عطار

عطار

بخش ۳۲ - پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید (ادامه)

۱

خدا کن بود او در بود خود باز

حقیقت آنگهی شو صاحب راز

۲

خدائی کن در اینجا خود فنا کن

پس آنگاهی سر و پایت خدا کن

۳

خدابین بود خود را بود او بین

مبین بَد جملگی او رانکو بین

۴

حقیقت همچو منصور یگانه

انالحق زن تو در بود زمانه

۵

حقیقت همچو منصور سرافراز

نمود صورت از خود دور انداز

۶

حقیقت همچو منصورت یکی بین

همه حق گرد و حق را در یکی بین

۷

حقیقت ز آن دم هو راز مطلق

ز هو زن هم ز هو میگو اناالحق

۸

حقیقت همچو او بردارِ شوق آی

همه عالم در اینجا راز بنمای

۹

همه عالم چو خود تو پیش بین کن

اگر از سرّ او گوئی چنین کن

۱۰

اگر از سر اوئی راز برگوی

همه ذرّات اینجاگه خبر گوی

۱۱

که بود جملهتان بیشک خدایست

کسی داند که این راز آشنایست

۱۲

تو گر منصور راه لامکانی

چنین کن تا بقای جاودانی

۱۳

بیابی اندر اینجا زانکه اینجا

حقیقت نیست عشق و شور و غوغا

۱۴

همه اینجاست و آنجا هیچ نبود

حقیقت صورتی جز هیچ نبود

۱۵

بصورت این معانی را ندانی

ز جان دریاب این راز نهانی

۱۶

ز جان دریاب اینجا مگذر از جان

که جان پیوسته باشد ذات جانان

۱۷

درون جانست جانانت سخنگوی

حقیقت مر ورا اندر سخن جوی

۱۸

درون جانست اندر گفتگویت

حقیقت خویش اندر جستجویت

۱۹

درون جانست اسرار دوعالم

ترا بنموده دیدار دو عالم

۲۰

درون جانست نی در پوست ای دل

ز جان کن عاقبت مقصود حاصل

۲۱

درون جانست اندر پرده پنهان

همی گوید ترا اسرار جانان

۲۲

که ای غافل چه گر عمری دوید

حقیقت بود من اینجا ندیدی

۲۳

خطابت میکند درجان یقین یار

همی گوید ترا این سر ز اسرار

۲۴

خطاب دوست خواهم گفت اینجا

دُرِ اسرار خواهم سُفت اینجا

۲۵

خطاب دوست خواهم گفت بشنو

بدین اسرار منصوری تو بگرو

۲۶

خطابت میکند هر لحظهات یار

که هان از بود خودکل گرد بیزار

۲۷

خطابت میکند در روز و در شب

حقیقت دوست را بی کام و بی لب

۲۸

که ای اینجا کمال من ندیده

زهی اینجا جمال من ندیده

۲۹

جمال من ندیده غافلاتو

در اینجاگاه ای بیحاصلا تو

۳۰

تو از من زنده و من از تو دیدار

تراگویم حقیقت هر دم اسرار

۳۱

تو از من زنده و من از تو پیدا

درونِ جان تو اینجاگه هویدا

۳۲

درون جانِ تو در گفتگویم

نظر کن در دم عین تو هویم

۳۳

درونِ جانِ تو اینجا جلالیم

خود اندر خودهمه عین وصالیم

۳۴

درون جان تو رخ را نمودیم

از آن در دید تو یکتا نمودیم

۳۵

نظر کن بنده در ما باز بین ما

دوئی منگر که ما هستیم یکتا

۳۶

دوئی منگر که ما یکتا بدیدیم

ز پنهانی خود پیدا بدیدیم

۳۷

دوئی منگر که ما یکتای ذاتیم

ترا اینجایگه عین صفاتیم

۳۸

دوئی منگر که ما را هست دیدار

ز یکی مانگر ای صاحب اسرار

۳۹

دوئی منگر که ما بیچون رازیم

که یک پنهان خود را مینوازیم

۴۰

ز یک بینان خود واقف شدستیم

که هم از عشق خود واصف شدستیم

۴۱

بیک بینان خود اینجا عیانیم

حقیقت بیشکی جان جهانیم

۴۲

جهان جان بما پیدا نمود است

که ما را انتها پیدا نمود است

۴۳

اَزَل را با ابد پیوند ما دان

حقیقت ذات ما را کل بقا دان

۴۴

منم دانای بیچون و چرایم

که درجانها تمامت رهنمایم

۴۵

منم اللّه و رحمن و رحیمم

ابی صورت یقین حیّ قدیمم

۴۶

بدانم راز موری در بُن چاه

که از سرّ همه دانایم آگاه

۴۷

منم بر جمله و جمله ز من خاست

حقیقت هرچه پنهانست و پیداست

۴۸

همه ذات من است و غیر من نیست

یقین جمله منم هم جان و تن نیست

۴۹

مبین جان من و از من نگر تو

ایا مؤمن اگرداری خبر تو

۵۰

همه ذات من است و غیر هم نیست

چو بشناسی بعشقم بیش و کم نیست

۵۱

ترا اندر اَزَل بگزیدهام من

درون جان حقیقت دیدهام من

۵۲

ز من پیدائی و پنهان شوی باز

دگرباره بمن اعیان شوی باز

۵۳

له الملک و مرا نبود زوالم

که در اعیان تجلیّ جلالم

۵۴

تعالی مالک الملک قدیمم

که بسم اللّه رحمن و رحیمم

۵۵

یکی ذاتم که من اوّل ندارم

ز ذات خود همه جانی برآرم

۵۶

یکی ذاتم که مانندم نباشد

حقیقت خویش و پیوندم نباشد

۵۷

مبین جز ذات من اینجا هواللّه

تمامم شد صفات از قل هواللّه

۵۸

تو ای عطار این سر میچگوئی

چو بودت اوست اکنون می چه جوئی

۵۹

تو ای عطّار دیدار لقائی

حقیقت در عیان یار خدائی

۶۰

تو اوئی او تو هر دو مر یکی راز

حقیقت او بتو پیدا شده باز

۶۱

تو اوئی واصل اسرار گردت

در اینجاگه بکل دیدار کردت

۶۲

تو اوئی واصل اعیان نمودت

حقیقت کل رخ اندر جان نمودت

۶۳

ندیدی غیر او اکنون زاسرار

تمامت سالکان کردی خبردار

۶۴

خبر کردی همه ذرّات عالم

که هر ذرّات راگوئی دمادم

۶۵

عیان گفتی حقیقت راز منصور

نمودی سرّ تو بی سرباز منصور

۶۶

حقیقت سر بخواهی باخت اینجا

که یکتائی تو یکتائی تو یکتا

۶۷

تو یکتای تمامت سالکانی

حقیقت در حقیقت جان جانی

۶۸

تو یکتائی و جان جان ندیده

رخ او را چنین اعیان ندیده

۶۹

تو یکتائی و در وصل تجلّی

رسیدستی بکل اصل تجلّی

۷۰

در اینجا یافتی و در یقین باز

تراکل شد درِ عین الیقین باز

۷۱

در عین الیقین بر تو گشادست

ترا گنج حقیقت جمله دادست

۷۲

در عین الیقین بگشودهٔ تو

یقین گنج عیان بنمودهٔ تو

۷۳

در عین الیقین راکردهٔ باز

نمود گنج کل را کردهٔ باز

۷۴

در عین الیقین جمله نمودند

حقیقت در جهان برتو گشودند

۷۵

همه راز جهان اینجا ترا فاش

شد اینجا زانکه دیدستی تو نقاش

۷۶

همه اسرارها بخشید یارت

که او اندر ازل بُد دوستدارت

۷۷

دل آگاه تو معنی جانانست

یقین گنجینهٔ اسرار رحمانست

۷۸

دل آگاه تو تا جان بدیدست

درون جان تو جانان بدیدست

۷۹

دل آگاه تو این جمله معنی

یقین بنمود از دیدار مولی

۸۰

دل آگاه تو گنجیست بیچون

که این دُرها همی ریزد به بیرون

۸۱

دل آگاه توهرگز نریزد

که جز جوهر از او هرگز نخیزد

۸۲

دل آگاه تو گنجینهٔ جانست

یقین گنجینهٔ اسرار جانانست

۸۳

دلت گنجینهٔ جانست اینجا

در او خورشید تابانست اینجا

۸۴

دلت گنجینهٔ نور و صفایست

که در وی نورخاص مصطفایست

۸۵

دلت گنجینهٔ بود الهست

که جان بنموده ازدیدار شاهست

۸۶

دل آگاه تو گنجیست از دید

که میریزد چنین دُرهای توحید

۸۷

دل آگاه تو گنج عیانست

زبان تو از آن گوهر فشانست

۸۸

دلت گنجینهٔ بود خدایست

که مر بیچارگان را رهنمایست

۸۹

دلت گنجینهٔ معبود پاکست

که آن گنجینه در دیدار خاکست

۹۰

از این گنجینه اینجا سالکانت

یقین شد جوهر عین العیانت

۹۱

از این گنجینهٔ جوهر فشاندی

بسر آخر در این حضرت نماندی

۹۲

از این گنجینهٔ تو خاص و هم عام

مراد خویشتن یابند اتمام

۹۳

از این گنجینه کاینجا داد شاهت

فشاندستی تو اندر خاک راهت

۹۴

ترا زیبد که این گنجینهٔ شاه

فشانی جملگی بر سالک راه

۹۵

از این گنجینه اینجا سالکان را

حقیقت دیده کردی جان جان را

۹۶

زهی واصل که اینجاگه توئی تو

که بیشک محو کردستی دوئی تو

۹۷

زهی واصل که که کل دیدار کردی

همه ذرّات را بیدار کردی

۹۸

زهی واصل که اصل کار داری

که در جانان دلی بیدار داری

۹۹

زهی واصل که در یکی نمودار

حقیقت دیدی اینجاگاه دلدار

۱۰۰

زهی واصل که جان بشناختی تو

ز جان در جزو و کل درباختی تو

۱۰۱

دل و جانت منوّر شد حقیقت

همه ذرّات تو جان شد ز دیدت

۱۰۲

دل و جانت لقای دوست دیدست

چنان کاینجا لقای اوست دیدست

۱۰۳

دل و جانت چنان ازوصل جانان

خبر دارند کاندر اصل جانان

۱۰۴

دل و جانت بکلّی جان بدیدند

چو منصوراز حقیقت آن بدیدند

۱۰۵

دل و جانت چو منصور از یقین باز

یکی دیدند در عین الیقین راز

۱۰۶

دل و جانت لقای یار دارند

حقیقت نقطه و پرگار دارند

۱۰۷

دل و جانت یکی اندر یکیاند

حقیقت هر دوجانان بیشکیاند

۱۰۸

دل و جانت ز ذات لامکان کل

شده یکی عیان کون و مکان کل

۱۰۹

دل و جان تو هر دو نور عشقند

حقیقت بیشکی منصور عشقند

۱۱۰

زهی منصور اعیان خراسان

که تو داری حقیقت همدم آن

۱۱۱

دم او از تو پیدا شد در اینجا

فکندستی کنون توشورو غوغا

۱۱۲

دم او از تو پیدا شد عیانی

چو او گفتی همه راز نهانی

۱۱۳

دم او از تو پیدا شد در اسرار

حقیقت کردهٔ بر جمله اظهار

۱۱۴

دم او از تو پیدا شد که جانها

نمودار تو یکتا شد چو یکتا

۱۱۵

دم او از تو پیدای جهان است

که میدانی که جمله جان جانست

۱۱۶

تو میدانی که دیدستی یقین تو

حقیقت در درونت بیشکی تو

۱۱۷

تو میدانی حقیقت سرّ جانان

دمادم میکنی بر جمله اعیان

۱۱۸

تو میدانی حقیقت راز اوّل

که گفتی در عیان اعزاز اوّل

۱۱۹

تو میدانی که اوّل آخر کار

یکی دیدی حقیقت جمله دلدار

۱۲۰

تو میدانی که سرّ لامکانی

که این دُرهای معنی میفشانی

۱۲۱

تو میدانی که خود بشناختستی

بآخر خویش در وی باختستی

۱۲۲

تو میدانی حقیقت جوهر دوست

در این دنیا و دیدی مغز در پوست

۱۲۳

تو دیدستی جمال بی نشانی

که امروز از حقیقت اونشانی

۱۲۴

تو از او، او ز تو پیدا حقیقت

تو عین دید او یکتا حقیقت

۱۲۵

که عطّارست ذات بود اللّه

در اینجا بیشکی و گشته آگاه

۱۲۶

تو آگاهی ز ذات اینجایگه تو

یقین دیدی عیان دیدار شه تو

۱۲۷

تو آگاهی ز ذات و هم صفاتت

که میگوئی بیان ازنور ذاتت

۱۲۸

که دانستست در این دنیای غدّار

که تو داری جمال طلعت یار

۱۲۹

جمال طلعت جانان تو داری

حقیقت در جان کل آن تو داری

۱۳۰

جمال طلعت جانان نمودی

دو عالم را یقین زینسان نمودی

۱۳۱

جمال طلعت ز دیدار

همه ذرّات را کردی خبردار

۱۳۲

جمال طلعت جانان در اعیان

نمودی در یقین جمله بدیشان

۱۳۳

که تو داری حقیقت دید دیدار

یقین خواهی شد اینجا ناپدیدار

۱۳۴

حدیث وصل اینجاگه یقین است

که ذرّات حقیقت پیش بین است

۱۳۵

تو مرد پیش بینان جهانی

که اسرار حقیقت را تو دانی

۱۳۶

تو مرد پیش بینانی در اینجا

حقیقت سرّ پنهانی در اینجا

۱۳۷

حقیقت پیش بینان جهان را

در اینجاگه تو کردستی عیان را

۱۳۸

حقیقت پیش بینان جمله دیدی

یکی اندر یکیشان جمله دیدی

۱۳۹

همه ارواح دیدی انبیا را

دراینجاگه تو دیدی آشکارا

۱۴۰

همه ارواح صدّیقان این راه

تو دیدی وشدی از جمله آگاه

۱۴۱

همه ارواح صدّیقان اسرار

ترا اینجایگه آمد پدیدار

۱۴۲

همه ارواح مردان جهان تو

درون خویشتن دیدی عیان تو

۱۴۳

همه ارواح اندر تست موجود

کز اینسان یافتستی جمله مقصود

۱۴۴

همه ارواح را اینجا حقیقت

ز یکی گشته اینجاگه پدیدت

۱۴۵

پدیدارست در تو جمله ارواح

حقیقت انبیا و عین اشباح

۱۴۶

پدیدارست در تو جمله مردان

حقیقت انبیا و اولیا زان

۱۴۷

تر اینجا پدیدارست در یک

که احمد در حقیقت دید بیشک

۱۴۸

ترا اینجاست زان زیشان ندیدی

تو از آنسان بجانان کل رسیدی

۱۴۹

ترا اینجاست وصل و روشنائی

حقیقت نور دیدار خدائی

۱۵۰

ترا اینجاست بود کل مسلّم

که دیدستی زخود دیدار آدم

۱۵۱

ترا اینجاست آدم آشکاره

تو در او او بتو اینجا نظاره

۱۵۲

ترا اینجاست آدم تا که دیدی

که در دم دید آدم را بدیدی

۱۵۳

ترا اینجاست آدم جنّت اینجاست

حقیقت مر ترا این قربت اینجاست

۱۵۴

ترا اینجاست آدم تا بدانی

دم تست و یقین زاندم عیانی

۱۵۵

ترا اینجاست نوح برگزیده

ازآنی تو جمال روح دیده

۱۵۶

ترا اینجاست آن دیدار نوحست

ازآنت این همه فتح و فتوحست

۱۵۷

ترا اینجاست نوح و بحر و کشتی

که در دریای جانان برگذشتی

۱۵۸

ترا اینجاست شیث راز دیده

جمال او درونت باز دیده

۱۵۹

ترا اینجاست ابراهیم از آذر

فتاده در درون در عین آذر

۱۶۰

ترا اینجاست ابراهیم خلّت

در این آتش رسیده سوی قربت

۱۶۱

ترا اینجاست ابراهیم در تن

شود در عاقبت اینجا بت اشکن

۱۶۲

ترا اینجاست اسمیعیل در جان

که خواهدکردش ابراهیم قربان

۱۶۳

ترا اینجاست اسمیعیل تحقیق

بخواهد گشت کشته زو توفیق

۱۶۴

ترا اینجاست اسحق گزیده

که اندر عشق گردد سر بُریده

۱۶۵

ترا اینجاست اسحق وفادار

ز جانان زندگی یابد دگر بار

۱۶۶

ترا اینجاست یعقوب جفاکش

ز عشق یوسف اندر صد جفا خَوش

۱۶۷

ترا اینجاست یعقوب و یقین است

که یوسف او کنون کلّی بدیدست

۱۶۸

ترا اینجاست یعقوب ازنمودار

بدیده باز یوسف را دگر بار

۱۶۹

ترا اینجاست موسی بر سر طور

حقیقت رازگویان غرقهٔ نور

۱۷۰

ترا اینجاست موسی رخ نموده

ابا حق دمبدم پاسخ نموده

۱۷۱

ترا اینجاست موسی صاحب راز

حقیقت پرده کرده از رخ او باز

۱۷۲

ترا اینجاست موسی راز دیده

جمال شاه اینجا باز دیده

۱۷۳

ترا اینجاست موسی عشق جانان

حقیقت یافته دیدار اعیان

۱۷۴

ترا اینجاست ایّوب و شده خوب

رسیده بیشکی در وصل محبوب

۱۷۵

ترا اینجاست جرجیس عیانی

ز کشتن یافت او راز نهانی

۱۷۶

ترا اینجاست جرجیس دمادم

شده زنده یقین از عین آندم

۱۷۷

ترا اینجاست صالح صاحب راز

حقیقت یافته ناقه دگر باز

۱۷۸

ترا اینجاست زکریا زنده گشته

درون آن شجر تابنده گشته

۱۷۹

ترا اینجا است خضر و آب حیوان

حقیقت خورده دیده جان جانان

۱۸۰

ترا اینجا است عیسی روحِ اَللّه

حقیقت روح از اللّه آگاه

۱۸۱

ترا اینجا است دیدار محمد(ص)

حقیقت جمله اسرار محمد(ص)

۱۸۲

ترا اینجا است مردیدار حیدر

گشاده بر تو ای عطّار او در

۱۸۳

ترا اینجا است فرزندان ایشان

یقین دیدار حُسنت ای دُر افشان

۱۸۴

ترا اینجا است دیدار همه دید

که میبینی یکی زیشان ز توحید

۱۸۵

ز توحید حقیقت جمله دیدی

از آن اینجا بکام دل رسیدی

۱۸۶

ز توحید حقیقت وصل ایشان

ترا پیداست اینجا اصل ایشان

۱۸۷

ز توحید حقیقت باز دیدی

که ایشان در درونت راز دیدی

۱۸۸

درون تو کنون دیدار ایشانست

حقیقت این همه اسرار ایشانست

۱۸۹

درون تو بکلّی راز دریافت

از ایشان اندر اینجاگه خبر یافت

۱۹۰

درون تو از ایشان یافت جانان

که ایشانند اندر جمله حیران

۱۹۱

چو خورشیدند ایشان جمله در کل

حقیقت بودشان برداشته ذل

۱۹۲

چو خورشیدند ایشان سوی افلاک

حقیقت در همه ذرّات افلاک

۱۹۳

چو خورشیدند ایشان مر سر افراز

حقیقت نور افکنده همه راز

۱۹۴

چو خورشیدند ایشان نور عالم

حقیقت جملگی منشور عالم

۱۹۵

چو خورشیدند ایشان نور تابان

حقیقت بر همه ذرّات انسان

۱۹۶

چو خورشیدند اگر بینی تو این راز

حقیقت همچو من اندر یقین باز

۱۹۷

چو خورشیدند اگر دانستهٔ تو

چگویم چونکه نتوانستهٔ تو

۱۹۸

برو خاموش شو تا سِرّ ندیدی

حقیقت بودشان ظاهر ندیدی

۱۹۹

برو خاموش شو چون میندانی

که بیشک خوار و سرگردان جانی

۲۰۰

برو خاموش شو در سرّ اسرار

که تا گردی مگر روزی خبردار

۲۰۱

برو خاموش شو وز این مزن دم

که تا یابی مگر بوئی از آن دم

۲۰۲

برو خاموش شو تا راز بینی

مگر آخر تو این سرّ باز بینی

۲۰۳

برو خاموش شو اندر شریعت

که ناگاهی شود این سرّ پدیدت

۲۰۴

برو خاموش شو اینجا بتحقیق

که درآخر ترا بخشند توفیق

۲۰۵

برو خاموش شو در عالم ای یار

که تا آخر شوی زین سر خبردار

۲۰۶

برو خاموش شو ای بیوفا تو

سَرِ اسرارِ شرع مصطفی تو

۲۰۷

سرِ اسرارِ شرع مصطفی یاب

در آخر از حقیقت وصل دریاب

۲۰۸

سپر راه شریعت کآخر کار

برون آئی یقین از عین پندار

۲۰۹

سپر راه شریعت همچو منصور

که ناگاهی نماید بیشکی نور

۲۱۰

بنور شرع ایشان را بیابی

درون خویشتن زینسان بیابی

۲۱۱

بنور شرع اصل ذات ایشان

همه در خود نظر کن بیشکی آن

۲۱۲

همه در خود بیاب و زنده دل شو

در اینجا بیحجاب آب و گل شو

۲۱۳

همه در خود بیاب اینجا حقیقت

که در تست این همه یکتا حقیقت

۲۱۴

همه در خود بیاب اینجایگه دوست

که تا چون مغز بیرون آئی از پوست

۲۱۵

همه در خود بیاب اینجا بتحقیق

که در اینجا توانی یافت توفیق

۲۱۶

همه در خود بیاب و آشنا شو

در اینجاگاه دیدار لقا شو

۲۱۷

همه در خود بیاب و گرد جانان

که تا یابی حقیقت فرد جانان

۲۱۸

همه در خود بیاب و ذات بیچون

حقیقت خویشتن بین بیچه و چون

۲۱۹

همه در خود بیاب اینجا بیان تو

حقیقت بین در اینجا جان جان تو

۲۲۰

همه در خود بیاب اینجا عیان ذات

حقیقت بیشکی خورشید آیات

۲۲۱

همه در خود بیاب و گرد واصل

که مقصود است در تو جمله حاصل

۲۲۲

ترا اینجاست مقصود ای خردمند

حقیقت عین معبود ای خردمند

۲۲۳

ترا اینجاست مقصود و ندیدی

ترا اینجاست معبود و ندیدی

۲۲۴

ترا معبود اینجایست بنگر

حقیقت بود پیدایست بنگر

۲۲۵

ترامعبود اینجاست او نظر کن

وجود و جان وخود را در خبر کن

۲۲۶

ترا معبود اینجایست دریاب

ز دیدار نمود جان خبر یاب

۲۲۷

نمود جان ازو بین و دل خویش

که او معبود هردوحاصل خویش

۲۲۸

از این هر دو در اینجاگه بیابی

اگراینجا دل آگه بیابی

۲۲۹

دل آگاه میباید در این راز

که دریابد وصال اینجایگه باز

۲۳۰

دل آگاه میباید در اینجا

که این در بازبگشاید در اینجا

۲۳۱

دل آگاه میباید در این سر

که اسرارش همه آمد بظاهر

۲۳۲

دل آگاه میباید در اعیان

که در خود بازیابد بیشکی جان

۲۳۳

دل آگاه میباید که دلدار

درون او شود اینجا پدیدار

۲۳۴

دل آگاه میباید که بیچون

نماید رویش اینجا بیچه و چون

۲۳۵

دل آگاه میباید چو عطّار

که بروی کشف گردد جمله اسرار

۲۳۶

دل آگاه میباید ز توحید

که یکی یابد اینجاگاه در دید

۲۳۷

دل آگاه میباید چو آدم

که اینجاگه خبر یابد دمادم

۲۳۸

دل آگاه میباید که چون نوح

در این دریا بیاید قوّت روح

۲۳۹

دل آگاه میباید که در راز

چو ابراهیم یابد سرّ او باز

۲۴۰

دل آگاه میباید که ازجان

چو اسمعیل گردد عین قربان

۲۴۱

دل آگاه میباید در آفاق

که گردد سر بریده همچو اسحاق

۲۴۲

دل آگاه میباید که محبوب

شود در عاقبت مانند ایّوب

۲۴۳

دل آگاه میباید چو موسی

که گردد سوی طور عشق یکتا

۲۴۴

دل آگاه میباید در این راه

که بیرون آید و گردد یقین شاه

۲۴۵

دل آگاه میباید چو یوسف

که شاهی یابد اینجا بی تأسّف

۲۴۶

دل آگاه میباید چو ایّوب

که طالب آید و گردد چو مطلوب

۲۴۷

دل آگاه میباید چو صالح

که گردد در یقین عین مصالح

۲۴۸

دل آگاه میباید نظاره

زکریاوار گشته پاره پاره

۲۴۹

دل آگاه میباید چو عیسی

که در یابد حقیقت قرب اعلی

۲۵۰

دل آگاه میباید چو احمد

که باشد در عیان کل مؤیّد

۲۵۱

دل آگاه میباید چو حیدر

که دریابد حقایق را سراسر

۲۵۲

دل آگاه همچون مرتضی کو

که تا بیخود شود گردد خدا او

۲۵۳

دل آگاه میباید حَسَن وار

که جام زهر نوشد از کف یار

۲۵۴

دل آگاه میباید حسینی

شهید عشق گشتن بهر دینی

۲۵۵

دل آگاه میباید چو اصحاب

که دریابند خورشید جهانتاب

۲۵۶

دل آگاه میباید چو منصور

که صورت محو گرداند سوی نور

۲۵۷

دل آگاه منصور ار بدانی

حقیقت بازدانی این معانی

۲۵۸

دل آگاه او اسرار دیدست

در اینجا و در آنجا یاردیدست

۲۵۹

دل آگاه او یکتا از آن شد

که ازمعنی ز صورت بی نشان شد

۲۶۰

دل آگاه او اسرار جان یافت

درون جان خود او جان جان یافت

۲۶۱

دل آگاه او اللّه دریافت

حقیقت تخت دل آن شاه دریافت

۲۶۲

دل آگاه او دم از خدا زد

حقیقت عین صورت بر فنا زد

۲۶۳

دل آگاه او دم زد ز بیچون

حقیقت کار خود بستد ز بیچون

۲۶۴

دل آگاه او دم زد ز دلدار

ز شوق یار آمد بر سردار

۲۶۵

دل آگاه او اعیان ذاتست

که هم جانان و هم پنهان ذاتست

۲۶۶

دل آگاه او اینجا اناالحق

زد اندر دار و گفت او رازِ مطلق

۲۶۷

دل آگاه او از صورت خویش

حجابی یافت آن برداشت از پیش

۲۶۸

دل آگاه میباید ز صورت

که تا این سر بداند بی نفورت

۲۶۹

هر آنکواین حقیقت یافت سرباز

چو او بردار آمد گشت جانباز

۲۷۰

هر آنکو این حقیقت یافت در خویش

حجاب جسم و جان برداشت از پیش

۲۷۱

هر آنکو این حقیقت در نظر یافت

حقیقت جملگی اندر نظر یافت

۲۷۲

هر آنکو عاشق منصور جان شد

چو او اینجا ز صورت بی نشان شد

۲۷۳

هر آنکو عاشق منصور جان است

حقیقت دان که از خود بی نشانست

۲۷۴

هر آنکو دم زد اینجا بازدید او

حقیقت درعیان این راز دید او

۲۷۵

هر آنکو غیر از این چیز دگر دید

حقیقت هیچ بیشک در نظر دید

۲۷۶

وصال اینجا است از منصور حلّاج

نمیخواهی که اندر فرق جان تاج

۲۷۷

نهی دم زین مزن در صورت خویش

حقیقت فاش بشنو مرد درویش

۲۷۸

چه به زین دوست میداری در اینجا

که مر این پرده برداری در اینجا

۲۷۹

چه به زین دوست میداری که از یار

شوی اینجا چو او بیشک خبردار

۲۸۰

چه به زین دوست میداری بدنیا

که میبینی در او دیدار مولا

۲۸۱

چه به زین دوست میداری حقیقت

که آمد بی نشان اینجا بدیدت

۲۸۲

چه به زین دوست میداری که در دل

عیان دلدار بینی دوست حاصل

۲۸۳

چه به زین دوست میداری که در جان

حقیقت یابی اندر روی جانان

۲۸۴

چه به زین دوست میداری در این سِر

که مر دلدار خود در عین ظاهر

۲۸۵

چه به زین دوست میداری تو رهبر

که مردلدار خود یابی تو در بر

۲۸۶

چه به زین دوست میداری تو دریاب

یقین او تست اینجاگه خبریاب

۲۸۷

چه به زین دوست میداری بگو باز

که روی جان جان بینی بجان باز

۲۸۸

همه وصلست هجران رفت از پیش

همه جانست مر جان رفت از پیش

۲۸۹

همه وصلست و دیدارست اینجا

دلت جانانه پندار است اینجا

۲۹۰

همه وصلست ودیدارست بیچون

ولیکن تو شده اینجا دگرگون

۲۹۱

همه وصلست هجران را رها کن

درون جان و دل را با صفا کن

۲۹۲

همه وصلست اندر خویش بنگر

تو داری یار اندر پیش بنگر

۲۹۳

همه وصلست اندر جان و در دل

شده مقصود اینجا جمله حاصل

۲۹۴

همه وصلست اینجا واصلی نیست

که دریابد که جمله جز بلی نیست

۲۹۵

همه وصلست و یکی در یکی است

بنزد واصلان آن بیشکی است

۲۹۶

همه وصلست و واصل یافته دوست

که میداند که دید جملگی اوست

۲۹۷

همه وصلست و واصل راه دیده

حقیقت دید جمله شاه دیده

۲۹۸

همه وصلست و واصل در عیانست

ولیکن او ز کلّی بی نشانست

۲۹۹

همه وصلست وواصل راز دیدست

همه در خویشتن او باز دیدست

۳۰۰

همه وصلست وواصل عاشق خویش

حجاب جسم و جان برداشت از پیش

۳۰۱

همه وصلست و عاشق واصل یار

نمیبیند به جز کل حاصل یار

۳۰۲

همه وصلست در دیدار دیده

در اینجا بود خود او یار دیده

۳۰۳

همه وصلست اندر بی نشانی

از آن وصلست آن جمله معانی

۳۰۴

همه وصلست اینجا گاه بنگر

ترا گفتم دل آگاه بنگر

۳۰۵

همه وصلست و جانان رخ نموده

ترا این جمله خود پاسخ نموده

۳۰۶

همه وصلست و جانانست اینجا

بدان جان در تو اعیانست اینجا

۳۰۷

همه وصلست و جانان راز بنمود

ترا انجام و هم آغاز بنمود

۳۰۸

همه وصلست و جانان گفتگویست

حقیقت چرخ سرگردان چو گویست

۳۰۹

همه وصلست اشیا را یکایک

همه در وصل گردانند بیشک

۳۱۰

همه در وصل گردانند نایافت

مگر جان اندر این معنی خبریافت

۳۱۱

همه در وصل اندر جستجویند

نمیدانند و کل دیدار اویند

۳۱۲

همه در وصل گردانند اینجا

مر این سر را نمیدانند اینجا

۳۱۳

همه در وصل با دلدار خویشند

نمیدانند عیان با یار خویشند

۳۱۴

همه در وصل گردانند در راز

همی جویند وصل از جان جان باز

۳۱۵

همه در وصل وصل اندر همه دید

حقیقت اصل اصل اندر همه دید

۳۱۶

همه در وصل گردان الهند

یقین در عشق سرگردان شاهند

۳۱۷

همه در وصل میگردند از آن دید

حقیقت در عیان سرّ توحید

۳۱۸

همه در وصل میگردند اینجا

حقیقت جمله اندر شور و غوغا

۳۱۹

همه در وصل بیچونند حیران

تو داری زانکه بیرونند حیران

۳۲۰

حقیقت وصل کل در اندرونست

نداند هیچکس کین سر چگونست

۳۲۱

حقیقت وصل کل دریاب در جان

حقیقت اندر اینجا یاب هر آن

۳۲۲

زهی اسرار پنهان آشکاره

که شد چرخ فلک در وی نظاره

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۸۱۱

نظرات