عطار

عطار

بخش ۲۳ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

۱

کسانی کین بهشت جاودانی

طلبکارند اندر زندگانی

۲

طلبکار بهشت جاودانند

حققت مر طلبکار جنانند

۳

بتقوی و کم آزاری و طاعت

بسر بردند در عین سعادت

۴

شب تاریک اندر فکر بودند

حقیقت روز و شب در ذکر بودند

۵

نه شب خواب و نه شان در روز آرام

طلبکار بهشتاند و دلارام

۶

ز بهر جنّت اینجا در وبالند

در اینجاگه طلبکار وصالند

۷

در آن سر باز یابند این حقیقت

بهشت جاودانی بی طبیعت

۸

بهشت آرزو هست ای برادر

بطاعت خوی کن بیخواب و بیخور

۹

شود اجسام از شوقش بسوزان

چنین کردند اینجا نیک روزان

۱۰

چنان مرخوی کن در طاعت حق

که باشد مر ترا جنّات مطلق

۱۱

در اینجا جنّت و حور قصور است

بظاهر حالت ذوق و حضور است

۱۲

بظاهر اندر اینجا هست جنات

حقیقت هم لقا و جوهر ذات

۱۳

ولی بر قدریابی تو ز دیدت

که مر نورست مر گفت و شنیدت

۱۴

تو بشنفتی ولی نادیدهٔ تو

نظر کن سر اگر بادیدهٔتو

۱۵

تو از قول کلام این سر شنیدی

ولی جنّات حورا را ندیدی

۱۶

ترا گویند در اسرار اینجا

ز نار و جنّت ودیدار اینجا

۱۷

تو اندر مجلس عالی نشینی

یقین بشنو اگر صاحب یقینی

۱۸

حقیقت گفتن و وعد و وعیدست

ولی اسرارشان هر کس ندیدست

۱۹

ز بهر آنکه تا راهت نمایند

دل و جان سوی درگاهت نمایند

۲۰

در این درگاه راهی باز یابی

بود کاینجا همه اعزاز یابی

۲۱

ولی چندان ترا اینجا خیال است

کجا یابی که آنجاگه وصالست

۲۲

بقدر عقل از تو باز گویند

ترابر هر صفت آن باز گویند

۲۳

بقدر عقل خود یابی یقینت

اگر باشد دلِ اسرار بینت

۲۴

بقدر عقل خود گر رهبری تو

ره شرع از حقیقت بسپری تو

۲۵

بقدر عقل خود در عین تقوی

بیابی در عیان دیدار مولی

۲۶

بقدر عقل خود در جوهر دل

شور در راه حق یک ذرّه واصل

۲۷

بقدر عقل در جنّات بینی

در آنجاگه نفس راحات بینی

۲۸

بقدر عقل خود بینی تو دیدار

اگر باشی ز دیدت ناپدیدار

۲۹

بقدر عقل خود در جستجوئی

از آن پیوسته اندر گفتگوئی

۳۰

بقدر عقل خود از حق زنی دم

همی گوئی از او هر دم دمادم

۳۱

بقدر عقل آدم میشناسی

ولی آدم کجا زان دم شناسی

۳۲

بقدر خود یقین دانستهٔ تو

چگویم چونکه نتوانستهٔ تو

۳۳

بقدر عقل خوددر جوهر جان

نظر کن بیش ازاین خود را مرنجان

۳۴

بقدر عقل خود در جوهر دل

نظر کن تا کنی مقصود حاصل

۳۵

بقدر عقل خوددریاب آن راز

که تا یابی ز حق انجام و آغاز

۳۶

بقدر عقل خود دم زن تو ازدوست

که میگوئی تو دایم جملگی اوست

۳۷

بقدر عقل اینجا راه یابی

درون خویش را آن شاه یابی

۳۸

بقدر عقل ره میبردهٔ تو

ولیکن همچنان در پردهٔ تو

۳۹

بقدر عقل اینجاگاه لافی

ولی اینجا نگشتستی توصافی

۴۰

بقدر عقل اینجا در یقینی

ولیکن داد کلّی مینبینی

۴۱

بقدر عقل خود گوئی ز دیدار

ولی دانم نه مستی و نه هشیار

۴۲

بقدر عقل اینجاگه سخن گوی

چو نتوانی تو بردن در سخن گوی

۴۳

بقدر عقل میگوئی که یارت

درونم لیک جان ناپایدارت

۴۴

بقدر خود توانی راه بردن

مر این راه بایدت ازجان سپردن

۴۵

بقدر خود توانی دوست دیدن

چنان کاینجا جمال اوست دیدن

۴۶

بقدر خود تو ره بردی جلالش

که تا بوئی بیابی ازوصالش

۴۷

بقدر خود تو ره بردی دل و جان

که تا بنمایدت مر روی جانان

۴۸

بقدر خود نظر کن سوی پرده

که خود هستی تو اینجا راه برده

۴۹

بقدر منزلت معنی ندیدی

حقیقت را تو از دعوی بدیدی

۵۰

بقدر اندر چنین منزل نظر کن

دل خود را تو از خود هم خبر کن

۵۱

خبر کن بیخبر خود از حقیقت

که اعیانست اینجا دید دیدت

۵۲

خبر کن بیخبر خود را تو ازدل

که مقصود تو اینجا هست حاصل

۵۳

خبر کن بیخبر خود را تو از جان

که اینجا میتوانی یافت جانان

۵۴

خبر کن بیخبر خود را ز معنی

که اینجا میتوانی یافت مولی

۵۵

خبر کن بیخبر خود را تو از دوست

ز فرقم تا قدم مر جوهر دوست

۵۶

خبر کن بیخبر خود را تو از یار

مگو این گر بدانی می نگهدار

۵۷

خبر کن بیخبر خود را حقیقت

بدان کاینجای صورت دید دیدت

۵۸

خبر کن بیخبر خود را تو از دید

که معنیّ توئی تو هست توحید

۵۹

خبر کن بیخبر تا خود بدانی

همی گویم بتو کلّی تو دانی

۶۰

خبر کن بیخبر خود را و بشناس

مر این معنی بدان از عشق و مهراس

۶۱

خبر کن بیخبر خود را از آن دید

یکی بین جمله را در سرّ توحید

۶۲

خبر کن بیخبر خود را از آن ذات

که اینجا نقش گردد جمله ذرّات

۶۳

خبر کن بیخبر خود را از آن نور

که اینجا در دلش افتاد منصور

۶۴

خبر کن بیخبر خود را از آن یار

که این سِرّ کرد اینجا او پدیدار

۶۵

خبر کن خویش را تا باز یابی

عیانی خویش از وی راز یابی

۶۶

خبر کن خویش را زان راز دیده

که خود را بود اینجا باز دیده

۶۷

خبر کن خویش زان پاکیزه گوهر

که نزدش ارزنی آمد سراسر

۶۸

خبر کن خویش زان اسرار جُمله

که او دیدست اینجا یار جمله

۶۹

خبر کن خویش را زان شاه درگاه

که دیده بود در اینجا گهت شاه

۷۰

خبر کن خویش از آن پاکیزه ذرّات

که دیده بود اینجا جوهر ذات

۷۱

خبر کن خویش از او این راز مطلق

که زد اینجا اناالحق او ابر حق

۷۲

خبر کن خویش از او تا راز یابی

مگر اسرارش اینجاب از یابی

۷۳

خبر کن خویش از او و راز بنگر

درون خویشتن را باز بنگر

۷۴

خبر کن خویش از او و یاب اعیان

هم اندر او شو اینجاگاه پنهان

۷۵

خبر کن خویش از او دیدار دریاب

درونت اوست دید یار دُرّ یاب

۷۶

از او بشناس اینجا در وجودت

حقیقت عشق بنگر بود بودت

۷۷

از او بشناس عشق اینجا ضرورت

رهاکن همچو او اینجا تو صورت

۷۸

از او بشناس عشق و راه بشناس

حقیقت از عیانش شاه بشناس

۷۹

از او بشناس عشق و راهبر شو

چو اویی جسم و بی خوف و خطر شو

۸۰

از او بشناس عشق و دل نگهدار

که میبنمایدت اینجا رخ یار

۸۱

از او بشناس عشق و جان یقین کن

همه ذرّات اینجا پیش بین کن

۸۲

از او بشناس اینجا عشقبازی

سزد گر جان و دل چون او ببازی

۸۳

از او بشناس عشق و جان برانداز

دل خود همچو شمع از شوق بگداز

۸۴

از او بشناس عشق و در فنا شو

حقیقت محو کن خود کل خدا شو

۸۵

از او بشناس عشق و خود تو در باز

چو او اینجایگه سر را برافراز

۸۶

از او بشناس چون گشتی فنا تو

رسی در عزّت و قرب و بقا تو

۸۷

اگر چون او تو جان و سر ببازی

برآرد مر ترا این عشقبازی

۸۸

اگر چون او تو جان در بازی اینجا

حقیقت صاحب رازی در اینجا

۸۹

اگر چون او ترا این درگشاید

ترا اسرار همچون او نماید

۹۰

دم سرّ اناالحق را زنی تو

حقیقت پنج از بن بر کنی تو

۹۱

اناالحق گر تو خواهی زد چو منصور

حقیقت باش هان از جسم و جان دور

۹۲

اناالحق گر تو خواهی زد در این دم

بلا آید ابر جانت دمادم

۹۳

اناالحق گر تو خواهی زد در آن دید

یکی باید بدیدن عین توحید

۹۴

اناالحق گر تو خواهی زد در این راز

از اوّل صورت و معنی برانداز

۹۵

اناالحق گر تو خواهی زد در این راه

مشو غافل چو اللّه باش آگاه

۹۶

اناالحق گر تو خواهی زد در اسرار

حقیقت جای بینی بر سر دار

۹۷

اناالحق گر تو خواهی زد چو حلاج

کند از تیر پرتابیت آماج

۹۸

در این سر چون کنی گرراز دانی

بباید رفتنت از زندگانی

۹۹

نیابند این معانی اهل صورت

حقیقت خاصه مر اهل کدورت

۱۰۰

دلی باید که جمله دوست باشد

همه مغز یقین و پوست باشد

۱۰۱

دلی باید که جمله راز بیند

همه در جوهر خود باز بیند

۱۰۲

دلی باید که در اسرار معنی

رود بر دار او مانند عیسی

۱۰۳

دلی باید که بیند راز مطلق

پس آنگاهی زند دم از اناالحق

۱۰۴

دلی باید که دید دید بیند

حقیقت ذات در توحید بیند

۱۰۵

دلی باید که کلّی یار گردد

بجز حق از خود او بیزار گردد

۱۰۶

مر این دم چون زند در عشق بازی

بسوزد پاک بیند سرفرازی

۱۰۷

مر این دم چون زند کل یار باشد

یقین از جسم و جان بیزار باشد

۱۰۸

مر این دم چون زند از عشق اوّل

حقیقت کل بود از اصل اوّل

۱۰۹

مر این دم چون زند اینجا یقین او

حقیقت کل بود عین الیقین او

۱۱۰

مر این دم چون زند او در عیانی

یکی بیند همه در بی نشانی

۱۱۱

مر این دم چون زند بر دار آید

ز دید عشق برخوردار آید

۱۱۲

مر این دم چون زند سر را ببازد

بجسم و جان در اینجاگه ننازد

۱۱۳

مر این دم چون زند خود را بسوزد

چو شمعی بود خود را برفروزد

۱۱۴

فنا گردد زجسم و جانِ پیدا

شود در بحر عرفان مانده شیدا

۱۱۵

بمانده در حقیقت یادگار او

حقیقت مر چنین گفتست یار او

۱۱۶

اگر ره میبری در سرّ اسرار

ز جسم و جانت باید گفت بیزار

۱۱۷

وگر خود دوستداری زین مزن دم

که این سرّ کس نیابد جز که محرم

۱۱۸

حقیقت داند این اسرار معنی

که کلّی دیده بود انوار معنی

۱۱۹

حقیقت جمله را او دیده بد راز

نگردد از نمود خویشتن باز

۱۲۰

چنان در سیر قربت در یکی او

بود کاینجا نباشد مر شکی او

۱۲۱

در آن حضرت بود از جان خبردار

ز دل باشد حقیقت صاحب اسرار

۱۲۲

در آن حضرت نگردد باز اینجا

یقین شد او عیان شهباز اینجا

۱۲۳

چنان در لا بود اللّه دیده

که خود باشد جمال شاه دیده

۱۲۴

نگردد باز اینجا لا بود او

حقیقت در همه لاشیی بود او

۱۲۵

نگردد باز تایکی شود باز

حقیقت او بود در عشق جانباز

۱۲۶

ز لا مردان کلّی در یکی او

یکی بیند خدا را بیشکی او

۱۲۷

تو گر این راز بشناسی در اینجا

یقین از جان تو بهراسی در اینجا

۱۲۸

نهنگ لا چو در خونت کند گم

تو باشی آن زمان در عین قلزم

۱۲۹

دم از دریا زنی دریا شوی تو

ز بود جانت ناپروا شوی تو

۱۳۰

ز لا در بود الاّ اللّه رسی دوست

بیابی و بدانی جزو و کل اوست

۱۳۱

حقیقت شرح او هرگونه گویم

بجز دیدار بیچون را نجویم

۱۳۲

هنر دیدست منصور از حقیقت

تو هم زو در نگر در دید دیدت

۱۳۳

از او بنگر کز او این راز گفتم

از او بشنیدهام زو باز گفتم

۱۳۴

مرا این سر از او موجود آمد

که ذاتم جملگی معبود آمد

۱۳۵

مرا این سر مسلّم شد ز منصور

همین دم میزنم تا نفخهٔ صور

۱۳۶

همین دم میزنم تا جان ببازم

سر و جان بررخ جانان ببارم

۱۳۷

همین دم میزنم کارام با اوست

حقیقت هم می و هم جام با اوست

۱۳۸

همین دم میزنم تا دم برافتد

وجود عالم و آدم برافتد

۱۳۹

همین دم میزنم وز کس نترسم

چو اعیان یافتم از کس نپرسم

۱۴۰

همین دم میزنم در پاکبازی

که دارم در حقیقت بی نیازی

۱۴۱

همین دم میزنم مینگذرم من

از این دم تا که جان را بسپرم من

۱۴۲

همین دم میزنم در شرع و تقوی

شدم در شرع و تقوی ذات مولی

۱۴۳

همین دم میزنم اینجا یقینم

شدست از ذات کل در خویش بینم

۱۴۴

همین دم میزنم زین برنگردم

که تا معنی و صورت برنگردم

۱۴۵

همین دم میزنم تا کشته آیم

میان خاک و خون آغشته آیم

۱۴۶

همین دم میزنم بی دید تقلید

که جانانم یقین در سرّ توحید

۱۴۷

همین دم میزنم مانند حلاّج

که بنهادست جانان بر سرم تاج

۱۴۸

همین دم میزنم گر راست دیدم

ز وی در ذات وی بیشک رسیدم

۱۴۹

دم او میزنم اینجا نهانی

که بنمودست رویم کل عیانی

۱۵۰

دم او میزنم کز اوست دیدم

ز وی در ذات وی بیشک رسیدم

۱۵۱

دم او میزنم اینجا که یارم

کند مانند او بر عین دارم

۱۵۲

دم او میزنم کین دم دم اوست

یقین عطّار اینجا همدم اوست

۱۵۳

مرا زو ایندم اینجا گشت موجود

یقین ذات من اینجا در ازل بود

۱۵۴

مرا عطّار اکنون پیش از این گفت

اگرچه اوست در عین الیقین گفت

۱۵۵

مگو عطّار با هر کس تو این سر

نگهدار این معانی را ز ظاهر

۱۵۶

وجودت رفت خواهد در سوی خون

حقیقت وصل دیدستی ز بیرون

۱۵۷

حقیقت اندرون هم وصل داری

دم از آن میزنی کین اصل داری

۱۵۸

ترا از وصل اصل آمد بدیدار

که ذات کل ز وصل آمد پدیدار

۱۵۹

حقیقت وصل خواهد در رسیدن

دل و جانت بجانا آرمیدن

۱۶۰

بخواهی رفت اندر جوهر ذات

حقیقت محو خواهی کرد ذرّات

۱۶۱

سخن این باز ز اعیانست تحقیق

نه تقلیدست بیشک هست توفیق

۱۶۲

سخن این بار اندر درد آمد

از آن جانان بجانت فرد آمد

۱۶۳

سخن این بار بی تقلید گفتی

ز اعیان و ز دید دید گفتی

۱۶۴

سخن این بار از درد حضورست

از آن هر حرف گوئی جمله نورست

۱۶۵

سخن این بار در درد وصالست

از آن اینجات اعیان جلالست

۱۶۶

سخن این بار از دردست ودرمان

از این دردست خوش میگوی و میخوان

۱۶۷

سخن این بار از دردست پیدا

حقیقت جوهرت فردست اینجا

۱۶۸

سخن این بار از دردست و رازست

از آن این در حقیقت بر تو بازست

۱۶۹

سخن این بار از دردست جانان

از آن بنموده است اسرار اعیان

۱۷۰

سخن این بار از دردست و شوقست

ترا زان ازحقیقت جمله ذوقست

۱۷۱

چنانت درد عشق آمد در این دل

که کردی عاقبت مقصود حاصل

۱۷۲

چنانت درد عشق آمد پدیدار

که جانت شد در اعیان ناپدیدار

۱۷۳

سخن کز درد میآید وصال است

در آن پیدا تجلّی جلالست

۱۷۴

سخن کز درد میآید عیانست

در آن مرنکته صد راز نهان است

۱۷۵

سخن کز درد میآید یقین است

کسی باید که در عین الیقین است

۱۷۶

سخن کز درد آید درگشاید

ترا اسرار کلّی وا نماید

۱۷۷

سخن کز درد آید در معانی

بود اینجا نشان بی نشانی

۱۷۸

سخن کز درد آید دل بسوزد

حقیقت جان و دل هم کل بسوزد

۱۷۹

سخن کز درد آمد در دل و جان

حقیقت کل نماید راز پنهان

۱۸۰

سخن کز درد گفتی اندر اینجا

بسی دُرها که سفتی اندر اینجا

۱۸۱

سخن باقیست آخرگه بخواند

وگر خواند که اینجا بازداند

۱۸۲

سخن باقیست جسمت نیست باقی

دمادم جام مینوشی ز ساقی

۱۸۳

سخن باقیست کاینجا راز دیدی

نمود اینجا تو از من باز دیدی

۱۸۴

سخن باقیست آن بایدت گفتن

بهر دم جوهری بایدت سفتن

۱۸۵

سخن باقیست میکش جام اینجا

که دیدستی عیان فرجام اینجا

۱۸۶

سخن باقیست هم با اهل دل گوی

نمودِ رازِ اوّل ز اهل دل جوی

۱۸۷

سخن باقیست میگوی از حقیقت

دوای درد میجوی از شریعت

۱۸۸

سخن باقیست اندر شرع میگوی

حقیقت گوی نی از فرع میگوی

۱۸۹

سخن باقیست چندانی که گوئی

نه بد پیداست میگوئی نگوئی

۱۹۰

سخن باقیست اکنون در تو بگشای

حقیقت گنج کل اینجا تو بنمای

۱۹۱

سخن باقیست از اسرار گفتی

حقیقت جملگی از یار گفتی

۱۹۲

سخن باقیست میکش جام اسرار

که آغازی تو در انجام اسرار

۱۹۳

سخن باقیست جام عشق مینوش

که بردستی راه اندر چشمهٔ نوش

۱۹۴

سخن باقیست یارت نیز باقی است

چه غم داری چو دلدار تو ساقی است

۱۹۵

چودلدارست ساقی جام می خَور

ز دید عشق یک دم هان تو مگذر

۱۹۶

چو دلدارست ساقی غم نداری

از آن هشیار اندر پیش یاری

۱۹۷

چو دلدارست ساقی راز میگوی

ابا ساقی حقیقت باز میگوی

۱۹۸

چو دلدارست ساقی زو تو برخور

تو هستی ذرّه چشمت دار و برخور

۱۹۹

حقیقت چونکه دلدارست ساقی

سخن آخر ندارد هیچ باقی

۲۰۰

سخن از وصل گوی و اصل دریاب

درون خویش آخر وصل دریاب

۲۰۱

سخن در وصل میگوئی که اصلی

از آن اینجایگه در عین وصلی

۲۰۲

سخن در وصل میگوئی که جانی

از آن اینجایگه راز نهانی

۲۰۳

سخن در وصل میگوئی که یاری

از آن از جان جان پاسخ گذاری

۲۰۴

سخن از وصل میگوئی بتحقیق

که بردستی ز جانان گوی توفیق

۲۰۵

سخن از وصل میگوئی و جانان

ازینجا مینمائی راز پنهان

۲۰۶

سخن از وصل میگوئی و دیدار

وجود خویشتن کرده پدیدار

۲۰۷

سخن از وصل میگوئی و اعیان

در آن هرنکتهٔ صد راز پنهان

۲۰۸

سخن از وصل میگوئی و منصور

از آن گشتی تو در اسرار مشهور

۲۰۹

سخن از وصل او گفتی حقیقت

نمود اینجایگه او دید دیدت

۲۱۰

سخن در وصل او گفتی در اسرار

برون آوردت او از عین پندار

۲۱۱

سخن از وصل او میگوی اینجا

که از وصلش ببردی گوی اینجا

۲۱۲

سخن از وصل او میگوی ای دل

که مقصود تو شد زو جمله حاصل

۲۱۳

سخن از وصل او میگوی در راز

که دیدستی از او انجام و آغاز

۲۱۴

سخن از وصل او میگوی الحق

کز او دم میزند جانت اناالحق

۲۱۵

سخن از وصل او میگوی و خوشباش

که دیدی در وصالش عشق نقّاش

۲۱۶

وصل عشق چون در دل درآید

حقیقت جزو و کل یکی نماید

۲۱۷

وصال عشق بنماید یکی باز

حقیقت را زجانان بیشکی باز

۲۱۸

وصال عشق هر کو یافت اینجا

حقیقت شد عیانش جمله اشیا

۲۱۹

وصال عشق هر کو یافت از دید

عیانش شد حقیقت سرّ توحید

۲۲۰

وصال دوست چون در عاشقانست

هر آن کز خود گذشته عاشق آنست

۲۲۱

وصال عشق چون در جان درآید

ز هر یک ذرّه صد طوفان برآید

۲۲۲

وصال عشق در اینجاست بنگر

نه پنهانست بس پیداست بنگر

۲۲۳

وصال عشق در دست اوّلِ کار

بآخر درد گردد ناپدیدار

۲۲۴

وصال عشق اگر خواهی حقیقت

فنا باید شدت در جان رسیدت

۲۲۵

وصال عشق اگر بشناختی تو

حقیقت جسم و جان در باختی تو

۲۲۶

وصال عشق اینجا رایگان است

ببین کاینجا حقیقت در عیان است

۲۲۷

وصال عشق خواهی خود بسوزان

حقیقت بود نیک و بد بسوزان

۲۲۸

وصال عشق خواهی خویش در باز

که تاگردد ترا تحقیق در باز

۲۲۹

وصال عشق خواهی همچو منصور

بیک ره شو ز دید خویشتن دور

۲۳۰

وصال عشق خواهی در اناالحق

دم منصور زن اینجا تو بر حق

۲۳۱

وصال عشق خواهی آخر کار

ز بود خود بحق شو ناپدیدار

۲۳۲

وصال عشق رخ بنمود در جان

از آن منصور دم زد کل ز جانان

۲۳۳

وصال عشق او را کرد پیدا

اناالحق اندر اینجا گشت شیدا

۲۳۴

وصال عشق چون پرده برانداخت

چو شمعی در میان جمع بگداخت

۲۳۵

وصال عشق او را تا فنا شد

حقیقت خالق ارض و سما شد

۲۳۶

وصال عشق عاشق گشت کل ذات

حقیقت ذات شد اعیان ذرّات

۲۳۷

حقیقت وصل عشق اندر یکی بُد

از آنش بی گمان در حق یکی شد

۲۳۸

وصالش عشق او را در یقین کرد

ز بودش جزو و کل عین الیقین کرد

۲۳۹

یقین بُد ذات اینجاگه یکی بود

خدا در جان او کل بیشکی بود

۲۴۰

اگرچه وصل از او او با فراقست

ولیکن عاشقان را اشتیاق است

۲۴۱

فراق و صبر چون کردند مردان

حقیقت رخ نماید وصل جانان

۲۴۲

کسی باید که در یابد فراق او

بسوزد در عیان اشتیاق او

۲۴۳

چنان سوزان بود ماننده شمع

که یکی بیند و مر خویش با جمع

۲۴۴

نداند راز او جز خویش هر کس

نگوید سرّ خود در پیش هر کس

۲۴۵

ازاوّل در سلوک و سیر باشد

در آخر در یکی بی غیر باشد

۲۴۶

از اوّل عاشق و بیمار گردد

ز نفس خویشتن بیزار گردد

۲۴۷

چنان در عشق باشد مبتلا او

که هر دم پیشش آید صد بلا او

۲۴۸

کنندش سرزنش بسیار در راه

نباشد از درونش هیچ آگاه

۲۴۹

کسی الاّ به جز جانان جانش

که خود داند یقین راز نهانش

۲۵۰

چنان در درد و شوق و صبر باشد

که همچون مردهٔ در قبر باشد

۲۵۱

حقیقت مرده باشد در بر خلق

بیندازد ز خود زنّار با دلق

۲۵۲

ابا دیوار گوید راز اینجا

ز کل پرسد حقیقت بازاینجا

۲۵۳

مر او را خلق چون دیوانه خوانند

ز عقل خویشتن بیگانه خوانند

۲۵۴

بطبعش هر زمانی صد قفاپیش

زنند و او تحمّل میکند پیش

۲۵۵

تحمّل میکند در عشق فارغ

که تا گردد ز دید دوست بالغ

۲۵۶

تحمّل میکند از جمله اینجا

نیندیشد وی از فریاد وغوغا

۲۵۷

اگر شمشیر بر فرقش درآید

از آن شمشیر جانش کل سرآید

۲۵۸

نگرداند رخ از شمشیر جانان

در این بیشه بود او شیر جانان

۲۵۹

ز سنگ و چوب و طعن هرزه گویان

نباشد هیچ غم او را یقین دان

۲۶۰

حقیقت از بلای دوست بیند

که تا آخر لقای دوست بیند

۲۶۱

بلای دوست از جان میکشد او

حقیقت زهر درمان میچشد او

۲۶۲

بلای عین و رسوائی دلدار

در اینجا باید اندر اوّل کار

۲۶۳

بلا عشقست و رسوائی جانان

حققت کش تو چون منصور از جان

۲۶۴

بلای عشقست و رسوائی در اینجا

بکش تا بازیابی سرّ یکتا

۲۶۵

بلا عشقست هر کو یافت این دو

یکی بیند حقیقت چه من و تو

۲۶۶

بلا عشقست اگر اینجا کشیدی

جمال دوست زین سر باز دیدی

۲۶۷

چو عاشق در بلا آمد گرفتار

برون آید ز عجب و کبر و پندار

۲۶۸

چو عاشق در بلا و صبر آید

در آخر رخ ورا جانان نماید

۲۶۹

چو عاشق در بلا دارد تحمّل

شود آخر چو خورشید از تجمّل

۲۷۰

چو عاشق در بلا اوّل قدم زد

حقیقت هر چه آمد او رقم زد

۲۷۱

چوعاشق نیک و بد بیند یکی او

حقیقت یک یکی بیند یکی او

۲۷۲

چو عاشق در بلا اینجایگه دید

در اعیانِ تجّلی یافت توحید

۲۷۳

در آن عین بلا چون دید جانان

بلایش باشد اینجا راحت جان

۲۷۴

طلبکار بلا باشد در آخر

بوی بگشاده گردد این در آخر

۲۷۵

درش بگشاده باشد از یقین باز

حقیقت باشد و انجام و آغاز

۲۷۶

حقیقت قربتش موجود باشد

عیان در ذات او معبود باشد

۲۷۷

دوئی برداشته یکتا شده باز

حقیقت باشد از انجام و آغاز

۲۷۸

بلای قرب دید و با لقایش

نموداری شده اندر فنایش

۲۷۹

فنایش را بقا شد راز دیده

در آن عین بلا کل باز دیده

۲۸۰

کمال عقل را برداشته پاک

بلا دیده حقیقت داشته خاک

۲۸۱

بَرِ خود نقطه با پرگار اینجا

ابا ایشان زخود بیزار اینجا

۲۸۲

از آتش آتشی در خود فکنده

ز گردن دل ز نیک و بد فکنده

۲۸۳

حقیقت خاک برداده چو بر باد

جهان جاودان راکرده آباد

۲۸۴

یقین چون آب در عین وصالش

شده آیینهٔ جان در جمالش

۲۸۵

عیان خاک دیده راز آخر

از آن انجام این آغاز آخر

۲۸۶

چو گوئی پایداری کرده اینجا

چو دریا هر زمان در شور و غوغا

۲۸۷

حقیقت جوهر جان طلبکار

اگرچه وصل یابد لیس فی الدّار

۲۸۸

حقیقت اصل ذاتی باز جوید

در آن اسرار راز راز گوید

۲۸۹

در آن اصل ارچه باشد مینداند

دم عین العیان او کی تواند

۲۹۰

زدن تا پردهٔ کل برنیفتد

میان خاک و خون آخر نخفتد

۲۹۱

حقیقت سالک این معنی نداند

که تا آخر وصال کل بداند

۲۹۲

چو این معنی بداند آخر کار

ز بود جسم گردد ناپدیدار

۲۹۳

وصالش رخ نماید با حقیقت

برون آید چو مغزی از طبیعت

۲۹۴

چو مغز از پوست بیرون رفت اینجا

حقیقت مغز کل یابد مصفّا

۲۹۵

اگر با مغز باشد مغز بیند

هر آن چیزی که بیند نغز بیند

۲۹۶

نبیند پوست الاّ مغز جانان

حقیقت باز یابد سرّ پنهان

۲۹۷

تن اندر عشق ده وز عشق برخور

جمال بود معشوقت تو بنگر

۲۹۸

تن اندر عشق ده گر مرد کاری

تو همچون عاشقان بردباری

۲۹۹

تن اندر عشق ده تا جاودانت

کند بیخویش ازنام و نشانت

۳۰۰

تن اندر عشق ده تا در فنایت

بماند جاودان دید بقایت

۳۰۱

تن اندر عشق ده وز وصل او بین

بجز او هیچ اینجا کل نکو بین

۳۰۲

تن اندر عشق ده تا راز یابی

حقیقت روی جانان باز یابی

۳۰۳

تن اندر عشق ده چون انبیا تو

مثال انبیا میکش بلا تو

۳۰۴

تن اندر عشق ده تا آخر کار

برافتد پردهٔ جسمت بیکبار

۳۰۵

تن اندر عشق ده صاحب دلانه

که تا یابی بقای جاودانه

۳۰۶

تن اندر عشق ده وز خویش بگذر

اگر مرد رهی در خویش منگر

۳۰۷

تن اندر عشق ده وین جسم در باز

حقیقت جسم را با اسم در باز

۳۰۸

تن اندر عشق ده تا گردی آزاد

فنا شو تا کنی مر جانت آباد

۳۰۹

تن اندر عشق ده تا اصل یابی

که از عشق حقیقی وصل یابی

۳۱۰

تن اندر عشق ده تا جان شوی تو

درون جزو و کل جانان شوی تو

۳۱۱

تن اندر عشق ده پس بی نشان شو

درون خویش کلّی جان جان شو

۳۱۲

تن اندر عشق ده وز بی نشانی

بیاب آخر حقیقت رایگانی

۳۱۳

تن اندر عشق ده وز عشق میگوی

جمال بی نشان در عشق میجوی

۳۱۴

تن اندر عشق ده تا راز اوّل

بیابی ونمانی تو معطّل

۳۱۵

اگر مرد رهی از عشق مگریز

حقیقت از بلای او مپرهیز

۳۱۶

بلای عشق کش تا ذات بینی

چنین کن تو اگر صاحب یقینی

۳۱۷

بلای عشق کش ای زنده دل تو

ممان چندینی اندر آب و گل تو

۳۱۸

حقیقت هر که اینجاگه بلا دید

یقین او آخر کارش لقا دید

۳۱۹

حقیقت هر که او مجروح یار است

مر او را رازهای بیشمار است

۳۲۰

حقیقت هر که اینجا جان و سر باخت

سر خود چون عَلَم اینجا برافراخت

۳۲۱

حقیقت هر که اینجا جان ببازید

عیان دریافت چون مردید توحید

۳۲۲

اگرچه مرد عاشق در بلایست

چه غم چون عاقبت عین لقایست

۳۲۳

لقا اندر بلا بنهاد جانان

کسی کاینجای خود را راز جانان

۳۲۴

لقا اندر بلایست ار بدانی

بلاکش تا ترا باشد نهانی

۳۲۵

حقیقت رازها مانند منصور

شوی از عشق خود از جزو او دور

۳۲۶

دلا عطّار با تست و تو اوئی

چرا چندین تو اندر گفتگوئی

۳۲۷

نیامد آخر کار تو آغاز

ندیدی همچنان سر رشتهات باز

۳۲۸

نیامد مر ترا مقصودحاصل

نگشتستی تو اندر عشق واصل

۳۲۹

نیامد مر ترا آغاز و انجام

حقیقت میندیدی تو سرانجام

۳۳۰

چرا چندین تو اندر گفتگوئی

نکردستی تو گم در جستجوئی

۳۳۱

نکردی هیچ گم چون اصل داری

در اینجاگه تو بود وصل داری

۳۳۲

نیامد وقت خاموشی ترا هان

که داری خویش را در نصّ و برهان

۳۳۳

نیامد وقت خاموشیت آخر

چو مقصود تو شد در عشق ظاهر

۳۳۴

نیامد وقت خاموشی کنونت

هنوز اینجا نداری تو سکونت

۳۳۵

نیامد وقت خاموشی زمانی

که پردازی بهردم داستانی

۳۳۶

نیامد وقت خاموشی بدیدار

که تا گردی بکلّی ناپدیدار

۳۳۷

نیامد وقت خاموشی چو منصور

چو گشتی در همه آفاق مشهور

۳۳۸

نیامد وقت خاموشی چون مردان

که گفتی سر حقیقت تن زنی زان

۳۳۹

ترا چون رازهست اینجای سرباز

مگو تو بیش از این چندین و سرباز

۳۴۰

ترا چون هست اصل و وصل گوئی

بگو تا بعد از این دیگر چه جوئی

۳۴۱

ترا چون هست اعیان آخر کار

بگو تا چند خواهی گفت از یار

۳۴۲

نماندت عقل و جانت رفت از دست

دلت ماندست و آنت رفت از دست

۳۴۳

کمالت ای دل بیچاره حاصل

شدت در آخر کار تو واصل

۳۴۴

کمالت یافتی در آخر کار

برافتادست مر پرده بیکبار

۳۴۵

کمالت یافتی اینجا شدی کل

حقیقت تو یقین دیدی بسی ذل

۳۴۶

کمالت یافتی بیصورت اینجا

رخت بنموده است منصورت اینجا

۳۴۷

کمالت بی نشانی بود و دیدی

حقیقت در سوی جانان رسیدی

۳۴۸

کمالت بی نشانی بود از آغاز

که اندر بی نشان او یافتی باز

۳۴۹

کمالت بی نشانی بود اینجا

از آن بودی تو بود بود اینجا

۳۵۰

کمالت بی نشانی سوی حق بود

از آن صورت نشانی گوی حق بود

۳۵۱

کمالت بی نشانی بود از دوست

از آن بیرون شدی چون مغز از پوست

۳۵۲

کمالت بی نشانی بود از آن یار

از آن دیدی حقیقت روی دلدار

۳۵۳

کمالت بی نشانی بود و دیدم

کنون اندر جلالت من رسیدم

۳۵۴

کمالت بی نشانی در نشان شد

از آن اسرار پیدا و نهان بُد

۳۵۵

کمالت بی نشان شد اندر اینجا

چنان کز بی نشان بُد اندر اینجا

۳۵۶

کمالت عاشقانِ راز دیده

در اینجا آمده کل باز دیده

۳۵۷

کمالت عارفان دیدند اینجا

از آن در دیدن دیدند بینا

۳۵۸

گمان خویشتن هم خود بدیدی

یقین خود در کمال خود رسیدی

۳۵۹

چنان بگشادهٔ در اصل آغاز

که بگشاده نیامد هیچکس راز

۳۶۰

درت باز است و نادان ره نداند

مر این جز مر دل آگه نداند

۳۶۱

درت باز است آنکس راز بیند

که او اندر درون شهباز بیند

۳۶۲

درت باز است آنکو دید در باز

حقیقت بر در درگشت سرباز

۳۶۳

درت باز است شهبازان عالم

درون آیندت و بینند دردم

۳۶۴

درت باز است ای جان جهان تو

نه بگذاری کسی را رایگان تو

۳۶۵

درون خلوت خود هیچکس را

نرانی عاقبت شان بازپس را

۳۶۶

مگر آنکو سر خود را ببازید

ترادرخلوت ای گل رایگان دید

۳۶۷

نبیند روی تو جز سر بریده

حقیقت گشته و عشق تو دیده

۳۶۸

نبیند هیچکس روی تو اینجا

مگر گمگشتهٔ سوی تو اینجا

۳۶۹

نبیند روی تو جز صاحب درد

که آید کشتهٔ تو او بود فرد

۳۷۰

نبیند روی تو جز ناتوانی

که خواری دیده باشد هر زمانی

۳۷۱

نبیند روی تو جز دل شده باز

که بنمائی ورا انجام و آغاز

۳۷۲

نبیند روی تو جز در بلاکش

که باشد در یقین او در بلا خوش

۳۷۳

کسی دیدست رویت اندر آفاق

که چون منصور شد از جسم و جان طاق

۳۷۴

کسی دیدست رویت در حقیقت

شده او کشته در کویت حقیقت

۳۷۵

کسی دیدست روی تو ز پرده

که باشد خون دل در عشق خورده

۳۷۶

کسی دیدست رویت ای شه کل

که آمد در بر تو آگه کل

۳۷۷

کسی دیدست رویت در عنایت

که بخشیدی ورا اینجا هدایت

۳۷۸

کسی دیدست رویت در درونش

که هم تو کردهٔ مر رهنمونش

۳۷۹

کسی دیدست جانان دید دیدت

که خود را پیش پا او سر بریدت

۳۸۰

کسی دیدست رویت از تجلّی

که چون منصور شد در عین الّا

۳۸۱

همه در حسرت این راز باشند

اگر اینجایگه سرباز باشند

۳۸۲

همه در حسرتند و گفتگویند

توئی در اندرون در جستجویند

۳۸۳

نداند راه جز ره کرده در تو

درون جسم و جان در پرده در تو

۳۸۴

هر آنکو آمد اندر پردهات باز

بدید او سرّ خود در پردهات باز

۳۸۵

از این پرده که اینجا بازبستی

حقیقت خویش را در راز بستی

۳۸۶

ترا این پرده اینجا شد مسلّم

که بستی بیشکیش در دید آدم

۳۸۷

طلب کردند اندر پرده اینجا

ز هر سوئی بسی گم کرده اینجا

۳۸۸

نشان از پرده اینجا میدهد باز

ولی کی باز بینندت باعزاز

۳۸۹

درون پردهٔ یا در برونی

ولی دانم که اندر پرده چونی

۳۹۰

نه بیرونی ولیکن از درون تو

درون بگرفتهٔ و رهنمون تو

۳۹۱

یقین کاندر درون می راز جوئی

ز بیرونت درون را باز جوئی

۳۹۲

چو خورشیدی ز بیرون در درونم

بنور خود یقین شد اندرونم

۳۹۳

که بر تو هم درون و هم برونست

از اعیان یقین بیچه و چونست

۳۹۴

وصالت در درونم می درآید

اگرچه از برونم مینماید

۳۹۵

بسی دادست اینجا گوشمالم

یقین هجران تو اندر وصالم

۳۹۶

بسی خوردم غم و خون جگر من

نبردم راه از کویت بدر من

۳۹۷

ره از کوی تو بیرون نیست دانم

که هر دو در یقین یکیست دانم

۳۹۸

ره از کوی تو چون بر در نباشد

حقیقت جز یکی رهبر نباشد

۳۹۹

بسی در کوی تو زحمت کشیدم

گهی در خاک و گه در خون طپیدم

۴۰۰

بسی در کوی تو بردم غم تو

ندیدم هیچکس راهمدم تو

۴۰۱

بسی در کوی تو از ناتوانی

حقیقت بردهام جانا تو دانی

۴۰۲

بسی بردم در این کوی تو خواری

ز هر ناکس بسی فریاد و خواری

۴۰۳

تو میدانی که عطّارست خسته

در این کوی تو جانا دل شکسته

۴۰۴

دل او هم تو بشکستی در اینجا

اگرچه بر خودش بستی در اینجا

۴۰۵

نظر اندر دل بشکسته داری

از آنش با خود او پیوسته داری

۴۰۶

از آن پیوسته با تو در نمودت

که بُد پیوسته اندر بود بودت

۴۰۷

از آن پیوسته شد در نور پاکت

که او پیوسته بُد در دید خاکت

۴۰۸

از آن پیوسته شد اندر جلالت

از آن پیوسته او اندر کمالت

۴۰۹

از آن پیوسته شد در قربتِ تو

که از تو یافت جانان عزّت تو

۴۱۰

از آن پیوسته شد در دید الّا

که هم از تو زد اینجاگه تولّا

۴۱۱

از آن پیوسته شد در حضرت تو

که یکی دید اندر قدرت تو

۴۱۲

همه دیدار تو دید از یقین است

یقین دان او یمین اوّلین است

۴۱۳

همه دیدار تو دید از یقین او

که بود اندر عنایت پیش بین او

۴۱۴

وصالت را نیابد جز وصالت

جلالت مینبیند جز جلالت

۴۱۵

تو هم تو خویشتن بنموده باز

حقیقت بود خود بربودهٔ باز

۴۱۶

بهردم کسوتی دیگر برآری

من اندر دید آنم پایداری

۴۱۷

مرا جز دیدن تو هیچ نبود

از اول هیچ آخر هیچ نبود

۴۱۸

از این جاگه کمالی یافتستم

از آن بُد گر وصالی یافتستم

۴۱۹

حقیقت گرچه گفت آمد پدیدار

درون پرده کلّی خود خریدار

۴۲۰

درون پرده بیرونم گرفتی

یقین در خاک و در خونم گرفتی

۴۲۱

درون پردهٔ در پردهٔ تو

حقیقت خویشتن گم کردهٔ تو

۴۲۲

درون پردهٔ در عزّ و اعزاز

همی خواهم که اندازی مراین باز

۴۲۳

براندازی مر این پرده درآخر

کنی دیدار خود را جمله ظاهر

۴۲۴

کنی دیدار مر بیچارگانت

که میجویند در پرده نهانت

۴۲۵

تو اظهاری و نی در هفت پرده

حقیقت ره بسوی شاه برده

۴۲۶

منم این پرده از هم بر دریده

به بیشرمی وصالت باز دیده

۴۲۷

ولی چون هر نفس در پرده یابی

حقیقت پردهٔ دیگر بیابی

۴۲۸

ولی چون من چنین در رازم ای جان

تو خود مگشای پرده بازم ای جان

۴۲۹

حقیقت جان و هم این پرده بگشای

مرا رخ از درون پرده بنمای

۴۳۰

درون پرده را عشاق گشتی

مکن بر بی دلان خود درشتی

۴۳۱

اسیران را کشی اینجا تو در ناز

همه کشته شدند و بس تو درناز

۴۳۲

روا باشد که عاشق را کشی تو

کنی با عاشقانت سر کشی تو

۴۳۳

همه ازوصل تو پوئی طلبکار

در این میدان همه گوئی طلبکار

۴۳۴

در این میدان بخون آلودگانت

فتادستند مر بیچارگانت

۴۳۵

در این میدان بسی کشتی بزاری

حقیقت هم تو خود رحمی نداری

۴۳۶

در این میدان چه جای گفتگویست

گرم گردان کنی سر همچو گویست

۴۳۷

در این میدان تو من گفتهام راز

سرم از تن تو چون گوئی بینداز

۴۳۸

در این میدان تو من راز گفتم

ابا جمله حقیقت باز گفتم

۴۳۹

در این میدان زدم من گوی شوقت

سخن گفتم یقین از روی ذوقت

۴۴۰

در این میدان زنم گوی دمادم

که بردستم حقیقت گویت این دم

۴۴۱

در این میدان زنم من گوی دیدت

شوم در عین میدان ناپدیدت

۴۴۲

در این میدان عشقت پایدارم

زنم گوی حقیقت جای دارم

۴۴۳

در این میدان منم چون گوی خسته

فتاده عاقبت چوگان شکسته

۴۴۴

در این میدان اگر درتک و تازم

دگرگوئی دمی از عشق بازم

۴۴۵

مکن عطّار از این برگوی بازی

بگو تا چند خواهی گوی بازی

۴۴۶

مکن عطّار در میدان دلدار

چو گوئی باش سرگردان دلدار

۴۴۷

مکن عطّار در گوئی تو از راز

در این میدان سرت چون گوی انداز

۴۴۸

چو گوئی سر در این میدان بیفکن

ز دست خویشتن چوگان بیفکن

۴۴۹

بیفکن گوی و چوگان هر دو ازدست

که دیدت این زمان با یار پیوست

۴۵۰

وصال دوست چوگانست و تو گوی

سخن از وصل آن چوگان همی گوی

۴۵۱

سخن از وصل گوی و زلف چوگان

که دلدارست زلفش، همچو چوگان

۴۵۲

دلت در زلف چون چوگان چو گویست

از آن پیوسته اندر گفتگویست

۴۵۳

از آن چوگان زلفش گوی دلها

در این میدان خاک افتاده غوغا

۴۵۴

از این میدان خاک افتاده چون گوی

دل عشاق اندر جستن و جوی

۴۵۵

دل تو همچو گوئی اوفتادست

عجائب سر در این میدان نهادست

۴۵۶

در این میدان بسی دلهاست خسته

چو گوی اندر خم چوگان شکسته

۴۵۷

بسی دلها در این میدان فتادست

چو گوی اندر خم چوگان فتادست

۴۵۸

در این میدان وحدت رازدارم

چو گوئی درخم چوگان یارم

۴۵۹

در این میدان وحدت راز جویم

که مر چوگان آن دلدار گویم

۴۶۰

سر خود همچو گوئی باختم من

در این میدان عشق انداختم من

۴۶۱

سر خود همچو گوی انداختم باز

در این میدان تو من باختم باز

۴۶۲

بخواهم باخت سر مانند گوئی

که تا عشاق از آن مانند گوئی

۴۶۳

چو میدانم که خواهی کشتنم زار

همی گویم مر این معنی بناچار

۴۶۴

دراین میدان تو منصور دارم

تو چون منصور کن بر سوی دارم

۴۶۵

نه چندانست وصف یار و میدان

که بتوان گفت اندر گوی و چوگان

۴۶۶

معانی بیش از اندازه است در دل

که در این سر توانم کرد حاصل

۴۶۷

معانی بیش از اندازه است در جان

که گنجد اندر این اجسام جانان

۴۶۸

نمیگنجد حقیقت راز در دل

اگرچه من شدم از دوست واصل

۴۶۹

نمیگنجد حقیقت ذات اینجا

همی پنهان کنم ذرّات اینجا

۴۷۰

رسیدست وقت کشتن چند گویم

توئی با من حقیقت چند جویم

۴۷۱

توئی با ما و ما طاقت نداریم

در این جان و در این راحت نداریم

۴۷۲

توئی با ما و ما ازتو پدیدار

بسر گشتیم عشقت را خریدار

۴۷۳

ز وصلت ما اگر بسیار گفتیم

دُرِ اسرار بسیاری بسُفتیم

۴۷۴

مرا زین صورت اینجاگه برون کن

تنم اینجایگه پر موج خون کن

۴۷۵

من این صورت نمیخواهم در اینجا

مر تا چند باشد شور و غوغا

۴۷۶

دلم پر خون شده از بیهوده گفتن

نمییارد دگر جانم شنفتن

۴۷۷

چنان جانم شده است از خویشتن پاک

که میخواهد که باشد خاک در خاک

۴۷۸

چنان جانم ز خود بیزار گشته است

که در یکی حقیقت بازگفتست

۴۷۹

برو ای خاک شوی خاک خوش شو

تو از عطّار این اسرار بشنو

۴۸۰

برو ای خاک در سوی مکانت

که اینجاگه بیابی جان جانت

۴۸۱

برو ای خاک و کلّی در فنا باش

بسوی مسکنت عین بقا باش

۴۸۲

برو ای خاک و واصل شو تو در وصل

که اندر خویش خواهی یافتن وصل

۴۸۳

برو ای خاک اندر اصل دیدار

هم اندر خویشتن شو ناپدیدار

۴۸۴

برو ای خاک درعین الیقینت

هم اندر خویشتن بین اوّلینت

۴۸۵

برو ای خاک اندر جوهر خود

حقیقت بازبین از خود تو در خود

۴۸۶

برو ای خاک در کوی جانان

فنا شو بیشکی در کوی جانان

۴۸۷

برو ای خاک اندر معدن کل

که بسیاری کشیدی رنج با ذل

۴۸۸

برو ای خاک اندر مسکن دید

که خواهی شد یکی در عین توحید

۴۸۹

برو ای خاک و بشنو راز خویشت

ز خود بین مر عیان آغاز خویشت

۴۹۰

برو ای خاک و کلّی شو ز خود پاک

که تا گردی حقیقت تو زخود پاک

۴۹۱

فنا شو خاک آنگاهی لقا بین

نمود خویش بیچون و چرا بین

۴۹۲

فنا شو خاک اندر سوی منزل

که مقصود تو خواهد گشت حاصل

۴۹۳

فنا شو خاک اندر حضرت دوست

که خواهی گشت مغز ارچه توئی پوست

۴۹۴

فنا شو خاک تا جانان ببینی

توئی راز خودت پنهان ببینی

۴۹۵

فنا شو خاک تا یابی تو اسرار

که گردانم ترا از خود خبردار

۴۹۶

فنا شو خاک تا گردی حقیقت

تو چون جانان شوی پاک از طبیعت

۴۹۷

فنا شو خاک در اسرار بیچون

که تا جانان بیابی بیچه و چون

۴۹۸

فنا شو خاک و لا شو تا ز الاّ

بیابی سرّ و کل گردی هویدا

۴۹۹

فنا شو خاک چون دیدار گفتیم

ترا هر سر در این اسرار گفتیم

۵۰۰

فنا شو خاک و اینجا باد بگذار

ببادش پرده و بادیش پندار

۵۰۱

فنا شو خاک اندر باد منگر

که تا بادست اینجاگه سراسر

۵۰۲

فنا شو خاک و باد از خود بینداز

یقین در دید جانان سر برافراز

۵۰۳

فنا شو خاک و باد اینجا ببین تو

درون خویشتن را راز بین تو

۵۰۴

فنا شو خاک و باد اینجا روانه

کن از خود تا تو باشی جاودانه

۵۰۵

فنا شو خاک و باد اینجا درونت

بیفکن ازخود و خود کن برونت

۵۰۶

فنا شو خاک و باد از پیش بردار

که تو اندر فنائی صاحب اسرار

۵۰۷

فنا شو خاک و آب اینجا خبر کن

که با او بودهٔ هم او نظر کن

۵۰۸

فنا شو خاک و او را ده وصالش

چو خود اندر تجلّی جلالش

۵۰۹

فنا شو خاک و آتش را بسوزان

حقیقت آب در آتش فروزان

۵۱۰

فنا شو خاک و آتش را رها کن

حقیقت آب و آتش هم فنا کن

۵۱۱

فنا شو تا یکی بینی تو در چار

یکی اصلست آخر این بناچار

۵۱۲

زیک اصلید اینجا بازماندید

ابا همدیگرش دمساز ماندید

۵۱۳

فنا خواهید شد هر چار دوست

که با مغزت نخواهد ماند چون پوست

۵۱۴

فنا خواهید شد هر چار در یار

حقیقت لاشوید و لیس فی الدّار

۵۱۵

فنا خواهید شد هر چار در دید

یکی خواهید شد در سرّ توحید

۵۱۶

فنا خواهید شد هر چار در اسم

که پیدا هم نماند صورت و جسم

۵۱۷

فنا خواهید شد هر چار تحقیق

که آخر مر شما را هست توفیق

۵۱۸

فنا خواهید شد هر چار اینجا

حقیقت آن زمان گردید یکتا

۵۱۹

فنا خواهید شد هر چار در ذات

یکی خواهید بودن عین آیات

۵۲۰

فنا گردید و آنگه راز بینید

وصال جاودانی باز بینید

۵۲۱

فنا گردید و آنگه جان نمائید

چو خورشید یقین رخشان نمائید

۵۲۲

فنا گردید پیش از آن در اینجا

که گردانندتان اینجا هویدا

۵۲۳

فنا گردید از دید زمانه

که تا گردید ذات جاودانه

۵۲۴

فنا گردید همچون اصل اوّل

که خواهد بودتان اینجا مبدّل

۵۲۵

فنا گردید اندر ذات بیچون

که تا گردید اعیان بیچه و چون

۵۲۶

حقیقت چون شما را رفت باید

چنین اینجا بماندن را نشاید

۵۲۷

فنا گردید اینجا ای دل و جان

که تا یابید در خود جان جانان

۵۲۸

حقیقت چون شما را آخر کار

حقیقت مر فنا آمد پدیدار

۵۲۹

حقیقت چون زیک اصلید و جوهر

بمعنی هر یکی در هفت کشور

۵۳۰

وجود آدم از بود شما شد

حقیقت از شما اینجا فنا شد

۵۳۱

فنا شد از شما آدم در اینجا

حقیقت رفت سوی دوست یکتا

۵۳۲

شما نیز این زمان عین فنائید

که اینجاگاه نقشی مینمائید

۵۳۳

خبر دادم شما را از شما را

که خواهد بودتان آخر فنا را

۵۳۴

خبر دادم شما را راز بینید

چنی فارغ یقین تا کی نشینید

۵۳۵

خبر دادم شما را از خداوند

که کلّیتان برون آرد از این بند

۵۳۶

خبر دادم شما را بیچه و چون

که خواهید این زمان بودن دگرگون

۵۳۷

شما را تا خبر باشد فنایست

حقیقت آخر این عین لقایست

۵۳۸

در آخر هر چهار از هم جدائید

از این صورت طلبکار بقائید

۵۳۹

در این صورت نخواهید از معانی

نمائید اندر اینجا جاودانی

۵۴۰

در این صورت نمی مانید جاوید

بباید رفتتان در عین خورشید

۵۴۱

بباید رفتتان در چارهٔ نیست

چه غم دارید آخر چون یکی زیست

۵۴۲

نمود بودتان در آخر کار

یکی خواهد بدن در عین دیدار

۵۴۳

نمود بودتان در جمله اشیاء

ز پنهانی شود آن لحظه پیدا

۵۴۴

نمود بودتان در جزو و کل دید

شود یکی عیان در عین توحید

۵۴۵

نمود بودتان آخر یکی است

اگرچه اندر اینجا بیشکی است

۵۴۶

یکی خواهید شد در سرّ جوهر

ز باطن آنگهی آئید ظاهر

۵۴۷

یکی خواهید بودن همچو خورشید

نباشدتان ز اوّل هست جاوید

۵۴۸

شوید آنگه عیان گردید در یار

خبرتان میدهد در عشق عطّار

۵۴۹

شوید آنگه عیان و دوست گردید

در آخر همچو دید ذات فردید

۵۵۰

حقیقت یار خواهی در ره خویش

حجاب اینجا براندازید از پیش

۵۵۱

حجاب اینجا براندازید از رخ

که حقتان میدهد اینجای پاسخ

۵۵۲

حجاب اینجا براندازید از دل

که مقصودست اندر دید حاصل

۵۵۳

حجاب اینجا براندازید از جان

که جان تحقیق آمد دید جانان

۵۵۴

حجاب اینجا براندازید از ذات

یکی گردید عین جمله ذرّات

۵۵۵

حجاب اینجا براندازید لائید

حقیقت اندر آن لاکل خدائید

۵۵۶

حجاب اینجا نخواهد ماند بیشک

شو ای خاکِ مبارک در عیان یک

۵۵۷

حجاب اینجا نخواهد ماند در ذات

شو از تحقیق نادان عین آیات

۵۵۸

حجاب اینجا نماند آتش خوش

تو هم سوی وصال کل علم کش

۵۵۹

سوی مسکن شو ای آتش یقین تو

که محوی اندر آتش همچنین تو

۵۶۰

سوی مسکن شو ای باد همایون

که گفتم سر کُلتان بیچه و چون

۵۶۱

جدا خواهید شد تا خوش بدانید

کنون زین منزل ناخوش برانید

۵۶۲

از این منزل برانید از دل پاک

حقیقت نار و ریح و آب با خاک

۵۶۳

دل آن منزل وصال کل شما راست

کنون گفتم حقیقت با شما راست

۵۶۴

در آن منزل وصال کل عیانست

شما را بیشکی راز نهانست

۵۶۵

در آن منزل یکی خواهید بودن

بسی سر در یکی باید نمودن

۵۶۶

شما را اوّل و آخر نبودست

حقیقت بودتان از بود بودست

۵۶۷

شما را اوّل و آخر عیانست

در اوّل نقش آخر بی نشانست

۵۶۸

شما را اوّل و آخر هویداست

حقیقت بودتان پنهان و پیداست

۵۶۹

شما را اوّل و آخر یکی بود

ز ذات اعیان صفاتت اندکی بود

۵۷۰

عجب اول در آن حضرت که بودید

از آن حضرت سوی فطرت فزودید

۵۷۱

از آن حضرت گذر کردید بیشک

سوی دید صفات عقل در یک

۵۷۲

از آن حضرت جدا گشتید بی دید

نه خارج بود الاّ عین توحید

۵۷۳

از آن حضرت که بد اعیان ذاتش

گذرکردند در سوی صفاتش

۵۷۴

حقیقت آتش از اینجا بُد آنجا

ره بود فنا کردی هویدا

۵۷۵

سوی بادی در اینجاگه سوی آب

کند گردی در اینجاگه باشتاب

۵۷۶

سوی خاک آمدی و خاک هستی

حقیقت نور نور پاک هستی

۵۷۷

سوی خاک آمدی بس خرّم و خَوش

ولی آخر شدی در عشق سرکش

۵۷۸

سوی خاک آمدی و بود معبود

که تقدیر تو ازوی همچنین بود

۵۷۹

سوی خاک آمدی از حضرت ذات

وطن کردی عجب در عین ذرّات

۵۸۰

سوی خاک آمدی از منزل جان

ترا آمد حقیقت جان جانان

۵۸۱

سوی خاک آمدی و جان شدی تو

ز پیدائی خود پنهان شدی تو

۵۸۲

سوی خاک آمدی و کل شدی راز

عجب دیدی ز خود انجام و آغاز

۵۸۳

سوی خاک آمدی اوّل ز افلاک

وطنگاه تو شد این کرهٔ خاک

۵۸۴

سوی خاک آمدی یال الثرابی

چو از اینجا بدانجا میشتابی

۵۸۵

سوی خاک آمدی و نقش بستی

بآخر عهد در اینجا شکستی

۵۸۶

سوی خاک آمدی و باد گشتی

تو زین نقش فنا آباد گشتی

۵۸۷

سوی خاک آمدی جان ودلی تو

امید جان و دید حاصلی تو

۵۸۸

سوی خاک آمدستی از تجلّی

دگر خواهی شدن در عین الاّ

۵۸۹

سوی خاک آمدی عین العیانت

شد از خاک نهان پیدا عیانت

۵۹۰

سوی خاکی و باد آباد کرده

ز اوّل خیوش را کل یاد کرده

۵۹۱

سوی خاکی و جان در وی رسیدی

که از نور تجلّی کل پدیدی

۵۹۲

سوی خاکی و جان از تست مشهور

حقیقت دانمت نورٌ علی نور

۵۹۳

سوی خاکی وز خاکت عیانست

ترا اینجا نمود جسم و جانست

۵۹۴

سوی خاکی عیان بین ذات اینجا

که خواهی دید در ذرّات اینجا

۵۹۵

سوی خاکی و اسرار وجودی

عیانِ ذات را سرّی نمودی

۵۹۶

سوی خاکی و سرّ لایزالی

زماضی سوی مستقبل تو حالی

۵۹۷

سوی خاکی و نور افروز کرده

ز نور خویش طین فیروز کرده

۵۹۸

سوی خاکی و هر سه از تو معروف

توئی عین العیان و ذات موصوف

۵۹۹

سوی خاکی و نور در تجلّی

ندیده این زمان اسرار مولی

۶۰۰

تو نوری این زمان در عین ناری

فتاده اندر این نقش وغباری

۶۰۱

تو نوری این زمان در خاک بوده

ز باد و آب مر نقشی نموده

۶۰۲

تو نوری این زمان نار یقینی

در این هر سه بکل در پیش بینی

۶۰۳

تو نوری این زمان دیدی سرانجام

در اینجاگاه هم آغاز و انجام

۶۰۴

تو نوری و در این دریا فتاده

بهر دل شعلهٔ بر دل گشاده

۶۰۵

تو نوری و در این دریای اسرار

عیان پرتو ز خود کردست اظهار

۶۰۶

تو نوری و در این دریای جانی

کنون اسرار پیدا و نهانی

۶۰۷

تو نوری ودر این دریای ذاتی

کنون اعیان و پنهان صفاتی

۶۰۸

تو نوری این زمان زاندم نزاده

درون جسم این در را گشاده

۶۰۹

تو نوری این دم و آن دم بدیده

وجودعالم و آدم بدیده

۶۱۰

تو نوری این دم و آن دم بدیده

درون جان و دل آدم بدیده

۶۱۱

تو نوری تو نوری این دم و آن نور دیدی

در این دم کل بدان دم در رسیدی

۶۱۲

تو نوری این دم و آن دم نظر کن

جمال خویش در آدم نظر کن

۶۱۳

تو نوری این دم و آن دم ببین تو

بنور خویشتن عالم ببین تو

۶۱۴

ز نور تست اینجا آدم از گِل

ز نورت مر ورا مقصود حاصل

۶۱۵

ز نور تست آدم در هویدا

ز گرمیّ تو شد آدم مصفّا

۶۱۶

ز نور تست گفت و گوی آدم

که میگوئی حقیقت راز آدم

۶۱۷

ز نورتست تابان جوهر دل

ز نورت جان شده اینجای واصل

۶۱۸

ز نورتست تابان جوهر جان

چنین خاکست چون خورشید تابان

۶۱۹

ز نورتست پیدا جوهر تن

دم کل میزنی در ما و در من

۶۲۰

ز نورتست پیدا آسمانها

توئی اعیان یقین در جمله جانها

۶۲۱

ز نورتست پیدا نور خورشید

که در وی محو خواهی ماند جاوید

۶۲۲

ز نور تست پیدا جوهر ماه

ز دید تو گُدازد ماه هر ماه

۶۲۳

ز نور تست پیدا جمله انجم

توئی در خاک و انجم در تو شد گم

۶۲۴

ز نورتست پیدا عرش و کرسی

که پیوسته توئی در نور قدسی

۶۲۵

ز نور تست پیدا لوح بیشک

قلم کرده ترا اینجا از آن یک

۶۲۶

ز نور تست پیدا جنّت و حور

تو کردی جنّت اینجاگاه مشهور

۶۲۷

ز نور تست پیدا جمله دوزخ

فسرده میشود اندر تو چون یخ

۶۲۸

ز نورتست بحر و کان و گوهر

حقیقت برتری از هفت اخضر

۶۲۹

حقیقت آتشی و عشق سرکش

ترا دانند اینجا عشق آتش

۶۳۰

عجب نوری که در گردون فتاده

ندانم تا در اینجا چون فتاده

۶۳۱

در اینجا شورش و غوغا هم از تست

که این دم گرمی و سودا هم از تست

۶۳۲

در اینجا چون نمودار صفاتی

ولی آخر عجائب بی ثباتی

۶۳۳

در اینجا در رگ و پی ناب داری

در آن حضرت عجب اشتاب داری

۶۳۴

در اینجا آمده از علو در سِفل

شدی بالغ ولی ماندی عجب طفل

۶۳۵

مکن گرمی و سودا را برون کن

حقیقت ذات خود را رهنمون کن

۶۳۶

مکن گرمی که عشّاق جهانت

همی دانند اسرار نهانت

۶۳۷

مکن گرمی دو روزی باش فارغ

که خواهی گشت در آخر تو بالغ

۶۳۸

مکن گرمی و سودا را مینگیز

کنون با عاشق شوریده پرهیز

۶۳۹

مکن گرمی که این گرمی نماند

حقیت خشکی و تری نماند

۶۴۰

اگرچه تو حقیقت نور جسمی

فتاده این زمان در چار قسمی

۶۴۱

ز یک اصلی همان کن مر طلب تو

دو روزی باش با جان در ادب تو

۶۴۲

که این با تو حقیقت انس دارد

ابا تو بود خود را میگذارد

۶۴۳

اگر آبتس هم از تست جوشان

درونِ دیگِ سودا در خروشان

۶۴۴

اگر بادست دارد گرمی ازتو

حقیقت هست او در نرمی از تو

۶۴۵

اگر خاکست اندر تست حیران

دو روزی هم ز تو ماندست تابان

۶۴۶

اگر جانست و دل تاب تو دارد

نظر کردن سوی تو می نیارد

۶۴۷

نخواهی رفت میدانند آخر

ترا میبنگرند اینجای آخر

۶۴۸

دو روزی خوش بیاسا و مرو تو

دمی بنشین و پس چندین بدو تو

۶۴۹

بسردانم دوئی تا جوهر ذات

بلای تو کشیدند جمله ذرّات

۶۵۰

اگرچه سالکانت راه کردند

دل خود را ز تو آگاه کردند

۶۵۱

تو آگاهی و آگاهی نداری

که اینجا آنچه میخواهی نداری

۶۵۲

نظر کن جوهر جان را تو بنگر

وزین جوهر سوی هر چیز مگذر

۶۵۳

نظر کن جوهر جان و تو بشناس

بسر چندین مرو جانا و بشناس

۶۵۴

نظر کن تا زجانت راز بینی

تو ازجانی مرو تا باز بینی

۶۵۵

نظر کن تا زجان مکشوف گردی

که اندر جان کنون اعیان و فردی

۶۵۶

نظر کن تا زجان یابی تو مر بود

که در جان یابیت دیدار معبود

۶۵۷

نظر کن تا زجان کامل شوی تو

حقیقت هم از او واصل شوی تو

۶۵۸

ازو واصل شوی و بازیابی

سزد گر در سوی کلّی شتابی

۶۵۹

ز جان واصل شو ای آتش بتحقیق

که ازجان باز خواهی یافت توفیق

۶۶۰

ز جانواصل شو ای آتش عیانی

که تو در وی نشان بی نشانی

۶۶۱

ز جان واصل شو اینجا باز بین راز

درون جان خویشی میسوز و میساز

۶۶۲

خوشی میسوز اندر شمع جان تو

که دیدی این زمان خود در عیان تو

۶۶۳

تو از جانی و تو ازجان خبردار

تو نیز از جان در اینجاگه خبردار

۶۶۴

تو از جانی و جان از عین دیدست

دمادم با تو در گفت و شنید است

۶۶۵

تو از جانی و جان از تو عیانست

حقیقت بود جوهر جان جانست

۶۶۶

ز خود هر دو ز یک ذاتند اینجا

کنون در بود ذرّاتند اینجا

۶۶۷

نه از هر دو یکی پیدا شدستید

چرا اینجایگه پیدا شدستید

۶۶۸

نه هر دو از یکی گشتید موجود

حقیقت اصلتان از ذات کل بود

۶۶۹

نه هر دو از یکی در جسم هستید

بصورت در دوئی اسم هستید

۶۷۰

ز یک ذات آمدید و بود بودید

در آب و خاک روی خود نمودید

۶۷۱

طلبکاراست باد وآب اینجا

شما را لیک خاک آید مصفّا

۶۷۲

شما را خاک دیدست ازنهانی

شما در خاک موجود عیانی

۶۷۳

شما را خاک دیدست از یکی باز

حقیقت او زبودش بیشکی باز

۶۷۴

شما را خاک دید و گشت واصل

زدیدار عیانش هست واصل

۶۷۵

شما را خاک دید و گشت روشن

حقیقت هست روحانی چو گلشن

۶۷۶

شما را خاک دید ودر نمودار

برون آمد زجهل و عُجب و پندار

۶۷۷

شما را خاک دید و ذات بیچون

شما را بوداینجا بیچه و چون

۶۷۸

حقیقت خاک واصل از شما شد

ورا مقصود حاصل از شما شد

۶۷۹

حقیقت خاک واصل از شمایست

از آن پیوسته در نور ولقایست

۶۸۰

حقیقت خاک واصل شد ز جانباز

ز نور و نار دید اینجا نهان باز

۶۸۱

یقین نورست جان آتش ز نارست

از این تا آن تفاوت بیشمار است

۶۸۲

ولی چون اصل هر دو جوهر آمد

از آن ناچار اینجا برتر آمد

۶۸۳

که جان نوریست کلّی ذات دیده

از آن منزل بدین منزل رسیده

۶۸۴

یقین نوریست جاناز ذات مولی

نمود خویش کرده راز دنیا

۶۸۵

یقین نوریست جان اندر خداگم

یکی پیوسته باشد نی جداگم

۶۸۶

چو جان نوریست آتش عین نارست

از آن آتش در این ناپایدارست

۶۸۷

چو جان نوریست نار افتاده در خاک

از آن آتش نهاده بر سر افلاک

۶۸۸

که تا از علو جان کلّی ز ذاتست

بمعنی دان که معبود جهانست

۶۸۹

حقیقت نار از عین صفاتست

اگرچه اصل او از نور ذاتست

۶۹۰

نمیبینی تو آب اینجا روانه

نهاده سر ز عشق او بشانه

۶۹۱

نمیبینی تو باد بی سر و پای

که میگردد یقین از جای بر جای

۶۹۲

طلبکارند هر سه آتِش جان

روان گشته بهرجائی ببین هان

۶۹۳

طلبکارند و طالب در میانه

بهر جانب شده آب روانه

۶۹۴

طلبکارند و مطلوبست در جان

نمیدانند که محبوبست درجان

۶۹۵

چو مطلوبست حاصل میندانند

از آن چون سالکان در ره روانند

۶۹۶

چو محبوبست اندر عین دیدار

نمیدانید از آن هستند ناچار

۶۹۷

چو محبوبست اینجا می چه جوئید

چرا در جان عیان خود نجوئید

۶۹۸

چرا جوئید چون مقصود حاصل

نمیگردید اندر عشق واصل

۶۹۹

چو محبوبست اینجا در میانه

نموده روی خود او جاودانه

۷۰۰

چو محبوبست کل بنموده دیدار

چرا او را همی جوئید دریار

۷۰۱

حقیقت نور بیچونست بی مر

که بنماید بخود بیحدّ و بی مرّ

۷۰۲

هزاران نقش از خاکست بسته

درون جان ز حضرت باز بسته

۷۰۳

هزاران نقش خاک اینجا ظهورست

حقیقت جان در آن اعیان نورست

۷۰۴

هزاران نقش از خاکست موجود

چه گویم اندر او دیدار معبود

۷۰۵

هزاران نقش در خاکست نقاش

نموده روی خود اینجایگه فاش

۷۰۶

هزاران نقش در خاکست پیدا

نموده رخ در آن جانان هویدا

۷۰۷

هزاران نقش در خاکست بنگر

بجز جانان در اینجاگاه منگر

۷۰۸

هزاران نقش در خاکست دیدار

در او جانان نموده رخ در اسرار

۷۰۹

حقیقت خاک نقش جان پاکست

بدان این سر که جمله دید پاکست

۷۱۰

حقیقت نقش خاک از لامکانست

که اندر وی نهان راز جهان است

۷۱۱

چهارند درک تن پیدا نمودند

در این دیگر ز بالا برگشودند

۷۱۲

دو از بالا دو از شیبند پیدا

دو از ذات و دو اندر عشق شیدا

۷۱۳

دو از بالا حقیقت آتش و باد

دوئی دیگر ز شیبش کرده آباد

۷۱۴

یکی آتش دوم بادست بنگر

کز آن این هر دو آبادست بنگر

۷۱۵

یکی آتش که موجود صفاتست

دوم باد است کز اعیان ذاتست

۷۱۶

سوم آبست و چارم خاک آمد

که درهر چار روح پاک آمد

۷۱۷

یکی آتش که آمد سرکش عشق

که میخوانند او را آتش عشق

۷۱۸

دوم باد است کاندر دم دم آمد

از آن دم این دم اینجا همدم آمد

۷۱۹

سوم آبست ز اصل نور زاده

چنین حیران چنان در ره فتاده

۷۲۰

چهارم خاک اصل هر سه پیداست

که اندر خاک از ایشان شور و غوغاست

۷۲۱

حقیقت وصف آتش چون شنفتی

یقینِ سرِّ آدم باز گفتی

۷۲۲

دم باد از عیان لامکانست

که اندر جسم و جان راز نهانست

۷۲۳

از آن دم باز بنگر تا بدانی

که یاد آمد یقین سرّ نهانی

۷۲۴

از آن دم باز بنگر سوی صورت

فکنده دمدمه در جزو کویت

۷۲۵

از آن دم آمد اینجا باد بیشک

شد ازوی جان ودل آباد بیشک

۷۲۶

از آن دم آمد اینجا باز دیدی

حقیقت جز دمت او را ندیدی

۷۲۷

از آن دم آمده راز نهانست

نفخت فیه من روحی عیانست

۷۲۸

نفخت فیه من روحست در باد

که ذرّات جهان را میدهد داد

۷۲۹

نفخت فیه من روحست زاندم

که اینجا میدهد بر کل دمادم

۷۳۰

نفخت فیه من روحست زان ذات

که اینجا میدهد بر جمله ذرّات

۷۳۱

نفخت فیه من روحست از اصل

که اینجا میدهد بر جسم و جان اصل

۷۳۲

نفخت فیه من روحست روحست

که عالم را ازو فتح و فتوحست

۷۳۳

نفخت فیه من روحست ازحق

که باقی میزند دم در اناالحق

۷۳۴

نفخت فیه من روحست از راز

از آنجا سوی اینجا میدمد باز

۷۳۵

نفخت فیه من روحست دمدم

مصفّا میکند آدم ز عالم

۷۳۶

از آن ذاتست اینجا دم دمیده

دم خود در دم آدم دمیده

۷۳۷

از آن ذاتست وصل از اوست بنگر

حقیقت جزو و کل از اوست بنگر

۷۳۸

از آن ذاتست زان پنهان نماید

جمال خویشتن در جان نماید

۷۳۹

از آن ذاتست و پنهانست در جان

که دارد نفخه اندر ذات جانان

۷۴۰

از او جسمست اینجا راز دیده

از او خود را حقیقت باز دیده

۷۴۱

از او دل یافتست این روشنائی

که دارد یاد اسرار خدائی

۷۴۲

از اودل یافتست اینجای آرام

که در دل آمد او اینجا دلارام

۷۴۳

از او دل یافتست اسرار اینجا

که خود را میکند اظهار اینجا

۷۴۴

از آن دل یافتست اسرار بیچون

نموده روی خود در هفت گردون

۷۴۵

از او دل یافت راحت اندر اینجا

از او بیند سعادت اندر اینجا

۷۴۶

از او دل یافت راحت هر زمانی

ز شوقش میکند هر دم بیانی

۷۴۷

از او دل یافت آگاهی و جان شد

چو او دل در حقیقت کل نهان شد

۷۴۸

از او دل یافت آگاهی که حق دید

یکی شد همچو او در عین توحید

۷۴۹

از او دل یافت وصل وآشنائی

نمیجوید دمی از وی جدائی

۷۵۰

از او دل یافت سرّ لامکانی

که او داند یقین راز نهانی

۷۵۱

دل از بادست روحانی حقیقت

از او آرایشی دارد طبیعت

۷۵۲

دل از بادست زان اینجا خبردار

که اندر وی شد اینجا ناپدیدار

۷۵۳

حقیقت دل چو از بادست زنده

شدست از جان دلش اینجای بنده

۷۵۴

دل بیچاره زو آرام دیدست

از او آغاز و هم انجام دیدست

۷۵۵

اگرچه پیر گشت امّا بخون بار

بود پیوسته او در رنج و تیمار

۷۵۶

همان بادی شما را دل چو او دید

نظر کرد و درونش تو بتو دید

۷۵۷

حقیقت زو خبردارست تحقیق

وز او دیده در اینجا سرّ توفیق

۷۵۸

دل و جان هردو اندر خدمتت باد

همی دارد یقین ذرّات آباد

۷۵۹

دل و جان را کند خدمت در اینجا

از آن دریافتست قربت در اینجا

۷۶۰

دل و جان را کند خدمت که بادست

وی اندر سرّ جانان داد داد است

۷۶۱

حقیقت جوهری بی منتهایست

دل و جان و وجود از وی صفایست

۷۶۲

حقیقت جوهری از دید یار است

در او اسرارهای بیشمار است

۷۶۳

حقیقت جوهری از لااله است

نفخت فیه من از روح اله است

۷۶۴

حقیقت دارد اینجا گه فنائی

فنا اندر فنا و در بقائی

۷۶۵

زهی سرّ نفخت فیه دیده

از آن منزل بدین منزل رسیده

۷۶۶

کمال بی نشانی در تو پیدا

توئی در راه جانان کل مصفّا

۷۶۷

کمال بی نشانی در تو موجود

توئی اینجا حقیقت اصل این بود

۷۶۸

کمال بی نشانی داری اینجا

از آن در عشق برخورداری اینجا

۷۶۹

دمادم میدمی در بی نشانی

از آن در عشق روح انس و جانی

۷۷۰

دمادم میدمی از نفخهٔ ذات

حقیت زنده گردد جمله ذرات

۷۷۱

دمادم میدمی در آن عیان تو

درون جان و دل داری عیان تو

۷۷۲

دمادم میدمی اندر درونم

شدستی اندر اینجا رهنمونم

۷۷۳

دمادم میدمی از هفت گردون

درون جان و دلها بیچه و چون

۷۷۴

دمادم میدمی وز آندمی تو

حقیقت بود ذات آدمی تو

۷۷۵

از آن دم دمدمه انداختستی

درون جان و دل بشناختستی

۷۷۶

کمال خود از آن دم اندر این دم

که کلّی در دمیدی سوی آدم

۷۷۷

حقیقت آدم از تو یافت اشیا

دم تو اندر او آمد هویدا

۷۷۸

تو بادی مر ترا نی باد دانم

ترا از عین آن آباد دانم

۷۷۹

تو از ذاتی و ذات اندر تو موجود

از آن پنهان شدستی تو زمقصود

۷۸۰

همه ذرّات عالم زنده از تست

در اینجاگه حقیقت بنده از تست

۷۸۱

از آن دم میدمی کز بی نشانی

حقیقت لامکان اندر مکانی

۷۸۲

از آن دم میدمی در جمله جانها

از آن جانست اصل تو هویدا

۷۸۳

از آن حضرت خبرداری تو از ره

فتادستی از آن گشتی تو آگه

۷۸۴

بسی گردیدهٔ تو شیب و بالا

که تا این دم شدی در عشق یکتا

۷۸۵

بی گردیدهٔ تا راز بینی

در این منزل عیانت باز بینی

۷۸۶

تو با جان هر دو جانان تو در یک

یکی بینند ز آب و خاک بیشک

۷۸۷

تو با ایشان بساز و سر میفراز

اگرچه در یقین هستی سرافراز

۷۸۸

تو با ایشان بساز و راز بنگر

درون جان شهت را باز بنگر

۷۸۹

درون جانی و خود را خبر کن

شه اندر جانت در رویش نظر کن

۷۹۰

درون جان نظر کن شاه آفاق

بخود بنگر که هستی تو از آن طاق

۷۹۱

درون جان تو با او هم جلیسی

مصفّائی نه چون نفس خسیسی

۷۹۲

درون جان تو با یاری و او نیز

ترا بنموده اینجاگه همه چیز

۷۹۳

درون جان و یارت در درونست

ترا در هردمی او رهنمونست

۷۹۴

درون جانی و تحقیق دریاب

ز جانان سوی جان توفیق دریاب

۷۹۵

نه جان اندر رخ جانان نگاهی

کن آخر هان ز ماهت تا بماهی

۷۹۶

همه از تست و تو از جان پدیدار

ترا شد جان در اینجاگه خریدار

۷۹۷

خریدارست جانت نیز هم دل

که تو بودی حقیقت راز مشکل

۷۹۸

همه از تست پیدا و نهانی

یقین کاینجا حیات جاودانی

۷۹۹

حقیقت زندگی اندر دم تست

که ریش قلبها را مرهم از تست

۸۰۰

حقیقت زندگی در دل تو داری

که بود جاودان حاصل تو داری

۸۰۱

حقیقت زندگی جمله شی آی

همه دانم که کل از نفخ حی آی

۸۰۲

حقیقت نور حیّ لایموتی

که در جانها حقیقت هم تو قوتی

۸۰۳

غذای روحی و معنیّ جُمله

در این جامی و هم فتوی جُمله

۸۰۴

عیانی لیک پنهانی ز دیده

کسی رنگ تو در اینجا ندیده

۸۰۵

نداری رنگ آمیزی در اینجا

دمادم فیض میریزی در اینجا

۸۰۶

ز نور فیض تو عالم پر از نور

شد و اندر جهان گشتی تو مشهور

۸۰۷

ترا خوانند جان چون در نهانی

ولی از جان یقین عین العیانی

۸۰۸

ترا خوانند جان مر اهل معنی

که هر دم مینمائی راز مولی

۸۰۹

ترا خوانند جان اینجا حکیمان

کجا دانندت اینجاگه لئیمان

۸۱۰

بنورتست اشیا در حقیقت

که بیرون و درونی در طبیعت

۸۱۱

ز بالا در درون نفخه دمیدی

درون جان تو در گفت و شنیدی

۸۱۲

ابا تو دارم اینجا رازها من

که دیدم ازتو سر آوازها من

۸۱۳

تونطقی درهمه گویا شدستی

درون اندر همه جویا شدستی

۸۱۴

تو نطقی در زبان و راز گوئی

تو بشنیدی ز جانان بازگوئی

۸۱۵

تو نطقی در زبان و عین گفتار

حقیقت رازها آری پدیدار

۸۱۶

بگرد خاک میگردی تو دائم

بتو پیداست خاک و گشته قائم

۸۱۷

بگرد خاک میگردی ز اسرار

ولی از چشم گشته ناپدیدار

۸۱۸

بگرد خاک میگردی همی تو

درونش میدمی هر دم دمی تو

۸۱۹

چنانت یافتم در خاک بیچون

که اوّل آمدی در هفت گردون

۸۲۰

ز سوی ذات در عین صفاتی

حقیقت این زمان دیدار ذاتی

۸۲۱

مگردان رخ ز خاک و روح اعیان

که میدانم ترا اسرار پنهان

۸۲۲

زلائی این زمان در عین الّا

حقیقت اسم دیده در مسّما

۸۲۳

مسمّائی ولیکن جسم بوده

از اوّل بیشکی بی اسم بوده

۸۲۴

همه اسم از تو موجود و تو بیجان

همه پیدای تو هستی تو در جهان

۸۲۵

از آن دم چونکه یارت این دم آورد

از این دم آمدی ز اعیان خود فرد

۸۲۶

ترا برتر ز آتش بینم اینجا

از آنت سخت من خوش بینم اینجا

۸۲۷

که از بالا دمادم میدمی باز

حقیقت اندر اینجاگه باعزاز

۸۲۸

دلا مر باد را بشناس در خود

مکن او رادمی مر دور از خود

۸۲۹

از آن دم تو او را اندر اینجا

کز آن دم کرد جان تو مصفّا

۸۳۰

از آن دم دان تو اینجا اصل بودش

همین جاگه بدان مر وصل بودش

۸۳۱

فنا شو همچو باد از آن دم ای دوست

که این دم نفخه است و همدم اوست

۸۳۲

ز اصل هر چهار اینجا عیانی

بگفتی سرّ کل را تو نهانی

۸۳۳

ز اصل این چهار آگاه گشتی

بدین سیر دگر زینها گذشتی

۸۳۴

یقین هم وصل آب اینجا بیان کن

نمود راز او سرّ عیان کن

۸۳۵

حقیقت آب را عین العیان بین

از او مرجمله اسرار نهان بین

۸۳۶

اگرچه هر چهار از اصل یارند

در این مسکن بجانان پایدارند

۸۳۷

از آنجا آمده هر چار اینجا

ز بهر دلبر عیّار اینجا

۸۳۸

ولی زابست اینجاگه جمالش

که اعیان آمد از نور جلالش

۸۳۹

از آن حضرت بد اینجا بی بهانه

در آمد گشت اینجاگه روانه

۸۴۰

از آن دریای بیچون آمدست او

در این درگاه در کلّی نشست او

۸۴۱

حقیقت آب اینجا زندگانی است

در او بسیار اسرار معانی است

۸۴۲

فتاده در ره جان او خوش و تر

حقیقت میرود هر لحظه خوشتر

۸۴۳

خوش و تر میرود چون باد در جان

کند دل را و جسم آباد در جان

۸۴۴

خوش و تر میرود درکوی معشوق

بامید وصال روی معشوق

۸۴۵

خوش و تر میرود در شی روانه

که تا بخشدت حیات جاودانه

۸۴۶

خوش و تر میرود در جمله پیدا

حقیقت میکند هر لحظه غوغا

۸۴۷

خوش و تر میرود در کوی دلدار

شود هر نقش از او اینجا پدیدار

۸۴۸

درون باغ و بستان شادمانه

شود در سوی صحراها روانه

۸۴۹

درون باغ و بستان خرّم و کش

رود در باد و خاک و عین آتش

۸۵۰

کند ره در سوی هر سه بتحقیق

یکی گردد وی اندر عزّ و توفیق

۸۵۱

گهی بر صورت گندم برآید

گهی در صورت او جو نماید

۸۵۲

گهی بر صورت و عین حشایش

کند او در بهار اینجا گشایش

۸۵۳

گهی بر صورت انگور باشد

درون میوهها پرنور باشد

۸۵۴

گهی جان بخشد اندر عین بستان

که شیر شوق آرد سوی بستان

۸۵۵

ز جان کن فهم تا این سر بدانی

که در آبست اسرار معانی

۸۵۶

پس آنگه از بهار میوه الوان

شود مر نطفه در انسان وحیوان

۸۵۷

شود مر نطفه و بنماید اسرار

ز حیوان میکند انسان پدیدار

۸۵۸

از آن هر سه وزین یک چون چهارست

حقیقت دید مولی آشکاراست

۸۵۹

نظر کن نطفه را در اصل آغاز

که آبی بود وز آبست این باز

۸۶۰

حقیقت بود او چون گشت نطفه

که تا پیدا کند همچون تو تحفه

۸۶۱

ترا چون اصل از آب منی است

از آنت این همه کبر و منی است

۸۶۲

کجا یک نطفه با دریا برآید

کجا یک ذرّه با الاّ برآید

۸۶۳

حقیقت همچو آبی و تو در آب

نظر کن تا ببینی تابش و تاب

۸۶۴

نظر کن آب را نورِ حقیقت

که انسان داد منشور طبیعت

۸۶۵

همه آبست اگر تو باز بینی

نظر کن سوی او تا راز بینی

۸۶۶

همه آبست و آب آید جمالش

که اینجا مینماید هر کمالش

۸۶۷

همه آبست وز آبیم زنده

چنین آمد بنزد جان بنده

۸۶۸

همه آبست و آب از جوهر ذات

شتابان میرود در جان ذرّات

۸۶۹

همه آبست و آب از جوهر کل

روانه درتو است و تو یقین کل

۸۷۰

همه آبست او و در شیب و بالا

حقیقت راه دارد سوی الّا

۸۷۱

ز شیب هر شجر بالا شود او

حقیقت در سوی الّا شود او

۸۷۲

نمیبینی و آن را تا نخوانی

از آن ماء طهور اینجا ندانی

۸۷۳

خوشی از آن اینجا زنده باشد

مر او را جمله ذرّه بنده باشد

۸۷۴

نمیخوانی از آنش ره ندانی

که سرّ آب در خود باز دانی

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات