عطار

عطار

بخش ۳۳ - پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید (ادامه)

۱

زهی اسرار کاینجاگاه پنهانست

که از شوقش حقیقت چرخ گردانست

۲

زهی اسرار کاینجا روی بنمود

در عطّار اینجاگاه بگشود

۳

زهی عطّار کاینجا کس ندیدست

که مر عطّار را کلی بدیدست

۴

حقیقت سرّ اسرار خدائی

درون ماست اینجا روشنائی

۵

حقیقت سرّ او اینجا مرا روی

نمودارست اندر گفت و در گوی

۶

چنان در سرّ اسرار عیانم

که هر دم جوهری دیگر فشانم

۷

حقیقت سرّ او ما راست تحقیق

که گوئی مر مراد اوست توفیق

۸

بسی گفتند از این اسرار هرگز

کسی اینجا نگفت و عقل عاجز

۹

شدست و سرّ این اسرار بیچون

فروماندست عقل اینجای در خون

۱۰

فروماندست عقل ره نبرده

حقیقت ره بسوی شه نبرده

۱۱

فروماندست عقل اندر جدائی

ندارد با حقیقت آشنائی

۱۲

فروماندست عقل مانده حیران

در این اسرارهای جان جانان

۱۳

فروماندست عقل و ناپدیدست

حقیقت عشق در گفت وشنیدست

۱۴

فروماندست عقل عشق گفتار

مر این دُرها همی ریزد در اسرار

۱۵

حقیقت عشق بشنفت این همه راز

که عشق اینجایگه دیدست کل باز

۱۶

حقیقت عقل بشنفت و خبر یافت

یقین دیدار آخر در نظر یافت

۱۷

ز عشقی واصلی پیداست امروز

ولیکن در درون شیداست امروز

۱۸

ز عشقش وصل پنهان و عیان شد

از آن حیران و سرگردان از آن شد

۱۹

ز عشقش گرچه بنمودست اسرار

ولیکن در عیان در عین پندار

۲۰

بماندست آنچنان اینجایگه عقل

نمیآید برون از دین نقل

۲۱

نمیآید برون از پردهٔ راز

که دریابد چو عشق اعیان کل باز

۲۲

نمیآید برون تا راز بیند

حقیقت همچو عشق او باز بیند

۲۳

نمیآید برون از عین پندار

که تا بیند در اینجاگه رخ یار

۲۴

نمیآید برون از عین هستی

که بگذارد در اینجا بت پرستی

۲۵

نمیآید برون از دیدن خود

فروماندست اندر نیک و در بد

۲۶

نمیآید برون از پرده اکنون

حقیقت خویشتن گم کرده اکنون

۲۷

نمیآید برون ازوصل دلدار

نیابد او بکلّی وصل دلدار

۲۸

اگرچه وصل دارد زندگی او

نبیند اندر اینجا بیشکی او

۲۹

اگرچه وصل دارد در خدائی

نمیبیند تمامت روشنائی

۳۰

اگرچه وصل دارد از رخ یار

فرومانداست او در پاسخ یار

۳۱

اگرچه وصل دارد از حقیقت

فروماندست در عین شریعت

۳۲

اگرچه وصل دارد در یقین او

ندیدست از عیان عین الیقین او

۳۳

حقیقت آنگهی او وصل یابد

اگر پرده بکل بیرون شتابد

۳۴

درون اندرون گرداند از دید

گلی گردد عیان در سرّ توحید

۳۵

یکی گردد چو عشق اندر نمودار

به یکباره برون آید ز پندار

۳۶

یکی گردد ز عشق از راز جانان

شود ازدیدن خود عقل پنهان

۳۷

زند خود را ابر عشق حقیقی

کند با او حقیقت هم رفیقی

۳۸

یکی گردد ابا عشق نظر باز

شود تا باز بیند از نظر باز

۳۹

ولیکن عقل در اعیانِ دیدست

حقیقت درهمه گفت و شنیدست

۴۰

ندارد زهره اندر پرده مانده است

از آن اینجای بی گم کرده مانده است

۴۱

ندارد زهره اندر آخر کار

که برگردد حجاب از پرده یکبار

۴۲

ندارد زهره تا دیدار گردد

ز دید عشق کلّی یار گردد

۴۳

ندارد زهره در سودای جانان

که تاگردد عیان یکتای جانان

۴۴

ندارد زهره تا اسرار بیند

برون آید زخویش و یار بیند

۴۵

ندارد زهره تا جانان شود کل

ز دید خویشتن اعیان شود کل

۴۶

حقیقت عقل اینجا بازمانده است

اگرچه صاحب اندر راز ماندست

۴۷

حقیقت عقل در نابود بود است

که اسرارجهان از وی گشود است

۴۸

حقیقت وصل کل حاصل شود باز

که او را جملگی حاصل بود باز

۴۹

حقیقت عقل وصل آنگه بیاید

که کل در سوی ذات خودشتابد

۵۰

نگردد باز تا دیدار بیند

نمود خویشتن را یار بیند

۵۱

نگردد باز از آن سررشتهٔ راز

وصال خویشتن اینجایگه باز

۵۲

نگرددباز اینجا تا زاعیان

بیابد او نشان در قربتِ جان

۵۳

وصال یار آندم باز یابد

که اندر ذات خود را راز یابد

۵۴

وصال عقل در یکیست پیدا

چو اندر ذات کل گردد هویدا

۵۵

وصال عقل در یکیست موجود

چو اندر ذات یابد عین معبود

۵۶

وصال عقل در ذاتست بیشک

که اندر ذات بیند بیشکی یک

۵۷

وصال عقل عقل در ذاتست اینجا

ولی در عین ذرّاتست اینجا

۵۸

از این ذرّات بیرون شو تو ای دوست

حقیقت مغز بنگر هم تو ای دوست

۵۹

از این ذرّات بیرون شو تو ازعقل

بگو تا چند مانی اندر این نقل

۶۰

از این ذرّات بیرون یقین تو

وصال خویشتن را بازبین تو

۶۱

از این ذرّات بیرون شو تو در راز

حقیقت باز بین ز انجام وآغاز

۶۲

از این ذرّات بیرون شو تو از دید

یکی بنگر ز جانان جمله توحید

۶۳

از این ذرّات بیرون آی و ره کن

ز پردههان تو قصدبارگه کن

۶۴

از این ذرّات بیرون آی و ره کن

ز دید روی خود در شه نگه کن

۶۵

از این ذرّات بیرون آی و بشتاب

یقینِ بارگاه شاه دریاب

۶۶

از این ذرّات بیرون آی آگاه

نظر کن درحقیقت مر رخ شاه

۶۷

چرا در عین ذرّاتی گرفتار

حقیقت بشنو این معنی ز عطّار

۶۸

همه در تست عقل و تو سوی جان

حقیقت در دل اسرار پنهان

۶۹

همه در تست و تو در دل بمانده

چنین فارغ در آب و گل بمانده

۷۰

همه در تست و تو در گفتگوئی

حقیقت یار در تست و نجوئی

۷۱

حقیقت یار با تست اندر این دید

توئی اندر عیان سرّتوحید

۷۲

حقیقت یار با تست اندر این راه

توئی اندر عیان سرّ اللّه

۷۳

حقیقت یار با تست و ندانی

چنین غافل زگفت او بمانی

۷۴

همه گفتار تو گفتار یار است

عیان دیدار تودیدار یار است

۷۵

همه گفتار تو از یار بود است

که او درتو در این گفت و شنودست

۷۶

همه گفتار تو زو هست پیدا

چرا تو ماندهٔ در شور و غوغا

۷۷

همه گفتار تو زو هست موجود

چرا تو می نه بینی عین مقصود

۷۸

همه گفتار تو سرّ اله است

حقیقت در تو مر دیدار شاه است

۷۹

همه گفتار تو اندر نهانست

ولیکن مر مرا راز نهانست

۸۰

همه گفتار تو اینجاست در یاب

که محبوبت عیان پیداست دریاب

۸۱

اگرچه گفتهٔ بسیار ازخود

که نیکی حقیقت گفتهٔ بد

۸۲

گهی در عین پنداری بمانده

گهی در سرّ اسراری بمانده

۸۳

گهی در عشق کلّی محو گردی

نمود خویشتن را در نوردی

۸۴

گهی در خویشتن در تک و تازی

ز تست اینجایگه هم ترکتازی

۸۵

گهی مستی گهی هشیار مانده

گهی درخانقه آوار مانده

۸۶

گهی در لذّت حسنی گرفتار

گهی اندر خراباتی تو در کار

۸۷

گهی در علم و تحصیل داری

گهی در عین خود تبدیل داری

۸۸

گهی چون جبرئیلی مانده در راز

گهی در عشقی و گه سوز در ساز

۸۹

گهی اندر گمان گاهی یقینی

حقیقت گرچه عقل پیش بینی

۹۰

بهردم هر صفت داری دراینجا

اگرچه معرفت داری در اینجا

۹۱

اگرچه معرفت داری جهانی

حقیقت مینداری کل عیانی

۹۲

نداری هیچ اگر بیرون کَوْنی

که هر دم ماندهٔ در لَوْن و لَوْنی

۹۳

بسی گفتی تو از هر معرفت باز

بسی گشتی تو اندر هر صفت باز

۹۴

نه آن بُد از چه بُد کین راز گفتی

ولیکن هر حقیقت باز گفتی

۹۵

یقین دان عقل چندین گفتهٔ تو

که دُرّ راز اینجا سُفتهٔ تو

۹۶

اگرچه راه سالک را حجابی

از آن کاینجا تودر بند حسابی

۹۷

کتاب صورتی بر ساختستی

همه ای عقل تو پرداختستی

۹۸

کتاب صورتی اینجایگه تو

بسی تقریر کردی نزد شه تو

۹۹

دوانی هر صفت در هوی رازی

برآنی هر صفت چون شاهبازی

۱۰۰

بهرجائی روی بهر طلب تو

حقیقت آمدی عین ادب تو

۱۰۱

ادب از تست و عزت از تو پیداست

حقیقت نیز قربت از تو پیداست

۱۰۲

نمود او پئی از اصل موجود

تو پیدا آمدی اوّل ز معبود

۱۰۳

از اوّل آمدی پیدا یقین تو

از آن درکایناتی پیش بین تو

۱۰۴

حقیقت حق تعالی میشناسی

بقدر خویش اینجا ناسپاسی

۱۰۵

یقین دانندهٔ بسیار چیزی

از آن در عقل تو شیئی عزیزی

۱۰۶

عزیزت کرد اینجا بهر دیدار

تو آوردی یقین معنی بدیدار

۱۰۷

عزیزت کرد از بهر جان تو

ولیکن میشوی هر دم نهان تو

۱۰۸

عزیزت کرد او را تا بدانی

کنون درجوهر کل راز دانی

۱۰۹

کنون ای عقل مر عطّار دیدی

تو او را صاحب اسرار دیدی

۱۱۰

حقیقت او بتو اینجا یقین یافت

که جان تو در اینجا پیش بین یافت

۱۱۱

ز تو بنمود اسرار یقین باز

ز عشق اعیان شدش عین الیقین باز

۱۱۲

اگرچه تو خلاف عقل بودی

کنون چون سرّ کل از وی شنودی

۱۱۳

خلاف از پیش خودبردار اینجا

نظر در سوی خود بگمار اینجا

۱۱۴

بنور او ابا او آشنا گرد

ابا او شو درین دیدار کل فرد

۱۱۵

بنور او حقیقت خویشتن یاب

عیان خویشتن درجان و تن یاب

۱۱۶

بنور عشق عقلا رهنمون شد

حقیقت همچو او در کاف و نون شو

۱۱۷

برون شو تا درون خود بدانی

که هستی در عیان سرّ نهانی

۱۱۸

یکی شو عقل از پندار بگریز

بنور عشق مر خود را برآمیز

۱۱۹

یکی شو عقل اندر لامکان تو

رها کن این زمان عین ماکن تو

۱۲۰

یکی شو عقل در دیدار بیچون

یکی بین و مگو اینجا چه و چون

۱۲۱

یکی بین و یکی دان اندر اینجا

که تا در جان جان گردی تو یکتا

۱۲۲

یکی بین عقل در صاحب کمالی

فراقت رفت اکنون در وصالی

۱۲۳

یکی بین عقل محو آمد فراقت

کنون از عشق کل بین اشتیاقت

۱۲۴

یکی بین عشق اندر عقل جانان

که هستی تو کنون در عشق جانان

۱۲۵

یکی بین عقل اندر عشق دریاب

نمود خویشتن نور جهان یاب

۱۲۶

یکی بین عقل اندر نور هر چیز

که تا یکی شوی درعشق او نیز

۱۲۷

یکی بین نور در عشق هدایت

ترا اینجاست اکنون این سعادت

۱۲۸

چو در یکی عیان عشق دیدی

تو خود میبین حقیقت صدق دیدی

۱۲۹

ز عشق اینجا بمعشوقی سرافراز

همه تقلید از گردن بینداز

۱۳۰

ز عشق اینجا بمعشوقی نمودار

که اکنون آمدی از خواب بیدار

۱۳۱

ز عشق اینجا بمعشوقی حقیقت

یکی اندر یکی در دید دیدت

۱۳۲

یکی بودی یکی گشتی در آخر

همه از یک شدت دیدار ظاهر

۱۳۳

یکی بودی دوئی برداشتی تو

کنون اینجا توئی برداشتی تو

۱۳۴

یکی بودی دوئی رفت و یکی آی

حقیقت ذات بیچون بیشکی آی

۱۳۵

دوئی برداشتی در عشق یاری

چه غم داری کنون با غمگساری

۱۳۶

دوئی برداشتی از یک حقیقت

کنون مکشوف شد بیشک حقیقت

۱۳۷

دوئی برداشتی بر آستان تو

حقیقت یافتهای جان جان تو

۱۳۸

دوئی برداشتی در کلّ اعیان

ز عشقی این زمان دیدار جانان

۱۳۹

دوئی برداشتی ای بود جمله

حقیقت یافتی معبود جمله

۱۴۰

دوئی برداشتی و در وصالی

کنون اعیان نور ذوالجلالی

۱۴۱

دوئی برداشتی در اصل جانان

حقیقت یافتی کل وصل جانان

۱۴۲

دوئی برداشتی از اصل توحید

ترا آمد مراد خویش تادید

۱۴۳

دوئی برداشتی تا کل شدستی

که از اصلت حقیقت کل بدستی

۱۴۴

دوئی برداشتی از ذات مستی

بذات اکنون تو مر ذرّات هستی

۱۴۵

معیّن شد کنون ای عقل اینجا

که در عطّار امروزی تو یکتا

۱۴۶

معیّن شد کنون عقل از نمودار

که واصل گردد اینجاگاه عطّار

۱۴۷

کنون چون واصل هردو جهانی

حقیقت صاحب عشق و معانی

۱۴۸

توئی اکنون حقیقت بیگمان تو

چو من بی نام گرد و بی نشان تو

۱۴۹

چو من بی نام شو در آخر کار

که افتادستمان پرده بیکبار

۱۵۰

برافتادست پرده از رخ دوست

برون شد عقل اکنون جمله از پوست

۱۵۱

برون شد عقل تا محبوب آمد

حقیقت طالب و مطلوب آمد

۱۵۲

بلای عشق کل شد ازمیانه

نمود اکنون وصال جاودانه

۱۵۳

کنون ای عقل اینجا راز داریم

یقین ما هر دو در دیدار یاریم

۱۵۴

کنون ای عقل راز چند صورت

یقین بادست بشنو این ضرورت

۱۵۵

ضرورت صورت اینجا پایدار است

در او اسرار صنع کردگار است

۱۵۶

ز تو پیدا شدست و تو ندیدی

کنون در وصل در اعیان رسیدی

۱۵۷

بتو اینجا مشرّف بود از اوّل

شد اندر آخر کار او معطّل

۱۵۸

بتو اینجا مشرّف بود ارکان

حقیقت همچو تو گشتند کل جان

۱۵۹

بتو اینجا مشرّف یار دیدند

دگر از تو یقین هر چار دیدند

۱۶۰

ز نوشان وصل دلدار است هرچار

برون رفتند از آن عین پندار

۱۶۱

ز نوشان وصل پیدا گشت امروز

ز تو گشتند دیگر بار فیروز

۱۶۲

ز نوشان خلعت نو دادهٔ تو

کنون زیشان بکل آزادهٔ تو

۱۶۳

ز نوشان واصلی دادی یقین باز

دگر گشتند در عزّت سرافراز

۱۶۴

ز نوشان این زمان دیگر وصالست

دگر اینجایگه نور جلالست

۱۶۵

ز نوشان در تجلّی قربت یار

حقیقت این زمان دیدست دیدار

۱۶۶

ز نوشان در تجلّی درگرفتست

حقیقت بیشکی پندار رفتست

۱۶۷

ز نوشان در تجلّی بود پیداست

دگرباره یقین مقصود پیداست

۱۶۸

ز نوشان در تجلّی ذات آمد

عیان عطّار در ذرّات آمد

۱۶۹

ز نوشان میکنی واصل دمادم

ابا ذرّات خوداینجا تو هر دم

۱۷۰

سرایت میکنی در کلّ اسرار

که تاگردند اعیانت خبردار

۱۷۱

خبر دارند از دیداربودت

همی یابند کلّی مر نمودت

۱۷۲

خبر دارند این اسرارت ای دوست

چه جان ودل چه مغز و نیز هم پوست

۱۷۳

خبر دارند از تو در عیانت

چه دل چه صورت و چه مغز جانت

۱۷۴

خبر دارند کاینجا واصلی تو

حقیقت در عیان نی غافل تو

۱۷۵

خبر دارند جمله از نمودت

یکی گشته همه در بود بودت

۱۷۶

خبر دارند از بود فنایت

که خواهد بود آخر کل لقایت

۱۷۷

خبر دارند آخر کل فنایست

یقین بعد از فنا دید بقایست

۱۷۸

بسی گفتی ابا ایشان بهر راز

نمودی وصلشان در هر صفت باز

۱۷۹

بسی گفتی ابا ایشان از آن سرّ

که تا شد رازشان درعشق ظاهر

۱۸۰

اگر عقلست واصل گردی اینجا

مرادش جمله حاصل کردی اینجا

۱۸۱

وگر جسمست ذرّات وجودست

دراعیانند اندر بود بود است

۱۸۲

اگردل هست هم دلدار دارد

در اینجاگه خبر از یار دارد

۱۸۳

اگر جانست خود دیدار شاهست

حقیقت عین دیدار الهست

۱۸۴

اگر عقلت بُد اوّل محو شد باز

حقیقت چون تو بودی صاحب راز

۱۸۵

اگر جانست از وی این یقینست

که زو دیدار کل عین الیقین است

۱۸۶

حقیقت عشق آمد رهنمونت

یکی کرده درون را با برونت

۱۸۷

حقیقت عشق اینجا راه بنمود

در آخر کل عیانت شاه بنمود

۱۸۸

حقیقت عشق این پرده بر انداخت

ترا اینجا بجانان سر برافراخت

۱۸۹

حقیقت عشق اینجاگفتگو شد

در اینجا ذات جمله زو نکو شد

۱۹۰

حقیقت عشق واصل کرد ذرّات

که عشق اینجاست نی بی دیدن ذات

۱۹۱

حقیقت عشق اینجا بود جانست

حقیقت راز پیدا ونهانست

۱۹۲

حقیقت عشق جانانست اظهار

اگرچه جمله زو گشتست دیدار

۱۹۳

حقیقت عشق با عقل آشنا شد

که تا مر عقل دیدار خدا شد

۱۹۴

حقیقت عشق با عقلست در دید

کنون یکی عیان ذات توحید

۱۹۵

حقیقت عشق ذرّات جهان را

یقین بنمود اینجا جان جان را

۱۹۶

حقیقت عشق جان در اوّل کار

یقینِ اصل را کرد او پدیدار

۱۹۷

حقیقت عشق دل را کرد آگاه

همه ذرّات را بنمود او شاه

۱۹۸

حقیقت عشق واصل کرد جمله

که تا گشتند اینجا فرد جمله

۱۹۹

همه فردند اینجا از یقین باز

همه گشتند اینجا رازبین باز

۲۰۰

همه عشقست اگر خود بازیابی

ز عشق اینجا حقیقت راز یابی

۲۰۱

همه عشقست از اعیان پدیدار

نموده روی خود اینجا بدیدار

۲۰۲

همه عشقست کاینجا جمله بنمود

حقیقت عشق را بیندید مقصود

۲۰۳

همه عشقست و راز جمله داند

حقیقت قصّهها مر عشق داند

۲۰۴

همه عشقست اگر این باز دانی

که عشق آمد همه راز نهانی

۲۰۵

همه ذرّات اندر او رسیدند

ولیکن اصل او کلّی ندیدند

۲۰۶

ز عشق از ذرّهٔ بر عالم افتد

بیک ساعت دو عالم بر هم افتد

۲۰۷

ز عشق از ذرّهٔ در جان درآید

ز یک ذرّه دو صد طوفان برآید

۲۰۸

ز عشق ار ذرّهٔ در جان نمودار

شوداینجا نبینی لیس فی الدّار

۲۰۹

ز عشق ار ذرّهٔ پیدا نماید

دو عالم در دلت یکتا نماید

۲۱۰

ز عشقست اینهمه پیدا نموده

ولیکن عشق جانان در ربوده

۲۱۱

یقین اسرار عشق اینجا نهانست

که اندر ذات از یکی عیانست

۲۱۲

حقیقت ذرّهٔ عشقست اینجا

از آن افتاده اندر شور و غوغا

۲۱۳

حقیقت ذرّهٔ در عالم افتد

از آن پیدا نمود آدم افتاد

۲۱۴

حقیقت ذرّهٔ بود است بنگر

که آن دیدار معبود است بنگر

۲۱۵

حقیقت ذرّهٔ ز آن آشکار است

چنین اینجا عجائب بیشمار است

۲۱۶

نمودار است در نقش غرائب

از آن یک ذرّه چندینی عجائب

۲۱۷

از آن یک ذرّه اندر سوی افلاک

فتادست و چنین کردست در خاک

۲۱۸

از آن یک ذرّه در اشیا فتادست

بسرگردان فلک بی پا ستادسات

۲۱۹

فلک گردانست در عشق از معانی

از او پیدا شده راز نهانی

۲۲۰

حقیقت ذرّهٔ در آفتابست

از آن پیوسته اندر تک و تابست

۲۲۱

حقیقت ذرّهٔ در ماه و هر ماه

فتد کوهی شود مانندهٔ کاه

۲۲۲

حقیقت ذرّهٔ در ماه آید

حقیقت سالک خرگاه آید

۲۲۳

یقین عشقست یک ذرّه ز حضرت

در اینجا گاه از دیدار قربت

۲۲۴

چو یک ذرّه است چندین شور و غوغا

حقیقت بود آن اینجا نه پیدا

۲۲۵

حقیقت بود آن دریافت منصور

از آن زد در اناالحق ذات مشهود

۲۲۶

حقیقت عشق کل او راست پیدا

حقیقت جزو و کل او راست شیدا

۲۲۷

عیان عشق کل منصور دیدم

اناالحق زد حقیقت او از آن دم

۲۲۸

اناالحق زد که عشق کل عیان شد

یقین در عشق او کل جان جان شد

۲۲۹

اناالحق زد از آن کل تا عیان دید

حقیقت راست گفت او جان جان دید

۲۳۰

یقین او بود اینجا عشق کل راز

که دیده بود اندر خویشتن باز

۲۳۱

کجا هرذرّهٔ خورشید گردد

سُها هرگز کجا ناهید گردد

۲۳۲

حقیقت آفتابی باید اینجا

که ذرّهوار میبنماید اینجا

۲۳۳

حقیقت آفتابی باید از نور

که بر ذرّات گردد جمله مشهور

۲۳۴

حقیقت آفتابی بود تابان

که شد بر جملهٔ ذرّات رخشان

۲۳۵

گمان برداشت اینجا از یقین باز

چودر جان رخ نمودش آن سرافراز

۲۳۶

گمان برداشت اینجاگاه عطّار

یقین چون دید و گوید جان ودلدار

۲۳۷

گمان برداشت عطّار از جهانش

چو اوشد در حقیقت جان جانش

۲۳۸

بدو واصل شدست اندر خراسان

بشد از جان در اینجاگه هراسان

۲۳۹

سر خود را فدای روی او کرد

ز دید اودر اینجا گفتگو کرد

۲۴۰

ز دید او یقین بنمود اسرار

چو از وی شد حقیقت او خبردار

۲۴۱

ز دید او یقین شد همچو خورشد

اناالحق میزند تا عین جاوید

۲۴۲

ز دید او اناالحق میزند باز

حقیقت هردل او میکند باز

۲۴۳

سر وجانم فدایش باد اینجا

حقیقت خاک پایش باد اینجا

۲۴۴

مرا وصلست از دیدارمنصور

که دارم در درون اسرار منصور

۲۴۵

مرا وصلست از دیدار آن شاه

که او کردستم اینجاگاه آگاه

۲۴۶

همه عشقست اگر خود بازیابی

ز عشق اینجا حقیقت راز یابی

۲۴۷

همه عشقست از اعیان بدیدار

نموده روی خوداینجا پدیدار

۲۴۸

همه عشقست کاینجا جمله بنمود

حقیقت عشق را بین دید مقصود

۲۴۹

همه عشقست و راز جمله داند

حقیقت قصهها مر عشق خواند

۲۵۰

همه عشقست اگر این باز دانی

که عشق آمد همه راز نهانی

۲۵۱

همه ذرّات اندر او رسیدند

ولیکن اصل او کلّی ندیدند

۲۵۲

مرا وصلست از دیدار رویش

از آن افتادهام در گفتگویش

۲۵۳

مرا وصلست از دیدار آن سّر

که اسرار دوعالم کرد ظاهر

۲۵۴

مرا وصلست چون خورشید دارم

حقیقت دید او جاوید دارم

۲۵۵

مرا وصلست از او در هر دو عالم

از اودم میزنم در هر دو عالم

۲۵۶

مرا وصلست از او تا در عیانم

حقیقت گفت او راز نهانم

۲۵۷

مرا وصلست از او در آخر کار

که پرده برگرفت از رخ بیکبار

۲۵۸

معائینه جمال خود نموداست

ابا عطّار در گفت و شنود است

۲۵۹

معائینه مراکرد است واصل

حقیقت بود او شد جان و هم دل

۲۶۰

معائینه دل و جانم یکی کرد

ز دیدارخود او اینجایگه فرد

۲۶۱

معائینه دل و جانم ز اعیان

بذات بود خود او کرد پنهان

۲۶۲

معائینه مرا اودید دیدست

بجز خود در جهان او کس ندیدست

۲۶۳

بجز من این دم من کس نزد باز

که او کردم حقیقت صاحب راز

۲۶۴

بجز من این دم او کس ندارد

که دراین دم حقیقت پایدارد

۲۶۵

نشان آنست کآخر سر ببازم

ز سرّ او در اینجا سر فرازم

۲۶۶

نشان اینست کآخر باز بیند

حقیقت سالکان راز بیند

۲۶۷

نشان اینست کاندر آخر کار

بریده سر شود در عشق عطّار

۲۶۸

نشان اینست دادم تا بدانند

بیان کردم بهرجان تا بخوانند

۲۶۹

بهرجائی که اندر جوهر ذات

حقیقت وصف کردستم من از ذات

۲۷۰

نشان دادم ز وصل سر بریده

که خواهم گشت اینجا سر بریده

۲۷۱

نشان دادم اگر دریابی اینجا

چنین کن تا نوا دریابی اینجا

۲۷۲

نشان دادم من از اسرار جانان

که خواهم کُشته شد در کار جانان

۲۷۳

چو کردم فاش اینجا کشته گردم

بخاک و خون همی آغشته گردم

۲۷۴

چو کردم فاش مر اسرار منصور

حقیقت من بپای دار منصور

۲۷۵

شوم کشته که اندر پای دارم

حقیقت عشق او را پایدارم

۲۷۶

حقیقت پایدارم راز او من

گذشتم من چو او ازجان وز تن

۲۷۷

گذشتم از تن و جان آخر کار

چو کردم سرّ جانان من پدیدار

۲۷۸

گذشتم از تن و جان من حقیقت

نخواهم آخر کار این طبیعت

۲۷۹

گذشتم از تن و جان راز دیدم

نمود عشق جانان باز دیدم

۲۸۰

گذشتم از تن و جان من یقین است

که اندر کلّ اشیا بیش بین است

۲۸۱

منم اسرار خود در خویش دیده

حقیقت کشتنم از پیش دیده

۲۸۲

منم اسرار جانان کرده هان فاش

مرا خواهد یقین گشتن از آن فاش

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱۶۷
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات