عطار

عطار

بخش ۳۹ - حکایت ابلیس و اسرار وی در حضرت مصطفی علیه السّلام

۱

یکی روزی بر احمد شد ابلیس

سلامی کرد او بی مکر و تلبیس

۲

بزاری مستمند و خوار بنشست

بر سیّد عجب بی خار بنشست

۳

صحابه هیچکس او را نه بشناخت

بجز احمد که او اینجا سرافراخت

۴

سؤالی کرد از احمد کای یگانه

جوابی ده مرا هان بی بهانه

۵

سؤالی دارم اندر خدمت تو

که میدانم حقیقت رفعت تو

۶

مرا اینجا بگو ای مهتر دین

که تو بگشادهٔ اینجا دَرِ دین

۷

بتو امروز شادانست هر چیز

سزد گر هم بگوئی مر مرا نیز

۸

چه سرّی بود کاینجا کردگارم

حقیقت داد سرّ بیشمارم

۹

چنان رفعت که دادم اوّل کار

دگر از من شد اینجاگه بیکبار

۱۰

در اوّل آنچنان کاینجا تو دانی

ترا بخشید اسرار معانی

۱۱

در آخر اینچنینم خوارم افکند

میان راه چون نشخوارم افکند

۱۲

چو نافرمانی اینجاگاه کردم

فکند اینجا چو در اندوه و دردم

۱۳

نکردم سجدهٔ آدم زمانی

مرا پرداخت بر من داستانی

۱۴

نکردم سجدهٔ آدم در اینجا

مرا اینجایگه افکند رسوا

۱۵

نکردم سجدهٔ آدم بمعنی

بلعنت گشتم اندر دار دنیا

۱۶

نه یک تن نیست کاینجا لعنتم کرد

بنافرمانئی بیحرمتم کن

۱۷

مرا اینجایگه خود این گناه است

دل وجانم بر تو عذر خواهست

۱۸

شبانروزی در اینجا امّت تو

کنند اینجاگنه از حرمت تو

۱۹

کنند اینجاگناه بیشماران

تو میگوئی ببخشد کردگار آن

۲۰

چه سرّ باشد بگو ای صاحب راز

که تا من نیز هم دریابم این راز

۲۱

بگو با من دلم آزاد گردان

بیک نکته دلم را شاد گردان

۲۲

جوابش داد آن دم مهتر کل

که دانم اوست بیشک سرور کل

۲۳

که یک دم صبر کن تا راز بینم

بیاید جبرئیل و باز بینم

۲۴

نگفت از خویش احمد هیچ اینجا

اگرچه بود او بر جُمله دانا

۲۵

ز بهر عزّت و ختم نبوّت

حقیقت جبرئیلش بود قربت

۲۶

بساعت جبرئیل آمد ز درگاه

که ای سیّد از این سر باش آگاه

۲۷

بگو او را که ای معلون نادان

کجا اینجا تو دانی راز جانان

۲۸

بگو او را که ای نادان جُمله

فتاده بر سرت تاوان جُمله

۲۹

بگو او را که ای افتاده بس دور

نمیدانی از آنی مانده مغرور

۳۰

نمیدانی از آن اینجا ندانی

که افتاده چنین اندر گمانی

۳۱

بگویش یا رسول اللّه از این راز

که دریابد مر این معلون دگر باز

۳۲

که ای ملعون فلان روزی که بیچون

ترا بد داده رفعت بیچه و چون

۳۳

فراز منبرت بودی یگانه

نمود راز دریاب ای یگانه

۳۴

چو بر بالای منبر رفته بودی

نمود حضرت کل مینمودی

۳۵

نظر کردی تو در بالا و در شیب

چه دیدی در هزاران زینت و زیب

۳۶

ز هر جانب نظر کردی نگاهی

حقیقت تو در اسرار الهی

۳۷

ملایک صد هزاران بیش آنجا

ز هر جانب بدیدی بیش آنجا

۳۸

نه اعداد ملایک یافتی باز

نبودی اندر اینجا صاحب راز

۳۹

تعجّب ماندئی ز اسرار بیچون

شدی از ذات خود اینجا دگرگون

۴۰

بخوداندیشه کردی آن زمان تو

که بودی بیخبر از جان جان تو

۴۱

که کاجی حق تعالی مینبودی

که تا من در دو عالم خویش بودی

۴۲

نبودی حقّ و من بودی همیشه

زدی بر پای خود آن روز تیشه

۴۳

نبودی حقّ و من بودی حقیقت

فتادی این زمان ازدید دیدت

۴۴

چو این اندیشه در آن لحظه کردی

از آن امروز اینجا زخم خوردی

۴۵

چو این اندیشه کردی خوار گشتی

بر هر کس کم از نشخوارگشتی

۴۶

چو این اندیشه در دل آوریدی

کنون اینجا مکافاتش شنیدی

۴۷

تو زین اندیشه آن روزت بلعنت

شدی و دور افتادی ز قربت

۴۸

تو زین اندیشه ماندی خوار و مهجور

شدی از حضرت پاک خدا دور

۴۹

تو زین اندیشهٔ بد در گناهی

از آنی دور از نزد الهی

۵۰

مثال اینست اینجا صاحب راز

که دور از حضرت افتاد او دگر باز

۵۱

بلا و رنج باید دیدش اینجا

بود مانندهٔ تو خوار و رسوا

۵۲

بگو او را که تا این سرّ بداند

کتاب بیهده چندین نخواند

۵۳

هر آنکو جز خدادر خویشتن دید

در اینجاگه بلای جان و تن دید

۵۴

بجز حق هرکه اندر خود نظر کرد

وجود خویشتن زیر و زبر کرد

۵۵

بجز حق هرکه خود دیدست اینجا

بود مانندهٔ تو خوار و رسوا

۵۶

مبین خود جمله حق بین تا توانی

که این باشد حیات جاودانی

۵۷

مبین خود جمله حق بین در زمانه

که تا باشی حقیقت جاودانه

۵۸

چو بخشیدست اینجا کردگارت

مقام قرب با دیگر چکارت

۵۹

مقام قرب بخشیدت خداوند

ندانستی و افتادی تو در بند

۶۰

چو احمد گفت با ابلیس این راز

که چون بُد کاوفتادی زان عیان باز

۶۱

بسی بگریست ابلیس اندر اینجا

برآورد آنگهی صد شور و غوغا

۶۲

چنین گفتا که سیّد راست گفتی

دُرِ اسرار ما اینجا تو سُفتی

۶۳

چنین بُد قصّهٔ من اینچنین است

که ذات پاک تو عین الیقین است

۶۴

چنین بُد قصّهام ای صاحب راز

کز آن حضرت فتادم ناگهان باز

۶۵

چنین بُد قصّهٔ من ای یگانه

که حق بگرفت برمن این بهانه

۶۶

که حق بگرفت بر من این بهانه

که طوق لعنتم باشد نشانه

۶۷

من از راز ویم آگاه ای جان

بگویم سیّدا ما را مرنجان

۶۸

که حکم یفعل اللّه ما یشاء است

همو داند که کل او پادشاه است

۶۹

چو حکم یفعل اللّه رانده است او

مرا ازحضرت خود رانده است او

۷۰

چو حکم یفعل اللّه راند بیچون

مرا انداخت اندر خاک و در خون

۷۱

چو حکم یفعل اللّه راند دلدار

مرا اینجایگه انداخت ناچار

۷۲

چو حکم یفعل اللّه دیدهام من

طمع از خویشتن ببریدهام من

۷۳

چو حکم یفعل اللّه باز دیدم

دگر امروز از تو راز دیدم

۷۴

چو حکم یفعل اللّه یافتستم

من اندر خدمتت بشتافتستم

۷۵

چو حکم یفعل اللّه می تو دانی

تو شاید کز کرم ما را نرانی

۷۶

چو حکم یفعل اللّه مایشاء است

نمیدانم که بیچون و چرایست

۷۷

قلم چون رفت ای سیّد در این کار

بسر گردانم اینجاگه چو پرگار

۷۸

قلم چون رفت ای سیّد چگویم

کنون افتاده سرگردان چو گویم

۷۹

قلم چون رفت ای سیّد بلعنت

شدم من دور کل از عین قربت

۸۰

حقیقت راز من دانیدر اینجا

دوای من تو بتوانی در اینجا

۸۱

من اینجا آمدم از بهر این راز

که تا یابم ز احمد این خبر باز

۸۲

خبر چون کل ز تو دانستم ایدوست

حقیقت مغز دارم نیز هم پوست

۸۳

حقیقت احمدا تو کاردانی

در اینجاگه نمود یار دانی

۸۴

قلم اندر ازل بر من چنین رفت

همه اندر برت عین الیقین رفت

۸۵

تو دانائی همه هستی در اسرار

ز سرّ جملهٔ اینجا خبردار

۸۶

تو میدانی که سرّ کار چونست

در اینجاگه نمود یار چونست

۸۷

نمود یار این بُد تا براند

نمود لعنتم اینجا براند

۸۸

چو لعنت کرد بر من در زمانه

بخواهد بود لعنت جاودانه

۸۹

حقیقت اندر اینجا لعنت دوست

بخواهد ریخت پیش رحمت دوست

۹۰

حقیقت رحمت او بیش باشد

کسی داند که پیش اندیش باشد

۹۱

حقیقت رحمت یارست آخر

تمامت را از آن کار است آخر

۹۲

کنون ای سیّد دانای اسرار

از این معنی توئی اینجاخبردار

۹۳

تو ختم انبیا و مرسلینی

حقیقت جمله را تو پیش بینی

۹۴

تو ختم مهتری و بهتری تو

از آن بر انبیا کل سروری تو

۹۵

که بر تو هیچ پوشیده نماندست

کسی داند که اسرار تو خواندست

۹۶

منم خاک کف پای سگ کوت

فتاده این زمان درجست و در جوت

۹۷

تو میدانی که هستم زارو مجروح

ندارم هیچ اینجا قوّت روح

۹۸

امید من همینست ای شاه جمله

که هستی از یقین آگاه جمله

۹۹

امید من همینست اکنون نظر کن

مرا زین راز دیگر تو خبر کن

۱۰۰

هر آن طاعت که کردستم بدرگاه

قبولست آن همی در حضرت شاه

۱۰۱

بگویائی قبولست تا بدانم

چو توهستی یقین راز نهانم

۱۰۲

مر او را داد احمد پاسخ از دوست

که طاعت هرچه کردی جمله نیکوست

۱۰۳

ترا مزدست اندر آخر کار

که بخشایش کند اینجات دلدار

۱۰۴

ترا آخر چو بخشایش نماید

ثواب طاعت آسایش نماید

۱۰۵

حقیقت دان که رنج هیچ ضایع

نگرداند یقین آخر صنایع

۱۰۶

چو بشنید این سخن ابلیس از دوست

برون آمد وی یکباره از پوست

۱۰۷

سجودی کرد و بیرون شد همان گاه

چوشد از سرّ خود از دوست آگاه

۱۰۸

حقیقت این چنین است ای برادر

که از شرع محمّد زود برخور

۱۰۹

یقین اینست تا خود را به بینی

در اینجاگه اگر صاحب یقینی

۱۱۰

یقین اینست تا او دانی و بس

که تا باشی در اینجا بیشکی کس

۱۱۱

یقین اینست بی شرک و ریا شو

بطاعت کوش و دیدار خدا شو

۱۱۲

یقین اینست اگر تو کاردانی

که بیخود جمله را دلدار دانی

۱۱۳

یقین اینست چون مر جمله جانانست

گنه تو میکنی و بر که تاوانست

۱۱۴

اگرچه نیک و بد پیداست اینجا

همه ازحضرت داناست اینجا

۱۱۵

ولیکن موبمو او ناظر ماست

به نیک تو بد حقیقت حاضر ماست

۱۱۶

تو شرک اینجا میاور در یقین باز

که تا باشی در اینجا صاحب راز

۱۱۷

میاور شرک چون مردان در این دار

اگرهستی ز سرّ کل خبردار

۱۱۸

میاور شرک چون ابلیس نادان

وگرنه دور افتی تو زجانان

۱۱۹

میاور شرک همچون او حقیقت

منه بیرون قدمها از شریعت

۱۲۰

چو او در شرک بود آن روز اینجا

حقیقت شد همی دلسوز اینجا

۱۲۱

چو او در شرک بود آن روز تحقیق

از آن افتاد دور از عین توفیق

۱۲۲

چو او در شرک بود آن روز در دوست

حقیقت مغز او شد جملگی پوست

۱۲۳

چو او در شرک بود آن روز در یار

از آن شد اندر اینجا خوارو غمخوار

۱۲۴

چو او در شرک بود در لعنت افتاد

ز دید جاودان در قربت افتاد

۱۲۵

چو او در شرک خود مغرور آمد

ازآن حضرت حقیقت دور آمد

۱۲۶

چو اندر شرک بد او بی صفا شد

در اینجاگاه دل دور از خدا شد

۱۲۷

تو هم گر همچو او در شرک آئی

شوی مردود از عین خدائی

۱۲۸

نمودی بود مر ابلیس اینجا

نگنجد هیچ مر تلبیس اینجا

۱۲۹

هر آنکو فکر بد آرد بخاطر

حقیقت دوست اندر اوست ناظر

۱۳۰

بقدر خودنظر کن در سوی خود

که ازنیکی نیفتی در سوی بد

۱۳۱

بقدر خویش کن اندیشه اینجا

بجز نیکی مکن مر پیشه اینجا

۱۳۲

اگر شرک آید اینجا در ضمیرت

بیک موئی کند اینجا اسیرت

۱۳۳

اگر شرک آمد اینجا در خیالت

دراندازد یقین سوی وبالت

۱۳۴

اگر شرک آید اینجا در دل تو

نباشد جز بدی مر حاصل تو

۱۳۵

اگر شرک آید اینجا سوی جانت

در اینجا خون بریزد جان جانت

۱۳۶

اگر شرک آید اینجا سوی دیدار

بلعنت گردی اینجاگه پدیدار

۱۳۷

اگر شرک آوری ملعون شوی تو

حقیقت خاکی و در خون شوی تو

۱۳۸

اگر شرک آوری مانند ابلیس

لعین گردی چنان بی مکر و تلبیس

۱۳۹

اگر شرک آوری در عین دیدار

بمانی همچون ابلیس لعین خوار

۱۴۰

اگر شرک آوری لعنت بود هان

وگر تو راستی رحمت بود هان

۱۴۱

بشرک اینجاشوی ابلیس خود را

ندانی این زمان تلبیس خود را

۱۴۲

بشرک اینجا بمانی خوار هر کس

ندانی هیچ را از پیش وز پس

۱۴۳

بشرک اینجا بمانی در بُن چاه

حقیقت دور گردی از بن چاه

۱۴۴

در این اندیشه کن یک دم در این راز

که این سررشته یابی هم ز خود باز

۱۴۵

در این اندیشه کن مگذر تو از خویش

که ابلیست تو داری بنگر از پیش

۱۴۶

همه اندیشه کن بگذر تو زینجا

که باشی دائما بیشک مصفّا

۱۴۷

همه اندیشهٔ نیکو کن و شاد

همی باش و مرا میکن از این یاد

۱۴۸

همه اندیشه نیکو کن بهر چیز

که نیکوئی برت آید بدان نیز

۱۴۹

که تو نیکوئی اندر اصل فطرت

ترا بخشیدهاند اینجای قربت

۱۵۰

تو اصلی داری اما وصل جانت

بودآنگه که بینی وصل جانت

۱۵۱

ترامانندهٔ ابلیس اعزاز

نبخشید و نظر در خویش کن باز

۱۵۲

تو هم از ناری و آگاه هستی

کن اینجایگه آتش پرستی

۱۵۳

تو هم از ناری و وز باد پندار

فتادستی در آب و خاک ناچار

۱۵۴

اگرچه اصل میدانی که از اوست

ولیکن کی بود چون جوهر دوست

۱۵۵

طلب کن این زمان و وصل دریاب

در این معنیّ دیگر اصل دریاب

۱۵۶

نه اصل صورتت اوّل ز نازست

از آن آتش یقین ناپایدارست

۱۵۷

که خودبین است آتش تا بدانی

بود اینجای سرکش تا بدانی

۱۵۸

چو اصلت سرکشی دارد در این راز

شود هر لحظهٔ در وصل خود باز

۱۵۹

چو اصل سرکشی دارد ز اوّل

از آن باشد دمادم او معطّل

۱۶۰

چو اصل سرکشی دارد شبابست

از آن کارش همه آخر خرابست

۱۶۱

همی سوزد همیشه در تف خود

از آن اندیشه کردست ازخوی بد

۱۶۲

از آن سرکش بود از جوهر خویش

که سربالاست دائم خوردن نیش

۱۶۳

چو خود میبیند و جانان نبیند

از آن جز خویشتن سوزان نبیند

۱۶۴

همیشه همچو روی دلفروزان

بود آتش ز دید خویش سوزان

۱۶۵

عجائب سرکش است از دید محبوب

که خود میداند اینجاگاه مطلوب

۱۶۶

عجب سر میکشد در خویش بینی

همیشه هست اندر خود گزینی

۱۶۷

چنان پندارد او کو هست کس نیست

نمیداند که در معنی چوخس نیست

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱۵۷

نظرات