عطار

عطار

بخش ۲۴ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

۱

از آن حضرت زمستان را نظر کن

دل و جانت دگر زین سر خبر کن

۲

نه باران آید از آن حضرتِ پاک

زمستان اندر اینجا بر سر خاک

۳

حقیقت آب آن دریای بود است

که در اینجا حقیقت رخ نمود است

۴

از آن حضرت بدین منزل کند را

شود در کوه و یخ در کوه پیدا

۵

حقیقت سرّ بیچون در بهار است

که رنگارنگ صنع بیشمار است

۶

حقیقت در بهار این سر بدانی

که موجود است در تو این معانی

۷

نظر کن تو بدین هرچار بیچون

که بنماید در او نقش دگرگون

۸

هزاران رنگها بیرون برآرد

گل و شمشاد بر سنگ او نگارد

۹

هزاران رنگ گوناگون الوان

ز خاک مرده پیدا میکند جان

۱۰

هزاران رنگ گوناگون بصحرا

کند از صنع خود در آب پیدا

۱۱

هزاران رنگ گوناگون اَبَرکوه

برون آرد بهار و گل به انبوه

۱۲

هزاران رنگ گوناگون سوی باغ

بر آرد او ز صنع خود ابر راغ

۱۳

همه حمد و ثنایش بر دل و جان

همی گویند اندر پرده پنهان

۱۴

ز خود اظهار میکرد اندر اینجا

منقّش سرخ و زرد آسوده آسا

۱۵

بهر رنگی که بنماید عیان او

بیاید سوی خورشید جهان او

۱۶

همه در آفتاب عالم افروز

شوند اندر بهاران شاد و فیروز

۱۷

چو قرص خور سوی برج حمل را

روانه کرد حیّ لَمْ یَزَلْ را

۱۸

بود خورشید نور افروز جمله

از آن خواهد ورا نور و نه جمله

۱۹

حقیقت چونکه خورشید حقیقی

کند نورش ابا جمله رفیقی

۲۰

سه ماه اندر جهان فصل بهار است

بدان این سرّ که از من یادگارست

۲۱

در این سه ماه عالم شاد باشد

ز خورشید این جهان آباد باشد

۲۲

در این سه ماه عالم نور گیرد

جهان از نور خود منشور گیرد

۲۳

جهان از نور خورتابان نماید

درون هر شجر صد جان نماید

۲۴

جهان از نور خور تابنده باشد

شجرها چون مه تابنده باشد

۲۵

جهان چشم و چراغی باز بیند

که سالی اندر این سر راز بیند

۲۶

چو شش مه بگذرد بر گندم و جو

فکنده باشد او بر جمله پرتو

۲۷

شود پخته ز نور تاب خورشید

دگر سوی دگر دارند امیّد

۲۸

رساند جمله را در آخر کار

فرو ریزد همه گلها بیکبار

۲۹

حقیقت گوسپند و گاو و اشتر

ز حیوانهاگیاهان میخورند پر

۳۰

همه در سوی نطفه باز گردند

ز سرّ عشق صاحب راز گردند

۳۱

ز سرّ عشق هر یک در مکانی

حقیقت زندگی یابند وجانی

۳۲

ز سرّ عشق در دریای بیچون

نماید هر یکی نقش دگرگون

۳۳

ز سرّ عشق در دید تجلّی

شوند پیدا بسی در دار دنیی

۳۴

در این معنی که من گفتم شکی نیست

که پیدائی و پنهان جز یکی نیست

۳۵

همه از او شود پیدا و در آب

نماید صورت هر چیز دریاب

۳۶

از او پیدا شود در نوبهاران

حقیقت میوه اندر باغ و بستان

۳۷

از اوّل باغ پر نقش و نگارست

نه از یک لون اینجا بیشمار است

۳۸

دگر اینجا فرو ریزد بآخر

کند مر میوههای خوب ظاهر

۳۹

از آن ناپختگی چون پخته آرد

بمعیار خرد آن سخته آرد

۴۰

همه لذّات انسانست دریاب

یکی اصل دگرسانست دریاب

۴۱

همه اندر خورش آن را کند اکل

ز دیدت این بیان بشنو از این نقل

۴۲

ز دیده میکند تقریر قرآن

و اَنْبَتْنا فها حبّاً تو برخوان

۴۳

همه از قدرت کل آشکار است

بهر لونی از این کل آشکار است

۴۴

همه اندر نبات اینجا یقین است

کسی داند که کلّی دوست بین است

۴۵

همه از آب موجودست دریاب

که پیدا میشود این جمله در آب

۴۶

همه از آب موجودست میدان

مِنَ المأ را زِ سرّ دوست برخوان

۴۷

از آن چون میندانی اصلت اینجا

کجا دریابد این سرّ گوشت اینجا

۴۸

بچشم این دیدنی کلّی بدانی

ببینی نیز گر کلّی بدانی

۴۹

دل پاکیزه باید کین بداند

وگرنه هر کسی این را نخواند

۵۰

همی خوانند قرآن جمله اینجا

همی دانند یک اسرار اینجا

۵۱

همه خوانند قرآن و ندانند

از آن سرّ قرآن ناتوانند

۵۲

همه خوانند قرآن در شریعت

ره او میندانند از حقیقت

۵۳

همه خوانند قرآن و چه سود است

که کس آگه از او اینجا نبود است

۵۴

همه خوانند قرآن در بر دوست

کسی باید که باشد رهبر دوست

۵۵

همه خوانند قرآن از پی راز

نمییابند از اسرار کل باز

۵۶

همه خوانند قرآن را در اسرار

ولیکن سرّ قرآن کی پدیدار

۵۷

بود کین جان ترا زین سر حقیقت

درون پیدا شود از دید دیدت

۵۸

حقیقت گر بقرآن بنگری تو

بسی خوانی در این سر رهبری تو

۵۹

ترا اوّل بباید خواند تفسیر

نه بحث نفس الّا در بر پیر

۶۰

بر پیر حقیقت خوان تو قرآن

بَرِ او یاب کلّی نصّ و برهان

۶۱

بر او خوان و معنی باز دان تو

بَرِ پیر حقیقت راز خوان تو

۶۲

بر او خوان تو قرآن از حقیقت

که او پیدا کند مر دید دیدت

۶۳

بر او خوان تو قرآن و زو یاب

کمال جمله اشیا را از او یاب

۶۴

که قرآنست اصل شیئی و لاشیی

حقیقت ذات پاک بیشک حی

۶۵

همه معنی اوّل تا بآخر

یقین در سرّ قرآنست ظاهر

۶۶

همه معنی اوّل و آخرِ کار

ز قرآنت شود اینجا پدیدار

۶۷

همه معنی ز قرآن باز یابی

ز قرآن بیشکی این راز یابی

۶۸

ز قرآن این همه شرح و بیانست

که در وی آشکارا ونهان است

۶۹

کسی نایافت اینجا سرّ او باز

مگر اینجا حقیقت صاحب راز

۷۰

کجا در پیش او دریافت تحقیق

وز او دریافت اینجاگاه توفیق

۷۱

هر آنکو طالب قرآن شود او

بذات پاک قرآن بگْرَوَدْ او

۷۲

ز قرآنش همه روشن شود پاک

حقیقت اندر اینجا جمله در خاک

۷۳

ز قرآنش همه پیدا نماید

دَرِ جانش ز قرآن برگشاد

۷۴

ز قرآنش نماید آنچه گفتم

حقیقت دُرّ این معنی که سُفتم

۷۵

نظر میکن ز قرآن سه عنصر

ز من بشنو دگر معنیّ چون دُر

۷۶

زناراللّه چندی جای بنگر

بخوان اسرار آن وزوی تو مگذر

۷۷

بریحٍ صرصرٍ چون جمله باداست

ولی هر یک زیک معنی فتادست

۷۸

دگر الماء کلُّ شیئ تو برخوان

همی مال التّراث از نصّ قرآن

۷۹

حقیقت نقش ما از آب و خاکست

که آب و خاک از اسرار پاکست

۸۰

دگر آتش ابا باد نهانی

از آنجا میدهد اینجا نشانی

۸۱

دو از بالا دو از شیب و چهارند

که اینجا در حقیقت پایدارند

۸۲

یقین چون باد با آتش به پیوست

حقیقت آب و خاک این نقشها بست

۸۳

یقین جانست اندر کل هویدا

نداند این سخن جز مرد دانا

۸۴

یقین است اینکه نقش هر چهار اوست

ز نور قدس گشته آشکار اوست

۸۵

ز نور قدس اظهار است جانت

در او پیداحقیقت بر نهانت

۸۶

ولیکن چون در اینها سرّ بدانی

حقیقت این بیان ظاهر بدانی

۸۷

که موجود است سرّ ذات در کلّ

حقیقت اوست مر ذرّات را کلّ

۸۸

برون آید بهر نوعی پدیدار

مر او را میشناسد صاحب اسرار

۸۹

زهر نوعی که اینجا رخ نماید

مر او را صاحب دل جان فزاید

۹۰

همه ذرّات در راهند پویان

کمال عشق را در شوق جویان

۹۱

همه ذرّات جویانند اینجا

نموده نقش از هر گونه پیدا

۹۲

همه طالب ز مطلوب حقیقت

نظر بگشای اندر دید دیدت

۹۳

خدا در جملهٔ ذرّات دیدم

از آتش اندر اینجا ذات دیدم

۹۴

یقین چون آتش و بادست در آب

حقیقت آب را هم جمله دریاب

۹۵

سوم صنع است ار این می ندانی

که میبخشد حیات جاودانی

۹۶

حقیقت آینه دانم جمالش

همی یابم در او عکس خیالش

۹۷

یکی آیینه است آب ار بدانی

در او پیداست سرّ لامکانی

۹۸

یکی آیینه است از جوهر ذات

که میبخشد حیات جمله ذرّات

۹۹

یکی آیینه پنهانست و پیداست

چو جان عاشقان اینجا مصفّاست

۱۰۰

یکی آیینهٔ پر نور دیدست

از آن پنهان کلّی زو پدیدست

۱۰۱

حقیقت مغز آب و خاک اینست

از این مگذر که این عین الیقین است

۱۰۲

یقین از آب اینجاگه توان یافت

کسی از آب او راز نهان یافت

۱۰۳

نه از آبی چنان کاوّل بگفتم

دُرِ اسرار در اوّل بسُفتم

۱۰۴

حقیقت هر چهار از آن یکی شد

که دل اینجا حقیقت در یکی بُد

۱۰۵

دل وجان بستهٔ این هر چهارند

ولی ایشان عجب ناپایدارند

۱۰۶

بقای صورتی اینجا زوالست

تو جان بشناس کآخر آن وصالست

۱۰۷

وصال هر چهار از جان بدانی

بوقتی کین جهان را برفشانی

۱۰۸

منزه کردی از ایشان بیکبار

کنی هر چار اینجا ناپدیدار

۱۰۹

چو منصور این نمودِ اوِلین دید

حقیقت خویش در عین یقین دید

۱۱۰

از اوّل آتشی درخویشتن زد

پس آنگه باد بیرون کرد از خود

۱۱۱

یقین مر خاک خود برداد بر باد

بسوی آب اناالحق کرد او یاد

۱۱۲

چو آخر سوی آب او باز گردید

بسا عنصر اینجا در نور دید

۱۱۳

بسوی آب خاک خود در انداخت

عین در آب عکسی بود بشناخت

۱۱۴

بسوی آب شد خاکش روانه

اناالحق زد در اینجا بی بهانه

۱۱۵

یکی کرد از بزرگی بر سؤال این

که چون وجه است برگوی حال این

۱۱۶

گر اوّل زد اناالحق آخر کار

بآتش خویشتن راکرد افکار

۱۱۷

بآخر خاک خود بر باد داد او

حقیقت عشق جانان داد داد او

۱۱۸

پس آنگه خاک خود را آب انداخت

اناالحق میزد و وین جای میتاخت

۱۱۹

چراخاموش شد در آب جانش

بگو با من کنون سرّ نهانش

۱۲۰

جوابش داد کای پاکیزه جوهر

نمود او چنین پاکیزه بنگر

۱۲۱

از آن شد سوی آبش حاصل اول

بآتش کرد اینجاگه مبدّل

۱۲۲

دگر مر خاک را زان داد بر باد

که جز جانان ندارد هیچ بنیاد

۱۲۳

بسوی آب آخر زان درون شد

که آب او در اینجا رهنمون شد

۱۲۴

یقین خویشتن در آب دریافت

از آن در سوی او پاکیزه بشتافت

۱۲۵

همه آلودگی در آب پالود

که آب روی او از آب و گِل بود

۱۲۶

حقیقت خامشی در آب باشد

کسی کز بحر در غرقاب باشد

۱۲۷

درون بحر هر کو در فتاد است

مر او را گفتن اینجا کی دهد دست

۱۲۸

کسی کاندربحار عشق گم شد

اگرچه اصل فطرت هم از آن بد

۱۲۹

فنای قطره اندر عین دریاست

از آن خاموشی اینجاگاه پیداست

۱۳۰

اگر صد چشمه وصل رود آید

سوی دریا شود قطره نماید

۱۳۱

چنان یابش که اندر چشمه بانگست

هزاران چشمه پیشش نیم دانگست

۱۳۲

حقیقت قطره بد منصور ازین بحر

بصورت زو نهان شد در بن قعر

۱۳۳

نهان شد قطره و صورت نهان شد

از آن مر بحر بیخویش و فغان شد

۱۳۴

نهان شد قطرهٔ در بحر لاهوت

گهر شد ناگهان در قعر لاهوت

۱۳۵

از آن دریا که جانها میشود گم

من او را قطرهام در عین قلزم

۱۳۶

جزیره دانم این دنیا از آن بحر

که افتادست اینجا بر سر قفر

۱۳۷

همه اندر جزیره چون درآئیم

یکی نقشی از این دنیا نمائیم

۱۳۸

دو روزی اندر این بیغوله باشیم

دمی شادان دمی بیغوله باشیم

۱۳۹

نهنگ جانستان ناگه درآید

از این بیغوله ما آخر رباید

۱۴۰

نمیدانم در این بیغوله ره یافت

که بیرون آیم از بیغوله دریافت

۱۴۱

در این بیغوله جانم رفت از تن

چنان کاینجا نماند حبّه ازمن

۱۴۲

تو ای عطّار زین بحر حقیقت

مرو بیرون تو از حدّ شریعت

۱۴۳

ابی کشتی ندانی راه کردن

غم بیهوده اینجاگاه خوردن

۱۴۴

دمادم در جنون تا چند گوئی

درون بحری و پیوند جوئی

۱۴۵

بیک ره خویش در دریا درافکن

که تا بیرون جهی از ما و از من

۱۴۶

بیک ره خویش در دریا درانداز

وجود خویتشن در غم تو مگداز

۱۴۷

سلوکت بیحد و اندازه افتاد

که تا در قعر بحر آوازه افتاد

۱۴۸

تو ماندستی در این بیغوله تنها

اسیر ودردمند وخوار و شیدا

۱۴۹

تمامت ماهیان آهنگ کردند

ز بهر جان تو اندر نبردند

۱۵۰

بخواهندت بخوردن آخر کار

طمع بگسل ز خود اینجا بیکبار

۱۵۱

شهیدانی که اندر بحر مردند

حقیقت دان که ایشان گوی بردند

۱۵۲

در این بحر فنا آخر مر ایشان

حقیقت یافتندش جوهر جان

۱۵۳

ز ترکیب طبایع باز رستند

چوجوهر در بُنِ دریا نشستند

۱۵۴

وصال جوهر ایشان را حقیقت

مسلّم گشت بی نقش طبیعت

۱۵۵

کنون چون هر چهار اینجا یقین شد

دلت در جوهر جان پیش بین شد

۱۵۶

دلت درجوهر جانست ساکن

ولی زین چار عنصر نیست ایمن

۱۵۷

برانداز این چهار و راه خود گیر

که پیش از این نباشد هیچ تدبیر

۱۵۸

دمی در سرّ وحدت راز گوئی

ابا ایشان وز ایشان بازجوئی

۱۵۹

برانداز این چهار برگزیده

که در جان و دلی کلّی رسیده

۱۶۰

تو از جان و دلی واقف بدین چار

فتاده در کف اینجا بناچار

۱۶۱

بسی گفتی و بهبودی ندارد

ابا ایشان ز کل سودی ندارد

۱۶۲

ندارد و سود با ایشان نشستن

چنین بهتر کز ایشان باز رستن

۱۶۳

ترا چون آخر کار اینچنین است

دلت آخر چرا در بند این است

۱۶۴

ولیکن حق شناسی در حقیقت

کز ایشان گشت پیدا دید دیدت

۱۶۵

از ایشان وصل دنیا دست دادست

چرا آخر دلت زینسان فتادست

۱۶۶

دو روزی شاد باش و اصل او بین

از این فَرعان حقیقت اصل میبین

۱۶۷

وصال یار از اینسان آشکارست

ترا با قربت ایشان چکار است

۱۶۸

وصال یار چون زیشان پدید است

ترا زیشان همه گفت و شنیدست

۱۶۹

وصال یار ایشان نیز بنمای

دری بر رویشان هر لحظه بگشای

۱۷۰

وصال یار شان بنمای در دید

یکی کن بودشان در سرّ توحید

۱۷۱

وصال یارشان بنمای هر دم

همیگو رازشان اینجا دمادم

۱۷۲

مرنجانشان که آخر در زوالند

که همچون تو یقین در قیل و قالند

۱۷۳

تو زیشان وصل جانان یافتستی

حقیقت کلّ اعیان یافتستی

۱۷۴

دمی در شرع میگوئی از ایشان

که تا زیشان کنی پیوند جانان

۱۷۵

همه پیوند بود و بود جانند

در اینجا با تو ایشان همرهانند

۱۷۶

در اینجا با تو همراهند و همراز

کرم کن نازشان از خود بینداز

۱۷۷

جفا زیشان مبین کایشان اسیرند

اسیرانت کجای دست گیرند

۱۷۸

جفا زیشان مبین کایشان حقیقت

ز دید خود اسیرند در طبیعت

۱۷۹

بخود اینجا نه خود پیدا شدستند

که ایشان نیز از او شیدا شدستند

۱۸۰

چنان اینجا گرفتار و اسیرند

اسیرانت کجا دست تو گیرند

۱۸۱

ز خود کاخر فنائی هست از ایشان

تو نیز اینجا فنائی دست ایشان

۱۸۲

دلا بنواز مر هر چار اینجا

تو خوش میدارشان ناچار اینجا

۱۸۳

تو خوش میدار ایشان را دو روزی

که ایشانند هر ساعت بسوزی

۱۸۴

نبودِ جوهری دیدند در تو

حقیقت عین توحیدند در تو

۱۸۵

نه خوئی تو بدیشان کردهٔ باز

چو ایشان دردرون پردهٔ راز

۱۸۶

دلا خوش باش با ایشان بهردم

که ایشانند اندر پرده همدم

۱۸۷

حقیقت همدم جانند اینجا

از آن پیدا و پنهانند اینجا

۱۸۸

در آتش سرکشی دیدی ز اوّل

ولی این دم شدت اینجا مبدّل

۱۸۹

حقیقت نور او با نار پیوست

ز گبری این زمان زنّار بگسست

۱۹۰

مسلمان شد یکی کن درنمودش

بفرما اندر اینجاگه سجودش

۱۹۱

سجودش را بفرما از یقین تو

حقیقت مر ورا کن پیش بین تو

۱۹۲

دگر مر باد را آزاد گردان

از این بیداد او را کن مسلمان

۱۹۳

بفرما سجدهاش در بندگی باز

که تا آخر کند مر بندگی باز

۱۹۴

دگر مر آب را اینجا یقینش

ده و اینجا بکن مر پیش بینش

۱۹۵

مسلمانش کن و فرمای طاعت

بر خاک از یقینِ استطاعت

۱۹۶

حقیقت خاک اینجا خود مسلمانست

که بیشک مر خود او اسرار جانانست

۱۹۷

اگرچه هر چهار از اوّل کار

بسی کردند نافرمانی یار

۱۹۸

کنون چون با تو یک دل دریقینند

بجز تو هیچ در عالم نبینند

۱۹۹

کنون چون همدم عطّار گشتید

ز خوی نفس بدبیزار گشتید

۲۰۰

چو کافر شد مسلمان آخر کار

مسلمان بایدش کردن بگفتار

۲۰۱

کنون این هر چهار و یک صفاتی

یکی باشند در پاکیزه ذاتی

۲۰۲

کنون چون این چهار ای راز دیده

ز جان اسرار جانان بازدیده

۲۰۳

کنون این هر چهار اندر یکی یار

ز بیهوده شوند اینجای بیزار

۲۰۴

کنون هر چهار اندر یکی دید

یکی بینند اندر عین توحید

۲۰۵

چنان کاوّل شما را درستایش

ز دید ذات کردم آزمایش

۲۰۶

شما را در یکی اصلی نمودم

بهر معنی شما را در فزودم

۲۰۷

شما را در یکیتان راه دادم

در اینجاگه دلی آگاه دادم

۲۰۸

شما را در یکی دیدار کردم

حقیقت صاحب اسرار کردم

۲۰۹

شما را در یکی سرّ معانی

بگفتم جمله اسرار نهانی

۲۱۰

شما را در یکی بنمودهام راز

حقیقت بیشکی انجام و آغاز

۲۱۱

شما را در یکی بنمودهام ذات

عیان اینجایگه از سرّ آیات

۲۱۲

شما را میکنم واصل در آخر

کنم مقصودتان حاصل در آخر

۲۱۳

شما را میکنم واصل ز اوّل

که تا اینجا نمایندش معطّل

۲۱۴

شما را میکنم واصل از آن دید

که تا کلّی یکی گردید توحید

۲۱۵

شما را میکنم واصل چنان من

نمایم اندر آخر جانِ جان من

۲۱۶

شما را میکنم واصل ز دیدار

در آخرتان کنم من ناپدیدار

۲۱۷

شما را میکنم واصل زحضرت

که تا چون من عیان یابند قربت

۲۱۸

شما را میکنم واصل ز اشیا

که بودِ دوست از آنست پیدا

۲۱۹

شما را میکنم واصل ز خورشید

که از نور تجلّی هست جاوید

۲۲۰

شما را میکنم واصل من از ماه

که او نوریست هم از حضرت شاه

۲۲۱

شما را میکنم واصل زافلاک

که گردانست او در حضرت پاک

۲۲۲

شما را میکنم واصل هر چار

ز میکائیل کوشد صاحب اسرار

۲۲۳

شما را میکنم واصل ز جبریل

ز عزرائیل آنگاهی سرافیل

۲۲۴

شما را میکنم واصل ز هر نور

که در ذاتند بیشک جمله مشهور

۲۲۵

شما را میکنم واصل من از لوح

شما را میدهم هر لحظه صد روح

۲۲۶

شما را میکنم واصل قلم را

ندانید و زنید از خود رقم را

۲۲۷

شما را میکنم واصل من از عرش

حقیقت در شما دیدار هم فرش

۲۲۸

شما را میکنم واصل ز کرسی

ز موجودیت اندر روح قدسی

۲۲۹

شما را میکنم واصل ز جنّت

که تا افتند اندر عین قربت

۲۳۰

شما را میکنم واصل ز اعیان

که اصل اینست اینجاگاه جانان

۲۳۱

حقیقت هر چهار از دید دیدست

مر این اسرارها از من شنیدست

۲۳۲

حقیقت هر چهار از بود جانست

بدان گفتم که این سرها بدانست

۲۳۳

حقیقت هر چهار از راز بیچون

نمودست از جهان بی چه و چون

۲۳۴

حقیقت هر چهار از بود اللّه

در اینجاگه شوید از راز آگاه

۲۳۵

حقیقت هر چهار از دید دیدار

ز خود گردید اینجاگاه بیزار

۲۳۶

حقیقت هر چهار از اصل بودش

که اینجا اند در گفت و شنودش

۲۳۷

یکی بینند اینجا همچو منصور

که تاگردید سر تا پای کل نور

۲۳۸

یکی بینید و جز یکی ندانید

وگرنه عاقبت حیران بمانید

۲۳۹

یکی بینید در اصل حقیقت

بیابی جمله در عین شریعت

۲۴۰

یکی بینید چه اوّل چه آخر

که کردم من شما را راز ظاهر

۲۴۱

یکی بینید کل اسرار جانان

که آخر هستشان دیدار جانان

۲۴۲

یکی بینید اینجا جوهر خویش

که اینجا گاه داری رهبر خویش

۲۴۳

چو من یکتا شوید اینجا حقیقت

که تا پیدا شودتان در شریعت

۲۴۴

در این معنی که میگویم شما را

حقیقت مینمایمتان خدا را

۲۴۵

در این معنی که من میگویم از اصل

حقیقت مینمایمتان یقین وصل

۲۴۶

در این معنی که میگویم ز تحقیق

شما را میدهم در عزّ و توفیق

۲۴۷

در این معنی که میگویم در اسرار

شما را میکنم از کل خبردار

۲۴۸

در این معنی که میگویم عیانی

شما را مینمایم جان جانی

۲۴۹

اگر در راه حق پاکیزه گردید

در آخر بیشکی از عشق مَر دید

۲۵۰

شما را واصلان خوانیم آخر

اگر تقوی شما را گشت ظاهر

۲۵۱

یکی بینید در تقوایِ جانان

حقیقت بیشکی معنای جانان

۲۵۲

کنون چون آشنا گشتید با ما

حقیقت همچو ما گردید یکتا

۲۵۳

تو ای عطّار دمزن در خدائی

که آمد این زمانت روشنائی

۲۵۴

یکی کردی ابا خود چار انباز

کنون هستند در دید تو دمساز

۲۵۵

یکی کردی ابا خود بود ایشان

نمودی در یقین معبود ایشان

۲۵۶

یکی کردی مر ایشان را ابا خود

که تا نیکو شود نزد تو هر بد

۲۵۷

حقیقت در یکی شان راه دادی

اشارتشان بنزد شاه دادی

۲۵۸

حقیقت در یکی شان کل نمودی

ز هر معنی دَرِ ایشان گشودی

۲۵۹

زهر معنی بدیشان راز میگوی

همه از ذات مولی باز میگوی

۲۶۰

ز هر معنی که میگوئی یقین است

که جان تو در ایشان پیش بین است

۲۶۱

ز یکی گوی با ایشان تو در راز

حجاب از پیششان کلّی برانداز

۲۶۲

ز یکی گوی با ایشان در اینجا

که یکی خواهند شد در جوهر لا

۲۶۳

فنا خواهند شد آخر از آن دید

یکی خواهند بُد در عین توحید

۲۶۴

حقیقت اندر اینجا آخر کار

ز تو خواهند گشتن ناپدیدار

۲۶۵

حقیقت راهشان بنموده باشی

دَرِ ایشان همی بگشوده باشی

۲۶۶

حقیقت از تو چون گردید واصل

بود مقصودشان در اصل حاصل

۲۶۷

در ایشان مر مر ایشان را حقیقت

نموده باشی اینجا دید دیدت

۲۶۸

یقین مر تیغ ایشان بهر ایشانست

یقین مر نوش آخر قهر ایشانست

۲۶۹

فراق اینجایگه خواهند دیدن

در آخر تیغ کل خواهد چشیدن

۲۷۰

وصال اندر فراقش باز یابند

در آن دم با تو اینجا راز یابند

۲۷۱

حقیقت تیغ جانان راحت جانست

که آخر در حقیقت دید جانانست

۲۷۲

دم آخر زوال جسم و جانست

چه غم چون عاقبت عین عیانست

۲۷۳

دم آخر بدانید رخ نمایان

که آن دم رخ نماید جان جانان

۲۷۴

حقیقت وصلتان آن دم یقینست

که آندمتان یقین عین الیقین است

۲۷۵

وصالست اندر آندم تا بدانی

بخود اینجایگه در شک بمانی

۲۷۶

وصالست اندر آن دم در یکی باز

یقین یابند آندم بیشکی باز

۲۷۷

حقیقت وصلتان آندم میسّر

شود کز خود برون آئید بردر

۲۷۸

حقیقت وصلتان آندم فنایست

در آن عین فنا بیشک بقایست

۲۷۹

حقیقت وصلتان در ذات باشد

شما را بیشکی آیات باشد

۲۸۰

در آندم باز بیند آن نظر پاک

نباشد این زمان هم آب و هم خاک

۲۸۱

نه آتش نامتان باشد نه خود باد

حقیقت جان جان باشید آباد

۲۸۲

حقیقت جان جان آندم بیابند

درون کل در آن لحظه شتابند

۲۸۳

حقیقت جان جان یابید در دید

فنا گردید اندر قرب توحید

۲۸۴

حقیقت جان جان گردید در کل

نباشد بعد از آنتان رنج و هم ذل

۲۸۵

حقیقت جان جان کردند در بود

که در عین ازل تقدیر این بود

۲۸۶

قلم بنوشته بر لوح این بیانها

حقیقت در ازل هر جان جانها

۲۸۷

قلم بنوشت بر لوح آنچه او گفت

چنین بود و چنین کرد و چنین گفت

۲۸۸

قلم بنوشت اینجا باز بینید

کسانی کاندر اینجا راز بینید

۲۸۹

قلم بنوشت اینجا سرّ اسرار

که تا خود می چه آید زان پدیدار

۲۹۰

قلم بنوشت بر ذرّات عالم

از آن بنماید او سرّ دمادم

۲۹۱

قلم بنوشت اندر اصل فطرت

یکی در بُعد و دیگر عین قُربت

۲۹۲

قلم بنوشت و غافل مینداند

که هم لوح و قلم این سرّ بخواند

۲۹۳

قلم رفتست هر کس را از آن دید

یکی اندر بقا یک عین تقلید

۲۹۴

قلم رفتست و میآید دمادم

قضا بر جان فرزندان آدم

۲۹۵

دمادم مینماید سرّ بیچون

در این دنیا حقیقت بیچه و چون

۲۹۶

دمادم مینماید راز ما یار

در این دنیا همی آید پدیدار

۲۹۷

دمادم مینماید آنچه خواهد

قضای رفته را بیشک نکاهد

۲۹۸

دمادم مینماید سرّ اسرار

نمیداند کسی کل آخر کار

۲۹۹

قضای رفته را تدبیر مرگست

در آخر تا بدانی زانکه ترکست

۳۰۰

قضای رفته را گردن نهادیم

ز سر از عشق ما و من نهادیم

۳۰۱

قضای رفته را تسلیم گشتیم

از آن بی ترسو خوف و بیم گشتیم

۳۰۲

قضای رفته را تدبیر اینست

که عطّار از حقیقت پیش بینست

۳۰۳

قضای رفتست و اکنون چاره آنست

که تسلیمیم و جان اندر عیانست

۳۰۴

قضا رفتست و ما تسلیم یاریم

فتاده این زمان در پای داریم

۳۰۵

قضا رفتست و من از پیش دیدم

ز بی خویشی همان در خویش دیدم

۳۰۶

قضا رفتست و اکنون بر سرم باز

که هستم در حقیقت صاحب راز

۳۰۷

قضا رفتست و کشتن خواهد آن دوست

برون آور مرا زین نقش در پوست

۳۰۸

چو تسلیم قضایم هم تو دانی

مرا بنمودهٔ راز نهانی

۳۰۹

چو تسلیم قضای تو شدستم

در آخر هم تو گیر ای دوست دستم

۳۱۰

بکش عطّار را تا چند گویم

توئی پیوند و من در گفتگویم

۳۱۱

حقیقت از تو دارم زندگانی

مرا بخشیدهٔ تو رایگانی

۳۱۲

منم منصور تو در سرّ اسرار

ز هر نوعی ز ذات تو خبردار

۳۱۳

خبر دارم ز بود و رفتهٔ بود

مرا عشق تو اینجاگاه بنمود

۳۱۴

مرا عشق تو گفت این راز اینجا

که ای عطّار سر درباز اینجا

۳۱۵

مرا عشق تو گفت و من شنیدم

حقیقت آن یقین از پیش دیدم

۳۱۶

مرا عشق تو اینجا دستگیر است

اگر نه دل در این صورت اسیراست

۳۱۷

مرا عشق تو عقل اینجا برانداخت

حقیقت آب را بر آذر انداخت

۳۱۸

مرا عشق تو اینجا کرد آباد

که خاکم داد اینجاگاه بر باد

۳۱۹

مرا عشق تو این هرچار یک کرد

کز این هر چار اینجا گشتهام فرد

۳۲۰

یکی میبینم از عشق تو هر چار

چو من ایشان شده در تو گرفتار

۳۲۱

یکی میبینم از عشقت عیانست

که این هر چار در ذاتت نهانست

۳۲۲

یکی میبینم و هر چار رفتست

حقیقت جسم وجان این بار رفتست

۳۲۳

یکی میبینم از عشقت سراسر

که خواهد رفت در عشقت مرا سر

۳۲۴

ز عشقت آنچنان واصل شدستم

که ذات تو عیان حاصل شدستم

۳۲۵

منم این لحظه فارغ دل نشسته

میان عاشقان فارغ نشسته

۳۲۶

همه اندر طلب من دید مطلوب

عیان دارم ترا ای جان محبوب

۳۲۷

همه اندر طلب من عاشق تو

در این سرّ فنا من لایق تو

۳۲۸

همه اندر طلب من کل رسیده

حجاب بی نشانت را بدیده

۳۲۹

همه اندر طلب من دیده رازت

ز شیب افتاه اینجا از فرازت

۳۳۰

همه اندر طلب ای جان جُمله

توئی جان و یقین جانان جمله

۳۳۱

همه اندر طلب در عشق پویان

ترا اینجایگه در عشق جویان

۳۳۲

تو معشوقی و جمله عاشق تو

ولی تا خود که باشد عاشق تو

۳۳۳

تو معشوقی و کس کامی ندیده

در اینجاگه سرانجامی ندیده

۳۳۴

تو معشوقی و جلمه در طلب دوست

توئی اینجایگه بیشک سبب دوست

۳۳۵

تو معشوقی و جویان تو عشّاق

همه گردند کلّی گِردِ آفاق

۳۳۶

تو معشوقی و سالک در ره تو

که تا ناگه رسد بر درگه تو

۳۳۷

تو معشوقی و محبوب جهانی

میان جان و دل اینجا عیانی

۳۳۸

تو معشوقی و عاشق در غم و رنج

ندیده مر ترا در اندرون گنج

۳۳۹

تو معشوقی و عاشق بر تو سودا

ترا اینجا همی جوید بهر جا

۳۴۰

تو معشوقی و عاشق در فنایست

همی جوید یقین دید بقایست

۳۴۱

تو معشوقی و عاشق مانده خسته

در اینجا تن نزار و دل شکسته

۳۴۲

تو معشوقی و عاشق خوار و مجروح

توئی در جسم ودر دل قوّت روح

۳۴۳

تو معشوقی و عشّاقت طلبکار

شده گردان تو درعین پرگار

۳۴۴

تو معشوقی و عاشق رهنمائی

درونِ خانهٔ و درگشائی

۳۴۵

تو معشوقی و بنمائی ره ای دوست

کنی عشّاق را سرّ آگه ای دوست

۳۴۶

تو معشوقی که بنمائی حقیقت

هر آنکس را که خواهی دید دیدت

۳۴۷

تو معشوقی که کلّی را بسوزی

در آن دم کآتش عشقت فروزی

۳۴۸

کسی کو طالب راز تو باشد

در این سر دوست و سرباز تو باشد

۳۴۹

کسی کو طالب راز تو گشتست

دودیده همچو تیراز خویش گشتست

۳۵۰

کسی کو طالبت آمد در این راز

نمودی مر ورا انجام و آغاز

۳۵۱

منم اینجا ترا ای راز دیده

در این جایم ترا من باز دیده

۳۵۲

چنان در جان من بنمودهٔ راز

که میگوئی ز عشقم خویش را باز

۳۵۳

چو عیسی من کنون در پای دارم

چو منصورت در این سرّ پایدارم

۳۵۴

یقین سوی فلک امّید دارد

مقام چارمین خورشید دارد

۳۵۵

چنان در چارمین حیران بماندست

که کلّی دست از خود برفشاندست

۳۵۶

سمای چارمش چون منزل آمد

ز خورشید رخت او واصل آمد

۳۵۷

اگرچه بود عیسی روح پاکت

خدا مانده ز آب و دید خاکت

۳۵۸

نهانش بودش و نی بیشکی باد

حقیقت روح خود را کرده آباد

۳۵۹

ز بود تو چنان نابود بوده

که با تو گفته و وز تو شنوده

۳۶۰

حقیقت کرده اینجا پایداری

در آن منزل فرماند بزاری

۳۶۱

بیک سوزن که کردی آن حسابش

حقیقت بود آن سوزن حجابش

۳۶۲

بیک سوزن بماند اندر ره تو

نشسته همچنان بر درگه تو

۳۶۳

بیک سوزن مر او را داشتی باز

ندیده همچنانت سرّ آغاز

۳۶۴

بیک سوزن مر او را خسته کردی

درش از بهر این بربسته کردی

۳۶۵

چو یک سوزن حجابست اندر این راه

که یارد گشت از عشق تو آگاه

۳۶۶

چو یک سوزن حجابست اندر این سِرّ

که یارد یافت دیدار توظاهر

۳۶۷

چو یک سوزن حجاب سالکان است

حقیقت دید تو سرّ نهانست

۳۶۸

چو یک سوزن بود اینجا حجابی

که یارد کرد اینجاگه عتابی

۳۶۹

مگر آنکو بجان و سر نماند

بیک سوزن در این ره درنماند

۳۷۰

بیک سوزن اگر مانی تو در راه

کجا آنجا رسی در حضرت شاه

۳۷۱

بیک سوزن اگر مانی تو در راز

نیابی روی جانان را دگر باز

۳۷۲

در این ره من بجان و تن نماندم

چو عیسی من بیک سوزن نماندم

۳۷۳

در این ره سوزنی بدجان حقیقت

فنا گردم در این دریای دیدت

۳۷۴

شکستم سوزن خود را در این بحر

فرو انداختستم اندر این قهر

۳۷۵

شکستم سوزن خود تا بدانم

چو عیسی سوی چارم می ندانم

۳۷۶

شکستم سوزن و رشته گسستم

حقیقت نیست گشتم تا که هستم

۳۷۷

شکستم سوزن اندر عشقبازی

که دانستم نباشد عشق بازی

۳۷۸

شکستم سوزن و آزاد ماندم

ز دید دید تو آباد ماندم

۳۷۹

شکستم سوزن و فارغ شدم من

در این اسرارها بالغ شدم من

۳۸۰

چو موسی سوی طورم هر نفس باز

روم در حضرت اینجا از قبس باز

۳۸۱

چو موسی صاحب اسرار عشقم

از آن پیوسته در تکرار عشقم

۳۸۲

چو موسی صاحب اسرار جانم

که دایم در دم عین العیانم

۳۸۳

چو موسی من در اینجا راز دیدم

بطور عشق جانان باز دیدم

۳۸۴

چو موسی دم زدم در نزد عشّاق

فکندم دمدمه در کلّ آفاق

۳۸۵

چو موسی دم زدم از دید دلدار

شدم در دید عشقش ناپدیدار

۳۸۶

چو موسی دم زدم اینجا یقین من

که چون موسی بدم کل پیش بین من

۳۸۷

چو موسی دم زدم زان سرّ بیچون

خدا را دیدم اینجاگاه بیچون

۳۸۸

چو موسی دم زدم در دید وحدت

مرا بخشید جانان عین قربت

۳۸۹

چو موسی یافتم سرّ نهانی

همه مکشوف کردم در معانی

۳۹۰

چو موسی یافتم اسرار عشّاق

بدیدم در عیان دیدار عشّاق

۳۹۱

چو موسی صاحب سرّ نهانم

از آن پیوسته در عین العیانم

۳۹۲

چو موسی صاحب اسرار طورم

از آن پیوسته چون او غرق نورم

۳۹۳

مرا نور حقیقت پیش بین شد

دل و جانم از آن کلّی یقین شد

۳۹۴

مرا نور حقیقت راه بنمود

درونم دید روی شاه بنمود

۳۹۵

مرا نور حقیقت هست در جان

از آنم گفته مر اسرار پنهان

۳۹۶

مرا نور حقیقت راهبر شد

دل و جانم از آن کل باخبر شد

۳۹۷

مرا نور حقیقت روی بنمود

حقیقت جان ودل دیدم که او بود

۳۹۸

مرا نور حقیقت در درونست

بسوی کائناتم رهنمونست

۳۹۹

مرا نور حقیقت راز گفتست

همه اسرارهایم باز گفتست

۴۰۰

مرا نور حقیقت هست در دل

از آنم در همه مشهور حاصل

۴۰۱

مرا نور حقیقت در نهادست

در گنجینهٔ معنی گشادست

۴۰۲

که اینجاگه شدم بیشک عیان یار

مرا نور حقیقت کرد اسرار

۴۰۳

مرا نور حقیقت کرد واصل

که تا یکی شد اینجا جان و هم دل

۴۰۴

مرا پیر حقیقت پیش بین کرد

که تا ظلمت برفت و ماندهام فرد

۴۰۵

مرا نور حقیقت گفت سرباز

همه اسرار گفت و سرّ من باز

۴۰۶

مرا نور حقیقت محو آورد

که تا ظلمت برفت و ماندهام فرد

۴۰۷

کنون در نور عشقم وز الهی

نمیگنجد برم لهو و مناهی

۴۰۸

کنون در نور عشقم فرد مانده

در آخر شادم و بی درد مانده

۴۰۹

کنون در نور عشقم سالک کل

که خواهم گشت آخر هالک کل

۴۱۰

کنون در نور عشقم سرّ بیچون

فکنده خود منم در هفت گردون

۴۱۱

کنون در نور عشقم در یکی ذات

یکی را کردهام در نورذرّات

۴۱۲

کنون در نور عشقم سر بُریده

که خواهم گشت در کل سر بریده

۴۱۳

کنون در نور عشقم در فنا من

ز نورش دیدهام بیشک بقا من

۴۱۴

کنون در نور عشقم ذات جمله

که هستم بیشکی ذرّات جمله

۴۱۵

کنون در نور یارم دید کرده

برافکنده حجاب هفت پرده

۴۱۶

مرا در نور اینجا کرد واصل

که شد نور حقیقت جان و هم دل

۴۱۷

دل و جان نور شد تا راز او یافت

همی انجام را آغاز او یافت

۴۱۸

دل و جان نور شد در انبیا کل

کزیشان دید اینجا او بقا کل

۴۱۹

دل و جان نور شد در ذات پیوست

از آنش این زمان در ذات دل هست

۴۲۰

دل و جان نور معنی در گرفتست

حقیقت شیب و بام و در گرفتست

۴۲۱

دل و جان نور ذات لایزالست

از آن اندر تجلّی جلالست

۴۲۲

دل و جان نور در تجلّی نور دارد

از آن ایندم دم منصور دارد

۴۲۳

دل و جان نور در تجلّی واصل اوست

که میدانند کاینجا جملگی اوست

۴۲۴

دل و جان نور در تجلّی ناپدیدند

که در نور حقیقت کل رسیدند

۴۲۵

دل و جان نور در تجلّی یافت اعیان

دلم جان گشت و جانم گشت جانان

۴۲۶

دل و جان نور در تجلّی وصالست

حقیقت در یکی دیدار حالست

۴۲۷

دل و جان نور راز میجویند مَردَم

از آن نور تجلّی را دَمادَم

۴۲۸

دل و جان راز میگویند در خویش

که دیدستند سرها مر دو از پیش

۴۲۹

دل و جان راز میگویند از دید

که بیچونست و در یکیست توحید

۴۳۰

دل و جان راز میگویند از یار

وصال خویش میجویند از یار

۴۳۱

دل و جان رازها گفتند سرباز

از آن عطّار اینجا گشت سرباز

۴۳۲

دل و جان هردو با عطّار یارند

ز دیدار حقیقی بیقرارند

۴۳۳

دل و جان هردودیدارست تحقیق

که اندر سرّ اسرارست تحقیق

۴۳۴

دل و جان در فنا کل بود گشتند

کسی دیدند از آن معبود گشتند

۴۳۵

دل و جان در فنا دیدند اعیان

از آن اندر فنا گشتند جانان

۴۳۶

دل و جان هر دو جانند و کس نیست

یکی اندر یکی و پیش و پس نیست

۴۳۷

یکی اندر یکی دیدند اینجا

شدند اندر یکی ذرّات شیدا

۴۳۸

حقیقت جان و دل در سّر جانان

ندانستند خود را راز پنهان

۴۳۹

دل و جان هر یکی معشوق دیدند

چو پیر عشق در جانان رسیدند

۴۴۰

چو جانان رخ نمود و آشنا کرد

مر ایشان را در اینجاگه فنا کرد

۴۴۱

چو جانان رخ نمود و دید بنمود

یکی دیدار در توحید بنمود

۴۴۲

چو جانان در یک بد جان و دل دو

یکی گشتند اینجاگاه هر دو

۴۴۳

دوئی برداشتندش از میانه

یکی گشتند ازوی جاودانه

۴۴۴

یکی شد بود اشیا ازعیانی

ز پرده رخ نمود اینجا نهانی

۴۴۵

ز پرده رخ نمود و راز برداشت

نمیدانست جان او را ببرداشت

۴۴۶

ز پرده رخ نمود اوّل عیان او

اگر در پرده شد اینجا عیان او

۴۴۷

ز پرده رخ نمود و راز برگفت

همه با عاشق سرباز برگفت

۴۴۸

ز پرده رخ نمود اندر نهانی

دگر تا در نهان گوید معانی

۴۴۹

ز پرده رخ نماید او دمادم

نهد بر ریش مر بیچاره مرهم

۴۵۰

دوای دردمندان را شفا شد

نمیدانم که در پرده چرا شد

۴۵۱

دمادم آنچنان عطّار رخ را

نماید در عیان عشق او را

۴۵۲

دمادم رخ نماید بیچه و چون

دگر از پرده کل آید به بیرون

۴۵۳

نه اندردست عشّاقست آن ماه

که رخ را مینماید گاه بیگاه

۴۵۴

کسی کاندر سلوک راه باشد

یقین از ماه خود آگاه باشد

۴۵۵

کسی کان ماه دید اینجا یقین باز

شد اینجا در یقین او پیش بین باز

۴۵۶

کسی کان ماه دید اندر دل و جان

یقین دریافت رهبر در دل و جان

۴۵۷

دمی غائب مشو از پردهٔ دل

که ناگه بینی آن گم کردهٔ دل

۴۵۸

چو بردارد ز رخ می پرده خورشید

که مر ذرّات را او نور جاوید

۴۵۹

کند در خود کشد چون قطره دریا

کند اسرارها او را هویدا

۴۶۰

دلا خورشید جان از دست مگذار

دمادم سوی روی او نظر دار

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۷۳۱
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات