عطار

عطار

بخش ۳۸ - در اسرار خطاب با جان و وصل دیدار فرماید

۱

الّا ای جان کنون دیدار دیدی

که در کون و مکان عطّار دیدی

۲

الّا ای جان تو واصل آمدی باز

کنون در خود نگر انجام و آغاز

۳

الّا ای جان سخن با تست از دل

توئی در دل توئی مقصود حاصل

۴

الّا ای جان کنون عین العیانی

چه خواهی گفت در سرّ معانی

۵

الّا ای جان بسی گفتم در اسرار

خودی از خود کنون اینجا خبردار

۶

الّا ای جان خودی واقف شده تو

بوصف خویش خود واصف شده تو

۷

الّا ای جان ودل وی هم دل و جان

دل و جان خوانمت یا دید جانان

۸

الّا ای جان ترا این جمله خوانم

بجز تو هیچ اینجاگه ندانم

۹

الّا ای جان مرا جز تو که پیداست

که دید تو کنون در دل هویداست

۱۰

بجز تو نیست اینجا هیچ در تن

توئی دُرّ وجود اینجای روشن

۱۱

بجز تو هیچ اینجا نیست دانم

که بود تو یقین یکیست دانم

۱۲

بجز تو هیچ اینجا نیست در کار

حقیقت نقطه و هم عین پرگا

۱۳

تو برکون و مکان اینجا محیطی

بصورت گه حقیقت گه بسیطی

۱۴

تو جانی عین جانانی حقیقت

که دیداینجایگه در دید دیدت

۱۵

همه پیدا بتو تو خود نهانی

چو جانانی ولی در تن چو جانی

۱۶

گهی اسمی گهی جسمی گهی جان

گهی پیدا و گاهی عین پنهان

۱۷

تو میدانم در اینجاگاه اکنون

که پیش ارزنی شد هفت گردون

۱۸

کمالت اندر اینجا هست ظاهر

حقیقت خود همیدانی بخود سِر

۱۹

کمال تو مگر دریافت عطّار

که اینجا این همه میگوید اسرار

۲۰

یقین عطّار از تو رازدیدست

که آخر مر تو اینجا باز دیدست

۲۱

بسی گفت از تو جان اینجا بتحقیق

ز تو اینجایگه دریافت توفیق

۲۲

ز تو توفیق در آفاق مشهور

شدست ای جان که هستی دید منصور

۲۳

تو اینجا ذات پاک کبریائی

که رد هر چیز صنعی مینمائی

۲۴

تو اینجا ذات پاک ذوالجلالی

که این دم خود به خود عین وصالی

۲۵

تو اینجا ذات پاکی در یقین باز

که اینجا دیدهٔ انجام و آغاز

۲۶

تو اینجا ذاتی و در آب روحی

حیات مطلق و فتح و فتوحی

۲۷

تو اینجا ذاتی و درخاک پیدا

تو یکی و نموده جمله اشیا

۲۸

حقیقت جزو و کل ای جان تو باشی

تو جانانی چو از جان آن تو باشی

۲۹

خدا در تو تو در عین خدائی

از آن عطّار نبود در جدائی

۳۰

خدا در تو تو در او خود نموده

ابا او گفته و ازوی شنوده

۳۱

خدا در تو تو از وی گشته موجود

تو باشی این زمان دیدار معبود

۳۲

چو او از تو تو آن دیدن که اوئی

که با جمله یقین درگفتگوئی

۳۳

دوئی نبود یکی اعیان برون آی

که از دیدار او کل بیشکی آی

۳۴

تو اوئی این زمان عطّار داند

که از تو گوید و او راز خواند

۳۵

بتو گویاست اینجا نطق عطّار

که میگوید چنین در سرّ اسرار

۳۶

توئی عطّار اکنون نیست پیدا

که ازتو بود کل یکیست پیدا

۳۷

تو اصل جان که جانانی حقیقت

که کل پیدا و پنهانی حقیقت

۳۸

تو اصل جان که در بگشادهٔ باز

کنون اینجایگه با صاحب راز

۳۹

ترا میدانم اینجا دید جانی

چنین است این زمان توحید جانی

۴۰

خطاب این است باقی هیچ پندار

همه جانست اینجاگه بدیدار

۴۱

وصال این است گر تو مرد راهی

وگرنه بیشکی مانده تباهی

۴۲

وصال این است ای دل گفتمت باز

نمودم با تو هم انجام و آغاز

۴۳

وصال این است ای دل جان تو دیدی

در اینجاگه بکام دل رسیدی

۴۴

حقیقت هر که با جان آشنا شد

یکی دید اندر آخرکل خدا شد

۴۵

حقیقت هر که او با جان قدم زد

دم کل اندر اینجا دمبدم زد

۴۶

حقیقت هر که از جان گشت واصل

مر او را شد ز جان مقصود حاصل

۴۷

حقیقت هر که جان بشناخت از خویش

حجابش جان یقین برداشت از پیش

۴۸

حقیقت هر که جان بشناخت از یار

یکی شد در یکی اینست اسرار

۴۹

توجان بشناس ای سالک در آخر

که از جانت شود دلدار ظاهر

۵۰

تو جان بشناس و در بود فنا باش

فنا شو آنگهی کلّی بقا باش

۵۱

تو جان بشناس آنگه مغز جانت

در آخر اینست اسرار نهانت

۵۲

مگو اسرار کل عطّار و تن زن

چو از جان شد ترا اسرار روشن

۵۳

مگو اسرار کل تا آخرِ کار

نمائی در سوی هیلاج دیدار

۵۴

چو ازجان آگهی از دید جانان

یکی میبینی از توحید جانان

۵۵

چو از جان آگهی از حق رسیدی

تو حقی این یقین مطلق بدیدی

۵۶

دمادم راز باید گفت اینجا

دُرِ اسرار باید سُفت اینجا

۵۷

دمادم راز باید گفت از دوست

که تا یکی شود هم مغز هم پوست

۵۸

دمادم راز باید گفت از یار

منه بیرون حقیقت را بیکبار

۵۹

بیک دم این بگو کاینجا عیانست

خدا داند که هم نام ونشانست

۶۰

عجب رازیست این سر در یقینم

حقیقت اینست راز اوّلینم

۶۱

تو داری نام و هست اینجا نشان او

دراین نقش فنایت جان جان او

۶۲

نشانت اوست گرچه بی نشانست

دمی پیدا دمی دیگر نهانست

۶۳

عیان جوئی نهان آید بدیدار

نهان جوئی عیان آید بدیدار

۶۴

تو دیدارِ وِئی اکنون بجویش

بهر چیزی که میخواهی بگویش

۶۵

تو امروزت عیان جان بدیدست

درون جان رخ جانان بدیدست

۶۶

تو با جانان و جانان با تو بنگر

عیان را دمبدم میبین و بنگر

۶۷

از این سر جان جان داری در اینجا

سزد گر تو نظر داری در اینجا

۶۸

تو با جانان خود امروز یاری

سزد کز بهر او پاسی بداری

۶۹

تو با جانان و جانان با تو در کار

تو اینجا از غمش افتادهٔ خوار

۷۰

تو با جانان و جانان با تو پیدا

که تا باشی چنین مجروح و شیدا

۷۱

تو با جانانی و تا چند گوئی

کنون عطّار آخر می چه جوئی

۷۲

ترامقصود این بُد در زمانه

که دریابی جمال جاودانه

۷۳

ترامقصود این بُد آخر کار

که در یابی جمال او باظهار

۷۴

ترامقصود این بُد تا بدانی

کنون دانستهٔ و کاردانی

۷۵

چو دانستی هنوزت چیست باقی

که در کون و مکان در عشق طاقی

۷۶

تو در کون و مکان امروز یاری

که عین سالکان را غمگساری

۷۷

تو در کون و مکان امروز دیدی

ابا دلدار در گفت و شنیدی

۷۸

تو در کون و مکان امروز شاهی

ز تو پیدا شده سرّ الهی

۷۹

تو در کون و مکان اکنون یقینی

که در اسرار جمله پیش بینی

۸۰

تو در کون و مکان بود خدائی

که داری با حقیقت آشنائی

۸۱

تو در کون و مکان اسرار بودی

که سرّ خود در این برهان نمودی

۸۲

ترا شد این زمان کون و مکان یار

که آمد مر ترا هم جان جان یار

۸۳

ترا شد این زمان معنی مسلّم

که باشی اندر این بیغوله محرم

۸۴

جهانت این زمان در پیش هیچست

که میدانی که نقش هیچ هیچست

۸۵

اگرچه جملهٔ ذاتست اینجا

حقیقت هست نقش خوب و زیبا

۸۶

به قدر هر مقامی را مقالی

جوابی گفت باید هر سؤالی

۸۷

در آخر صورت و معنی هم از اوست

حقیقت دنیی و عقبی هم از اوست

۸۸

اگر خواهی که گردی صاحب راز

درآخر شرع جوی و یاب کل باز

۸۹

هدایت نور شرعست ار بدانی

حقیقت اصل و فرعست ار بدانی

۹۰

تواصل تن نه همچون اصل جان یاب

تو جان حق در اینجاگه عیان یاب

۹۱

چو تن دانست این دم شرح رازش

دگر در بیهده مگذار بازش

۹۲

مهل تن را که اینجا چیر گردد

وگرنه رفتن اینجا دیر گردد

۹۳

تن او این زمان شد دشمن تو

نمییابی تو جان شد دشمن تو

۹۴

سخن از جان جان از تن نمودار

ولی باید که تن باشد خبردار

۹۵

خبرداری ز تن تا همچو جانست

اگرچه جان یقین دید عیانست

۹۶

حقیقت چند منزل کرد باید

حقیقت راه در دل کرد باید

۹۷

تو در دل شو در اینجا آخر کار

ز دل میباش اندر جان طلبکار

۹۸

درون دل شو اینجا تا بدانی

یقین جانان شوی جانان بدانی

۹۹

اگر دل میشناسی صاحب دل

ز دل مقصود تو گردان بحاصل

۱۰۰

اگر دل میشناسی همچو مردان

ز دل دریاب اینجا روی جانان

۱۰۱

اگر دل میشناسی در صفا تو

درون را بین ز نور انبیا تو

۱۰۲

اگر دل میشناسی همچو عطّار

حقیقت جان و دلها کن خبردار

۱۰۳

همه جانها طلبکار اَلَستند

در اینجا اوفتاده نیم مستند

۱۰۴

همه جانها در اینجا راز بینند

همی خواهند کو را باز بینند

۱۰۵

همه جانها کنون در انتظارست

جمال روی جانان آشکار است

۱۰۶

ولی در جان جانان هم در اینجا

نظر بنموده اندر شور و غوغا

۱۰۷

اگر مرد رهی مگذر ز طاعت

که از طاعت بیابی عین راحت

۱۰۸

سخن بسیار رفت از کفر و دین باز

کنون این است در عین الیقین باز

۱۰۹

نظر کن در ره احمد همیشه

که اینجاگه نبینی بد همیشه

۱۱۰

کسی اینجا نجاتی یافت از نار

که راه شرع را بسپرد در کار

۱۱۱

شد و تقوی در اینجا باز دید او

بنور شرع و تقوی راز دید او

۱۱۲

بنور شرع در تقوی نظر کن

دمی در صورت و معنی نظر کن

۱۱۳

چو ظاهر یافتی بر جسم و جانت

حقیقت جانست مر راز نهانت

۱۱۴

تو از ظاهر چوجانان یافتستی

در اینجا راز پنهان یافتستی

۱۱۵

تو از ظاهر کنون دیدار شاهی

چه بهتر زین که دیدار الهی

۱۱۶

ترا باشد کنون از این چه بهتر

از این دیدار اگر مردی تو برخور

۱۱۷

چو مردان کن همیشه طاعت یار

که طاعت مینماید سرّ اسرار

۱۱۸

چو این اسرارها از شرع آمد

ز قرآن سرّ اصل و فرع آمد

۱۱۹

تمامت انبیای کاردیده

حقیقت اندر این معنی رسیده

۱۲۰

حقیقت نیک را نیکو نمودند

هر آنکو کرد بد با او نمودند

۱۲۱

جزای فعل نیک و بد چو پیداست

حقیقت نیک و بد در صورت ماست

۱۲۲

همیشه در سلوک انبیا باش

ز طاعت دائما عین صفا باش

۱۲۳

تو از طاعت بیابی کام اینجا

همان طاعت بری هم نام زینجا

۱۲۴

تو از طاعت بری گوی از زمانه

بیابی هشت جنّت جاودانه

۱۲۵

تو از طاعت بیابی باز اینجا

همی انجام با آغاز اینجا

۱۲۶

تو از طاعت بیابی دید محبوب

اگر طاعت شوی در عشق مطلوب

۱۲۷

بطاعت انبیا درشان گشادند

از آن اسرار بینان جمله شادند

۱۲۸

بطاعت قربت دلدار دریاب

پس آنگه درگشادست زود دریاب

۱۲۹

نمود عشق آمد طاعت ای دوست

که بیرون آورد مغز تو از پوست

۱۳۰

نمود عشق طاعت دان حقیقت

که طاعت هست خود کلّ شریعت

۱۳۱

حضور از طاعتست ار بازدانی

که طاعت راحتست از زندگانی

۱۳۲

اگر طاعت نباشد همچو ابلیس

نیاری هیچ اینجا مکر و تلبیس

۱۳۳

نگنجد مکر و خودبینی در این راز

ز کم بینی خود دریابی این راز

۱۳۴

تو گر خودبین نباشی جز خدا بین

درون جان و دل دائم صفا بین

۱۳۵

خدابین باش اندر قرب طاعت

طلب میکن تو دیدار سعادت

۱۳۶

کسانی کاندر این ره راز جستند

نظر کردند و طاعت باز جستند

۱۳۷

بطاعت گوی از میدان ربودند

خداگشتند چون ایشان نبودند

۱۳۸

ندیدی تا چه دید ابلیس در خویش

که آورد از منی خویش در پیش

۱۳۹

منی آورد وینجا درمنی شد

یقین زو نور صدق و روشنی شد

۱۴۰

منی آورد در درگاه بیچون

براندش از برخود بیچه و چون

۱۴۱

منی آورد و خود میدید در خود

حقیقت یافت اینجاگاه او بد

۱۴۲

مگر در خویش خود دیدی حقیقت

بیفتادی در این عین طبیعت

۱۴۳

وگر در خویش حق دیدی یگانه

فدا بودی وصال جاودانه

۱۴۴

چو خود میدید از اینسان مبتلا شد

بشرع اینجایگه دور از خدا شد

۱۴۵

چو خود میدید اندر رنج افتاد

طلسمش لاجرم بی گنج افتاد

۱۴۶

چو خود میدید دور از جان جان گشت

بلعنت در بر خلق خدا گشت

۱۴۷

چو خود میدید دور از طاعت افتاد

از آن اینجایگه بیراحتافتاد

۱۴۸

چو خود میدید ملامت آمدش پیش

از آن آمد ورا درجان و دل ریش

۱۴۹

ز قربت هر که اینجا دور گردد

ز دید جاودان بی نور گردد

۱۵۰

ز قربت هرکه اینجا باز افتاد

حقیقت دان که او بی زار افتاد

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۲۵

نظرات