عطار

عطار

بخش ۳ - هم در صفات دل گوید و خطاب بنده حق را عزّ و جل

۱

دلا تا چند دُرهای معانی

ز مهر خاطرت اینجا فشانی

۲

که میداند بیان جز راز دیده

که اوّل رادر آخر باز دیده

۳

که میداند بیان لَنْ ترانی

بجزموسی صفاتی بر معانی

۴

که بد بر طور عشق او راز اسرار

بگفته باشد و بشنیده از یار

۵

خطاب بنده و حق هر دو بشناس

برون کن ازدماغ خویش وسواس

۶

خطاب بنده و حق را یکی دان

گمان بردارو حق را بیشکی دان

۷

خطاب بنده و حق هردو اینجاست

بنزد عاشقان این راز پیداست

۸

خطاب بنده و حق هر دو بشنو

کهن بگذار و اینجاگه طلب تو

۹

خطاب بنده با شاه سرافراز

عیان دیگر است ای مرد سرباز

۱۰

خطاب بنده و حق جان و دل دان

خوشا آنکس که اینجا یافت جانان

۱۱

هر آنکو روی جانان یافت او هم

چو خورشیدی در اینجا تافت او هم

۱۲

چو هردو عالم اینجا صورت تست

ترا این راز اینجا بایدت جست

۱۳

بباید جستنت امروز این راز

که تا یابی عیان اوّلین باز

۱۴

در اینجاکن طلب هر راز اوّل

یکی بین و مشو درخود معطّل

۱۵

قراری گیر همچون نقطه اینجا

مشو چون قطرهٔ از جای بر جا

۱۶

همه امروز در جان تو پیداست

ز من بشنو که جانان تو پیداست

۱۷

اگر امروز یار من ندیدی

گلی بودی و بیشک پژمریدی

۱۸

خبر از بلبل اینجاگه نداری

که مینالد در اینجاگه بزاری

۱۹

درون این قفس ای بلبل راز

گلستانست بگشا دست از آواز

۲۰

بصد الحان مر این بلبل سرآید

بهر دستان که میخواهی برآید

۲۱

درون دل گلستانست معنی

یقین دیدار جانانست مولی

۲۲

درون تو گلستان خدائیست

درون عشق از بلبل نوائیست

۲۳

تو اینجا بازمانده می ندانی

که اندر تست اسرار نهانی

۲۴

ترا اینجاست دیدار تماشا

کن اندر دید دید دید یکتا

۲۵

که میداند رموز لامکانم

که بیرون ازمکین و از مکانم

۲۶

خبر آنکس بیافت از جان جان او

که هم درخویش شد کلّی نهان او

۲۷

خبر آن یافت در ذرّات اینجا

که رجعت کرد سوی ذات اینجا

۲۸

خبر او یافت از تحقیق مردان

که او رادادهاند توفیق مردان

۲۹

خبر او یافت کو از خود فنا شد

فنا بگذاشت و در عین بقا شد

۳۰

خبر آن یافت چون منصور اینجا

که شد در جزو و کل مشهور اینجا

۳۱

خبر آن یافت از عین حقیقت

که بیرون رفت از دانش طبیعت

۳۲

خبر آن یافت از دیدار جانان

که اینجا گشت برخوردار جانان

۳۳

خبر آن یافت از اسرار بیچون

که حق را دید اینجا بیچه و چون

۳۴

خبر آن یافت کز خود رفت بیرون

خبر را باز دان ای مانده در چون

۳۵

خبر آن یافت از راز دو عالم

که اینجابازگشت از سوی آن دم

۳۶

تو بیچونی مگر چون بود چونست

که این معنی ز صورتها برونست

۳۷

باندیشه نیاید این بیان راست

تو منگر پس نه پیش و چپ و نی راست

۳۸

همه ذرّات خودبا زیب بنگر

دلا بالا ودید شیب بنگر

۳۹

درون صافی کن ای آدم دم عشق

که امروزی تو اینجا آدم عشق

۴۰

تو اینجا آدمی در هشت جنّت

رسیده این زمان در دید قربت

۴۱

تمامت قدسیان کرده سجودت

طلبکارند در دید وجودت

۴۲

طلبکارند ترا اینجا نظر کن

همه ذرّات جانت را خبر کن

۴۳

طلبکار تو عرش و فرش و افلاک

تو اینجامانده عین آب با خاک

۴۴

طلبکار تو جمله تا بدانی

تو با صورت بمانده در میانی

۴۵

برون از صورتی ای معنی دوست

تو مغزی و مبین این صورت پوست

۴۶

تو چیزی بس شریفی وبدائع

دریغا چون ندانستی صنائع

۴۷

تو از خود در تعجّب ماندهٔ دل

اگرچه جان و دل را خواندهای دل

۴۸

خبر از خود نداری تا چه چیزی

نکو بنگر که بس چیزی عزیزی

۴۹

ترا این جوهر کل رخ نمودست

دمادم مر ترا پاسخ نمودست

۵۰

همی گوید درونت دمبدم راز

تو ماندستی عجب در جسم و جان باز

۵۱

نکردی گوش یک دم سوی یارت

نرفتی یک زمان در کوی یارت

۵۲

تو هم گوئی و هم یاری ندانی

وگر دانی در آن حیران بمانی

۵۳

عجب رازیست این سرّ با که گویم

تو درمانی و درمان از که جویم

۵۴

تو درمان منی ای درد عشّاق

نموده روی خود از عین آفاق

۵۵

چرا پنهانی ای پیدای جانم

چرا کلّی به ننمائی عیانم

۵۶

مرا بنمودهٔ رخ مر طلبکار

در این عین طلب مجروح و افگار

۵۷

چنان خواهم که اینجا جز یقینم

به ننمائی که تا روی تو بینم

۵۸

چنانت عاشقم از دید دیدار

مرا یک لحظه دید خود پدیدآر

۵۹

چو میدانم که دانائی همیشه

تو نوری عین بینائی همیشه

۶۰

ز فرقم تاقدم بنمودهٔ روی

توئیدر باطنم در گفت و در گوی

۶۱

چرا پنهانی و پیدا نموده

نمود جسم و جان شیدا نموده

۶۲

منم شیدائی تو هردو عالم

ز تو گفته یقین سرّ دمادم

۶۳

زهی بنموده رخ در عین شیدا

بتو پیدا بتو بینا و گویا

۶۴

جمالت فتنهٔ جانها شده باز

نموده جمله را انجام و آغاز

۶۵

همه ز آغاز و انجام تو دیده

تو در جمله ولی کس تو ندیده

۶۶

ندیده کس جمالت آشکاره

خودی در خود ز بهر خود نظاره

۶۷

چو گفتی از خود و هم خود شنودی

نباشد غیر بیشک خویش بودی

۶۸

چنان بر خویشتن عاشق شده خود

که یکسانست پیشت نیک با بد

۶۹

همیشه بودی و باشی همیشه

که از خود فیض میپاشی همیشه

۷۰

همه فیض تو دیده جمله ذرّات

همه جویندت اینجا عین ذرّات

۷۱

تو هم خود طالب و مطلوب باشی

حقیقت خویشتن مطلوب باشی

۷۲

تو مطلوبی و جمله طالب تو

که باشد در میانه غالب تو

۷۳

نه چندانست و صفت در زبانم

که با آخر رسد شرح و بیانم

۷۴

نه چندانست انوار جلالت

که بتوان یافتن حدّ کمالت

۷۵

نه چندانست وصفت آشکاره

که بتوان کرد مر کلّی نظاره

۷۶

همه حیران تو و در همه راز

فکنده پردهٔ عزبت باعزاز

۷۷

بهر وصفی که گویم بیش از آنی

ولی دانم که پیدا ونهانی

۷۸

چنان پیدا شدستی در دل من

که کلّی برگشادی مشکل من

۷۹

چنان پیدا شدستی دردل و جان

که با من بازگفتی راز پنهان

۸۰

چنان پیدائی و میگوئی اسرار

که از عشقت شدستم زار و افگار

۸۱

دوای درد دل عطّار خود تو

بگویش دمبدم اسرار خود تو

۸۲

حجبا صورت از پیشش برانداز

وجودش جملگی چون شمع بگداز

۸۳

وجود او فنا گردان بیکبار

ورا اینجا بکن اعیان دیدار

۸۴

ز دست خویش ده او را رهائی

رسانش باز در عین خدائی

۸۵

چو این کار ازتو اینجا میرود باز

بیکباره حجاب اینجا برانداز

۸۶

کمال من حجاب صورت و بس

نداند راز من اینجایگه کس

۸۷

تو میدانی حقیقت راز عطّار

که تو انجامی و آغاز عطّار

۸۸

چنان عطّار در تو ناپدید است

که گویا با تو درگفت و شنید است

۸۹

کنون چون عین پایانست دیدار

بکلّی ناپدید و خود پدیدار

۹۰

مرا از من تمامت بستدی تو

نیم من در میان کلّی خودی تو

۹۱

توئی در بود من پیدا نموده

مرا در عشق خود شیدانموده

۹۲

چو بود من نمود تست اینجا

همه اندرسجود تست اینجا

۹۳

همه ذرّات پیشت در سجودند

چرا کایشان نباشند یا نبودند

۹۴

اگرچه در یقین و درگمانند

بتو پیدادگر در تو نهانند

۹۵

بتو چندی شده اجرام ظاهر

بتو چندی دگر در عشق قاهر

۹۶

نهاده روی چندی بر سر راه

دگر چندی ز دیدار توآگاه

۹۷

هر آن ذرّات کز رویت خبر یافت

ترا اینجایگه اندر نظر یافت

۹۸

هر آن ذرّات کاینجاگشت واصل

ترا اینجا بدید ای جان و ای دل

۹۹

چواینجا کعبهٔ مقصود هستی

درون جان و دل کلّی ببستی

۱۰۰

در اینجا کعبه و دیر است اینجا

درون کعبه هم دیر است اینجا

۱۰۱

چه در کعبه چه بتخانه همه اوست

درون هردو اینجا دمدمه اوست

۱۰۲

چنان گم کردهام خود را در اینجا

که گه پنهان کند گه خویش پیدا

۱۰۳

در این دیری که مینا رنگ آمد

در او هر نقش رنگارنگ آمد

۱۰۴

عجایب جوهری بی منتهایست

در این جوهر نمودار بقایست

۱۰۵

تو در این دیر مینا خویش نشستی

دل اندر دیدن این دیر بستی

۱۰۶

در این دیرت چنان دل در گرفتست

خیالاتت ز بام و در گرفتست

۱۰۷

خیالت آن چنان بت میپرستد

تو پنداری که جانت میپرستد

۱۰۸

خیالت آن چنان مغرور کردست

که از جانان بکلّت دور کردست

۱۰۹

خیالت آنچنان محبوس دارد

که این در دایمت مدروس دارد

۱۱۰

خیالت آن چنان از ره بیفکند

که دارد جانت اینجاگاه دربند

۱۱۱

گذر کن زین در دیر بهانه

که میدارد ترا دائم فسانه

۱۱۲

چنانت غافل و بیهوش کرداست

که جانت ز هرگوئی نوش کرداست

۱۱۳

چرا در دیر بنشستی تو در سیر

که خواهد گشت ویران ناگهت دیر

۱۱۴

شود ناگاه دیرت جمله ویران

از این دیرت گذر کن همچو پیران

۱۱۵

چرا ماندستی اندر دیر صورت

نمیگیرد دلت زین بت نفورت

۱۱۶

دلت زین بت نیامد سیر یک دم

که تا ریشت بیابد زود مرهم

۱۱۷

دلت در بند بت تو بُت پرستی

که در این دیرها مانده تو هستی

۱۱۸

تو مستی این زمان و مانده در دیر

در این مستی کنی هر لحظهٔ سیر

۱۱۹

مرا صبر است تا گردی تو هشیار

بیکباره شوی از خواب بیدار

۱۲۰

ندانی دیر را و بت شده مست

که این دم خفته و مانده دل مست

۱۲۱

در این دیر فنا مردان رهبر

دل اندر وی نبسته رفته دربر

۱۲۲

چو دانستند کس را نیست انجام

گذر کردند اینجاگاه فرجام

۱۲۳

بتِ صورت بیک ره خورد کردند

از آن گوی سعادت جمله بردند

۱۲۴

بدانستند کاینرا نیست بنیاد

در اینجا خاک خود دادند بر باد

۱۲۵

چو خاک خویشتن بر باد دادند

مر اینجا نفس سگ را داد دادند

۱۲۶

بدانستند آخر مر زوالی است

در این منزل مقام قیل و قالی است

۱۲۷

مقام حیرتست و رنج و ماتم

که باشد در مقام رنج خرم

۱۲۸

همه عین بلا و درد و رنج است

که اسمش دائما خوان سپنج است

۱۲۹

سرای پانزده گر راز بینی

همه در بود خود مر باز بینی

۱۳۰

توئی خوان سپنج و غافل از خود

بمانده گاه در نیکی و گه بد

۱۳۱

توئی خوان سپنج ای کار دیده

که هستی نیک و بد بسیار دیده

۱۳۲

توئی خوان سپنج و خود ندانی

که بیشک زادهٔهر دو جهانی

۱۳۳

توئی خوان سپنج و در تو موجود

که بودت ازنمودت باز بنمود

۱۳۴

توئی خوان سپنج ای صاحب راز

که این پرده فکندی خود بخود باز

۱۳۵

توئی موجود تامردود چونست

که این از عقل و حسّ تو برونست

۱۳۶

بدانی در درون افتاده گویا

نمود عشق موجودست جویا

۱۳۷

شده چیزی که تا گم کردهٔتو

همی جوئی ولی در پردهٔتو

۱۳۸

در این وادی بسی گمگشته و ره

نبرده هیچکس زین راز آگه

۱۳۹

ندیده هیچکس آغاز و انجام

نمیداند کسی خود را سرانجام

۱۴۰

که تا آخر چه خواهد بود آخر

فرومانده تو درآن عین ظاهر

۱۴۱

همه در خویش و بیخویشند مانده

همه کشتی در این بحرند رانده

۱۴۲

بجائی منزلی آمد پدیدار

بجائی عاقلی آمد پدیدار

۱۴۳

که جائی هر کسی را ره نماید

در این معنی دلِ آگه نماید

۱۴۴

کسی را سوی من آگه رساند

در این معنی دلی از غم رهاند

۱۴۵

بسی رفتند و آگاهی ندارند

که این دم در عیان دیدار یارند

۱۴۶

بسی رفتند چون اینجایگه راز

ندانستند تا کی بیند آن راز

۱۴۷

بسی رفتند دل پر حسرت و رنج

کسی نایافته اینجایگه گنج

۱۴۸

بسی رفتند و این دم عین ذاتند

حقیقت عین دیدار صفاتند

۱۴۹

بسی رفتند وین دم در حضورند

در آن وادی حقیقت عین نورند

۱۵۰

بسی رفتند گه در شیب و بالا

بمانده ره نبرده سوی آلا

۱۵۱

بسی رفتند و دیگر بازگشتند

بساط فرش دیگر در نوشتند

۱۵۲

بسی رفتند دیگر سوی این دیر

دگر آهنگ کرده سوی آن سیر

۱۵۳

بسی رفتند و در عین جلالند

مثال انبیا اندر وصالند

۱۵۴

در آن وصلند اصل یار دیده

حقیقت جمله وصل یار دیده

۱۵۵

نهان در یار پیدا گشته ایشان

زبودش جمله یکتا گشته ایشان

۱۵۶

کنون در وصل حیرانند جمله

از آن پیدا و پنهانند جمله

۱۵۷

که هم پیدا و هم پنهان شده کل

که جان بودند و هم جانان شده کل

۱۵۸

در آن عین فنا دیدار رازند

بود حق را بکلّی بی نیازند

۱۵۹

بسی عین فنا تنها نشستند

که از ننگ وجود خویش رستند

۱۶۰

برستند و همان سرباز دیدند

در آن حضرت ز بود خود رمیدند

۱۶۱

بدیدند آنچه پنهان بُد در آنجا

دگر چندی یقین اعیان در اینجا

۱۶۲

بقدر خویش ای دل تاتوانی

که در یابی ز خود راز نهانی

۱۶۳

در اینجا باز یاب و زود بشتاب

تو آن گم کرده خود زود دریاب

۱۶۴

در اینجا باز بین تو سرّ اول

ترا اینجا نموده کل مبدّل

۱۶۵

بکرده بار دیگر صورتی بس

یکی سرّیست در صبح تنفّس

۱۶۶

در آن دم عارفان این راز بینند

حقیقت از حقیقت باز بینند

۱۶۷

کی کاینراز وقت صبحگاهی

نظر دارد در اسرار کماهی

۱۶۸

چنان دارد نظر در صبحگاهان

که تا بنمایدش رخ جان جانان

۱۶۹

در اینجادیدن یارست دریاب

به وقت صبح اینجاگاه بشتاب

۱۷۰

بوقت صبحدم بیدل مشو تو

ز راز دوست مر غافل مشو تو

۱۷۱

بوقت صبحدم آن سرّ ببین تو

گمان بگذار و شو اندر یقین تو

۱۷۲

نظر کن در همه اشیا سراسر

که جان میبارد از فیض تو آخر

۱۷۳

همه نورست ریزان اندر آن دم

کز آن دم یافت این ترکیب آدم

۱۷۴

در این دم گر دمی بر خون زنی تو

وطن بالای این گردون زنی تو

۱۷۵

در آن دم گر کنی اینجا نگاهی

پر از نور است ازمه تا بماهی

۱۷۶

ز عشق روی آن خورشید ذرّات

در آن دم مانده اندر عین آیات

۱۷۷

طلب طالب رخ خورشید باشد

همه از جان خود نومید باشد

۱۷۸

چو آن فیض جلال لایزالی

نماید روی خود از پرده حالی

۱۷۹

همه پیدا شدند از تابش نور

بنزدیکی او روی آورند دور

۱۸۰

همه در عکس نور ذات رقصان

شوند و هر یکی گردند تابان

۱۸۱

سوی خورشید رخ آرند جمله

ز رخها پرده بردارند جمله

۱۸۲

در آن دم چون به پیشش روی آرند

بمستی خویشتن زان سوی آرند

۱۸۳

شوند از بیخودی تا سوی خورشید

بسوزند و بمانند عین جاوید

۱۸۴

بسوزند و فنا گردند در حق

در این معنی بقا گردند مطلق

۱۸۵

بسوزند و شوند اینجا فنا کل

بیابندش یقین عین بقا کل

۱۸۶

بسوزند و شوند آن جوهر اصل

که آدم یافت در جنات این وصل

۱۸۷

همه جوهر شوند از نور خورشید

نماید آن زمان تابان جاوید

۱۸۸

همه جوهر شوند از تابش تاب

همه گردند اندر نور غرقاب

۱۸۹

همه جوهر شدند آنگه نهانی

بهر معنی که میگویم چه دانی

۱۹۰

چه دانی تو بمانده غافل و مست

که چون رفتی دل و جان با که پیوست

۱۹۱

نگردی پاک تا اینجا نسوزی

سزد گر نور عشقی بر فروزی

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۲۵

نظرات