عطار

عطار

بخش ۳۵ - در خبر دادن سلطان العارفین بایزید فرماید

۱

چنین گفتست اینجا بایزید او

که اندر عشق دیدست دید دید او

۲

که من در عشق دل بودم طلبکار

نمیدیدم حقیقت دید دیدار

۳

بسی در منزل جان راه کردم

که تا در دل عیان آگاه گردم

۴

طلب میکردم اینجاگنج جانان

بسی اینجاکشیدم رنج جانان

۵

بآخرچون رسیدم بر سر گنج

حقیقت بود بودم این همه رنج

۶

چودیده خویشتن گردیده بودم

حقیقت نور کل در دیده بودم

۷

حقیقت دیده بُد چون دیدم او را

ز حُسن ظاهرش بگزیدم او را

۸

بنور دیده دیدم عین هستی

چه پیش و پس چه بالا و چه پستی

۹

بنوردیده دیدم جمله اشیاء

عیان بد جملگی در دیده او را

۱۰

بنور دیده دیدم نور خورشید

حقیقت مشتری و ماه و ناهید

۱۱

بنور دیده دیدم جمله انجم

که اندر دیده بُد چون قطرهٔ گم

۱۲

بنور دیده دیدم راز اینجا

یقین انجام و هم آغاز اینجا

۱۳

بنور دیده دیدم نور تابان

که میشد برفلک هر دم شتابان

۱۴

بنور دیده دیدم عرش و افلاک

همه گردان شده بر کرهٔ خاک

۱۵

بنور دیده دیدم تخت و کرسی

که نور دیده دانم نور قدسی

۱۶

بنور دیده دیدم در قلم لوح

ز نور دیده دیدم بیشکی روح

۱۷

بنور دیده دیدم آتش و باد

که اندر دیده بُد آنکه شدم شاد

۱۸

بنور دیده دیدم آب با خاکر

که نوردیده دیدم صنع آن پاک

۱۹

بنور دیده دیدم هر نباتی

که رسته زاده از وی مر نباتی

۲۰

بنور دیده دیدم کوه و دریا

حقیقت خوش بدیدم عین الّا

۲۱

بنور دیده دیدم دید دنیا

حقیقت نیز هم توحید مولا

۲۲

بنور دیده اینجا ذات دیدم

یقین مر جملهٔ ذرّات دیدم

۲۳

بنور دیده دیدم هرچه بُد آن

حقیقت بی نشان و با نشان آن

۲۴

بنور دیده دیدم من سراسر

حقیقت هرچه اینجا ساخت داور

۲۵

ز دیده هر که اینجا راز بیند

یقین اعیان کل را باز بیند

۲۶

ز نور دیده اینجا میتوان یافت

حقیقت اندر اینجا جان جان یافت

۲۷

ز نور دیده گرواصل شوی هان

حیقت هم در او یابی تو جانان

۲۸

زهی خورشید بر چرخ برین تو

که هستی اندر اینجا پیش بین تو

۲۹

ندیدی خویشتن را زان تو یکتا

حقیقت هستی اندر جمله یکتا

۳۰

ندیدی خویشتن را در حقیقت

همان آمد از آن تو بدیدت

۳۱

تو دیداری از آنت دیده خوانند

درون جزو و کل گردیده دانند

۳۲

تو دیداری از آن بیچون نمودی

که درخود قبّهٔ گردون بدیدی

۳۳

تو دیداری از آنی عین دیدار

که از تو جملگی آمد پدیدار

۳۴

تو دیداری از آن اندر همه نور

توئی اینجایگه در جمله مشهور

۳۵

تو دیداری تمامت سالکانی

نمودار عیان واصلانی

۳۶

تو دیداری از آن خورشید بودی

که سرتاسر ز نور خود نمودی

۳۷

تو دیداری از آنی در جهان فاش

درونت را عیان دیدیم نقّاش

۳۸

تو دیداری از آن نور تجلّی

عیان در تست کل دیدار مولی

۳۹

تو دیداری از آن بود الهی

که اینجاگه تو مقصود الهی

۴۰

تو دیداری از آن در روشنائی

تو داری این زمان دید خدائی

۴۱

تو دیداری و هستی راز دیده

که خویشی هم حقیقت باز دیده

۴۲

تو دیداری که درجمله یقینی

حقیقت جملگی اینجا تو بینی

۴۳

بتو پیداست اینجا جسم و جانم

ز تو شد در عیان عین العیانم

۴۴

بتو پیداست اسرار جهان کل

حقیقت بیشکی کون و مکان کل

۴۵

بتو پیداست ای خورشید جانها

توئی اینجایگه امّید جانها

۴۶

بتو پیداست ای خورشید اعلی

که دیداری تو از نور تجلّی

۴۷

بتو پیداست ای خورشید انور

حقیقت مهر و ماه و بود اختر

۴۸

بتو پیداست اندر تو نهانست

که دیدار تو اینجا جان جانست

۴۹

زهی دیدار تو جان کرده روشن

فتاده نور تو در هفت گلشن

۵۰

تمامت دیدهٔ گردیدهٔ تو

از آن اینجای صاحب دیدهٔ تو

۵۱

حقیقت دیدهٔ کون و مکانت

کنون افتادهٔ در این مکانت

۵۲

مکانت روشنست از نور خودبین

حقیقت نور خود در نور خودبین

۵۳

مکانت روشن و دیدار تو دوست

حقیقت جملگی اسرارت از اوست

۵۴

مکانت روشن و اعیان تو بودی

در این نقش فنا دائم تو بودی

۵۵

در این نقش فنائی این دم اظهار

ز تو اسرار کل اینجا پدیدار

۵۶

در این نقش فنائی این زمان تو

گذشته از همه کون و مکان تو

۵۷

مکان و کون اینجا سیرداری

حقیقت بت درون دیر داری

۵۸

مکان و کون درتو هست موجود

تو داری در عیان دیدار معبود

۵۹

مکان و کون دیدار تو آمد

حقیقت چرخ پرگار تو آمد

۶۰

بتو پیداست عقل و جان و ادراک

تو خورشیدی فتاده در سوی خاک

۶۱

بتو پیداست وز تو راز بینم

ز تو هر چیز در خود باز بینم

۶۲

بتو پیداست اینجاگاه جانم

توئی اینجا نشان بی نشانم

۶۳

بتو پیداست اینجا بود عطّار

حقیقت هم توئی مقصود عطّار

۶۴

درون دیدهٔ و راز گفتی

حقیقت شرح دید باز گفتی

۶۵

درون دیدهٔ در جمله موجود

حقیقت دیدهٔ ودیده مقصود

۶۶

بتو عطّار اینجاگه نموداست

که درتو دید پاک اللّه بود است

۶۷

صفات دیده اینجا اینچنین است

که اندر خویشتن او جمله بین است

۶۸

صفات دیده ای عطّار کردی

مر او را سرّ کل دیدار کردی

۶۹

صفات دیده کردی آشکاره

کز او دار یتو در عالم نظاره

۷۰

صفات دیده موجود است در ذات

حقیقت نقش بسته جمله ذرات

۷۱

صفات دیده اینجا مصطفی یافت

در آن دید حقیقت کل خدا یافت

۷۲

صفات دیدهٔ خودبین در اینجا

بنور ذات کل در جزو پیدا

۷۳

عجائب جوهر یبی منتهایست

که در دیده نمودار بقایست

۷۴

سخن از دیده میگوئیم اینجا

وصال دیده میجوئیم اینجا

۷۵

سخن از دیده گفتم تا بدانی

سخن ازدیده گو گر کاردانی

۷۶

سخن از دیده گفتستم یقین من

ز دیده آمدستم پیش بین من

۷۷

سخن از دیده گفتم پیش هرکس

تو نیز از دیده بشنو کین ترا بس

۷۸

سخن از دیده گوی و عین دیدار

ز دیده هر معانی را پدید آر

۷۹

سخن از دیده گوی و عین توحید

مگو نادیده جانا سرّ تقلید

۸۰

سخن از دیده گو اینجایگه باز

چو دیدی از درون دیدهات راز

۸۱

سخن از دیده گوی ای مرد اسرار

سخن از دیده گوئی سرّ اسرار

۸۲

سخن از دیده گوی و دیده کن باز

حقیقت گفتن بیهوده انداز

۸۳

سخن از دیده گوی اینجا حقیقت

اگر بیناست اینجا دید دیدت

۸۴

سخن از دیده گو اینجا یقین تو

هم از دیده شنو مر راز بین تو

۸۵

سخن از دیده چون بسیار گفتم

حقیقت جملگی با یار گفتم

۸۶

سخن از دیده گفتم در لقا من

نمودم پیش هرکس رازها من

۸۷

سخن از دیده خواهم گفت دیگر

زهیلاجت شود این سر میسّر

۸۸

سخن از دیده خواهم گفت اینجا

دُرِ اسرار خواهم سُفت اینجا

۸۹

سخن از دیده اینجا باز گویم

حقیقت جملگی از راز گویم

۹۰

سخن از دیده شد اینجا عیانم

در اینجا بنگری شرح و بیانم

۹۱

در اینجا راز کل پیداست آخر

حقیقت ذات کل اینجاست آخر

۹۲

در اینجا جملگی وصلست پیدا

ترا تحقیق در اصل است پیدا

۹۳

در اینجا راز بیچون بازیابی

ز گنجشک خودت شهباز یابی

۹۴

دگر آرایشی بودآن در اینجا

حقیقت جزو و کل خود دان دراینجا

۹۵

حقیقت چون سخن از دیده گفتم

نه ازتقلید وز نادیده گفتم

۹۶

حقیقت چون سخن از دیده شد باز

مراد کل در اینجا دیده شد باز

۹۷

بچشم دل جمال دوست دیدم

چنان کآنجا جمال اوست دیدم

۹۸

بچشم جان جمال یار در دید

حقیقت دیدهام در اصل توحید

۹۹

بچشم صورت و دل هر دو پیداست

جمال جان و جانانم هویداست

۱۰۰

بچشم صورت و دل در مکانم

گذشته من ز کوْن اندر مکانم

۱۰۱

بچشم جان و دل اینجا بدیدم

جمال ذات بی همتا بدیدم

۱۰۲

بچشم جان و دل واصل شدم من

حقیقت جان جان حاصل شدم من

۱۰۳

بچشم جان و دل در چشم صورت

توانی یافت در هر سه حضورت

۱۰۴

چو هر سه با هم اندر داخل هم

حقیقت در یکی هم واصل هم

۱۰۵

چو هر سه در یکی دیدار دارند

حقیقت هر سه بود یار دارند

۱۰۶

چو هر سه در یکی اعیان رازند

حقیقت هر سه اینجا دیده بازند

۱۰۷

چو هر سه در یکی موجود بودند

در آخر هر سه در یکی نمودند

۱۰۸

چو هر سه در یکی موجود ذاتند

حقیقت هر سه اعیان صفاتند

۱۰۹

چو هر سه در یکی اسرار دیدند

در اینجا راز اعیان باز دیدند

۱۱۰

چو هر سه در یکی دیدند دلدار

کنون هستنداز اعیان خبردار

۱۱۱

از آن جوهر حقیقت بازدانند

سوی جوهر ره خود باز دانند

۱۱۲

از آن جوهر گر اینجا آگهی تو

خبرداری وگرنه ابلهی تو

۱۱۳

از آن جوهر که اینجا دیدهٔ باز

حقیقت نی ز کس بشنیدهٔ باز

۱۱۴

نظر کن هر سه جوهر خویشتن بین

مر این هر سه درون جان و تن بین

۱۱۵

ترا این هر سه جوهر در نمودست

حقیقت هر سه اعیان وجودست

۱۱۶

ترا این هر سه جوهر بایدت دید

که ایشانند در اعیان توحید

۱۱۷

ترا این هر سه جوهر هست موصوف

وز ایشان رازها اینجاست مکشوف

۱۱۸

ترا این هر سه جوهر گر بدانی

تو باشی صاحب راز معانی

۱۱۹

ترا این هر سه جوهر نور ذاتند

که بنموده رخت اندر صفاتند

۱۲۰

ترا این هر سه جوهر هست بر حق

حقیقت دیده دیدارست مطلق

۱۲۱

بدین هر سه تو داری روشنائی

توانی یافت اعیان خدائی

۱۲۲

بدین هر سه جمال یار بینی

در اینجاگه جلال یار بینی

۱۲۳

بدین هر سه بیابی در صفاتت

حقیقت درجهان اعیانِ ذاتت

۱۲۴

بدین هر سه بیابی راز بیچون

در اینجاگه عیان هفت گردون

۱۲۵

بدین هر سه حقیقت شد نمودار

از این هر سه عیان شد دید دیدار

۱۲۶

بدین هر سه شدم واصل حقیقت

ازاین هر سه عیان شد دید دیدت

۱۲۷

بدین هر سه منم کل راز دیده

جمال یار در خود باز دیده

۱۲۸

بدین هر سه اگر ره میبری تو

سزد گر جز که ایشان بنگری تو

۱۲۹

بدیشان بیشکی دیدار یابی

در ایشان کل عیان دلدار یابی

۱۳۰

بدیشان بنگر و دیدار خود بین

در ایشان جملگی اسرار خودبین

۱۳۱

بدیشانست قائم ذات موجود

که ایشانند اینجا جوهر بود

۱۳۲

اگر ایشان نبودی در دوعالم

کجا پیدا شدی دیدار آدم

۱۳۳

اگر ایشان نبودی در حقیقت

که دانستی یقین سرّ شریعت

۱۳۴

گر ایشان اندر این عالم نبودی

وجود عالم و آدم نبودی

۱۳۵

حقیقت عشق از ایشانم عیانست

اگرچه هر سه اینجا جان جانست

۱۳۶

حقیقت عشق از ایشان میشناسم

از ایشان من ابا شکر و سپاسم

۱۳۷

حقیقت عشق موجودست از ایشان

که ایشانند دائم رازبینان

۱۳۸

چو ایاشن صاحب رازند دریاب

هم از ایشان از ایشان کل خبر یاب

۱۳۹

چو ایشان صاحب اسرار جهانند

حقیقت در عیان کل عیانند

۱۴۰

عیان هر سه را بین و بقا شو

وز ایشان آخر اینجا کدخدا شو

۱۴۱

عیان هر سه را بین بنگرت راز

از این هر سه عیان انجام و آغاز

۱۴۲

عیان هر سه بین تا راز بینی

وز ایشان جمله اشیا بازبینی

۱۴۳

عیان هر سه اینجا مصطفی دید

در ایشان بیشکی آنجا لقا دید

۱۴۴

عیان هر سه اینجا مرتضی نیز

حقیقت یافت در اسرار هرچیز

۱۴۵

عیان هر سه را بین و لقا شو

در ایشان آخر اینجا کدخدا شو

۱۴۶

عیان هر سه در ایشانست پیدا

حقیقت درتو آن پیداست پیدا

۱۴۷

عیان هر سه اینجا در درونست

دواَت دراندرون یکی برونست

۱۴۸

حققت اندرون مر ذات بیند

برون بیشک همه ذرّات بیند

۱۴۹

حقیقت آنچه کلّ اندرونند

یقین میدان که درتو رهنمونند

۱۵۰

حقیقت ظاهرت ظاهر نماید

از آن هم باطنت قادر نماید

۱۵۱

از آنِ ظاهرت عین صفاتست

وزان باطنت دیدار ذاتست

۱۵۲

از آنِ ظاهرت موجود جسمست

از آن اینجایگه مر بود اسمست

۱۵۳

از آنِ باطنت دید الهست

حقیقت هر دو توحید اله است

۱۵۴

از آنِ باطنت بنماید اینجا

در تحقیق میبگشاید اینجا

۱۵۵

از آنِ باطنت بشناس و حق یاب

که خورشیدند از حق حق بحق یاب

۱۵۶

از آنِ باطنت گر رهبری تو

حقیقت ذات کل را بنگری تو

۱۵۷

از آنِ ظاهرت اشیا نماید

ترا اشیا یقین پیدا نماید

۱۵۸

از آنِ ظاهرت بنگر که غالب

شوی آخر چو هستی مر تو طالب

۱۵۹

در اوّل ظاهرت گردد صفاتت

در آخر بازیابی عین ذاتت

۱۶۰

حقیقت مصطفی را سر نمودار

ز باطن شد حقیقت کل پدیدار

۱۶۱

در آخر ظاهرش در خواست از حق

که تا ظاهر بیابد راز مطلق

۱۶۲

بحق گفتا که اشیاام تو بنما

در اینجا راز پیداام تو بنما

۱۶۳

حقیقت چون ز باطن کاردان شد

عیان ظاهرش آخر عیان شد

۱۶۴

حقیقت شرح آن از جسم و جان بین

همه در خویشتن بیشک عیان بین

۱۶۵

ولکین این بیان را شرح گویم

در آن هیلاج کانجا راز گویم

۱۶۶

حقیقت شرح هیلاجم چنان است

که شرح کل در اینجاگه عیانست

۱۶۷

یقین عین اشیا را از آن یاب

درون را در یقین راز نهان یاب

۱۶۸

اگر با دیدهٔ اشیا تو بنگر

ز پنهانی مگو پیدا تو بنگر

۱۶۹

چه خواهی دید از پنهان که بودست

نظر کن سرّ اشیا کان نموداست

۱۷۰

حقیقت جوهری خوش آفرینش

ترا اینجایگه در نور بینش

۱۷۱

حقیقت جوهری خوب و لطیفست

حقیقت هم ثقیل و هم خفیفست

۱۷۲

بیانی دیگر است این سرّ اسرار

ز هیلاجت کنم اینجا بدیدار

۱۷۳

ز این جوهر که نام آمد صفاتش

از این پیداست مر اعیان ذاتش

۱۷۴

ازاین جوهر بیابی کام اینجا

یقین آغازت و انجام اینجا

۱۷۵

از این جوهر نمودت جسم در دید

که این جوهر عیان آمد ز توحید

۱۷۶

از این جوهر نظام عالم آمد

صفاتش جمله عین آدم آمد

۱۷۷

از این جوهر عیان شد هر چه بنمود

حقیقت این ز ذاتِ کل عیان بود

۱۷۸

از این جوهر عیان شد جوهر ذات

از این جوهر نمودارست ذرّات

۱۷۹

از این جوهر ببین تابنده اختر

حقیقت هر شبی اعیانست جوهر

۱۸۰

از این جوهر ببین تابنده خورشید

حقیقت مشتری و عین ناهید

۱۸۱

از این جوهر نظر کن جوهر ماه

که میتابد ز اعیان بهر او ماه

۱۸۲

بسی اسرارها یابی از این باز

اگرداری یقین چشم یقین باز

۱۸۳

ترا چشم یقین میباید ای دوست

که تا یابی که این جوهرهم از اوست

۱۸۴

ترا چشم یقین میابد اینجا

که تا چشم دلت بگشاید اینجا

۱۸۵

ترا چشم یقین میباید ای دل

که مقصودست بیشک جمله حاصل

۱۸۶

ترا چشم یقین امروز بازست

نشیبی این زمان وقت فراز است

۱۸۷

ترا چشم یقین ازدید دیدست

کز آن اسرار جزو و کل بدیدست

۱۸۸

ترا چشم یقین پیداست بنگر

حقیقت ذات بیهمتاست بنگر

۱۸۹

اگر امروز یابی از یقین تو

حقیقت دانم اینجا پیش بین تو

۱۹۰

اگر امروز یابی آنچه جوئی

حقیقت چون بدانی خود تو اوئی

۱۹۱

اگر امروز چشم دل کنی باز

بیابی از صفات انجام وآغاز

۱۹۲

اگر امروز چشم جان بیابی

حقیقت ذات از اعیان بیابی

۱۹۳

ترا چون چشم جان اینجا یقین است

حقیقت در همه عین الیقین است

۱۹۴

وگر مر چشم دلت امروز بازست

حقیقت او در اینجا عین رازست

۱۹۵

وگر چشم صورت هست دیدار

حقیقت شرح گفتستم ترا یار

۱۹۶

یقین از چشم جان مقصود ذاتست

دگر از چشم دل دید صفاتست

۱۹۷

حقیقت چشم صورت آفرینش

یقین چندی همی بیند ز بینش

۱۹۸

حقیقت هر سه در هم راز دانند

حقیقت چون ببینی باز دانند

۱۹۹

ولی چشم یقین از جوهر کل

یقین دیدار ذاتست از دَرِ کُل

۲۰۰

حقیقت آنست گر تو باز دانی

بدان دیدار سر را باز دانی

۲۰۱

کسی کو را در اینجاگه حضور است

سراپایش حقیقت غرق نورست

۲۰۲

حضور خود طلب گر راز دانی

که از عین حضور اینها بدانی

۲۰۳

حضور از ذات دان ای مرد عاشق

اگر هستی در اینجاگه تو صادق

۲۰۴

حضوری را طلب کن آخر کار

که آید از حضورت آن بدیدار

۲۰۵

حضورت را طلب در زندگانی

که از اینجا بیابی هر معانی

۲۰۶

حضوری را طلب در طاعت خویش

که تا یابی در آن سر راحت خویش

۲۰۷

حضوری را طلب در صبحگاهی

که تا یابی در آن سرّ الهی

۲۰۸

ضوری را طلب در وقت آن دم

که مکشوفت شود اسرار عالم

۲۰۹

حضور جان ودل اندر سحرگاه

ترا بنماید اینجا بیشکی شاه

۲۱۰

حضور جان ودل آن وقت یابی

اگر از دل سوی طاعت شتابی

۲۱۱

حضور طاعت اینجاگاه دریاب

ز طاعت در بر جانان نظر یاب

۲۱۲

حضور طاعت اینجاگاه مردان

یقین دیدند اینجا جان جانان

۲۱۳

حضور طاعت از ذاتست پیدا

از آن اعیان ذرّاتست اینجا

۲۱۴

بطاعت کوش و پیش آور حضوری

که تا یابی در اینجاگه حضوری

۲۱۵

بطاعت کوش اندر زندگانی

نماز صبح کن گر کاردانی

۲۱۶

بطاعت یاب جانان را تو در راز

که چشم جانت از طاعت شود باز

۲۱۷

بطاعت خوی کن مانند منصور

که تا حقت شود اینجای مشهور

۲۱۸

بطاعت خوی کن چون انبیا تو

که از طاعت بیابی مر لقا تو

۲۱۹

بطاعت خوی کن تا آخر کار

براندازد حجابت را بیکبار

۲۲۰

بطاعت راحت جان بازیابی

در اینجا تو عیان راز یابی

۲۲۱

بطاعت جمله مردان راز دیدند

جمال جان ز طاعت باز دیدند

۲۲۲

ز طاعت آفرینش رخ نماید

ترا آن عین بینش رخ نماید

۲۲۳

ز طاعت انبیا بردند کل گوی

ز طاعت هر سخن از راز کل گوی

۲۲۴

ز طاعت انبیا اسرار دیدند

در آخر جملگی دیدار دیدند

۲۲۵

بطاعت انبیا اینجا عیانند

که ایشان پیشوایان جهانند

۲۲۶

هر آنکو طاعت مولی کند او

چو مردان پشت بر دنیا کند او

۲۲۷

شود او را عیان دیدار کل فاش

بطاعت یابد اینجا دید نقّاش

۲۲۸

از اوّل در صفا باشی همیشه

اگر طاعت کنی ای مرد پیشه

۲۲۹

از اوّل در صفای طاعت آویز

ز خوفت در گذر در راحت آویز

۲۳۰

از اوّل در وضو میدان تو اسرار

که اینجا از چه خواهی کرد این کار

۲۳۱

حقیقت میشودهر نفس کل پاک

از اوّل تا بدانی عین دل پاک

۲۳۲

وگر چون آب آری در دهان تو

مگردان ذکر او جز بر زبان تو

۲۳۳

زبانت را حقیقت نطق اللّه

شوی بیشک تو از اسرار آگاه

۲۳۴

ز تو برخیزد آن عین نجاست

حقیقت پاک گردانی حواست

۲۳۵

وگر چون دست شوئی راز میگوی

پس آنگه دست ازدنیا فروشوی

۲۳۶

وگر چون آب آری سوی بینی

یقین مر ذات از هر سوی بینی

۲۳۷

در آن دم باشدت ز آندم فراغت

رسانی آب مر سوی دماغت

۲۳۸

حقیقت بوی جان اندر مشامت

رسد روشن کند مرجان بجامت

۲۳۹

چوآب آید همی سوی رخانت

نماید روی بیشک جان جانت

۲۴۰

بگردان روی جان از سوی دنیا

مبین تو هیچ ز دیدار مولا

۲۴۱

وگر چون هر دودست ای دوست شوئی

یقین میدان که جمله دید اوئی

۲۴۲

حقیقت دوست را ازدست مگذار

دو روزی دست او فرصت نگهدار

۲۴۳

که اندردست خود یابی سراسر

برایشان دست چون یابی سراسر

۲۴۴

وگر چون آب در پیشانی آری

یقین میدان که آن دم راز داری

۲۴۵

چو پیشانی کنی از آب او تر

ترا این سر بود هر بار خوشتر

۲۴۶

حقیقت پیش بینی پیش گیری

بمانی زنده دل هرگز نمیری

۲۴۷

همه در پیش بینی آن زمان باز

حقیقت در سرت انجام و آغاز

۲۴۸

بیابی سرّ پیشان آخر ای دوست

برون آئی مثال مغز از پوست

۲۴۹

وگر چون می بشوئی مر قدم تو

بیابی در عیان سرّ قدم تو

۲۵۰

نهی آنگه قدم در کوی دلدار

شوی آنگه ز راز او خبردار

۲۵۱

قدم در راه جانان نه دمی تو

فرو باران ز شوقت شبنمی تو

۲۵۲

قدم در کوی جانان نه بتحقیق

که تا یابی در اینجاگاه توفیق

۲۵۳

قدم در کوی جانان نه در اینجا

که تادر آن وضو باشی تو یکتا

۲۵۴

قدم در کوی جانان نه حقیقت

چنان بسیار در راه شریعت

۲۵۵

قدم در کوی جانان نه یقین تو

که تا یابی عیان عین الیقین تو

۲۵۶

قدم در کوی جانان نه در اسرار

که تا باشی از این معنی خبردار

۲۵۷

قدم چون در ره جانان نهادی

حقیقت درد آندم برگشادی

۲۵۸

قدم را اینچنین نه اندر این کوی

که تا یکی از آن یابی ز هر سوی

۲۵۹

وگر چون در سجود دوست آئی

حقیقت مغز جان بی پوست آئی

۲۶۰

چنان باید چو آئی در نمازت

دَرِ اسرار باشد جمله بازت

۲۶۱

در اسرار این دم باز بینی

حقیقت اندر آندم راز بینی

۲۶۲

چنان باید چو تو تکبیر بستی

یقین ازدام زرق و مکر رستی

۲۶۳

چو گفتی آن زمان اللّه و اکبر

درون خویشتن اللّه بنگر

۲۶۴

چو گفتی آن زمان اللّه از جان

درون بینی حقیقت راز پنهان

۲۶۵

چو گفتی آن زمان اللّه از دید

یکی بینی در آندم عین توحید

۲۶۶

چو گفتی آن زمان اللّه در راز

حقیقت ذات کل بینی زخود باز

۲۶۷

چو گفتی آن زمان اللّه ناگاه

درون خویشتن بینی رخ شاه

۲۶۸

حضورت آن زمان حاصل نماید

دل و جانت از آن واصل نماید

۲۶۹

حضورت آن زمان باشد عیانی

که آندم هم عیان و هم نهانی

۲۷۰

حضور آندم بود مردان عالم

که حق زان میتوانی یافت آندم

۲۷۱

حضور آندم بود گردی تو واصل

همه مقصود از این آید بحاصل

۲۷۲

حضور آندم توان دم باشد ای جان

که ذات کل بود در دید جانان

۲۷۳

طبیعت آندم از خود دور گردان

سراپایت بکلّی نور گردان

۲۷۴

طبیعت آندم ازخود دورانداز

دل و جان در بر آن نور انداز

۲۷۵

سجود دوست کن اندر حضورت

نظر کن جان و دل در غرق نورت

۲۷۶

سجود دوست کن اندر سجودت

حقیقت یاب کل اعیان بودت

۲۷۷

مباش آندم دلا غافل در اسرار

نظر در سوی هر چیزی تو بگمار

۲۷۸

درونت پاک دار و با صفا باش

در آن لحظه تو دیدار خدا باش

۲۷۹

درونت پاک دار آن لحظه در جان

که درجانت نماید روی جانان

۲۸۰

حقیقت سجدهٔ حق میکنی باز

حقیقت باشی آندم صاحب راز

۲۸۱

چو حق درجان و اندر جانست موجود

حقیقت میکنی سجده ز معبود

۲۸۲

حقیقت سجده پیش او چو کردی

حقیقت از همه آزاد و فردی

۲۸۳

حقیقت سجدهٔ جانان کن اینجا

دلت چون مهر و مه رخشان کن اینجا

۲۸۴

تو سجده سجدهٔ او میکنی دوست

حقیقت جسم و جان وجملگی اوست

۲۸۵

چو کردی سجده پیش یار اینجا

شدی کل صاحب اسرار اینجا

۲۸۶

چو کردی سجده پیش او حقیقت

شدی اینجا مصفّی از طبیعت

۲۸۷

چو کردی سجده صافی گشتی از خویش

حجاب جسم و جان بردار از پیش

۲۸۸

درون را با برون گردان مصفّا

برای اسم و گم شو در مسمّا

۲۸۹

درون را با برون کن غرق در نور

که تا باشی بکل نورٌ علی نور

۲۹۰

درون خویش اندر سوی حضرت

یقین دریاب وانگه رو بقربت

۲۹۱

بخواه از حق تعالی او یقینت

از او میخواه در عین الیقینت

۲۹۲

بجز او هیچ ازو اینجا مجو تو

بجز دیدار او یاری مجو تو

۲۹۳

از او او خواه اینجا در حقیقت

که تا پیدا نماید دید دیدت

۲۹۴

از او او بین حقیقت آشکاره

هم از وی هم بدو میکن نظاره

۲۹۵

از او او بین که بود تو یقین اوست

حقیقت هرچه بینی مغز با پوست

۲۹۶

از او او بین که ذاتش هست موجود

ترا دیدار او چون هست مقصود

۲۹۷

از او او بین که سرتاپایت اینجا

حقیقت اوستی هستی تو یکتا

۲۹۸

از او او بین اگر تو راز دانی

که او در خویشتن می بازدانی

۲۹۹

از او او بین که او آمد وجودت

نمود خویش در صورت نمودت

۳۰۰

از او او بین اگر هستی تو آگاه

که دیدار تو آمد حضرت شاه

۳۰۱

تو او در خود نگر اینجا حقیقت

درون تست پیدا دید دیدت

۳۰۲

تو اوئی او تو نادانی در اسرار

کنون از سرّ کل اینجا خبردار

۳۰۳

حقیقت اوّل و آخر تو باشی

یقین مر باطن و ظاهر تو باشی

۳۰۴

سجود خویش کردی در عیان باز

تو اینجایگه در انجام و آغاز

۳۰۵

بتو پیداست اینجا هرچه دیدی

خدائی این زمان در دید دیدی

۳۰۶

حقیقت گوئی وهم در مکانی

یکی اندر یکی و جان جانی

۳۰۷

از اوّل تا بآخر در تو موجود

حقیقت کل توئی اسرار معبود

۳۰۸

در اوّل تا بآخر ذات پاکی

نه نار و باد و نی از آب و خاکی

۳۰۹

حقیقت در خدائی خدا تو

ز یکتائی خود هستی لقا تو

۳۱۰

تومنصوری دوئی اینجا نداری

حقیقت بود خود را پایداری

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۲۱۵
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات