عطار

عطار

بخش ۲۲ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

۱

وصال شاه می‌جویند جمله

یقین از وصل می‌گویند جمله

۲

وصال شاه آن یابد یقین باز

که سر دربازد از عین‌الیقین باز

۳

وصال شاه آن یابد ز دنیا

که مر چیزی نیابد عین مولی

۴

وصال شاه آن یابد که در راز

یکی داند همه در قرب و اعزاز

۵

وصال آن دید کز درگذشت او

حقیقت نور خود را در نوشت او

۶

وصال آن دید کاندر او فنا شد

ز عین لا اله اعیان لا شد

۷

وصال آن دید چون منصور اینجا

که کلّی دید عین نور اینجا

۸

وصال آن دید چون منصور الحق

ز عین لا زد اینجا دم اناالحق

۹

وصال او دید اینجا همچو او باز

که بگذشت از وجود و گشت سرباز

۱۰

وصال آن دید الّااللّه آن شد

که اینجا همچو او عین العیان شد

۱۱

وصال آن دید اینجا از یقین او

که چون منصور آمد پیش بین او

۱۲

وصال آن دید کاندر جزو و کل باز

همه خود یافت با انجام و آغاز

۱۳

وصال شاه یاب ای دل چو منصور

از او چون بستدی اینجا تو مشهور

۱۴

ترا منشور عشق او دادت اینجا

ز غم کردت به‌کل آزادت اینجا

۱۵

ترا منشور عشق او داد بنگر

درونت گنج جان آباد بنگر

۱۶

ترا منشور از او و گنج از اوی‌ست

به ‌آخر کارت از وی کل نکوی‌ست

۱۷

ترا منشور عشق ای راز دیده

از او این قرب آخر باز دیده

۱۸

ترا منشور از او شد آشکاره

همه ذرّات در تو شد نظاره

۱۹

ترا منشور کل داده‌ست منصور

وز این منصور خواهی گشت منصور

۲۰

ترا منشور کل داد از حقیقت

نمود اینجایگه کل دید دیدت

۲۱

ترا منشور او در عین لا داد

در آخر مر ترا عزّ و بقا داد

۲۲

ترا منشور او چون هست اینجا

رسیدی تو به کل در قربت لا

۲۳

ز منشورش دم کل می‌زنی باز

یقین دیدی از او این عزّت و ناز

۲۴

ز منشورش دم جانان زن اینجا

که گردون‌ست ارزن پیشت اینجا

۲۵

ز منشورش حقیقت باز دیدی

همه اندر شریعت باز دیدی

۲۶

ترا این دم از او دیدار پیداست

تو پنهان گشته و کل یار پیداست

۲۷

ترا این دم از او باید زدن دم

که می‌گوید ترا سرّ دمادم

۲۸

ترا این دم از او باید زدن کل

که تا بیرون شوی از عین این ذل

۲۹

ترا آمد از او این دم یقین‌ست

که او در جانت آمد پیش بین‌ست

۳۰

از او زن دم که آدم این بدیده‌ست

مگو چندین که او چندین پدیده‌ست

۳۱

از او دم زن حقیقت پایدارش

سر خود باز اندر پای دارش

۳۲

از او دم زن وز او می‌گو سخن تو

همی‌کن فاش اسرار کهن تو

۳۳

از او دم زن که در عین العیانی

ببازت جان که در وی جان جانی

۳۴

از او دم زن وز او مگذر زمانی

وز او بردار هر دم داستانی

۳۵

از او دم زن تو اندر کلّ حالت

که ناگاهی رسانت در وصالت

۳۶

از او دم زن که عین بود گردی

چو او در عاقبت معبود گردی

۳۷

از او دم زن که او اندر دم تست

حقیقت همدم و هم آدم تست

۳۸

از او دم زن وز او می‌گوی دائم

دوای درد از او می‌جوی دائم

۳۹

از او دم زن چو ز آن دم آمدستی

ز عین او تو همدم آمدستی

۴۰

از او دم زن تو در اعیان او باش

از او پیدا شدی پنهان او باش

۴۱

از او دم زن که او جان و دل تست

حقیقت وصل کل زو حاصل تست

۴۲

از او دم زن که تا زو حق شوی تو

از او در آخر جان حق شوی تو

۴۳

از او دم زن در اینجاگه فنا گرد

اگر هستی چو او مر صاحب درد

۴۴

از او دم زن که جانان رفت تحقیق

حقیقت درد و هم درمان‌ست توفیق

۴۵

ترا چون پیر کل منصور آمد

ز سر تا پایت اینجا نور آمد

۴۶

ترا در نور خود داد آشنایی

رسیدی باز در عین خدایی

۴۷

ترا در نور خود او راه داده‌ست

در اینجایت دل آگاه داده‌ست

۴۸

ترا در نور او باید شدن پاک

که تا واصل شوی از وصل واصل (؟)

۴۹

ترا در نور او باید شدن پاک

که تا واصل شوی در حقهٔ خاک

۵۰

ترا در نور او باید شدن دل

که در آخر شوی از وصل واصل

۵۱

ترا در نور او باید شدن جان

که تا جانت شود در وصل جانان

۵۲

ترا از نور او وصل است پیدا

حقیقت رفته فرع و اصل پیدا

۵۳

ترا از نور او اینجا یقین است

دل و جانت ز نورش پیش بین است

۵۴

ترا از نور او وصل است در جان

از آن رو می‌کنی زو نصّ و برهان

۵۵

ترا از وصل او دیدار شاه است

که او شاه‌ست و دیدار اِله است

۵۶

ترا از وصل او شد رنج اینجا

به‌دستت داد بی‌شک گنج اینجا

۵۷

ترا در وصل او تحقیق فاش است

که اسرار عیان بی‌منتها‌ش است

۵۸

تو چون از وصل او دیدی رخ او

بگفتی اندر اینجا پاسخ او

۵۹

ز وصلش اندر اینجا سرفرازی

در آخر چون سر و جانت ببازی

۶۰

سر و جان پیش وصلت می‌ببازم

که از تو در حقیقت سرفرازم

۶۱

سر و جان پیش وصلت باخت خواهم

با عیان تو کلّی تاخت خواهم

۶۲

مرا از وصل تو اصل است موجود

نمودستی مرا دیدار مقصود

۶۳

مرا از وصل تو جانست شادان

که هم جانی در او هم ماه تابان

۶۴

مرا از وصل تو اعیان الّا است

حقیقت بود تو اینجا هویدا‌ست

۶۵

مرا از وصل تو جان دید رویت

ز وصل آمد چنین در گفتگو‌یت

۶۶

ز وصلت گفتگو کرده‌ست آغاز

که دیده‌ست از رُخت انجام و آغاز

۶۷

ز وصلت گفتگو آورد اینجا

که از وی شد حقیقت فرد اینجا

۶۸

ز وصلت جملگی اسرار گویم

همه با تو یقین ای یار گویم

۶۹

ز وصلت جز تو چیزی می‌نبینم

که از دید تو در عین الیقینم

۷۰

ز وصلت این معانی جوهر ای دوست

برون آورده‌ام چون مغز از پوست

۷۱

ز وصلت در درون بحر رازم

که پرده کرده‌ای ز اسرار بازم

۷۲

چنانم پرده از رخ باز کردی

مرا کل صاحب این راز کردی

۷۳

که جانم از تو بود و در تو گم شد

مثال قطره در دریای گم شد

۷۴

ز بودت باز دیدم بودت اینجا

حقیقت چون تویی معبودت اینجا

۷۵

تو مقصودم بُدی در جان و در دل

مرا مقصود از روی تو حاصل

۷۶

تو مقصودم بُدی در آخر کار

که تا پرده گرفته‌ستی ز رخسار

۷۷

تو مقصودم بُدی و رخ نمودی

در اینجاگه رخ فرّخ نمودی

۷۸

تو مقصودم بُدی در اصل جمله

که خواهی بود آخر وصل جمله

۷۹

تو مقصودم بدی از روی تحقیق

مرا بخشیدی اینجاگاه توفیق

۸۰

تو مقصودم بدی در آخر ای جان

مرا کردی بکل خورشید تابان

۸۱

تو مقصودم بدی این دم در الّا

که کردی مر مرا اینجا تو یکتا

۸۲

ز عین دید خود دیدار بوده‌ست

منم این دم نمودار نموده‌ست

۸۳

منم در عین لای او بمانده

بیک ره دست از خود برفشانده

۸۴

تویی اعیان من کل آشکاره

که خواهی کردنم جان پاره پاره

۸۵

تو چون خود را چنان کردی مرا هان

که حاجت نیست اندر شرح و برهان

۸۶

جمال بی نشانت آشکار است

همه جانها ترا اندر نظار است

۸۷

جمال بی نشانت دُر‌فشان‌ست

حقیقت قل هواللّه زان نشان‌ست

۸۸

جمال بی نشانت هست موجود

تمامت از تو می‌جویند مقصود

۸۹

جمال بی نشانت چون نمودی

همه دل‌ها به‌یک ره در ربودی

۹۰

جمال بی نشانت راحت جانست

که اندر پردهٔ پیدا و پنهان‌ست

۹۱

جمال بی نشانت قوت روح‌ است

خوشا آنکس کش این فتح و فتوح است

۹۲

جمال بی نشانت کعبهٔ دل

بود کاینجاست مقصودم به‌حاصل

۹۳

جمال بی نشانت خویش بنمود

مرا اسرار‌ها از پیش بنمود

۹۴

جمال بی نشانت شد دوایم

از آن از دیدنش عین بقایم

۹۵

جمال بی نشانت دیدم اینجا

از آن در عشق در توحید‌م اینجا

۹۶

جمال بی نشانت دیده‌ام باز

از آن رو گشته‌ام در عشق ممتاز

۹۷

جمال بی نشانت دیده‌ام ذات

از آن دیدار جان شد جمله ذرّات

۹۸

جمال بی نشانت راز دیدم

از آن ذات تو اینجا باز دیدم

۹۹

جمال روشن‌ت اینجا حقیقت

ولیکن در نمودار شریعت

۱۰۰

جمال آفتابت لایزال‌ست

دل عشاق از او اندر وصال‌ست

۱۰۱

جمالت تافته‌ست اینجای نوری

دلم انداخته‌ست اندر حضوری

۱۰۲

جمالت را حضور جان بدیدم

چو خورشیدی دلم تابان بدیدم

۱۰۳

جمالت فتنهٔ جان‌ست در دید

کز اینجا می‌توانم یافت توحید

۱۰۴

جمالت باز دیدم در عیان من

از آنم گشته بی نقش و نشان من

۱۰۵

جمالت دیدم اندر عین اشیا

که چون نور است اندر جمله شیدا

۱۰۶

جمالت دیدم اندر نور خورشید

از آن تابان شده منشور خورشید

۱۰۷

جمالت دیدم اندر روی مهتاب

که تابان‌ست از او نور جهان‌تاب

۱۰۸

جمالت دیدم اندر مشتری من

به‌جان و دل شده‌ستم مشتری من

۱۰۹

جمالت دیدم اندر عین ناهید

بدادم جان و گشتم نور جاوید

۱۱۰

جمالت دیدم اندر عرش و کرسی

کزان تابان‌ست در جان روح قدسی

۱۱۱

جمالت دیدم اندر لوح دیدار

مرا زین جایگه شد نور دیدار

۱۱۲

جمالت دیدم اندر قلم من

از آن حیران شدم اندر عدم من

۱۱۳

جمالت دیدم اندر هر نجومی

از آن تابان شده هر جا علومی

۱۱۴

جمالت دیدم اندر عین آتش

از آن آتش شده پیوسته سرکش

۱۱۵

جمالت دیدم اندر نفخهٔ باد

که عالم کرده است از شوق آباد

۱۱۶

جمالت دیدم اندر آب روشن

از آن کرده به‌هر جاگاه گلشن

۱۱۷

جمالت دیدم اندر کون تحقیق

مکان دریافته از عین توفیق

۱۱۸

جمالت در همه اشیا عیان‌ست

بجز واصل مر این را خود که دانست

۱۱۹

جمالت ذات و ذاتت در صفات‌ست

ترا کل قل هواللّه نور ذات‌ست

۱۲۰

زهی ذات تو اینجا بود جمله

حقیقت مر تویی مقصود جمله

۱۲۱

عیان شد ذات تو در جان من پاک

از آن افتاده‌ام در عین ناپاک

۱۲۲

عیان شد ذات تو تا من بدیدم

عیانت را از آن من ناپدیدم

۱۲۳

عیان ذات تو تا راز دیدم

ز ذات انجامت و آغاز دیدم

۱۲۴

تو لائی عین الّا اللّه خوانند

ترا مر عاشقان جز تو ندانند

۱۲۵

تو لائی در همه موجود گشته

تو مقصودی از آن معبود گشته

۱۲۶

تو لائی مر ترا اللّه دیدم

ترا اعیان الّا اللّه دیدم

۱۲۷

دل و جان هر دو حیران تو مانند

کواکب جمله گردان تو مانند

۱۲۸

همه پیدا به تو‌، تو عین پنهان

همه جان‌ها به تو‌، تو مانده بیجان

۱۲۹

همه پیدا به تو‌، تو ناپدیدار

ز صورت نقطه‌ای در دید پرگار

۱۳۰

چنان پنهانی از دیدار جمله

که می‌دانی ز خود اسرار جمله

۱۳۱

ترا جویان شده ذرّات در دید

که می‌خواهند اندر عین توحید

۱۳۲

رسندت کل رسیده می‌ندانند

از آن حیران و سرگردان بمانند

۱۳۳

تویی جز تو کسی نبود که دانم

از آن غیری ندیدم زان ندانم

۱۳۴

حقیقت بود اشیایی همیشه

که بر جایی همه جایی همیشه

۱۳۵

ز غیر خود ندیده در حقیقت

ز سیر خود بدیده در طبیعت

۱۳۶

نه از کس زاده‌ای و نی کس از تو

یکی می‌بینی‌اش پیش و پس از تو

۱۳۷

یکی می‌دانمت در جوهر ذات

به تو پیدا حقیقت جمله ذرّات

۱۳۸

صفاتت فیض و فضل از نور دارد

از آن هر ذرّه منشور دارد

۱۳۹

نهان از دیده‌ای و دیده‌ای تو

حقیقت در همه گردیده‌ای تو

۱۴۰

نهان از جمله‌ای و جمله از تست

عیان از تست و هر ذرّه ترا جست

۱۴۱

ندیدت هیچ کس جز آنکه دیدار

نمایی مر ورا او ناپدیدار

۱۴۲

کنی بود وجودش جمله در خویش

حجابش آنگهی برداری از پیش

۱۴۳

راهش دهی اینجا یقین باز

نمایی تو ورا انجام و آغاز

۱۴۴

کمالت کی بیابد عقل اینجا

اگرچه می‌کند صد نقل اینجا

۱۴۵

چنان در تست عقل اینجا ربوده

که گفته‌ست از تو و از تو شنوده

۱۴۶

عیان سرّ توحیدت بسی گفت

حقیقت او هم از دیدت بسی گفت

۱۴۷

بسی در راه بودت روز و شب تاخت

ندیدت روی و آنگه خود بینداخت

۱۴۸

چنان انداخت مر خود را به تسلیم

که افتاده‌ست اندر ترس و در بیم

۱۴۹

ره تو بی نشان و بی مکان بُد

از آن در دید دیدت بی نشان شد

۱۵۰

نشان می‌جست اندر بی نشانی

نبودش راز اینجاگه نهانی

۱۵۱

چو او را می‌ندید از پیش وز پس

فروماند اندر این گفتارها بس

۱۵۲

کجا یابد کمالت عقل و ادراک

که هر دو سرنگون افتاده در خاک

۱۵۳

ترا چون یافت عشق راز دیده

وصال تو هم از تو باز دیده

۱۵۴

ز تو پیدا و هم از تو زده دم

حقیقت در درونِ جان آدم

۱۵۵

به تو موجود و لاموجود بوده

ز بود تو حقیقت بود بوده

۱۵۶

ترا اینجا ندیدت آخر کار

هم اندر تو شده او ناپدیدار

۱۵۷

کمالت در جمال لامکان دید

حقیقت خویش در کون و مکان دید

۱۵۸

نمودم زد که عشقم همدم تست

حقیقت او ز بحرت شبنم تست

۱۵۹

جمالت یافت منصور از یقین باز

فدا شد اندر اینجا جان و سرباز

۱۶۰

تمامت انبیا حیران ذاتت

ملائک جمله سرگردان ذاتت

۱۶۱

نه راه از پیش و نی از پس چه‌گویم

کنم اینجایگه یا بس چه‌گویم

۱۶۲

دل و جان هر دو داری تو در اینجا

ز بود خود خبر داری در اینجا

۱۶۳

چه جویم چون تویی در جان و در دل

مرا مقصود از دید تو حاصل

۱۶۴

چو پیدایی درون جان حقیقت

کجا گنجد مرا اندر طبیعت

۱۶۵

تو بنمودی جمال بی نشانی

فزودی هر نفس در من معانی

۱۶۶

تویی با من‌، منم در تو بمانده

سر و جان بر جمال تو فشانده

۱۶۷

توی با من منم در تو پدیدار

درون جان من تو ناپدیدار

۱۶۸

درونم با برون بگرفته با دوست

تویی مغز و منم درمانده در پوست

۱۶۹

درون داری برون بگرفته از پوست

حقیقت هست دیدم این ابا دوست

۱۷۰

تویی در پیش ذات تو نگنجد

دو عالم نزد تو مویی نسنجد

۱۷۱

چو ذات تست مستغنی ز عالم

تو در جانی فکنده نفخهٔ دم

۱۷۲

دل و جان روشن از اسرارت آمد

از آن سرمست در بازارت آمد

۱۷۳

در این بازار جز رویت ندیده‌ست

از آن اندر کمال تو رسیده‌ست

۱۷۴

ترا دید و به جز تو کس نبیند

تویی درجملگی زان کس نبیند

۱۷۵

ترا دید و ترا بیند حقیقت

از آن دم می‌زند اندر شریعت

۱۷۶

جمالت یافت اندر پرده جانا

از آن شد در عیان کل توانا

۱۷۷

زهی پرده برافکنده ز رخسار

درون جان شده در من پدیدار

۱۷۸

چه وصفت گویم ای موجود بی‌چون

که گردان است از شوق تو گردون

۱۷۹

فلک بسیار تک زد سال‌ها او

ز تو بسیار دیده حال‌ها او

۱۸۰

ولی در قربتت کی راه یابد

چو جان او کی دل آگاه یابد

۱۸۱

اگر شمس است سرگردان ذاتت

شده گردونت در دید صفاتت

۱۸۲

اگر ماه است در شوقت گداز است

گهی در شیب و گاهی بر فراز است

۱۸۳

اگر نجم است هر یک در ره تو

همی‌بوسند خاک درگه تو

۱۸۴

اگر عرش است گردان است دائم

همی اندر تو حیران است دائم

۱۸۵

اگر لوح است از تو می چه خواند‌؟

که هم در این قلم چیزی نداند

۱۸۶

اگر کرسی است کرسی رفته از پای

عجائب او فرومانده‌ست بر جای

۱۸۷

اگر هم نیز دیدار بهشت است

بجز تو دید خود اینجا بهشت است

۱۸۸

اگر هم دوزخ است از ذوق سوزان است

ز عشقت دائما درخور فروزان است

۱۸۹

اگر نارست درنارست بی‌شک

فتاده دائما در شعله و تک

۱۹۰

اگر بادست جز بادی ندارد

بجز تو هیچ آبادی ندارد

۱۹۱

اگر آب‌ست در راهت روانه

همی‌گردد در اینجا از بهانه

۱۹۲

اگر خاک است بر سر خاک دارد

درون جان و دل بر خاک دارد

۱۹۳

اگر کوه است کوه غم ورا هست

از آن شد ریزه ریزه گشته آن است

۱۹۴

اگر بحر است در شور و فغان‌ست

همه از دریای فضلت میندانست

۱۹۵

کجا داند رهی در سوی تو برد

وگر بر دست در درگاه تو مرد

۱۹۶

کجا یارد کس از تو دم زدن باز

مگر منصور کاو گشته‌ست جانباز

۱۹۷

جلالت سوخت اینجا جان عشاق

ز تست این زمزمه در کلّ آفاق

۱۹۸

جلالت سوخت مشتاقان درگاه

از آن کافتاده اینجاگه ابر راه

۱۹۹

جلالت سوخت مر ذرّات تحقیق

اگرچه رخ نمودستی ز توفیق

۲۰۰

مرا بنمای مر کلّی جمالت

که تا سوزان شوم اندر جلالت

۲۰۱

بسوزانم که مشتاقم حقیقت

نمی‌خواهم مر این نقش طبیعت

۲۰۲

بسوزانم اگرچه سوخته‌ستم

که سرّ عشق تو آموخته‌ستم

۲۰۳

بسوزانم که کل گردانی‌ام تو

که راز اینجایگه میدانی‌ام تو

۲۰۴

وصالت را خریدارم بدین جان

از آن افتاده‌ام مدهوش و حیران

۲۰۵

اگرچه مستم از شوق جمالت

شده‌ستم گشته در عین وصالت

۲۰۶

شده‌ستم کشته چون منصور اسرار

مرا آویختی اندر سر دار

۲۰۷

مرا بردار کرده‌ستی حقیقت

که دیده‌ستم ز ذاتت دید دیدت

۲۰۸

یقین توحید تو من فاش گفتم

از آن این جوهر اندر ذات سُفتم

۲۰۹

منم مست و تویی هشیار گشته

کنون از جسم و جان بیزار گشته

۲۱۰

بخواهی کشتنم آخر که دانم

در اینجا گشت راز تو عیانم

۲۱۱

فنا کن بود‌ِ من‌، تا تو بمانی

مکن مستم فنای کل تو دانی

۲۱۲

بخواهی کشتنم در خاک کویت

از اینم دائما افتاده سویت

۲۱۳

فنا کن تا بقا یابم ز تو باز

تو دانایی درون ای صاحب راز

۲۱۴

بجز توحید ذاتت می‌ندانم

از آن من دائما توحید خوانم

۲۱۵

چو دیدم اندر اینجاگاه مر دید

ترا کل زان همی‌گویم ز توحید

۲۱۶

مرا تا جان بود توحید گویم

ترا در عین آن توحید جویم

۲۱۷

یکی ذات است توحید تو ما را

عیان در دید آن دید تو ما را

۲۱۸

اگرچه گم نکرده‌ستم ترا من

که می‌دانم ترا عین لقا من

۲۱۹

نکردم هیچ گم تا من بجویم

به صورت زان ز معنیّ تو گویم

۲۲۰

یکی ذات است پنهان از تمامت

به هر دم می‌کند در جان قیامت

۲۲۱

یکی ذات است اینجا آشکاره

یقین در خویشتن از خود نظاره

۲۲۲

یکی ذاتست این برهان نموده

همی اسرار از قرآن نموده

۲۲۳

یکی ذاتست کل پنهان و پیدا

مرا در جان و دل کلّی هویدا

۲۲۴

وصال ذات تو دیدم در اینجا

شدم در ذات تو ای دوست یکتا

۲۲۵

تو من من تو در این معنی چه گویم

تویی ظاهر کسی دیگر چه جویم

۲۲۶

تو هستی ظاهر و باطن تو داری

تو داری مر ترا پاسخ تو داری

۲۲۷

یکی بیچون و بی مثلی و مانند

نداری یار و خویش و زوج و فرزند

۲۲۸

همه از تو تو از خود دیده رازت

بخود گفته حقیقت جمله بازت

۲۲۹

نبینم غیر تو چون کل تو بودی

که دائم بوده و بودی و بودی

۲۳۰

زهی اسرار تو مشکات ارواح

مرا از جان و دل نورست مصباح

۲۳۱

ز روزن‌های مشکاتی هویدا

از آن نور تو شد در جام پیدا

۲۳۲

یکی جام عجائب ساخته‌ستی

ز بود ذات خود پرداخته‌ستی

۲۳۳

یکی جام است پر نور حقیقت

در آن موجود بی‌شک دید دیدت

۲۳۴

یکی جام است در وی ذات پاکت

عیان بنموده زو آیات پاکت

۲۳۵

یکی جام است نور پاکت ای ذات

همی رانی در اینجا عین آیات

۲۳۶

درون جام راح کل نمودی

حقیقت جام دیدم هم تو بودی

۲۳۷

درون جام هستی نور روشن

بتابیده عیان در هفت گلشن

۲۳۸

ز نورت پرتو‌یی در کائنات است

از آن پیوسته امکان ثبات است

۲۳۹

مزیّن کرده زین جاوید افلاک

به‌سر گردان شده پیوسته در خاک

۲۴۰

ز نورت فیض دارم هر چه دیدم

بجز تو هیچ در اشیا ندیدم

۲۴۱

درون جان مرا کردی مزّین

ز نور تست هر ارواح روشن

۲۴۲

درون جام دارد روشنایی

از آن در وی جمالت می‌نمایی

۲۴۳

جمال خویش بنمودی تو در جام

از آن دیدم رخ خوبت سرانجام

۲۴۴

درون جام بنمودی عیانی

درون جام دیدم تن نهانی

۲۴۵

جمال خویش بنمودی یقینت

در این جام حقیقت پیش بینت

۲۴۶

دل عطار مست جام عشقت

شده آغاز در انجام عشقت

۲۴۷

نموده‌ستی رخت در جام عطّار

یقین گشته‌ست سرانجام عطّار

۲۴۸

ز تو عطّار باشد مست این جام

حقیقت گشت خود بیند سرانجام

۲۴۹

ز تو واقف شده واصف شده باز

ندیده در درون انجام و آغاز

۲۵۰

به نورت روشنایی یافت اینجا

ز بود خود خدایی یافت اینجا

۲۵۱

نظر کل کرد اندر جسم و جانم

از آن بسپرده‌ای مر اسم جانم

۲۵۲

بدیده مر ترا در سینهٔ خویش

درونِ تو توئی دیرینهٔ خویش

۲۵۳

وصالت را طلب کردم ز هر کس

چو دیدم جملگی بودی تو خود بس

۲۵۴

تو بودی در درون خویش پیدا

فکنده در درون این شور و غوغا

۲۵۵

طلب می‌کردمت اندر جدایی

که تا دریافتم از آشنایی

۲۵۶

طلب می‌کردمت تا باز دیدم

نه گم بودی ولی در تو رسیدم

۲۵۷

طلب از من بُد و من طالب ای جان

تو بودی در حقیقت غالب ای جان

۲۵۸

طلب هم از تو بود و من بدم هان

تو می‌گفتی حقیقت شرح و برهان

۲۵۹

کنونت در یقین چون باز دیدم

نه گم بودی ولی در تو رسیدم

۲۶۰

دلّ عطّار مسکین را نگهدار

دو روزی دیگرش اینجا میازار

۲۶۱

دل عطّار مرغ دامت آمد

از آن مسکین چنین در کارت آمد

۲۶۲

دلم حیران دام ای دام هم تو

حقیقت دولت و هم کام هم تو

۲۶۳

در این دام توام در شادکامی

که می‌دانم که تو مرغ و تو دامی

۲۶۴

در این دام توام من راز دیده

که من دام توام ای باز دیده

۲۶۵

همه در دام تو هستند گرفتار

نمی‌دانندت ای دانای اسرار

۲۶۶

یقین شد بر دل عطار این دام

که بیرون آید از دامت سرانجام

۲۶۷

مر این مرغ دلم تا کشته گردد

میان خاک و خون آغشته گردد

۲۶۸

بکش این مرغ اگر خواهیش کشتن

یقین مرغ از تو کی خواهد گذشتن

۲۶۹

بکش مرغ دلم ای جان تو دانی

بکش کین کشتنستم زندگانی

۲۷۰

مرا این کشتن تو زندگانی است

حقیقت مر حیات جاودانی است

۲۷۱

چنانت دیده‌ام انجام و آغاز

که خواهم کشتن اینجاگاه سرباز

۲۷۲

دم ذاتت زنم در سرّ اعیان

از آنم برتر از خورشید تابان

۲۷۳

دم ذاتت زنم در سرّ توحید

نه بینم بعد از اینم جز در این دید

۲۷۴

تو درجانی کجا جویم ترا من

چو توهستی کرا گویم ترا من

۲۷۵

تو در جانی چنین غوغا فکنده

مرا در قربت الّا فکنده

۲۷۶

تو درجانی چنین اسرار گفته

ز خود گفته چنین در خود شنفته

۲۷۷

تو درجانی و عطّار از تو موجود

حقیقت خود تو مقصود و تو موجود

۲۷۸

از آن جز تو نخواهم دید غیری

که جز تو من ندارم هیچ سیری

۲۷۹

بتو روشن شده جان و جهانم

از آن از غیر اینجا من جهانم

۲۸۰

ندیدم غیر تو بود تو دیدم

ز آن مر بود تو گفت و شنیدم

۲۸۱

ندیدم غیر تو جانان جز ای دل

همه از تست اینجاگاه حاصل

۲۸۲

نه کس در پردهٔ تو راز بُرده

نه کس از تو نشانی باز برده

۲۸۳

تو اندر پرده و جمله طلبکار

در آخر پرده برداری ز اسرار

۲۸۴

یکی ذات دوئی عین صفاتت

کنی مخفی همه در نور ذاتت

۲۸۵

یکی ذاتی دوئی اینجا نداری

از آن پیدا شده الّا تو داری

۲۸۶

ز لا موجودی و الّا حقیقت

ز الّا اللّه دیدم دید دیدت

۲۸۷

ز الّا اللّه میبینم نشانت

از آن میگویم این شرح و بیانت

۲۸۸

ز الّا اللّه میبینم دل و جان

ترا ای ماهرو خورشید رخشان

۲۸۹

ز الّا اللّه دیدم مر ترا باز

ندیدم جز ترا انجام و آغاز

۲۹۰

حقیقت بیشکی هر دو جهانی

حقیقت سرّ پیدا و نهانی

۲۹۱

بجز تو هیچ اینجا غیر نبود

حقیقت کعبه و هم دیر نبود

۲۹۲

تو تا بنمودهٔ این کعبهٔ جان

همه ذرّات گرد اوست گردان

۲۹۳

در این کعبه جلال تست پیدا

یقین نور جمال تست پیدا

۲۹۴

در این کعبه همه روی تو بینم

همه ذرّات در سوی تو بینم

۲۹۵

همه در کعبه اند و کعبه جویان

همه در کعبهٔ وصل تو پویان

۲۹۶

همه در کعبه اینجاگه رسیده

جمالت را در آن کعبه ندیده

۲۹۷

در این کعبه جمال جاودانی است

درونش هم نشانِ بی نشانی است

۲۹۸

در این کعبه تمامت وصل یابند

ترا آخر در اینجا اصل یابند

۲۹۹

جمال کعبه اینجاگه نمودی

دل خلقی ز دیدارت ربودی

۳۰۰

از این کعبه نمودستی جمالت

شده تابان در او نور جلالت

۳۰۱

از آن نور است کعبه پاک و روشن

از آن عکسی شده هر هفت گلشن

۳۰۲

حقیقت سالکان اندر طوافند

جمالت را از آن در عشق لافند

۳۰۳

توئی در کعبه و چیز دگر نیست

بجز واصل در این کعبه خبر نیست

۳۰۴

همه ره کرده در کعبه رسیده

جمالت را در آن کعبه ندیده

۳۰۵

همه اندر طواف و کعبه در جوش

یقین در راه هم گویا و خاموش

۳۰۶

کسی در وصل کعبه راه یابد

که در کعبه جمال شاه یابد

۳۰۷

جمال شاه بیشک در درونست

حقیقت عشق اینجا رهنمونست

۳۰۸

حقیقت عشق اینجا در کند باز

بیابی توجمال خود باعزاز

۳۰۹

پس آنگه در سوی کعبه شتابی

جمال شاه اینجاگه بیابی

۳۱۰

ولیکن راه هر کس نیست اینجا

مگر آنکو بود در عشق یکتا

۳۱۱

کسی در کعبه ره دارد حقیقت

که رشته باشد از عین حقیقت

۳۱۲

کسی در کعبه ره دارد یقین او

که باشد بیشکی عین الیقین او

۳۱۳

کسی در کعبه روی شاه بیند

که کلّی نور الاّ اللّه بیند

۳۱۴

کسی در کعبه دارد وصل جانان

که کلّی دیده باشد اصل جانان

۳۱۵

کسی در کعبه جان پیش بین شد

که چون منصور در عین الیقین شد

۳۱۶

کسی در کعبه جانان صفا دید

که بود خویشتن مر مصطفا دید

۳۱۷

کسی در کعبه جانان اناالحق

زند کو باز بیند راز مطلق

۳۱۸

حرم گاهی است جانت کعبهٔ یار

وصال او در آنجاگه پدیدار

۳۱۹

وصال حق در اینجا جوی بیچون

که بنماید محمّد بیچه و چون

۳۲۰

ز دید مصطفی در کعبهٔ دل

ترا مقصودکل آید بحاصل

۳۲۱

ز دید مصطفی دم زن بعالم

که بنماید ترا سرّ دمادم

۳۲۲

ز دید مصطفی بین ذات در خویش

اگر برداری اینجاگاه از پیش

۳۲۳

حجاب کفر و زو گردی مسلمان

بآخر باز یابی روی جانان

۳۲۴

وصال مصطفی دان ذات مطلق

که میگویم ترا آیات مطلق

۳۲۵

یقین کُنْتُ نَبِیّا گر بدانی

بجز احمد دگر چیزی ندانی

۳۲۶

یقین ما کان زِبَر خوان تو ز قرآن

که تا باشد ترا این نصّ و برهان

۳۲۷

کسی در کعبهٔ جانان قدم زد

که بود خویتشن او بر عدم زد

۳۲۸

کسی در کعبهٔ جانان یقین یافت

که بود مصطفی را پیش بین یافت

۳۲۹

چو حق با مصطفی اسرار گفتست

نگه میدار آنچت یار گفتست

۳۳۰

منه پای از شریعت دوست بیرون

وگرنه اوفتی در خاک ودر خون

۳۳۱

منه پای ا زشریعت دوست بر در

که ناگه اوفتی از خیر در شر

۳۳۲

شریعت پیش گیر و بی بلا باش

حقیقت آنگهی عین لقاباش

۳۳۳

شریعت پیش گیر و راز دریاب

که از شرع محمّد یابی این باب

۳۳۴

دَرِ احمد زن و رَو کن تولّا

که تا اویت رساند سوی الّا

۳۳۵

دَرِ احمد زن و وز غم جدا گرد

ز دید مصطفی دید خداگرد

۳۳۶

در احمد زن و اسرار او بین

ز دید او یقین انوار او بین

۳۳۷

در احمد زن و فارغ نشین تو

ز دید او عیان دیدار بین تو

۳۳۸

در احمد زن و زو خواه اینجا

حقیقت تا نماید شاه اینجا

۳۳۹

حقیقت بازدان زو در شریعت

که او بنمایدت حق بی طبیعت

۳۴۰

باذن او شو اندر ذات بیچون

ز ذات مصطفی حقست بیچون

۳۴۱

مشو مجنون و عاقل باش در شرع

که اینجا باز دانی اصل از فرع

۳۴۲

یقین گر مصطفی را دوست دانی

از او اسرار ذاتت باز دانی

۳۴۳

یقین گر مصطفی جوئی رهِ او

ببوسی خاکِ پاکِ درگهِ او

۳۴۴

یقین گر مصطفی بنمایدت دوست

برون آرد ترا چون مغز از پوست

۳۴۵

یقین گر مصطفی بنمایدت راز

به بینی در نفس انجام و آغاز

۳۴۶

یقین گر مصطفی رازت نماید

ره گم کرد کی بازت نماید

۳۴۷

تولاّ کن که او دیدست اللّه

حقیقت راز بشنیدست ز اللّه

۳۴۸

از او یابی معانی تا بدانی

وگرنه خوار و سرگردان بمانی

۳۴۹

من از وی باز دیدم راز تحقیق

وز او هم یافتم آیات توفیق

۳۵۰

یکی را باز بین در عرش و کرسی

که گردی در زمانه روح قدسی

۳۵۱

یکی را باز بین لوح و قلم دوست

پس آنگه زن به جز حق کل رقم دوست

۳۵۲

یکی را باز بین در عین جنّت

که هستی آدم اندر اصل فطرت

۳۵۳

یکی را باز بین در فرش اینجا

که نوری آمده در عرش اینجا

۳۵۴

یکی را باز بین در عین آتش

مشو مانند او جانان تو سرکش

۳۵۵

یکی را باز بین در دمدمه باد

در او روح فنا کن در یکی باد

۳۵۶

یکی را باز بین در آب اعیان

که زان آبست اینجا جسم تابان

۳۵۷

یکی بنگر ز خاک و باز بین تو

حقیقت بازبین و راز بین تو

۳۵۸

همه در خاک و خاک از صانع پاک

نهاده بر سر خود تاج لولاک

۳۵۹

ز دید مصطفی در خاک بنگر

در او اسرار صنع پاک بنگر

۳۶۰

همه درخاک شد موجود تحقیق

از او بنگر تو بود بود تحقیق

۳۶۱

ز اصل خود اگر واقف شوی تو

در اعیان خدا واصف شوی تو

۳۶۲

یقین خاکست مر آیینه بنگر

جمال دوست مر آیینه بنگر

۳۶۳

درون خاک میدان تو که خاکی

بصورت لیک معنی ذات پاکی

۳۶۴

درون خاک پیدا آمدستی

هم اندر خاک یکتا آمدستی

۳۶۵

تو اندر خاکی و خاک ازتو بینا

حقیقت سرشناس ای پیر دانا

۳۶۶

تو اندر خاکی و روح تو در خاک

همین اطوار دارد سوی افلاک

۳۶۷

تن از خاکست و جان از بهر تو یار

درون خاک پاک آمد پدیدار

۳۶۸

تن از خاکست و جان از ذات بنگر

ز خاک بستهٔ نقاش بنگر

۳۶۹

ز خاکت باز گفتم باز دان تو

ز خاک پاک اینجا راز دان تو

۳۷۰

نگفتست جسم از خاکست اینجا

ببینی روح قدس پاک اینجا

۳۷۱

حقیقت خاک واصل گشته دانم

فلک از بهر او سرگشته دانم

۳۷۲

فلک سرگشته شد از بهر طین او

که طین دارد یقین عین الیقین او

۳۷۳

همه نور حقیقت در سوی خاک

مراو ریزد ز ذاتت سوی افلاک

۳۷۴

حقیقت نور حق درخاک دیدم

از اینجا من در این درگه رسیدم

۳۷۵

حقیقت خاک درگاه الهست

کسی داند که در راه الهست

۳۷۶

در این درگاه آدم گشت پیدا

حقیقت جان جان گشته هویدا

۳۷۷

در این درگاه آدم آفریدند

ملایک عشق از جانم مزیدند

۳۷۸

در این درگاه کلّی سجده کردند

همه زینجایگه مرگوی بردند

۳۷۹

همه در سجدل آدم شده باز

که آمد بود اندر عزّت و ناز

۳۸۰

از آن دم بود آدم در سوی خاک

حقیقت آمده از حضرت پاک

۳۸۱

از آن آدم در این درگاه آمد

حقیقت او ز دید شاه آمد

۳۸۲

از آن حضرت نَفَخْتُ فیه من روح

دمید اندر وجود او و هم نوح

۳۸۳

ابا شیث و ابا عین خلیلش

تمامت انبیا زو بین دلیلش

۳۸۴

در این خاک از یکی پیدا نمودند

چونیکو بنگری یک ذات بودند

۳۸۵

چراغی بود آدم باز کرده

از آن بُد عزّت جان هفت پرده

۳۸۶

از آن بود آدم اینجا ذات بیچون

که اندر خاک آمد بیچه و چون

۳۸۷

چراغ نور وحدت بوده اینجا

عیان ذات قربت بوده اینجا

۳۸۸

از او پیدا شدند اینجا تمامت

از او بنگر تو این شور و قیامت

۳۸۹

چراغی از چراغی باز کن تو

دگر زین راز دیگر راز کن تو

۳۹۰

چنان دان کین همه از یک چراغند

فتاده از ازل در عین باغند

۳۹۱

چو دنیا کشتزار آن جهانست

در اینجا تخمها گشته عیان است

۳۹۲

یکی تخمست چندین بر بداده

همه اندر بر رهبر نهاده

۳۹۳

یکی تخمست اندر ذات موجود

هزاران قسم در ذرات موجود

۳۹۴

یکی تخمست از سرّ الهی

بداده تخم اینجا از کماهی

۳۹۵

یکی تخم است اگر تو باز بینی

درونت گشته آنگه راز بینی

۳۹۶

یکی تخمست آدم تا بدانی

از او پیدا شده گنج معانی

۳۹۷

در این خاکست اینجا تخم کشته

حقیقت سجدهاش کرده فرشته

۳۹۸

ترا چون تخم از خاکست مولود

زبان خویش را میکردهٔ سود

۳۹۹

ندیدی تخم خود ای آدم پیر

از آنی دائما در عین تدبیر

۴۰۰

توئی آدم ز آدم باز زاده

تو بازی لیک از شهباز زاده

۴۰۱

توئی در اصل فطرت شاهبازی

که داری در یقین با شاه رازی

۴۰۲

در اینجا راز خود را باز بین تو

اگر مردی در اینجا راز بین تو

۴۰۳

سجودت کرده اینجا مر ملایک

نمییابی مر این سرّ فذلک

۴۰۴

حقیقت این چنین جوهر که روحست

از آن دم آمده فتح و فتوحست

۴۰۵

تو او را این چنین مر خوارداری

حقیقت کمتر از نشخوار داری

۴۰۶

بخورد و خواب کردستی بضاعت

رسی اینجا که خواهی مر قناعت

۴۰۷

ببردن تا نیابی شرمساری

زهی نادان ندانم در چکاری

۴۰۸

ترا از جمله اشیا آفریدست

کرامت مر ترا کلّی گزیدست

۴۰۹

ترا آخر نمود ای خوار مسکین

چنین مانده ترا رو زار و مسکین

۴۱۰

ترا پیدا نموده عزّت خویش

تو افتاده چنین در لذّت خویش

۴۱۱

ترا زان جوهر قدس حقیقت

که پنهان آمدستی در طبیعت

۴۱۲

ترا از آن جوهر قدسی عیانی

که مکشوف است در تو هرمعانی

۴۱۳

تو از آن جوهر قدسی باعزاز

که اینجا آمدستی و شدی باز

۴۱۴

تو از آن جوهری کز جمله اشیا

از آن جوهر شدست ای دوست پیدا

۴۱۵

حقیقت آدمی و نی ز آدم

که اعیان آمدستی تو از آن دم

۴۱۶

نَفَخْتُ فیه مِنْ روحی در این جسم

در اینجا باز ماندستی تو درجسم

۴۱۷

نفخت فیه من روحی در اسرار

در این جسم آمدستی کل پدیدار

۴۱۸

نفخت فیه من روحی ز اعیان

حقیقت اسم بنهادی تو در جان

۴۱۹

نفخت فیه من روحی یقین تو

اگر باشی در این سر راز بین تو

۴۲۰

نفخت فیه من روح از صفاتی

که از نفخ یقین اعیان ذاتی

۴۲۱

نفخت فیه من روحی عیانی

که مکشوفست در تو هرمعانی

۴۲۲

نفخت فیه من روحی تو از ذات

منقش گشته اندر عین ذرّات

۴۲۳

نفخت فیه من روحی وصالی

چرا افتاده در عین وبالی

۴۲۴

نفخت فیه من روحی ز دیدار

تو داری اندر اینجا سرّ اسرار

۴۲۵

نفخت فیه من روحی تو دریاب

سوی آن نفخه دیگر زود بشتاب

۴۲۶

نفخت فیه من روحی چه چاره

همه ذرّات در تو شد نظاره

۴۲۷

نفخت فیه من روحی ز اشیا

همه در تو شده اینجا هویدا

۴۲۸

نفخت فیه من روحی تو خورشید

بخواهی ماند اندر سایه جاوید

۴۲۹

نفخت فیه من روحی تو در ماه

زده بر آفرینش نورت ای شاه

۴۳۰

نفخت فیه من روحی تو از عرش

فکنده نور خود اندر سوی فرش

۴۳۱

نفخت فیه من روحی ز جنّات

حقیقت سجدهٔ تو کرده ذرّات

۴۳۲

نفخت فیه من روحی در آتش

در این آتش فتادستی عجب خوش

۴۳۳

نفخت فیه من روحی تو از باد

ز نور خویش کرده باد را باد

۴۳۴

نفخت فیه من روحی تو در آب

فکنده نور خود را اندر او تاب

۴۳۵

نفخت فیه من روحی تو در طین

در این طین مر جمال خویشتن بین

۴۳۶

مر این صورت مبین کاینجا چنانست

جمالت برتر از حدّ کمالست

۴۳۷

جمالت برتر ازکون و مکانست

یقین کون و مکان در تو عیانست

۴۳۸

جمالت پرتوی بر عالم افتاد

که آن پرتو درون آدم افتاد

۴۳۹

جمالت بی نهایت اوفتادست

لطیفی بس بغایت اوفتاداست

۴۴۰

جمالت رشک ماه اندر خور آمد

حقیقت مردمی زان خوشتر آمد

۴۴۱

جمالت عالم دل در گرفتست

رقم بر چرخ و ماه و خور گرفتست

۴۴۲

عجائب صورت معنی نموده

لطافت بر لطافت در فزوده

۴۴۳

همه حیران تو مانده تو حیران

ز خودتا تو چه چیزی مانده پنهان

۴۴۴

تو اندر پردهٔ عزت بمانده

در این قربت از آن حضرت بمانده

۴۴۵

حقیقت تو از این آیینه هستی

ز بود خویشتن بت میپرستی

۴۴۶

در این آیینه موجودی همیشه

که اندر بود کل بودی همیشه

۴۴۷

در این آیینه بر خود عاشقی تو

از آن د رعشق کلّی لایقی تو

۴۴۸

در این آیینه پیدائی و پنهان

حقیقت جانی از دیدار جانان

۴۴۹

وجود جملگی اینجا تو داری

که هم پنهان و هم پیدا توداری

۴۵۰

چنان طوفان فکندی در گِل و دل

که کردی در یقین عطّار واصل

۴۵۱

در این معنی ترا در خویش دیدم

بجز تو من کس دیگر ندیدم

۴۵۲

حقیقت سالکانت بنده آمد

که رویت چون مه تابنده آمد

۴۵۳

حقیقت بدر و خورشید منیری

سزد کافتاد گان را دستگیری

۴۵۴

ز شوقت جانها دادند عشاق

که در عین توئی افتادهٔ طاق

۴۵۵

ز شوقت جان چه باشد تا فشاند

بسر در راه تو انسان نماند

۴۵۶

ترا داند هر آنکو واصل آمد

که مقصود از تو کلّی حاصل آمد

۴۵۷

تو مقصودی دگر تحقیق هیچست

بجز تو جمله نقش پیچ پیچست

۴۵۸

تو مقصود جهانی و وجودی

که نزد عاشقانت بود بودی

۴۵۹

زهی دیدار تو دیدار بیچون

نمود روی خود از کاف وز نون

۴۶۰

نمودستی رخ اندر حقهٔ خاک

ز بهر تست گردان نجم و افلاک

۴۶۱

ز بهرتست گردان آفرینش

توئی مر جزو تو اینجا یقینش

۴۶۲

چنانت اندر اینجا باز دیدم

ترا انجام با آغاز دیدم

۴۶۳

توئی اصل چنان گم کردهٔ باز

خود اینجا تو ندانی خویشتن راز

۴۶۴

چنان گم کردهٔ در پرده خود تو

که بنمودستی اینجا نیک و بد تو

۴۶۵

حجابت صورت افلاک آمد

نمود عشقت اندر خاک آمد

۴۶۶

حجابت صورتست و عین رازی

که خود را زین حجابت دیده بازی

۴۶۷

حجابت صورتست و بس حجابست

از آن اینجات اعداد و حسابست

۴۶۸

حجابت صورتست ای کار دیده

خود اندر پنج و شش ناچار دیده

۴۶۹

خود اندر چار و شش بنمودهٔ تو

ازل را با ابد پیمودهٔ تو

۴۷۰

خود اندر چار و شش دیدی سرانجام

بتو پیدا شده آغاز و انجام

۴۷۱

خود اندر چار و شش دیدی همیشه

ز غفلت خویش خوش داری همیشه

۴۷۲

مشو غافل که عقل کل تو داری

ز نور جزو و کل اسرار داری

۴۷۳

مشو غافل که اسرار جهانی

بمعنی این جهان و آن جهانی

۴۷۴

رسیدستی یقین زان حضرت پاک

وطن کردستی اندر حقهٔ خاک

۴۷۵

در این منزل مکن اینجا قراری

مجو زین منزل آخر هیچ یاری

۴۷۶

رسیدستی در این منزل یقین تو

فروماندستی اندر کل یقین تو

۴۷۷

رسیدستی در این منزل حقیقت

گرفتاری کنون سوی طبیعت

۴۷۸

در این منزل مکن اینجا قراری

مجو زین منزل آخر هیچ یاری

۴۷۹

در این منزل مکن اینجا مقامت

که یابی بیشکی درد و ندامت

۴۸۰

در این منزل مکن جز نیکنامی

که در عشقت حقیقت کل تمامی

۴۸۱

در این منزل نظر کن بود اوّل

مشو در هر صفت بر خود معطّل

۴۸۲

در این منزل به جز از شرع منگر

یقین اصل بین و فرع منگر

۴۸۳

در این منزل ز دین تقوی نگهدار

ز صورت بگذر و معنی نگهدار

۴۸۴

در این منزل بتقوی جان مصفّا

کن و کم گرد در عین مسمّا

۴۸۵

در این منزل ز تقوی شادمان شو

بپاکی از حقیقت جان جان شو

۴۸۶

در این منزل بتقوی دل فروشوی

درون جان و دل اسرار کل جوی

۴۸۷

در این منزل بتقوی راست رو باش

خموشی کن تو بی فریاد و او باش

۴۸۸

در این منزل مکن بد تا توانی

که نیکی یابی از سرّ معانی

۴۸۹

در این منزل نکو نامی بدست آر

که تا باشی حقیقت صاحب اسرار

۴۹۰

در این منزل ز دید شرع مگذر

ز شرع دوست در معنی تو برخور

۴۹۱

در این منزل مبین جز یار تحقیق

که میبخشد ترا مر یار توفیق

۴۹۲

در این منزل نخواهی بود پیوست

مکن بس جان خود اینجایگه پست

۴۹۳

در این منزل تو خواهی رفت ناچار

یقین بی صورت پنج و شش و چار

۴۹۴

از این منزل تو خواهی رفت بیرون

حقیقت عاقبت در خاک و در خون

۴۹۵

از این منزل تو خواهی رفت بیشک

فنا خواهی شدن در ذات اکل یک

۴۹۶

بس ای جان چون در اینجائی بدنیا

نظر کن پیش از این دیدار مولی

۴۹۷

در اینجا بازبین پیش از شدن باز

نمود عشق خود زانجام و آغاز

۴۹۸

در اینجا بازبین ای کار دیده

که تا باشی حقیقت یار دیده

۴۹۹

در اینجا بین و اینجا رو بشادی

که چون بینی تو اینجا داد دادی

۵۰۰

ترا مقصود صورت بد در اینجا

یقین خود ضرورت بُد در اینجا

۵۰۱

یقین خویشتن را میشناسی

که هستی جوهر و بس بی قیاسی

۵۰۲

تو اینجا جوهری چون از نمودار

درون بحر استغنا پدیدار

۵۰۳

در این بحر حقیقت جوهر اوست

صدف بگرفته پنهانی تو از پوست

۵۰۴

در این بحر صدف بشکن حقیقت

صدف اندر نمود خود طبیعت

۵۰۵

برون آی و نمایت جوهر اینجا

گذر کن از صدف مگذر در اینجا

۵۰۶

کجا توقیمت این دم بدانی

حقیقت جز دمی اینجا نرانی

۵۰۷

بخورد و خواب ماندی باز اینجا

حقیقت می نرانی باز اینجا

۵۰۸

نه از خود یک نفس آسودهٔ تو

از آن در رنج و غم فرسودهٔ تو

۵۰۹

همه رنج تو بهر خورد و شهوت

بود زانی یقین در عین نخوت

۵۱۰

همه رنج تو از کبرست وز کین

از آن اینجا نداری هیچ تمکین

۵۱۱

همه رنج تو از تست و ز صورت

از آن این دم نمییابی حضورت

۵۱۲

حقیقت مُردَم اندر ماجرائی

ز غفلت مانده در چون و چرائی

۵۱۳

مگو چون و چرا زین فعل بگذر

صفات ذاتی و در فعل منگر

۵۱۴

چرا خود را چنین محبوس داری

دَرِ نابسته را مدروس داری

۵۱۵

اگر باشی چنین در حقهٔ خاک

کجا گردی ز آلایش یقین پاک

۵۱۶

اگر باشی چنین نادان بمانی

بمیری ره سوی معنی نداری

۵۱۷

چه تو چه گاو خر هر دو یکی دان

تو این معنی حقیقت بیشکی دان

۵۱۸

چو تو در لذت نفس و هوائی

مثال قطره از دریا جدائی

۵۱۹

جدائی این زمان از عین دریا

درون چشمهٔ در شور و غوغا

۵۲۰

کجا در سوی کلّی رهبری تو

که مانده چون بَقَر بیشک خری تو

۵۲۱

مشو در عین لذّات بهیمی

اگر جویان حوران و نعیمی

۵۲۲

مشو در صورت کبر و حسد تو

برون بر مر کدورت از جسد تو

۵۲۳

صفا ده اندرون را از طبیعت

ز شرع کل شو اینجا در حقیقت

۵۲۴

صفا ده اندرون از شهوت و آز

چو مردان اندرین ره سر برافراز

۵۲۵

صفاده اندرون از زشتخوئی

اگر گردی چنین بیشک نکوئی

۵۲۶

صفا ده اندرون از خواب کردن

بنه نزدیک شرع از صدق گردن

۵۲۷

تقرب کن تو اندر شرع احمد

که بیرون آوری یاجوج از بند

۵۲۸

چه میدانی که چه بودی در اینجا

چو گردی پاک معبودی در اینجا

۵۲۹

خدا در تست بی آلایش ای دوست

وجود خویش کن پالایش ای دوست

۵۳۰

درون خاکی اندر حضرت پاک

مکن آلوده خود را اندر این خاک

۵۳۱

از این آلودگی تا چند گویم

منم پیوند کل پیوند جویم

۵۳۲

چو عطّار این زمان بگذر ز خوابت

که رد عقبی نباشد مر عذابت

۵۳۳

چو عطّار این زمان بگذر تو از خود

که تا کردی ز تقوی اندر او فرد

۵۳۴

چو عطّار این زمان کن راستی تو

که تا هرگز نیابی کاستی تو

۵۳۵

چو عطّار این زمان آهسته جان باش

حقیقت بود پیدا و نهان باش

۵۳۶

چو عطّار این زمان دیدار مییاب

همه از جان و دل اسرار مییاب

۵۳۷

چو عطّار این زمان از خود فنا گرد

برانداز این حجاب و کل خدا گرد

۵۳۸

چو عطّار این زمان تو پاک رو باش

که ناگاهی ببینی دید نقاش

۵۳۹

چو عطّار این زمان ره راه کن خود

بمنزل اندر آی وش اد کن خود

۵۴۰

چو عطّار این زمان بود فنا باش

حقیقت پیر معبود بقا باش

۵۴۱

چو عطّار این زمان بین ذات بیچون

گذرکرده ز خویش و هفت گردون

۵۴۲

بزیر پای همّت در نهاده

در معنی ز دید کل گشاده

۵۴۳

چنان کرده است ره تا باز دیدست

بنزد شاه بیشک راز دیدست

۵۴۴

چنان کردست اینجاگه سلوک او

که در ره شد بر شمس الدّلوک او

۵۴۵

چنان کردست در اینجایگه راه

که در منزل پدیدست او رخ شاه

۵۴۶

ره جان کرد و جانان باز دید او

نظر کرد و مرش خود راز دید او

۵۴۷

ره جان کرد و اینجادید دیدار

همه از او پدید او ناپدیدار

۵۴۸

ره جان کرد و جان شد اندر اینجا

ز دید خویش پنهان شد در اینجا

۵۴۹

ره جان کرد دید او ذات موجود

از او دیدند مر ذرّات مقصود

۵۵۰

ره جان کرد و جان را دید صافی

چو آدم دید دید دید صافی

۵۵۱

چو آدم راز جانان در بهشت او

بدید و جمله از باطن بهشت او

۵۵۲

چو آدم در بهشت جان قدم زد

در آخر جزو را در کل رقم زد

۵۵۳

چو آدم در بهشت جان بقا یافت

بنور بدر عالم مصطفا یافت

۵۵۴

چو آدم در بهشت جان حقیقت

قدم زد بیشکی او در شریعت

۵۵۵

چو آدم در بهشت جان بقا شد

ز جنّت در گذشت و کل خدا شد

۵۵۶

چنان از وصل جانان ناپدید است

که اندر وصل درگفت و شنیدست

۵۵۷

چنان ازوصل جانان یافت اعزاز

پدیدست از یقین انجام و آغاز

۵۵۸

نموددوست شد تا دوست دیدش

یقین با اوست مر گفت و شنیدش

۵۵۹

ز خود بگذشت تا کل دوست گشتست

حقیقت مغز شد بی پوست گشتست

۵۶۰

همه او دید و جز او غیر نگذاشت

یکی شد در درون و سیر بگذاشت

۵۶۱

یکی شد در درون ودید دلدار

یکی شد او ز دید دید دلدار

۵۶۲

بجز دلدار چیزی میندید او

هم از دلدار شد می ناپدید او

۵۶۳

فنا شد بود عطّار از میانه

رسید اندر لقای جاودانه

۵۶۴

فنا شد بود عطّار از دو عالم

از آن دم زد اناالحق در دمادم

۵۶۵

فنا شد بود عطّار از نمودار

از آن زد مر اناالحق خود بخود یار

۵۶۶

فنا شد تا زلا الّا عیان دید

نظر کرد وزلاکل بی نشان دید

۵۶۷

فنادر لا شد ودیدار لایافت

در آن لا آخرو دید خدا یافت

۵۶۸

ز حق درحق یقین حق یافتست او

از آن در جزو و کل بشتافتست او

۵۶۹

ز حق در حق حقیقت حق بدیدست

از آن در حق چو حق حق ناپدیدست

۵۷۰

ز حق در حق چنان شد در فنا باز

که از حق یافت حق حق را لقا باز

۵۷۱

چو حق حق دید از صورت گذر کرد

حقیقت بود حق از حق خبر کرد

۵۷۲

ز حق در حق حقیقت حق عیان دید

حقیقت حق عیان عین العیان دید

۵۷۳

ز حق در حق چنان موجود آمد

که او را جمله حق مقصود آمد

۵۷۴

ز حق در حق لقای جاودان یافت

نظر کرد و خود اندر جان جان یافت

۵۷۵

ز حق حق گفت نی باطل ندید او

همه ذرّات جز واصل ندید او

۵۷۶

ز حق حق گفت در راز نهانی

همه در شرح اسرار و معانی

۵۷۷

ز حق حق گفت اینجا سرّ مطلق

ز حق دم زد در اینجا از اناالحق

۵۷۸

ز حق حق گفت کل خود دید توفیق

ز حق در حقِّ حق دریافت تحقیق

۵۷۹

ز حق حق گفت اینجا راز بیچون

وز او بشنفت اینجا بیچه و چون

۵۸۰

ز حق حق گفت بود جاودانت

حقیقت حق ز پیدا و نهانت

۵۸۱

چنان در حق گمست و حق در او گم

که غیر قطره شد در عین قلزم

۵۸۲

چنان در حق عیان جاودان دید

که ذرّاتی شد و هردو جهان دید

۵۸۳

چنان در خود دو عالم یافت در خود

بمعنیّ و بصورت کل رقم زد

۵۸۴

چنان در حق عیان سرّ لا شد

که گوئی دائما دید خدا شد

۵۸۵

چنان در عین توحیدست در دید

که چیزی می‌نداند جز که توحید

۵۸۶

چنان در عین توحیدست در خود

که یکسان‌ست بی‌شک نیک با بد

۵۸۷

چنان در عین توحید است در راز

که خود می‌داند او انجام و آغاز

۵۸۸

چنان در عین توحیدست گویا

که خود در خود شدت او دید یکتا

۵۸۹

چنان در عین توحیدست بی‌شک

که چیزی نیست نزدیکش به جز یک

۵۹۰

چنان اندر یکی محبوب دیده‌ست

که طالب جملگی مطلوب دیده‌ست

۵۹۱

چنان اندر یکی شد بی‌نشان باز

که در یکی به بیند جان جان باز

۵۹۲

مگو عطّار خاموش گزین تو

در این معنی به جز یکی مبین تو

۵۹۳

عنان را باز کش از سوی این راز

مگو این سر دگر با هیچکس باز

۵۹۴

عنان را بازکش در سوی حضرت

دگر مر تازه کن مر جان حضرت

۵۹۵

عنان را بازکش تا دم زنی تو

یقین دم در دم آدم زنی تو

۵۹۶

چنان مستغرق عشق یقینی

که جز حق در همه چیزی نبینی

۵۹۷

چنان مستغرق دریای بودی

که در حق جسم و جان اینجا ربودی

۵۹۸

چنان مستغرق دریای شوقی

که اندر ذات کل یکتای ذوقی

۵۹۹

چنان دیدی تو با خود در یقین باز

که حقی و مگو دیگر تو این راز

۶۰۰

ابا لبّیک یا خود جوی جمله

عیانِ دید از خود جوی جمله

۶۰۱

عیان دید در خود بین و تن زن

دمادم گفت را زین گفت بشکن

۶۰۲

دمی با صورت و یک دم معانی

همی پرداز اسرار و معانی

۶۰۳

حقیقت جان در این معنی بداند

یقین در قربت این معنی بداند

۶۰۴

نداند صورت خود این چنین راز

که موجود است در انجام و آغاز

۶۰۵

به وقت صورت این معنی بیابد

که گم کرده سوی مولی شتابد

۶۰۶

چو صورت این بیابد آخر کار

شود اندر فنا مانند عطّار

۶۰۷

از آن گفتم به‌قدر هر کس این سرّ

که می‌باشد در این معنی ظاهر

۶۰۸

ترا چون نیست باطن این حقیقت

نگه می‌دار ظاهر در شریعت

۶۰۹

به ظاهر کوش و در باطن نظر کن

همه ذرّات آنگاهی خبر کن

۶۱۰

به ظاهر کوش اینجا تا توانی

که بگشاید ترا راز معانی

۶۱۱

حقیقت باز بینی آخر کار

به تقوی و به معنی ظاهر یار

۶۱۲

ولی صبریت باید کرد اینجا

که تا گردی حقیقت فرد اینجا

۶۱۳

ز صبرت عاقبت یابی سرانجام

بیابی از کف ساقی جان جام

۶۱۴

ز صبرت عاقبت محمود باشد

در آخر دیدنت معبود باشد

۶۱۵

ز صبرت کام دل اینجا برآید

به صبرت غصّه و غم بر سر آید

۶۱۶

ز صبرت باز بنماید جمالش

به صبرت می‌بیابی کل وصالش

۶۱۷

ز صبرت باز بنماید رخ خویش

به صبرت این حجب بردار از پیش

۶۱۸

خدا را صبر مؤمن دوست دارد

مراد از صبر در آخر برآرد

۶۱۹

رهت می‌پرس از هر پیر اینجا

که یابی پیر با تدبیر اینجا

۶۲۰

که ناگه پیرت اینجا رخ نماید

ز ناگاهی رخ فرّخ نماید

۶۲۱

طلب کن پیر خود در اندرون تاز

که با تو پیر گوید در یقین راز

۶۲۲

طلب کن پیر تا اینجا بیابی

درون خویش از او یکتا بیابی

۶۲۳

طلب کن پیر می‌گوید یقینت

که اندر اندرونت پیش بینت

۶۲۴

طلب کن پیر را کاو پیش بین است

که پیر کل ترا عین الیقین است

۶۲۵

طلب کن پیر تا کل راز گوید

ترا از دید کلّی باز گوید

۶۲۶

نمی‌دانی ترا پیری است همراه

ترا افکنده اینجا گاه در راه

۶۲۷

نمی‌دانی که پیرت هست در جان

حقیقت در صفت خورشید تابان

۶۲۸

نمی‌دانی تو پیر دیر اینجا

که افکنده است اندر سیر اینجا

۶۲۹

ز پیر دیر مینا در حجابی

از آن درمانده در دید حسابی

۶۳۰

ز پیر دیر چشم خویشتن باز

ببردت تا نماید رازها باز

۶۳۱

کسی از پیر اینجا نیست آگاه

بجز آنکو بوَد مر سالک راه

۶۳۲

حقیقت سالک اینجا پیر بیند

درون را پیر با تدبیر بیند

۶۳۳

حقیقت سالک اینجا دید سیرش

بپرسید او ز پیر بی نظیرش

۶۳۴

مصیبت نامه اینجا پیر برگفت

دُرِ اسرارهایم پیر کل سفت

۶۳۵

جهان پیر است اگر دانسته‌ای باز

که گردیده‌ست در انجام و آغاز

۶۳۶

حقیقت سالک از وی با خبر شد

گهی در شیب و گاهی بر زبر شد

۶۳۷

همی‌پرسید راز جمله اشیا

که بود کل کند در خویش پیدا

۶۳۸

مکان کوی می‌گردید سالک

از آن شد زبدهٔ کلّ ممالک

۶۳۹

همی‌پرسید از هر چیز او راز

همی‌آمد به نزد پیر خود باز

۶۴۰

بیان می‌کرد با پیر طریقت

که تا مر باز بیند او حقیقت

۶۴۱

چنان پیرش یقین می‌گفت تحقیق

که تا یابد در اینجا باز توفیق

۶۴۲

گهی سالک بَرِ خورشید بودی

ابا او گفتی و از وی شنودی

۶۴۳

گهی در پیش ماه و گاه بر عرش

گهی لوح و قلم هم گاه او فرش

۶۴۴

گهی با جبرئیل و گه سرافیل

ز میکائیل و گاهی هم عزرائیل

۶۴۵

گهی موسی گهی با آتش و آب

گهی با خاک و باد اند تک و تاب

۶۴۶

گهی با وحش و طیر اینجا عیان شد

ابا ایشان در این شرح و بیان شد

۶۴۷

گهی با آتش و گه کوه و دریا

گهی بر آسمان گه بر ثریّا

۶۴۸

گهی با آدمی و گاه ابلیس

گهی در جستن حق کرد تلبیس

۶۴۹

گهی از آدم و مرگاه از نوح

که تا او را فزاید قوّتِ روح

۶۵۰

گهی با آسمان‌ها گه ملایک

بیان پرسید اینجاگاه یک یک

۶۵۱

گهی از موسی و گه مر براهیم

همی‌پرسید سالک گشته تسلیم

۶۵۲

گهی عیسی از او پرسید هم راز

حقیت ز انبیا می‌دید او راز

۶۵۳

گهی در شیث پیش پیر بودی

ابا او گفتی و از وی شنودی

۶۵۴

همه راهش سوی احمد نمودند

درش در سوی کل آخر گشودند

۶۵۵

بآخر پیش احمد یافت تحقیق

مر او را داد اینجاگاه توفیق

۶۵۶

ز احمد راه خود و اسرار خود یافت

بآخر جسم و جان اندر اَحَد یافت

۶۵۷

محمد(ص) راز او بنمود اینجا

درش در دید کل بگشود اینجا

۶۵۸

رهش بنمود اوّل سوی صورت

که در صورت بود معنی ضرورت

۶۵۹

ز حُسنش بگذرانید و خیال او

ز عقل و قلبت و آنگه وصال او

۶۶۰

عیان در جان خود دید از حقیقت

گذر کرد آخر کار از طبیعت

۶۶۱

چو اندر منزل جان او قدم زد

وجود عقل در سوی عدم زد

۶۶۲

درون جان در اسرار کماهی

عیان جان یافت اسرار الهی

۶۶۳

ز جان پرسید و با جان او سخن گفت

مر او را راز جان و سر کهن گفت

۶۶۴

بدو جان گفت راز خویش اینجا

حقیقت چو نظر بگماشت اینجا

۶۶۵

حقیقت سالک اینجا جان عیان دید

درون جان خود او جان جان دید

۶۶۶

حقیقت جان جان بود او یقین او

شده ذرّات اینجا پیش بین او

۶۶۷

همه ذرّات را در ره فکندند

بپرسش جمله پیش شه فکندند

۶۶۸

حقیقت چونکه سالک در بر جان

در اینجا شد حقیقت رهبر جان

۶۶۹

نمود خویشتن از جان یقین یافت

در اینجاگه عیان عین الیقین یافت

۶۷۰

ز جان پرسید سالک راز بی‌چون

مر او را گفت جان سر بی چه و چون

۶۷۱

که من بودم ترا گم کردهٔ خویش

حقیقت مر ترا در پردهٔ خویش

۶۷۲

در این پرده ترا گم کردم اوّل

که تا ماندی در اینجاگه معطّل

۶۷۳

در آخر چون به نزدم آمدی تو

حقیقت کام اینجا بستدی تو

۶۷۴

منت کردم در اشیا جمله گردان

منت بودم در اینجا جان جانان

۶۷۵

حکایت مر بسی بشنیدم از پیر

حقیقت من بدم از پیر تدبیر

۶۷۶

من اینجا مر ترا کل رخ نمودم

منم جان نیز هم پاسخ نمودم

۶۷۷

منم جبریل و میکائیل بنگر

هم اسرافیل و عزرائیل بنگر

۶۷۸

منم لوح و منم کرسی منم عرش

منم عین قلم بنوشته بر فرش

۶۷۹

منم جنّت منم دوزخ در اینجا

منم حور و قصور و عین حورا

۶۸۰

منم خورشید و ماه و جمله انجم

ترا کردم درون جملگی گم

۶۸۱

منم عاشق یقین بنگر تو مر باد

ز باد و خاک من کرده تو آباد

۶۸۲

منم طیر و وحوش و آدمی من

منم هم جنّ و انس اندر کمین من

۶۸۳

منم عین نبات ودید حیوان

منم اینجا حقیقت دان از اینسان

۶۸۴

منم آدم منم نوح اندر اینجا

منم مر انبیا اندر تو پیدا

۶۸۵

منم دیدار سرّ مصطفا کل

که بنمودم ترا اینجا لقا کل

۶۸۶

منم جان و منم جسم و منم دل

منم عین خیال و نیست باطل

۶۸۷

منم اینجا و آنجا در یقین باز

نمایم مر ترا انجام و آغاز

۶۸۸

ز من مگذر که من جانم ز صورت

نمایم هر دمی اینجا حضورت

۶۸۹

ز من مگذر بمن بنگر یقین تو

که من هستم درونت پیش بین تو

۶۹۰

ز من دان هرچه دانی اندر اینجا

نمودم مر ترا ای مالک اینجا

۶۹۱

کنون تا قدر من بشناسی از جان

مرو جایی دگر خود را مرنجان

۶۹۲

تو قدر من بدان تا در یقینت

نمایم جاودان عین الیقینت

۶۹۳

در اینجا منزلت آن شه نمایم

در آخر مر ترا آن مه نمایم

۶۹۴

در اینجا منزلت در خود فنا کن

پس آن‌گاهی ز من خود را بقا کن

۶۹۵

در اینجا منزل است و من منازل

ترا گردانم اندر عشق واصل

۶۹۶

در اینجا منزل است و من حقیقت

کنم پاکت در اینجا از طبیعت

۶۹۷

در اینجا منزل است ای مرد سالک

نظر می‌کن تو در عین مناسک

۶۹۸

همه در تست و من از تو پدیدار

یقین در من شو اینجا ناپدیدار

۶۹۹

همه در تست اگر از من بیابی

حقیقت در درون از من بیابی

۷۰۰

منت واصل کنم چون خویش اینجا

همه حاصل کنم چون خویش اینجا

۷۰۱

حقیقت چون وصالت آخر کار

ز جان می‌آید اینجاگه پدیدار

۷۰۲

ز جان واصل شوی اینجا حقیقت

نماید جان در آخر دید دیدت

۷۰۳

تو جان و اصل شوی چون باز بینی

ز جان مر راز بیچون بازبینی

۷۰۴

ز جان و اصل شوی در جزو و کل تو

ز جان یابی حقیقت عین کل تو

۷۰۵

ز پیر جانت کردم آگه اینجا

اگر هستی چو سالک در ره اینجا

۷۰۶

در این معنی اگر ره باز یابی

ز پیر خویشتن شهباز یابی

۷۰۷

ترا پیریست جان و راز دیده‌ست

همه در خویشتن او باز دیده‌ست

۷۰۸

ترا جان پیر تن اینجا روان است

جمال جان ترا عین العیان است

۷۰۹

جمال او اگر یابی چو احمد

شوی آنگه چو منصور و مؤیّد

۷۱۰

جمال جان نظر از اندرونت

که جانست اندر اینجا رهنمونت

۷۱۱

جمال جان نظر کن در نهان تو

کز او یابی در آخر جان جان تو

۷۱۲

جمال جان بخود پیوسته داری

از آن نور یقین پیوسته داری

۷۱۳

جمال جان چو مردان باز دیدند

حقیقت آن عیان شهباز دیدند

۷۱۴

جمال جان اگر رویت نماید

یکی بینی ز هر سویت نماید

۷۱۵

همه جانست و تن جانست اینجا

عیان تن جان پنهان است اینجا

۷۱۶

همه جانست و تن از جان پدیدار

ز تن مر جانست اینجا ناپدیدار

۷۱۷

حقیقت جان ز تن باشد نهانی

به تن می‌گوید او راز نهانی

۷۱۸

ز تن هرگز کسی واصل نبوده‌ست

مراد کس ز تن حاصل نبوده‌ست

۷۱۹

ز تن جز رنج و درد سر نیاید

همان از تن غم و اندوه فزاید

۷۲۰

همه رنج از تن است و شادی از جان

که همچون جان شود در خویش پنهان

۷۲۱

خبر کن تو تن از سرّ حقیقی

که با جان دائما در دل رفیقی

۷۲۲

خبر کن تن که خواهی شد فنا باز

بیابی در فنا بی‌شک بقا باز

۷۲۳

خبر کن تن که اینجا راز داری

سزد گر فکر از خود باز داری

۷۲۴

خبر کن بین که اندر آخر من

تو خواهی بود عین ظاهر من

۷۲۵

خبر کن باز تا فارغ شود او

حقیقت در جهان بالغ شود او

۷۲۶

خبر کن تا یقین کل بیابد

حقیقت جزو سوی کل شتابد

۷۲۷

چو سالک واصل جان گشت اینجا

یکی باشد حقیقت در همه جا

۷۲۸

ز پیر جان اگر بویی بری تو

در این میدان یقین گویی بری تو

۷۲۹

ز پیرت آگهی داده‌ست عطّار

کنون سالک ز پیر جان خبردار

۷۳۰

خبرداری که جانان پیر راه است

کنون اندر مکان اعیان شاه است

۷۳۱

حقیقت واصل است این پیر دانا

به هر معنی بود اینجا توانا

۷۳۲

حقیقت واصل است این پیر جمله

همی‌جوید یقین تدبیر جمله

۷۳۳

اگر سالک بر پیر حقیقت

بسازد از عیان دل طریقت

۷۳۴

کند پیرش چو خود اینجا عیان او

در آخر در رسد در جان جان او

۷۳۵

کسی کاو ره برد اینجا سوی پیر

نباشد خود مر او را مکر و تزویر

۷۳۶

در این ره هرچه بازد پاک بازد

ز دید پیر آخر سرفرازد

۷۳۷

ز دید پیر یابد جان جان باز

اگر آخر شود اینجای جانباز

۷۳۸

یقین منصور پیر کل عیان دید

نظر کرد و جمال او عیان دید

۷۳۹

ز پیرش رهنمایی بود اوّل

در آخر مر خدایی بُد چو اوّل

۷۴۰

چنان در پیر خود اینجا رسید او

که پیر پرده را زاینجا بدید او

۷۴۱

بر پیر آمد و بنمود رازش

حجاب انداخت اینجاگاه بازش

۷۴۲

به‌یک ره چون حجاب از وی جدا کرد

ز خود کردش گم آنگاهی خدا کرد

۷۴۳

اگر تو واصلی مانند منصور

مشو یک دم ز پیر خویشتن دور

۷۴۴

اگر تو واصلی از پیر مگذر

وصال پیر یاب از پیر برخور

۷۴۵

وصال از پیر جوی و بی‌نشان شو

چو پیر آمد درون خود نهان شو

۷۴۶

وصال از پیر جوی و باز بین راز

حجاب از روی پیر اینجا برانداز

۷۴۷

وصال از پیر جوی و در فنا شو

در آن عین فنا از حق بقا شو

۷۴۸

دریغا زین معانی اندر اینجا

که بی‌شک ره نمی‌دانی در اینجا

۷۴۹

نمی‌دانی ره و غافل بمانده

عجب در خویش بی‌حاصل بمانده

۷۵۰

چنین در خوابی و بیدار جانت

همی‌گویم دمادم در نهانت

۷۵۱

که هان از خواب شو بیچاره بیدار

زمانی تو ز دیدارم خبردار

۷۵۲

چنین تا کی بخفته اندر این راه

نباشی یک نفس از دوست آگاه

۷۵۳

که ناگاهی که جانت واصل آمد

ورا اعیان کلّی حاصل آمد

۷۵۴

دمادم می‌کند شر خواب بیدار

تو هستی خفته اندر خواب پندار

۷۵۵

تمامت رهروان در کل رسیدند

جمال جاودانی باز دیدند

۷۵۶

ره جان کن که اندر آخر ای دوست

بدانی کاین وجود تو هم از اوست

۷۵۷

ره جان کن که گردی واصل اینجا

شوی در دیدن جانان تو یکتا

۷۵۸

حقیقت جان و دل پیوند جانانست

در آخر هر دو اندر بند جانانست

۷۵۹

چو در بندست جانت در جدایی

در آخر زین سخن یابد رهایی

۷۶۰

از این زندان چو بیرون آیدت جان

بیابی مر ورا خورشید تابان

۷۶۱

چو خورشیدست جان تو بصورت

برون آمد ز میغ تن ضرورت

۷۶۲

به یک ره لشکر حرص و حسد را

نهد او تیغشان اندر جسد را

۷۶۳

چو وقت رفتن سالک بصورت

بود نشو معانی از حضورت

۷۶۴

حقیقت در فنا یابد بقا او

بیابد اندر آخر کل لقا او

۷۶۵

برون آید چو خورشیدی از این میغ

کشد مر نور خود در جمله چون تیغ

۷۶۶

به‌یک ره جمله را از خویشتن دور

کند تا جاودان ماند یقین نور

۷۶۷

چرا کاینجا بود از عشق سالک

هنوز از عشق گردد عین مالک

۷۶۸

چو سالک جان دهد در آخر کار

ندیده اندر اینجا نقد دیدار

۷۶۹

نتابد نور جان در بود جسمش

برافتد اندر اینجا عین اسمش

۷۷۰

پشیمان باشد اندر آخر کار

ندیده اندر اینجا عین دلدار

۷۷۱

در اینجا نقد دیدارت بیابد

که تا در اندر آخر برگشاید

۷۷۲

در اینجا نقد دیدار ار بیابی

در آخر چون سوی جانان شتابی

۷۷۳

در اینجا نقد دیدار است بنگر

همی‌گویم که هان یار است برخَور

۷۷۴

ز جان برخور که جانت دیده جانانست

درون جان ببین بی‌شک که جانانست

۷۷۵

چو نقد جانت اینجاگاه پیدا

چرا هرجا همی‌گردد ز سودا

۷۷۶

همه جان بین که جان دیدار شاه‌ست

حقیقت دان که جان نور اله‌ست

۷۷۷

از این نقد حقیقت بر خور اینجا

چو دیدت جانست از جان بگذر اینجا

۷۷۸

همه جان بین که جانت رهنمون‌ست

چرا اینجا دل تو پر ز خون‌ست

۷۷۹

که جان را یک دمی نادیده‌ای تو

یقین بنگر اگر با دیده‌ای تو

۷۸۰

نَفَخْتُ فیهِ مِن روح است جانت

ز ذات کل شده عین العیانت

۷۸۱

نفخت فیه من روح است اینجا

حقیقت کشتی نوح است اینجا

۷۸۲

چو جان نوح است و صورت هست کشتی

چرا از نوح جان اندر گذشتی

۷۸۳

چو تو کشتی نوحی راز دیده

یقین بحر حقیقت باز دیده

۷۸۴

تو در کشتی نوحی فارغ ای دل

ترا بحر حقیقت هست حاصل

۷۸۵

در این بحر حقیقت در طوافی

نظر کن در درون بحر صافی

۷۸۶

تو با نوحی و آگاهی نداری

که دریای حقیقت می‌گذاری

۷۸۷

تو دریا و ابا نوحی ندانی

که کشتی زینچنین دریا برانی

۷۸۸

ز دریای حقیقت کن گذاره

مر آن جوهر کن اینجاگه نظاره

۷۸۹

نبینی بر سر دریا تو جوهر

مگر در قعر یابی جوهرت بر

۷۹۰

ترا زین بحر جوهر بایدت یار

که آید از درون او پدیدار

۷۹۱

ترا زین بحر اگر جوهر برآید

حقیقت ذات دریا آن نماید

۷۹۲

تو هستی بر سر طوفان نشسته

به گِرد بحر می‌گردی تو جسته

۷۹۳

درون بحر جوهر می‌ندانی

در این معنی تو ره بر تا بدانی

۷۹۴

حقیقت جوهرت از اصل بنگر

در این دریا تو بود وصل بنگر

۷۹۵

در این دریای بی پایان بسی راز

حقیقت یافتم از جوهرم باز

۷۹۶

مرا این جوهر و این بحر دیدم

ولی در بحر کلّی ناپدیدم

۷۹۷

در این بحر حقیقت شد مرا فاش

مر آن جوهر بدیدم عین نقّاش

۷۹۸

چو ملّاحم در اینجاگه در این بحر

روم از ناگهان اندر بُنِ قعر

۷۹۹

برآرم جوهری من از معانی

کنم زان جوهر اینجا دُرفشانی

۸۰۰

ندارد از یقین عطّار اینجا

فشاند جوهر اسرار اینجا

۸۰۱

ندارد زر به جز از کان جوهر

چه جوهر هست جوهر بهتر از زر

۸۰۲

مرا آن جوهر دیدست تحقیق

که اندر عین اعیانست توفیق

۸۰۳

در این بحر فنا آن جوهر عشق

مرا آمد نصیب از اختر عشق

۸۰۴

چنان از عشق جوهر یافته‌ستم

که اندر خانه من دریافته‌ستم

۸۰۵

در این خانه است یارت ار بدانی

درون خانه‌ای ار می‌توانی

۸۰۶

درون خانه‌ای تو بحر بنگر

مرا آن جوهر اندر قعر بنگر

۸۰۷

مرا اندر درون خانه دریا است

در آن بحرم یکی جوهر هویدا‌ست

۸۰۸

درون خانه بحر کل که دیده‌ست‌؟

مر این معنی کسی از کس شنیده‌ست‌؟

۸۰۹

کسی داند که این معنی چگونه‌ست‌

که جانش در بُنِ دریای خون است

۸۱۰

کسی داند که اندر خانهٔ دل

حقیقت بحر کل کرده‌ست حاصل

۸۱۱

کسی داند که این بحر گُهَربار

دمادم می‌شود زو ناپدیدار

۸۱۲

بسی در بحر جان خوردند غوطه

که تا پیدا شدند با دلق و فوطه

۸۱۳

نیاید هیچکس زین بحر بیرون

شدند غرقه در این دریای پرخون

۸۱۴

در این دریای پر خون جان بدادند

درون بحر جان پنهان بدادند

۸۱۵

درون بحر جان دادند و کس نیست

چه‌گویم کاندر او فریادرس نیست

۸۱۶

نیامد هیچکس زین بحر بر در

بدادند جان همه از بهر جوهر

۸۱۷

همه از بهر جوهر جان بدادند

یقین جان بر سر جوهر نهادند

۸۱۸

یکی دریای پر خونست بنگر

نمی‌گویم که تا چونست بنگر

۸۱۹

گهی دریای پر خونست و پر راز

اگر از عاشقانی جان در او باز

۸۲۰

یکی دریای پر خونست تحقیق

کسی کاو جان در او بازید توفیق

۸۲۱

ز جوهر یافت اندر آخر کار

درون بحر جوهر دید با یار

۸۲۲

حقیقت می‌زند موج پر از خون

در اینجا هیچ راهی نیست بیرون

۸۲۳

حقیقت می‌زند موج دمادم

کسی باید که یابد اندر او دم

۸۲۴

نگه کن تا در این دریا شود باز

بیابد جوهر اندر عزّ و اعزاز

۸۲۵

در این دریا چو آخر باز بیند

حقیقت جوهر جان باز بیند

۸۲۶

درون بحر جان بنگر زمانی

که جوهر یابی اینجا در عیانی

۸۲۷

دم خود اندر این دریا نگهدار

نباید تا شوی تو ناپدیدار

۸۲۸

در این بحر معانی غوطه‌ای خوَر

فرو رو تا بیابی باز جوهر

۸۲۹

چو اندر جوهر الاّ رسیدی

تو نور جوهر الّا بدیدی

۸۳۰

در آن جوهر یکی نور است مطلق

در آن نور حقیقت بازبین حق

۸۳۱

در آن نور حقیقت بنگری باز

در او پیداست هم انجام و آغاز

۸۳۲

در آن نورست پیدا هرچه بینی

در آن نور است اگر صاحب یقینی

۸۳۳

حقیقت شمس و ماه و چرخ و انجم

شدند در نور جوهر جملگی گم

۸۳۴

در آن نور است پیدا هر چه بینی

شده پیدا در آن نور یقینی

۸۳۵

همه از نور جوهر تابناک‌ند

شده پیدا در آن دیدار خاک‌ند

۸۳۶

حقیقت نور جوهر یاب در خاک

که خاک آمد خود صانع پاک

۸۳۷

حقیقت بحر در خاکست پیدا

از آن پیوسته اندر شور و غوغا

۸۳۸

اگر واصل شوی مانند منصور

تو باشی در عیان آن جوهر نور

۸۳۹

تو باشی جوهر و خود را ندانی

همی‌گویم دمادم در معانی

۸۴۰

به هر معنی که می‌گویم ترا باز

نمی‌یابی ز خود انجام و آغاز

۸۴۱

به هر معنی که گویم در گمانی

از آن زین سرّ رمزی می‌ندانی

۸۴۲

یکی حرف است و چندینی کتاب است

یکی نور است و چندینی حجاب است

۸۴۳

یکی فعل‌ست و چندینی صفات‌ست

یکی بحر است و اسمش عین ذات‌ست

۸۴۴

یکی ذات‌ست و چندینی عجائب

صفات و فعل می‌بینم غرائب

۸۴۵

یقین جسم است پیوسته در این دل

ز دل جانست مر مقصود حاصل

۸۴۶

ز جان ذات است مقصود ار بدانی

ولیکن چون بیابی بی‌نشانی

۸۴۷

ندارد نور اینجا رنگ بی‌شک

ندارم نیز هوش و هنگ بی‌شک

۸۴۸

که تا برگویم این سر تا چگونه‌ست

دلم افتاده در دریای خون است

۸۴۹

همه ذرّات من جویای اویند

حقیقت هم بدو گویای اویند

۸۵۰

همه ذرّات من جویای ذات‌ند

شده حیران درآن عین صفات‌ند

۸۵۱

تمامت دیده دیدستند در خویش

حجابی نیست ایشان را در این پیش

۸۵۲

بجز خود مر حجاب خود نباشد

همی‌خواهد که ایشان خود نباشد

۸۵۳

چنان خواهد که در جانان شود گم

که ایشان قطره اند و یار قلزم

۸۵۴

فنای خویش می‌خواهند اینجا

که کلّی در فنا یابند اینجا

۸۵۵

فنای خویش می‌خواهند بی‌شک

که کلی در فنا یابند آن یک

۸۵۶

فناشان آرزو و در فنااند

کنون افتاده در دید بقااند

۸۵۷

ولیکن فرقی از هستی و ثانی است

یکی جویند کاینجا خود دو تا نیست

۸۵۸

دو نبود جز یکی اینجا نبیند

که در یکی حقیقت همنشینند

۸۵۹

دو نبود ذات بی‌شک جمله ذاتند

که می‌خواهند بود خود که بازند

۸۶۰

همی‌خواهند تا اندر فنا راز

نیابند و شوندش جمله جانباز

۸۶۱

ترا مر ذرّهٔ جان نیست بنگر

ز مر پیدات پنهان نیست بنگر

۸۶۲

حقیقت چون فنااند اوّل آخر

برانداز از میان این نقش ظاهر

۸۶۳

برانداز از میان این نقش صورت

همه ظلمت شود در سوی نورت

۸۶۴

برانداز از میان این صورت خویش

که ذات جاودان بینی تو در پیش

۸۶۵

اگر این نقش اینجاگه ببازی

به نزد انبیا سر برفرازی

۸۶۶

اگر این نقش گردد ناپدیدار

جمال بی‌نشان آید پدیدار

۸۶۷

اگر این نقش پنهانی کنی پاک

نماند نار و ریح و ماه با خاک

۸۶۸

بمانده جاودان جان تو پر نور

شود در جزو و کل یکی چو منصور

۸۶۹

حقیقت آخر کار و سرانجام

بخواهی خورد همچون دیگران جام

۸۷۰

ترا جام فنا باید چشیدن

در آن خلعت فراق جان بدیدن

۸۷۱

ترا جام فنا باید بخوردن

به صورت از همه اشیا بمردن

۸۷۲

ترا جام فنا خواهند دادن

یکی داغی ترا اینجا نهادن

۸۷۳

ترا جام فنا در آخر کار

بباید خورد اینجاگه به ناچار

۸۷۴

ترا جام فنا مانند مردان

فرو باید کشیدن تا شود جان

۸۷۵

ترا جام فنا مانند منصور

بباید خورد تا گردی به کل نور

۸۷۶

ترا جام فنا اینجا چو آدم

بباید خورد و شد در قرب آن دم

۸۷۷

ترا جام فنا اینجا شادمانه

که تا یابی حیات جاودانه

۸۷۸

فروکش جام را در عزّت و ناز

که خواهی یافت در آن‌دم تو کل باز

۸۷۹

فروکش جام و خندان شو تو چون گل

که خواهی یافت در آن دم یقین کل

۸۸۰

فروکش جام جانان تا شوی پاک

حقیقت از نمود خاک و افلاک

۸۸۱

در آن دم چون خوری این جام اینجا

ببین هم اوّل و انجام اینجا

۸۸۲

بباید کردنت مر نوش آن جام

که خواهی گشت ذات کل سرانجام

۸۸۳

بباید خوردنت بی تلخی روی

مگردان روی خود را از دگر سوی

۸۸۴

چنان باش اندر آن دم راز دیده

که باشی جزو و کل را باز دیده

۸۸۵

چنان باش اندر آن و در وصالش

که راحت یابی از عین وبالش

۸۸۶

چنان باش اندر آن دم همچو عشاق

که باشی در خودی و بی خودی طاق

۸۸۷

چنان باش اندر آن دم همچو مردان

که یکی یابی اندر ذات و در جان

۸۸۸

چنان کن خویش را آنگه تو تسلیم

که بد در آتش سوزان براهیم

۸۸۹

چنان کن خویش را تسلیم جانان

که اسمعیل خود می‌کرد قربان

۸۹۰

چنان کن خویش را تسلیم مشتاق

که سر ببرید اندر عشق اسحاق

۸۹۱

چنان کن خویش را تسلیم آن دید

که در یکی یکی یابی ز توحید

۸۹۲

چنان کن در یکی تسلیم جانت

که ذات حق شود کلّی عیانت

۸۹۳

چنان تسلیم کردن جان و دل تو

که در آن دم نمانی مر خجل تو

۸۹۴

چنان تسلیم کن جان در بر دوست

که بیرون آورد یکباره از پوست

۸۹۵

چنان تسلیم کن جان در بر یار

که تا پیدا شوی تو کل پدیدار

۸۹۶

چنان تسلیم کن جانا دل از جان

که در جان یابی آن خورشید تابان

۸۹۷

چنان تسلیم کن جان اندر آن ذات

که نور قدس گردد جمله ذرّات

۸۹۸

چنان تسلیم کن جان در جلالش

که یابی در نمود جان وصالش

۸۹۹

چنان تسلیم شو مانند مردان

که تا یابی در آن دم جمله جانان

۹۰۰

در آن دم گر تو کل تسلیم گردی

بساط جسم و جان را درنوردی

۹۰۱

از این دم سوی آن دم رفت خواهی

شوی در جزو و کل نور الهی

۹۰۲

از این دم سوی آن دم می‌شوی باز

حقیقت نزد جانان تو به اعزاز

۹۰۳

در آن دم باش حاضر تا حقیقت

نمودار می‌کند در دید دیدت

۹۰۴

در آن دم باش حاضر از دل و جان

که بنماید حقیقت روی جانان

۹۰۵

مشو غافل دمی جانان در آن دم

که بنماید رخت جانان همان‌دم

۹۰۶

همه مردان در آن‌دم راز دیدند

جمال دوست آن دم باز دیدند

۹۰۷

حقیقت آخر آن دم وصال است

در آن دم عاشقان دید جمال است

۹۰۸

حقیقت آخر آن دم شوی ذات

شود جان مر حقیقت جمله ذرات

۹۰۹

نظر کن اندر آن دم بی وجودت

که پیدا آید آن دم بود بودت

۹۱۰

نظر کن اندر آن دم از نهانی

که در جانان شوی کلّی تو فانی

۹۱۱

چو جانان رخ نماید اندر آن دم

خیالی بینی اینجا جمله عالم

۹۱۲

چو جانان رخ نماید اندر آن راز

حجاب از روی خود اندازد او باز

۹۱۳

چو جانان رخ نماید آخر از دید

تو گردی ذات قرب از عین توحید

۹۱۴

چو جانان رخ نماید آخر کار

برافتد این حجاب آخر به یکبار

۹۱۵

تو جانان گردی و او در تو موجود

شود آن دم بیابی عین مقصود

۹۱۶

تو جانان گردی و وین‌دم شود پوست

نماند جان و ماند جاودان دوست

۹۱۷

تو جانان گردی و مر دل بماند

تنت در خاک زیرِ گل بماند

۹۱۸

تو جانان گردی و پیوسته باشی

اَزَل را با اَبَد پیوسته باشی

۹۱۹

تو جانان گردی از عین وصالت

در آن دم عاشقان دید جمالت

۹۲۰

تو جانان گردی از دید وصالت

یکی بینی همه اندر جلالت

۹۲۱

نماند جان به جز جانان نماند

تن اندر خاکدان پنهان نماند

۹۲۲

شود تن خاک اندر آخر کار

شود در خاک و خون او ناپدیدار

۹۲۳

شود جانان ز بعد مدّتی تن

نباید گفت مر عطّار تن زن

۹۲۴

خوشا آن دم که جان گردد در این خاک

چون جان بی‌شک نهان گردد در این خاک

۹۲۵

خوشا آن دم که چون جان باز گردد

درون جزو و کلّی راز گردد

۹۲۶

در آخر دوست خواهد بود تحقیق

بباید از نمود دوست توفیق

۹۲۷

دلا در لا یکی یک لحظه اینجا

شده در عین الّا اللّه یکتا

۹۲۸

دلا در راز الّا اللّه عیانی

ولیکن مانده در روی جهانی

۹۲۹

نخواهی رفت زین منزل سوی لا

حقیقت بود خواهد شد در الّا

۹۳۰

نخواهی رفت از این منزل حقیقت

رها خواهی تو کردن این طبیعت

۹۳۱

دلا جای تو در خاکست بنگر

درون رو تو ز دید دوست برخور

۹۳۲

در این معنی مجال دم زدن نیست

از این منزل ره باز آمدن نیست

۹۳۳

همه رفتند و کس نامد پدیدار

همه آنجا شدندش ناپدیدار

۹۳۴

همه رفتند در دیدار بی‌چون

یقین دریافتند اسرار بی‌چون

۹۳۵

همه رفتند مر در شیب این گِل

حقیقت گشتشان مقصود حاصل

۹۳۶

همه رفتند اندر جوهر دوست

رها کردند اینجا جملگی پوست

۹۳۷

همه رفتند بر سودا دماغی

بمردند اندر اینجا چون چراغی

۹۳۸

همه رفتند و نامد هیچکس باز

نیامد هیچکس می باز پس باز

۹۳۹

همه رفتند در سوی خداوند

حقیقت با ازل کردند پیوند

۹۴۰

همه رفتند در صحرای عقبی

شدند اینجایگه یکتای مولی

۹۴۱

همه رفتند پنهان در سوی یار

در اینجا می‌نبینی لیس فی الدّار

۹۴۲

همه رفتند اندر جوهر ذات

رها کردند اینجا جسم ذرّات

۹۴۳

همه رفتند و اعیان باز دیدند

بسوی ذات کلّی راز دیدند

۹۴۴

همه رفتند اندر عین اللّه

شدند از راز جانان جمله آگاه

۹۴۵

همه رفتند و در جانان شدند گم

چو یک قطره سوی دریای قلزم

۹۴۶

همه رفتند ودر عین الیقینند

ز ذات کلّ و اینجا پیش بینند

۹۴۷

همه رفتند از اینجا باز رستند

حقیقت نیست گشته عین هستند

۹۴۸

همه رفتند اندر عین الّا

حقیقت باز دیدند جوهرِ لا

۹۴۹

همه رفتند و می‌آیند دیگر

دگر خواهد شد اینجا راز بنگر

۹۵۰

همه واصل شدند اینجا ز دیدار

در اینجا بی‌شکی کل ناپدیدار

۹۵۱

در این معنی که من گفتم شکی نیست

که در عین الیقین غیر از یکی نیست

۹۵۲

در آن حضرت چو رفتی باز نایی

حقیقت آن زمان عین خدایی

۹۵۳

در این سر ره بری دانای اسرار

بمیر از جسم خود وز عین پندار

۹۵۴

بمیر از جسم پیش از مرگ اینجا

بکن عین بدی را ترک اینجا

۹۵۵

تو اینجا ترک خود کن در حقیقت

بمیر از نقش این نفس و طبیعت

۹۵۶

درون پرده پرشور است بنگر

به آخر منزلت گورست بنگر

۹۵۷

دمادم می‌رود زان هر معانی

که تا باشد که یک شمّه بدانی

۹۵۸

همه خواهیم رفتن در سوی خاک

نماند جاودان دوران افلاک

۹۵۹

نماند جاودان کس سوی دنیا

بباید رفتنت از کوی دنیا

۹۶۰

نماند جاودان کس سوی این جسم

نخواهد ماند جان و نیز مر اسم

۹۶۱

همه خواهیم رفتن سوی حضرت

در آن سر تا که‌را بخشند قربت

۹۶۲

در آن سر تا که را خواهند دادن

بهشت جاودان یا غل نهادن

۹۶۳

یقین حال از دو نیست اینجا

حقیقت نار یا جنّات حَورا

۹۶۴

کسانی را که نیکی کرده باشند

نه همچون دیگران آزرده باشند

۹۶۵

به طاعت جان خود کرده مصفّا

بهشت جاودان یابند فردا

۹۶۶

بهشت جاودان جای نکوکار

بود فردا مر این سر را نگهدار

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات

user_image
حسین آقاجانی
۱۳۹۰/۱۰/۰۲ - ۰۳:۵۹:۳۳
بنام تو بنام من بنام آه بنام نااین کلام بر اساس علم سخن بیان شده و چنانچه مطالب در مقایسه با اشعار عادی بی مفهوم بنظر می رسند بدلیل پرداختی است که در حوزه معانی دیگری صورت گرفته است بدبن ترتیب که هر کلمه در علم کلام دارای بار معنایی خاصی است و خالق اثر( وحید قاسمی بانا شاه) بدون تفسیر(شعر با شعر) این کلام را سروده است. قالب ها و سایر موازین ظاهری کمتر رعایت شده و بیشتر به معنا و پیام توجه گردیده است.تفسیر بیت اول برای علاقه مندان: کلمه ی ایک یعنی ا= یک = خالق سرآغاز وجود و خدا و بی همتا. کلمه « نا » (در کل این اشعار) دارای معنی وجود؛ دروازه ی وجود و حکمت وجود و بر گرفته از کلمات نا (نای) رمق و توان بوده و بار نفی یا سلبی ندارند.(جمع شش حواس= نا )کلمه ی پیک( ریشه یک) اشاره به کلیه کتب اسراری (کتب آسمانی , مولانا , عطار, نظامی و ...) دارد که ناء افراد منتخب در آن مطرح و به شکل راز بیان شده است .بنام نیستی بیان یعنی از گذشته ی دور و در نیستی ؛ ایشان مشخص و معرفی شده اند تا آیندگان از وجودشان آگاه گردند. مقدمه از: حسین آقاجانی(( گر تو بر خود مومنی با من بیا – گر تو بر من ایمنی هرگز میا))(( آدمی گر بود همو بودست و بس – آدمی گر رفت از او بودست کس))اشاره به کورش بزرگ مادر سرزمینانا جیل یا همان راهبری لازمهء امر واجبِ دین شناسی برای انسان مذهبی این است که به ادیان پیشین جهت شناخت دین تکمیلی خود بازگشت نماید تا بتواند ثمر و نتیجهء ادیان را فهم نماید و منظور از موعود و بهشت برین خود را درک و فهم کند و ناجی و مفهوم کلامی آنرا بشناسد. منظور از بازگشت، به فهم و معنی برگشت از دین خود نیست و همانطور که در کلام واضح است انسان مذهبی باید بازنمایی از دورنمایِ ادیان خود را به حتم برای تعالی خود داشته باشد و این بازنمایی هرگز نباید در توقف و ایست مطلقِ ما در یک دین باشد ( هرچند در آنجایی که مطلب و یا فعلی با عقل و فهم و فرهنگ ما ضد است و درک ان برای ما غیر ممکن، گذر از آن موضوع نیز برای شناخت ما واجب است آنهم به سبب آنکه ما زشت رفتار نکنیم ؛ زیرا هر عملی به حتم حکمتی را در بر داشته که هر شخصی در منطق خود آن حکمت را فهم نمی کند .) و چنانچه این بازگشت توقفی را در مسیر ما سبب شود ، مفهوم نزول و برگشت از دین را گرفته و دلیل زشت بت پرستی و تعصب را همراه دارد که در این صورت نه آئین خود را درک نموده ایم و نه دلیل وجود مذاهب گذشته را فهمیده ایم و هرگز وجود دین آخر را فهم و قبول نخواهیم کرد. رهبران دینی تا امروز این وظیفهء بزرگ و ارزشمند زنده نگه داشتن دینها برای شناخت ما را مسئول و عهده دار بودند و خود آنها نیز موظف بودند که به پیروان مذهبی خود این شناخت را در کمال و جمال مهر و محبت و دوستی و خوبی بشناسانند و جملگی پیروان باید بدانند چنانچه دین جدید آید و آنها همچنان در دین خود ثابت بمانند باز به معنی برگشت از دین است و او نیز به توقف در مذهب خود ائین بت پرستی را برای خود برگزیده است ، زیرا هر دینی خبری از دین جدید را داده وآخرین و تکمیلی ترین دین که به پیوست اولین دین بوده است ، دین باور و فهم خالص به خدای بی همتا در جمال و کمال دوستی و محبت و نیکی و مهر در سایهء ظاهر و باطن و اندیشه است. ( و رهبران عادل و به حق ادیان همان کسانی هستند که در آزادی مطلق، زیبا و نیکو در جمال و کمال دوستی و مهربانی ، جدا از ظلم و ستم ، پیروانشان را بسوی وحدت راهبانی و هدایت کرده اند). کتاب فردوس برین(( درب یک )) ایکِ نامت به نا هستی عیان پیک نامم را بنام نیستی بیان1 بسم الله الرحمن الرحیم بسّر الف رهه مان در رهیم2 جملگی بر ردّ عیان دست زدید خوردگی فهم مثال و بیقین پا زدید3 خوان خط اول که قلم نقش زد چون به الف زد خطا سر زد4 فاش نبود راز به سرّی دگر کاش میشد میسّر سخنم کارگر5 آدم قبله ملکان و ملکی رانده هر دو بسجده جهتی باخته6 سجده همان طاعت امر بود و بس کرده به خود پشت بدور بود و بس7 نفس ابلیس بنهی نا(ء) آشکار باد طمع در سر خود خود شکار8 ای منِ من بساط من تا کجا یکسر و یک چرخ روان صد بلا 9 گر کف خاکیّ و بصد جاده راه نور نداری و نبینی چو ماه10 به که تو ما را بسوزد دلت تا دور نا را نرسد منزلت11 فرش محمّد رای جبریل باز عرش سلامی به سوال سر آغاز12 گشت نمودار بدین روز عیان داد ندا شهر و علی درب نشان13 ما که پیامی برِ خود می بریم نصیحت از سرّ کلام می خریم14 گر هم و همتائی توست فالِ من سوی نظر شد بدِ دوست حال من15 ز مستی و سستیِ تو دین اساس اهل کتابی به کتاب بی سپاس16 نوا کنان چو نی بقرآن زنم طبل مه و شمس بفرقان زدم17 یکسر از آن فیل قوی دم زنم مانده به اسرافیل دوران منم18 بیست و هفت بهر ناء تو آمدند وز پس سینای تو یک سور کمند19 جیر به سیاهی زن به زا ردّ مکن مرد برین ره رو و زنجیر مکن20 پرده دران پرده ز غفلت زدند پرده نبود حجاب تن برگ زدند21 نیست در آن پر بجز ابلیس قرار بشنو و بین وز سخنم الفرار22 دانهء جهل بر طمع خود خری بخل شیاطین حسد آخری23 مهلت ابلیس به تن آدمیست بگذر از آن پر تن و جانت پریست24 حجاب برین حاجت گندم کن قال نمانی پی دیوان سخن25 گر به تو هم فرصت دو گل دهند بر قلمه جان کنی تا برگ دهند(شیطان هم فرصت مشابه آدم خواست که اجابت شد و شیطان برای بقای خود تکثیر آدمیان را پیگیر شد تا مادامی که آدمیان زنده اند او در وجود ایشان رخنه کرده و از جسمی به جسم دیگر منتقل شده تا زنده بماند. حسین آقاجانی)26 هست به هر در که تو را آفرید وصف نشاید بنشان کافرید27 طلب ز خویشتن در آیت زنید پیش عیان کرده به مثالی درید28 در به درون بود تو به در میزنی تاری ازین شب بسیاه موزنی(هدف پی بردن به حکمت درونی آدم است در حالیکه همیشه آدمی به بیرون از خود نظاره کرده است. حسین آقاجانی)29 مرغ قفس خوش آنکه در باز دید نرفت و در جا بنشست عور بدید 30 ز جنب و جوش دمی آرام گیر خود بشناس و خود نگر پند پذیر31 من که آواز به تو دادم به زر پیش سلیمان پس داوود نمودم نظر32 سر خط اول بقرآن نگر آیه ای چند بار نگار و بنشان دگر33 دانکه نظر به چشم خضر کرده ام شیر شیاطین چو موش کرده ام34 عضم مسیحا گره کز کار گشود بزم حواری گره کاری چه سود(عضم= عین ذات میم مسیح)35 ختم نبی تک رو راه بنی است خطر ز صد حرف به کلامی خفی است36 آدمی را حمد بود کارزار گر که به رحم نا شود آشکار37 بچشم شنو بگوش دیده نگر بسروِ تن دو چشم دیده بخر38 ببوی حرم را بصعود سعادت نجوی عدم را بنزول خرابت39 به معرفت خار گل بیشه است شرافت تبر تن ریشه است 40 سایهء باغم برین کاشتن است ور نه تبرزن پیِ بالا تن است41 از پس شب شب چه نشان میخرید تاری سیاهی و شبان میبرید42 مستی به کس سستی به خود بی اساس اهل کتابی رو و خود را شناس43 بت مپرست ای بتِ مرده پرست بِتَن که مرده جانِ خویشتن پرستبتن= بت بودند و به تن خویشتن که در غفلت است در جهت بیدار کردن (حسین آقاجانی)44 شعله بیِ دود اثرش چیست چیست وز پس ِ سوزت ثمری نیست نیست45 مهره به نی نامه به نام من است مهر شد آن روز شبِ کار همه است 46 حضورِ اصلم به روان هست یاد ظهورِ وصلم به بدان نیست باد((درب دو))47 حق درست و این دو را شرط راست بود ترش و شیرین بر ترازم ماست بود48 گر تو هستی ماست خوی و هم مزاج سرو روی بشنو و بنگر سبز چو کاج49 بین شنفتن هم شنو هم فهم کن بر گرفتن بهر خویشتن رحم کن50 حق طلب کردم و آمد حق بلب این خود از آنِ خودم تو خود طلب51 حق نه آنست که به حق قبلی زد حق نه اینو نه بحق بعدی زد52 حقّ هر کس بهر حقِّ خود حق است حقِّ مَن غیر حق مکن کردی حق است53 حقّ خود را تیر کن بر سوی خویش همچو پیش از من هزار حق بلکه بیش54 حقّ کس پرس و بگیر حقّت به دست حقّ حقّست حقِّ کس بر تو ره است55 بت پرستان بین به سنگ سجده زدند گرچه سنگ حق بود بر آن سنگ سنگ زدند56 حق به این نا کن نوایم دست گیر ناء حقّم بین حق خود دستگیر57 خر چنگی مکن از بهر زاغ خر طلب خرگوشی بدان در مکر روباه نی طرب58 آدمی گر هست به نا(ء) است و حواس آدمی گر رفت بدار نیست این اساس59 با دَرِ بَد را بدار این بَدر بین حکمت شق القمر این بَر بین60 رودِ خود نا(ء) بود که جاری کردی بودِ خود را نهی به نا(ء) خود کردی 61 خوش نظامی بسرود از خوشدلی غافلی از خود که ز خود غافلی62 پرسم از تو مِی چرا طی شد به کام یا چه شد مطرب بدین پایه پیام63 یا که گردش را زمِی باشد مدام تا نباشی غافل ای غافل مرام64 بد نگویم در سعادت کاستید بانگِ حق را در نزول بس خواستید65 حقّ مولانا شنو از من دوست حقّ آن آنی که این و آن ازوست(مولانا)66 شاه گفت اکنون ازان خود بگو(مولانا) چند گویی آن و این و آن و او (مولانا)67 به ازان خطاب نوائی بسرودم اذانی نه ز من شتاب ندائی نه اثر برم ازانی68 حقّ حقّست این بیان باور حق حقّ هستت بین عیان و کار حق((درب سه))69 مصلحت گشت شود بیداری خصلت کشت بود پنهانی70 تا که هوش خود کند بیدارت لاابالی نکند بی کارَت71 هر نشانی دان قدم در آن رفت آن رو آنی که به آن شک درنرفت72 بر یقین جو بِهر جا حاصلی هست یک اصل و دوئی بر باطلی 73 آفتی بس که نماد بازار شد آخری زین سبب کار نما آزار شد74 هر چه امر شد بضدِّ دیگری ضد نشانی بت و بد شد کافری75 اهرم مصر قدرت بازوئی تعنه بر آن و به دست پاروئی76 آفریقا و صحرای عرب تا ایران بین دو دریا و سه اهرام نشان و ایمان77 آنِ هندو این بت کارش چیست من ندانم آن بینم که در حیرانیست 78 اینِ من بین با عصا بت زد شکست آن نگین را با عبا چون زد دست79 بهر آن خانه عوام صد دل داشت مصطفی شکست دل را دور داشت80 آتشی را که به ده زردشت داد آتشکده بود و نُه نشان بر من داد81 نُه نشانی که من این هَشت آورم وین قیامت این بهشت منزل برم 82 فرصتی را که خواص هردم بود غافلی را آن عوام در دم ربود 83 مهلتی بین که نفس ایندم یافت صد دمش غافل و دردم شتافت 84 سر حدّی حد نیابد سرّ آن بی حدّی فرعی و اصل که ناید بسر هر احدی85 هفت اصلی سوی هشت هفتمی تا که هشت آمد ببین رفت اوّلی86 آدمی هشت به دورانِ خودش اولی هست به ما و چندِ آن دورانش 87 تا که گندم هست و دهقانی بکار دور آدم گر که رفت حیوانی چه کار88 در قیامم یک روز گم می شود گندم آنشب توشهء ره می شود89 همچو جبریل از نظرها نا پدید گر پدیدار هم بود کارهایش نی پدید 90 بار آدم دو فرزند حاصل کار آن کشاورز درست می برد حاصل بار91 گرچه هابیل درست کردار بود بین چو چوپانی نمود بردار بود 92 کار قابیل که شد برتر و زشت زشت زراعت می نمود برداشت زشت93 حاصلش را عاقبت طوفان بَرَد غیر اهل نوح را باران بَرَد 94 هست پسِ آن بتکرار داستان تا به حق پایان رسد هر دوران95 بدتر از هر حاصلی این غافلی غافلی وز غافلی این خوشدلی96 خوشدلان را غافلی طوفان بَرَد آتش هر خوشدلی را دور ما پایان بَرَد 97 خشک و تر سوزاند و هست در امان آنکه هفت رنگ بیند و هم باران 98 هفت رنگی که زیارت کردند حرمت خالق و خلق رعایت کردند99 آن رغیب دور گوید بیقین که بدین جا نبرد بجز آن و من و این(رغیب = ره غیب)100 آن و اینّی و منّی خود چه بود آن و این من یقین بر تو نبود (آن و این = آئین)101 دست بردار از نشانیّ و منی دست خط کو حال نشان مردمی102 خوش رَوی در آن سرای بی نشان نیک بیداریم این خط این نشان103 کور و کر دانی شناس و بازبین کافر و کافور بدار افش ببین 104 پارسی باش و الفبا را شناس دارِ فارسی را ببین پارسی شناس105 کافرت کردند و با خود بردند گور و کافوری در قبر دوختند 106 عاقلا ای عاقلان بر هر بنا تو بنا بر خود بنائی بت نما107 دیده ام از خیر عالم صد کلام هر بتی رد شد بیاورد بت سلام108 عالمی حیران پی هر بت دوان بت خری و سوی آن هم بت خران 109 بی خیال از آدمای کژ خیال از خدا غافل و بر من خوش خیال110 من خوشدل دل بستم برفیق هر رفیق بینم که مدرک دست و تیغ111 آری از دامی که بر من بسته ای چاه کندی از برم لای عبا بنشسته ای112 چاهه تو از بار تو این کشتنت رو کنم کارت به یک جان صد تنت 113 باک نیست بر من ازین لشکر خران رو مدثّر خوان که هستم من همان114 روز راستخیزم رسید اینرا بدان آفت محو تو و همچون کسان 115 آخر بازی تو بین که چه کرد پارس بودیم بین که ربِّ تو چه کرد 116 گر هنر پیش ایران کیش تو کرد کیش پارسی بی بازی تو را مات تو کرد117 این همه بازی به پارسی خوان چه بود عاقل جاهل به بازی را مرام پارسی بود 118 ساختی عالم به پارسی آخرش هر که پارسی را شناسد باورش 119 ضد به ضدیم موافق به خودی ضد رباید آن موافق راندنی 120 در سر هر قطب دو بار و بازیند این مدار در کش و رانش جاریند 121 شیع و جسم هم قطب و هم بازی به کار گر بخار شی سوی ابری باز ببار 122 ابر هم در شب زند باران و برق هم در روز آن نشان بارد و فرق 123 شب خوش آید چه چه آنرعد و نم لیک کمانش را ببرد آن نور کم 124 شب که دیدست آن گمان هفت رنگ تا که روز بر ما نزد صد بانگ و زنگ125 رفت و راهت را مداری کم کن خودکِشی در هر سرائی شرم کن 126 حی در روز و شب این عالم ساخت هر چه فعل بود به کلام در دم ساخت127 حی ندا کرد آدمی بر عالمی هی صدا کن عاقلی در غافلی128 نا(ء) پیامی به تو زین پند و خطاب عرف آن بینی حد فرا شرط و شتاب129 حق بدان بی واسطه می شنود حی به آن مسکنِ دل وحی می دهد130 تا نیاید ردّ و شک یا نه روا هدد عزر نسازد سد بدل صد راه برا 131 حال بینم رفتی و آنهم عیان این بِسِر گفتی و خشنودی ازان 132 غافلی کز در به درّه پرت کنی زحمت بی راهه ابلیس به در بدتر کنی133 یا نجوی یا آنچه می جوئی بگو یا بگو یا سرّ و رمز گوئی نگو134 ترسم این دم عاقبت آن بدمد نه به خود بلکه خود از من بدمد ((درب پنج))135 در سرم این شد که اوّل کلمه رسم چه شد در هم جا این هم همه 136 دیدم حق گوید به او وُ هم همه خود گلی گل را بیاب از این همه137 زین همه ترسید همو و هم همه جست بیرون وز آن جو پی همه138 نا (ء) پیامی بود و ترس توبه کار نا(ء) به جان پوشاندن و جن را به کار139 جن که پوشیدست نیاید کار من جان من جانست و همدم ناء من 140 جن بیاید هم سجین و هم سبد جان به جانست هم عصل هم بار شهد(عصل= عین صل سه یعنی دو اصل از یک اصل که مجموع سه اصل است که دو اصل آن بیان شده)141 مهد من شاهد بدور نا پدید این پدیدست شهد و نا شاهد وحید142 هر خوشی رفت بدار شد بی خوشی ناء خوشی کوش به شکر این خوشی 143 نو گل اوّل که آمد سوی ما بهر آن رفته بر انصافی ما144 گفت عالم را به عالم بهر کار کار کن امّا نه معلوم انکار 145 عالمی گشتن پی آن نه چه بود یا نه و یا نا و یا نی برکه بود 146 هر نه ای نهی آورد از او به بعد خیر بر نه جای گذارد بد به بد 147 رد مکن کافر توئی در روزگار خود که رد کردی ردی از کرد کار148 نون به من دادی و بردی نام را از نو من ناء آرم از نان هم نوا 149 خود که میبینی شناس و دریاب بحر بخود جاری شوی هم سیل و آب 150 بحر عالم بین که بهر آدمیست جملگی از یک دم و آندم حقّی است 151 باد یابی باد گردی و روی باد گشتی بارش از باران به کی ؟152 هر چه یابی غیر خود هستی ز نا غیب یابی را چه سود عینی به نا 153 قانعی در این که هستی قانع باش شاکری غیب جو را مانع باش154 رد مکن مردی به این اصلست بگو زان مجو نان به نوا نانست بگو 155 طالب نیک بین بیابن خیر خوب بد طلب یابد از آن خیر بد بجوب156 آب جوی را بد نیابد منزلت بد نبود چرک و چرا کرد آخرت 157 خود جدا گشتی مکن ما را کدر رد مکن جوشی بچشمه بهر خیر158 تا که باشد هر نشان چند صد کلام صد به سد بیند به هر کس یک پیام159 هر پیام هر کس که یابد بهر خود صد هزاران پند گیرد از همان یک پند خود160 بد گردی بد یابی از بدت نیک خواهی خیر یابی از دمت 161 هست پیامت در کتاب اندر زمین هر چه یابی خود ببینی خیر ازین162 حق به نظمی است و حکمت صد ثواب حقّ حقّست کار حق نظمت بیاب163 شرجی دریا نشان از قبل بر دوری از آن ردّ و در بحر بی خبر164 بحر خود باش و به بهر خود نگر بر مدد باش و نه رد خود را بخر165 عین جمع را این جدائی کار عجب عین رب در عین جمع بر من سبب166 هم عجم باش هم عرب از بار من رد مکن کس را که رد دارد ثمن 167 هر که از بهر نصیب تفرقه رفت هم نصیب بیند و هم غافله دشت168 او که رفت آخر ببیند دیدمان هر که سوی او بجست دید او همان169 هر که جزئی یافت مقصد را ندید بر پی این قصد که اصل از من بدید170 دیدن خلوت من بود نه اصل من گشتن بی خبرانه حول حریم من 171 عاقبت را پی او خوش کو که دید اینکه این حیرانی عالم پدید 172 غافل از کردهء آن غافله کار عاقبت غافله را غفلت بار173 از پس نور به ِگل سنگست و گُل بوی خوش از من و این ریشهء گُل174 هر که حساس به عطر گل و یا حنّانه است او چو گلخانه دل آید همو خوشحالست 175 بر الفبا علم من سهم است و بس بوی دور تو مرا درس است و بس 176 آدمی را هر چه کاشت و برداشت خوب ما دید و طمع بر من داشت177 بین که کار خویش تو من را خوشست این که عطر من رسد بر ما خوشست178 خوب و نیک برما و بر این روزگار خیر زایش به خود و دهقان کار179 تا و یا بر تن نباشد محترم هر چه یابم آن شمارم محترم180 راهه من از منو راهه تو به خود کار من این اصل و این توبهء خود181 یار آن باشد که می گوید برو خود به خود گوئی برو یا که نرو182 خودشناسی به خودست چو دیگری نه که غیر یابی پرستی دیگری 183 غیر شناسی بر دو اصلست کافری یا رد و یا دام به بیراه بنظم داوری184 چون که ظاهر بینی و سد باطن است هر چه ظاهر دیده اند صد بر سد باطل است185 نا شناس که ره سوی نای خود بری نا به نه بر دانه زایش عین نادانی بری186 نا به شیء شین نشست نوا گرفت جان به جسم داد و نوائی تن گرفت 187 باطنم از نا نجوید اصل خالقش نه چه بود نهی خودم امر صاحبش 188 من چه دانم چیست اندرون تو جن نیابم جان دارم چه کار من بتو 189 برون عالمم بینم درون خود کنم شادی به باطن هر که را خواندم ظهورم گشت الفاظی190 اگر چه محنت هر کس بشارت کرد بر احوالم محبت خود به خود کردم که در تقویم خوشحالم191 واگذار خویشتن را به هستم می کنم او همانست که هست و بس همین باور کنم192 ایک نامت بر گواه عالم عیان آح نامم را گواه عالم بیان193 شد ز نیستی اندر هستی حکمت ثبت به من نیستی هست شد نیست شد نیستِ مننیایش 194 ما سوار بر کشتی بی ناخدا در چه دریایی سواریم ای خدا195 یا دوان در صحرای بی انتها مات و مبهوتیم و از خود هم جدا 196 خود نذار ما را به حال خود رها که شویم در آب و خاک بی خود فنا197 مرغ عشقی که زند نوک برین کاغذ من ندهد کس خود بفهمد همهء باور منحکمت کلام {حکنا}198 وجود و دل به صاحب کل سپردم کلام تا وا کنم حاشا بمردم 199 چو لُختی گویم از اهل معانی تو گر اهل کتابی بل بدانی 200 که لام تا واو نه و از کل نوایم الف تا یه دو سر ّ و فاش سرایم201 معمّا شد ز اسم آدم آغاز دو میم در رسم و سه میم در آواز202 الف یک چیز و یک عین بود و یک هست که زان دم هست شد نا، جملگی مست203 به یک دم آدمی آمد پدیدار به یک نا جملگی مشتاق دیدار 204 همه مستِ اناالحق از معانی که هست خود یا محقق داد نشانی 205 تو بسم الله شد آغاز کارت به نام مزدا هم ساز نامت نامت= نامه ات206 معمّا بود محمّد راز این سر ولیکن باطنش نقش هزار سر 207 همه حیران درین آل سمائی چو اسماعیلیان جویای نامی 208 یکی خود را بیافت مستانه دم زد یکی نفع خودش سرباز و سر زد 209 یکی عابد به دین مست و خرافی یکی عارف به دین بسط و گزافی 210 یکی زاهد بدین از غیر نشانی یکی عالم به علم چو او پیامی211 یکی فیلسوف ردّ کلُّ جزء خود یکی کافر فسانه دیده تا خود212 همه گشتند صد شاخه ز هم دور به غیر بیگانه و بر خویشتن کور213 ز عامی منتظر گشته درین راه به بازی هم خواص غرقند درین چاه 214 ببازیِ خواصان عامیان کار که زشت سازند بتی را بهر دیدار215 ازو بیزار کنند و خود کنند ناز ببازار جملگی زرساز و خبّاز216 همه مهلت زکف دادند ببازی بذلّت خود کشاندند در نیازی 217 نهان گشتند در پیدایی جهل خموش گشتند پیِ رسوایی اهل218 ندانستند که حق حق آفریدست در آن غفلت همو را حق کشیدست219 چه می گویم به حق دانسته کردند چه بد گویم که بد رندانه کردند220 چو هستند جملگی در اصل موافق گله بستم ازین فرعان عاشق221 بدان ای منتظر که منتظر کیست برو پیش خوان و بین این نامه از کیست222 نظامی، شمس و مولانا و عطار عراقی حافظ و سعدی و صد یار223 به دین از آن زبور خوش سروده همان تورات و قرآن نمونه224 درخت و ریشه و آن بار و دانه بدان از مو و میّ تاک و پیاله225 تو گر فهم مثال در یابی از سر چو پیچی وا کنی این گیسوی فر226 نظامی شمس و مولانا و عطار به فاش خود دیدم از حق حق سزاوار227 در اسرار نامه هم مخزن الاسرار به معنی مثنوی دیدم ز خود بار228 نظامی آدم و نوحی گره زد به سر نام وحید را او قلم زد229 به غواصی احمد و موسی مولوی گفت ز بحر مثنوی اسم وحید سفت230 ابوالقاسم محمّد ختم نامه که کنیه قاسمی دارم نشانه 231 به جام جم چو وی رفت جای دو میم وحید نقش زد و فاش گشت راز نا میم232 پدر دارم مرائی از دماوند بهشتی دارم اینجا از خداوند233 دل غافل چه بت سازی ز نامت همین جا خود شکن سیصد نشانت 234 دلی دارم به از صد گنج و صد بت هزاران بار شکست دل دل نشد بت235 بخند ای دل که خود حیران شدی حال غمین کنجی تو گریانی به چند سال236 به حکمت سرّ ازین لوح هر چه خواندم دلا بین در غمی درمانده ماندم 237 گر آن پیر دل مغبچه هستم چه غم هرگز دلی را نشکستم 238 عجم پارسی و عامی هم بیانم به جان ثابت و در ره من روانم 239 نه کس بت سازم اندر ره گر آیم نه خود بت گردم بر غیر گر درآیموصیت گلزار240 خوش آن دم گر بمیرم بت نگردم مثالی باشم و اصلی نگردم 241 خوش آن به اسمی از من جا نماند خطی بی فهم ز من کس هم نخواند242 نخواهم تسبیح و لفظی ز کس من نخواهم حمد و سوره ای ز غیر من 243 تو گر فکر منی حمد را تو خود فهم تو خیرخواه منی زن از عقول دم244 تو گر عاقلتری خطی قلم زن همه آیات خود بین و قدم زن 245 به نیّت خوشی خالق به دل بند همی بود حاصلم جمله تو کار بند246 ندارم ردّ کس در دل و یا فخر ندارم ذکر کس یا لعن و یا مکر247 درین عالم همین عالم بفهمم بود گر جای دیگر همانجا آن بفهمم 248 چرا حیران آنجا باشم این جا چرا حسرت اینجا کشم آنجا 249 نباشد روزه با هیچ شک مقبول به تاریکی نباشد عذر مقبول250 بدان تلقین که در گورم دهی تو الان فهم کن همین بس زندگی تو251 امامم عقل ، بتم عقل ، مذهبم عقل خدایم خالق هر ربّ و هر عقل و ربم عقل252 رهم هر جا که آمد بر سر راه همان خواندم که شد در سرم راه253 هدف یک راه و یک جا و یک وصل وصالم خوشی خالق ز من اصل254 مباد بر پیکرم کافور بمالید کمی بر پیکرم گلاب چکانید255 فرازم سنگ و گنبد مگذارید مزارم جای یک زری صد گل بکارید 256 به رهی که نیّت توکل به خدا شد آری مشورت با خلق خدا نیز حرام شدکتاب فردوس برین : وحید قاسمی (باناشاه)(سر بازی ندارد این دل من تو بر بازی مبند دل بر دل من ) لینک ظهور ناجی(اناجیل) باناشاه(امام زمان) ZOHOURE NAJI BANASHAH(EMAME ZAMAN)پیوند به وبگاه بیرونی
user_image
محمدامین
۱۳۹۸/۰۸/۱۲ - ۰۳:۱۴:۲۴
سلام و درودبسیار زیبا و بی‌نظیر و پرمعناترجمانی برای سوره توحید است.