عطار

عطار

بخش ۴۱ - سؤال کردن مرید از پیر در حقایق فرماید

۱

یکی کرد است از پیر حقیقت

سؤالی تا بگفت او از شریعت

۲

سؤالی کرد وی یکی روز از پیر

که ای تو جان همه شاه و همه میر

۳

توئی دانم که تو شاه و امیری

حقیقت در حقیقت دستگیری

۴

تو دیشب حالتی بودت در اسرار

چنانت شکر بد اندر بر یار

۵

که بیخود گشته بودی در احد تو

یکی اسرار راندی سخت بد تو

۶

چنان در بیخوی بیعقل بودی

که خود میگفتی و خود میشنیدی

۷

منت حاضر بُدم تا راز گفتی

بسر دیگر همین سر باز گفتی

۸

چنین میگفتی آنگاهی در اسرار

ندانم تا بدی آنگه خبردار

۹

چنین میگفتی آن دم صاحب راز

که نامد هیچکس بی تو دگر باز

۱۰

تو شاهی لیک امروزی تو بنده

در اینجاگه ترا دانم پسنده

۱۱

من اوّل بنده بودم در بر تو

کنونم شاه وین دم سرور تو

۱۲

تو این دم بندهٔ من شاه گشته

که هستم این زمان آگاه گشته

۱۳

نبودم اوّل اینجاگه خبردار

شدم این لحظه من از خواب بیدار

۱۴

کنونم شد خبر کایندم تو هستی

حقیقت بندهٔ و بت پرستی

۱۵

تو این دم بت پرست و بنده باشی

چو خورشیدی کنون تابنده باشی

۱۶

همی گفتی شبی بیهوش آندم

در آن حیرت شدی بیهوش یکدم

۱۷

مگو ای شیخ دیگر مر چنین راز

ترا دادم در اینجاگه خبر باز

۱۸

منه بیرون تو پا از حدّ خویشت

وگرنه صد بلا آید به پیشت

۱۹

منه بیرون تو پای از حدّ رفتار

سخن میگوی شیخا و خبردار

۲۰

چگونه بنده گردد حق در اینجا

مرا برگوی این مطلق در اینجا

۲۱

جوابش گفت گفت آندم پیر نوری

که دریابی اگر صاحب حضوری

۲۲

که حق بنده است بنده بنده باشد

یقین او یافت کو را زنده باشد

۲۳

اگر مرد رهی میدان بتحقیق

که او بنده است در یاب این تو توفیق

۲۴

نه او میآورد او میبرد باز

یقین میدان در اینجاگه تو این راز

۲۵

که او در تست اینجا حاصل تست

حقیقت صورت جان ودل تست

۲۶

سراپای تو او دارد حقیقت

همه او دان و بنگر دید دیدت

۲۷

ببین و خوش بدان ای دیو دریاب

ز من اکنون در اینجاگه خبریاب

۲۸

اگر چیزی همی دانی در این سر

ترا میگویم اینجاگه بظاهر

۲۹

چنان در تست اینجا غمخور تو

نظر کن اندرون خواب و خور تو

۳۰

اگر تو میخوری مر آب و نانت

حقیقت او نهد اندر دهانت

۳۱

کند اینجا ترا خدمت ندانی

دگر دریاب این راز نهانی

۳۲

نمیدانی چو اندر خواب باشی

که در بحری مثل غرقاب باشی

۳۳

تو درخواب و دلت بیدار باشد

ترا او محرم اسرار باشد

۳۴

نمیدانی که اندر قربتی تو

که مر آن شاه دائم خدمت تو

۳۵

چو خدمت میکند شاه و تو فارغ

کجا دانی نداری عقل بالغ

۳۶

حقیقت گرچه اینجا بندهٔ یار

ترا چون بنده است از وی خبردار

۳۷

حقیقت گرچه اینجا یار بنده است

دل و جانت هنوز از یار زنده است

۳۸

تو شاید گر شوی امروز بنده

چنین بهتر بود اینجا پسنده

۳۹

اگر تو بنده باشی شاه گردی

در آخرگه از این آگاه گردی

۴۰

اگر آگاه گردی شاه بنده است

چو سجن است این جهان در سوی بنده است

۴۱

چنین افتاد با او عشق بازی

کند او باتو اینجا عشقبازی

۴۲

اگر آگهی از اسرار اینجا

حقیقت بنده بنگر یار اینجا

۴۳

عجب مقلوب افتادست این راز

ندانم تا کرا برگویم این راز

۴۴

نه اسراریست این در خورد هر کس

ابا خود گفتم این اسرار کل بس

۴۵

ندارد آگهی کس زین معانی

منت گفتم کجا این سر بدانی

۴۶

منت گفتم نمییابی تو این را

ولی کی یابی این عین الیقین را

۴۷

که خود با شاه بینی شاه با خویش

حجابت رفته باشد کلّی از پیش

۴۸

حجابت هیچ نبود در زمانه

یکی باشد حقیقت جاودانه

۴۹

تو با شاه حقیقت او تو بینی

نباشد اندر اینجاگه دوبینی

۵۰

دوبینی هیچ نبود جز عنایت

یکی باشد ابا تو جان جانت

۵۱

چو اندر قربت آن ذات آئی

حقیقت بیشکی نی مات آئی

۵۲

تو او گردی و او خود جملگی تست

تو او جوئی اگرچه او ترا جست

۵۳

حقیقت طالب و مطلوب یاراست

حقیقت عاشق و معشوق یار است

۵۴

حقیقت بنده و شاهست جانان

که بیشک خویش آگاهست جانان

۵۵

اگر خواهد نماید شاه اینجا

که تا بنده کند آگاه اینجا

۵۶

چو هر دو اوست اینجا صاحب راز

همیشه جان جان دارد یقین باز

۵۷

که شاه اینجاست اندر بنده پیدا

چو خورشید فلک تابنده اینجا

۵۸

حقیقت بندهٔ توت شاه جانانست

ترا اینجایگه خورشید تابانست

۵۹

کجائی این زمان عطّار مانده

از این گفتار در دلدار مانده

۶۰

حقیقت میکنی اسرار او فاش

مرو بیرون زخویش و با خبر باش

۶۱

که میداند که این اسرار چونست

معیّن شد که عقلت در جنونست

۶۲

نگفتندم بیا این راز اینجا

تو میگوئی حقیقت باز اینجا

۶۳

نگفتندم بیا این پیش هر کس

در اینجا تو حقیقت گفتهٔ بس

۶۴

نگفتندم بیا و گفتهٔ تو

دُرِ این راز اینجا سُفتهٔ تو

۶۵

مگو عطّار و همچون انبیا باش

در این معنی حقیقت با وفا باش

۶۶

اگر اینجایگه عین خدائی

مکن با جان جانت بیوفائی

۶۷

چو میدانی که این ناگفتنی است

دُرِ اسرار کل ناسفتنی است

۶۸

چو گفتی این زمان گستاخ داری

حقیقت لایق شمشاخ داری

۶۹

اگر اسرار میگوئی دگر بار

مگو با هیچکس اینجا در اسرار

۷۰

دگر باره چنین اسرار مطلق

که این سر برتر آمد از اناالحق

۷۱

حکایت شد یقین کآنجا چنین است

که این رمز از عیان عین الیقینست

۷۲

ولیکن خورد هر کس آن بدیدار

نباید جز که سر یا صاحب اسرار

۷۳

همه مردان ره خاموش گشتند

در این اسرارها بیهوش گشتند

۷۴

چو پنهان کرد این سرّ یار در خویش

مگو دیگر در اینجا بی شاز پیش

۷۵

چو پنهان کردمم پنهان کن اینجا

نظر در قربت جانان کن اینجا

۷۶

چو دلدارت ادب دارد حقیقت

منه مر پای بیرون از شریعت

۷۷

ادب چیزیست بیرون از دل و جان

ادب مر دوستدار سرّ جانان

۷۸

همه اندر اَدَب باید نمودن

در کل با اَدَب باید گشودن

۷۹

بقدر هر کسی بسیار گفتتیم

نه با هر کس همه با یار گفتیم

۸۰

سخن ما را همه با دید یار است

بیانم جملگی توحید یار است

۸۱

همه در سرّ توحیدست اسرار

که میگوید حقیقت دید عطّار

۸۲

همه در سرّ توحیدم بیانست

ولیکن هر کس این سر کی بدانست

۸۳

رموزی بود اینجا باز گفتیم

یقین با دید صاحب راز گفتیم

۸۴

رموزی بود میدانند مردان

بگفتم این زمان در چرخ گردان

۸۵

رموزی بود از اعیان همه راز

که دادم عاشقان را زان خبر باز

۸۶

مرا این دم سخن آخر رسیداست

که دریابم کنون پایان پدیداست

۸۷

منم غوّاص اندر بحر اسرار

شدستم بیشکی اینجا خبردار

۸۸

درون بحرم و جوهر بدیده

کنون در قربت جوهر رسیده

۸۹

چو جوهر یافتم هم اصل اینست

چو بحر اصل است و جوهر وصل اینست

۹۰

کنون من جوهرم در بحر جانم

که هر لحظه دُر و گوهر فشانم

۹۱

حقیقت بندهٔ دیدار شاهم

همیشه صاحب اسرار شاهم

۹۲

منم آن لحظه بیشک بندهٔ شاه

چو هستم من ز شاه خویش آگاه

۹۳

خبردارم که این دم بندهام من

چو خورشیدم عجب تابندهام من

۹۴

منم امروز بیشک بندهٔ یار

که هستم من ز شاه خود خبردار

۹۵

منم امروز بیشک بندهٔ شاه

که هستم من ز شاه عشق آگاه

۹۶

منم امروز بیشک بندهٔ دوست

حقیقت مغز معنی دیده در پوست

۹۷

منم امروز بیشک بندهٔ خویش

حجاب خویش را برداشته خویش

۹۸

منم شاه و شده بنده در اینجا

چو خورشیدی و تابنده در اینجا

۹۹

منم شاه و منم بنده حقیقت

ولی عزت یقینم در شریعت

۱۰۰

ز بهر عزّت شرعم پسنده

منم مر شاه را امروز بنده

۱۰۱

اگر مرد رهی ای صاحب اسرار

ز سرّ بندگی اینجا خبردار

۱۰۲

شدی اکنون خبردار از حقیقت

کنون میباش کل راز حقیقت

۱۰۳

توئی امروز هر چیزی که بینی

حقست این جمله گر صاحب یقینی

۱۰۴

توئی امروز اینجا ذات مانده

چرائی اندر این ذرّات مانده

۱۰۵

توئی امروز بیشک ذات اللّه

همه از بهر آن گفتم که آگاه

۱۰۶

شوی و باز بینی روی جانان

سوی اصل یقین در کوی جانان

۱۰۷

کنون گر عاشق دیدار یاری

ز بهر کشتن اینجا پایداری

۱۰۸

دمی غافل مباش از خویش زنهار

نظر میکن ز هر چیزی رخ یار

۱۰۹

همه او بین و جز وی هیچ منگر

وصال این است هان ازوصل برخور

۱۱۰

همه اوئی و در وی بی نشان شو

حقیقت تو ز بود خود نهان شو

۱۱۱

همه او بین که او کلّی بدید است

تو پنداری که ذاتش ناپدیدست

۱۱۲

منم غوّاص اندر بحر اسرار

حقیقت باز دیده روی دلدار

۱۱۳

همه او بین اگر اسرار دانی

چو کلّی اوست کلّی یار دانی

۱۱۴

حقیقت عاشقان کار دیده

که ایشانند اینجا یار دیده

۱۱۵

طلب کردند اینجا دید دلدار

بآخر چون شدند اینجا خبردار

۱۱۶

نظر کردند و در خود یار دیدند

اگرچه رنج با تیمار دیدند

۱۱۷

همه معشوق خود دیدند آخر

سخن ازدوست بشنیدند آخر

۱۱۸

اگر فانی شوی یک لحظه از یار

بچشم تو نماید لیس فی الدّار

۱۱۹

وگر باقی شوی بنمایدت دوست

حقیقت مغز خود اندر شوی پوست

۱۲۰

اگر فانی شوی در عین باقی

ترا دلدار خواهد بود ساقی

۱۲۱

چو ساقی بیشکی دلدار آید

دل و جان صاحب اسرار آید

۱۲۲

چو ساقی جان جانست اندر اینجا

ترا خورشید رخشانست اینجا

۱۲۳

می از وی نوش بیجام و قرابه

دو روزی باش شادان زین خرابه

۱۲۴

خراباتی است دنیا در خرابی

اگر ساقی در اینجاگه بیابی

۱۲۵

خوری جامی و بس بیهوش گردی

ز پر گفتن بکل خاموش گردی

۱۲۶

خراباتی است دنیا پر ز غوغا

در او هر لحظه صد شور است و شرها

۱۲۷

خراباتی است دنیا تا بدانی

در او پیدا همه راز نهانی

۱۲۸

فنا خواهی شدن در این خرابات

حقیقت باز ره کل از خرافات

۱۲۹

چو آخر کار ما این اوفتاداست

چرا جانم در اینجاگاه شاداست

۱۳۰

ولی شادی جان از بهر دید است

که جان پیوسته در گفت و شنید است

۱۳۱

ز جانان گفت جان بسیار اینجا

که تادریافت اودلدار اینجا

۱۳۲

حقیقت دید در وی بی نشان شد

حقیقت جان دراینجا جان جان شد

۱۳۳

دم عین حقیقت شرع افتاد

همه در شرع شد تقریر و بنیاد

۱۳۴

شریعت رهنمون شد با حقیقت

نمودم رخ حقیقت در شریعت

۱۳۵

عیان شرع زین تحقیق پیداست

چه غم چون این زمان توفیق پیداست

۱۳۶

شریعت کرد آگاهم ز اسرار

که من در خویش میبینم رخ یار

۱۳۷

شریعت کرد آگاهم تمامت

که تادریافتم سرّ قیامت

۱۳۸

شریعت کرد آگاهم ز هر چیز

حقایق هم از او دریافتم نیز

۱۳۹

شریعت یافتم تا کل شدم من

اگرچه اصل فطرت گِل بُدم من

۱۴۰

شریعت یافتم تا یار دیدم

رخ دلدار در خود باز دیدم

۱۴۱

شریعت یافتم در جزو و کل ذات

وز آنجا گفتهام در عین آیات

۱۴۲

شریعت یافتم با عین تقوی

مرا بنمود کل دیدار مولی

۱۴۳

شریعت یافتم در دیدن جانان

یکی گشتم من از توحید جانان

۱۴۴

شریعت برتر از کون و مکانست

در او تقوی ببین گر جان جانست

۱۴۵

کسی کاندر شریعت راه برده است

حقیقت ره بسوی شاه برده است

۱۴۶

کسی کاندر شریعت یافت اسرار

ز دید یار شد اینجا خبردار

۱۴۷

خبردار آمد از کشفِ شریعت

رخ جانان بدید اندر حقیقت

۱۴۸

حقیقت در همه موجود دیدم

نظر کردم همه معبود دیدم

۱۴۹

حقیقت در همه پیداست اینجا

ولی جمله عجب یکتاست اینجا

۱۵۰

نمیداند کسی سرّ شریعت

وگرنه هست شرع اینجا حقیقت

۱۵۱

همه شرعست و تقوی عین دیدار

کسی کاین را شود از جان خریدار

۱۵۲

همه شرعست و تقوی سالکان را

که مییابند اینجا جان جان را

۱۵۳

همه شرعست و تقوی اندر این راه

وز این هردو ببین تو مر رخ شاه

۱۵۴

همه شرعست تقوی شاه دیدن

در اینجا بیشکی آن ماه دیدن

۱۵۵

همه شرعست و تقوی در یقین باز

بدانی آخر کار این همه راز

۱۵۶

الا ای هوشمند اکنون کجائی

کیت آخر رسیده درخدائی

۱۵۷

بسی گفتی ز سرّ وحدت یار

رسیدی این زمان در قربت یار

۱۵۸

بسی گفتی ز سرّ ذات جانان

نمودی در عیان ذرّات جانان

۱۵۹

بسی گفتی ز سرّ ذات بیچون

نمودی جوهر کل بیچه و چون

۱۶۰

بسی گفتی و در آخر رسیدی

شدی مخفی و در ظاهر رسیدی

۱۶۱

بسی گفتی ز سرّ هر غرائب

نمودی بیشکی سرّ عجائب

۱۶۲

بسی گفتی و پایان یافتی باز

حقیقت جان جانان یافتی باز

۱۶۳

بسی گفتی و دیدی عین مقصود

در اینجاگه بکل دیدار معبود

۱۶۴

بسی گفتی ز سرّ جوهر ذات

ز هر بیتی حقیقت عین آیات

۱۶۵

پدیدار است از دیدار جانان

در اینجاگه همه اسرار جانان

۱۶۶

همه اسرارها اینجا پدید است

رخ جانان در این پیدا بدید است

۱۶۷

همه اسرارها اینجاست پیدا

رخ جانان ز تو پیداست اینجا

۱۶۸

نمودی راز کل عطّار آخر

رسیدت این زمان اسرار آخر

۱۶۹

بهرگامی که اینجاگه نهادی

دری دیگر ز معنی برگشادی

۱۷۰

بسی اسرارها اینجاست با دوست

حقیقت پوست شد با کسوت دوست

۱۷۱

همه بودت بکل واصل نمود است

ترا اسرار جان حاصل نموداست

۱۷۲

خبرداری کنون اعضای خویشت

بدیدی این زمان یکتای خویشت

۱۷۳

همه واصل به تست اینجا دل و جان

حقیقت باز دیدی روی جانان

۱۷۴

چو جانان با تو اینجاگه نظر کرد

ترا از سرّ خود اینجا خبر کرد

۱۷۵

خبر از بود خود کردت در اینجا

حقیقت برگشادت او در اینجا

۱۷۶

درت بگشاد و گنج کل نمودت

حقیقت کرد پیدا بود بودت

۱۷۷

درت بگشاد جانان آخر کار

که بنمودی همه اسرار اظهار

۱۷۸

درت بگشاد اینجا سرّ منصور

که تا دریافتی نور علی نور

۱۷۹

درت بگشاد اینجا ذات از خویش

یقین بنمود اسرارت همه پیش

۱۸۰

همه اسرارها داری در اینجا

شدی در جزو و کل اینجا تو یکتا

۱۸۱

تو یکتائی ز یکتائی اللّه

ز دستی دم عیان از قل هواللّه

۱۸۲

حقیقت قل هواللّه است در تو

عیان ما هواللّه است در تو

۱۸۳

حقیقت قل هواللّه است موجود

ترا قل گفت اللّه روی بنمود

۱۸۴

حقیقت قل هواللّه رخ نموداست

ترا چندین ز خود پاسخ نموداست

۱۸۵

حقیقت چون شدی از راز آگاه

همه درخویشتن بینی رخ شاه

۱۸۶

همه در خویشتن بین تاتوانی

که بیشک کل توئی راز نهانی

۱۸۷

چون بیرون ازتو چیزی نیست دیگر

ز بود خویش از معبود مگذر

۱۸۸

چو بیرون از تو چیزی نیست اینجا

یکی میبین که کل یکی است اینجا

۱۸۹

یکی میبین ومنگر در دوئی باز

یکی بین بیشکی انجام و آغاز

۱۹۰

همه از تست و تو ازذات هستی

درون جان و دل سرّ الستی

۱۹۱

تو ز اسرار الستی صاحب راز

همه در گفتهٔ جان گفتهٔ باز

۱۹۲

همه از جان برون آید یقین این

یقین دان در همه جانان همین این

۱۹۳

حقیقت چون الستت هست پیدا

دل و جان با ازل پیوست پیدا

۱۹۴

دل و جان با ازل اینجا قرین است

که ذات پاکت اینجاگه یقین است

۱۹۵

یقین در جان و دل داری حقیقت

همه اسرار دیده در شریعت

۱۹۶

یقین در جان خود دیدی رخ یار

درون جان کنون جانان پدیدار

۱۹۷

ز دیدارش کنون بر خود در اینجا

چو بگذشتی ز ماه و خور در اینجا

۱۹۸

مه و خور ذرّهٔ از بود بود است

ترا در جسم و دل اینجا نموداست

۱۹۹

همه اشیا بتو پیداست امروز

دل و جان تو کل یکتاست امروز

۲۰۰

بتو پیداست این جمله که دیدی

همه دید تو بُد چون بازدیدی

۲۰۱

همه او دیدی و از وی نمودی

ابا او گفتی و از او شنودی

۲۰۲

همه او دیدی اینجا چون همه اوست

در این آیینه پیدا بیشکی دوست

۲۰۳

همه او دیدی و کلّی تو او بین

چو جمله ذات اوآمد نکو بین

۲۰۴

همه او دیدی اینجا خویشتن تو

حقیقت عقل و عشق و جان و تن تو

۲۰۵

از او پیداست از وی شد سخن گوی

همه ذرّات بُردی در سخن گوی

۲۰۶

کنون چون او است در تو رخ نموده

هزاران دم بدم پاسخ نمودی

۲۰۷

اگر مرد رهی عطّار چون اصل

که مائیم این زمان در کعبهٔ وصل

۲۰۸

همه مقصود تست اینجا پدیدار

چو اندر خیوشتن بینی رخ یار

۲۰۹

همه مقصود تو دیدار او بود

که در آخر ترا مر روی بنمود

۲۱۰

همه مقصود تودیدار جانانست

کنون جان ترا خورشید تابانست

۲۱۱

همه مقصود تو از ذات پیداست

که جان جان ترا اکنون هویداست

۲۱۲

زهی مقصود ما گشته بحاصل

که مائیم این زمان در کعبه واصل

۲۱۳

زهی مقصود ما از روی جانان

که پیدا گشته اندر کوی جانان

۲۱۴

زهی مقصود ما از یار پیدا

کنون در جوهر اسرار پیدا

۲۱۵

زهی مقصود ما در کعبه حاصل

که مائیم این زمان در کعبه واصل

۲۱۶

زهی مقصود ما دیدار اللّه

که اینجا یافتم جانست آگاه

۲۱۷

چو جان اسرار جانان یافت بیچون

حقیقت این زمان اینجادگرگون

۲۱۸

نخواهد شد همه از وصل گویم

چو ما اصلیم کل از اصل گویم

۲۱۹

منم واصل کنون چو یار درماست

ز بود ما کنون جانان هویداست

۲۲۰

رخ جانان ز ما پیداست امروز

ز ما این شور و هم غوغا است امروز

۲۲۱

رخ جانان ز ما پیداست تحقیق

ز ما دریاب سالک زود توفیق

۲۲۲

رخ جانان ز ما پیداست در راز

که پرده کردهایم از روی جان باز

۲۲۳

رخ جانان ز ما پیداست بنگر

اگر مرد رهی از ما تو مگذر

۲۲۴

یکی جانست پیدا در همه جسم

نموده خویشتن در هر صفت اسم

۲۲۵

یکی جانست صورت آشکاره

همه صورت بسوی جان نظاره

۲۲۶

یکی جانست اینجا دم زده باز

نموده اندر اینجا خویشتن باز

۲۲۷

یکی جانست همه زو گشت پیدا

از او چندین هزاران شور و غوغا

۲۲۸

چو یک جانست چندین صورت از چیست

حقیقت هست صورت پس دگر چیست

۲۲۹

چنین بین گر تو مرد راه اوئی

یقین بین گر بکل آگاه اوئ

۲۳۰

چنین بین و چنین دان از شریعت

که میگویم ترا سرّ حقیقت

۲۳۱

حقیقت این چنین است ار بدانی

که جمله دوست بینی در نهانی

۲۳۲

حقیقت اینست اندر آخر کار

که جمله دوست یابی و خبردار

۲۳۳

حقیقت اینست کاینجا باز گفتم

ز رازت گویم و هم راز گفتم

۲۳۴

حقیقت اینست مردان خدابین

چنین دیدند او دان و خدابین

۲۳۵

خدابین باش اگر ره بردهٔ تو

بدر این پرده چه در پردهٔ تو

۲۳۶

خدا بین باش در اسرار عطّار

ز جائی دیگر است این سرّ اسرار

۲۳۷

همه اویست و کس واقف نبوده

در این اسرار کس واصف نبوده

۲۳۸

بسی گفتند لیکن طرز عطّار

دمادم شو ز سرّ کل خبردار

۲۳۹

در این اسرار اگر تو مر خدائی

مکن از دوست اینجاگه جدائی

۲۴۰

ز یکی در یکی بین ذات در خویش

حجاب خویش تو خویشی بیندیش

۲۴۱

حجاب خویش اینجا عقل دیدی

بماندی چون سخن از نقل دیدی

۲۴۲

حقیقت عقل را بگذار و هم نقل

عیان عشق بین و بگذر از عقل

۲۴۳

عیان عقل بین اینجا بمانده

همی در شور و در غوغا بمانده

۲۴۴

عیان عشق بین و عقل بگذار

که اندر عقل بینی کی رخ یار

۲۴۵

عیان عشق بین وز عشق بیندیش

که عشقت کل نهد اینجای در پیش

۲۴۶

همه شور جهان از عقل دیدم

کتبها جملگی از نقل دیدم

۲۴۷

که باشد عقل تا این سرّ بداند

که عقل اینجا به جز ظاهر نداند

۲۴۸

چو عشق اینجا نماید عین دیدار

حقیقت عقل باشد ناپدیدار

۲۴۹

تویار عشق باش و یار خود بین

بجز عشق اندر اینجا هیچ مگزین

۲۵۰

بجز عشق اندر اینجا جمله هیچست

که عقل اینجای نقش هیچ هیچست

۲۵۱

اگر با عشق میری زنده گردی

چو خورشید فلک تابنده گردی

۲۵۲

اگر با عشق میری آخر کار

بمانی زنده این را یاد میدار

۲۵۳

دم آخر نمود عشق او یاب

سوی کون و مکان از بخت بشتاب

۲۵۴

در آندم خوش نظر کن تا بدانی

یکی را بین اگر مرد عیانی

۲۵۵

در آندم در یکیّ کل قدم زن

در آخر این وجودت بر عدم زن

۲۵۶

در آخر چون یکی دیدی ز حق باز

وجود خویشتن کلّی برانداز

۲۵۷

در آخر چون یکی بینی تمامی

حقیقت پختگی یابی زخامی

۲۵۸

درآخر چون یکی بینی تو در ذات

همه جا محو گردان جمله ذرّات

۲۵۹

در آخر چون یکی بینی در آخر

ترا این ذات بنماید در آخر

۲۶۰

درآخر چون یکی بینی تمامت

نظر کن آن زمان دید قیامت

۲۶۱

در آخر جمله چون روشن نماید

ترا آن لحظه کل یکی نماید

۲۶۲

در آخر چونکه جانان بینی ای دوست

شود مغز این زمان این کسوت دوست

۲۶۳

در آخر جمله جانان بین و دم زن

وجود خویش کلّی بر عدم زن

۲۶۴

در آخر جمله جان بینی تو ای یار

نظر کن نقطه را با دید پرگار

۲۶۵

نظر کن جمله اشیا محو مستی

تو باشی هیچ نبود عین پستی

۲۶۶

همه ذرّات کم باشد حقیقت

یکی باشد عیان عین طبیعت

۲۶۷

یکی باشد همه اندر یکی ذات

حقیقت وصل بینی جمله ذرّات

۲۶۸

یکی باشد حقیقت هست یا نیست

چونیکو بنگری در اصل یکیست

۲۶۹

یکی است این همه بیشک دوئی نیست

حقیقت هیچ اینجاگه دوئی نیست

۲۷۰

دم آخر نظر کن در یکی باز

که یکی باز بینی بیشکی باز

۲۷۱

دم آخر یکی بینی در اسرار

ولی سر رشتهٔ خود را نگهدار

۲۷۲

سر هر کار از اینجا باز یابی

همه در خویشتن این راز یابی

۲۷۳

هر آن چیزی که گفتم اوّل کار

در آخر در یکی آید بدیدار

۲۷۴

در آخر در یکی این جمله فانی است

ترادیدن ز خود راز نهانی است

۲۷۵

توئی گم کرده ره ای عقل دریاب

در این معنیّ دیگر وصل دریاب

۲۷۶

اگر از وصل خواهی یافت بهره

ترا باید که باشد جمله زهره

۲۷۷

قدم در نه اگر می وصل خواهی

همه خود بین یقین گر وصل خواهی

۲۷۸

قدم در نه در این ره راه خود یاب

درون جان و دل مر شاه دریاب

۲۷۹

قدم در نه در این آیینه بنگر

جمال شاه هر آیینه بنگر

۲۸۰

قدم چون در نهادی در همه تو

یکی یابی ز خویشت دمدمه تو

۲۸۱

همه بازار تست ای راز دیده

توئی بازار خود را باز دیده

۲۸۲

تو در بازار خویشی یک زمان گم

مثال جوهر ودریای قلزم

۲۸۳

تو در بازار خویشی باز مانده

چنین در عشق صاحب راز مانده

۲۸۴

تو در بازار خویشی آخر کار

در این بازار هم گشتی پدیدار

۲۸۵

تو در بازار خویشی خود طلب کن

چو دریابی دگر خود را عجب کن

۲۸۶

همه سرگشتهاند اینجا چو تو یار

بمانده خوار اندر عین بازار

۲۸۷

نمییابند اینجا دید اوّل

بماندستند اینجاگه معطّل

۲۸۸

نمییابند اینجا راز در خود

بماندستند اندر نیک و در بد

۲۸۹

نمییابند اینجا اصل جانان

از آن اینجا ندیدند وصل جانان

۲۹۰

نمییابند اینجا گنج بیشک

بماندستند اندر رنج بیشک

۲۹۱

نمییابند اینجا جوهر دوست

بماندستند اندر بند این پوست

۲۹۲

توئی ای مانده حیران در بر دوست

ترا اینجاست جانان بنگر ای دوست

۲۹۳

توئی ای مانده حیران در بر خویش

ترا اینجاست جانان بنگر از خویش

۲۹۴

ترا امروز جانانست بدیدار

تو اوئی گر تو زو باشی خبردار

۲۹۵

ترا امروز فضل است و عنایت

که جانان داری و عین سعادت

۲۹۶

ترا امروز جاهست و مراتب

چرا باشی ز دیدخویش غائب

۲۹۷

مرو بیرون زخود تا وصل بینی

تو اصلی شاید از خود اصل بینی

۲۹۸

مرو بیرون ز خود در جوهر ذات

نظر کن صورتت با جمله ذرّات

۲۹۹

تو اندر مرکب اصلی بصورت

ولیکن جان در آن عین حضورت

۳۰۰

یقین ذاتست پیش از مرگ دریاب

حقیقت جملگی کن ترک دریاب

۳۰۱

تو ترک هستی خود کن که اینست

ترا در نیست عین الیقین است

۳۰۲

تو ترک هستی خود کن که بمعنی

که تا باشد همه دیدار مولی

۳۰۳

تو ترک هستی خود کن حقیقت

که تا پیدا شود دیدار دیدت

۳۰۴

تو ترک هستی خود کن که آنی

چگویم تا به از این سرّ بدانی

۳۰۵

تو ترک هستی خود کن که ذاتی

اگر اندر مکان ودر صفاتی

۳۰۶

مکان صورتت خاکست اینجا

مکان جان یقین پاکست اینجا

۳۰۷

مکان صورتت در خاک پیداست

مکان جان حقیقت جوهر لا است

۳۰۸

همه اندر مکان بنگر یقین تو

که کل یکی است گرداری یقین تو

۳۰۹

همه اندر مکان بنگر یقین باز

مکان انجام دان و کون آغاز

۳۱۰

مکان انجام دان گر کاردانی

مکان اندر مکان در بی نشانی

۳۱۱

حقیقت کون بود بی نشان است

که اینجا اصل پیدا و مکانست

۳۱۲

اگرچه هر دو عالم صورت ماست

ولی در اصل هم پنهان و پیداست

۳۱۳

حقیقت اصل پنهانست از ذات

وگر پیدا نموده جمله ذرّات

۳۱۴

حقیقت اصل پنهان گر بدانی

یکی باشی تو در سرّ نهانی

۳۱۵

دگر گر اصل پیدا باز یابی

ز پیدا جملگی مر راز یابی

۳۱۶

ز پیدا اصل خود دریاب ای جان

که از پیدا بدانی خویش جانان

۳۱۷

ز پیدا اصل خود دریاب اینجا

قراری گیر و می بشتاب اینجا

۳۱۸

ز پیدا اصل خود دریاب ای یار

اگر هر جا تو میبشتاب ای یار

۳۱۹

تو در پیدائی و پنهان شدستی

تو هم با جان و هم جانان شدستی

۳۲۰

تو در پیدائی امّا مانده پنهان

از آن اینجا نمییابی تو جانان

۳۲۱

تو در پیدا توانی گشت واصل

که در پنهان شدت مقصود حاصل

۳۲۲

تو در پیدا توانی گشت جانان

یکی شو اندر این پیدا و پنهان

۳۲۳

از اوّل لاست آخر شاه بنگر

حقیقت بود الّا اللّه بنگر

۳۲۴

از اوّل لاست آخر عین اللّه

ز الاّ اللّه شو عین هواللّه

۳۲۵

تو چون این اصل داری در شریعت

حقیقت در یکی دانی حقیقت

۳۲۶

تو این دم داری از آن سالک راز

یکی بین چون یکی اصلی ز آغاز

۳۲۷

تو این دم هم نشان هم بی نشانی

که هم جانی و دل هم جان جانی

۳۲۸

حقیقت وصل یاب و جمله بین دوست

در اینجا جزو و کل دان مغز هم پوست

۳۲۹

همه از کارگاه اینجا یقین است

که اینجا اوّلین و آخرین است

۳۳۰

همه از کارگاه آمد پدیدار

در اینجا وصل شاه آمد بدیدار

۳۳۱

همه از کارگاه اینجا نموداست

خود اندر جمله در گفت و شنود است

۳۳۲

در اینجا جمله موجود پیداست

درونت بین که کل معبود پیداست

۳۳۳

یکی اندر یکی در بیشمار است

حقیقت دان که کل دیدار یارست

۳۳۴

همه دیدار یارو یار در کلّ

همه بی او شده بیرنج و در ذل

۳۳۵

همه دیدار یار و خویش در رنج

خود است اینجا طلسم چرخ و هم گنج

۳۳۶

یکی گنج است مخفی در نشانه

مر او را در عیان نام و نشانه

۳۳۷

یکی گنجست مخفی جوهرالذّات

نموده روی خود در کلّ ذرّات

۳۳۸

یکی گنج است مخفی و دمادم

نماید دید خود در روی آدم

۳۳۹

یکی گنجست مخفی رخ نموده

ابا خود گفته و دیگر شنوده

۳۴۰

یکی گنج است پر گوهر در اسرار

چو خورشید است اندر جمله انوار

۳۴۱

یکی گنجست مخفی عاشقان را

که میگویند و میجویند آن را

۳۴۲

یکی گنج است اکنون چند گوئیم

چو با ما است اکنون چند جوئیم

۳۴۳

چو با ما گفت کز اینجا نشانست

حقیقت جملگی دیدار آنست

۳۴۴

همه گنج است اینجاگه گداکیست

حقیقت با وجودش بینوا کیست

۳۴۵

همه از ذات و ذات اینجا چو گنجیست

نهاده اسم کاینجا جان سپنجست

۳۴۶

همه از ذات پیدا و نه پیداست

که اینجا کیست کو بر جمله پیداست

۳۴۷

همه ذاتست و ذات اینجا یقین جان

نمودی تا بدانی زانکه جانان

۳۴۸

تو او شو کو تو است و هم توئی یار

کنون اینجا حجاب از پیش بردار

۳۴۹

کنون اینجا حجاب از پیش برگیر

چو یارت یافتی کارت ز سر گیر

۳۵۰

کنون اینجا حجابت نیست دریاب

که کل جانست و او یکّی است دریاب

۳۵۱

کنون اینجا حجابی نیست جز پوست

حقیقت دان که اینجا پوست هم اوست

۳۵۲

کنون اینجا حجابت رفت از پیش

رخ او را نظر میکن تو درخویش

۳۵۳

کنون اینجا یکی ای تو یکی دان

همه در خویش اینجا تو یکی دان

۳۵۴

کنون یکی ببین از اصل بیشک

که اندر تست اینجا وصل بیشک

۳۵۵

کنون اینجا یکی بین از حقیقت

طریقت با حقیقت در شریعت

۳۵۶

کنون اندر یکی بنگر نمودت

که یکی است هم بود وجودت

۳۵۷

کنون چون جان جان ماست اینجا

ابا او باش اینجاگه تو یکتا

۳۵۸

حقیقت چون همه جانانست دیدت

همه بین جمله گفتارو شنیدت

۳۵۹

خدا در جمله موقوفست اویست

که اندر جمله اودر گفتگویست

۳۶۰

بجز او هیچ دیگر نیست دریاب

همه جا هست خورشید جهانتاب

۳۶۱

حقیقت بود او در جمله پیداست

چنان چون ما باو او عاشق ما است

۳۶۲

چنان بر خویش اینجا عاشق آمد

که هم درخویش با خود صادق آمد

۳۶۳

چنان با خویش دارد عشقبازی

که او در خویش دارد بی نیازی

۳۶۴

جمالش در همه دیدار بنمود

حقیقت خود بخود اسرار بنمود

۳۶۵

چنان دیدار خود در خود نمودست

که یکی در یکی بیشک فزودست

۳۶۶

توئی جز تو کسی دیگر مبین تو

یکی دان همچنین عین الیقین تو

۳۶۷

همه با تست و تو با اوئی اینجا

ترا گفت و ورا میگوئی اینجا

۳۶۸

ازل را با ابد این دم تو خود دان

یکی دید هواللّه و اَحَد دان

۳۶۹

همه ذات خداوند جهانست

سراسر اندر این صورت نهانست

۳۷۰

همه ذات خداوند است اینجا

بتوظاهر چو پیوند است اینجا

۳۷۱

همه ذات خداوند است بیچون

توئی جمله مرو ازخویش بیرون

۳۷۲

زهی دیدار جانان در همه باز

فکنده در همه این دمدمه باز

۳۷۳

زهی دیدار جانان نیست دیگر

کنون پیدا شد اینجا دید جوهر

۳۷۴

زهی دیدار جانان در دل ما

نظر کن جمله جانان حاصل ما

۳۷۵

زهی دیدار جانان دیده عطّار

طمع از خویشتن ببریده عطّار

۳۷۶

زهی دیدار جانان جمله جانانست

که اندر بود خود در جمله اعیانست

۳۷۷

زهی دیدار جانان در همه باز

نموده در عیان انجام و آغاز

۳۷۸

زهی دیدار جانان کس ندیده

همه خود گفت وز خود شنیده

۳۷۹

حقیقت خویشتن گفتست رازش

حقیقت خویش بشنفتست رازش

۳۸۰

حقیقت خویش دیده روی خود دوست

نموده مغز خود در کسوت پوست

۳۸۱

سخن چندانکه میگوئیم اینجا

ابا اویست که میجوئیم اینجا

۳۸۲

سخن چندانکه میگوئیم او گفت

ابا خود گفت وخود اسرار بشنفت

۳۸۳

سخن چندانکه رفت از وصل باقی

هنوز اسرار مانده هان تو ساقی

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۹۵

نظرات