عطار

عطار

بخش ۲۱ - تمامی اشیا از یک نور واحدند

۱

از آن نور است بیشک تابش ماه

از آن اینجا زند هر ماه خرگاه

۲

از آن نور است عرش اعظم کل

که پیدا گشت اندر آدم کل

۳

از آن نورست فرش اینجا پدیدار

حقیقت نور ذاتست او خبر دار

۴

از آن نورست اینجا عین کرسی

نموداریست ازوی روح قدسی

۵

از آن نورست اینجا دید جنّت

ببین کوهست از اعیان قدرت

۶

از آن نور است اینجا نور آتش

از آن گشتست اندر جمله سرکش

۷

از آن نور است بیشک مخزن باد

که مردار آب را کرد است آباد

۸

از آن نور است در آیینهٔ آب

که میگردد وی اندر کل باشتاب

۹

از آن نوراست اینجا خاک گویا

چو گویا گشت آنگه هست جویا

۱۰

از آن نورت اگر بوئی درآید

ترا آن نور کلّی در رباید

۱۱

از آن نور است اگر عکسی پدیدار

شود گردی بیک ره ناپدیدار

۱۲

نظر کن نور بیچون در تن خویش

که هستی نور کل در مسکن خویش

۱۳

حقیقت نور ذاتست و در او گم

شده هر ذرّه همچون عین قلزم

۱۴

دریغا این بیان چون کس نداند

وگر داند از آن حیران بماند

۱۵

گرفته نور در ذرّات عالم

اگر می فیض میباشد دمادم

۱۶

تو زان نوری اگر هستی تو آگاه

که آن نور است تابان از رخ شاه

۱۷

تو آن نوری که اشیا پرتوِ توست

بود نورت چو جسم و مغز برتست

۱۸

از آن نوری نداری مر خبر تو

فتادستی عجب مر بی بصر تو

۱۹

از آن نوری تو آگاهی نداری

که بر اشیا تمامت پایداری

۲۰

از آن نوری تو ای گم کرده راهت

که اشیا بود در دیدار شاهت

۲۱

چنان رخشان بدی اندر خدائی

که یکسر موی میکردی جدائی

۲۲

ز اصل ذات کل پیوسته بودی

از آن در جزو و کل پیوسته بودی

۲۳

همه زان تو بود و تو بدی کل

چرا خود را فکندی اندر این ذل

۲۴

همه زان تو بود از جوهر ذات

نظر افکندی اندر عین آیات

۲۵

گذر کردی ز ذات اندر صفاتت

رهاکردی عجب اعیان ذاتت

۲۶

سوی خاک آمدی از عالم پاک

رها کردی عجب در حقهٔ خاک

۲۷

سوی خاک آمدی از جوهر کل

ببستی نقش از هفت اختر کل

۲۸

سوی خاک آمدی کردی وطن تو

شدی تابان عجب در عین تن تو

۲۹

سوی خاک آمدی نقشی ببستی

بلندی را رها کردی ز پستی

۳۰

سوی خاک آمدی ای نور جانان

وطن کردی در اینجا گشته پنهان

۳۱

ز یک جوهر دوئی پیدا نمودی

ز پیدائی تو ناپیدا نمودی

۳۲

ز یک جوهر دمادم لون بر لون

عجایب ساختی در عالم کون

۳۳

ز یک جوهر چنین تابان شدستی

ولیکن تا چنین باشد بدستی

۳۴

عجب نقشی کنون در حقهٔ خاک

ز بهرت هست گردان عین افلاک

۳۵

در اینجا یار اینجاگه ندیدی

عجب اینجایگه چون آرمیدی

۳۶

اگرچه جمله جای تست ذرّات

ولیکن کی بود چون عین آیات

۳۷

نه ذاتی این زمان عین صفاتی

در امکان حیاتی در مماتی

۳۸

به صورت گرچه می هرگز نمیری

که تابان تر تو از بدر منیری

۳۹

در اینجا منزلی کردی عجب خوش

ز باد و آب و خاک و دید آتش

۴۰

در اینجا منزلت نبود حقیقت

که خواهی کرد از این منزل طریقت

۴۱

در اینجا عاقبت چون کام یابی

حقیقت در سرا اینجا شتابی

۴۲

حقیقت آمدن رفتن چو بودت

که تا پیدا کنی مر بود بودت

۴۳

حقیقت آمدن رفتن چه دانست

یقینت در یقین دید فنایست

۴۴

رهت آخر چو اوّل باز دیدی

اگرچه رنج و فکر و آز دیدی

۴۵

ره تو در فنا آمد در آخر

برون خواهی شدن از دید ظاهر

۴۶

برون خواهی شدن تا منزل خود

که تا پیدا کنی مر حاصلِ خود

۴۷

برون خواهی شدن از اندرون تو

یکی خواهی شدن کلّی برون تو

۴۸

چو واصل آمدی از عالم ذات

همی واصل شوی تا آن دم ذات

۴۹

چو واصل آمدی اینجا زبودت

دگر عین زیان خواهی تو سودت

۵۰

چو واصل آمدی واصل شوی باز

در آخر گرچه سوی دل شوی باز

۵۱

در اینجا راز کلّی باز دیدی

شرف بادولت و اعزاز دیدی

۵۲

گمان برداشتی در آخر کار

اناالحق گفتی و گشتی پدیدار

۵۳

اناالحق گفتی و جاوید گشتی

ز بود صورت کل درگذشتی

۵۴

اناالحق گفتی از دیدار خویشت

عیان خود دید از اسرار خویشت

۵۵

چوخود دیدی در آخر تا باول

نبد غیری از آن گشتی مبدّل

۵۶

بهر نقشی که میآئی تو بیرون

یکی ذاتی و میگردی دگرگون

۵۷

بهر نقشی که اینجا مینمائی

چو واصل میشوی دیگر برآئی

۵۸

بهر نقشی که بنمودی ز کل رخ

حقیقت را دهی در خویش پاسخ

۵۹

بهر نقشی که بنمودی یکی ذات

ترا باشد عیان در جمله ذرّات

۶۰

مثال آفتابی تو بصورت

که اندر آب بنمائی ضرورت

۶۱

مثال آفتابی در همه تو

فکنده نور خود در دمدمه تو

۶۲

مثال آفتابی سوی خانه

زهر روزن بتابی بی بهانه

۶۳

مثال آفتابی تافته خود

جمال خویشتن دریافته خود

۶۴

مثال آفتابی در سوی کل

شده پیدا ز پنهان اینت حاصل

۶۵

مثال آفتاب اندر سرائی

ز هر روزن تو نقشی مینمائی

۶۶

مثال آفتاب اینجا نمودی

که خود در جزو و کل پیدا نمودی

۶۷

مثال آفتاب اندر هه گم

شده این بحر دل آشنای مردم

۶۸

تو اینجا گر حقیقت آفتابی

که در ذرّات خود پوسته تابی

۶۹

همه اشیا بتو پیدا شده باز

بنور تو عیان انجام وآغاز

۷۰

بنور تو تمامت گشته روشن

حقیقت این سرای هفت گلشن

۷۱

بنور تو شده ذرّات تابان

طلبکار تو و تو در همه جان

۷۲

بنور تو مزیّن جمله افلاک

تو مانده این چنین در مسکن خاک

۷۳

بنور تو دل اینجا شد خبردار

از آن میجویدت در خود دگربار

۷۴

بنور تو شده جان عین دیدت

فتاده در پی گفت وشنیدت

۷۵

بتو تو ره خود بازدیده

در این جامم بتو او راز دیده

۷۶

گهی از تو گمان گاهی یقینش

که بنمودی تو راز اوّلینش

۷۷

گهی واصل گهی او را تو در خود

گهی یکسان شده هم نیک هم بد

۷۸

گهی اندر سلوکش ره دهی تو

رهی گم آری و منّت نهی تو

۷۹

گهی در عین اشیا سرفرازی

گهی آنگه بگوئی جمله رازی

۸۰

گهی در سفل اندازی بخواری

مر او را گه کنی تو پایداری

۸۱

گهی در سفلش آری در سوی فرش

حقیقت ره دهی در عالم عرش

۸۲

گهی عین صفات خود کنی تو

گهی اعیان ذات خود کنی تو

۸۳

گهی در قربت و گه در صفاتست

گهر در نج و گاهی در ثباتست

۸۴

گهی دم میزند از تو اناالحق

تو باشی و بگوید راز مطلق

۸۵

گهی اندر گمان گاهی یقینست

گهی افتاده گاهی پیش بین است

۸۶

گهی ازبود خود بیزار گردد

گهی در عالم اسرار گردد

۸۷

گهی اندر خرابات مغانست

گهی جسمست کاندر کودکانست

۸۸

گهی در سلطنت سر برفرازد

گهی در آتش شوقت گدازد

۸۹

گهی در عیش و گه در رنج باشد

گهی درویش و گه در گنج باشد

۹۰

گهی در حضرت خویشش دهد راه

گهی از ذات خود اوراتو آگاه

۹۱

گهی گویم که من زان توام باز

از اینجایش نمائی عالم راز

۹۲

گهی منصور و گه حلّاج گردی

گهی سلطان و گه محتاج گردی

۹۳

گهی آدم شوی از سرّ آن دم

نمود خود نمائی کل دمادم

۹۴

گهی مر نوح گردی جاودانی

شوی در کشتی و نور معانی

۹۵

گهی در خلت ابراهیم گردی

میان نار تو بی بیم گردی

۹۶

گهی موسی شوی در پیش فرعون

نمائی رازت اینجا لون بر لون

۹۷

گهی یعقوب گردی تو در اسرار

کنی یوسف ز پیشت ناپدیدار

۹۸

گهی در کسوت اسحق گردی

بریده سر بخود مشتاق گردی

۹۹

گهی در عین اسمیعیل بی بیم

شوی در کوه تن در عشق تسلیم

۱۰۰

گهی یوسف شوی در بند و زندان

گهی بر تخت مصر آئی تو شادان

۱۰۱

گهی جرجیس گردی سر بریده

که تا باشی بکلّی سر بریده

۱۰۲

گهی ایّوب باشی جسم رنجور

گهی راحت شوی و جسم رنجور

۱۰۳

گهی عیسی شوی در پایداری

کنی در عشق دائم پایداری

۱۰۴

گهی احمد نمائی در همه راز

حجاب اندازی از معنی بکل باز

۱۰۵

گهی گردی تو عین مرتضائی

گهی در انبیا گاهی خدائی

۱۰۶

گهی منصور حلّاجی تو بردار

نمود خویشتن کرده در اسرار

۱۰۷

گهی خود را بسوزانی در آتش

گهی تسلیم باشی گاه سرکش

۱۰۸

چگویم این بیان کین کس نگفتست

دُرِ اسرار زین سان کس نسفتست

۱۰۹

چگویم می ندانم تا چگویم

که در میدان عشقت برده گویم

۱۱۰

چگویم ای دل و جان جان تو داری

که مردم این چنین پاسخ گذاری

۱۱۱

یقین خود داری از خود بیگمانی

که از بحر معانی درفشانی

۱۱۲

زبانت زین بیان هرگز نریزد

کز او هر لحظهٔ جوهر بریزد

۱۱۳

زبانت در بیان خود چنین است

که قند است و نبات و شکّرین است

۱۱۴

عجب شیرین زبانی و دورو باش

که نقشی بیشکی و خویش نقاش

۱۱۵

کست اینجا نداند جز که واصل

کسی کو را بود مقصود حاصل

۱۱۶

کسی بود تو اینجاگه شناسد

که در بود وجودت شه شناسد

۱۱۷

کسی داند که در اسرار ره یافت

که در دیدار خود دیدار شه یافت

۱۱۸

کسی داند که دیدار تو دیدست

که اندر خویش دیدار تو دیدست

۱۱۹

کسی بشناختست اندر عیانی

که در خود یافت این جمله معانی

۱۲۰

کسی بود تو اینجاگاه دیدست

که در خود بیشکی اللّه دیدست

۱۲۱

یقین دیدست او دیدار بیچون

حقیقت یافت او کل بیچه و چون

۱۲۲

یقین در خویشتن اسرار داند

یقین جزو و کل عطّار داند

۱۲۳

تو ای عطّار بسی کن از جدائی

که این دم میزنی اندر خدائی

۱۲۴

فنا باید شدن تا راز دانی

ز معنی و ز صورت بازدانی

۱۲۵

فنا باید شدن اندر وجودات

که حق دیدی تو بیشک جمله ذرّات

۱۲۶

فنا باید شدن در جمله اشیا

که تاگردی ز بود دوست یکتا

۱۲۷

فنا باید شدن در اصل فطرت

که تا یکی شوی در عین حضرت

۱۲۸

فنا باید شدن در زندگانی

که در آخرحقیقت جان جانی

۱۲۹

فنا باید شدن مانند مردان

که تا محو آوری این چرخ گردان

۱۳۰

فنا باید شدن در ذات بیچون

که تا نقشی نماید هفت گردون

۱۳۱

فنا باید شدن در آخر کار

که در آن ذات خود آری پدیدار

۱۳۲

فنا باید شدن در جزو و در کل

که رسته تا شوی از عین آن ذل

۱۳۳

فنا باید شدن مانند منصور

که تادر کل دمی تو نفخهٔ صور

۱۳۴

فنا باید شدن از جسم وز جان

که تا باشی حقیقت جمله جانان

۱۳۵

فنا باید شدن تا حق تو باشی

حقیقت عین آن مطلق تو باشی

۱۳۶

فنا باید شدن مانندهٔ لا

که لا آمد حقیقت جمله یکتا

۱۳۷

چرا داری ز لا الّا شوی باز

فنا گردی بکلّی لا شوی باز

۱۳۸

ز لا الّا بحق اللّه گردی

ز لا تحقیق الّا اللّه گردی

۱۳۹

ز الّا اللّه عین لاست اللّه

که باشد هم ز الّا اللّه آگاه

۱۴۰

زهی لا درنمود عین اثبات

عیان ذات اندر لا شده ذات

۱۴۱

یقین در عین لا هر کو رسیدست

جمال ذات الّا اللّه دیدست

۱۴۲

عیان ذات لا موجود جمله

ندارم زهره او معبود جمله

۱۴۳

سخن کوتان کن عطّار از این راز

که دیدی زین یقین عین الیقین باز

۱۴۴

بقدر هر کسی گوید دگر زن

در این معنی که گفتی می تو بر زن

۱۴۵

زبانم لال شد در دیدن لا

کسی می لا نبیند اینست سودا

۱۴۶

ولی اصل یقین لا بداند

حقیقت راز این معنی بداند

۱۴۷

که بیند در وجود خویشتن دم

بگوید راز او سرّ دمادم

۱۴۸

بسی گویند از تقلید اینجا

ولی لا را که آرد دید اینجا

۱۴۹

کسی کو دید لا در لا فنا شد

حقیقت هم در آن دید خدا شد

۱۵۰

کسی کو دید لا در لا خبر یافت

حقیقت ذات بیچون در نظر یافت

۱۵۱

کسی کو دید لا در صورت خویش

حقیقت محو شد در سیرت خویش

۱۵۲

کسی کو دید لا مانند منصور

حقیقت یافت لا در نفخهٔ صور

۱۵۳

ز لا مگذر که لا اسرار بیچونست

حقیقت در درون و راز بیرونست

۱۵۴

ز لا مگذر که لا دیدار شاهست

درون جسم وجان اسرار شاهست

۱۵۵

ز لا مگذر درون دل قدم زن

ز لا گوی و ز لا پیوسته دم زن

۱۵۶

ز لا مگذر که الّا اللّه لا است

مگو در سرّ لا کین لافنا است

۱۵۷

ز لا بشناس هم لاگرد آخر

که خواهی گشت در لا فرد آخر

۱۵۸

ز لا اثبات الّا اللّه بنگر

ز لا کل ذات الّا اللّه بنگر

۱۵۹

ز لا میبین تمامت عین اشیا

که از لا گشته الّا اللّه هویدا

۱۶۰

ز لا بین هر چه بینی آخر کار

که از لا شد همه اشیا پدیدار

۱۶۱

اگر اندر عیان کل لا نبودی

چنین در جسم و جان غوغا نبودی

۱۶۲

اگر اندر عیان لا باز بینی

درون لا بینی و کل راز بینی

۱۶۳

حقیقت لا در اوّل پیش بین شد

از آن دل جان پدید و در یقین شد

۱۶۴

حقیقت لا در اوّل باز دیدم

از آن اندر دم خود راز دیدم

۱۶۵

ز لا شد اذت الّا اللّه موجود

نظر کن کل ببین دیدار معبود

۱۶۶

ز لا شد جملهٔ اشیا پر از نور

حقیقت سرّ لا دریافت منصور

۱۶۷

ز لا موجود شد سرّ کماهی

ببین بگرفته لا ا زمه بماهی

۱۶۸

نظر کن زانکه ناپیداست کل را

چه دانی این معانی با مصفّا

۱۶۹

نکردی ازوجود جان حقیقت

حقیقت لا بگردد این طبیعت

۱۷۰

مصفّا کرد بیرون و درونت

نظر کن لا نموده رهنمونت

۱۷۱

هم از لا باشد آنگه دید اللّه

نماید دم زنی از قل هواللّه

۱۷۲

هم از لا باز بین اسرار اوّل

مشو اندر طبیعت هان مبدّل

۱۷۳

مبدّل کن طبیعت را تو درلا

که آخر لا شود در جان هویدا

۱۷۴

در آخر چون شود صورت ز دنیا

عیان لا شو در عین عقبا

۱۷۵

عیان لا شود جز لا نباشد

حقیقت جان به جز یکتا نباشد

۱۷۶

چو جسم وجان شود اینجا نهانی

ز من بشنو دگر راز نهانی

۱۷۷

نهان گردد در اوّل جان در اینجا

ز دید لا شود کل پاک یکتا

۱۷۸

وجودت زیر طین ریزیده گردد

وجود جزو و کلّی در نوردد

۱۷۹

شود لارجعت اندر خاک گردد

ز آلایش بکلّی پاک گردد

۱۸۰

شود لا اوّل اندرخاک موجود

ز آلایش شود کل پاک موجود

۱۸۱

ز آلایش شود سرّ کماهی

بمه آید حقیقت آن ز ماهی

۱۸۲

ز آخر راز اوّل باز بیند

چو در اول رسید او راز بیند

۱۸۳

چو ذات لاببیند آخر او باز

عیان گردد ز قربت او باعزاز

۱۸۴

ولی کار است سالک را در این راه

که تا اسرار گردد کلّی آگاه

۱۸۵

جوابش سوی آتش شد فنایست

حقیقت از لقا عین بقایست

۱۸۶

چو باد از سوی باد آبادتر شد

عیان در عین لا کلّی سپر شد

۱۸۷

جواب از سوی آب آرد وجودش

همه در لا بود ذکر وجودش

۱۸۸

چو خاک از خاک گردد ناپدیدار

حقیقت در یکی گردد پدیدار

۱۸۹

در آخر رجعت هر چار اینجا

یکی باشد نهان در دید پیدا

۱۹۰

یکی باشد نهان در دید پیدا

بگردد جمله خود زانجای شیدا

۱۹۱

در آخر وصل جانان چون بیابی

ز عین لا تو چون بیچون بیابی

۱۹۲

نهان باشی و پیدا ازتو موجود

یکی بینی تو اندر ذات معبود

۱۹۳

نهان شو پیش از آن کانجا نهانی

شود پیدا در اول بازدانی

۱۹۴

نهان شو تا بدانی کین چه رازست

سر این سرّ درون جانت باز است

۱۹۵

نهان شو ازوجود خود بیکبار

که از لائی وز لا پرده بردار

۱۹۶

نهان شو ایدل وز خود نهان شو

عیان لاست در عین العیان شو

۱۹۷

نهان شو ای دل آشفتهٔ مست

مده این سر بیچون را تو از دست

۱۹۸

نهان شو پایداری در فنا کن

فنا گرد و بکل خود را بقا کن

۱۹۹

نهان شو کل از این دیدار صورت

برون شو بیشکی تو از کدورت

۲۰۰

نهان شو تا بدانی ذات بیچون

که این معنی است در آیات بیچون

۲۰۱

از این معنی کسی اینجا خبردار

نمیبینم به جز دیدار عطّار

۲۰۲

از این معنی که او را دست دادست

از اینسانش دمی پیوست و دادست

۲۰۳

از این معنی که میآید نهانی

ایا دانا اگر این بیت دانی

۲۰۴

رهی بردی تو اندر راز اینجا

بیابی ذات بیچون باز اینجا

۲۰۵

مرا این شیوهٔ زین سان که بین

حقیقت دست دادست از یقینی

۲۰۶

مرا امروز این معنی حقیقت

شدست پیدا در اینجا از شریعت

۲۰۷

ز شرعت راز اینجا دیدهام من

بجز از حق کسی نشنیدهام من

۲۰۸

حقیقت شرعم اینجا رخ نمودست

مرا ازدل عیان دیدار بودست

۲۰۹

چو شرعم آفتاب لایزالست

مرا این شرع دردید حلالست

۲۱۰

چو شرعم پیشوا آمد در اینجا

حقیقت کل خدا آمد در اینجا

۲۱۱

نمودم تا نهان دیدم حقیقت

چنین رو تا بیابی دید دیدت

۲۱۲

ز وصلش گر دلت آگاه گردد

وجود تو عیان شاه گردد

۲۱۳

ز وصلش برخور اینجا گاه تحقیق

که به زین دست نبود راه تحقیق

۲۱۴

کنون چون زندهٔ در عین صورت

ترا بنمود این معنی ضرورت

۲۱۵

هم اندر زندگانی دوست بشناس

حقیقت جسم و جانت اوست بشناس

۲۱۶

هم اندر زندگانی یاب دلدار

که او خواهی شدن دریاب دلدار

۲۱۷

هم اندر زندگانی بود او گرد

که تا باشی حقیقت اندر او فرد

۲۱۸

زهی عین الیقین به زین چه باشد

که مر عطّار را به زین نباشد

۲۱۹

من اندر زندگانی یافتم دوست

که دیدم مغز کل اندر یقین پوست

۲۲۰

من اندر زندگانی یار دیدم

رخش بی زحمت اغیار دیدم

۲۲۱

من اندر زندگانی دیدهام راز

شدم در دید او در عشق سرباز

۲۲۲

من اندر زندگانی دم ز دستم

که در اوّل عیان زاندم ز دستم

۲۲۳

من اندر زندگانی ره سپُردم

که تا ره را بسوی دوست بردم

۲۲۴

من اندر زندگانی بود دیدم

درون جسم و جان معبود دیدم

۲۲۵

من اندر زندگانی ذات بیچون

در اینجا دیدهام کل بیچه و چون

۲۲۶

من اندر زندگانی کل شدم ذات

حقیقت ذات کردم جمله ذرّات

۲۲۷

من اندر زندگانی دید اللّه

عیان دیدم حقیقت قل هو اللّه

۲۲۸

من اندر زندگانی این چنینم

که بیشک در عیان عین الیقینم

۲۲۹

من اندر زندگانی گشتهام حق

همی گویم ز ذات خود هوالحق

۲۳۰

من این دیدار از حق دیدهام باز

که در کون و مکان گردیدهام باز

۲۳۱

منم اینجا حقیقت قل هو اللّه

که میگویم عیان سرّ هو اللّه

۲۳۲

منم اینجا دم منصور از دل

زده از جان که مقصودست حاصل

۲۳۳

منم اینجا زده دم از حقیقت

که صافی شد دل و جان و طبیعت

۲۳۴

منم اینجا ز لا در عین الّا

شده از چون و بی چونم مبرّا

۲۳۵

منم اینجا ز لا الّا بدیده

ز لا در عین الّاام رسیده

۲۳۶

منم اینجا حقیقت ذات بیچون

که گردانستم ازدیدار گردون

۲۳۷

منم لادیده الاّاللّه گشته

فنا در لا شده اللّه گشته

۲۳۸

منم لا دیده در اشیا تمامت

بدانسته یقین سرّ قیامت

۲۳۹

منم لا دیده و اثبات کرده

برافکنده ز عین ذات پرده

۲۴۰

منم لا دیده در عین الیقینم

که در لا از حقیقت راز بینم

۲۴۱

منم لا دیده و الّا شده کل

حقیقت ذات من یکتا شده کل

۲۴۲

منم لا دیده در اشیا عیان است

که از لایم چنین شرح و بیان است

۲۴۳

منم لا دیده و فارغ شده من

ز نور ذات حق بالغ شده من

۲۴۴

منم لا دیده درموجود اعیان

از او گویم حقیقت شرح و برهان

۲۴۵

چو در هیلاج این اسرار گویم

همه در دید ذات یار گویم

۲۴۶

من از هیلاج هر مقصود حاصل

کنم زانجا همه ذرّات واصل

۲۴۷

من از هیلاج اینجا سر ببازم

ز دید جان جانان برفرازم

۲۴۸

من از هیلاج برهان حقیقت

کنم اینجا نمایم دید دیدت

۲۴۹

من از هیلاج دیدم آنچه دیدم

حقیقت در وصال کل رسیدم

۲۵۰

من از هیلاج گشتم عین اشیا

نهان گشتم شدم در ذات یکتا

۲۵۱

من از هیلاج دیدم عین دیدار

کنون پیدا شده من در رخ یار

۲۵۲

من از هیلاجم اینجا راز دیده

ز دید کل رخ او باز دیده

۲۵۳

مرا رازی چو زین هیلاج آخر

نموداریست گشته جمله ظاهر

۲۵۴

تمام آرم جواهر را در اینجا

دگر پیدا کنم هیلاج دردا

۲۵۵

کنم پیدا حقیقت دید دیدار

ز هیلاجم شود کل ناپدیدار

۲۵۶

کنم پیدا و آنگه یار گردم

درون جزو و کل دیدار گردم

۲۵۷

کنم پیدا و خاموشی گزینم

حقیقت جز یکی در یک نبینم

۲۵۸

کنم پیدا و آنگه سر ببازم

بنزد انبیا سر برفرازم

۲۵۹

کنم پیدا که وقت رفتن ما

نموده سرّ جانان جمله پیدا

۲۶۰

کنم پیدا و پنهان گردم از دید

که تا اعیان شوم ازدیدن دید

۲۶۱

حقیقت چون دهم هیلاج تقریر

ز دید انبیا در عین تفسیر

۲۶۲

نهان کردم درون جزو و کل پاک

براندازم حجاب آب در خاک

۲۶۳

براندازم حجاب از روی جانان

یکی گردم در کوی جانان

۲۶۴

براندازم حجاب و یار گردم

بساط عشق کلّی در نوردم

۲۶۵

براندازم حجاب از روی دلدار

کنم سرّ نهان کلّی پدیدار

۲۶۶

براندازم حجاب نار و بادم

اگرچه نار و آب و خاک و بادم

۲۶۷

مرا رازیست بی این صورت خویش

که راز خویشتن کل دیدم از خویش

۲۶۸

من آن سرّ پیش از آن کز خود بمیرم

شدم پیدا از ان بدر منیرم

۲۶۹

من آن سر دیدهام پیش از قیامت

از آن معنی کنم اینجا قیامت

۲۷۰

من آن سر دیدهام کلّی بگویم

دوای درد هر سالک بجویم

۲۷۱

من آن سرّ دیدهام در دیدهٔ خود

که کل فاشم حقیقت دیدهٔخود

۲۷۲

شد اینجا تا حقیقت رخ نمودست

مرا دیدار یار از بود بودست

۲۷۳

چو آن سر شد مرا اینجایگه فاش

حقیقت باز دیدم دید نقاش

۲۷۴

چو نقاش ازل را باز دیدم

از آن اینجا حقیقت راز دیدم

۲۷۵

چو نقاش ازل دیدم حقیقت

که او مر بسته شد اینجا طبیعت

۲۷۶

چو نقاش ازل دیدار بنمود

مرا در جزو و کل دیدار بنمود

۲۷۷

چو نقاش ازل با من بیان کرد

رخ خود همچو خورشیدم عیان کرد

۲۷۸

چو نقاش ازل برگفت رازم

حقیقت پرده کرد از روی بازم

۲۷۹

چو نقاش ازل این پرده بگسست

مرا بادید خود اینجا به پیوست

۲۸۰

چو نقاش ازل بنمود رازم

حقیقت پرده کرد از روی بازم

۲۸۱

چو نقاش ازل در من عیان شد

حقیقت نقش او در وی عیان شد

۲۸۲

چو خود پرداخت اول نقشم اینجا

ز دید خویشتن کرد او هویدا

۲۸۳

چو خود پرداخت از دیدار خود کرد

در او پیدا حقیقت نیک و بد کرد

۲۸۴

چو خود پرداخت در عین صفاتش

نهان کرد آنگهی در دید ذاتش

۲۸۵

چو خود پرداخت خود پنهان کند باز

دگر در جزو و کل اعیان کند باز

۲۸۶

عجب این نقش بست و دید خود ساخت

یقین اندر صفاتش کل بپرداخت

۲۸۷

طلسم گنج ذات خویش کرد

در او پیدا حقیقت نیک و بد کرد

۲۸۸

طلسم ذات گنج اوست بنگر

که کردست از عیان نیکوست بنگر

۲۸۹

طلسم گنج ذات این صور بین

در او اعیان حقیقت راهبر بین

۲۹۰

طلسم گنج ذات اوست صورت

که رخ بنمود اندر وی ضرورت

۲۹۱

طلسم گنج ذات لامکانست

در او پیدا همه راز نهانست

۲۹۲

طلسم گنج ذات لامکانست

در او پیدا همه راز جهانست

۲۹۳

طلسم گنج ذات لایزالست

که پیدا اندر او عین وصالست

۲۹۴

طلسم گنج ذاتست ا زحقیقت

شده کل پاک از عین طبیعت

۲۹۵

طلسم گنج ذات آمد دل تو

نموده در حواس این مشکل تو

۲۹۶

طلسم گنج ذات آمد در او دید

بیانم بشنو از اعیان توحید

۲۹۷

طلسم این وجود و گنج جانست

دگر مر رنج جان ذات عیانست

۲۹۸

ترا تا این طلسم گنج باشد

ترا پیوسته درد و رنج باشد

۲۹۹

طلسم گنج بشکن تا بدانی

در آنِ رنج کل راز نهانی

۳۰۰

طلسم رنج بشکن گنج بستان

نمیگویم ترا این رنج بستان

۳۰۱

ترا تا این طلسم اینجا عیانست

حقیقت چون غباری بار جانست

۳۰۲

ترا تا این طلسمت هست موجود

نیابی در عیان دید مقصود

۳۰۳

ترا تا این طلسمست اندر اینجا

ترا باشد حقیقت شور و غوغا

۳۰۴

ترا تا این طلسم اینجاست در پیش

نیابی راز جان مسکین دلریش

۳۰۵

ترا تا این طلسمت هست تحقیق

نیابی همچو مردان هیچ توفیق

۳۰۶

ترا تا این طلسمت دوستداری

ابی مغزی حقیقت پوست داری

۳۰۷

ترا تا این طلسمت باشد ای یار

نیاید گنج جانت را پدیدار

۳۰۸

طلسمت گر شود از پیش وز دور

شوی درجزو و کل نورٌ علی نور

۳۰۹

طلسمت گر شود اینجا شکسته

بیابی جان زغمها باز رسته

۳۱۰

طلسمت گر شود اینجا نهان باز

بیابی گنج جان عین العیان باز

۳۱۱

طلسمت گر شود کل ناپدیدار

مراد وصل جان آید بدیدار

۳۱۲

طلسمت گر شود اینجا فنا او

بیاید در همه اعیان بقا او

۳۱۳

طلسمت بار اندوهست بشکن

حقیقت پرده از رازت برافکن

۳۱۴

همه معنی یکی و تو ندانی

از آن حیران بمانده در معانی

۳۱۵

اگر میبشکنی اینجا طلسمت

شود کل محو مر دیدار جسمت

۳۱۶

بیابی گنج اندر ذات خود باز

صفات جسم اندر ذات خود باز

۳۱۷

صفات جسم را کلّی برافکن

که تا آنگه تو باشی بیشکی من

۳۱۸

دوئی بردار تا یکی ببینی

گمان اندر دوئی است گر پیش بینی

۳۱۹

گمانت را یقین کن همچو منصور

که اندر دید جان گردی تو مشهور

۳۲۰

گمانت این همه فکر و غم آورد

ترادر رنج و عین ماتم آورد

۳۲۱

نه کار تست اینجا جان سپردن

حقیقت پیش از صورت بمردن

۳۲۲

نه کار تست اینجا راز دیدن

چو مردان مُرد وز خود راز دیدن

۳۲۳

نه کار تست جانبازی چو عشاق

که تا گردی درون جزو و کل طاق

۳۲۴

نه کار تست جانبازی حقیقت

نه کلّی باز دیدی دید دیدت

۳۲۵

نه کار تست جان دادن چو مردان

که یابی خویشتن را جان جانان

۳۲۶

نه کار تست بود خویش دیدن

وصال آخرین از پیش دیدن

۳۲۷

نه کار تست جانبازی چگویم

که چون طفلی تو در بازی چگویم

۳۲۸

نه کار تست جانبازی و تن زن

که هستی در ره مردان کم از زن

۳۲۹

نه کار تست جانبازی چو منصور

که تا یابی بری تا نفخهٔ صور

۳۳۰

نه کار تست جانبازی چو جرجیس

که تا فارغ شوی از مکر و تلبیس

۳۳۱

نه کار تست جانبازی چو اسحاق

که از عین دوئی گردی بحق طاق

۳۳۲

نه کار تست جانبازی چو حیدر

که ذات جاودان گردی تو رهبر

۳۳۳

نه کار تست جانبازی چو آن شاه

حسین ابن علی تا گردی آگاه

۳۳۴

نه کار تست جانبازی چو اصحاب

که تا گردی چو خورشید جهانتاب

۳۳۵

نه کار تست جانبازی چو عطّار

که گردی در عیان حق تو کل یار

۳۳۶

چو خود را این چنین مر دوست داری

رها کردی تو مغز و پوست داری

۳۳۷

چنین لرزان جان و تن شدستی

بلندی کی بیابی زانکه پستی

۳۳۸

بیابی جان جان از نیستی باز

که تا نگشائی اینجا پوستی باز

۳۳۹

بیابی جان جان اینجا حقیقت

که تا اینجا نگردی ناپدیدت

۳۴۰

تو چون در بند جان ماندی گرفتار

از آن گشتی حقیقت عین پندار

۳۴۱

تو چون در بند یار خویش باشی

ز نفس اینجا یقین دلریش باشی

۳۴۲

نمیگویم که جان در باز اینجا

فنا شو تا بیابی راز اینجا

۳۴۳

فنا شو گر فنا گشتی حقیقت

شدی جانباز بینی دید دیدت

۳۴۴

فنا شو کین نمود آخر فنایست

که ذات حق یقین ذات بقایست

۳۴۵

چو بود جسمت اینجا آخر ای جان

فنا خواهد شدن در پیش جانان

۳۴۶

تو پیش از مرگ از جسمت فنا گرد

حقیقت جان شو و دید بقا گرد

۳۴۷

فنا شو پیش از این کآید فنایت

که در عین فنا یابی بقایت

۳۴۸

فنا شو پیش از آن کاینجا بمیری

که در عین فنا گردی بدیری

۳۴۹

تو این دم جسم و جانی هستی اینجا

فتاده در غمت مستی در اینجا

۳۵۰

ترا تا این نمود خویش بینی

حقیقت جسم و جان دلریش بینی

۳۵۱

چو مردان صورت و معنی برانداز

نهاد خویش از این دعوی برانداز

۳۵۲

بدان ای جان که تو بس بی بهائی

حقیقت با حقیقت آشنائی

۳۵۳

ترا نیکو اگر اینجا ببینی

چو منصور از یقین عین الیقینی

۳۵۴

ترا اینجا چو منصورست این ذات

ولیکن کی بیابی تا که ذرّات

۳۵۵

شود محو اوّلین چون اوّل بود

بیابی این زمان اینجا تو مقصود

۳۵۶

بیابی آن زمان کز خود جدائی

بیابی و شوی عین خدائی

۳۵۷

بیابی آن زمان گم کرده را باز

طلسمت گردد اینجاگه عیان باز

۳۵۸

بیابی گنج ذاتت در بر خود

نهی بر سر جهان گه افسر خود

۳۵۹

بیابی گنج جان ای رنج دیده

بدست آید ترا گنج گزیده

۳۶۰

که این گنجست این پیدا و پنهان

حقیقت باز دان این سرّ قرآن

۳۶۱

حقیقت کُنتُ کنزاً کی شنیدی

شنیدی کنز و گنجت را ندیدی

۳۶۲

اگر گنجت ببینی اندر اینجا

نباید تا بر آری شور وغوغا

۳۶۳

مکن شور ار شود گنجت پدیدار

کز آن آید یقین بخت پدیدار

۳۶۴

در اوّل پایه چون گنجت نماید

دَرِ گنجت در اینجا برگشاید

۳۶۵

نظر اندازی آنگاهی سوی گنج

فرومانی تو اندر حسرت و رنج

۳۶۶

چنان گنجت کند بیخویش اینجا

دگر پنهان شود از پیش اینجا

۳۶۷

دگر چون باز هوش آئی دگر بار

شود گنجت دگرباره پدیدار

۳۶۸

دگر آهسته تر زان پیش و تن زن

حقیقت راز آن می بشنو از من

۳۶۹

مگو با کس تو و خاموش جان باش

چو آن گنج ازدم خود تونهان باش

۳۷۰

مگو با کس که غیر جان بسی هست

که گردانندت اندر گنج کل بست

۳۷۱

طلبکارند چون گنجت بیابند

پس آنگاهی سوی رنجت شتابند

۳۷۲

کنندت قصد جان تا خوش بدانی

ز من بشنو یقین راز نهانی

۳۷۳

کنندت قصد جان اینجا حقیقت

که هم در گنج آرند ناپدیدت

۳۷۴

کنندت قصد جان اینجا بتحقیق

پس آنگه بازیابی عین توفیق

۳۷۵

اگر این گنج میخواهی که باشد

ترا و هیچ غم اینجا نباشد

۳۷۶

چو یابی گنج چون منصور حلاج

نهی از گنج حق بر فرق جان تاج

۳۷۷

چو شاه جزو و کل گردی چو منصور

مکن مانند او خود را تو مشهور

۳۷۸

چو مر تاج حقیقت نه ابر سر

از آن تاجت کن اینجاگاه افسر

۳۷۹

تو منما تاج خود با هر لئیمی

مکن مر خویش چون صاحب کریمی

۳۸۰

ولی در شرع این ناگفتنی به

دُر این سرّ کل ناسُفتنی به

۳۸۱

چرا کاینجا نبوّت آشکارست

نبوّت در یقین دیدار یار است

۳۸۲

نبوّت بیشکی بردارت آرد

حقیقت مر ترا زا جان برآرد

۳۸۳

نبوّت مر ترا اینجا زند بار

از آن میگویم اینجا سر نگهدار

۳۸۴

نبوّت بر کند پنهانت اینجا

ترا گرداند اندر عشق شیدا

۳۸۵

نبوّت برکند مر آخر ای جان

ترا معنی حقیقت ظاهر ای جان

۳۸۶

نبوّت مر ترا آتش فروزد

نمود جسمت اینجاگه بسوزد

۳۸۷

نبوّت در فنا اندازدت کل

چو شمعی از یقین بگدازدت کل

۳۸۸

فنا گرداندت از بود خویشت

بآخر او نهد مر جمله پیشت

۳۸۹

نبوّت را از آن بنمود احمد

که تا پیدا کند مر نیک از بد

۳۹۰

نبوّت نیک و بد داند در اینجا

کند بیشک که بتواند در اینجا

۳۹۱

نبوّت مر ترا بردارمردان

اگر گوئی یقین اسرار مردان

۳۹۲

از آن منصور را کردند بر دار

که در اعیان نبود او سرنگهدار

۳۹۳

چنان بُد دیده او اسرار اینجا

که خود دیدست حق بردار اینجا

۳۹۴

چنان بد دیده او اسرار بیچون

که میدانست کو ریزد یقین خون

۳۹۵

چنان بد دیده راز یار در راز

که خواهد در شدن در عشق شهباز

۳۹۶

حقیقت ترک نام و ننگ کرد او

از آن در دید حق آن جام خورد او

۳۹۷

حقیقت جام سرّ لایزالش

مر او را داده بُد حق دروصالش

۳۹۸

در آن جام حقیقت خورده بد او

که او چون دیگران گم کرده بُد او

۳۹۹

از آن جام محبّت یافت اینجا

که در دیدار کل بشتافت اینجا

۴۰۰

از آن جام محبّت خورد و دم زد

که جسم و جان بکلّی بر عدم زد

۴۰۱

از آن جام محبّت خورد بیچون

بمستی برگذشت از هفت گردون

۴۰۲

از آن جام محبّت خورد با یار

که جز او می ندید از عین دیدار

۴۰۳

از آن جام محبّت خورد در سرّ

که شد باطن مر او را جمله ظاهر

۴۰۴

از آن جام محبّت خورد در راز

که کلّی گشته بُد انجام وآغاز

۴۰۵

از آن جام محبّت خورد از دید

که پیشش محو شد مر جمله تقلید

۴۰۶

از آن جام محبّت خورد و کل شد

که او در اصل فطرت ذات کل شد

۴۰۷

از آن جام محبّت خورد ازدوست

که مغز یار بود و رفته از پوست

۴۰۸

از آن جام محبّت خورد اینجا

که بود او صاحب هردرد اینجا

۴۰۹

از آن جام محبّت کرد او نوش

که بود جسم و جان کردش فراموش

۴۱۰

از آن جام یقین با نوش آورد

که ذات پاک را پیدا بکل کرد

۴۱۱

از آن جام یقین چون خورد منصور

حقیقت ذات کلّی گشت از نور

۴۱۲

از آن جام یقین چون خورد جانان

مر او را کل نمودش راز پنهان

۴۱۳

از آن جام یقین شد کلی ازدست

ز جام دوست در حق حق به پیوست

۴۱۴

از آن جام یقین راز فنا دید

فنا شد از خود و کلی بقا دید

۴۱۵

از آن جام یقین عین العیانش

بگفت اسرار در سرّ نهانش

۴۱۶

از آن جام یقین مست ازل شد

از آن صورت بدین معنی بدل شد

۴۱۷

از آن جام یقین صورت برانداخت

ز دیدار معانی سر برافراخت

۴۱۸

از آن جام یقین بیخویش آمد

حقیقت از همه در پیش آمد

۴۱۹

از آن جام یقین تسلیم کل شد

در آن تسلیم او بی بیم و کل شد

۴۲۰

از آن جام یقین اینجایگه حق

دم کل زد چو احمد در اناالحق

۴۲۱

از آن جام یقین در دید دید او

نبد دید از یقینِ کل گزید او

۴۲۲

ز حق دید و ز حق برگفت این راز

چو مردان در ره حق گشت جانباز

۴۲۳

چو جان بازید جسم اینجا برانداخت

سر اینجاگه بُرید و سر برافراخت

۴۲۴

چو جان بازید جانان رخ نمودش

ز دید دید خود فرّخ نمودش

۴۲۵

چو جان بازید جانان شد حقیقت

درون پرده پنهان شد حقیقت

۴۲۶

چو جان بازید جانان شد در اشیا

حقیقت گشت موجود و هویدا

۴۲۷

چو جان بازید در دلدار پیوست

هم اندر دار او با یار پیوست

۴۲۸

چو جان بازید بیرون رفت از کون

حقیقت خویش دید او لون بر لون

۴۲۹

چو جان بازید و سر در آخر کار

حجاب از جان برافکند او بیکبار

۴۳۰

چو جان بازید و سر شد باز سر دید

یکی در آخر از خود عین توحید

۴۳۱

خدا خود دید او شد در خدائی

اناالحق شد ز جسم و جان جدائی

۴۳۲

چو خود را یافت او دیدار بیچون

اناالحق میزد از دست و زبان خون

۴۳۳

اناالحق میزد از دیدار اللّه

که رخ بنموده بودش بیشکی شاه

۴۳۴

اناالحق میزد ازدید خداوند

که رسته دید جسم و جانش از بند

۴۳۵

اناالحق میزده جسم و زبانش

سر و چشم و زبان شد جان جانش

۴۳۶

اناالحق زد زبان و گفت رازش

یکی بد بیشکی شیب و فرازش

۴۳۷

اناالحق زد ز یکی در یکی بود

زبانش خود خدا کل بیشکی بود

۴۳۸

از آن این راز نتوانی شنیدن

که این اسرار نتوانی بدیدن

۴۳۹

ترا کی سرّ گنج آید پدیدار

که هستی در وجود و عین پندار

۴۴۰

ترا این سرّ نیاید فاش اینجا

که تا کلّی همی نقاش اینجا

۴۴۱

نبینی و بننماید نمودت

که تا پیدا کند مر بود بودت

۴۴۲

ترا نقاش جانها در دل و جانست

حقیقت در درون خورشید رخشانست

۴۴۳

ترا نقاش جان در اصل فطرت

نمودست اندر اینجا دید قربت

۴۴۴

ترا نقاش جان اینجا بدیدست

درون جسم و جان اینجا شنیدست

۴۴۵

ترا نقاش حاصل نقش بینی

از آن خود را تو چون طین بخش بینی

۴۴۶

ترا نقاش حاصل این دل و جان

بگردانی در او واصل دل و جان

۴۴۷

ترا نقاش کل اصل یقین است

در او سرّ حقیقت کفر و دین است

۴۴۸

ترا نقاش جان پیدا تو پنهان

چنین ماندی عجب در خویش حیران

۴۴۹

ترا نقاش پیدا گشته اینجا

بمانده تو عجب سرگشته اینجا

۴۵۰

ترا نقاش موجود از حقیقی

ابا دیدار او داری رفیقی

۴۵۱

درون خویش را نقاش بنگر

عیان در جانست او را فاش بنگر

۴۵۲

درون خویش او را بین بتحقیق

که تا از دید او یابی تو توفیق

۴۵۳

درون خویش نقاش است دریاب

چرائی بیخبر اکنون تو دریاب

۴۵۴

درون تست نقاش و ورا بین

نظر بگشای و دیدار خدا بین

۴۵۵

درون تست نقاش حقیقت

گمان بردار و بنگر در یقینت

۴۵۶

ببین او را و جان بر رویش افشان

حقیقت جسم خود در سویش افشان

۴۵۷

ببین او را و جان در باز پیشش

حقیقت یاب کفر خود زکیشش

۴۵۸

اگر نقاش بشناسی تو از راز

کند مر پرده را از روی خود باز

۴۵۹

اگر نقاش بشناسی تو از جان

شود پیدا نماند هیچ پنهان

۴۶۰

اگر نقاش بشناسی حقیقت

کند پیدا هم از خود دید دیدت

۴۶۱

اگر بشناختی او را تو در دل

کند مانندهٔ منصور واصل

۴۶۲

بر او گر پرده گرداند دریده

کند چون او ترا مر سر بریده

۴۶۳

سرت از تن بُرد او در جدائی

کند بنمایدت دید خدائی

۴۶۴

چو سر برداردت تن جانت گردد

تن اندر جان و جان پنهانت گردد

۴۶۵

سر و تن هر دو در جانان شود گم

پس آنگه بیشکی جانان شود هم

۴۶۶

بر جانان سر و تن مینماند

نمیداند که تا این سرّ که داند

۴۶۷

شود سرسر بود تن جان بیکبار

حقیقت جان شود جانان پدیدار

۴۶۸

در این معنی تو رهبر تا بدانی

که کلّی اینست اسرار معانی

۴۶۹

در این معنی تو رهبر باز بین دوست

که تامغزت شود در آخرین پوست

۴۷۰

در این معنی تو رهبر از نمودار

که جانت جان جان گردد در اسرار

۴۷۱

یقین تا خویشتن را در نبازی

در این سر نیست بیشک هیچ بازی

۴۷۲

یقین تا سر نبازی سرّ ندانی

چنین کن گرچو منصور این توانی

۴۷۳

سرت سرّ است تن دل، جانت جانان

بوقتی کین شود مر چاره پنهان

۴۷۴

سرت سرّ است و سر در سر نهادست

چنین اسرار در آخر فتادست

۴۷۵

نیابی سر تو تا در سر ترا یار

بننماید درون جانت اسرار

۴۷۶

در این سر جان عطّار است رفته

یقین در عین دیدار است رفته

۴۷۷

در این سر جان نهاده بر کف دست

که این سر مر یقین عطّار را هست

۴۷۸

در این سر جان نخواهم باخت تحقیق

سوی دلدار خواهم تاخت تحقیق

۴۷۹

در این سر جان برافشاند در آخر

چو گردد جان جانم کل بظاهر

۴۸۰

در این سر جان نخواهم باخت بیشک

که تا منصور گردم در عیان یک

۴۸۱

در این سر جان نخواهم باختن من

که تا من او شوم بی جان و بی تن

۴۸۲

در این سر جان نخواهم باخت از دید

که تاگردم یقین در دید توحید

۴۸۳

در این سر جان نخواهم باخت در دوست

که تا جز او نماند مغز با پوست

۴۸۴

در این سر جان نخواهم باخت هم سر

که تا در دوست گردم راه و رهبر

۴۸۵

نمود جان جانم سر نمودست

تنم از سر سرم از تن ربودست

۴۸۶

چو سر دیدم سرم اینجا چه باشد

که سر بهتر ز سر سودا چه باشد

۴۸۷

چو سر دیدم ز جان و سرگذشتم

جان ودل بیک ره درگذشتم

۴۸۸

گذشتم از سر و تن راز دارم

که هم انجام و هم آغاز دارم

۴۸۹

گذشتم از سر و ازتن بیکبار

که جان و سر مرا بر جان و دل بار

۴۹۰

گذشتم از سر و تن در غم عشق

که چیزی میندیدم جز غم عشق

۴۹۱

گذشتم از سر و تن تا یقینم

که دیدم بی سر و تن اوّلینم

۴۹۲

حقیقت جانم اینجا در میان است

تو میدانی و فارغ از جهانست

۴۹۳

حقیقت جانم از دیدتو شد پاک

زنار و ریح تا آنگاه شدخاک

۴۹۴

سرم در خون و خاک ره بگردان

رخ خود زین گدا ای شه مگردان

۴۹۵

سرم در خاک و خون گردان چو گوئی

که تا آن دم زنم در عشق هوئی

۴۹۶

سرم در خاک و خون انداز ای جان

حقیقت بیش از این جان را مرنجان

۴۹۷

سرم در خاک و خون انداز الحق

که گفتم پیشت ای جان راز مطلق

۴۹۸

سرم در خاک و خون انداز اینجا

که تا یابم حقیقت باز اینجا

۴۹۹

سرم در خاک و خون افکن بخواری

که کردستم ز عشقت پایداری

۵۰۰

سرم در خاک و خون افکن حقیقت

برون آرم دل و جان از طبیعت

۵۰۱

سرم در خاک و خون افکن کنونت

که تا گردان شوم در خاک و خونت

۵۰۲

سرم در خاک و خون انداز اینجای

مرا دیدار از دیدت بیفزای

۵۰۳

سرم در خاک و خون گوید یقین باز

اناالحق در یقین چون اوّلین باز

۵۰۴

سرم بادا فدای سالکانت

حقیقت باتمامت واصلانت

۵۰۵

سرم بادا فدای پایت ای جان

که من جانی ندارم جز که جانان

۵۰۶

کسی کو یافت سرّ دید دیدت

حقیقت هم سر و پا او بریدت

۵۰۷

کسی کو یافت ذات پاکت اینجا

حقیقت دید سر در خاکت اینجا

۵۰۸

فنا شد از جهان کل بی نشان شد

ز دیدت برتر از کون و مکان شد

۵۰۹

سر و جانم فدای خا ک راهت

که خاک راه شد مر عذر خواهت

۵۱۰

منم عطّار مسکین و تو دانی

دم از دم میزنم اندر معانی

۵۱۱

منم عطّار مسکین ای دلارام

که جان روی تو دید در دلارام

۵۱۲

شدم تا کل شدم دیوانهٔ تو

همی گویم ترا افسانهٔ تو

۵۱۳

شدم تسلیم تو تا جان ببازم

سر خود بر سرت ای جان ببازم

۵۱۴

دلارامم توئی آرام رفته

سرم آغاز در انجام رفته

۵۱۵

سرم بادا فدا و جان حقیقت

چودیدم ذات اعیان بی طبیعت

۵۱۶

مرا جز کشتن تو نیست رایم

مگردان این زمان از جابجایم

۵۱۷

به یک جایم بکُش تا زنده گردم

چو مردان در برت پاینده گردم

۵۱۸

به یک جایم بکُش ای راز بیچون

بگردان آنگهی در خاک و در خون

۵۱۹

سرم تسلیم چون گویست اینجا

ولیکن نطق برگویست اینجا

۵۲۰

شود چون عین دیدار تو یابد

یقین در سوی دیدارت شتابد

۵۲۱

از این معنی اگر ره بازیابی

ز بود خود یقین شهباز یابی

۵۲۲

از این معنی کس آگاهی ندارد

بجز منصور کس شاهی ندارد

۵۲۳

یقین منصور شاه سالکان است

بصورت او یقین کون و مکان است

۵۲۴

گرفتست این زمان کون و مکان او

رسیدست این زمان در جان جان او

۵۲۵

چنان او را مسلّم آمد این راز

که شد از عشق خود در دوست سرباز

۵۲۶

حقیقت این زمان شد راز دیده

که شه شد در مکان او باز دیده

۵۲۷

چو شاه اینجا بدید و زو خبر یافت

همه ذات عیان در یک نظر یافت

۵۲۸

چو شاه اینجا بداد از خود فنا شد

ز خود بفکند تا کلّی خدا شد

۵۲۹

چو شاه اینجا بد او از خویش بگذشت

چو دید دید جان کلّی خدا گشت

۵۳۰

چو شاه او را یقین دیدار بنمود

نظر کرد و حقیقت دید او بود

۵۳۱

چنان شد عاقبت منصور در عشق

که خود را دید او مشهور در عشق

۵۳۲

نبد منصور جانش جان جان بود

خدا با او و او در حق عیان بود

۵۳۳

نهان بد دوست درمنصور پیدا

درون جان خدا بود او هویدا

۵۳۴

حقیقت چونکه منصور گزیده

بذات حق شد اینجاگه رسیده

۵۳۵

تنش دل بود ودل جان گشته اینجا

حقیقت جانش جانان گشته اینجا

۵۳۶

درون خویشتن مر جان جان یافت

حقیقت جسم در کون و مکان یافت

۵۳۷

چنان دل در یکی دیدار دیده

که کلّی بود کلّی یار دیده

۵۳۸

بمنزل یافت خود را دید فارغ

شده اندر عیان عشق بالغ

۵۳۹

بمنزل یافت خود را بیچه و چون

که بُد یک دانه نزدش هفت گردون

۵۴۰

بمنزل یافت خود را بی نهایت

رسیده باز در عین هدایت

۵۴۱

بمنزل یافت خود را فارغ و خوش

شده در پیش جانان خرّم و کش

۵۴۲

بمنزل یافت خود را رازدیده

یقین گم کردهٔ خود باز دیده

۵۴۳

بمنزل یافت خود را بی نشان او

خدا را داند اندر جسم و جان او

۵۴۴

بمنزل یافت وصل اینجا حقیقت

سپرده راز جانان در شریعت

۵۴۵

چنان آسوده شد در منزل جان

که بگشاد از حقیقت مشکل جان

۵۴۶

چنان اندر عیان آسوده شد باز

که حق را دید اندر خود نهان باز

۵۴۷

چنان آسوده شد در وصل دلدار

که اینجا کل بدید او اصل دلدار

۵۴۸

چنان آسوده شد در نور ذاتش

که کل بر ذات زد عین صفاتش

۵۴۹

صفات و ذات را در هم فتاده

وجود خویش را پیدا نهاده

۵۵۰

صفات و ذات خود اندر یکی یافت

خدا را در تمامت بیشکی یافت

۵۵۱

صفات و ذات اینجا یافت در خویش

حجاب جسم را برداشت از پیش

۵۵۲

صفات و ذات شد موصوف و منصور

یکی بنمود کل مقصود منصور

۵۵۳

صفاتش ذات شد ذاتش صفاتش

نمود اندر دل و جان دید ذاتش

۵۵۴

اناالحق زد از آن کویافت خود باز

همه بازید او سرگشت جانباز

۵۵۵

اناالحق زد از آن شد راز دیده

که یار خویش را او باز دیده

۵۵۶

چنان از عشق شوری کرد آغاز

که اندر شور بد انجام و آغاز

۵۵۷

فلک دید و ملک در خویش گردان

فلک بد با ملک در خویش گردان

۵۵۸

یقین چون دیدهٔ اسرار بگشاد

حقیقت ماء و نار و خاک و کل باد

۵۵۹

همه در خویش دید او خدا بود

نه این زان ونه آن زین یک جدا بود

۵۶۰

یکی بُد جملگی منصور بیچون

درونش بود گردان هفت گردون

۵۶۱

درونش در یکی موجود حق دید

حقیقت ذات خود را بود حق دید

۵۶۲

چنان شوری فتاد اندر درونش

که یکی شد درون را با برونش

۵۶۳

یقین خورشید نور خویشتن دید

عیان نور او در جان و تن دید

۵۶۴

یقین در جان خود دید او فلک را

بگویم پیش سالک یک بیک را

۵۶۵

یقین در جان عیان ماه دید او

نظر بگشاد و نور شاه دید او

۵۶۶

یقین در جان عیان مشتری یافت

حقیقت جزو خود در مشتری یافت

۵۶۷

یقین در جان عیان زهره میدید

خود اندر ذات کلّی شهره میدید

۵۶۸

یقین در جان عیان عرش اعظم

عیان دید و اناالحق زد از آن دم

۵۶۹

یقین در جان عیان لوح اعیان

بدیده صد هزاران روح در جان

۵۷۰

یقین در جان عیان بیشک قدم زد

بجز حق در وجود خود عدم زد

۵۷۱

یقین در جان عیان میدید کرسی

از آن تابان شده ارواح قدسی

۵۷۲

یقین در جان عیان میدید جنّت

رسیده بود اندر عین قربت

۵۷۳

یقین در جان عیان میدید اشیا

کواکب در درون خود هویدا

۵۷۴

یقین در جان خود افکند آتش

چو آتش شد ز حق در ذات سرکش

۵۷۵

یقین در جان خود میدید او باد

که ذرّاتش از او بُد جمله آزاد

۵۷۶

یقین در جان خود میدید مرآب

که در ذرّات میشد در تک و تاب

۵۷۷

یقین در جان خود دیدار طین دید

عیان در ذات خود عین الیقین دید

۵۷۸

یقین در جان خود میدید دریا

که میزد بحر کل در عشق غوغا

۵۷۹

یقین در جان جوهر نور حق دید

از آن اینجا عیان منصور حق دید

۵۸۰

در آن جوهر نظر کرد از عیانی

ز نور او همه سرّ نهانی

۵۸۱

در آن جوهر بدید او ذات بیچون

حقیقت دید از آیات بیچون

۵۸۲

در آن جوهر همه تابان شده باز

حقیقت نور ابا از عزّ و اعزاز

۵۸۳

در آن جوهر نمود انبیا دید

حقیقت مر عیان را اولیا دید

۵۸۴

در آن جوهر چودید اسرارشان کل

حقیقت در یقین انوارشان کل

۵۸۵

در آن جوهر نظر کرد او دمادم

که تابان بود از آنجا نور آدم

۵۸۶

در آن جوهر نظر میکرد هر روح

حقیقت یافت اینجا جوهر روح

۵۸۷

در آن جوهر نظر میکرد یکتا

خلیل اللّه آنجا بود پیدا

۵۸۸

در آن جوهر نظر میکرد جان دید

عیان آنجای اسمیعیل از آن دید

۵۸۹

در آن جوهر بدید او طور سینا

در او موسی شده در عشق یکتا

۵۹۰

در آن جوهر چو ایّوب از حقیقت

نمودش رخ ابی عین طبیعت

۵۹۱

در آن جوهر یقین یعقوب و یوسف

عیان میدید بی عین تاسّف

۵۹۲

در آن جوهر حقیقت دید عیسی

همه در نور جوهر بد هویدا

۵۹۳

در آن جوهر حقیقت دید احمد

از آن منصور شد کلّی مؤیّد

۵۹۴

در آن جوهر حقیقت مرتضی دید

حسن نیز و شهید کربلا دید

۵۹۵

در آن جوهر تمامت اولیا یافت

حقیقت راز بیچون و چرا یافت

۵۹۶

در آن جوهر تمامت سالکانش

در اینجا گشت کل بیشک عیانش

۵۹۷

در آن جوهر همه پیدا نمود او

از آن جوهر چنین غوغا نمود او

۵۹۸

در آن جوهر نظر کرد و عیان دید

همه نور محمد(ص) را از آن دید

۵۹۹

محمد دید در جوهر عیانی

از او مشتق شده سرّ نهانی

۶۰۰

محمد(ص) دید نور جزو و کل باز

از آن نزدیک آن منصور سرباز

۶۰۱

بنزد احمل مرسل حقیقت

رسیده بود و ره بسپرد و دیدت

۶۰۲

که اینجا باز یابی جوهر حق

حقیقت دم زنی اندر اناالحق

۶۰۳

از آن دم زد که کل اینجا یقین دید

در آن جوهر هم اوّل آخرین دید

۶۰۴

از آن دم زد که جوهر در فنا یافت

در آن جوهر حقیقت خود فنا یافت

۶۰۵

از آن دم زد که آدم یک دمش دید

درون بحر او چون شبنمش دید

۶۰۶

از آن دم زد کز آندم گشت واصل

همه در جوهر کل دید حاصل

۶۰۷

از آن دم زد که آن جوهر از آن بود

حقیقت حق در آن در گفتگو بود

۶۰۸

ترا آن جوهر اینجا هست بنگر

مباش آخر چو مستان مست بنگر

۶۰۹

از آن جوهر که آن منصور کل دید

حقیقت پر بلا و رنج وذل دید

۶۱۰

از آن جوهر دم حق زد در اینجا

حقیقت کام خود بستد در اینجا

۶۱۱

بهشیاری توانی یافت جوهر

در اوهر نور آنجاهست بنگر

۶۱۲

چو جوهر یابی اینجاگه بتحقیق

چو او بردی حقیقت گوی توفیق

۶۱۳

چو جوهر یافتی از جوهر ذات

تو گردی بیشکی اسرار و آیات

۶۱۴

از آن جوهر عیان لادید در خویش

حجاب پردهها برداشت از پیش

۶۱۵

از آن جوهر عیان لا ز توحید

بحق دریافت او شد دیدهٔ دید

۶۱۶

از آن جوهر عیان گر لاشوی تو

یقین مانند او یکتا شوی تو

۶۱۷

از آن جوهر که آخر لا پدیداست

حقیقت بیشکی الّا بدید است

۶۱۸

از آن جوهر چو دیدی دیدهٔ باز

نظر میکن تو صاحب دیدهٔ باز

۶۱۹

از آن جوهر اگر یابی کمالی

رسی مانند او اندر وصالی

۶۲۰

از آن جوهر شوی کل راز دیده

از این کن این زمانت باز دیده

۶۲۱

ترا آن جوهر اینجا هست دریاب

به سوی جوهر الّا تو بشتاب

۶۲۲

وصال جوهر جانان حقیقت

از او یاب این معانی بی طبیعت

۶۲۳

وصال جوهر جانان هویداست

بچشم اهل پنهانست و پیداست

۶۲۴

وصال جوهر جانان نظر کن

همه ذرّات از آن جوهر خبر کن

۶۲۵

وصال جوهر جانان ببین باز

حقیقت در عیان عین الیقین باز

۶۲۶

وصال جوهر جانان چو منصور

نظر کن تا شوی نورٌ علی نور

۶۲۷

وصال جوهر جانان ترا جانست

که اندر او حقیقت راز پنهانست

۶۲۸

وصال جوهر جانان چو منصور

نظر کن تا شوی پیوسته پر نور

۶۲۹

وصال جوهر جان هست پیدا

ولی در جوهر ذاتست یکتا

۶۳۰

تو چون در جوهر جانت رسیدی

ز جان سر دیدن جانان بدیدی

۶۳۱

تو چون درجوهر جان راه بردی

حقیقت گوی خود از شاه بردی

۶۳۲

در این جوهر دل تو ناپدید است

اگرچه دل از این جوهر پدیدست

۶۳۳

از این جوهر همه نورست تابان

از آن تابانست نور جان ز جانان

۶۳۴

از این جوهر شوی واصل در آخر

ترا مقصود کل گردد بظاهر

۶۳۵

از این جوهر ببین سرّ کماهی

گرفته نورش از مه تا بماهی

۶۳۶

از این جوهر حقیقت راز جمله

که اندر اوست مر آغاز جمله

۶۳۷

از این جوهر بدان سر حقیقت

ولی منگر حقیقت در طبیعت

۶۳۸

از این جوهر بدان اسرار جانت

که اصل آن شدست اینجا عیانت

۶۳۹

از این جوهر که بینی تو مزن دم

که اینجا یافت بیشک دید آدم

۶۴۰

چو آدم دید این جوهر درونش

حقیقت نور او شد رهنمونش

۶۴۱

چوآدم دید این جوهر بجنّت

یقین افتاد اندر عین قربت

۶۴۲

ز جوهر یافت آدم نور بیچون

ابا حق گفت اینجا بیچه و چون

۶۴۳

ز جوهر یافت آدم عقل کل باز

که خود گردیده باشد جزو و کل باز

۶۴۴

ز جوهر یافت آدم راز دیده

از آن بگشاد آن شهباز دیده

۶۴۵

اگرچه جوهرش اندر عیان بود

از آن جوهر حقیقت در میان بود

۶۴۶

همه اسم و صفات از دید آن نور

حقیقت آدم اینجا کرد مشهور

۶۴۷

حقیقت اسمها اندر مکان یافت

از آن جوهر در آخر جان جان یافت

۶۴۸

همه اعزاز عالم زو شده راست

ترا آن جوهر است از من شنو راست

۶۴۹

تو آدم دیدهٔ یا نی یقین گوی

مرا این سر یقین عین الیقین گوی

۶۵۰

توئی آدم خبر اینجا نداری

بهرزه عُمر در تلخی گذاری

۶۵۱

توئی از خاک آدم راه دیده

وجود خویشتن در شاه دیده

۶۵۲

توئی از نسل آدم آمده باز

بدیده بیشکی انجام و آغاز

۶۵۳

تو آدم بودهٔ با بود آدم

تو این معنی مرا برگوی در دم

۶۵۴

تو زو بودی شدی پیدای اذهان

نداری چون کنم این نصّ و برهان

۶۵۵

تو آدم بودهٔ در اصل فطرت

نداری این زمان سر درد قوّت

۶۵۶

که تا اعیان خود را بازیابی

گشائی مر نظر تو راز یابی

۶۵۷

تو آدم بودهٔ امّا ندانی

اگر یابی در آن حیران بمانی

۶۵۸

تو آدم این زمان بنگر درونت

که اندر قربتست او رهنمونت

۶۵۹

تو آدم گر ببینی کی شناسی

از این میدان که بس تو ناسپاسی

۶۶۰

خدائی میکنی از آدم ذات

از آن اینجا ندیدستی غم ذات

۶۶۱

دم ذات خداوند و دم تست

حقیقت او در اینجا آدم تست

۶۶۲

دم ذات خدا در تو نهان است

ولیکن دیدهات ازوی عیانست

۶۶۳

دم ذات خدا در تست موجود

نظر کن کل ببین دیدار معبود

۶۶۴

دم ذات حقیقت داری ایدوست

اگر کلّی برون آئی تو از پوست

۶۶۵

دم ذات خدا داری تو در جان

وجود خویشتن چندین مرنجان

۶۶۶

دم ذات خدا در جان عیان است

ولیکن این بسی شرح و بیانست

۶۶۷

ترا اینجاست موجود حقیقت

ندیده در درون بود حقیقت

۶۶۸

ز اسرار حقیقت سرّ آدم

ترا میگویم اینجا گه دمادم

۶۶۹

ترا اینجاست ذات حق یقین تو

اگر گردی بکلّی پیش بین تو

۶۷۰

ترا اینجاست بیشک روشنائی

دگر ره بردی آن اندر خدائی

۶۷۱

ترا اینجاست سرّ لایزالی

نمییابی از آن اندر وبالی

۶۷۲

ترا اینجاست سرّ لا نمودار

ولی اینجا نمییابی ز پندار

۶۷۳

ترا اینجا حقیقت در شریعت

شود اعیان نمود دید دیدت

۶۷۴

وصال اینجای اندر شرع بنگر

که شرع اندروصالت هست رهبر

۶۷۵

وصال از شرع یابی و معانی

ره شرع نبی بسپر که جانی

۶۷۶

وصال از شرع میآید بدیدار

ز شرع اینجا بیابی وصل دلدار

۶۷۷

وصال از شرع جوی و عین تقوی

که وصلت ناگهی آید ز معنی

۶۷۸

وصال از شرع پیدا کرد آخر

ز تقوی وصل جان آید بظاهر

۶۷۹

وصال اینجاست در شرع محمد(ص)

حقیقت نیک مردی باش نی بد

۶۸۰

وصال از شرع یاب آنگاه لاشو

ز دید مصطفی در حق فنا شو

۶۸۱

وصال از شرع یاب و باز بین دوست

تو مغزی و برون آئی تو از پوست

۶۸۲

وصال از شرع یاب و فرع بگذار

دل یک مور هرگز تو میازار

۶۸۳

وصال از شرع یاب و بی نشان شو

ز عین شرع نور ذات جان شو

۶۸۴

وصال از شرع یاب ای کار دیده

که اندر شرع باشی کل تو دیده

۶۸۵

وصال از شرع چون منصور دریافت

درون جان و دل آن نوردریافت

۶۸۶

ز وصلت گر نمایم ذات اینست

درونت جان جان و شاه اینست

۶۸۷

ز تقوی باطنت پاکی گزیند

اگر دید تو جز باکی نه بیند

۶۸۸

توئی پاک و ببینی آدم خویش

که داری در درونت همدم خویش

۶۸۹

ترا نقدست آدم چند جوئی

تو این دم آدمی تا چند گوئی

۶۹۰

ترا نقدست آدم بی بهانه

از آن دم بین تو او را جاودانه

۶۹۱

ترا نقدست آدم در نمودار

حجاب جنبشش از پیش بردار

۶۹۲

ترانقدست آدم تا بدانی

یقین دریاب این سر تا بدانی

۶۹۳

ترا نقدست آدم کن نظر باز

ترا اینجایگه دادم خبر باز

۶۹۴

ترا نقدست اینجا آدم دم

دمادم نفخ ذاتست ای تو در دم

۶۹۵

ترا نقدست آدم میندیدی

که از این دم تو در گفت و شنیدی

۶۹۶

ترا نقدست آدم رخ نموده

ترا هر لحظه صد پاسخ نموده

۶۹۷

ترا نقدست آدم نیز هم نوح

نشسته این زمان در کشتی نوح

۶۹۸

ترا نقدست این دریای معنی

چراهستی تو ناپروای معنی

۶۹۹

بمعنی این دم خود باز بین تو

درون خویش در عین الیقین تو

۷۰۰

بمعنی آدم خود گر بدانی

ترا پیدا کند راز نهانی

۷۰۱

بمعنی آدم اینجا در درونست

برون ازجنّت و کل در درونست

۷۰۲

بمعنی آدم از تو تو ز آدم

بگو تاچند گویم من دمادم

۷۰۳

بمعنی آدمی ای آدمی زاد

حقیقت آدمی زاد آدمیزاد

۷۰۴

ولی این سر یقین آدم بداند

که از این مر یقین آن دم بداند

۷۰۵

تو دیدی آدمی در صورت خویش

حجاب ذات را آورده در پیش

۷۰۶

حجاب ذات آدم بُد صفاتش

دم او بود کل اعیان ذاتش

۷۰۷

حجاب آدم این بد جان جانان

اگرچه بود آدم ذات اعیان

۷۰۸

حجاب آدم اینجا بود صورت

که اندر گردنش بود آن ضرورت

۷۰۹

حجاب آن بهشت آید ز حوّا

برون آمد شد اندر ذات یکتا

۷۱۰

حجابش بود صورت آخر کار

حاجب از وی بیفکندش بیکبار

۷۱۱

فنا شد آدم و دیدش لقا باز

حقیقت بود خود اندر خدا باز

۷۱۲

چو آدم دید آخر بود اللّه

حقیقت بود آدم بود اللّه

۷۱۳

چو آدم ذات حق دریافت آخر

بسوی ذات حق بشتافت آخر

۷۱۴

حقیقت ذات شد آن دم ز دیدار

ز جسم و جان شد اینجا ناپدیدار

۷۱۵

در آخر چو نماید ذات اعیان

صافت ذات شد پیدا و پنهان

۷۱۶

حقیقت ذات شد پیدا از آن بود

که اینجا صورتی در جسم و جان بود

۷۱۷

حقیقت ذات بیچون شد در آخر

چگویم تا که او چون شد در آخر

۷۱۸

چو آدم ذات شد در قرب اعیان

صفات ذات شد پیدا و پنهان

۷۱۹

حقیقت بود اوّل در بهشت او

در آخر مر بهشت جان بهشت او

۷۲۰

حقیقت جملگی آمد حجابش

بسی کردند اینجاگه عتابش

۷۲۱

وصال و هجر دید اینجا حقیقت

در آخر رجعتی کرد از طریقت

۷۲۲

طبیعت را رها کرد و فنا شد

همین است این بیان دید خدا شد

۷۲۳

در آخر جملگی عین فنا هم

چو آدم بیشکی دید خدا هم

۷۲۴

در آخر چون نماید ذات بیچون

نماید جملگی را بیچه و چون

۷۲۵

در آخر چون نماید ذات دیدار

صفات فعلی آید ناپدیدار

۷۲۶

در آخر چون نماید ذات اعیان

کند در پرده جسم و جانت پنهان

۷۲۷

شوی پنهان چو آدم آخر کار

بدانی آنچه میجستی طلبکار

۷۲۸

شوی پیدا و پنهان باز بینی

نمود ذات یکتا باز بینی

۷۲۹

شوی پنهان تو اندر دید بیچون

محیط کل شوی در هفت گردون

۷۳۰

شوی پنهان و آنگه ذات باشی

حقیقت جسم را ذرّات باشی

۷۳۱

چو پنهان گردی آنگاهی هویدا

شود پیدا حقیقت ذات یکتا

۷۳۲

چو پنهانی شود جانت ز صورت

حقیقت جمله برخیزد نفورت

۷۳۳

چو پنهانی شوی آخر بیابی

نهانی ذات را ظاهر بیابی

۷۳۴

حقیقت در نهانی ذات بیچونست

نیارم گفت این سر تا چه و چونست

۷۳۵

حقیقت هجر میخواهی تو در یار

پس آنگاهی شوی از کل پدیدار

۷۳۶

تو آن دم چون شوی پنهان ز صورت

شوددر خاک صورت مر ضرورت

۷۳۷

بشیب خاک خواهد رفت تحقیق

در اینجاگاه خواهد یافت توفیق

۷۳۸

بشیب خاک آنجا راز بیند

یقین گم کردهٔ خود باز بیند

۷۳۹

چنان دانا بود در منزل گِل

که مقصودش بود پیوسته حاصل

۷۴۰

چنان دانا بود در منزل خاک

که از آلایش شود اینجایگه پاک

۷۴۱

چنان دانا بود از سرّ بیچون

که پاک آید در آخر از کف خون

۷۴۲

چنان دانا بود در راز اوّل

چو گردد زیر طین آخر مبدّل

۷۴۳

شود پاک از همه آلایش بود

بیابد او عیان دیدار معبود یقین جسم

۷۴۴

خواهد ریخت ناچار

بزیر خاک فرسودش از این خار

۷۴۵

طبیعت پاک گردد تا شود جان

نهد رخ در سوی خورشید تابان

۷۴۶

وصال عاشقان در زیر خاک است

در آخر بی حجب دیدار پاکست

۷۴۷

وصال عاشقان اینجاست دریاب

تو گویم عاشقی هان زود بشتاب

۷۴۸

وصال عاشقان اینجاست بیشک

که آخر دید جانانست در یک

۷۴۹

وصال عاشقان اینجاست تحقیق

که میبخشید اینجاگاه توفیق

۷۵۰

وصالت شیب خاک آید حقیقت

که تا پنهان شوی کل در طبیعت

۷۵۱

در اینجا پیش رویت باز آرند

بنزدیک تو اعمالت بدارند

۷۵۲

نمود از نیکوئیات عین طاعت

تو نیکی یابی از عین سعادت

۷۵۳

نمودار بدی بینی بدی باز

بدی کم کن ز من بشنو تو این راز

۷۵۴

اگر بد کردهٔ بر جان مردم

شوی درخاک مار و کرم و کژدم

۷۵۵

خورندت جملگی تا روز محشر

ز قرآن این معانی یاب و ره بر

۷۵۶

بدوزخ باز مانی مانده در رنج

تو نیکی کن که نیکوات بود گنج

۷۵۷

حقیقت مؤمنان در خاک نورند

چو اینجا اندر اینجا در حضورند

۷۵۸

حضور طاعت و نور خدائی

درون قبر باشد روشنائی

۷۵۹

ز نور شرع و طاعت تا قیامت

حقیقت ذات باشد این تمامت

۷۶۰

اگر بشناسی این ره رهبری تو

ز ذات حق در آخر برخوری تو

۷۶۱

کسی کاین راز اینجا باز بیند

کم آزاری کند تا راز بیند

۷۶۲

ترا راهی است بس دشوار در پیش

نیندیشی تو این ساعت بر خویش

۷۶۳

که خواهی شد ز دنیا آخر کار

بسوی عین عقبی ناپدیدار

۷۶۴

که چون باشد در اینجا رازت ای دل

یقین بشناس اینجا بازت ای دل

۷۶۵

تو خواهی شد نیندیشی دمی تو

که اینجاگه نداری همدمی تو

۷۶۶

نه خواهر نی برادر نی پدر نیز

نه با ما هیچکس اینجا خبر نیز

۷۶۷

کسی تو دارد و تو آنکسی هم

که بر ریشت نهد اینجای مرهم

۷۶۸

تو مسکین غافلی در دید دنیا

بمانده فارغ از اسرار عقبی

۷۶۹

که آخر رفت خواهی چون کنی جان

بگو با من در اینجا راز و برهان

۷۷۰

تو خواهی بود با خود جاودانه

کسی دیگر مجو اندر بهانه

۷۷۱

تو خواهی بود تنها هیچ با تو

نخواهی بُد به جز تو هیچ با تو

۷۷۲

دریغا جمله در خوابند آگاه

کسی اینجا نمیبینم در این راه

۷۷۳

تمامت اندر این سر غافلانند

حقیقت سرّ این معنی ندانند

۷۷۴

چنان دانند در عین زمانه

که خواهد ماند اینجا جاودانه

۷۷۵

نمیدانند تا وقت اندر آید

نمود عمر آخر هم سرآید

۷۷۶

حجاب آنگاه بردارند از پیش

چه شاه و چه گدا مسکین و درویش

۷۷۷

همه یکسانست اندر مردن اینجا

ولی راز دگر آید به پیدا

۷۷۸

حجاب هر کسی اینجا یقین است

کسی داند که اینجا پیش بین است

۷۷۹

که ظالم همچو مظلومی نباشد

غریب آخر یقین بومی نباشد

۷۸۰

بصورت شرع این برهان نموداست

حقیقت سرّ این قرآن نموداست

۷۸۱

که هر کس را در این دنیا ز اسرار

جزای نیک و بد آید پدیدار

۷۸۲

نمود عمر آخر هم سر آید

نمیدانید تا وقت اندر آید

۷۸۳

اگر این راز گویم دور باشد

مر این عطّار از این معذور باشد

۷۸۴

ولیکن امر و نهی از دید شرعست

در این اسرار بیشک اصل و فرعست

۷۸۵

چنان کن زندگانی اندر اینجا

که بای در معانی اندر اینجا

۷۸۶

چنان کن زندگانی در بر دوست

که پیش از خود بمیری در بر دوست

۷۸۷

که چون مردی یقین دل زنده باشد

حقیقت جان جان ارزنده باشد

۷۸۸

نه کس از تو دل آزاری رسیده

نه تو از کس دل آزاری بدیده

۷۸۹

تو هم از خود ز عین طاعت یار

حقیقت جسم و روح آمد بیکبار

۷۹۰

تو روحانی نه ظلمانی نمائی

حقیقت روح در روحی فزائی

۷۹۱

شوی فارغ ز آزار خلایق

حقیقت این چنین آئی تو لایق

۷۹۲

که جانت از طبیعت پاک گردد

کل از عین شریعت پاک گردد

۷۹۳

شود جسم تو جان و جانت آن ذات

چو خورشیدی بتابد سوی ذرّات

۷۹۴

نه در عین بلا در کل بمانی

نه همچون دیگران غافل بمانی

۷۹۵

تو دل زنده توئی در اوّل ای دوست

چه آخر مغز بینی بیشکی پوست

۷۹۶

چو تو ازخویش کلّی مرده باشی

تو گوی عشق اینجا برده باشی

۷۹۷

بمانده زندهٔ جاوید در جسم

به نیکوئی برآید مر ترا اسم

۷۹۸

به نیکوئی شوی در عین عقبی

بیابی آن زمان دیدار مولی

۷۹۹

ترا در خاک جسمت جان بود نور

که جسمت کل شود در جان جان نور

۸۰۰

ترا در خاک چون جان باز گردد

بسوی ذات کل اعزاز گردد

۸۰۱

در این معنی که من گفتم شکی نیست

یقین در یاب آخر جز یکی نیست

۸۰۲

یقنی دریاب آخر راز جانان

که جان خواهد بُدن در راز جانان

۸۰۳

محقق پیش از آن کاینجا بمیرد

سزد کین سرّ معنی یاد گیرد

۸۰۴

نمیرد جان که جانان دیده باشد

حقیقت آنکه صاحب دیده باشد

۸۰۵

نمیرد جان عاشق در حقیقت

دلی رجعت کند او از طبیعت

۸۰۶

نمیرد جان عاشق بیشکی باز

نیابد آخر و انجام و آغاز

۸۰۷

نمیرد جان عاشق در دم مرگ

ولی جز حق کند مر جسم خود ترک

۸۰۸

نمیرد جان عاشق آخر کار

حجاب اینجا براندازد بیکبار

۸۰۹

نمیرد جان عاشق تا بدانی

بخاصه آنکه باشد در معانی

۸۱۰

نمیرد جان عاشق زنده باشد

چو خورشیدی یقین تابنده باشد

۸۱۱

نمیرد جان عاشق در صفاتش

در آخر باز یابد عین ذاتش

۸۱۲

نمیرد جان عاشق باز بین دوست

برون آید حقیقت مغز از پوست

۸۱۳

دل عاشق نمیرد اینست رازت

که گفتم در یقین است عشقبازت

۸۱۴

بخواهی مرد لیکن تا بدانی

ولی رجعت کند از زندگانی

۸۱۵

حقیقت نیست مرگ عاشقانش

که پیش از مرگ میرند این بَدانش

۸۱۶

که پس دم مردگی باشد یقین است

که هر دم مردنی در هر کمین است

۸۱۷

تو این دم مردهٔ در عین صورت

ز سر تا پای در عین کدورت

۸۱۸

تو این دم مردهٔ و می ندانی

تو پنداری که همچون زندگانی

۸۱۹

بمیر از خویش تا یابی رهائی

که چون مُردی ز خود عین خدائی

۸۲۰

بمیر از خویش پیش از مرگ اینجا

حقیقت خوی بد را ترک اینجا

۸۲۱

کن ای دل تا حقیقت زنده مانی

یقین در جزو و کل تابنده مانی

۸۲۲

چو خورشیدی که بیرون آید از جیب

سحرگاهان ز صبح عشق بی ریب

۸۲۳

شکی نبود در این معنی و دریاب

بمیر از خویش و سوی یار بشتاب

۸۲۴

خوشا آن دل که پیش از مرگ میرد

دل و جان هرچه باشد ترک گیرد

۸۲۵

خوشا آن دم که دلدارش در اینجا

کند در عاقبت بردارش اینجا

۸۲۶

حقیقت این بیان تا چند گویم

توئی پیوند تا پیوند جویم

۸۲۷

تو خود اینجا حقیقت آمدستی

ز بالا در حقیقت سوی پستی

۸۲۸

تو خود چون آمدی خواهی شدن باز

ندیده باز هم انجام و آغاز

۸۲۹

هه در تو چنان گمگشته اینجا

که سر موئی نباشد رشته اینجا

۸۳۰

درون جمله و بیرون گرفتی

حقیقت ذاتی و بیچون گرفتی

۸۳۱

هر آنکو دید رویت همچو حلّاج

کنیش اندر بلای عشق آماج

۸۳۲

هر آنکو رویت اینجا بازدیدست

خود اندر عین غوغا راز دیدست

۸۳۳

سر عشاق در میدان چو گویست

فتاده این همه در گفتگویست

۸۳۴

سر عشاق در میدان فکندی

چو گوئی در خَم چوگان فکندی

۸۳۵

ترا این عشقبازی آخر کار

بود کمتر که عاشق را ابردار

۸۳۶

کند هر کس که بیند رویت ای جان

کنی بردارش اندر کویت ای جان

۸۳۷

زهی عشق و زهی کار و سرانجام

که باید خورد خون دل از این جام

۸۳۸

نه بس چندین که خون خوردیم از تو

که دایم صاحب دردیم ازتو

۸۳۹

که آخر چون شویم اندر سوی گِل

زهی فرجام کین سرّست حاصل

۸۴۰

بمردن چند در شوریم اینجا

بآخر جمله در گوریم اینجا

۸۴۱

حقیقت مرغزاری صعبناکست

که ما تخمیم کشته سوی خاک است

۸۴۲

اگرچه تخم ما در زیر این خاک

شود چه بر دهد ای صانع پاک

۸۴۳

چنان عطّار در حیرت فتادست

دمادم اندر این سیرت فتادست

۸۴۴

دمی اندر یقین عطّار خاکست

دمی دیگر حقیقت جان پاکست

۸۴۵

دمی خوف و رجا آید بدیدار

دمی عین لقا آید بدیدار

۸۴۶

دمی اسرار بیچون رخ نماید

بگوید ذوق جان و دل فزاید

۸۴۷

دمی دیگر شود از جان ودل پاک

براندازد حجاب آب با خاک

۸۴۸

دمی دیگر کند از جان جدائی

رسد بیشک حقیقت در خدائی

۸۴۹

دمی اندر گمان باشد حقیقت

گهی عین العیان باشد طریقت

۸۵۰

یقین داند که خیر و شر هم از تست

حقیقت جسم و جان و این دم از تست

۸۵۱

فنا گردان تو مر عطّار از خویش

حجابش جملگی بردار از پیش

۸۵۲

یقین عین الیقینش باز بنمای

در عین الیقینش باز بگشای

۸۵۳

بیک دم دار او را قائم الذّات

که تاکل دم زند از عین آیات

۸۵۴

چو او دیدست ذات قل هواللّه

از آن گفتست موجود هواللّه

۸۵۵

هو اللّهی توئی دانای اسرار

حقیقت مرتوئی بینای اسرار

۸۵۶

تو بودی من نبودم هم تو باشی

درون ریش من مرهم تو باشی

۸۵۷

تو میدانی که ریشم در درونست

نیارم گفت تو دانی که چونست

۸۵۸

ز فضلت مرهمی نه بر دلِ ریش

حجابش جملگی بردار از پیش

۸۵۹

یقین عین الیقینش باز بنمای

در عطّار مسکین را تو بگشای

۸۶۰

تو سلطان و حکیمی و خدائی

حقیقت دردمندان را دوائی

۸۶۱

دوای درد هر بیچاره دانی

علاج دردمندان را تو دانی

۸۶۲

مرا دردیست این دردم دواکن

طبیبم چون توئی دردم شفا کن

۸۶۳

دوای دردمندان هستی ای جان

دوائی کن مرا زین درد برهان

۸۶۴

دوای درد عشاقی حقیقت

دوائی کن طبیبا زین طبیعت

۸۶۵

چنان مجروح درد دوست گشتم

که در مغز حقیقت پوست گشتم

۸۶۶

تو دردم دادهٔ درمانم از تست

حقیقت درد هر درمانم ازتست

۸۶۷

ندارد درد من درمان در اینجا

مکن ازخانه بر درمان در اینجا

۸۶۸

که رنجور و ضعیف و ناتوانم

دوای درد خود جز تو ندانم

۸۶۹

چنان در درد عشقت زار ماندم

که تن مجروح و دل افگار ماندم

۸۷۰

تو ای جان جهان چون درد دادی

مرا بر جان و دل دردی نهادی

۸۷۱

در آخر دردم اینجا کن دواباز

که تا یابد وجود من صفا باز

۸۷۲

مرا زان شربتی کان وصل خوانند

که جز آن عاشقان چیزی ندانند

۸۷۳

مرا زان شربتی ده ازوصالم

که تا من بیش از این چندین ننالم

۸۷۴

مر زان شربتی ده ای دل من

که تا وصلی شود مر حاصل من

۸۷۵

مر زان شربت عشّاق باید

که کلّی راحتی در دل فزاید

۸۷۶

مر زان شربتی ده در نهانی

که مر جانم شود عین العیانی

۸۷۷

مر زان شربتی ده تا شفایم

بود در آخر و بنما لقایم

۸۷۸

یکی پرسید از آن منصور آفاق

که چه به مرد را ای درد عشاق

۸۷۹

دوای عاشقان جانا چه باشد

طبیب عاشقان آنجا که باشد

۸۸۰

جوابی داد آن سلطان اسرار

که درد عشق را درمانست دیدار

۸۸۱

دوای درد جانان روی جانان

کسی کافتاد کاندر کوی جانان

۸۸۲

دوای عشق اینجا بی دوائی است

وفای قربت اینجا بیوفائی است

۸۸۳

دوای عشق درد وصل درمانست

که جانان عین درد و عین درمانست

۸۸۴

دوای درد جانانست اینجا

که هم او درد و هم درمانست اینجا

۸۸۵

دوای درد جانان خود کند باز

بوقتی که حجاب از خود کند باز

۸۸۶

حجاب از روی اگر برداردت کل

شود درمان ز رویش رنج و هم ذل

۸۸۷

اگر پرده براندازد ز دیدار

شود درد دل اینجا ناپدیدار

۸۸۸

اگر پرده براندازد ز رویش

شود درمان دلم از رنج کویش

۸۸۹

دوای درد خود هم او کند او

تمامت عاشقان را بشکند او

۸۹۰

نیابی مزد را تاجان نبازی

دل و جان بر رخ جانان نبازی

۸۹۱

نیابی مزد را تا نشکند بار

ترا زین نقش شش در پنج و در چار

۸۹۲

نیابی مزد را تا ریخت اینجا

فنا گرداند اندر دید یکتا

۸۹۳

دوائی باد ازینجا درد جان است

در آخر بیشکی عین العیانست

۸۹۴

نمیبینی تو آن اسرار منصور

که شد در جملهٔ آفاق مشهور

۸۹۵

مر آن دردی که بر جانش درآید

در آخر ماه تابانش برآید

۸۹۶

دوا شد درد جانان در بر او

که جانان بوددر جان رهبر او

۸۹۷

دوا شد درد جانان پیش آن ماه

وصال از درد اینجا یافت ناگاه

۸۹۸

وصال از درد ودرد اندر وصالست

تو پنداری که آن عین وبال است

۸۹۹

وصال از درد جانان در کند یار

ز درد آید همی درمان پدیدار

۹۰۰

وصال از درد اینجا مینبینی

در آخر خویش فرد اینجا ببینی

۹۰۱

وصال از درد جانان باز یابی

ز درد آخر حقیقت راز یابی

۹۰۲

وصال از درد جانان دان حقیقت

که بنماید وصال از دید دیدت

۹۰۳

وصال از درد میآید پدیدار

هر آنکو مُردمی آید پدیدار

۹۰۴

وصال عاشقان در درد باشد

کسی کو در عیان کل فرد باشد

۹۰۵

وصال عاشقان در دست دریاب

تو داری جوهر اندر دست دریاب

۹۰۶

وصال عاشقان دردست و رنجست

بآخر جوهر اسرار گنجست

۹۰۷

وصال عاشقان چون درد باشد

بآخر یاردر جان فرد باشد

۹۰۸

وصال و درد باشد با هم ای یار

مگو این سر تا با ناجنس بسیار

۹۰۹

وصال و درد با هم در یکیاند

حقیقت هر دو اعیان بیشکیاند

۹۱۰

وصال و درد جانان هر دو بگزید

کسی کو واصل اندر درد او دید

۹۱۱

وصالش دردشد آنگاه درمان

حقیقت درد تو شد عین درمان

۹۱۲

چو منصور از حقیقت جان و سرباز

هر آن زخمی که برجانت زند ساز

۹۱۳

اگرچه دیگران در عین پندار

ندیده سرّ او چندی خبردار

۹۱۴

که او اندر چه بود و راز دیده

حقیقت وصل آن شهباز دیده

۹۱۵

حقیقت واصلان در پای دارش

همی دیدند این سر پایدارش

۹۱۶

که دست و پا و سر در سر بینداخت

میان عاشقان بس سر برافراخت

۹۱۷

سرش سر بود و سر پیدا نموده

حقیقت خویشتن غوغا نموده

۹۱۸

وصالش بی فراق و درد درمان

شد آخر جسم رفت و ماند جانان

۹۱۹

وصالش آمده کل درد رفته

وز اینجا تا بدانجا فرد رفته

۹۲۰

وصالش آخر اینجا دست داده

ز سر پیچیده عشق ازدست داده

۹۲۱

چنان اندر وصال شاهباز او

یقین شد زانکه بودش شاهباز او

۹۲۲

چنان اندر وصال شاه کل شد

اگرچه در بلای عشق کل شد

۹۲۳

چنان اندر وصال شاه دیدار

عیان دریافت وزو شد ناپدیدار

۹۲۴

چنان در وصل جانان یافت خود را

که مر گم کرد مر اینجا اَحَد را

۹۲۵

وصال شاه اینجا آشکارست

ولیکن وصلش اینجا پایدار است

۹۲۶

وصال شاه دید و جان جان شد

دل و جان باخت با سر و بی نشان شد

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات