عطار

عطار

بخش ۲۵ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

۱

دلا خورشید جان میبین دمادم

که نور اوست با نور تو همدم

۲

دلا خورشید جان را گوش میدار

مشو بی عشق دل با هوش میدار

۳

دلا خورشید جان خواهی حقیقت

ز نور او خبرداری حقیقت

۴

دلا خورشید جان داری درونت

که نور او شد اینجا رهنمونت

۵

دلا خورشید جان داری بدیدار

هم اندر نور او شد ناپدیدار

۶

دلا خورشید جان داری تو در بر

حقیقت اوست سوی ذات رهبر

۷

دلا خورشید جان داری یقینست

که او اندر درونت یاربین است

۸

دلا خورشید جان داری در اسرار

دمی او را یقین ازدست مگذار

۹

ترا خورشید جان چون هست حاصل

ازو یک لحظه دل پیوند بگسل

۱۰

ترا خورشید جان چون ره نمودست

ترا از جان جان آگه نمودست

۱۱

دمی غافل مباش ازنور او تو

ازو میگوی و غیر او مجو تو

۱۲

دمی غافل مباش از دید جانت

که او آمد درون راز نهانت

۱۳

یقین جان تو خورشیدست ای دل

کز او مقصودها کردی بحاصل

۱۴

از او مقصود حاصل کردهٔ تو

وگرچه در درون پردهٔ تو

۱۵

همت خورشید گِردِ پرده آمد

طلبکار تو ای گم کرده آمده

۱۶

تو او گم کرده بودی بازدیدی

از آن هر دم هزاران راز دیدی

۱۷

بنور او بدیدی نور او را

که نور اوست مر بین نور او را

۱۸

از او مگذر وز او بین سرّ اسرار

که تا هر دو یکی باشند در اسرار

۱۹

دلا داری وصال اکنون چه گوئی

که جان با تست جانان تو مجوئی

۲۰

حقیقت نور جانت از ذات بنگر

که درد تست او درمانت بنگر

۲۱

حقیقت نور او بنگردمادم

که از کل میدمد در عین این دم

۲۲

وصال اینجاست منگر از وصالت

که بهر اینست اینجا قیل و قالت

۲۳

وصال اینجاست آنکو باز بیند

ز جان و دل حقیقت راز بیند

۲۴

یکی وصلست و چندینی طلبکار

حقیقت نیست چیزی جز رخ یار

۲۵

یکی وصلست اینجا رخ نموده

نمییابند کلّی درگشوده

۲۶

یکی وصلست اگر داری تو دیده

دلا در وصل جانان در رسیده

۲۷

دلا در وصل جانانی بمانده

چرا در وصل حیرانی بمانده

۲۸

چرا در وصل حیرانی نکوئی

که در وصل حقیقت بود اوئی

۲۹

چرا در وصل با او برنیائی

که این در را بیک ره برگشائی

۳۰

وصالت دمبدم اینجا فراقست

از آن پیوستهات در اشتیاقست

۳۱

وصالت هست اینجاگاه اعیان

مشوبر هر صفت اینجا دگر سان

۳۲

طبایع را خبر کردم ز اسرار

تو نیز اینجایگه کردم خبردار

۳۳

خبر دادم شما را دمبدم من

یکی کردم شما را در عدم من

۳۴

شما را آنچنان واصل بکردم

که نقش اینجا شما نقّاش کردم

۳۵

چو نقاش ازلتان رخ نمودست

شما را مر دمی پاسخ نمودست

۳۶

شما را رخ نمود اینجای نقاش

همی گوید شما را رازها فاش

۳۷

شما را رخ نمود اینجای جانان

بگفت اسرارهاتان جمله اعیان

۳۸

نه چندین رازهاتان گفت سرباز

نمود اینجا بیان انجام وآغاز

۳۹

شما در وصل اینجا اصل دیده

ز دید او بکام دل رسیده

۴۰

ز دیدش مگذرید و راز بینید

رخ دلدار در خود باز بینید

۴۱

ز دیدش مگذر ای جان تا بدانی

که دید اوست در تو زان عیانی

۴۲

حقیقت نور تو از نور ذاتست

طبایع مر ترا عین صفاتست

۴۳

طبایع پردهٔ گِردِ تو بسته

که ایشانند شاگرِدِ تو بسته

۴۴

حقیقت هر چهارت هست شاگرد

ببسته پرده بنگر گِرد برگِرد

۴۵

ز شاگردان خود آگاه میباش

ولیکن از درون با شاه میباش

۴۶

ز شاگردان نظر کن راز بیچون

که ایشانند نور هفت گردون

۴۷

ز شاگردان نظر کن خویش بنگر

ترا بنهاده سر در پیش بنگر

۴۸

ز شاگردان نظر کن تا بدانی

که از ایشان حقیقت بازدانی

۴۹

ز شاگردان نظر کن راز بنگر

همی انجام وهم آغاز بنگر

۵۰

ز شاگردان نظر کن هفت گردون

حقیقت بعد از آن مر راز بیچون

۵۱

ز شاگردان نظر کن نُه فلک تو

نظر کن بعد از آن را یک بیک تو

۵۲

ز شاگردان نظر کن تا چه بینی

تو ایشان بین اگر صاحب یقینی

۵۳

ز شاگردان نظر کن ذات اللّه

که از ایشان بری در ذات حق راه

۵۴

ز شاگردان نظر کن نور خورشید

که آن نوری تو هم پیوسته جاوید

۵۵

ز شاگردان نظر کن نور مه تو

که تا بینی در اینجا نور شه تو

۵۶

ز شاگردان نظر کن مشتری هان

ز هر کوکب که یابی بگذری هان

۵۷

ز شاگردان نظر کن عرش و انجم

که هفت افلاک نزد عرش شد گم

۵۸

ز شاگردان نظر کن فرش بنگر

تو فرش اینجا بزیر عرش بنگر

۵۹

ز شاگردان نظر کن بعد از آن لوح

که تا سر یابی اینجاگاه و صد روح

۶۰

ز شاگردان نظر کن در قلم باز

قلم زن هرچه میخواهی رقم باز

۶۱

ز شاگردان نظر کن نور و جنّت

ز کرسی یاب بیشک عین قربت

۶۲

ز شاگردان نظر کن سوی بالا

نظر کن بعد از آن در دید الّا

۶۳

ز شاگردان نظر کن جبرئیلت

که از حضرت همین آرد دلیلت

۶۴

ز شاگردان نظر کن سرّ یزدان

ز میکائیل وجه رزق بستان

۶۵

ز شاگردان نظر کن سرّ آن نور

که اسرافیل در تو میدمد صور

۶۶

ز شاگردان نظر کن نور پاکت

که عزرائیل گرداند هلاکت

۶۷

در آخر قربت بیچون بیابی

بگویم مر ترا که چون بیابی

۶۸

دلا مگذر ز خود این لحظه در خویش

نظر کن بی حجاب این جمله در پیش

۶۹

همه در پیش تست و تو ندانی

ز من اکنون همه سرباز دانی

۷۰

کنونت میکنم واصل که جانم

که راز جملگی از دوست دانم

۷۱

کنونت میکنم واصل ز دیدار

دلا اکنون قلم در سر نگهدار

۷۲

نیم جان باتو میگویم کنون راز

که بستم در تو مر این پرده را باز

۷۳

منت این پرده بستم تا بدانی

که آخر مر مرا اینجا بدانی

۷۴

حقیقت رازدان و کرد کل دم

چو تو من نیز اندر پنج و چارم

۷۵

از آن حضرت منم اینجا نمودار

حقیقت یافتستم سرّ اسرار

۷۶

از آن حضرت بسوی تو رسیده

جمال خویشتن در تو بدیده

۷۷

دلا من باتو اینجا همدمم هان

که میگویم ابا تو راز و برهان

۷۸

دلا من با تو کلّی راز گویم

نمود سر با تو باز گویم

۷۹

بمن کن هر زمانی تو نظر باز

ز من دریاب اینجاگه خبرباز

۸۰

ز من بین راز بیچون و چگویم

گه میگویم ترا و رهنمونم

۸۱

همه در خویش میکن سیر ای دل

که مقصود تو اینجا هست حاصل

۸۲

همه مقصود تو اینجاست دریاب

نه پنهانی یقین پیداست دریاب

۸۳

تو مقصود خود از من کن بحاصل

که من دیدارم و همراز مشکل

۸۴

از این پرده که در گرد تو بستست

بسی ذرّات اینجا از تو مستست

۸۵

زهستی گرد تو یک پرده بستم

ابا تو اندر این خلوت نشستم

۸۶

ابا تو اندر این خلوت ندیمم

نمیبینی که با تو هم مقیمم

۸۷

زمانی از تو فارغ من نبودم

ابا تو گفتم و وز تو شنودم

۸۸

منم با تو دمادم راز پرداز

منم انجامِ تو وَ انجام وآغاز

۸۹

نظر کن دل که تو بود منی پاک

ولیکن پرده بستم تا کنم خاک

۹۰

توئی آیینهٔ بیچون اسرار

جمال بی نشان از تو پدیدار

۹۱

توئی آیینهٔ لطف الهی

گرفته نورت ازمه تا بماهی

۹۲

توئی آیینهٔ خورشید جانها

همه اندر تو پیدا گشته اینجا

۹۳

توئی آیینهٔ افلاک و انجم

همه در تست اینجاگه دلاگم

۹۴

توئی آیینهٔ صنع ازنمودار

بتو پیدا شده اینجایگه یار

۹۵

ز اصلکل توئی آیینهٔ ذات

بگردت بسته نزد جُمله ذرّات

۹۶

ز اصل کل تو موجودی همیشه

که اندر ذات کل بودی همیشه

۹۷

حدیث دوست دارم دل در اینجا

که بود من توئی حاصل در اینجا

۹۸

کنون راهت نمودم تا بدانی

دگر در ذرّهها حیران بمانی

۹۹

مشو حیران ز شاگردان صورت

که ایشانت همه باید ضرورت

۱۰۰

حقیقت راه یچون کرده ایشان

زده بر گردت اینجا پرده ایشان

۱۰۱

بگردت پردهٔ عزّت ببسته

بنزد تو ابا عزّت نشسته

۱۰۲

از آن عزّت سوی تو آمده باز

در آخر پیش بر کردند جانباز

۱۰۳

در این پرده توانی یافت دیدار

که ایشانند اندر پرده اسرار

۱۰۴

درین پرده نمائی ره سوی ما

به بیرون گر شوی در پرده یکتا

۱۰۵

در این پرده نمایم رازها من

دهم زین پرده هم آوازها من

۱۰۶

در این پرده هزاران پرده دارم

ترا هم پرده و هم پرده دارم

۱۰۷

در این پرده بسی کردم تماشا

که بنمودم عیان اینجایگه لا

۱۰۸

در این پرده که میبینی مبین پیش

چو من داری حقیقت بیشکی خویش

۱۰۹

منت همراه اینجا رهنمایم

منت این پرده از رخ برگشایم

۱۱۰

درون پردهٔ ما را طلبکار

کنونت آمدم اینجا پدیدار

۱۱۱

درون پردهام من با تو بنگر

ز دید من دلا اینجا تو برخور

۱۱۲

درون پردهام من سرّ جانان

ترا بنمودهام بنگر کنون هان

۱۱۳

درون پرده در تو بی نشانم

چنانم سرّ معنی میفشانم

۱۱۴

درون پردهٔ ای دل در اینجا

که تا یکی شوی در دیدن ما

۱۱۵

منم جان از نمودار تجلّی

که با تو همدمم در عین دنیی

۱۱۶

منم جان و همه در من بدیدند

ز من گویند هم از من شنیدند

۱۱۷

منم جان نفخهٔ ذات و بدان تو

بجز من در دو عالم می ندان تو

۱۱۸

منم جان جوهری بندم در اسرار

عجائب جوهریام ناپدیدار

۱۱۹

منم جان پرتو ذات ار بدانی

درونت گفتهام راز نهانی

۱۲۰

منم جان در همه آفاق گشته

بدید تو چنین مشتاق گشته

۱۲۱

منم جان عاشق تو گشته ایدل

که تا همچون خودت اینجای واصل

۱۲۲

منم جان و کنم ای دل ترا من

یقین واصل ابی چون و چرا من

۱۲۳

منم بر تو شده عاشق در اینجا

ز بهرتست ای دل شور و غوغا

۱۲۴

ز بهر تست ای دل این همه راز

که میگویم ترا اینجایگه باز

۱۲۵

منم بر تو شده عاشق دمادم

از آن حضرت دهم پرتو دمادم

۱۲۶

منم عاشق توئی معشوق در دید

ز تو دیده خود اندر عین توحید

۱۲۷

منم عاشق توئی معشوق اسرار

ز تو شد مرمرا اینجا رخ یار

۱۲۸

منم عاشق توئی معشوق بیچون

منم با تو نهان در هفت گردون

۱۲۹

منم عاشق توئی جان ودل من

شده از هر دو عالم حاصل من

۱۳۰

دو عالم در تو بنهاد است دریاب

یقین ای دل دمادم هم خبر یاب

۱۳۱

دو عالم در تو پنهانست آخر

از آن این پرده اینجاگشته ظاهر

۱۳۲

دو عالم شد طفیلت درحقیقت

از آن بنمودهام دیدار دیدت

۱۳۳

دوعالم در تو موجودست تحقیق

تو یاری مر جمال یار توفیق

۱۳۴

منم یار تو تو یارمنی دوست

حقیقت هر دو بی مغزیم و یک پوست

۱۳۵

حقیقت اصل ما از کردگارست

که ما را در درون پروردگارست

۱۳۶

دو روزی کاندر این منزل فتادیم

حقیقت اندر این منزل فتادیم

۱۳۷

دو روزی کاندر این منزل مقیمیم

در این پرده ابا هم ما ندیمیم

۱۳۸

دو روزی کاندر این منزلگه یار

سزد گر هر دو باشیم آگه یار

۱۳۹

دو روزی کاندر این منزل نهانیم

ز دید ذاتِ بیچون در عیانیم

۱۴۰

در این منزل حقیقت یار باشیم

ز وصل دوست بر خوردار باشیم

۱۴۱

در این منزل حقیقت یار بینیم

دمادم اندر این خلوت گزینیم

۱۴۲

در این منزل منم تو تو منی من

من و تو هردو از دیدار روشن

۱۴۳

در این منزل وصال یار داریم

دو روزی کاندر این دِهْ کار داریم

۱۴۴

در این منزل وصال جان جانهاست

حقیقت بر من و تو هر دو پیداست

۱۴۵

در این منزل در آخر چون فنائیم

حقیقت هر دو در بود خدائیم

۱۴۶

دو همرازیم از آن حضرت رسیده

جمال دوست هرگه او شنیده

۱۴۷

دو همرازیم از آن حضرت در اینجا

رسیده باز دیده جال مولای

۱۴۸

دو همرازیم ما در قرب اعزاز

وصال دوست را درهمدگر باز

۱۴۹

بدیده زان نمود خویش هر دو

یکی هستیم اینجا هم من و تو

۱۵۰

کسی اینجا از آن حضرت ندیدست

همه جانها در اینجا ناپدیدست

۱۵۱

من و تو در یکی این دم وصالیم

ز ماضی درگذشته عین حالیم

۱۵۲

من و تو هردو از نور تجلّی

حقیقت مستقیم و عین دینی

۱۵۳

در این دنیا که مائیم این زمان دوست

یقین دانیم کاینجاگه همه اوست

۱۵۴

من و تو این زمان در حضرت یار

رسیدستیم اندر قربت یار

۱۵۵

کنون اصل دگر ماندست ای دل

که تا مقصود کل آید بحاصل

۱۵۶

کنون اصل دگر اینجاست ما را

کز آن اصلست این درخواست ما را

۱۵۷

من و تو هر دو در اصلیم تحقیق

بیا تا هر دو زان یابیم توفیق

۱۵۸

چو چیزی نیست جز این اصل اینجا

بیا تا هر دو خود زان وصل اینجا

۱۵۹

منوّر خود کنیم از بود احمد(ص)

که تا گردیم منصور و مؤیّد

۱۶۰

اگرچه من که جانم در بَرِ تو

حقیقت هستیم ای دل رهبر تو

۱۶۱

یکی را دیدم اینجا هست روشن

نمایم مر ترا دل بشنو از من

۱۶۲

ز سر تا پای اکنون گوش کن زود

مر این حلقه تو اندر گوش کن زود

۱۶۳

وصالی دارم و دل از همه بِهْ

بخواهم تا نمایم مر ترا خِهْ

۱۶۴

وصال مصطفی اینجاست ای دل

ترا و من همه پیداست ای دل

۱۶۵

وصال مصطفی ماراست دیدار

شدیم آخر حقیقت ناپدیدار

۱۶۶

وصال مصطفی ماراست دریاب

بیا تا نگذریمش ما از این باب

۱۶۷

وصال مصطفی دیدار دیدست

ز وصلش مر مرا دیدار دیداست

۱۶۸

حقیقت من که جانم بشنو ای دل

وصال او از آنم گشته حاصل

۱۶۹

حقیقت من که جان اوّلینم

حقیقت دیده و سر پیش بینم

۱۷۰

بگشتم در همه کون و مکان باز

نظر کردم عیان انجام و آغاز

۱۷۱

همه کون و مکان گردیدهام من

که صاحب درد و صاحب دیدهام من

۱۷۲

همه کون و مکانم زیر پایست

مرا در لامکان پیوسته جایست

۱۷۳

مکان و لامکانم هست روشن

که باشم دائما در هفت گلشن

۱۷۴

مکان و لامکانم آشکاراست

بهرجائی مرا دیدار یار است

۱۷۵

بهرجائی که بینی من بُوَم آن

حقیقت کرد ما را ماه تابان

۱۷۶

همه جائی است عکس پرتوِ من

که هر خانه ز من گشتست روشن

۱۷۷

همه جائی منم اینجا نهانی

یقین یکیام اندر کامرانی

۱۷۸

حقیقت جسم بسیارست و هر یک

در او اَمْ جملهٔ جانهایِ بیشک

۱۷۹

یکیام جمله اندر بود من هست

درون نقشها باشم ز پیوست

۱۸۰

از آن حضرت چو در آدم رسیدم

دم خود در دم آدم دمیدم

۱۸۱

از آن حضرت شدمدرجسم آدم

که آن دم دارم اینجاگه در این دم

۱۸۲

دمِ آدم ز من روشن نمودست

از آنش جان من از من نمودست

۱۸۳

دم آدم ز من تحقیق جان یافت

حقیقت از من اینجاگه نشان یافت

۱۸۴

نبد پندار آدم تا من از وی

شدم اجسامش اندر هر رگ و پی

۱۸۵

چواندر آدم ای دل راه دیدم

ترا اینجایگه ناگاه دیدم

۱۸۶

تو ره دیدی نشانش کرده بودی

حقیقت منزل و در پرده بودی

۱۸۷

در این منزل رسیده بودی اینجا

درون پرده بودی باز تنها

۱۸۸

نه جانت بود نی اسم حقیقت

درون پرده دیدی در طبیعت

۱۸۹

ترا این چار طبع اینجا بناچار

در اینجا کرده بودندت گرفتار

۱۹۰

گرفتار بلا بودی یقین تو

نبودی اندر اینجا پیش بین تو

۱۹۱

نمیدانستی اینجاگه چپ از راست

بدین تاریکنا بودی تو در خواست

۱۹۲

نه ره میبینی اندر چه فتاده

در این دامِ بلا ناگه فتاده

۱۹۳

چو من در تو رسیدم نزد آدم

ترا دیدم در آنجاگاه محرم

۱۹۴

تراکردم نظر ای دل در اینجا

فروماندم از این مشکل در اینجا

۱۹۵

حقیقت جسم آدم بود از گِل

فتاده همچو او در عزّ و در ذلّ

۱۹۶

فتاه دیدم آدم زار و مسکین

میان مکّه و طایف دگر بین

۱۹۷

من از آن حضرتِ بیچونِ اللّه

چو آدم یافتم اینجا بناگاه

۱۹۸

همی فرمان از آن حضرت درآمد

مرا از لامکان این مژده آمد

۱۹۹

که هان ای روح گردنده در افلاک

کنون شو این زمان در صورت پاک

۲۰۰

کنون شو این زمان در سوی صورت

کز این صورت بیابی تو حضورت

۲۰۱

کنون شو این زمان نزدیک ای دل

که مقصود تو شد اینجای حاصل

۲۰۲

کنون شو این زمان تا جان نمائی

درون پرده تو پنهان نمائی

۲۰۳

مقام تست این صورت درون شو

حقیقت روح امشب راز بین شو

۲۰۴

مقام تست این خاک اندر اینجا

درون رو زود و روح پاک بنما

۲۰۵

مقام تست اینجاگه جمالت

که اینجاگاه خواهد بُد وصالت

۲۰۶

مقام تست اینجا کن قراری

یقین درجزو خود میکن نظاری

۲۰۷

مقام تست اینجا باش شادان

در اینجا یاب هم پیدا و پنهان

۲۰۸

مقام تست این صورت حقیقت

نظر کن هم نما این دید دیدت

۲۰۹

مقام تست این صورت ز اسرار

در اینجاگه شوی از دل خبردار

۲۱۰

مقام تست جان اندر مقامی

درون رو زانکه اینجاگه تمامی

۲۱۱

در این صورت فرو شو تا تو باشی

پس آنگاهی بما یکتا بباشی

۲۱۲

در این صورت ابا تو راز گویم

حقیقت سرّ خود را بازگویم

۲۱۳

در این صورت ترا اعزاز بخشم

ز بود خویش عزّ و ناز بخشم

۲۱۴

در این صورت ترا اینجاست کاری

در این صورت مرایابی تو باری

۲۱۵

در این صورت کنم روشن ترا راز

ببینی تو بما انجام و آغاز

۲۱۶

در این آیینهٔ ما کن نظر تو

که خواهی یافتم از ما خبر تو

۲۱۷

ز من بشنو که من آمرزگارم

ترا اینجایگه پروردگارم

۲۱۸

منم پروردگار تو که روحی

دهم اینجا ترا فتح و فتوحی

۲۱۹

کنون در صورت آدم لقا شو

در این صورت کنون دیدار ما شو

۲۲۰

کنون در صورت آدم یکی باش

دوئی منگر در این جاگه یکی باش

۲۲۱

شکست بردار وین پرده میندیش

نظر میکن در اینجاگاه از خویش

۲۲۲

منم در تو توئی از من حقیقت

شده در جسم او روشن حقیقت

۲۲۳

یقینت اندر اینجا هست نوری

کز آن نورت رسد هر دم حضوری

۲۲۴

حقیقت نور ما بشناس ای جان

درون دل ببین آن نور تابان

۲۲۵

بدان آن نور و در وی پیش بین شو

درون پرده در عین یقین شو

۲۲۶

درون پرده بنگر راز ما را

همی دون در یقین آغاز ما را

۲۲۷

من ای دل دادم آدم را حقیقت

شدم در جسم او سوی طبیعت

۲۲۸

یکی نوری در آن موجود دیدم

که آن نور از حقیقت بود دیدم

۲۲۹

یکی نوری بُد از اسرار اعیان

که میتابید از پیدا و پنهان

۲۳۰

حقیقت بود نوری از سوی ذات

فروزان گشته اندر جمله ذرّات

۲۳۱

حقیقت نور سرّ لامکان بود

که در آدم رهش از من نهان بود

۲۳۲

حقیقت نور ذات ای دل بدیدم

درون آدم اینجا آرمیدم

۲۳۳

تودر اینجا بُدی ای دل یقین هان

ترا دیدم درون پرده مرجان

۲۳۴

بهم پیوسته گشتیم از نمودار

ترا دیدم شدی از خواب بیدار

۲۳۵

شدی بیداردل ازخواب غفلت

که بردی از نفس غرقاب غفلت

۲۳۶

شدی بیدار از من در سوی نور

بمن نزدیک گشتی ای ز دل زود

۲۳۷

مرادیدی و میبشناختی راز

ز من دیدی حقیقت عزّت و ناز

۲۳۸

منم اعیان ذات و راز دیدم

ترا بشناختم چون باز دیدم

۲۳۹

تو بودی آینه من نور در تو

حقیقت در یکی نه نور در تو

۲۴۰

تو چون بیدار گشتی ازعیانی

منت بودم همه راز نهانی

۲۴۱

منت اینجایگه آگاه کردم

حقیقت این دمت کل شاه کردم

۲۴۲

مرا بسیار سردادست دادار

دلا بشنو که تا گردی خبردار

۲۴۳

چو از حضرت در اینجا دیدهام تو

ز ذرّات جهان بگزیدهام تو

۲۴۴

ترا بگزیدهام در کلّ دنیا

ترا دیدم عیان سر هویدا

۲۴۵

نظر دارد بمن جانان که جانم

کنون اندر تو من عین العیانم

۲۴۶

نظر در هر دو دارد تا بدانی

حقیقت آن نظر از لامکانی

۲۴۷

بود ما را دلا بشنو تو قصّه

برون آر این زمان از خویش غصّه

۲۴۸

برون کن غصّه از خود تا بیابی

بهرجانب چرا چندین شتابی

۲۴۹

توئی دل من ترا دارم در اینجا

حقیقت بین که دلدارم در اینجا

۲۵۰

توئی و من کنون هستمت دلدار

ز من این دم ز جانان شو خبردار

۲۵۱

چو من گفتم در این اسرار رازت

بهر نوعی بخواهم گفت بازت

۲۵۲

یکی اصلم از آن حضرت در اینجا

بگویم با تو زان قربت دراینجا

۲۵۳

تو سالک هم منم اینجای سالک

حقیقت زندهام اندر ممالک

۲۵۴

تو سالک من ترا سالک شدم بیش

کنون واصل شدم ازتو شدم پیش

۲۵۵

تو این دم سالکی در پرده مانده

ابا صورت کنون افسرده مانده

۲۵۶

تو این دم سالکی و راز دیده

جمال من در اینجا باز دیده

۲۵۷

تو این دم سالکی در راه جانان

نهٔ کلّی همی آگاه جانان

۲۵۸

تو این دم سالکی در پردهٔ راز

ندیدستی حقیقت سرّ کل باز

۲۵۹

تو این دم سالکی تادر یقینت

ببینی باز سرّ اوّلینت

۲۶۰

تو این دم سالکی واصل شوی کل

مراد جاودان حاصل کنی کل

۲۶۱

توئی سالک کنون با من سفر کن

ز بود من کنون در من سفر کن

۲۶۲

توئی سالک بمن بین سرّبیچون

که بنمایم ترا کل بیچه و چون

۲۶۳

توئی سالک بگویم با تو آخر

حقیقت ذات رحمانست ظاهر

۲۶۴

توئی سالک منت در بود آدم

حقیقت در بر مقصود آدم

۲۶۵

توئی سالک حقیقت اصل یابی

ز من در عاقبت تو وصل یابی

۲۶۶

وصال یار اینجاگه نه بازیست

که هر لحظه هزاران عشقبازیست

۲۶۷

وصال یار پیداست و ره نیست

حقیقت می ز کویش هیچ ره نیست

۲۶۸

بدو یکیست وصل جاودانی

کسی کو یافت اصل زندگانی

۲۶۹

کسی کاندر وصال امّید دارد

حقیقت او دلی جاوید دارد

۲۷۰

چو خورشیدش همی روشن بود دل

شود مقصود او در عشق حاصل

۲۷۱

حقیقت اندر اینجا آخر کار

وصال دوست میآید پدیدار

۲۷۲

وصال دوست از جان میتوان یافت

ز جان اینجای جانان میتوان یافت

۲۷۳

اگر جانان طلبکاری ز جان یافت

ز جان پرسید آنگه جان جان یافت

۲۷۴

ز جان پرس و ز جان بین راز بشنو

بدین گفتار پر معنی تو بگرو

۲۷۵

ز جان پرس و ز جان واصل شو اینجا

که جان کردست جانان حاصل اینجا

۲۷۶

ز جان پرس از حقیقت تا بگوید

دوای دل حقیقت جان بجوید

۲۷۷

ز جان بشنو که تا آخر ز جان است

مرا مقصود جان عین العیان است

۲۷۸

ز جان بشنو که جان آمد خبردار

دلا میگویمت از جان خبردار

۲۷۹

حقیقت قصّهٔ جان بس درازاست

بشیب افتاده از زیر فرازاست

۲۸۰

حقیقت قصّهٔ جان بس عزیز است

یقین در وی همی بسیار چیز است

۲۸۱

کنون از جان و دل گفتار باقیست

که خواهم گفت از آن اسرار باقیست

۲۸۲

کنون از جان و دل خواهی شنودن

تو آخر جان و دل مر ذات بودن

۲۸۳

سخن از جان و دل میگویمت باز

که جان ودل یقین شد صاحب راز

۲۸۴

سخن از جان ودل چون می برآید

حقیقت مر دل وجانها رباید

۲۸۵

سخن از جان ودل عطار بشنفت

در اینجا عاقبت با سالکان گفت

۲۸۶

سخن از جان و دل گوید حقیقت

از آن شد جان و دل بیشک طبیعت

۲۸۷

سخن از جان و دل گویم دمادم

که این دم یافتیمت بود آدم

۲۸۸

سخن از جان ودل بیرون نهادم

حقیقت در بر بیچون نهادم

۲۸۹

سخن از جان ودل میگویمت باز

که از جان دل آمد سرّ این راز

۲۹۰

سخن چون جان کند تقریر با دل

مراد اندر حقیقت جمله حاصل

۲۹۱

سخن چون جان بگوید با دل اینجا

شود مقصود کلّی حاصل اینجا

۲۹۲

سخن جان گفت و چندی دل شنیدست

ولیکن دل حقیقت آن ندیدست

۲۹۳

سخن جان گفت هم چندی بگوید

دوای دل همین جاگه بگوید

۲۹۴

سخن جان گوید و دل بشنود باز

در این گفتار بیچون بگرود باز

۲۹۵

سخن جان گوید از دیدار گوید

حقیقت بادل بیدار گوید

۲۹۶

دل بیدار دارد گوش با جان

حقیقت زآنکه دارد سرّ جانان

۲۹۷

دل بیدار هرگز مینمیرد

که ازجان این بیانها یاد گیرد

۲۹۸

دل بیدار کی غافل شود زین

که امّیدش یقین حاصل شود زین

۲۹۹

دل بیدار جان با دیده یار است

مر او را اندر اینجا دید یار است

۳۰۰

دل بیدار اینجا راز جانش

همی گوید حقیقت در نهانش

۳۰۱

دل بیدار جان میگویدش باز

درون پرده زان میگویدش راز

۳۰۲

دل بیدار از جان میستاند

همی منشور عشقش باز خواند

۳۰۳

ابا ذرّات تا ایشان بدانند

حقیقت سرّ عشق از جان بدانند

۳۰۴

حقیقت جان خبردارست از دل

دل از جان میکند مقصود حاصل

۳۰۵

حقیقت جان خبردارست از آن راز

از آن بادل دهد اینجا خبرباز

۳۰۶

کجا گشتست اندر گرد آفاق

حقیقت جانست اندر جملگی طاق

۳۰۷

همه جانست و دل گر باز بینی

یکی اصلست اگراین راز بینی

۳۰۸

همه جان و دلست اندر حقیقت

یکی پرده است بسته این طبیعت

۳۰۹

همه جان و دل است ار می بدانی

نمیداند کس این راز نهانی

۳۱۰

همه جانست و دل اندر بدیدار

در آخر جان شده ازدل خبردار

۳۱۱

همه جانست و جانان سرّ جانست

حقیقت دوست اندر جان عیانست

۳۱۲

همه جانست و جانان واقف جان

حقیقت اوست اینجا واصف جان

۳۱۳

همه جانست و جانان راز گوید

ابا جان دل ز جان می راز جوید

۳۱۴

همه جانست و جانان آفتابست

حقیقت جان برش چون ماهتابست

۳۱۵

همه جانست و جانان رخ نموده

حقیقت نور جان هر دم فزوده

۳۱۶

همه جانست وجانان آشکارست

حقیقت جان یقین دیدار یارست

۳۱۷

همه جانست و جانان در بر جانست

در اینجاگاه او مر رهبر جانست

۳۱۸

ز جانان گشت مشتق جان طبیعت

وطن گاه عیانش شد حقیقت

۳۱۹

ز جانان گر خبرداری توجان بین

درون جان تو جانان را عیان بین

۳۲۰

سخن ازجان شنو اکنون تو ای دل

که تا می باز دانی راز مشکل

۳۲۱

سخن ازجان شنو کو باز گوید

ترا اسرار کلّی راز جوید

۳۲۲

ز جان هر کو خبردار است اینجا

چو دل در راز بیدار است اینجا

۳۲۳

بسی جان دادگان در دل رسیدند

کمال جان جانان میندیدند

۳۲۴

طلب کردند اوّل دل در اینجا

که تا یابند راز مشکل اینجا

۳۲۵

طلب کردند دل تا باز جویند

حقیقت از دل اینجا راز جویند

۳۲۶

چو اندر قربت دل راه بردند

ز دل در جان رهی ناگاه بردند

۳۲۷

ز دل در جان نظر کردند آخر

که جان پنهان شد و دل گشت ظاهر

۳۲۸

ز ظاهر میتوان دیدن یقین چیز

ولیکن مینداند هر کسی نیز

۳۲۹

که ازجان وصل جانان میتوان یافت

یقین منصور از این راز نهان یافت

۳۳۰

کسی کز جان حقیقت جست اسرار

حقیقت رخ نمودش بیشکی باز

۳۳۱

خب راز جان بپرس و زو یقین بین

تو جان را دید راز اوّلین بین

۳۳۲

قل الرّوح است مِنْ اَمْر از سوی ذات

دمیده نفخه اندر جمله ذرّات

۳۳۳

قل الرّوحست ازدیدار بیچون

نموده روی در دل بیچه و چون

۳۳۴

قل الرّوح است سرّ ذات دیده

حقیقت عین مر آیات دیده

۳۳۵

قل الرّوحست عاشق داند این راز

که اودیدست این معنی سرباز

۳۳۶

قل الرّوح ار در این جا باز بینی

حقیقت جان تو هر راز بینی

۳۳۷

قل الرّوح از بدانی آخر کار

حجابت او براندازد بیکبار

۳۳۸

قل الرّوح ار بدانی وصل یابی

که او اصل است هم زو وصل یابی

۳۳۹

قل الرّوح ار بدانی زنده گردی

درون جزوو کل تابنده گردی

۳۴۰

قل الرّوح ار بدانی دید یارست

که بنموده رخ اینجا پنج و چارست

۳۴۱

قل الرّوح از بیابی در درونت

حقیقت او کند مر رهنمونت

۳۴۲

قل الرّوح ار بیابی در جهان تو

یکی گرداندت اندر مکان تو

۳۴۳

قل الرّوح ار بدانی در همه جا

کند در آخر کارت چو یکتا

۳۴۴

قل الرّوح ار بدانی مر توانی

که میگوید ترا کلّ معانی

۳۴۵

قل الرّوحست اینجا در دمیده

در این دم در دم واصل رسیده

۳۴۶

قل الرّوح است در دل آشکاره

حقیقت خود بخود در حق نظاره

۳۴۷

کسی کین سر بداند جان شود او

اگر راز نهان مینشنود او

۳۴۸

حقیقت جانست اینجا نفخهٔ ذات

مزیّن کرده اینجا جمله ذرّات

۳۴۹

حقیقت پردهٔ او جسم آمد

خدا بود و در اینجا اسم آمد

۳۵۰

در این بیت ار توانی راه بردن

رهی زینجا بسوی شاه بردن

۳۵۱

ولیکن ظاهرست احکام صورت

ز دل وز جان بباید گفت نورت

۳۵۲

کز اینجا میبتابد روشنائی

رسیم آنگاه در عین خدائی

۳۵۳

سخن بسیار گفتیم از حقیقت

ولیکن راز بیچون در شریعت

۳۵۴

توان دانست تا یکی شود دید

حقیقت جسم و جان در سرّ توحید

۳۵۵

سخن قانون عقل آمد در این راه

چنین پرداخت اینجا بیشکی شاه

۳۵۶

نمود جملگی در جسم آمد

همه بیدار دید اسم آمد

۳۵۷

یکایک را همی تقریر کردن

ز شرع و دید جان تفسیر کردن

۳۵۸

سخن ز اندازه گر بسیار گفتیم

حقیقت بیشکی با یار گفتیم

۳۵۹

سخن چون جملگی از دید یار است

ولیکن از معانی بیشمار است

۳۶۰

بصبر اینجا شود مقصود حاصل

حقیقت دل شود از روح واصل

۳۶۱

دگر جسم از دلش امّید یابد

که تا جان دید دید دید یابد

۳۶۲

دل و جان آشنای کردگارست

بنزد عاشقان دیدار یارست

۳۶۳

کنون تن دل کن و دل کن یقین جان

کز این معنی بیابی سرّ جانان

۳۶۴

دلت آیینهٔ سرّ جلالست

ولیکن جان یقین عین وصالست

۳۶۵

دلت آیینه شد تا جان نماید

ز جان آنکه رخ جانان نماید

۳۶۶

دلت آیینه شد از دید صورت

میاور سوی او دیگر کدورت

۳۶۷

دلت آیینهٔ سرّ تجلّی است

کز این آیینهات امروز پیداست

۳۶۸

دلت را داد زنده همچو عیسی

که تا گردد حقیقت آن مصفّا

۳۶۹

ترا عیسی درون دل نشسته

بتقوی از طبیعت باز رسته

۳۷۰

ترا عیسیّ جان در آسمانست

بچارم در چنین شرح و بیانست

۳۷۱

ترا عیسی جان باید نظر داشت

که او اینجا و آنجا را خبر داشت

۳۷۲

دمادم گوش کن در عیسی جان

که خواهد کردن او را ذات و برهان

۳۷۳

ز عیسی بشنوی اسرار آن دید

که در جام حقیقت جان جان دید

۳۷۴

چهارم آسمان دل مصفّاست

حقیقت منزل و مأوای عیسی است

۳۷۵

در اینجا عینِ جانِ بازماندست

که اندر شوق صاحب راز ماندست

۳۷۶

از آن ره سوی عیسی بردهٔ تو

حققت زنده ور نه مردهٔ تو

۳۷۷

اگر در محنت عیسی رسیدی

حقیقت ذات در چارم بدیدی

۳۷۸

از آن عیسی بچارم باز ماندست

که اندر شوق صاحب راز ماندست

۳۷۹

یقین در چار طبع خود تو بنگر

که چارم آسمانست ودو منگر

۳۸۰

در این چارم سما در سوزن جسم

بمانده لاجرم در صورت اسم

۳۸۱

ولی چون رازدار آمد چه باکست

که عیّسی مصفّا ذات پاکست

۳۸۲

نه او از باب پیدا شد حقیقت

که مریم بکر بود و بی طبیعت

۳۸۳

در این معنی بسی شرح است بسیار

ولیکن میرود کآرد پدیدار

۳۸۴

سخن تا آخری آید سرانجام

بیابد در یقین آغاز و انجام

۳۸۵

خبرداری که عیسی جمله دیدست

ابا تو گفته و سر ناپدیدست

۳۸۶

حقیقت عزلتی جسته ز دنیا

چو روح القدس او رسته ز دنیا

۳۸۷

از آن دنیا رها کردست از دید

که اینجا یافتست او سرّ توحید

۳۸۸

از آن دنیا رها کردست آن ماه

که مکشوفست او را حضرت شاه

۳۸۹

از آن دنیا رها کرده ز عزلت

که اینجا دید بیشک سرّ قربت

۳۹۰

در آن منزل که او آگاه او شد

حقیقت جمله او رادید و او بُد

۳۹۱

در آن منزل چو روح اللّه بنشست

حقیقت روح شد اللّه پیوست

۳۹۲

در آن منزل وصالش روی بنمود

تو پنداری حجابش سوزنی بود

۳۹۳

درآن منزل که عیسی دارد اکنون

بَرِ آن برگ کاهی هست گردون

۳۹۴

در آن منزل وصال عاشقانست

کسی کین یافت اینجا عاشق آنست

۳۹۵

در آن منزل اگر ره بردهٔ باز

برو زینجا و این پرده برانداز

۳۹۶

در آن منزل وصال اندر وصالست

حقیقت کل تجلّی جلالست

۳۹۷

در آن منزل هر آنکس کو خبر یافت

چو عطّار اندر اینجا در نظر یافت

۳۹۸

نظر کن باز تا منزل ببینی

ز جان بنگر یقین تا دل ببینی

۳۹۹

نظر کن باز اندر منزل جان

که دل خوانند او را جمله مردان

۴۰۰

نظر کن دل که دل مأوای عیسی است

حقیقت عیسی جانت در آنجاست

۴۰۱

نظر کن در دل و عیسی تو بنگر

ز عیسی جوی ذات و زو تو مگذر

۴۰۲

نظر کن در دل عیسی یقین بین

مر او را اندر اینجا پیش بین بین

۴۰۳

نظر کن در دل و عیسی تو بشناس

که عیسی جانست جان اینجا تو بشناس

۴۰۴

بمنزلگاه دل دارد وطن او

حقیقت دید جان خویشتن او

۴۰۵

چنان واصل بود در منزل دل

که یکسانست او را راه و منزل

۴۰۶

در اینجا راز اشیا بازدیدست

حقیقت ذات یکتا بازدیدست

۴۰۷

در اینجا ذات کل او را عیانست

ز چارم مر ورا سرّ نهانست

۴۰۸

حقیقت سالک اینجاگه بیندیش

که عیسی داری اینجاگاه در پیش

۴۰۹

ترا عیسی حقیقت بیش باشد

که در هر کار پیش اندیش باشد

۴۱۰

ز عیسی غافلی ای بیوفا تو

از آن اینجا نداری این صفا تو

۴۱۱

ز عیسی غافلی تو در شب و روز

از آن از وی نمیگردی تو پیروز

۴۱۲

بچشم اول جمال او نظر کن

همه ذرّات از عیسی خبر کن

۴۱۳

ز عیسی غافلی او را ندیده

کنون بگشای اینجا گاه دیده

۴۱۴

بچشم دل توانی دید عیسی

که تا یابی تو دیدِ دید عیسی

۴۱۵

همه ذرّات با عیسی اَبَرراز

ولی عیسی در اینجاگاه میتاز

۴۱۶

نمییابند از آن غافل بماندند

چنین اینجای بیحاصل بماندند

۴۱۷

دل اینجا این زمان اسرار عیسی

حقیقت مر ورا گشته است پیدا

۴۱۸

وصال جان بخواهد یافت تحقیق

که تا جانست جان را هست توفیق

۴۱۹

چو عیسی در درون پرده باشد

چرا ذرّات او گم کرده باشد

۴۲۰

چو عیسی همچو خورشید است تابان

درونِ پردهٔ چارم شده جان

۴۲۱

حقیقت با دل اینجاگه سخن گفت

دل آن اسرار دیگر باز بشنفت

۴۲۲

رها کردیم اوّل قصهٔ جان

که بادل رازها میگفت پنهان

۴۲۳

کنون بر سوی آن سرباز کردیم

در آن اسرار صاحب راز کردیم

۴۲۴

حقیقت قصّهٔ جان سرّ جان بود

که میگفت او ابا دل باز بشنود

۴۲۵

توئی جان و توئی دل تا بدانی

اباتست این همه راز نهانی

۴۲۶

حقیقت قصّهٔ دل گوش کن تو

از این معنی دلت بیهوش کن تو

۴۲۷

از آن دم گفت جان بادل یقین باز

حقیقت سرّ خود را در یقین باز

۴۲۸

که من چون سوی آدم آمدم باز

حقیقت دیدم او را صاحبِ راز

۴۲۹

تو بودی در درون من از برونت

نظر کردم شدم سوی درونت

۴۳۰

چودیدم دل یکی نوری ترا من

که دیدم نور را سوی لقا من

۴۳۱

حقیقت نور پاک مصطفی بود

که نورش بیشکی نور خدا بود

۴۳۲

نظر کردم و درآن نور حقیقت

که میتابید در تو در طبیعت

۴۳۳

منور بودپرده از جمالت

سوی پرده فکنده اتّصالت

۴۳۴

منوّر گشته دیدم چشمت ای دل

ترا آن نور اینجاهست حاصل

۴۳۵

نظر کن نور احمد در درونت

دلا تا هست اینجا رهنمونت

۴۳۶

بدان نور محمد(ص) راز دریاب

همی انجام با آغاز دریاب

۴۳۷

چونور مصطفایت رهنمونست

ترا این دم کنون عزت فزونست

۴۳۸

از آن حضرت بپرسیدم چنین باز

که نور کیست با این عزّ و اعزاز

۴۳۹

نمیدانستم اوّل نور جانان

که تا آمد مرا منشور جانان

۴۴۰

حقیقت جان تو هم این نور داری

از او این عزّ و این منشور داری

۴۴۱

تو داری نور اندر دل یقین است

که نور رحمةٌ للعالمین است

۴۴۲

از آن حضرت بپرسیدم چنین باز

که نور چیست با این عزت و ناز

۴۴۳

ندا آمد که نور احمدِ ماست

که اندر دل ترا این لحظه پیداست

۴۴۴

تو داری نور احمد جان و دل هم

نظر کن اندر این نورت دمادم

۴۴۵

که نور ماست لیکن اسم دریافت

حقیقت هم دل و هم جسم دریافت

۴۴۶

حقیقت دل ابا تن گفت این راز

ترا این یافت از دل عاقبت باز

۴۴۷

حقیقت نور احمد در دل و جانست

درون جمله چون خورشید رخشانست

۴۴۸

دلا اکنون از این پندار گشتی

ز نور دوست برخوردار گشتی

۴۴۹

ظهورت تا بطون این نور دارد

حقیقت در ره این منشور دارد

۴۵۰

همه ذرّات اکنون راز دیدند

که مر نور محمّد باز دیدند

۴۵۱

که ای ذرات ای دل گوش کردند

چو تو این دم از این می نوش کردند

۴۵۲

حقیقت جملگی دریافته این

گمانشان شد یقین اینجایگه زین

۴۵۳

دل وجان مر دو نور مصطفایست

از آن این پرتو عزّ و بقایست

۴۵۴

ولکین ای دل اکنون راز دیدی

یقین نور محمّد باز دیدی

۴۵۵

کنون گر واصل این نور گشتی

حقیقت همدم منصور گشتی

۴۵۶

نظر یک دم مگردان هان از این نور

که واصل شد یقین زین نور منصور

۴۵۷

همه ذرات عالم نوراو شد

از آن هر مدبر شرعش نکو شد

۴۵۸

حقیقت هر که اندر شرع آمد

ز نورش در یقین بی فرع آمد

۴۵۹

حقیقت هر که شرع او بیابد

همه اسرارها نیکو بیابد

۴۶۰

حقیقت شرع او شد راحت جان

از آن دل یافت اینجا ذوق جانان

۴۶۱

جوابی داد جان بادل چنین گفت

حقیقت او ابا جان در یقین گفت

۴۶۲

که ای جان خوب گفتی این بیان باز

بدانستم ز تو من این یقین باز

۴۶۳

من و تو این زمان هر دو یکیایم

یقین دیدار جانان بیشکیایم

۴۶۴

من و تو این زمانیم از نمودار

حقیقت هر دو گشته صاحب اسرار

۴۶۵

من و تو این زمان دیدار یاریم

در این خلوت حقیقت پایداریم

۴۶۶

من و تو این زمان هستیم تا یار

حقیقت نقطهایم و عین پرگار

۴۶۷

تو زان حضرت برِ ما چون رسیدی

جمال خویشتن در من بدیدی

۴۶۸

مرا دیدی و در من بی نشانی

تو درمن این زمان راز نهانی

۴۶۹

توئی جان من این دم سوی جانان

که اندر خلوتی در کوی جانان

۴۷۰

توئی این دم از آندم آمده باز

حقیقت مر مرائی صاحب راز

۴۷۱

توئی این دم مرا بیچون نموده

کمال من در اینجاگه فزوده

۴۷۲

توئی ایندم از آندم کل خبردار

مرا کردی یقین از خواب بیدار

۴۷۳

مرا بیدار کردی این زمان تو

نمودی رازم اینجاگاه جان تو

۴۷۴

مرا بیدار کردستی ز دیدت

منم این لحظه کل اعیان دیدت

۴۷۵

مرا بیدار کردستی تو از خواب

وگر بودم من اندر بحر غرقاب

۴۷۶

مرا بیدار کردستی ز صورت

که تا دریافتم عین حضورت

۴۷۷

مرا بیدار کردستی کنون تو

ندارم هیچکس جز رهنمون تو

۴۷۸

مرا بیدار کردستی تو از دوست

وگرنه مبتلا بودم در این پوست

۴۷۹

مرا بیدار کردستی تو از دید

وگرنه بودم اندر عین تقلید

۴۸۰

مرا بیدار کردی آخر کار

وگرنه بودم اینجاگه گرفتار

۴۸۱

مرا بیدار کردی از دم خویش

مرا بنهادهٔ کل مرهم خویش

۴۸۲

در اینجاگه یقین افتاده بودم

یقین دیوانه ودل ساده بودم

۴۸۳

در اینجا من بدست چار انباز

بُدَم اینجایگه در سوز و در ساز

۴۸۴

در اینجاگه بُدم من چون بزندان

توام زینجا رهائی ده هم از جان

۴۸۵

چو مرغی اندر این دام بلا من

بدم اینجا گرفتار قضا من

۴۸۶

در اینجاگه شب و روز از غم دوست

بُدم سوزان حقیقت در سوی پوست

۴۸۷

در اینجاگه یقین من دور بودم

ز نور عشق من مهجور بودم

۴۸۸

چو مرغی در قفس محبوس مانده

درون پردهام مدروس مانده

۴۸۹

چو مرغی مانده اینجا زار و مسکین

نبودم اندر اینجا هیچ ره بین

۴۹۰

چنان در غم بُدم در سال و در ماه

نمیبردم یقین در وصل تو راه

۴۹۱

چنان در غم بُدم مسیکن و حیران

نمیدانستم این ره سویت ای جان

۴۹۲

چنان در غم بدم در دست این چار

فرومانده اسیر اینجا بناچار

۴۹۳

چنان در غم بدم از دست ایشان

که دائم بود اندر غم پریشان

۴۹۴

چنان محبوس بودم جان در این تن

ولیکن هم یقین میدیدهام من

۴۹۵

حقیقت نور احمد در درونم

که او بُد اندر اینجا رهنمونم

۴۹۶

وگر نور تو میدیدم بتحقیق

که آخر یافتم هم از تو توفیق

۴۹۷

ولیکن قصّه میگویم برت باز

که هستی بیشکی تو صاحبِ راز

۴۹۸

من بیچاره در زندان صورت

دمادم میرسید از تو حضورت

۴۹۹

چرا لیکن نمیگفتی مرا باز

حقیقت تا شوم من صاحب راز

۵۰۰

طلب میکردمت اینجا یقین من

گهی در عشق و گه در کفر و دین من

۵۰۱

تو میدانی که بر من می چه رفتست

که تاگوشت کنون رزت نهفتست

۵۰۲

تو میدانی که هستی صاحبِ راز

که دیدستم رخت اینجایگه باز

۵۰۳

تو میدانی مرا درد نهانی

نمیداند کسی باری تو دانی

۵۰۴

تو میدانی که من دیدم بلایت

که تادیدم در آخر من لقایت

۵۰۵

تو میدانی مرا تامن که چونم

فتاده اندر این دریای خونم

۵۰۶

از آن حضرت خبردارم کنون من

بدین منزل رسیدم باز چون من

۵۰۷

خبردارم کنون زان حضرت پاک

که اینجا آمدم اندر سوی خاک

۵۰۸

از آن حضرت مرا چون ذات بیچون

حقیقت ره نمود از هفت گردون

۵۰۹

ره سیر فنا کردم از اینجا

رسیدم بار دیگر من در اینجا

۵۱۰

ره سیر فنا کردم از آن دید

جدا ماندم نهان از عین توحید

۵۱۱

ره سیر فنا کردم ز دیدار

فتادم ناگهان اندر ره یار

۵۱۲

ره سیر فنا کردم در این دور

فتادم ناگهان اندر ره دور

۵۱۳

ره سیر فنا کردم زحضرت

جداگشتم یقین از سیر قربت

۵۱۴

ره سیر فنا کردم از آن ذات

رسیدم من در اینجا سوی ذرّات

۵۱۵

ره سیر فنا کردم حقیقت

رسیدم ناگهان سوی طبیعت

۵۱۶

جدا ماندم یقین از حضرت پاک

رسیدم در یقین تا منزل خاک

۵۱۷

سوی خاک آمدم این لحظه دانم

که پیدا میشود راز نهانم

۵۱۸

سوی خاک آمدم از سوی افلاک

بدیدم صورتی در حقهٔ خاک

۵۱۹

سوی خاک آمدم تا راز بینم

وطن گاه فنا را باز بینم

۵۲۰

سوی خاک آمدم من نور مطلق

روان گشته من از حضرتِ حق

۵۲۱

سوی خاک آمدم اینجا بتحقیق

که تا یارم چه خواهد داد توفیق

۵۲۲

نظر کردم من اندر منزل خاک

در اینجا باز دیدم حضرت پاک

۵۲۳

از آن منزل بدین منزل رسیدم

در اینجا گرد جانان ناپدیدم

۵۲۴

نبود بود گشتم من در اسرار

نهان بودم ولی در عین اظهار

۵۲۵

حقیقت محو بودم اندر اینجا

فنا گشته از آن نور مصفّا

۵۲۶

طلبکار عیان یار بودم

از آن حضرت ندائی میشنوم

۵۲۷

از آن حضرت ندا آمد بگوشم

که حیران گشت اینجا عقل و هوشم

۵۲۸

ندا آمد بر من از سوی ذات

که هان شو این زمان در سوی ذرّات

۵۲۹

ندا آمد بر من از سوی دوست

که ای مغز این زمان شو در سوی پوست

۵۳۰

ندا آمد که ای دل در سوی دل

درون شو تا شود راز تو حاصل

۵۳۱

نظر کردم در آن دم راز دیدم

خود اندر سوی صورت باز دیدم

۵۳۲

نهان دیدم خود اندر قالبی من

بنور من شده اینجای روشن

۵۳۳

بنور خویش اینجا یافتم خویش

ولیکن چون حجابی یافتم بیش

۵۳۴

حجابی یافتم چون پرده بر در

درون او هزاران انجم و خور

۵۳۵

عجب جائی بدیدم خوب و دلکش

یکی در خاک و باد وآب و آتش

۵۳۶

چنانش جذب کردم آندم اینجا

همه ذرّات دیدم پر ز غوغا

۵۳۷

حجاب آمد برم زینجا حقیقت

گرفتار آمدم من در طبیعت

۵۳۸

در اینجا سالها در انتظارم

ضعیف و خسته و مجروح و زارم

۵۳۹

چنان در قید بودم مانده اینجا

غریب و بی نوا و زار و تنها

۵۴۰

خبردارم که نور پاک دیدم

عیان خویش در خاک دیدم

۵۴۱

عیان خویتشن دیدم در اینجا

میان دمدمه در شور و غوغا

۵۴۲

یکی نوری درون خویش دیدم

کزان من جملگی در پیش دیدم

۵۴۳

نظر کردم درون و هم برونم

بدیدم خویش را دیدار چونم

۵۴۴

ندیدم هیچ جز چارم طبایع

فروماندم در این صنع و صنایع

۵۴۵

اگرچه منزلت خوش بود و ناخوش

شدم ازخاک و باد و آب وآتش

۵۴۶

نه هم جنسم بدید و سرکشانید

بهر جائیم سرگردان دوانید

۵۴۷

دمی در شیب و یک دم سوی بالا

شوم چون باز بینم جای بر جای

۵۴۸

دمی در صومعه در راز باشم

دمی از عشق در پرواز باشم

۵۴۹

دمی اندر خراباتم نشسته

دمی اندر مناجاتم شکسته

۵۵۰

دمی گریانم از شوق وصالش

که میبینم برون نور جمالش

۵۵۱

در این خلوتسرای و منزل خاک

فروماندستم از دیدار افلاک

۵۵۲

مرا چون عقل اینجا یار آمد

تماشایم در این پرگار آمد

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۷۴۹

نظرات