عطار

عطار

بخش ۲۶ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

۱

در این پرگار گردانم عجائب

تماشا میکنم نفس غرائب

۲

در این پرگار در اندوه ودردم

بمانده اندر این پرگارم فردم

۳

در این پرگار گردانم چو پرگار

طلبکارم بهرجائی رخ یار

۴

در این پرگار گردانم بسر بر

نمییابم کسی را یار و رهبر

۵

تماشا میکنم از هر کناری

همی جویم ز بهر خویش یاری

۶

تماشا میکنم در بود و نابود

مگر جائی بیابم عین مقصود

۷

تماشا میکنم چرخ فلک را

نظاره میکنم آن یک بیک را

۸

تماشا کردم اینجا هر چه دیدم

چو سودی زان چو مقصودی ندیدم

۹

تماشا کردم اندر تنگنائی

بهردم یافتم آنجا بلائی

۱۰

بسی اندیشهٔ بیهوده کردم

بسی زانجا رسید از خویش دردم

۱۱

بی کردم بهر سوئی نگاهی

که باشم تا توانم برد راهی

۱۲

بسی در خاک و خون آغشته گشتم

چو شیب و عین بالا در نوشتم

۱۳

نبردم هیچ ره در سوی جانان

که تا این دم ترا من یافتم جان

۱۴

چنین بد قصّهٔ من تابدانی

دوای درد من اینجا تو دانی

۱۵

دوائی کو کنون و ره نمایم

در این پرده حقیقت در گشایم

۱۶

از این پرده مرا بیرون فکن تن

که تا بیرون جهم از ما و از من

۱۷

از این پرده چنانم زار مانده

حقیقت عاشق و بی یار مانده

۱۸

از این پرده چنانم در بلا من

که میخواهی دگر باره فنا من

۱۹

فنا میخوانم از صورت حقیقت

که بیرون آیم از عین طبیعت

۲۰

فنا میخواهم از این زندگانی

مراد من بر آوردن تو دانی

۲۱

فنا میخواهم و کل کن فنایم

تو جانا باز خر در این بلایم

۲۲

فنا میخواهم و بیرونم آور

تو جانا اندر این حالت غمم خور

۲۳

تو غم خور زانکه غمخواری ندارم

بجز تو هیچکس یاری ندارم

۲۴

تو غمخور زانکه دردم را دوائی

در این منزل مرا تو آشنائی

۲۵

تو غم خور زانکه اینجایم گرفتار

مرا جانا از این صورت برون آر

۲۶

تو غم خور تا مرا اینجا رسانی

که ره در سوی آن منزل تو دانی

۲۷

تو دانی راه بردن ماه اینجا

که دیدستی حقیقت شاه اینجا

۲۸

تو میدانی ره و کوی حقیقت

اگرچه ماندهٔ سوی طبیعت

۲۹

تو اینجاگه حقیقت دید یاری

مرا اینجایگه چون غمگساری

۳۰

بتو شادم که تو اسرار یاری

در اینجاگه مرا شادان تو داری

۳۱

بتو شادم حقیقت جان در آخر

که مقصودم کنی اینجا تو ظاهر

۳۲

کنون زین تنگنای حادثاتم

برون کن تا رسانی سوی ذاتم

۳۳

نه چندانم در اینجا فکر و یارست

که اندیشه دمادم بیشمارست

۳۴

از اوّل تا بآخر اندر اینجای

مرادر کل بُد ای جان مانده در پای

۳۵

نظر در سوی اشیا کردم از سیر

عجب گردانست کردم این همه دیر

۳۶

در این دیرم مثال بت پرستان

بمانده من نه کافر نی مسلمان

۳۷

بی جستم ز مردم دوستداری

ندیدم از کسی امّیدواری

۳۸

چودیدم دشمنم بودند ایشان

حقیقت هم طبیعت گرچه خویشان

۳۹

بود اینجا که با ایشان مقیمم

وزایشان این زمان در خوف و بیمم

۴۰

بسی کردم طلب از هر کسی باز

شنفتم من ز هر کس خود بسی راز

۴۱

همه تقلید بود و هیچ تحقیق

ندید از هیچکس الاّ که توفیق

۴۲

در آخر گر مرا اینجا نمائی

غم از من بیشکی اینجا ربائی

۴۳

نظر چون میکنم در خویش اینجا

چو میبینم یقین در پیش اینجا

۴۴

هدایت مر مرا زین سرّ نور است

که دائم مر مرا از وی حضورست

۴۵

از این نورم حقیقت روشنائیست

که مر تحقیق این نور خدائی است

۴۶

براه شرع این نورم هدایت

از اوّل بود بسیاری سعادت

۴۷

در آخر نیز هم دانستهام من

کز این نورم شود اسرار روشن

۴۸

اگر خورشید میبینم از این نور

یکی در تست از او افتاده تن دور

۴۹

اگرخود ماه میبینم از این است

که گردان اندر این چرخ برین است

۵۰

همه کوکب از این نورست دائم

که در آفاق مشهورست دائم

۵۱

وگر عرش است و کرسی هم بود این

حقیقت هم قلم با لوح شد این

۵۲

مزیّن چه بهشت و کرسی و عرش

ملایک هرچه اعیانست در فرش

۵۳

از این نورند من تحقیق دیدم

حقیقت من از این توفیق دیدم

۵۴

کنون این نور پاک مصطفایست

که ما را اندر اینجا رهنمایست

۵۵

ولی ای جان مرا اسرار برگوی

حقیقت قصّهٔ از یار برگوی

۵۶

رهائی باشدت اینجا مراهان

بگو با من حقیقت شرع و برهان

۵۷

جوابش داد جان آن لحظه کایدل

ترا مقصود خواهد بود حاصل

۵۸

کنون چون دید نور مصطفائی

حقیقت بیشکی اندر لقائی

۵۹

از این نورت رهائی باشد اینجا

ترا عین خدائی باشد اینجا

۶۰

از این نورت همه کامی برآید

ترا این تنگنا آخر سرآید

۶۱

از این نورت بود در آخر کار

حقیقت بیشکی دیدار اسرار

۶۲

از این نورت رهائی باشد از غم

ترا شادی رساند او دمادم

۶۳

از این نورت لقای جاودانست

که مر این برتر از کون و مکانست

۶۴

از این نورت بسی شادی رسد دوست

برون آرد ترا و هم من از پوست

۶۵

از این نورست ما را هردو امیّد

لقا زین نور خواهد بود جاوید

۶۶

ازاین نورست بیشک هر چه بینی

دلا اکنون تو در عین الیقینی

۶۷

از این نورست بیشک آسمانها

حقیقت تا بدانی جسم و جانها

۶۸

از این نورست ماه و چرخ و انجم

همه در نور اینجاگه شده گم

۶۹

از این نورست عرش و فرش و کرسی

حقیقت اینست پیش از نور قدسی

۷۰

از این نورست بیشک انبیا بین

درون خویش ایشان مصطفی بین

۷۱

از این نورست بیشک هرچه باشد

بجز این نور مر چیزی نباشد

۷۲

از این نور است آدم تا بدانی

از این نورست هر شرح و معانی

۷۳

از این نورست نوح و پور آذر

تو از این نور یک لحظه بمگذر

۷۴

از این نورست اسحق گزیده

هم اسمیعیل و یعقوب این بدیده

۷۵

از این نورست موسی بر سر طور

حقیقت مانده واله او از این نور

۷۶

از این نورست مر ایّوب و یونس

که این نورست در هر چیز مونس

۷۷

از این نورست بیشک مر سلیمان

حقیقت انبیا را مر چنین دان

۷۸

دلاگر راز گویم شرح اینست

که این نورت عیان عین الیقین است

۷۹

حقیقت این بود رهبردر اینجا

دلا اکنون تو می ره بر در اینجا

۸۰

بیابی کام خود زین نور مطلق

که این نور است ذات جاودان حق

۸۱

تمامت انبیا زین نور بودند

از آن اندر جهان مشهور بودند

۸۲

از این مقصود حاصل میشود باز

که این نور است هم انجام وآغاز

۸۳

حقیقت نور الّا اللّه باشد

دگر هر کس کز این آگاه باشد

۸۴

دلا زین نور اینجا ره بر اینجا

که این نورست کین جا جمله پیدا

۸۵

دلا این نور عین لامکان است

که با ما این زمان اندر مکان است

۸۶

دلا این نور اینجا دید شاه است

همه ذرّات را پشت و پناه است

۸۷

دلا این نور اندر آخر کار

حجاب از پیش بردارد بیکبار

۸۸

دلا این نور بنماید یقین ذات

کند روشن چو خود مر عین ذرّات

۸۹

همه ذرّات از این آید منوّر

حقیقت جان شوند اینجای یکسر

۹۰

همه جانها ازاین نورست تابان

که در آفاق مشهورست میدان

۹۱

همه جانها از این اندر خروش است

که این دریا حقیقت چشم و گوش است

۹۲

همه جانها بدین باشد سرافراز

حقیقت اوست اینجا صاحب راز

۹۳

از این مقصود ما حاصل شد اینجا

که این نورست اندر کلّ اشیا

۹۴

ره ما آخر کارست از او راست

که اندر ره حقیقت روشنی خاست

۹۵

مزیّن شد ره ما آخر کار

از او یابیم هر دو عین دیدار

۹۶

وطنگاه ازل زین نور یابیم

در آخر چون سوی منزل شتابیم

۹۷

دگر ای دل ره دور و درازست

گهی شیبست و گه گاهی فرازست

۹۸

بسی رفتند و در ره باز ماندند

نه در بالا که در چه باز ماندند

۹۹

بسی رفتند و در اینجا رسیدند

جمال یار آخر باز دیدند

۱۰۰

بسی رفتند در راه حقیقت

شدند از نور آگاه شریعت

۱۰۱

نه بازی باشد این ره تا بدانی

که تا خود را بمنزل در رسانی

۱۰۲

ببازی نیست راه عشق کردن

کسی باید که داند راه بردن

۱۰۳

ببازی نیست راه عشق جانان

کسی باید که بیشک پی بَرَد آن

۱۰۴

ببازی نیست هان این ره ببازی

نیابی دوست تا خود در نبازی

۱۰۵

رهی دور است و منزل ناپدیدست

که آخر کارت ای دل ناپدیدست

۱۰۶

رهی دور است و راه عاشقانست

کسی کاینجا فنا شد عاشق آنست

۱۰۷

رهی دور است پر خوف و خطر بین

گهی خود زیر و گاهی بر زبر بین

۱۰۸

در این ره صد هزاران جان چو کاهست

در آخر نیست غم چون جان تباه است

۱۰۹

در این ره عاشقی باید یگانه

که در یکی بود او جاودانه

۱۱۰

در این ره عاشقی باید سرافراز

که در یکی شوند انجام و آغاز

۱۱۱

در این ره عاشقی باید صفائی

که یکی گردد اینجا درخدائی

۱۱۲

در این ره عاشقی باید صفاکش

که یکی بیند اینجا پنج با شش

۱۱۳

در این ره عاشقی باید پر اسرار

که در یکی بیابد او رخ یار

۱۱۴

در این ره عاشقی باید که در دید

یکی بیند همه در سرّ توحید

۱۱۵

در این ره عاشقی باید که در ذات

یکی گردند اینجا جمله ذرّات

۱۱۶

در آخر دل یکی دیدار یابی

همه اینجایگه مر یار یابی

۱۱۷

در آخردل همه دیدار جانانست

همه اینجایگه انوار جانانست

۱۱۸

در آخر دل همه عین الیقین است

یکی هم آسمانها و زمین است

۱۱۹

در آخر در حقیقت جمله اللّه

بود بیشک بیابی حضرت شاه

۱۲۰

در آخر دل من و تو باز کردیم

ز یکی اندر اینجا راز کردیم

۱۲۱

ز یکی لاشوم در دید الّا

در اول بازدان این راز یکتا

۱۲۲

مرو بیرون هم اندر اندرون یاب

توقف کن تو اینجاگاه و مشتاب

۱۲۳

در اینجا آن حقیقت دان عیانست

هم اینجا و هم آنجابی نشانست

۱۲۴

در اینجا راز اینجا گشت حاصل

چنین بین تا تو باشی جملگی دل

۱۲۵

در اینجا سرّ آنجا آشکارست

در آنجا دید یکتا آشکارست

۱۲۶

دلا در پرده بین این سرّ پنهان

که در اینجاست این شرح و بیان هان

۱۲۷

از آنت کردم آگاه حقیقت

که جز حق نیست در راه حقیقت

۱۲۸

بجز حق نیست اینجا جملگی اوست

یکی بین دل در این چه مغز و چه پوست

۱۲۹

بجز یکی نیابی آخر کار

حجاب این پردهات از پیش بردار

۱۳۰

حجاب این پردهات از خود برافکن

که تا اسرارت آید جمله روشن

۱۳۱

بجز حق نیست چه آخر چه اوّل

مباش اینجا دلا آخر معطّل

۱۳۲

منت گفتم کنون خود چشم کن باز

که اندرتست هم انجام و آغاز

۱۳۳

بتو پیداست جسم من هم اینجا

که شد اسرار کلّت روشن اینجا

۱۳۴

بتو پیداست اشیا و ملایک

اگرچه واصلی میباش سالک

۱۳۵

هر آنکس کز نمود من شد آگاه

همین جا باز بیند او رخ شاه

۱۳۶

دلا مستقبل حالن تو آنست

که دیدار بقا در آن جهانست

۱۳۷

ولی اینجا درون پرده پیداست

جمال بی نشانی هم هویداست

۱۳۸

جمال یار پیدا هست اینجا

بنقد اینجا مده از دست او را

۱۳۹

بنقد اینجا وصال دوست دریاب

حقیقت مغز خود در پوست دریاب

۱۴۰

بنقد اینجا مده دلدار از دست

چو وصلت بیشکی اینجایگه هست

۱۴۱

بنقد او را غنیمت دان تو جانان

درون پرده او را بین تو پنهان

۱۴۲

بنقد او را مده ازدست زنهار

درون پرده میبین روی دلدار

۱۴۳

بنقد اینجا غنیمت دان تو امروز

که دیدی در درون دیدار پیروز

۱۴۴

بنقد او را غنیمت دان تو اکنون

مرو از خویشتن یک لحظه بیرون

۱۴۵

مرو بیرون غنیمت دان تو این ذات

که نورش روشنائی یافت ذرّات

۱۴۶

مرو بیرون و او را بین دمادم

که پیوستست با من اندر این دم

۱۴۷

کنون چون هر دو در عین وصالیم

ز وصل دوست اندر اتّصالیم

۱۴۸

کنون چون دیده در دیدار هستیم

حقیقت صاحب اسرار هستیم

۱۴۹

کنون چون هر دو دیدستیم اعیان

در اینجاگاه بیشک روی جانان

۱۵۰

کنون چون هر دوباره باز دیدیم

در اینجا صاحب هر راز دیدیم

۱۵۱

در این خلوتسرای لامکانی

بهم باشیم اینجاگه عیانی

۱۵۲

از اینجا وصلت اعیانست اعیان

در این خلوت همی یابیم پنهان

۱۵۳

در اینجا وصل جانانست دیدار

بهم بینیم اینجاگه نمودار

۱۵۴

دلا اکنون چو وصل اینجاست پیدا

بباید رفتنت در سوی دریا

۱۵۵

دلا اکنون قراری گیر در خود

تو چون رسته شدی از نیک و از بد

۱۵۶

وصال اینجاست تا آنجا روی باز

سزد گر می دگر این بشنوی باز

۱۵۷

وصال اینجاست بر خور از وصالش

نظر کن در درون نور جلالش

۱۵۸

وصال اینجاست وز انسان بدیدست

که اینجا بیشکی جانان بدیدست

۱۵۹

کسانی در پی فردا نشسته

در اینجاگه دل اندر وصل بسته

۱۶۰

بامّیدی که فردا یار یابند

حقیقت بیشکی دلدار یابند

۱۶۱

کجا فردا که امروز است حاصل

جز امروزش نبیند مرد واصل

۱۶۲

دل اندر بند فردا چند داری

چوامروزت یقین دلدار داری

۱۶۳

دل اندر بند فردابستهٔ تو

از آن نادان همیشه خستهٔ تو

۱۶۴

دل اندر بند فردا میندانی

که فردا بیشکی حیران بمانی

۱۶۵

برو اصل یقین امروز فرداست

که جانان سر بسر کلّی هویداست

۱۶۶

ز فردا بگذر و امروز بنگر

ز وصل دوست تو امروز برخور

۱۶۷

ز فردا بگذر و امروز او بین

چو جمله اوست مر جمله نکو بین

۱۶۸

ز فردا بگذر و امروز دریاب

توقّف کن دمی در عشق مشتاب

۱۶۹

ز فردا چند گوئی وصل امروز

ترا دادست اینجا خویش میسوز

۱۷۰

ز فردا چند گوئی آخر ای دل

که امروز است هر مقصود حاصل

۱۷۱

ز فردا چند گوئی زانکه فردا

هنوزت نیست پخته دیگ سودا

۱۷۲

ز فردا چند گوئی دل حقیقت

که امروزست پیدا دید دیدت

۱۷۳

ز فردا چند گوئی دل یقین یاب

تو مر امروز درخود پیش بین یاب

۱۷۴

ز فردا چند گوئی دل ببین راز

درون خویشتن عین الیقین ساز

۱۷۵

منه دل سوی فردا زانکه اینجا

نه بندد دل حقیقت سوی فردا

۱۷۶

کسی کو واصل هر دو جهان است

ورا امروز کل عین العیان است

۱۷۷

اگر امروز یابی وصل جانان

همی فردا تو باشی بیشکی آن

۱۷۸

اگر امروز وصلت میدهد دست

نباید دل سوی فردا ترا بست

۱۷۹

اگر امروز وصل یار یابی

چرا ای دل سوی فردا شتابی

۱۸۰

در این وصل اربیابی دید جانان

یکی گردی تو در توحید جانان

۱۸۱

در این وصل اربیابی روی آن ماه

ز نی بالای نُه قبّه تو خرگاه

۱۸۲

حقیقت اندر اینجا آشنائیست

یقین مر سالکان را روشنائیست

۱۸۳

حقیقت اندر اینجا دید دیدست

عیان چون یار در گفت و شنیدست

۱۸۴

تو بر امیّد فردائی زهی ریش

که اندر خود فکندستی تو تشویش

۱۸۵

تو بر امّید فردائی که بینی

همی ترسم که مر چیزی نبینی

۱۸۶

ترا امروز باید وصل دیدن

حقیقت اندر اینجا اصل دیدن

۱۸۷

ترا تا سوی فرداهست امّید

حقیقت همچو خواهی ماند جاوید

۱۸۸

گرت امروز وصل آید بدیدار

شوی از بود کل خود ناپدیدار

۱۸۹

یقین اینست چندانی که گویم

جز اینجا وصل خود چیزی نجویم

۱۹۰

اگرچه گفتگو آخر رسیدست

مرا آخر وصال اینجا بدیداست

۱۹۱

مر امروز امّید وصالست

دل من در تجلّی جمالست

۱۹۲

مرا امروز چون جانان بدیدست

همیشه جان و دل اندر مزید است

۱۹۳

مرا امروز چون جانان هویداست

بنقدم شاد چون فردا نه پیداست

۱۹۴

مرا امروز چون جان رخ نمودست

زیانم جملگی امّید سوداست

۱۹۵

به نقد امروز دارم دلستانم

بنقد اکون مراد دل ستانم

۱۹۶

بنقد امروز با جانان برآیم

چه از آن بیشکی کز جان برآیم

۱۹۷

هر آنکو نقد را کز دست نگذاشت

در اینجاگه وصال او خبر داشت

۱۹۸

هرآنکو نقد خود اینجا بیابد

همان بیشک یقین فردا بیابد

۱۹۹

بنقد امروز دستی برفشانیم

که نقد امروز در روی جهانیم

۲۰۰

بنقد امروز کام اینجاست پیدا

جمال جان جان در دل هویدا

۲۰۱

بنقد امروز از او آسوده گردیم

چه از آن کاندر این کل سوده گردیم

۲۰۲

بنقد امروز میبینیم دلدار

بحمداللّه ز وصل او خبردار

۲۰۳

بنقد امروز کامی زو ستانیم

ز وصلش دمبدم کامی برانیم

۲۰۴

ز وصلش جان و دل در شادمانی است

وصال ما کنون در زندگانی است

۲۰۵

ز وصلش این زمان عطّار او شد

که بیشک اندر این عالم خود او بُد

۲۰۶

ز وصلش این زمان اندر یکیام

حقیقت مر جمالش بیشکیام

۲۰۷

زهی اسرار ما اسراردان کیست

که دریابد که اینجا جان جان کیست

۲۰۸

زهی اسرار ما ننموده هر کس

جمال خویشتن خود یافت می بس

۲۰۹

زهی اسرار ما اعیان عشّاق

فکنده دمدمه در کلّ آفاق

۲۱۰

زهی اسرار ما اسرار منصور

درون جان ما دیدار منصور

۲۱۱

زهی اسرار ما از وی بدیدار

بجان و سرشدم او را خریدار

۲۱۲

زهی اسرار ما اعیان نموده

در ذرّات عالم برگشوده

۲۱۳

درون سالکان زو گشته پرنور

رسیده هر کسی را سرّ منصور

۲۱۴

درون ساکان زین گشته آباد

بآخر ذرّهها زین گشته دلشاد

۲۱۵

درون سالکان کین راز بیند

حقیقت یار خود را باز بیند

۲۱۶

حقیقت اینکه با آخر رسیده است

در اواعیان کل اینجا بدیدست

۲۱۷

حقیقت ختم برمنصور باشد

سراسر بیشکی پر نور باشد

۲۱۸

حقیقت گفتگو اینجا بسی شد

اگرچه اصل از نکته یکی بُد

۲۱۹

حقیقت عقل و عشق آمیزش آمد

حقیقت عشق آخر داد بستد

۲۲۰

حقیقت عشق آخر جان جان یافت

یقین مر عقل را راز نهان یافت

۲۲۱

حقیقت عشق اینجاگه یکی دید

ولیکن عقل بیشک اندکی دید

۲۲۲

بهمّت عقل اگرچه بس بلند است

همیشه گفت او در چون و چند است

۲۲۳

سخن پیوسته از تقلید گوید

ولیکن عشق کل از دید گوید

۲۲۴

سخن از عقل دائم نقل باشد

ولیکن این بیان از عقل باشد

۲۲۵

بیان ما همه از عشق یار است

در آن اسرارهائی بیشمار است

۲۲۶

بیان ما همه از عشق جانانست

حقیقت در یکی اسرار اعیانست

۲۲۷

بیان ما یقین عاقل نداند

وگر داند بکل حیران بماند

۲۲۸

بیان ما همه از لامکانست

یقین در وی حقیقت جان جانست

۲۲۹

یقین ما نداند جز که عاشق

که باشد در بیان عشق صادق

۲۳۰

بیان ما نداند مر کسی باز

مگر آنکس که دارد چشم جان باز

۲۳۱

بیان ما نداند جز یکی بین

که باشد در یکیاش کفر یا دین

۲۳۲

اگر کافر شوی در عشق دلدار

حقیقت باز یابی سرّ اسرار

۲۳۳

اگر کافر شوی در عشق جانان

ببینی جان جان اینجا تو اعیان

۲۳۴

اگر کافر شوی این سرّ بیابی

باخر جان جان ظاهر بیابی

۲۳۵

اگر کافر شوی در عشق آن ماه

بیابی ناگهان آن ماه خرگاه

۲۳۶

اگر کافر شوی از عشق محبوب

اگرچه طالبی گردی تو مطلوب

۲۳۷

اگر کافر شوی در آخرکار

براندازی حجاب از خود بیکبار

۲۳۸

اگر کافر شوی باشی مُسلمان

چو گر این سر نمییابی تو نادان

۲۳۹

اگر کافر شوی آخر بدانی

ولیکن در یقین حیران بمانی

۲۴۰

اگر کافر شوی مانند منصور

بشرع اینجا شوی در کفر مشهور

۲۴۱

اگر کافر شوی چون او یکی تو

خدا در بُت ببینی بیشکی تو

۲۴۲

اگر کافر شوی در عین مستی

تو چندی اندر اینجا بت پرستی

۲۴۳

اگر کافر شوی اینجا زتحقیق

بیابی آخر کارت تو توفیق

۲۴۴

اگر کافر شوی چو شیخ صنعان

تو گردی عاقبت درکل مسلمان

۲۴۵

اگر کافر شوی اسرار بینی

اگرچه با بُتی زنّار بینی

۲۴۶

توئی کافر ولیکن بیخبر تو

نمیبینی بُتِ خود در نظر تو

۲۴۷

توئی کافر بتی داری تودر چین

نظر بگشا بُتِ خود در نظر بین

۲۴۸

بت خود بین اگرچه کافری تو

که بیشک در ره و هم رهبری تو

۲۴۹

بت خود بین که گر خود بازیابی

بسوی بت پرستِ خود شتابی

۲۵۰

بت خود بین و بنگر بت پرستت

چرادر دیر دل غافل شدستت

۲۵۱

بت خود بین که او را سجده کردی

چوحکم از تست این لا بت پرستی

۲۵۲

بتی داری تو اندر دیر مانده

ز بهر این بُت اندر سیر مانده

۲۵۳

بتی داری و بت را سجده میکن

که پیدا نیست این بت را سر و بن

۲۵۴

چنان این سر بیان گفته خوانیم

که بیشک بت پرست عشقشانیم

۲۵۵

بُتِ ما زادهٔ دیرست و گردون

که از دور فنا رخ کرد بیرون

۲۵۶

بت ما زادهٔ دیر فنایست

که با ما اندر اینجا آشنایست

۲۵۷

بت ما زادهٔ پنج و چهار است

مر او را در جهان دیدار یار است

۲۵۸

بت تو صورتست و عین معنی

که بنمودست رخ در جمله دنیی

۲۵۹

بت ما سرّ عشق لایزالست

که اینجاگاه در عین وصالست

۲۶۰

بت ما جملگی اسرار دیدست

در اینجاگه عیان یار دیدست

۲۶۱

بُتِ ما نی چو آن بتها بیجانست

که هم جان دارد و هم دید جانانست

۲۶۲

بُتِ ما جان جان اینجا بدیدست

ابا او در عیان گفت و شنیدست

۲۶۳

بُتِ ما یافت جان جان حقیقت

برون شد بیشک از عین طبیعت

۲۶۴

بُتِ ما یافت جانان اندر اینجا

ابا او شد در آخر عین یکتا

۲۶۵

بُتِ ما یافت اینجا سرّ بیچون

ز دلدار خود او کل بیچه و چون

۲۶۶

بُت ِ ما یافت اینجا کامرانی

حقیقت دید سرّ لامکانی

۲۶۷

بت ما یافت در آخر هدایت

ز یار خویشتن عین سعادت

۲۶۸

بت ما با دلست و عین جانست

حقیقت دیده اینجا جان بیانست

۲۶۹

بت ما در نمودار یقین است

که او رادر عیان عین الیقین است

۲۷۰

بت ما در یقین دم از یقین زد

ز کفر خود رقم بر عین دین زد

۲۷۱

بت ما در فنا آغاز و انجام

یکی دیدست اینجاگه سرانجام

۲۷۲

بت ما در فناء لامکانست

ورا اسرار جانان کل عیانست

۲۷۳

بت ما در فنا توحید دارد

یکی ذاتست و او آن دید دارد

۲۷۴

بت ما شاه را بشناخت آخر

یقین خود در فناانداخت آخر

۲۷۵

بت ما در حقیقت راه دارد

در آن عین فنا مر شاه دارد

۲۷۶

بت ما دیر خود بر جای بگذاشت

ببام دیر شد کز خود خبر داشت

۲۷۷

بت ما این زمان در لا هویداست

بنزد عاشقان پنهان و پیداست

۲۷۸

بت ما در یقین جانست و جانان

از آن چون جانست او پیدا و پنهان

۲۷۹

بُتِ ما این زمان در عین لاهوست

اگرچه در بیان گفت یا گوست

۲۸۰

درونِ جزو و کل بیشک چو همراه

حقیقت بود کل با حضرت شاه

۲۸۱

ببام دیر او در سیر افتاد

از آن اینجایگه بی غیر افتاد

۲۸۲

ببام دیر شد بهر تماشار

مر او را سر درآنجا گشت پیدا

۲۸۳

ببام دیر شد تا بام بیند

در اینجاگاه از خود کام بیند

۲۸۴

ببام دیر چون او منکشف شد

دگر آن راز در کل متّصف شد

۲۸۵

ببام دیر شد دریافت او راز

حقیقت در عیان انجام و آغاز

۲۸۶

ببام دیر شد بالای گردون

نظر کردست کل در بیچه و چون

۲۸۷

ببام دیر خود را کل فنا دید

وصال شاه در عین بقا دید

۲۸۸

ببام دیر اکنون در وصال است

که کلّی در تجلّی جلال است

۲۸۹

ببام دیر اکنون راز دیدست

که وصل شاه اینجا باز دیدست

۲۹۰

ببام دیر اکنون بیجهاتست

ز یکّی در یکی اعیان ذاتست

۲۹۱

ببام دیر در اشیا نظر کرد

همه اشیا چو خود را راهبر کرد

۲۹۲

ببام دیر در اشیا یکی دید

خدا را در همه او بیشکی دید

۲۹۳

ببام دیر از حق گشت واصل

همه مقصودش اینجا گشت حاصل

۲۹۴

ببام دیر در نور تجلّاست

که ذاتش در درون جمله پیداست

۲۹۵

ببام دیر اعیانش کماهی است

که بیشکی این زمان سرّ الهی است

۲۹۶

گمان برداشت کاینجاگه بقا یافت

که خود اینجایگه سرّ خدا یافت

۲۹۷

گمان برداشت چون اندر یکی دید

حقیقت جملگی بُد سرّ توحید

۲۹۸

گمان برداشت چون خود را نهان داشت

در اینجا بود خود را جان جان یافت

۲۹۹

گمان برداشت اندر بیگمانی

نظر کرد اندر او سرّ معانی

۳۰۰

گمان برداشت اندر آخر کار

معانی محو کرد اینجا بیکبار

۳۰۱

گمان برداشت کلّی در فنا شد

در آن حضرت بکلّی در بقا شد

۳۰۲

گمان برداشت او در ذات بیچون

برش چون ارزنی شد هفت گردون

۳۰۳

گمان برداشت تا خود را فنا یافت

از آنجا بیشکی خود را خدا یافت

۳۰۴

حقیقت وصل جانان اندر اینجاست

یکی دان کز یکی جمله هویداست

۳۰۵

چو اندر بیخودی در نیک و بد شد

درآن عین فنا کلّی اَحَد شد

۳۰۶

احد شد بیزمان و بی مکان او

یقین شد بیشکی کل جان جان او

۳۰۷

احد شد تا ز یک آگاه آمد

حقیقت نور الّا اللّه آمد

۳۰۸

فنا شد تا بیان اندر فنا شد

مرا اسرارها در خود بقا شد

۳۰۹

فنا شد تا بیان اندر فنا یافت

همه اسرارها در خود بقا یافت

۳۱۰

فنا شد در یقین مانند منصور

یکی خود دید او در جملگی نور

۳۱۱

فنا شد تا عیانش ذات آمد

حقیقت درعیان آیات آمد

۳۱۲

یکی شد تا یکی اندر خدائی

حقیقت یافت او اندر جدائی

۳۱۳

یکی دید اندر اینجا عین پرگار

همه از وی بدید او ناپدیدار

۳۱۴

یکی دید اندر اینجا جان و دل دید

حقیقت ریح و ماء و آب و گل دید

۳۱۵

همه اندر یکی یکّی نمودار

همه عین یکی در عین پرگار

۳۱۶

همه اندر یکی یکّی نموده

یکی را از یکی یکّی فزوده

۳۱۷

همه اندر یکی اسرار رفته

همه در دید کلّی یار رفته

۳۱۸

همه اندر یکی چه آب و آتش

حقیقت باد و آب اینجا شده خوش

۳۱۹

حقیقت هر چهار اینجا شده یار

حقیقت هم نهان و هم پدیدار

۳۲۰

حقیقت هر چهار اینجا فنا بود

در آن عین فنا دید بقا بود

۳۲۱

حقیقت بود حق نابود کی شد

بوقتی کین همه دیدار حی شد

۳۲۲

حقیقت بود حق پنهان نماند

مر این معنی به جز واصل نداند

۳۲۳

حقیقت بود حق اینجا هویداست

اگر مرد رهی پنهان و پیداست

۳۲۴

حقیقت چیست بود بود دیدت

یقین را جان و دل معبود دیدت

۳۲۵

حقیقت چیست اینجا دوست دریافت

یقین آن مغز اندر پوست دریافت

۳۲۶

حقیقت چیست اینجا جان جان دید

درون خویشتن آنجا عیان دید

۳۲۷

حقیقت چیست سالک اندر آخر

که او دلدار بیند عین ظاهر

۳۲۸

حقیقت چیست سالک اندر این راه

که درخود بیند اینجاگاه او شاه

۳۲۹

حقیقت چیست سالک را در این دید

که در خود بیند او اسرار توحید

۳۳۰

حقیقت چیست سالک را در این راز

که بیند در درون انجام وآغاز

۳۳۱

حقیقت چیست سالک در همه چیز

که درخود یابد اینجاگه همه نیز

۳۳۲

حقیقت چیست سالک را در این اصل

که هم پیش از فنا در یابد این وصل

۳۳۳

در این دیر فنا سالک حقیقت

یکی بیند در آن یکی طبیعت

۳۳۴

در این بودفنا کل بود گردد

بآخر در عیان معبود گردد

۳۳۵

حقیقت جملگی در تک و تابند

که تا این سر بآخر باز یابند

۳۳۶

حقیقت جملگی در گفت وگویند

که تا این سر بآخر باز جویند

۳۳۷

حقیقت جملگی در دید دیدند

ولی این سر بکلّی مرندیدند

۳۳۸

یقین میدان که هر کو آخر کار

مر این رازش نیاید آخر کار

۳۳۹

سخن اندر یقین میگفت خواهم

دُرِ اسرار اینجا سُفت خواهم

۳۴۰

سخن اندر حقیقت دست دادست

که دلدارم براندر بر نهادست

۳۴۱

سخن اندر حقیقت کل عیانست

که در هر بیت صد راز نهانست

۳۴۲

سخن اندر حقیقت میرود دوست

که تا بینی یقین هم مغز و هم پوست

۳۴۳

سخن اندر حقیقت میرود یار

که تا کلّی یقین آید پدیدار

۳۴۴

سخن اندر حقیقت میرود جان

که تا پیدا نماید جمله جانان

۳۴۵

سخن اندر حقیقت میرود دل

که تا منصور آن آید بحاصل

۳۴۶

سخن اندر حقیقت رفت صورت

در آن نور تجلّی حضورت

۳۴۷

سخن اندر حقیقت رفت اینجا

که اینجا هست و آنجا نیز پیدا

۳۴۸

سخن اندر حقیقت رفت در بُت

ز صورت تا یکی بینی تولابت

۳۴۹

سخن اندر حقیقت رفت دیدار

که تا یکی شود اندر نمودار

۳۵۰

سخن اندر حقیقت رفت اعیان

که تا یکّی شوی در عین جانان

۳۵۱

سخن اندر یکی خواهم نمودن

حقیقت تا بآخر آن تو بودن

۳۵۲

سخن اندر یکی میگویمت باز

حقیقت اندر اینجا جمله را باز

۳۵۳

سخن اندر یکی میگویمت کل

که تا آخر شوی بیرون تو از ذل

۳۵۴

سخن اندر یکی گفتند مردان

ولیکن با حقیقت دان تو نادان

۳۵۵

سخن اندر یکی گفتست منصور

ازآن جاوید شد در عشق مشهور

۳۵۶

سخن اندر یکی گفت و نهان شد

در آن عین نهانی جان جان شد

۳۵۷

سخن اندر یکی گفت او ابر دار

که در یکی خدا بودش خبردار

۳۵۸

سخن اندر یکی گفت از ازل باز

ابی غیر اندر اینجا بی خلل باز

۳۵۹

سخن اندر یکی گفت از حقیقت

که یکی بود با عین طبیعت

۳۶۰

سخن اندر یکی تا جاودان گفت

حقیقت خویشتن را جان جان گفت

۳۶۱

سخن اندر یکی دیدار دارد

کسی کو همچو خود او یار دارد

۳۶۲

سخن او گفت در سرّ اناالحق

حقیقت او خبردار است از حق

۳۶۳

سخن او گفت با ذرّات عالم

از او گویند خود مردان دمادم

۳۶۴

سخن از دید حق گفتست بیشک

که او دیدست در خود بیشکی یک

۳۶۵

یکی بُد تا سخن گفت آشکاره

اگرچه بود او کردند پاره

۳۶۶

یکی بُد تا سخن گفت و سرافراخت

نمودِ صورت او از چه برافراخت

۳۶۷

یکی بُد تا سخن گفت و لقا دید

فنا اندر بقا دید و خدا دید

۳۶۸

سخن گفت و نشانش بی نشان شد

از آن در بی نشانی کل عیان شد

۳۶۹

سخن اندر یکی گفت و یکی یافت

حقیقت خویش جانان بیشکی یافت

۳۷۰

در این سر بت پرست آمد زاوّل

بآخر کرد بُت اینجامبدّل

۳۷۱

بت خود اوّل آمد دوست دار او

بآخر کرد بت بر سوی دار او

۳۷۲

بت خود را در اوّل سجده میکرد

بآخر گشت اینجا در عیان فرد

۳۷۳

بت خود را حقیقت کرد بردار

ز سرّ کل یقین بهر نمودار

۳۷۴

بت خود را بریدش دست و پا او

همه ذرّات کردش رهنما او

۳۷۵

بت خود را بسوزانید در نار

که تا صورت نماید عین پرگار

۳۷۶

بت خود اندر آخر او فنا کرد

حقیقت در فنا بُت را بقا کرد

۳۷۷

حقیقت بت پرستی را برانداخت

از آن این بت در اینجاگه برانداخت

۳۷۸

که سّری بود بهر عاشقان را

که در بازند مهر جسم و جان را

۳۷۹

بت او عاشق کون و مکان بود

نه چون بتهای دیگر جانِ جان بود

۳۸۰

بت او عاشق دیدار او شد

ابا او عاقبت بر دار او شد

۳۸۱

بت او عاشق دلدار آمد

از آن او با عیان بردار آمد

۳۸۲

بت او رهنمای عاشقانست

از آتش سجده کردن بهر آنست

۳۸۳

بت او سرّ دیگر داشت بیچون

که محو کل شد اینجا بیچه و چون

۳۸۴

حقیقت این سخن با عاشقانست

که بت سوزی ز سرّ رهروانست

۳۸۵

ز بهر تست ای زندیق این راه

نگشتی یک نفس صدّیق این راه

۳۸۶

دمادم وصل اینجا مینمایم

بهر تحقیقت اینجا میفزایم

۳۸۷

نمیگویم بت خود دوست میدار

ولیکن اندر او بنگر تودلدار

۳۸۸

سخن بسیار گفتم از عیانت

دمی اندر نشان بی نشانت

۳۸۹

حقیقت چون سر این سر نداری

که میدانم که این بت دوستداری

۳۹۰

کجا باشی تو چون منصور حلاج

که گردی بر سر حلّاج جان تاج

۳۹۱

کجا باشی تو چون او در حقیقت

که از جان دوست میداری طبیعت

۳۹۲

کجا چون او توانی خویش در باخت

که همچون او کسی این راز بشناخت

۳۹۳

کجا چون او توانی یافت بیچون

که افتادستی اندر این چه و چون

۳۹۴

حقیقت تا چه و چونست در تو

یقین این راز بیرونست در تو

۳۹۵

حقیقت تا چه و چونست در دل

نگردد مر ترا مقصود حاصل

۳۹۶

حقیقت تا چه و چونست در جان

نخواهی دید اینجا روی جانان

۳۹۷

حقیقت تا چه و چونست در راز

ثواب آن نیندازد ز تو باز

۳۹۸

ولیکن زین معانی هر نفس من

که در تکرار گردانَمْت روشن

۳۹۹

حقیقت این بیان خویش گویم

نه از کس جز که این از خویش گویم

۴۰۰

مرا این سرابا خویش است نه باکس

که من کشتن همی خواهم مرا بس

۴۰۱

در این سر من یقین هستم خبردار

که میخواهم که چون منصور بردار

۴۰۲

کشد معشوقم اینجا در بر خلق

که سوزانم یقین زنّار با دلق

۴۰۳

حقیقت بت پرست عشقم اینجا

که افتادستم اندر شور و غوغا

۴۰۴

حقیقت آنچه میگویم که هستم

کنون در آخرش بت میپرستم

۴۰۵

حقیقت بت پرست آشنایم

که میدانم که در آخر فنایم

۴۰۶

حقیقت بت پرست لاابالم

که میدانم که در عین وصالم

۴۰۷

حقیقت بت پرست عاشقانم

در اینجا رهنمائی رهروانم

۴۰۸

حقیقت بت پرست دیر مینا

منم اینجایگه درعین بینا

۴۰۹

حقیقت بت پرستم در شریعت

در اینجا میزنم دم درحقیقت

۴۱۰

حقیقت بت پرستم در خرابات

رها کردم بیکباره خرافات

۴۱۱

حقیقت بت پرستم در جهان من

دو روزی کاندر این منزل عیان من

۴۱۲

حقیقت در بت و زنّار باشم

ز زهد و زرق من بیزار باشم

۴۱۳

حقیقت من ز زهد خویش بیزار

شدستم بسته همچو پیر زنّار

۴۱۴

حقیقت پیر ما ترساست آخر

غم چون بت پرست ما است آخر

۴۱۵

حقیقت پیر ما ترسای عشقست

در این سر فتنهٔ غوغای عشقست

۴۱۶

حقیقت پیر ما ترسای دیر است

در این منزل که اینجا عین سیر است

۴۱۷

حقیقت پیر ما ترسا شد از دین

که اندر دیر شد در عشق سّر بین

۴۱۸

حقیقت پیر ما ترسا شد از جان

در او بت روی بنمودست پنهان

۴۱۹

حقیقت عین جانان بت پرستست

ز عشق بت عیان در بُت نشستست

۴۲۰

حقیقت دوست میدارد بُت اینجا

که در بُت میکند او شور وغوغا

۴۲۱

حقیقت دوست میدارد بت از دل

که در بُت یافت او مقصود حاصل

۴۲۲

حقیقت دوست میدار بُت از جان

در او بت روی بنمودست اعیان

۴۲۳

حقیقت دوست میدارد بت از دوست

که بُت چون بازبینی صورت اوست

۴۲۴

حقیقت دوست دارد بت حقیقت

که در بت مینماید او شریعت

۴۲۵

حقیقت دوست دارد بُت در اینجا

که اندر شرع دارد او مصفّا

۴۲۶

حقیقت دوست دارد بت ز اعیان

که اندر شرع کردش سجدهٔ آن

۴۲۷

حقیقت دوست دارد بُت که در راز

بُت خود سجده اینجا کرد او باز

۴۲۸

چو شاه بت پرستان جهانست

حقیقت سجدهاش در بت از آنست

۴۲۹

چو شاه بت پرستانست دلدار

از آن بُت سجده را کردست مر یار

۴۳۰

که بت را یافت اینجاگاه بیچون

حقیقت در نمود اینجایگه چون

۴۳۱

مر او را گشت روشن سرّ خویشش

که جز بت نیست چیزی پنج یا شش

۴۳۲

حقیقت او ز بت پیدا نمودست

ز بت او را همه گفت و شنودست

۴۳۳

همه صاحبدلان راز دیده

که این سر را بداینجا باز دیده

۴۳۴

حقیقت یافتندش سرّ دلدار

از این اسرار ایشانند خبردار

۴۳۵

از این اسرار کلّت دید اینجا

حقیقت میکنندش فاش او را

۴۳۶

حقیقت سجده در پیش خداوند

از آن کردند کین بُت بود پیوند

۴۳۷

بدین بت میتوان دیدن جمالش

که این بت هست عین اتّصالش

۴۳۸

بدین بت میتوان دیدن رخ یار

کز او پیداست اینجا پاسخ یار

۴۳۹

بدین بت میتوانی یافت جانان

که اندر بت شدست از عشق پنهان

۴۴۰

بدین بت میتوانی زو خبر یافت

بدین بت مییقین اندر نظر یافت

۴۴۱

بدین بت میتوان معشوق دیدن

که اینجا در وصال او رسیدن

۴۴۲

بدین بت میتوان دیدار او دید

از آن بُت جملگی اسرار او دید

۴۴۳

از این بت روشنست آفاق بنگر

درون او حقیقت طاق بنگر

۴۴۴

از آن بت روشن آمد آفرینش

از این بت یاب بیشک نور بینش

۴۴۵

از این بت سالکان راز پرداز

حقیقت راه کل کردند در باز

۴۴۶

از این بت هر که واصل شد در اینجا

یقین مقصود حاصل شد در اینجا

۴۴۷

از این بت هر که اعیان دید ناگاه

در اینجاگاه بیشک او رخ شاه

۴۴۸

در این بت دید اینجا سجده آورد

درونِ او مصفّا دید از فرد

۴۴۹

در این بت هر که اینجا راز یابد

در این بت روی جانان باز یابد

۴۵۰

در این بت روی جانانست پیدا

یقین خورید تابانست پیدا

۴۵۱

در این بت ماه چرخ لامکانست

نه تنهائی که کل عین العیانست

۴۵۲

در این بت آفتابی رخ نمودست

که با ذرّات در گفت و شنودست

۴۵۳

در این بت آفتابی کل هویداست

کز او این آفرینش جمله پیداست

۴۵۴

در این بت آفتابی دلستانست

ز بت پیدا شده اندر جهانست

۴۵۵

در این بت آفتاب لایزالست

کسی کو یافت در عین وصالست

۴۵۶

کسی کو یافت بیشک سجدهاش کرد

بآخر همچو او شد در جهان فرد

۴۵۷

حقیقت سجده کرد و روی او دید

چو خود را در وصال روی او دید

۴۵۸

وصال روی او هرگز نیابد

مگر آنکو سوی سجده شتابد

۴۵۹

وصال روی او دریاب اینجا

دمادم سجدل میکن مر او را

۴۶۰

اگر سجده کنی در پیش رویش

یکی نه پیش غیری نیست سویش

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات