عطار

عطار

بخش ۲۹ - جواب دادن ابلیس آن شخص سؤال کننده را

۱

جوابش داد آن دم پیر رهبر

که گر تو میندانی خود بر این در

۲

چرا در لعنت ما باز ماندی

از آن اینجایگه بی راز ماندی

۳

تونادانی منم دانای اسرار

کنون میگویمت از سر خبردار

۴

حقیقت من که ابلیس لعینم

میان خلق اکنون بدترینم

۵

ترا میگویم اسرار نهانم

که میگوئی که رسوای جهانم

۶

حقیقت سجدهٔ آدم نکردم

در آن دم دوست را فرمان نبردم

۷

نبردم دوست را فرمان در آن دم

نکردم سجده را در عشق آدم

۸

نکردم سجده را آدم در آنجا

که میدانستم این سرّ آندم آنجا

۹

که چون بر لوح کلّی راز دیدم

در آنجا لعنت خودباز دیدم

۱۰

چو خواندم لوح اندر آخر کار

حقیقت کرده بُد لعنت مرا یار

۱۱

در اوّل لعنتم چون کرده بُد او

بهرزه دانم اینجا گفت با گو

۱۲

در اوّل لعنت من کرده بُد دوست

چه غم دارم چو میدانم همه اوست

۱۳

در اوّل لعنتم کردست محبوب

بآخر دارمش امّید مطلوب

۱۴

بجویم لعنتِ او را دمادم

چه غم دارم ز فرزندان آدم

۱۵

مرا میباید اینجا لعنت یار

که بیزارم همی از رحمت یار

۱۶

مرا میباید اینجا لعنت او

که اندر لعنتم در قربت او

۱۷

مرا میباید اینجا لعنت از دید

که در لعنت یکی دیدم ز توحید

۱۸

خطاب لعنتم درگوش ماندست

از آن دم این دمم بیهوش ماندست

۱۹

خطاب لعنتم یار است در دل

وز آن لعنت مرا مقصود حاصل

۲۰

خطاب لعنت یاراست در جان

مرا چه غم ز لعنت بایدم آن

۲۱

خطاب لعنت او در دل و جانست

مرا هر لحظه صد اسرار پنهانست

۲۲

خطاب لعنت جانان مرا هست

خطایم باید اینجاگاه پیوست

۲۳

مرا چه غم از این رنج و عذابست

که در جانم نمودار خطابست

۲۴

مرا چه غم اگر آید عذابم

دمادم آید از جانان خطابم

۲۵

مرا چه غم که جانان راندم از پیش

که میبینم رخ دلدار در پیش

۲۶

مرا چه غم که جانان کرد لعنت

که در لعنت مرا اعیانست حضرت

۲۷

خطاب دوست دارم در عیان من

ازآن نندیشم از خلق جهان من

۲۸

خطاب دوست دارم در نهان من

کجا اندیشم از آه و فغان من

۲۹

خطاب دوست دارم من در اینجا

کجا اندیشم از فریاد اینها

۳۰

چو او دارم در اینجاگاه بیچون

نکردم یک دم از لعنت دگرگون

۳۱

خطاب دوست دارم تا اَبَد من

از آن اینجا کنم پیوسته بد من

۳۲

خطاب دوست دارم من دمادم

که من لعنت ترا آرم دمادم

۳۳

من از لعنت نگردم تا قیامت

کنم خلق جهان را من ندامت

۳۴

من از لعنت نگردم تا ابد باز

که در لعنت حقیقت دیدهام راز

۳۵

من از لعنت نگردم تا بآخر

کجا دانم ز لعنتهای ظاهر

۳۶

من از لعنت نگردم گِردِ هر کس

چو من در لعنتم لعنت مرا بس

۳۷

من از لعنت نمود دوستدارم

از اوّل کل سجود دوست آرم

۳۸

من از لعنت در آن ساعت که از نوح

نظر کردم مرا آمد از آن روح

۳۹

در آن دم چون بدیدم سرّ جانان

نیندیشم دمی یک لحظه از آن

۴۰

در آن دم هر سه یارانم در این کار

پناه خویش بردن نزد جبّار

۴۱

در آن دم مر مرا گفتند کآخر

اگر خواهد شدن این سر بظاهر

۴۲

در آن دمشان جواب هر سه دادم

که من این لعنت اینجاگه نهادم

۴۳

در آن دم من نبودم زین خبردار

تو ای صاحب سؤال از این خبردار

۴۴

من این سر را بگفتم نزد ایشان

که تا ایشان نمانند این پریشان

۴۵

هر آنچه حکم پاک کردگار است

مرا باحکم یزدانم چکار است

۴۶

هر آنچه حکم او رفتست از اوّل

که یارد کرد حکم او مبدّل

۴۷

هر آنچه حکم او رفتست از پیش

قضای رفته چون بردارم از خویش

۴۸

هر آنچه حکم او رفتست خواهد

ز حکم او جوی اینجا نکاهد

۴۹

قضای رفته حکم کردگار است

در این معنی قضاها بیشمار است

۵۰

قضای رفته چون تقدیر جانانست

مرا ازحکم او اینجا چه تاوانست

۵۱

قضای رفته دیگر مینیاید

گره کو بسته اینجاگه گشاید

۵۲

قضا رفتست و من تسلیم اویم

نباشد ترس از هر گفتگویم

۵۳

قلم رفتست بر ذرّات عالم

چو بر من نیز بُد فرزند آدم

۵۴

قلم رفتست و بنوشتست هر راز

مرا بنموده اینجاگاه او راز

۵۵

چو من اینجایگه اعیان بدیدم

نمود رازها زانسان بدیدم

۵۶

حقیقت بر سر هر یک قضایست

ز حکم دوست بیچون و چرایست

۵۷

حقیقت هر که آمد سوی دنیا

قضا رفتست بروی تا بعقبی

۵۸

همه ذرّات عالم در قضایند

فتاده همچو من سوی بلایند

۵۹

همه ذرّات عالم راز بنوشت

پس آنگه خاک آدم باز بسرشت

۶۰

همه ذرّات را در سرّ این راز

حقیقت لعنتی آمد بمن باز

۶۱

چو من آدم ز جنّت افکنیدم

که رازِ آدم اینجا باز دیدم

۶۲

سبب من بودم از اسرار بیچون

که آدم آمد از جنّات بیرون

۶۳

سبب من باشم اندر هر بلائی

چو بر هر کس رود اینجا قضائی

۶۴

سبب من باشم و دیگر نباشد

در این سرها چو من رهبر نباشد

۶۵

سبب من باشم اندر عشق جانان

درون جسمها من مانده پنهان

۶۶

سبب من باشم اندر نزد هر کس

تو ای صاحب سؤال این نکتهات بس

۶۷

که جمله اوست تا ما را نبینی

مکن لعنت اگر صاحب یقینی

۶۸

مکن لعنت وگرخود میکنی تو

یقین میدان که برخود میکنی تو

۶۹

مکن لعنت که لعنت برخودت شد

که میدانی که لعنت برخودت بُد

۷۰

منم اینجا درون جمله عالم

بخود لعنت کند اینجا دمادم

۷۱

بخود لعنت کنند این جمله دونان

حقیقت مرمرا اینجا چه از آن

۷۲

بخود لعنت کنند و میندانند

اگر یابند جز حیران بمانند

۷۳

بخود لعنت کنند اینجا نه بر من

حقیقت چو منم اینجای بر تن

۷۴

بخود لعنت کنند اینجای ایشان

که اینجاگه منم یکتای ایشان

۷۵

حقیقت کردگار هر دو عالم

بمن دادست فرزندان آدم

۷۶

مرا بر جسم ایشان راهبر کرد

وزایشانم در اینجا خیر وشر کرد

۷۷

حقیقت شر ز من بنموده دادار

که سرّی کآید از ایشان بدیدار

۷۸

همه از من بود کایشان بدانند

حقیقت مر بدی از حق ندانند

۷۹

همه بدها ز من آید بدیدار

منم در چشم ایشان ناپدیدار

۸۰

همه بدها ز من باشد یکایک

که هر کس را نمایم راز بیشک

۸۱

مرا پروردگار از بهر این راز

حقیقت کرد اندر جسم من باز

۸۲

بمن گفتست و راز جمله دانم

که من اینجایگه راز نهانم

۸۳

بمن گفتست و ما را وعده دادست

دلم ازوعدهٔ دلدار شاداست

۸۴

دلم از وعدهٔ او شاد آمد

از آن جانم زغم آزاد آمد

۸۵

دلم از وعدهٔ او در یقین است

که وعده مرمرا تا یوم دین است

۸۶

دلم از وعدهٔ او پایدار است

اگرچه جانم اندر زیر بار است

۸۷

دلم ازوعدهٔ او دارد امّید

که بخشایش کند جانم بجاوید

۸۸

کنون اندر امید وعده ماندم

که میگوید که او از خویش راندم

۸۹

حقیقت هست اینست هرکه خواندست

ولیکن او ز درگاهم نرانده است

۹۰

حقیقت هست لعنت آخر کار

مرا رحمت کند آخر بیکبار

۹۱

حقیقت جان جانها لعنتم کرد

ولیکن آخر اینجا رحمتم کرد

۹۲

تمامت انبیا را دیدهام من

محمّد از همه بگزیدهام من

۹۳

حقیقت راز من احمد بدانست

که او را سرّ از سر کن فکانست

۹۴

محمّد(ص) دید اسرارم عیانی

مرا گفتست او راز نهانی

۹۵

مرا او داندو دیگر ندانند

که این بیچارگان رهبر چه دانند

۹۶

منم امروز راز یار دیده

ورا امروز احمد برگزیده

۹۷

حقیقت قصّهام دور و درازست

که جانانم حقیقت کارساز است

۹۸

حقیقت کارها دلدار سازد

مرا در آخر کار او نوازد

۹۹

نوازد آخر کارم بیک ره

بیامرزد ز دیدار خودم شه

۱۰۰

یقین دانم که اندر آخرکار

بیامرزد مرا دانای اسرار

۱۰۱

حقیقت من دراینجا راز اویم

درون جملگی در گفتگویم

۱۰۲

حقیقت جان جان دریافتستم

در این خانه یقین دریافتستم

۱۰۳

درِ رحمت گشتادست اندر اینجا

از آن جانم یقین شادست اینجا

۱۰۴

همه تقدیر نیکّی و بد از اوست

یقین چون یَفْعَلُ اللّه گفت از اوست

۱۰۵

از آن ای صاحبم اینجا باسرار

بکردم عین گستاخی بیکبار

۱۰۶

که او دانای اسرار نهانست

مرا امروز در کلّی عیانست

۱۰۷

بیک دم میروم از غرب تا شرق

درون جملگی مانندهٔ برق

۱۰۸

چو برقم من شتابان سوی ذرّات

حقیقت هم گذر دارم سوی ذات

۱۰۹

گذر دارم در آن حضرت دمادم

همی یابم یقین قربت دمادم

۱۱۰

از آن قربت خبردارم ز هر راز

در اینجا مینمایم صاحب راز

۱۱۱

نه در شر پایدارم لیک در خیر

حقیقت دارم وهم میکنم سیر

۱۱۲

حقیقت بوداشیا دیدهام من

سراپای فلک گردیدهام من

۱۱۳

همه ملک من است اکنون سراسر

حقیقت جملهٔ دنیا تو بنگر

۱۱۴

همه ملک من است دنیای غدّار

بنزد همّت من ناپدیدار

۱۱۵

بنزد همّتم دنیا چو کاهی است

که دنیا در بر عقبی چو راهی است

۱۱۶

همه دنیا بنزد من خرابی است

همی نزدیک عقل همچو خوابی است

۱۱۷

همه در خواب غفلت خفته بینم

وجود جملگی آشفته بینم

۱۱۸

همه اینجایگه درخورد و خوابند

حقیقت خفته در عین سرابند

۱۱۹

مرا دنیا مسلّم شد بیکبار

که یک یک میکنم از خواب بیدار

۱۲۰

چو میبینم که راه حق نوردند

ز دوزخ ذرّهٔ اینجا نترسند

۱۲۱

ره بدشان نمایم آخر کار

که تااندر بدی آیند گرفتار

۱۲۲

حقیقت هرچه در دنیا خوشی است

بنزد راه بینان ناخوشی است

۱۲۳

حقیقت کفر و فسق ودزدی و خون

همه کار من است اینجای بیچون

۱۲۴

حقیقت سالکان را ره شناسم

در این معنی از ایشان میهراسم

۱۲۵

چو میدانم که ایشان در صفاتند

حقیقت در یقین خاصان ذاتند

۱۲۶

شناسای منند ایشان بیکبار

ز قرآنند کل از من خبردار

۱۲۷

عدوی ناکسانم من نه ایشان

چنین حقّ یقین گفته ز قرآن

۱۲۸

من از ایشان گریزان گشته چون سگ

دلی اندازم اندر دام هر رگ

۱۲۹

یکی کو دوستدار عین دنیاست

حقیقت فارغ از اسرار عقباست

۱۳۰

من او را میکنم هر لحظه در پی

که تا اندر بلایش افکنم وی

۱۳۱

حقیقت گر همه مرد یقین است

که در آخر در اینجا پیش بین است

۱۳۲

من او را وسوسه در خاطر آرم

بدنیا مرورا از دین برآرم

۱۳۳

کنم او را وساوس دم بدم من

اگر مَرْد است اینجاگاه اگر زن

۱۳۴

کنم امروز رسوا آخر کار

حقیقت پرده بردارم بیکبار

۱۳۵

از او تا خوار گردانم ز خویشش

بلای دیگر آرم من به پیشش

۱۳۶

کسی کاینجا خبردارست از من

حقیقت بگذرد از ما و از من

۱۳۷

کند طاعت دمادم اندر اینجا

دَرِ آن جان و دل دارد مصفّا

۱۳۸

اگرچه سوی او دمدم شتابم

درون پردهٔ او ره نیابم

۱۳۹

همه جا راه دارم جز که در دل

مرا اینجا شدست این راز مشکل

۱۴۰

نظر گاه خداوند است آنجا

نیارم کرد آنجاگاه غوغا

۱۴۱

ولی آنکس که دل دارد سوی من

شود تاریک او را قلب روشن

۱۴۲

نهد دل در سوی دنیا بیکبار

شوم با او حقیقت مشفق ویار

۱۴۳

دهم او را براه بد یقینش

براندازم بیک ره نور و بینش

۱۴۴

سوی تاریک دان آرمش از آن نور

کنم او را ببد در جمله مشهور

۱۴۵

جهان تاریک و من نور جهانم

ببد کردن که مشهور جهانم

۱۴۶

هر آنکو در پی ملک من آمد

حقیقت خوار در جان و تن آمد

۱۴۷

هر آنکو ترک من داد از حقیقت

سپرد اینجاگه راز شریعت

۱۴۸

درون جان و دل را بر صفا یافت

یقینِ صدر عالم مصطفی یافت

۱۴۹

مرا احمد در اینجا راز دان دید

حقیقت در همه خلق جهان دید

۱۵۰

سؤالی کرد از من رهبرِ کُل

که چونی این زمان در عین این ذل

۱۵۱

چگونه اوفتادی در بلایت

چنین بُد رفته آنجا در قضایت

۱۵۲

حقیقت امّت من را میازار

حقیقت راه حق چندین نگهدار

۱۵۳

اباخلقش در اینجا بیوفائی

مکن بیحد که ترسم آشنائی

۱۵۴

حقیقت آشنای دوست گشتی

بُدی در مغز اکنون پوست گشتی

۱۵۵

یقین داری ز اسرار حقیقت

کنون افتاده در سوی طبیعت

۱۵۶

ترا از بهر این سر آفریدند

در این دنیات آخر آوریدند

۱۵۷

ترا آنجاست ملک و مال و اسباب

درون جملگی هستی خبریاب

۱۵۸

ز بهر حق مکن چندین بدی تو

که در اوّل عجب نیکو بُدی تو

۱۵۹

اگرچه سرکشی کردی در اوّل

ترا حق کرد در آخر مبدّل

۱۶۰

ولیکن آخر کارت یقین است

که حق آمرزگار کفر و دین است

۱۶۱

بدی کمتر کن و نیکی وفا کن

نکوئی خاص از بهر خداکن

۱۶۲

جوابی دادم آندم صدر دین را

که ای عین العیان مر پیش بین را

۱۶۳

حقیقت راز من اینجا تو دانی

که بیشک بر تمامت کامرانی

۱۶۴

مرا دانی تو ای سیّد که چونم

فتاده اندر این دریای خونم

۱۶۵

جدایم این زمان از عین محبوب

اگرچه طالبم هستی تو مطلوب

۱۶۶

تو میدانی حقیت راز جمله

توئی انجام و هم آغاز جمله

۱۶۷

حبیب اللّه و بیچون و چرائی

سزد گر مرمرا راهی نمائی

۱۶۸

تو میدانی که من حق میشناسم

حقیقت هم تو مطلق میشناسم

۱۶۹

بنزد خلق ابلیس لعینم

تو میدانی که من جز جان نبینم

۱۷۰

حقیقت این بیان اکنون که گفتی

تو ای جوهر مر این دُر را که سُفتی

۱۷۱

یقین پنهان مکن گر راز دانی

که بیشک هم تو در من باز دانی

۱۷۲

خدای تو مرا کرده بلعنت

بتو دارم همی امّید رحمت

۱۷۳

خدای تو یقین دانم حقیقت

که بنمودی رخ از بهر شریعت

۱۷۴

خدای من ترا کل دانم اینجا

ولیکن نزد تونادانم اینجا

۱۷۵

مرا یک مشکل است این رازبگشای

مرا آن راز اینجاگاه بنمای

۱۷۶

بمعنی و بصورت تو خدائی

حقیقت از همه عیبی جدائی

۱۷۷

اگر بگشائیم مشکل در آخر

مرا اسرار گردانی تو ظاهر

۱۷۸

بگو تا آخر کارم چگونست

که نفس من در اینجاگه زبونست

۱۷۹

زبونم کردهٔ در نزد دنیا

بآخر چیست رازم نزد عقبا

۱۸۰

حقیقت کردم اینجاگاه شاها

تراگستاخی اکنون جان پناها

۱۸۱

جواب من بده تو آخر کار

مرا این پرده را برگیر یکبار

۱۸۲

بگو تاجاودانم هست راحت

و یا باشم همه در عین زحمت

۱۸۳

تو میدانی که در توحق شناسم

نه همچون دیگرانت ناسپاسم

۱۸۴

عزازیلت سگ درگاه آمد

کنونت کمترین در راه آمد

۱۸۵

جوابم داد آن سُلطان بینش

که این دم ملکت آمد آفرینش

۱۸۶

همه دنیا ز تست امروز معروف

تو داری از من اینجا امر معروف

۱۸۷

همه دنیا بدست تست آخر

توئی بر خیلیان امروز سرور

۱۸۸

اگرچه نور بودی اوّل کار

کنون در کار ما هستی گرفتار

۱۸۹

در این دنیا فتادستی یقین تو

چو در من آمدی کل پیش بین تو

۱۹۰

ره ما یافتی در آشنائی

حقیقت این زمانت روشنائی

۱۹۱

به از اوّل دهم اینجا تو ابلیس

اگرچه هست اینجا مکر و تلبیس

۱۹۲

حقیقت آنچه حق خواهد کند آن

ولیکن لعنتی هستی ز قرآن

۱۹۳

نماند لعنت اوجاودانه

دو روزی لعنتی اندر زمانه

۱۹۴

ترا ابریست اندر پیش خورشید

نخواهد تاتار ماند تاریکیت جاوید

۱۹۵

حقیقت ابر اینجاگه نماند

که نیکی و بدی در ره نماند

۱۹۶

ترا توفیق خواهد بود آخر

مرا این کرد سیّد حکم ظاهر

۱۹۷

کنون از عهد آدم تا بدین دم

تماشا کردم اندر خلق عالم

۱۹۸

تماشا آنچه من کردم در اعیان

ندیدست و نبیند هیچکس آن

۱۹۹

در اوّل دیده غم در آخر کار

مرا سیّد خبردارم خبردار

۲۰۰

ز حق گردد کنونم در ره او

بماند خاک راه درگه او

۲۰۱

اگر لعنت کنندم امّت دوست

چنان دانم که لعنت رحمت اوست

۲۰۲

کنون تسلیم راه مصطفایم

مر او را کمترین خاک پایم

۲۰۳

حقیقت من نیم کل مصطفایست

که او بیشک حقیقت مر خدایست

۲۰۴

بد و نیکست از درگاه یزدان

که باشم من کنون آگاه جانان

۲۰۵

زهی ابلیس جانان باز دیده

که از احمد در اینجا راز دیده

۲۰۶

زهی ابلیس کاندر آخر کار

حقیقت از محمّد شد خبردار

۲۰۷

زهی ابلیس کاینجا راز گفتی

حقیقت سرّ بیچون بازگفتی

۲۰۸

زهی ابلیس کاینجا آشنا شد

که پیغامبر مراو را رهنما شد

۲۰۹

زهی ابلیس درجانان ندیده

بآخر در سوی جانان رسیده

۲۱۰

خبرداری خبرداری خبردار

ترا بستود اینجا گاه عطّار

۲۱۱

زهی عاشق که عشق یار داری

که اندر عاقبت دیدار داری

۲۱۲

زهی عاشق که اعیان جهانی

که داری سرّ اسرار معانی

۲۱۳

زهی عاشق که گفتی این سخن باز

در آخر تو ابا پیر کهن ساز

۲۱۴

سخن نیکو نمودی در حقیقت

تو و چه دوست امّا در شریعت

۲۱۵

سخن در شرع گفتی نیک یا بد

ندیدی در میان بیشک تو مر خود

۲۱۶

ندیدی خویش را جز عین لعنت

که آخر یافتی مر عین قربت

۲۱۷

در آخر رحمتست و غم چه داری

که در لعنت در اینجا پایداری

۲۱۸

در آخر رحمتست از ربّ دادار

که رحمت نیز خواهد کرد دلدار

۲۱۹

نمیداند کسی اسرارت اینجا

نمیبیند کسی دیدارت اینجا

۲۲۰

همه در گفتگوئی تو فتاده

یقین در جستجوئی تو فتاده

۲۲۱

زهی اندر خطاب حق تعالی

بمانده خوار اندر دار دنیا

۲۲۲

ترا این همّتست ای راز دیده

که راز مصطفائی کل شنیده

۲۲۳

حقیقت حق شناس و خود شناسی

که در اعیان احمد باسپاسی

۲۲۴

از آن دیدار داری آخر کار

که بر خود داشتی لعنت بیکبار

۲۲۵

چو سرّ جمله دیدستی تو از پیش

نهادی لعنت اندرگردن خویش

۲۲۶

چو سرّ جمله مر دانی حقیقت

درونی با همه اندر طبیعت

۲۲۷

یقین را انبیا کل دیدهٔ تو

که صاحب درد و صاحب دیدهٔ تو

۲۲۸

یقین چون صاحب دردی در اینجا

بلعنت مانده تو مردی در اینجا

۲۲۹

یقین چون صاحب درد و دوائی

ز جانان یافته کل آشنائی

۲۳۰

شناسائی و خود در عین لعنت

رها کرده در اینجاگاه قربت

۲۳۱

شناسای خود و هر دو جهانی

که داری بیشکی راز نهانی

۲۳۲

شناسای خودی در عین دنیا

که برگردن نهادستی ز مولا

۲۳۳

تو طوق لعنت جانان در اینجا

شده در جزو و کل در عین غوغا

۲۳۴

همه حیران تو تا خود چه چیزی

بخواری درفتاده از عزیزی

۲۳۵

همه حیران تو تو در همه یار

حقیقت عین شادی تو بیکبار

۲۳۶

اگر شادی است اینجاگاه ازتست

کسی داند که او آگاه از تست

۲۳۷

وگر هم غم بود از زندگانی

زمانم در حقیقت هم تو دانی

۲۳۸

اگر خوفست در وی آخر کار

قلم رفتست از بیچون ستّار

۲۳۹

ولیکن در میان هستی بهانه

که این ابلیس کرد اندر زمانه

۲۴۰

چو خود دادی تو انصاف از بر یار

حقیقت نقش آوردی پدیدار

۲۴۱

همه لعنت بسوی خویش بُردی

همه خوردند صاف اینجا تو دُردی

۲۴۲

گرفتار همه اندر بلائی

چنان کاینجا که کلّی آشنائی

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۷۹۲

نظرات