲

اگر کشته شوی در پیش جانان

شوی خورشید همچون ماه تابان

۱۱۳

اگر کشته شوی مانند جرجیس

نماند مکر و شید و زرق و تلبیس

۱۱۴

اگر کشته شوی مانند اسحق

تو باشی بیشکی دیدار آفاق

۱۱۵

اگر کشته شوی چون مرتضی تو

شوی بیشک حقیقت کل خدا تو

۱۱۶

اگر کشته شوی چون پور حیدر

تو باشی در بر معنی کل در

۱۱۷

اگر کشته شوی مانند منصور

شوی اندر نمود عشق مشهور

۱۱۸

اگر کشته شوی مانند عطّار

تو باشی بیشکی دیدار جبّار

۱۱۹

تو باشی آن زمان دیدار اللّه

حقیقت در عیان دیدار اللّه

۱۲۰

تو باشی جزو و کل را دید در دید

ار این سرّ ز من بتوانی اشنید

۱۲۱

اگر گشته نخواهی گشت در دوست

نیابی مغز و یابی در یقین پوست

۱۲۲

اگر این سر بدانی راز یابی

شوی کشته تو جانان بازیابی

۱۲۳

یقین میدان که کشتن در بر یار

به از این زندگانی تو عطّار

۱۲۴

یقین میدان که سر خواهد بریدن

جمال دوست جان خواهد بدیدن

۱۲۵

چه باشد جان و تن من شرم دارم

دگر میگویم و پاسخ گذارم

۱۲۶

هزارا جان چه باشد تا فنایت

کنم اینجایگه در خاک پایت

۱۲۷

چه باشد صد هزاران جان چه باشد

که عاشق بر رخ دلدار باشد

۱۲۸

چه باشد سرسزای جان جانم

مرا مقصود این با خود رسانم

۱۲۹

رهان با خود مرا زین تنگنائی

که مردم کشتن است اندر جدائی

۱۳۰

جدائی نیست لیکن این غرض هست

چو نقشی برده بر جانم فروبست

۱۳۱

دمادم میکنم من زوجدائی

که تا یابم مگر از وی رهائی

۱۳۲

مرا تا هست صورت نیست آرام

مرا آرام آن دم ای دلارام

۱۳۳

بود کز صورتم فانی کنی تو

مر این صورت بیک ره بشکنی تو

۱۳۴

ز دست صورت اندر صد بلایم

بکش و آنگه رسان در دید لایم

۱۳۵

از این صورت اگرچه راز دیدم

بمردم از خود و در تو رسیدم

۱۳۶

ولیکن گرچه صورت هست در وی

حققت مستی دارم از این می

۱۳۷

چو اینجا وصل دارم از رخ تو

کز این صورت گذارم پاسخ تو

۱۳۸

ولی رازم تو میدانی در اینجا

مُرادم هم تو بتوانی در اینجا

۱۳۹

چو سرّ آخرت ز اوّل بدیدم

اگرچه صورت کل ناپدیدم

۱۴۰

مرا عشق تو میدارد دمادم

وصالی میرساند از تو هر دم

۱۴۱

مرا عشق تو خواهد کرد کشته

که آخر بازیابم عین رشته

۱۴۲

مرا عشقت بخواهد کشت آخر

ز پنهانی شوم آنگاه ظاهر

۱۴۳

مرا عشقت کُشد آخر بزاری

کنم در سرّ عشقت پایداری

۱۴۴

مرا عشقت بخواهد کشت تحقیق

که تا یابم در آخر دوست توفیق

۱۴۵

مرا عشقت بخواهد کشت دانم

کز این معنی ز صورت وارهانم

۱۴۶

چنانت رفتهام از خود بیکبار

که گوئی هستم اندر عین دیدار

۱۴۷

بکش تا زنده گردم من برویت

شوم من کشته اندر خاک کویت

۱۴۸

بکش تا زندهام گردانی ای دوست

برون آور مرا یکباره از پوست

۱۴۹

بکش تا زندهٔ جاوید باشم

ترا من بندهٔ جاوید باشم

۱۵۰

بکش عطّار را تا باز یابم

جمالت را و در خدمت شتابم

۱۵۱

بکش عطّار را تا جان فشاند

که جز ذات تو مر چیزی نماند

۱۵۲

بکش عطّار تا اسرارت ای جان

بگوید فاش دیگر بارت ای جان

۱۵۳

بکش عطّار تا دیدار بیند

ترا مر برتر از اسرار بیند

۱۵۴

تو او را میکشی او زنده تست

خداوندی و او خود بندهٔتست

۱۵۵

یقین فرمان تست اکنون خداوند

برون آور مرا بیچاره از بند

۱۵۶

در این بند و بلا او را فکندی

بماندست این زمان در مستمندی

۱۵۷

در این بند و بلا او را بخواهی

تو گشتی حاکمی و پادشاهی

۱۵۸

در این بند و بلا او هست تسلیم

حقیقت فارغست از ترس وز بیم

۱۵۹

در این بند و بلا مستانه و خوش

گهی تسلیم هست و گاه سرکش

۱۶۰

در این بند و بلا چون رخ نمائی

ورا بندی تو ازدل برگشائی

۱۶۱

در این بند و بلا میگوید از تو

مراد جاودانی جوید از تو

۱۶۲

در این بند و بلا آمد گرفتار

ندارد کار جز در گفتن اسرار

۱۶۳

در این بند و بلا دُر میفشاند

که میداند که جاویدان نماند

۱۶۴

در این بند و بلا آخر رهائی

نخواهد یافت از قیدت جدائی

۱۶۵

در این بند و بلا میباش با او

مراد بندهٔ بیچاره میجو

۱۶۶

در این بند و بلا میدان تو رازم

که در عشقت همی سوزیم و سازم

۱۶۷

در این بند و بلا من آنچنان راز

ز تو دیدم که با تو گفتهام باز

۱۶۸

در این بند و بلا من باتو گویم

دوای دردم اینجا از تو جویم

۱۶۹

در این بند و بلا دیدم جفایت

در آخر بینم امّید وفایت

۱۷۰

در این بند و بلا فریاد من رس

که من جز تو ندارم در جهان کس

۱۷۱

در این بند و بلا گشتم گرفتار

ز تو در بندم ای مه رخ برون آر

۱۷۲

جفاکردی وفا کن آخر ای دوست

که عین این جفا دانم نه نیکوست

۱۷۳

وفا باشد جفای تو بَرِ من

در آن عهدی که کردستی تو مشکن

۱۷۴

وفای تو جفای دیگرانست

ولیک این معنی اینجا کس ندانست

۱۷۵

بجز آنکو شناسد رازت ای جان

که دید آغاز و هم انجامت ای جان

۱۷۶

من از آن عهد جان اندر کف دست

نهادستم که از رویت شدم مست

۱۷۷

من از آن عهد خود را راز دیدم

که اینجا عهدت ای جان باز دیدم

۱۷۸

من از آن عهد کل جان میفشانم

یقین پیدا و پنهان میفشانم

۱۷۹

من از آن عهد جانان یافتستم

یقین برکشت خود بشتافتستم

۱۸۰

مرا عهد تو اینجا کشت تحقیق

که در کشتن بیابم عین توفیق

۱۸۱

مرا عهد تو یادست ای دل و جان

چو خواهی کشتنم آخر مرنجان

۱۸۲

مرا عهد تو یادست از حقیقت

از آن بیزارم از عین طبیعت

۱۸۳

مرا عهد تو یادست و بکش زار

مرا آنگه حجاب از پیش بردار

۱۸۴

مرا عهد تو یادست و تودانی

بکش تا باز یابم زندگانی

۱۸۵

مرا عهد تو یادست و همه یاد

هزاران جان فدای روی تو باد

۱۸۶

ز عهدت این زمان من پایدارم

ز زندان بر کنون در پای دارم

۱۸۷

ز عهدت بر نگردیدم در این راز

مرا سر این زمان از سر بینداز

۱۸۸

ز عهدت بر نگردیدم تو دانی

که بخشیدی مرا سرّ معانی

۱۸۹

ز عهدت جانفشانم آخر کار

چه باشد چونکه دارم چون تودلدار

۱۹۰

مرا چون جز تو جانان هیچکس نیست

بجز تو هرگزم فریادرس نیست

۱۹۱

توبخشیدی در اینجا راز چونست

نمودستی مرا آغاز چونست

۱۹۲

تو بخشیدی مرا این فضل و حکمت

رسانیدی مرا در عین قربت

۱۹۳

تو بخشیدی عیان انجام از تو

ندیدم هیچکس در راز از تو

۱۹۴

ز وصلت کی توانم شکر کردن

نهادستم برت تسلیم گردن

۱۹۵

شدم تسلیم جانا در بر تو

اگرچه نیستم من در خور تو

۱۹۶

نمود انبیا بنمودیم پاک

تو دادی مر مرا هم زهر و تریاک

۱۹۷

ز سرّ انبیای برگزیده

شدم در قربت تو راز دیده

۱۹۸

چنان ره گم شدم در اوّل کار

که خواهستم شدن من گم بیکبار

۱۹۹

در آخر فضل کردی ره نمودی

درم بُد بسته وانگه برگشودی

۲۰۰

ز فضلت شکر دارم ای دل و جان

توئی جانا مرا هم جان و جانان

۲۰۱

ز قول شرعت ای دیدار جمله

نمودم بیشکی اسرار جمله

۲۰۲

چو گفتی مَنْ رَآنی حق تو باشی

یقین جان من مطلق تو باشی

۲۰۳

حقیقت با تو دارم من سر و کار

که بگرفتی دل و جانم بیکبار

۲۰۴

همه گفتار من با تست اینجا

که راز جملگی گشت از تو پیدا

۲۰۵

چو تو کس نیست ای ذات همه تو

یقین و عین آیات همه تو

۲۰۶

حقیقت چون دوئی برداشتی باز

حجاب آخر ز پیش من برانداز

۲۰۷

حجابم صورتست و دور گردان

مرا نزدیک خود معذور گردان

۲۰۸

ایا عطّار تا چندین چگوئی

خدا با تست دیگر می چه جوئی

۲۰۹

خدا باتست اندر پردهٔ راز

نموده مر ترا انجام و آغاز

۲۱۰

خدا با تست پیدا خود نموده

درت کلّی و معنی برگشوده

۲۱۱

خدا با تست ای دانای اسرار

نهان اندر جهان صورت پدیدار

۲۱۲

خدا با تست اینجا راز دیدی

همه عهد الستت باز دیدی

۲۱۳

خدا با تست در پیدا و پنهان

همیشه راز میگوید زهر سان

۲۱۴

خدا با تست در خلقت بگفتار

همی گوید زهر شیوه ز اسرار

۲۱۵

خدا با تست میگوید که چونم

یقین با تودرون و هم برونم

۲۱۶

خدا با تست اکنون بر یقین باش

گمان بردار و اینجا پیش بین باش

۲۱۷

خدا با تست هم اینجا هم آنجا

نهان بود و کنون در تست پیدا

۲۱۸

خدا با تست اینجا راز گفته

ترا اسرار کلّی باز گفته

۲۱۹

خدا با تست بیشک همچو منصور

اناالحق میزند تا نفخهٔ صور

۲۲۰

خدا با تست ای مانندهٔ سر

ز باطن میکند اسرار ظاهر

۲۲۱

خدا با تست چون منصور حلاج

نهاده بر سرت از سرّ خود تاج

۲۲۲

خدا با تست اینجاگاه چون حق

ز بود خود زند در تو اناالحق

۲۲۳

خدا با تست راز فاش بنگر

توئی نقش ویت نقاش بنگر

۲۲۴

خدا با تست اینجا در دل و جان

نظر کردی و دیدی سرّ پنهان

۲۲۵

خدا با تست و میگوید تو بشنو

نویسنده هم اوست ای پیر بگرو

۲۲۶

خدا با تست دید مصطفی هم

حقیقت انبیا و اولیا هم

۲۲۷

خدا و مصطفی در بود بنگر

چنین اسرار از ایشان بود بنگر

۲۲۸

خدا و مصطفی بیشک نمودار

ترادر جان همی گویند اسرار

۲۲۹

خدا و مصطفی داری حقیقت

حقیقت از خدا ز احمد شریعت

۲۳۰

شریعت ره سپردستی ز احمد

که تا گشتی تو منصور و مؤیّد

۲۳۱

حقیقت از خدا داری تو در جان

همی گوئی از این دم راز جانان

۲۳۲

ره عشقست حقیقت کل نمودست

اگرچه خود حقیقت بود بودست

۲۳۳

حقیقت شرع دان و شرع اللّه

ز شرعت دم زن اینجا صبغةاللّه

۲۳۴

حقیقت شرع دید مصطفی دان

که دید مصطفی کلّی یقین دان

۲۳۵

محمد با خدا هر دو یقین است

نظر کن رحمة للعالمین است

۲۳۶

هر آن چیزی که غیر از مصطفایست

حقیقت دان که تشویش و بلایست

۲۳۷

ره احمد(ص) ره بیچون ذاتست

محمد(ص) بیشکی بیچون ذاتست

۲۳۸

اگرچه در سلوک مصطفائی

از آن پیوسته در دید لقائی

۲۳۹

ز دید مصطفی این دم زدی تو

ز معنی کام اینجا بستدی تو

۲۴۰

دم او در دم تست ای گزیده

از آنی از دم او راز دیده

۲۴۱

منه پای از خدا و شرع بیرون

بهم از مصطفی بین راز بیچون

۲۴۲

ره احمد گزین و زو مدد خواه

که اودیدست کل دیدار اللّه

۲۴۳

چو احمد در دل و جان دوستداری

همه مغزی نه چون خر پوست داری

۲۴۴

ز احمد مغز جان آباد کردی

طبیعت از میان آزاد کردی

۲۴۵

رهت احمد نمود ای پیر عطّار

از او گوی و از او میدان تو اسرار

۲۴۶

رهت احمد نمود اینجا بتحقیق

از او مییافتستی عین توفیق

۲۴۷

رهت احمد نموده هم بمنصور

ترادر جمله عالم کرد مشهور

۲۴۸

ترا مشهور کرد اندر بر دوست

رسانیدت که هستی رهبر اوست

۲۴۹

دمی کاینجا زدی از مصطفی بود

از آنت اندرون پرصفا بود

۲۵۰

دمی کاینجا زدی او ره نمودت

دربسته یقین او برگشودت

۲۵۱

دم احمد ترا در جانست اینجا

دلت همچون مه تابانست اینجا

۲۵۲

دم احمد تو داری زان شدی شاد

حقیقت حق شدی در لیس فی الدار

۲۵۳

دم احمد زدی در راستی تو

در آن معنی از آن آراستی تو

۲۵۴

دم احمد درون تو چو جان کرد

بسی اینجا ترا شرح و بیان کرد

۲۵۵

دم او در درون بنگر که اوئی

حقیقت اوست با تو پس چه جوئی

۲۵۶

یقین احمدِ مختارِ تازی

ترا با اوست اینجا عشقبازی

۲۵۷

یقین مصطفی هر دل که بگرفت

دو عالم را بیک ارزن بنگرفت

۲۵۸

دلت چون مصطفی دیدست جانی

از آن دلشاد در عین العیانی

۲۵۹

هر آنکو شرع احمد دارد اینجا

محمّد ضائعش نگذارد اینجا

۲۶۰

ز احمد هر دلی کو راز یابد

چو من گم کردهٔ خود باز یابد

۲۶۱

ز احمد گر ترا بگشاید این در

شوی در دید معنی همچو حیدر

۲۶۲

ز احمد حیدر اینجا در یقین شد

از آن بر اوّلین او راستین شد

۲۶۳

ز احمد راز دان و سر تو بشناس

چو حیدر از نهنگ و دیو مهراس

۲۶۴

ز احمد راز دان و جانفشان شو

چو جان داری حقیقت جان جان شو

۲۶۵

چو احمد راز دان و گرد بیچون

بدان اسرار ما را بیچه و چون

۲۶۶

ز احمد گر شوی واصل چو عطّار

ز جسم و جان شوی کل ناپدیدار

۲۶۷

ز احمد گر شوی اینجا تو مؤمن

شوی ز آفات و مرعاهات ایمن

۲۶۸

ز احمد گر شوی واصل در اینجا

کنی دیدار ما حاصل در اینجا

۲۶۹

ز احمد گر شوی واصل چو مردان

برت سجده کند این چرخ گردان

۲۷۰

ز احمد گر شوی واصل چو آدم

یقین بخشد ترا سرّ دمادم

۲۷۱

ز احمد گر شوی واصل تو چون نوح

بیابی اندر اینجا قوّت روح

۲۷۲

ز احمد گر شوی واصل تو بی بیم

نسوزی تو بنارش چون براهیم

۲۷۳

ز احمد گر شوی واصل چو موسی

شوی در کوه و طور دل تو یکتا

۲۷۴

ز احمد گر شوی واصل چو هارون

بکام تو شود این هفت گردون

۲۷۵

ز احمد گر شوی واصل چو یعقوب

بیابی در زمان دیدار محبوب

۲۷۶

ز احمد گر شوی واصل چو یوسف

جمال یار یابی بی تأسّف

۲۷۷

ز احمد گر شوی واصل چو جرجیس

شوی زنده چو جان بی مکر و تلبیس

۲۷۸

ز احمد گر شوی واصل چو یونس

خدا بینی درون جان تو مونس

۲۷۹

شوی در عشق چون موسی مصفّی

ز احمد گر شوی واصل چو عیسی

۲۸۰

ز احمد گر شوی واصل چو حیدر

شوی در کائنات جان و دل در

۲۸۱

ز احمد گر شوی واصل چو منصور

شوی ذات عیان نورٌ علی نور

۲۸۲

ز احمد گر شوی واصل چو عطّار

هزاران جان ترا آید پدیدار

۲۸۳

ز احمد واصلم در قربتِ او

فتاده این زمان در حضرت او

۲۸۴

ز احمد واصلم در قربتِ ذات

مرا گویاست از وی جمله ذرات

۲۸۵

ز احمد واصلم در شرع احمد

دم او میزنم در نیک و در بد

۲۸۶

ز احمد واصلم نزدیکِ مردان

حقیقت اوست کل تنبیه مردان

۲۸۷

ز احمد واصلم جز او نجویم

هر آن چیزی که گفتم اوست گویم

۲۸۸

ز احمد گفتم این شرح و بیانها

که بیشک احمد آمد جان جانها

۲۸۹

ز احمد گفتم این راز نهانی

مرا بگشاد درهای معانی

۲۹۰

ز احمد گویم و زو بشنوم باز

که گنجشکم من اندر چنگ شهباز

۲۹۱

چو احمد شاهباز عالم آمد

حقیقت تاج فرق احمد آمد

۲۹۲

چو احمد شاه و جمله چون گدایند

همه از او رموزی میگشایند

۲۹۳

هر آنکو ره دهد احمد برِ خود

کند او را حقیقت رهبرِ خود

۲۹۴

هر آنکو ره دهد دیدار یابد

یقین از دید او مر یار یابد

۲۹۵

هر آنکو ره دهد در خدمت شاه

بیابد در زمان دیدار اللّه

۲۹۶

هر آنکو ره دهد در سرّ بیچون

خدا اینجا ببیند بی چه و چون

۲۹۷

هر آنکو ره دهد در وصل دلدار

هم اینجاگه ببیند اصل دلدار

۲۹۸

هر آنکو ره دهد در خدمت دوست

شود مغز و برون آرندش از پوست

۲۹۹

هر آنکو دید پیغمبر(ص) در اینجا

حقیقت در درون آن رهبر اینجا

۳۰۰

حقیقت واصل هر دوجهان شد

بمعنی برتر از کون و مکان شد

۳۰۱

حقیقت راه دید و راهبر یافت

در اینجا جان جان در جان و تن یافت

۳۰۲

بدید آن راز کان نتوان نمودن

بجز او کس مر این نتوان نمودن

۳۰۳

هر آنکو دست زد در دامن او

خوشی آسوده شد در مسکن او

۳۰۴

هر آنکو جز محمد(ص) پیر جوید

بهرزه هرچه گوید هیچ گوید

۳۰۵

هر آنکو جز محمد(ص) دید اینجا

یقین نایافت دید دید اینجا

۳۰۶

هر آنکو جز محمد راهبر یافت

حقیقت دور گشت از خیر و شر یافت

۳۰۷

هر آنکو جز محمد(ص) یار بیند

کجا جانان در اینجا باز بیند

۳۰۸

هر آنکو جز محمد یافت چیزی

بنزد عاشقان نرزد پشیزی

۳۰۹

هر آنکو راه او جست و دم او

ز شرع او بُد اینجا همدم او

۳۱۰

حقیقت یافت بیچون و چرا باز

در آخر دید اینجا بیشکی راز

۳۱۱

ابا او باش و راز او تو بنگر

در این بنگر ز دیدارش تو برخور

۳۱۲

ابا او باش تا بنمایدت کل

برون آرد ترا از رنج وز دل

۳۱۳

ابا او باش تا جانت نماید

در اینجا راز جانانت نماید

۳۱۴

ابا او باش و با او مهتری کن

گدای او شو و زین پس سری کن

۳۱۵

ابا او باش و جان اندر میان نه

چو از جان تو است انصاف جان ده

۳۱۶

ابا او باش تا در قربت او

شوی بیشک وصال حضرت او

۳۱۷

ابا او باش تا ذاتت نماید

حقیقت تا سرا پایت نماید

۳۱۸

ابا او باش و خاک پای او باش

که کل نقشند و زو بنگر تو نقاش

۳۱۹

ابا او باش اینجا تا توانی

که بیشک اوست راز کن فکانی

۳۲۰

ابا او باش اینجا تا به بینی

که او اینجاست دوست حق یقینی

۳۲۱

ابا او باش و تو بین زو همه دوست

اگر تو مرد راهی خود همه اوست

۳۲۲

بنزد واصلان کار دیده

که ایشانند دید یار دیده

۳۲۳

محمد(ص) با خدا دانند یک ذات

اگر مرد رهی بین زین تو ایات

۳۲۴

محمد(ص) رحمت اللّه و حبیب است

همه رنجور عشقند او طبیب است

۳۲۵

دوی درد عالم احمد(ص) آمد

که حلّ مشکل نیک و بد آمد

۳۲۶

دوای سالکانست او حقیقت

که او بنمود اسرار شریعت

۳۲۷

دوا از مصطفی جو تاتوانی

که تا یابی شفا از ناتوانی

۳۲۸

دوا از مصطفی جو و ز حیدر

اگر مردی از این هر دو تو مگذر

۳۲۹

دوا از مصطفی جو و لقا یاب

بسوی مصطفی از جان تو بشتاب

۳۳۰

محمد(ص) باتو است ای کار دیده

چرا غافل شدی بردار دیده

۳۳۱

محمد(ص) با تو است و بنگرش روی

تو راز دل همه با مصطفی گوی

۳۳۲

محمد(ص) با تواست ار راز بینی

سزد گر روی احمد باز بینی

۳۳۳

درون جان ببین دیدار احمد

حقیقت بر خور از اسرار احمد

۳۳۴

درون جان محمد را نظر کن

دل وجان را ز دید او خبر کن

۳۳۵

درون جان صفای نور او بین

دو عالم را یکی منشور او بین

۳۳۶

درون جان مر او را بین و شو ذات

حقیقت جان از او کن تو چو ذرّات

۳۳۷

درون جان چو دیدی باز او را

دل وجان در خدایش باز او را

۳۳۸

درون جان گرفت و هر دو عالم

یکی گردد نبیند جز که محرم

۳۳۹

از او واصل شو و دم زن تو الحق

سزد گرهم از او گوئی اناالحق

۳۴۰

از او واصل شو ای مرد یگانه

که تا باحق بمانی جاودانه

۳۴۱

از او واصل شو این دم زن در اینجا

حقیقت جزو کل بر هم زن اینجا

۳۴۲

از او واصل شو و اشیا برانداز

عیان صورت از پیدا بر انداز

۳۴۳

از او واصل شو و برگوی از وی

بجز او هیچ منگر تا شوی شئی

۳۴۴

زمین و آسمان و خاک در اوست

خوشا آنکس که خاک حیدر اوست

۳۴۵

وجود مصطفی نور خدا بود

از آن او پیشوای انبیا بود

۳۴۶

طفیل اوست اینجا هر چه بینی

مبین جز او اگر صاحب یقینی

۳۴۷

اگر نه نور او بودی در افلاک

کجا این منزلت دیدی کف خاک

۳۴۸

ز نور اوست عرش و فرش و کرسی

چه کرّوبی چه روحانی چه قدسی

۳۴۹

ز نور اوست جزوی در دل و جان

حقیقت برتر از خورشید تابان

۳۵۰

ز نور اوست عکسی اندر آفاق

از آنش سالکان هستند مشتاق

۳۵۱

ز نور اوست جزوی نور خورشید

فکنده پرتوی در دهر جاوید

۳۵۲

ز نور اوست جزوی در قمر تاب

از آن آمد در اینجاگه جهان تاب

۳۵۳

ز نور اوست جزوی مشتری بین

همه ذرّات او را مشتری بین

۳۵۴

ز نور اوست جزوی نور زهره

از آن شد در همه آفاق شهره

۳۵۵

ز نور اوست جزوی در کواکب

از آن رخشانست اینجا نجم ثاقب

۳۵۶

ز نور اوست یک ذره در آتش

از آن آتش شدست اینجای سرکش

۳۵۷

ز نور اوست یک ذره سوی باد

از آن کردست اینجا عالم آباد

۳۵۸

ز نور اوست یک ذره سوی آب

از آن کل میشود صنع جهان تاب

۳۵۹

ز نور اوست جزوی در سوی خاک

از آن کل میشود در صنع او پاک

۳۶۰

ز نور اوست یک ذره سوی کوه

از آن مر جوهری آرد باشکوه

۳۶۱

ز نور اوست جزوی در سوی ما

از آن پیوسته اندر شور و غوغا

۳۶۲

ز نور اوست یک ذره صدف وار

از آن اینجا نماید درّ شهوار

۳۶۳

ز نور اوست اشیا سر بسر نور

از آن مشتق شده اسرار منصور

۳۶۴

زمین و آسمان از نور او بین

فغان و شور در منصور او بین

۳۶۵

محمد(ص) نو ذاتست ازنمودار

میان انبیا او صاحب اسرار

۳۶۶

دلا جان در ره احمد برافشان

در آخر در پیش بیشک سر افشان

۳۶۷

دلا جز وی مبین در هر چه بینی

که جز او نیست در صاحب یقینی

۳۶۸

دلا در وی ببین کو دید یار است

جهان در دید دیدش رهگذار است

۳۶۹

نمودارست شرعش در معانی

ورا اینجا سزد صاحب قرانی

۳۷۰

جز اودیدی جز او کس نیست مهتر

همه عالم سراست و اوست سرور

۳۷۱

از او اینجا طلب کن تا بیابی

چو او با تست نزد که شتابی

۳۷۲

از او اینجا طلب کن دید بیچون

که بنماید ترا اسرار بیچون

۳۷۳

زهی معنی تو صورت گرفته

وجود جان منصورت گرفته

۳۷۴

ز تو ره باز دیده پیر رهبر

ز تو کل دم زده ای شاه سرور

۳۷۵

ز تو ره باز دیده اندر اینجا

فکنده در همه آفاق غوغا

۳۷۶

ز تو ره باز دیده در معانی

رسیده در دم صاحبقرانی

۳۷۷

ز تو ره باز دیده بر سر راه

زده دم کل عیان انّی انااللّه

۳۷۸

ز تو ره در قربت عزت رسیده

جمال بی نشانی باز دیده

۳۷۹

ز تو در راه بیچون راه برده

برافکنده در اینجا هفت پرده

۳۸۰

ز تو اثبات الّا اللّه کرده

گذشته از برون هفت پرده

۳۸۱

ز تو تا جاودان شوری فکنده

نموده خویش از نور تو زنده

۳۸۲

ز تو لا یافته الّا شده کل

درون جزو و کل یکتا شده کل

۳۸۳

ز تو دیده ز تو گفته حقیقت

سپرده مر ترا راه شریعت

۳۸۴

تو میدانی که بیشک از تو دم زد

ز شوقِ ذوق در کویت قدم زد

۳۸۵

تو میدانی که جان وسر برافشاند

ز بهر جمله بر خاک درافشاند

۳۸۶

کسی کو باز دیدت همچو منصور

ز دیدار تو شد در جمله مشهور

۳۸۷

کسی کو باز دیدت عین دیدار

چو منصور آمدت پر شوق بردار

۳۸۸

حقیقت مقتدا و پیشوائی

که ذرّات دو عالم پیشوائی

۳۸۹

توئی اصل و همه فرع تو دیدم

حقیقت بیشکی شرع تو دیدم

۳۹۰

اگر فرع تو نبود لیک شرعت

اساسی کرد اندر اصل و فرعت

۳۹۱

چو فرع تست اصل ذات پاکت

درون جزو و کل در عین خاکت

۳۹۲

طلبکار تواند اینجا همه کس

توئی در جان و دل فریادشان رس

۳۹۳

طلبکار تو و تو در درونی

نمیدانند اینجاگاه چونی

۳۹۴

طلبکار تواند اینجای ذرّات

تو بنمودی حقیقت نفخهٔ ذات

۳۹۵

طلبکار تو جمله سالکانند

فتاده در ره کون و مکانند

۳۹۶

طلبکار تو و تو در وجودی

که پیش از آفرینش کل تو بودی

۳۹۷

طلبکار تو اینجا هر چه بینم

تو میدانی که در عین الیقینم

۳۹۸

طلبکار تو میجویند رازت

که تا ناگه بیابند جمله بازت

۳۹۹

طلبکار است جان در تن طلبکار

نمایش بیشکی اینجای دیدار

۴۰۰

طلبکار است دل در قربتِ تو

فتاده بیخود اندر حضرت تو

۴۰۱

طلبکار است اینجا جمله اشیا

که تا بوئی بیابد ازتو اینجا

۴۰۲

طلبکار است خورشید فلک بست

از آن با نور رویت با تو پیوست

۴۰۳

طلبکار است و سرگردان شده ماه

همی گردد ترا در عین خرگاه

۴۰۴

طلبکار تو اینجا مشتری است

بجان و دل ترا او مشتری است

۴۰۵

طلبکار تواند اینجا نجومات

کجا دانند از سرّ علومات

۴۰۶

طلبکار تو اینجاگه شده عرش

حقیقت نور تو افشانده بر فرش

۴۰۷

طلبکار تو کرسی گشته با لوح

که تا بوئی بیابندت از آن روح

۴۰۸

طلبکار تو است افلاک و انجم

همه در بحر عشق تو شده گم

۴۰۹

طلبکار تو است اینجای آتش

همی سوزد ز شوق روی تو خوَش

۴۱۰

طلبکار تو است اینجایگه باد

از آن کرده تمامت از تو آباد

۴۱۱

طلبکار تو است اینجایگه آب

که نورتست در وی جان تو دریاب

۴۱۲

طلبکار تو است اینجایگه طین

که تا بوئی بیابد این دل و دین

۴۱۳

طلبکار تو است اینجایگه کوه

بمانده دائم اندر عار اندوه

۴۱۴

طلبکار تو است اینجای دریا

از آن خویش میزند در جوش غوغا

۴۱۵

طلبکار تو میبینم یکایک

توئی پیدا شده در جمله بیشک

۴۱۶

طلبکار تو میبینم دو عالم

تمامت انبیای ما تقدّم

۴۱۷

همه در تو چنان مشتاق بودند

که در تو نور کلّی طاق بودند

۴۱۸

همه از آرزوی روی ماهت

شده پنهان کل در خاک راهت

۴۱۹

اگر آدم بد از تو دید او راز

حقیقت از تو هم انجام و آغاز

۴۲۰

اگر هم نوح از شوقست ای جان

فتاده در سر دریای عمّان

۴۲۱

اگر هم شیت بد در خاک کویت

شد اینجا جانفشان از شوق رویت

۴۲۲

اگر هم بد خلیل از شوق دیدار

شد اینجاگاه از سرّ تو در نار

۴۲۳

اگر هم بود اسماعیل ای جان

ز عشقت خویش را میکرد قربان

۴۲۴

اگر هم بود اسحاق گزیده

ز عشق روی تو شد سر بُریده

۴۲۵

اگر هم بود یعقوب از غم تو

درون ریشش آمد مرهم تو

۴۲۶

اگرچه بود یوسف در چه راز

ز تو هم یافت آخر عزّ و اعزاز

۴۲۷

اگر هم بود موسیّ گزیده

ز عشقت گشت اینجا راز دیده

۴۲۸

اگر هم بود ایّوب بلاکش

ز شوق عشق تو در پنج و در شش

۴۲۹

اگر هم بود جرجیس از عنایت

ترا شد پاره پاره در هدایت

۴۳۰

اگر هم بود عیسی صاحب راز

ز شوقت جان خود را باخته باز

۴۳۱

اگر هم بود عیسی صاحب اسرار

ز شوقت چند ره آمد ابردار

۴۳۲

اگر هم بود حیدر با تو هم سر

حقیقت راز تو دانست و شد سر

۴۳۳

تمامت اولیا از تو نمودند

کرامات و ولایت کز تو دیدند

۴۳۴

تمامت سالکانِ راه دیده

شدند از مهر رویت سر بریده

۴۳۵

تمامت واصلان در عین دیدار

شدند اینجایگه از تو پدیدار

۴۳۶

زهی بگذشته از کون و مکان تو

طلسمند این همه در عشق جان تو

۴۳۷

زهی بگذشته تو از چرخ اعلا

درون جزو و کل پنهان و پیدا

۴۳۸

زهی دید تمامت ارزنی تو

تمامت برزد و کل ارزنی تو

۴۳۹

زهی دیده در اینجا ذات بیچون

خدا بی واسطه تو بی چه و چون

۴۴۰

زهی از تو شده پیدا شریعت

در او مخفی نمودستی حقیقت

۴۴۱

زهی مهتر که در تو جمله پیداست

همه ذرّات از عشق تو شیداست

۴۴۲

زهی بنهاده اینجاگه اساست

نموده شرع بی حدّ و قیاست

۴۴۳

زهی در جمله تو بنموده دیدار

عیان در جان و صورت ناپدیدار

۴۴۴

زهی گفته در اینجا آنچه دیده

چو تو دیگر کسی هرگز ندیده

۴۴۵

زهی درجان عطّار آمده راز

نموده مر ورا انجام و آغاز

۴۴۶

زهی عطّار از تو مست وحیران

شده ازتو بکل پیدا و پنهان

۴۴۷

زهی عطّار از تو راز دیده

ترادرجان خود کل بازدیده

۴۴۸

زهی عطّار در تو ناپدیدار

شده واله فشانده سر در اسرار

۴۴۹

زهی عطّار در توکل شده حق

اناالحق گفته از تو راز مطلق

۴۵۰

زهی عطّار در سرّ محمد(ص)

شد از جان تو منصور و مؤیّد

۴۵۱

زهی عطّار کز سرّ کماهی

محمد(ص) را یقین دیده الهی

۴۵۲

زهی عطّار تا چند از بیانت

بگو مر جمله اسرار نهانت

۴۵۳

زهی عطّار کاینجا راز دیدی

محمد در درونت باز دیدی

۴۵۴

تو مگذر از یقین ای پیر عطّار

که پیغامبر نمودت جمله اسرار

۴۵۵

تو مگذر زینچنین شاه سرافراز

که او آخر تراکرده سرافراز

۴۵۶

تو مگذر زین نمود آفرینش

که پیدا شد ترا در عین بینش

۴۵۷

از او خواه این زمان درمان ریشت

که داری درد و درمان هست پیشت

۴۵۸

از او خواه این زمان چیزی که خواهی

که خوش آسوده در نزدیک شاهی

۴۵۹

از او خواه این زمان دیدار بیچون

که بنماید زخود کل بی چه و چون

۴۶۰

از او خواه این زمان تا رخ نماید

یکی را پرده از رخ برگشاید

۴۶۱

از او خواه این زمان روح دل خود

چو خود بردار با خود حاصل خود

۴۶۲

از او خواه این زمان تو ذات او را

که میدانی یقین آیات او را

۴۶۳

از او خواه این زمان او را نظر کن

وجود او مر او را خاک در کن

۴۶۴

چو داری با خود اینجا سرّ احمد

مبین جز او که چیزی نیست از بد

۴۶۵

همه نیکست اینجا هر چه دیدی

چو او اندر همه چیزی بدیدی

۴۶۶

همه نیکست کز کل دید و دانست

محمد در همه اسرار دانست

۴۶۷

همه نیکست اینجا هرچه یابی

ولی چون مصطفی هرگز نیابی

۴۶۸

چو دیدم مصطفی دیدم حقیقت

سپردم راه شرع اندر طریقت

۴۶۹

از او بنمود اینجا جوهر ذات

که تا واصل کنم من جمله ذرّات

۴۷۰

از او واصل کنم من عاشقان را

بعزّ آن گه رسانم سالکان را

۴۷۱

از او واصلم کنم تا جمله دانند

محمد(ص) را ببینند گرتوانند

۴۷۲

که تا چون من شوند اینجا حقیقت

ابی شک پاک از دید طبیعت

۴۷۳

چو من واصل شوند و راز بینند

سراپا را محمد(ص) باز بینند

۴۷۴

محمد باز بینند جمله در خود

شوند فارغ یقین از نیک وز بد

۴۷۵

محمد باز بینند از شریعت

بیارند آنگهی از پی طریقت

۴۷۶

چو احمد روی بنمودست دانم

درون جزو و کل عین العیانم

۴۷۷

حقیقت من محمد نام دارم

از او پیدا حقیقت کام دارم

۴۷۸

فریدالدّین محمد هست نامم

محمد(ص) داده اینجا جمله کامم

۴۷۹

از آن تکرار علم وحی دارم

که غیر از مصطفی چیزی ندارم

۴۸۰

مرا این سرّ محمد بر گشادست

حقیقت جوهرم در جان نهادست

۴۸۱

مرا این سر از او گشتست پیدا

که چون منصور گشتستم هویدا

۴۸۲

مرا این سر کز او دارم عیانست

که جان و صورت من بی نشان است

۴۸۳

چنان در تقوی باطن یکیام

که کلّی با محمّد بیشکیام

۴۸۴

که در یکی زدم اینجا قدم من

گذشتم از وجود و از عدم من

۴۸۵

قدم را محو کردم در نهانی

یکی گشتم ز اسرار معانی

۴۸۶

دوعالم را یکی دیدم در اینجا

محمد(ص) از همه بگزیدم اینجا

۴۸۷

چو او بُد جزو و کل دیگر چه بینم

از این بیشک در این عین الیقینم

۴۸۸

چو اودیدم که بیشک جزو و کل بود

تنم را در بلا او عین ذل بود

۴۸۹

بسی دیدم بلا و رنج اینجا

شد آخر پای من در گنج اینجا

۴۹۰

چو دیدم بود گنج کل محمّد(ص)

ز من برداشت رنج کل محمد(ص)

۴۹۱

ز گنج او جواهر یافتم من

یقینِ ذاتِ ظاهر یافتم من

۴۹۲

ز گنج او بسی دُرهای اسرار

برافشاندم در اینجاگه باسرار

۴۹۳

ز گنج او بسی گوهر فشاندم

بعرش و فرش و ماه و خور فشاندم

۴۹۴

ز گنج او تمامت با نصیبند

نمیدانند جمله با حبیبند

۴۹۵

ز گنج او اگرچه هست گوهر

مرا آن جوهر است اندر برم بر

۴۹۶

دَرِ این گنج من کل برگشادم

تمامت سالکان را داد دادم

۴۹۷

در این گنج کل آن کس ببیند

که جز پیغامبر اینجا مینبیند

۴۹۸

از این گنجِ معانی بهره یابد

پس آنگاهی ز دل او زهره یابد

۴۹۹

دَرِ گنج معانی برگشاید

همه در گنج بیشک ره نماید

۵۰۰

چو من این گنج بر کلّی فشاندم

ز جان و دل ز سرّ خود براندم

۵۰۱

دَرِ این گنج بگشادست عطّار

همه آفاق را کرده گهربار

۵۰۲

بسر این گنج در اسرار افشاند

بگفت و گرچه مخفی نکتهها راند

۵۰۳

چنان این گنج او خواهد نمودن

در آخر از میان خواهد ربودن

۵۰۴

که کلّی این طلسم و بود جسمش

کند خرد و نماند عین اسمش

۵۰۵

طلسم و گنج را خرد آورد او

می صاف از سرور وی خورد او

۵۰۶

شود عشقش حقیقت آخر کار

طلسم و گنج گرداند پدیدار

۵۰۷

طلسم اینجایگه چون بشکند باز

شود پیدا از او انجام و آغاز

۵۰۸

نماند گنج کان دیگر نبیند

کسی الا به جز آنکو ببیند

۵۰۹

که گنج اینجا دو است ار چه یکی است

بمعنی و بصورت بیشکی است

۵۱۰

یکی گنج صفاتست اندر اینجا

حقیقت گنج ذاتست اندر اینجا

۵۱۱

ز اوّل گنج ذات آنگه صفاتست

کز این ذرّات آخر با ثباتست

۵۱۲

ز گنج اوّلت اشیا نماید

چو گنج ذات ناپیدا نماید

۵۱۳

ز اوّل گنج چون پیدا ببینی

نظر کن گر تو مر صاحب یقینی

۵۱۴

ز گنج ظاهرت مر جمله اشیاست

که در بود تو اینجاگاه پیداست

۵۱۵

صفای تست اینجا گنج معنی

نیابی تا نیابی رنج معنی

۵۱۶

بکش رنجی و آنگه گنج بنگر

دگر آن گنج را بی رنج بنگر

۵۱۷

چو گنج این صفات خود بدیدی

بصورت خوب و نیک و بد بدیدی

۵۱۸

نظر کن گنج هر جوهر که یابی

برافشان تا دگر چیزی نیابی

۵۱۹

چو گنج اینجا برافشانی بیکبار

حقیقت گنج ذات آید پدیدار

۵۲۰

چو گنج ذات بینی بیشکی تو

حقیقت هر دو را بینی یکی تو

۵۲۱

یقین این گنج را آن گنج بینی

مر این فرصت که آن بی رنج بینی

۵۲۲

یکی گنج است بی اسم ار بدانی

همه جانست با جسم ار بدانی

۵۲۳

یکی گنجست در عالم گرفته

از اول صورت آدم گرفته

۵۲۴

یکی گنجست پیدا و نهانی

یقین در تو اگر این کل بدانی

۵۲۵

یکی گنجست در تو ناپدیدار

وجود تو طلسمی زو پدیدار

۵۲۶

یکی گنجست در تو درگشاده

هزاران جوهر اندر وی نهاده

۵۲۷

یکی گنجست کان ذات الهی است

هر آنکو یافت او را پادشاهیست

۵۲۸

یکی گنجست کز دیدار آن گنج

بسی خوردند اینجاگه غم و رنج

۵۲۹

یکی گنجست پر دُرِّ الهی

گرفته نور او مه تا بماهی

۵۳۰

ز ماهی تا به مه این گنج بنگر

توئی از عاشقان بیرنج بنگر

۵۳۱

که تا این گنج اینجا آشکارست

نمودارم در آخر پنج و چارست

۵۳۲

مرا گنجی است حاصل در دل و جان

کرا بنمایم اینجا گنج پنهان

۵۳۳

ز ماهی تا به مه پر دُرّ و جوهر

گرفته نور آن در هفت اختر

۵۳۴

زماهی تا به مه دیدم همه گنج

بسی بردم در اینجاگاه من رنج

۵۳۵

مرا گنجیست حاصل تا بدانید

دل و جانم از آن واصل بدانید

۵۳۶

مرا آن گنج اینجا دست دادست

دل و جانم از اینجا مست دادست

۵۳۷

مرا آن گنج حاصل شد بیکبار

طلسم او شد اینجا ناپدیدار

۵۳۸

مرا آن گنج اینجا رخ نمودست

عجب آن گنج در گفت و شنودست

۵۳۹

کرا بنمایم اینجا گنج اسرار

که تا بشناسد اینجاگاه عطار

۵۴۰

کرا بنمایم اینجا گنج جانان

که او میدیده باشد رنج جانان

۵۴۱

کرا بنمایم اینجا گنج تحقیق

مگر آنکو که یابد رنج توفیق

۵۴۲

کرا بنمایم اینجا گنج جوهر

مگر آنکو ببازد همچو من سر

۵۴۳

کرا بنمایم اینجا گنج معنی

مگر آنکو رسد در عین تقوی

۵۴۴

کرا بنمایم اینجا گنج جانان

مگر آنکو شود در دوست پنهان

۵۴۵

کرا بنمایم و من با که گویم

که خواهد برد از این میدان چو گویم

۵۴۶

کرا این گنج بنمایم در اینجا

که گردد همچو من در عشق رسوا

۵۴۷

برسوائی توانی یافت اینجا

بکش رنجی تو ای عطّار اینجا

۵۴۸

سر تو بر سر گنجست بردار

مثال عین منصوری تو بردار

۵۴۹

سر تو بر سر گنجست رفته

از آن آسوده و رنجست رفته

۵۵۰

سر تو بر سر گنج الهی است

گدا بودی در آخر پادشاهیست

۵۵۱

سر تو بر سر گنج یقین است

همه ذرّات تو عین الیقین است

۵۵۲

سر گنج معانی بر سر تست

حقیقت مصطفی مر افسر تست

۵۵۳

سر این گنج بگشادست احمد

حققت مر ترا دادست احمد

۵۵۴

ولیکن گر ترا میباید این گنج

بر افشان جان و سر بر این سر گنج

۵۵۵

سرت بردار کن وین گنج بستان

ابی سر شو ببر این گنج بستان

۵۵۶

چه باشد گرچه سیصد رنج باشد

نخواهم سر مرا چون گنج باشد

۵۵۷

نخواهم سر حقیقت گنج خواهم

دل از دوست من بیرنج خواهم

۵۵۸

ببُر سر تا شود گنج آشکارت

چنین اینجا قلم راندست یارت

۵۵۹

بسر گنج حقیقت یافت خواهی

بسر دریاب مر گنج الهی

۵۶۰

سر خود را فدای گنج کردم

تو میدانی که من پر رنج بردم

۵۶۱

سرم بادا فدای گنج جانم

که خواهم برد آخر رنج جانم

۵۶۲

فدای گنج ذات تست ای جان

همی گویم بکُش خواهی برنجان

۵۶۳

چو من عاشق در این گنج تو هستم

تو میدانی که بر رنج تو هستم

۵۶۴

ز گنج تست این فریاد و شورم

بکش تا گنج بنمائی بزورم

۵۶۵

بزور این گنج را برداشت منصور

ورا در جمله عالم کرد مشهور

۵۶۶

بزور این گنج کی نتوان ستد باز

یکی بینی در اینجا نیک و بد باز

۵۶۷

زهی منصور کین گنجست مسلم

شد اینجا کس ندید از عهد آدم

۵۶۸

زهی منصور صاحب درد تحقیق

ترا این گنج گشت از یار توفیق

۵۶۹

زهی منصور بگشاده درِ گنج

نهاده جان و سر را بر سر گنج

۵۷۰

زهی منصور گنج اینجا فشانده

بسر در راز جانان تو بمانده

۵۷۱

بسر این گنج جان برداشتی تو

که پیر گنج رهبر داشتی تو

۵۷۲

چو پیر گنج در بگشود اینجا

ترا مر گنج کل بنمود اینجا

۵۷۳

چو پیر گنج این در برگشودت

ترا این گنج مر کلّی نمودت

۵۷۴

چو پیر گنج اینجا یافتی باز

شدی از گنج معنی جان و سر باز

۵۷۵

چو پیر گنج دیدی گنج بردی

که در اوّل حقیقت رنج بردی

۵۷۶

ترا این گنج شد اینجا پدیدار

ولی در گنج گشتی ناپدیدار

۵۷۷

ترا این گنج معنی شد مسلّم

که از معنی زدی در گنج کل دم

۵۷۸

بیک ره گنج بنمودی بعشاق

فکنده دمدمه در کلّ آفاق

۵۷۹

بیک ره دم زدی در گنج اینجا

برافکندی بکلّی رنج اینجا

۵۸۰

بیک ره دم زدی اندر اناالحق

از آن بردی تو گنج ذات مطلق

۵۸۱

بیک ره گنج بنمودی بمردان

شکستی مر طلسم چرخ گردان

۵۸۲

بیک ره گنج اینجا برفشاندی

همه در سوی ذات خویش خواندی

۵۸۳

بیک ره پرده از سر بر گرفتی

یقین این گنج ظاهر برگرفتی

۵۸۴

ترا زیبد دم اینجاگه زدن کل

که بیرون آوری ذرّات از ذل

۵۸۵

تو داری مملکت بر هفت گردون

که گنج ذات دیدی بیچه و چون

۵۸۶

ترا زیبد از اینجا گنج بردن

که از جان و دل اینجا رنج بردن

۵۸۷

تو گنج ذات دیدی در صفاتت

بگفتی بیشکی اسرار ذاتت

۵۸۸

تو گنج ذات دیدی بی بهانه

زدی دم از اناالحق جاودانه

۵۸۹

تو گنج ذات دیدی اندر اینجا

مرا بر واصلان کردی تو پیدا

۵۹۰

زدی دم از اناالحق جاودانه

چو جانان یافتستی بی بهانه

۵۹۱

تو گنج ذات دیدی از یقینت

یکی شد اندر اینجا کفر و دینت

۵۹۲

تو گنج ذات دیدی و شدی ذات

ز معمور تو اینجا جمله ذرّات

۵۹۳

حقیقت گنج ذات اندر صفاتی

ندانم این بیان جز نور ذاتی

۵۹۴

که یابد گنج تو جز دید عطّار

که بگشودی بکل تقلید عطّار

۵۹۵

از آن عطار در تو ناپدیدست

که دائم با تو در گفت و شنیدست

۵۹۶

بیانش جملگی با تست اینجا

که او را در میان جان تو پیدا

۵۹۷

شدی و راز گفتی در نمودش

فنا خواهی تو کردن بود بودش

۵۹۸

فتاده اوّل و آخر مر او را

که اینجا کل نظر کردی تو او را

۵۹۹

ز تو عطّار دیدار تو دیدست

در اینجا عین اسرار تو دیدست

۶۰۰

ز تو عطّار در تو بی نشان شد

اگرچه در تو اوّل بی نشان شد

۶۰۱

ز تو عطّار این سر یافت آسان

از آن میگردد او در خویش حیران

۶۰۲

ز تو عطّار این سر یافت در جان

از آن شد در وجود خویش پنهان

۶۰۳

ز تو عطّار در گفت و شنیدست

چگویم کز هویدا ناپدیدست

۶۰۴

تو گنجی دادهٔ عطّار اینجا

که میریزد دُرِ اسرار اینجا

۶۰۵

تو گنجی دادهٔعطّار در خویش

که پرده برگرفت اینجای از خویش

۶۰۶

تو گنجی دادهٔ مر جوهرش باز

که ارزان داده است آن جوهرش باز

۶۰۷

تو گنجی دادهٔ عطّار بفشاند

ترا دید و ترا اینجایگه خواند

۶۰۸

ترا دارد دگر کس را ندارد

اگرچه گنج چون گوهر ندارد

۶۰۹

ز گنج ذات خود او بی بهانه

دی دم از اناالحق جاودانه

۶۱۰

که جز آن جوهرش یکی نبیند

اگرچه هست ناپیدا ببیند

۶۱۱

ازآن جوهر دلا اندر فنائی

چه غم داری که منصور بقائی

۶۱۲

توئی گنج و توئی منصور معنی

دمیده در دم خود صور معنی

۶۱۳

در اینجا جوهری داری چو منصور

که خواهد بود آن جوهر پر از نور

۶۱۴

توانی جوهر خود باز دیدن

چو منصورت ابا تو راز دیدن

۶۱۵

چو منصور است با تو در میانه

ز کُشتن بین حیات جاودانه

۶۱۶

حیاتِ جانِ تو بعد مماتست

در آخر مر ترا دیدار ذاتست

۶۱۷

حیاتی یافت خواهی آخر کار

که مانی تا ابد در وصل دلدار

۶۱۸

حیاتی یافت خواهی در دل و جان

در آخر هیچ نبود جز که جانان

۶۱۹

حیاتی یافت خواهی از دم ذات

که ازدم زنده گردانی تو ذرّات

۶۲۰

حیاتی یافت خواهی بی چه و چون

که محکوم تو گردد هفت گردون

۶۲۱

حیاتی یافت خواهی عاشق آسا

که باشی بیشکی در عشق یکتا

۶۲۲

حیاتی یافت خواهی آن سری تو

که معنی یافت خواهی جوهری تو

۶۲۳

حیاتی طیبه آن نام دارد

که شاه اندر یداللّه جام دارد

۶۲۴

دهد مر جان عشق آنجا که خواهد

که آخر گنج ذات خود نماید

۶۲۵

دهد آن جمله را مر جمله عشاق

که تا گردند در آخر همه طاق

۶۲۶

دهد آن جام معنی سالکان را

که تا بیهوش بیند جان جان را

۶۲۷

دهد آن جام اندر آخر کار

حجاب عقل بردارد بیکبار

۶۲۸

دهد آن جام و بنماید جمالش

بتابد آن زمان نور جلالش

۶۲۹

دهد آن جام پس گوید انااللّه

ایا عاشق از این سر باش آگاه

۶۳۰

دهد آن جام و بنماید رخ خویش

حجاب جسم و جان بردارد از پیش

۶۳۱

دهد آن جام مر هر کس بقدرش

بتابد از تجلّی نور بدرش

۶۳۲

دهد آن جام اگر داری تو خاطر

بنوش آن جام و پنهان شو بظاهر

۶۳۳

بنوش آن جام اگر داری تو طاقت

ز هستی کن خراب آنگه وثاقت

۶۳۴

بنوش آن جام می ازدست دلدار

مشو ازدست و بنگر دست دلدار

۶۳۵

بنوش آن جام و آنگه دم فروکش

یقین مخفی شو اندر چار و سه شش

۶۳۶

بنوش آن جام می بی عین درخواست

که جان باشد در آن لحظه مرا راست

۶۳۷

بنوش آن جام از سلطان جمله

که بخشد مر ترا برهان جمله

۶۳۸

بنوش آن جام و مستی را بکن تو

چو نتوانی مگو از این سخن تو

۶۳۹

بنوش آن جام و بنگر عین انجام

که تا شاهت چه میبخشد سرانجام

۶۴۰

بنوش آن جام و بنگر عین آغاز

که تا جانت کجا خواهد بدن باز

۶۴۱

بنوش آن جام و باش اندر سکون تو

که پیر عشق باشد رهنمون تو

۶۴۲

بنوش آن جام و بنگر سر آن ذات

نگه میدار از خود جمله ذرّات

۶۴۳

بنوش آن جام و وز بیرون منه کام

که تا مقصود حاصل بینی و کام

۶۴۴

بنوش آن جام و آهسته شو اینجا

بیک ذاتت تجلّی کرد و یکتا

۶۴۵

بنوش آن جام چون مردان تو مطلق

که خودحق گوید از مستی اناالحق

۶۴۶

نگه میدار صورت اندر این باز

اگر کردی چنین بینی تو شهباز

۶۴۷

تمامت انبیا این جام خوردند

بخاموشی پس آنگه نام بردند

۶۴۸

ز خاموشی جمال یار دیدند

درون با یار در خلوت گزیدند

۶۴۹

چواحمد نوش کرد آن جام اول

نشد مانندهٔ صورت معطل

۶۵۰

چو احمد نوش کرد این جام اینجا

نبوّت یافت هم فرجام اینجا

۶۵۱

ز خاموشی که بودش مقتدا شد

از آن بر جزو و بر کل پادشا شد

۶۵۲

چو کرد آن جام نوش از دست دلدار

بشد چون دیگران او مست دلدار

۶۵۳

چو کرد آن جام نوش اندر طبیعت

فرود آمد بدو رازِ شریعت

۶۵۴

در آن هستی حقیقت گشت هشیار

جمال جاودانش شد پدیدار

۶۵۵

در آن مستی چنان هشیار حق بود

که ازمستی بکل دیدار حق بود

۶۵۶

در آن مستی اساس شرع بنهاد

حقیقت اصل کل در شرع بگشاد

۶۵۷

رموز سرّ جان با کس نگفت او

بجز حیدر ز دیگر مینهفت او

۶۵۸

چنان در قربت دانش عیان شد

که در قربت جمال بی نشان شد

۶۵۹

در آن قربت که بد دیدار اللّه

چنان بُد دائماً در عشق آگاه

۶۶۰

که میدانست اینجا راز بیچون

شریعت کرد اساس بی چه و چون

۶۶۱

چو میدانست صرف هر وجود او

حقیقت کرد حقّ و حق سجود او

۶۶۲

پس آنگه گشت واجب جمله را سِرّ

که تادارند نگه معنی ظاهر

۶۶۳

سجود دوست کرد از بی نشانی

مر او را منکشف شد از معانی

۶۶۴

سجود دوست کرد اندر بر دوست

که او بد در حقیقت رهبر دوست

۶۶۵

سجود دوست کرد و شکر او گفت

حقیقت دم زد و اسرار بنهفت

۶۶۶

سجود دوست کرد اندر حقیقت

از آن تقوی نبودش خود وصیّت

۶۶۷

بعزّت یافت تقوی وز فتوّت

بدو اظهار شد سرّ نبوّت

۶۶۸

بعزّت یافت اینجاگه کمالش

که بنمود او ز اظهار جلالش

۶۶۹

سجود دوست کرد از آشنائی

نزد دم چون کسان اندر خدائی

۶۷۰

بعزّت یافت اینجا ذات بیچون

بحرمت برگذشت از هفت گردون

۶۷۱

از آن با کس نگفت و ذات بیچون

که کس را خود نمیدید او چو آن خون

۶۷۲

حقیقت کرد مخفی راز اینجا

ولیکن با علی گفت باز اینجا

۶۷۳

شب معراج او اندر زمین بود

یقین او عیان عین الیقین بود

۶۷۴

چنان اندر صفات و ذات ره داشت

که اندر طین یقین دیدار شه داشت

۶۷۵

همه دیدار دید و جاودان شد

ولیکن شه ز دید خود نهان شد

۶۷۶

چنان در سیر قربت رفت جاوید

بمعنی برگذشت از نور خورشید

۶۷۷

تمامت پردهها را راه کرد او

ز عشقت جزو و کل آگاه کرد او

۶۷۸

بهر چیزی که پیش سیّد آمد

اگرچه در نمودش جیّد آمد

۶۷۹

از آن بالاتر آنجاگه طلب کرد

وجود خویشتن را پر ادب کرد

۶۸۰

گذر میکرد و میشد سوی افلاک

ابا عقل کل اندر عین لولاک

۶۸۱

ز عقل کل گذر کرد وبرون تاخت

بیک ره پردهٔ عزّت برانداخت

۶۸۲

چو پرده برفتاد از عین ذاتش

نگه میکرد اینجاگه صفاتش

۶۸۳

نمود خویشتن را بی غرض دید

تمامت آفرینش در عرض دید

۶۸۴

چنان دید اندر اینجا عین دیدار

که میخواهست کل بیند عیان یار

۶۸۵

در آخر گرچه کل دید آفرینش

در این معنی هزاران آفرینش

۶۸۶

که اوّل دید آخر جملگی اوست

یکی اندر حقیقت مغز با پوست

۶۸۷

چو در عزت جلال کبریا یافت

نمود ذات پاک انبیا یافت

۶۸۸

همه در خود بدید اندر حقیقت

گذر کرده ز اجرام طبیعت

۶۸۹

همه در خود بدید اندر یکی بود

وجود پاک او حق بیشکی بود

۶۹۰

زمین و آسمان را یافت خرگاه

همه ذرّه گدا و او شده شاه

۶۹۱

برفعت در تجلّی بوداعیان

ز نور آفرینش جمله حیران

۶۹۲

حقیقت او چو بود خود نظر کرد

بدید و جمله ذرّه را خبر کرد

۶۹۳

وزان پس بُد یقین آفرینش

که مر او خود نبد جز عین بینش

۶۹۴

خدا خود دید و او بد عین اللّه

نیابد این سخن هر زشت گمراه

۶۹۵

محقق این بیان در خویش بیند

که سرّ مصطفی در پیش بیند

۶۹۶

حقیقت ذات شد احمد در آن دم

برِ او ارزنی بُد هر دو عالم

۶۹۷

بر او هردوعالم محو بنمود

حقیقت دید خود دیدار معبود

۶۹۸

خدا را دید در خود آشکاره

بعزت شد ز خود در حق نظاره

۶۹۹

خدا را دید او خود بیچه و چون

مگو با آن که گوید آنچه وین چون

۷۰۰

خدا را دید او در آفرینش

ولی در خویش شد عین الیقینش

۷۰۱

یقینش زان بُد اینجا در نبوّت

که دید آن شب ز اندر عین قربت

۷۰۲

یکی را دید اینجا بیچه و چون

زمین و آسمان اسرار بیچون

۷۰۳

یکی را دید و شد اندر یکی ذات

ز ذات اینجا نمود او عین آیات

۷۰۴

حقیقت هرچه با حق گفت بشنید

ز ذات پاک خود دیدار کل دید

۷۰۵

چو باز آمد سوی صورت یقین او

بدانسته نمود اوّلین او

۷۰۶

حقیقت حق شد و هم حق بدیده

در اینجاگه بکام دل رسیده

۷۰۷

حقیقت حق شد و اندر صفا ذات

خبر کرد از نبوّت جمله ذرّات

۷۰۸

چنان بد در صفا دیدار اسرار

که بُد خود جان و دل اندر یقین یار

۷۰۹

حقیقت چون چنان خود دید در حق

حقیقت من رَآنی گفت مطلق

۷۱۰

ابا حیدر نهانِ سرّ بیان کرد

علی را نیز هم در خود عیان کرد

۷۱۱

علی با خویشتن هم کرد یک او

اگر نه این چنین دانی نه نیکو

۷۱۲

بود ای مرد رهبر اعتقادت

از این معنی تو رهبر اعتقادت

۷۱۳

محمّد را علی دان و علی یار

که هر دو از خدا بودند بیدار

۷۱۴

از آن سیّد حقیقت لحمکٌ لحم

بیان کرد و ندارد خارجی فهم

۷۱۵

که دریابد که حیدر مصطفی بود

ز نور او عیان نور خدا بود

۷۱۶

چو هر دو را یکی دانی از ایشان

شوی واصل به بینی ذات اعیان

۷۱۷

چون سیّد با علی برگفت اسرار

علی طاقت نیاورد ازدم یار

۷۱۸

برفت و گفت با جاه و نهان شد

دگر با او ابر شرح و بیان شد

۷۱۹

تو گر مانند ایشان راز بینی

نمود عشق ذاتت باز بینی

۷۲۰

بود مرجاه دل گر باز گوئی

ابا ناجنس بی ره راز گوئی

۷۲۱

مکمّل باش و دل خاموش میدار

وگرنه جای خود بینی تو بردار

۷۲۲

حقیقت چون تو خود را در ببستی

چوحیدر فارغ از هر بد نشستی

۷۲۳

مگو اسرار با جاهل حقیقت

که جاهل هست در عین طبیعت

۷۲۴

نداند داد منکر داد از خود

نماید مر ترا افعال خود بد

۷۲۵

اگر می راز گوئی با کسی گوی

که آرد مر ترا او روی در روی

۷۲۶

یکی باشد ابا تو در معانی

ابا او صرف کن این زندگانی

۷۲۷

که هستند این زمان مر راز دیده

حقیقت صاحب آن راز دیده

۷۲۸

چو با ایشان بگوئی راز خویشت

نهندت مرهمی بر جان ریشت

۷۲۹

نه چون نادان که چون اسرار بشنود

دمادم مر ترا انکار بنمود

۷۳۰

مگو اسرار حق جانا تو با عام

بترس از عام در شرح کالانعام

۷۳۱

که اینجا اصل هست و فرع بنگر

حقیقت این بیان در شرع بنگر

۷۳۲

چو احمد راز خود با مرتضی گفت

نه با مرجاهلونَ ناسزا گفت

۷۳۳

حقیقت مغز نی چون پوست آمد

اگرچه جمله دید و دوست آمد

۷۳۴

بیان در شرع این دم میرود کل

که مرعین حقیقت را تو بی ذل

۷۳۵

ندانی و نیابی یار بیچون

مکو اسرار خود با هر دو گردون

۷۳۶

تو ای عطّار اگرچه در بلائی

حقیقت بیشکی در عین لائی

۷۳۷

نگفتی راز خود جز با دم خویش

که با خود داری اینجا آدم خویش

۷۳۸

بمعنی راز خود را جز که با خود

از آنی فارغ از دیدار هر بَد

۷۳۹

چو راز دوست با خود گفتی اینجا

دُرِ اسرار خود را سفتی اینجا

۷۴۰

از آن بردی تو اینجاگوی معنی

که داری انس یار و بوی معنی

۷۴۱

رسیدت در مشام جان حقیقت

شدی فارغ تو از عین طبیعت

۷۴۲

جمال یار در صورت بدیدی

در اینجا دید منصورت بدیدی

۷۴۳

از آن دم در زدی اندر دم دوست

که دیدی مغز جانت را تو بی پوست

۷۴۴

از آن داری تو سرّ عشق دلدار

که میگوئی همه در دیدن یار

۷۴۵

بسی گفتی بسی دیدی تو بیخویش

مگو تا چند خواهی گفت درویش

۷۴۶

ولیکن تا یکی حرفت بیاید

بگفتن دم فروبستن نشاید

۷۴۷

نه این سرّ مر تو میگوئی که جانان

حقیقت میکند این نصّ و برهان

۷۴۸

نه این سرّ مر تو میگوئی چه و چون

ترا میگوید اینجا بیچه و چون

۷۴۹

نه این سرّ مر تو میگوئی چه و چون

ترا میگوید از اسرار بیچون

۷۵۰

نه این سرّ مر تو میجوئی حقیقت

که گفتی و یقین میگو یقینت

۷۵۱

خدا بنمود رازت گفت سرباز

در آخر پیش روی یار سر باز

۷۵۲

مترس از جان و بین تا چند گوید

که اصل خویش اینجاگاه جوید

۷۵۳

مر او را کشتن تو هست مقصود

بکش خود را و کل شو دید معبود

۷۵۴

دمادم مینماید دید معراج

دمادم مینهد بر فرق او تاج

۷۵۵

دمادم میکند اینجا ندایت

در این اسرارها سرّ هدایت

۷۵۶

تو اینجا یافتی تا خوش بدانی

که بگشاده در گنج معانی

۷۵۷

ترا این گنج معنی یار بخشید

بآخر مر ترا دیدار بخشید

۷۵۸

ترا این گنج معنی یار دادست

یقین بی زحمت اغیار دادست

۷۵۹

ترا این گنج معنی رایگانست

که دیدارش به از کون و مکانست

۷۶۰

ترا این گنج معنی شاه بخشید

حقیقت مر دل آگاه بخشید

۷۶۱

ترا این گنج معنی دوست دادست

حقیقت گنج اینجا در نهادست

۷۶۲

بنزد همّتت دنیا خیالی است

که دنیا سر بسر نزدت خیالی است

۷۶۳

بنزد همّتت دنیا نیاید

یکی ارزن اگر عمرت سرآید

۷۶۴

ز دنیا آنقدر بس یادگاری

که بنمودت حقیقت دوست باری

۷۶۵

ز دنیا آنقدر بس پیش واصل

که مقصود کسان کردی تو حاصل

۷۶۶

ز دنیا یادگاری باز ماند

خوشا آنکس که با شهباز ماند

۷۶۷

ز دنیا گرچه درآخر فنایست

همی دون عاقبت دید لقایست

۷۶۸

ز دنیا گفتن تو راز حق بود

که گوشت در یقین از دوست بشنود

۷۶۹

همه اسرار اینجا فاش کردی

حقیقت نقش خود نقاش کردی

۷۷۰

همه اسرار بیچون باز گفتی

ولی با صاحب این راز گفتی

۷۷۱

در این دنیا به جز نامی نماند

که هر کس را سرانجامی نماند

۷۷۲

در این دنیا به جز نیکی مکن تو

بجز نیکی میاور در سُخُن تو

۷۷۳

بجز نیکی نخواهد بود پاداش

خوشا آنکس که مر او راست پاداش

۷۷۴

بجز نیکی نخواهد برد از اینجا

خوشا آنکس به نیکی مرد اینجا

۷۷۵

بجز نیکی نخواهد برد با خود

که مر پنهان نماند نیک و هم بد

۷۷۶

بجز نیکی مکن ای یار خوشرو

ز نیکی گفته است عطار بشنو

۷۷۷

بجز نیکی نماند جاودانه

که کلّی نیک دید یار یگانه

۷۷۸

بجز نیکی مکن بر جای هرکس

که نیکی میرسد فریاد هر کس

۷۷۹

بجز نیکی مکن و ز نیک اندیش

که هم نیکیت آید عاقبت پیش

۷۸۰

بجز نیکی مکن در زندگانی

که نیکی یابی اینجا جاودانی

۷۸۱

بجز نیکی مکن یار دلفروز

تو نیکی را همه از نیک آموز

۷۸۲

بجز نیکی مکن در هیچ بابی

که تا هرگز نه بینی تو عذابی

۷۸۳

بجز نیکی مکن تا حق شوی تو

حقیقت نور حق مطلق شوی تو

۷۸۴

زنیکی حق در اینجا رخ نمودست

ز نیکی جملگی پاسخ نمودست

۷۸۵

هر آنکو کرد نیکی بد ندید او

حقیقت در میان خود ندید او

۷۸۶

چه به باشد ز نیکی کردن ای دوست

بنه در پیش نیکی گردن ای دوست

۷۸۷

ز نیکی چون نهادی خویش گردن

پس آنگه مر ترا این گوی بردن

۷۸۸

سزد کین جا بری مانند منصور

شوی از نیکی اینجاگاه مشهور

۷۸۹

دلا نیکی کن و بد را میندیش

که نیکی آیدت پیوسته در پیش

۷۹۰

دلا نیکی کن اندر بردباری

اگر از نیک مردان هوش داری

۷۹۱

دلا نیکی کن از نیکی خبردار

که از نیکی شوی از حق خبردار

۷۹۲

دلا نیکی کن اندر عین دنیا

تو بیشکی بدی دان پیش دنیا

۷۹۳

دلا نیکی کن از جان تا توانی

بدی هرگز مکن تا راز دانی

۷۹۴

دلا نیکی کن از عین هدایت

که تا یابی تو پیوسته سعادت

۷۹۵

به نیکی کوش همچو انبیا تو

که از نیکی شوی عین صفا تو

۷۹۶

به نیکی کوش چون منصور حلاج

که از نیکی نهی بر فرقها تاج

۷۹۷

به نیکی کوش و نیکی کن ز دنیا

که نیکی دوست دارد یار یکتا

۷۹۸

به نیکی کوش و در نیکی سخن گوی

که از نیکی ببردی از سخن گوی

۷۹۹

مکن هرگز بدی تا بد نبینی

چنین دان راز اگر صاحب یقینی

۸۰۰

مکن هرگز بدی بر جای دشمن

که حق را دوست گردانی از این فن

۸۰۱

مکن هرگز بدی بر جای هر کس

ترا این نکته میگویم همین بس

۸۰۲

بکن هرگز بدی تا میتوانی

که مانی در عذاب جاودانی

۸۰۳

مشو غرّه ببد کردن در اینجا

که ناگه بشکند هر گردن اینجا

۸۰۴

در این دنیا نمود خود چنان کرد

که در نیکی وجود خود نهان کرد

۸۰۵

چنان در نیکوی خود کرد تسلیم

ز حق بد دائما با ترس و با بیم

۸۰۶

بطاعت زندگانی را بسربرد

پس از طاعت یقین گوی ادب برد

۸۰۷

نکرد آزار کس در دار دنیا

پس آنگه رفت تا دیدارمولی

۸۰۸

نرنجانید کس هم خود نرنجید

جهان چون برگ کاهی او نسنجید

۸۰۹

در آخر رفت اندر نیکنامی

نه در ناپختگی و ناتمامی

۸۱۰

هر آنکو این چنین رفت از نمودار

حقیقت از حقیقت شد خبردار

۸۱۱

در آن سر هر چه کردی پیشت آید

چو نیکو بنگری در خویشت آید

۸۱۲

در آن سر میبدانی کین چه سر بود

خوشا آنکس که اینجا باخبر بود

۸۱۳

نداند هر کسی این سرّ اسرار

نیابد هر بصر مردیدن یار

۸۱۴

مگر آنکو هدایت یافت اینجا

هم از آن پای می بشناخت اینجا

۸۱۵

در آن سر هر که نیکی کرده باشد

بسوی دوست نیکی بوده باشد

۸۱۶

عوض یابد بهشت جاودانی

وگرنه عین دوزخ جاودانی

۸۱۷

نه شعر است این که عین حکمتست این

حقیقت سرّ یار و قربتست این

۸۱۸

حقیقت این بیانها مغز جانست

نه شعر است این که سرّ جان جانست

۸۱۹

حقیقت جان جان این رازها گفت

چو گوش دل شنید این راز بنهفت

۸۲۰

شریعت باز بین است این بیانها

ز هر گونه نوشتست این عیانها

۸۲۱

چو اصل دوست اینجا باز دیدی

نوشتی آنچه آنجا راز دیدی

۸۲۲

حقیقت اصل کل بنمودهٔتو

هزاران چشمها بگشودهٔ تو

۸۲۳

هزاران چشمهٔ معنی در اسرار

ترا درجان و دل آید پدیدار

۸۲۴

هزاران چشمهٔ معنی تو داری

شده ریزان چو ابر نوبهاری

۸۲۵

حقیقت چشمهٔ دل ز آن سرایست

دلت بیچاره اینجاگه بخوابست

۸۲۶

تمامت چشمه زان دریای بوداست

که بحر است و ترا چشمه نمود است

۸۲۷

حقیقت بحرکل دان چشمهایت

نکو بگشای اینجا چشمهایت

۸۲۸

نظر کن چشمهای بحر بیچون

که بنمود است اینجا بیچه و چون

۸۲۹

از این دریا که اوّل چشمه بودست

که بحر است و ترا چشمه ببودست

۸۳۰

حقیقت چشمهایت گشت دریا

از آن در میفشاند بر ثرّیا

۸۳۱

کز آن جوهر بعالم روشنائی

حقیقت دارد از عین صفائی

۸۳۲

از آن جوهر همه اشیا پدیدست

ولی در قعر دریا ناپدیدست

۸۳۳

از آن جوهر در اینجا بی نشانست

که کس اسرار جوهر می ندانست

۸۳۴

از آن جوهر که در جانست پیدا

حققت نور جانانست پیدا

۸۳۵

از آن نورست تابان هر دو عالم

نماید نور خود در جان دمادم

۸۳۶

از آن نور است تابان آسمانها

از آن نور است این شرح و بیانها

۸۳۷

از آن نور است پیدا جوهر دل

حقیقت کرده هر مقصود حاصل

۸۳۸

از آن نور است اینجا جوهر جان

که در صورت شدست اینجای رخشان

۸۳۹

از آن نورست اینجا عین دیده

اگر صاحبدلی بگشای دیده

۸۴۰

از آن نور است اینجا عین اشیا

حقیقت جمله پنهانی و پیدا

۸۴۱

از آن نور است اینجا نور خورشید

حقیقت مشتری و نور ناهید

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات