عطار

عطار

بخش ۴۲ - در صفات جام عشق فرماید

۱

بده جامی از آن جام سرانجام

پس آنگه مست شو تا بشکنم جام

۲

بده جامی که هشیارم دگر بار

که گردم مست چون یارم دگر بار

۳

بده جامی که اصلم رخ نموداست

مکن هستم که وصلم رخ نموداست

۴

بده جامی که جانان باز دیدم

از این دیدار او را باز دیدم

۵

بده جامی که جانان آشکار است

مرا با دید او اینجا چکار است

۶

بده جامی که جانانست پیدا

مرا با خویشتن کرد است یکتا

۷

بده جامی دگر ما را تو ساقی

که تا مانم ز اصل دوست باقی

۸

بده جامی که جانم گشت جانان

حقیقت رفت در دلدار پنهان

۹

بده جامی که خود مست الستم

ولی ایجایگه من نیمه مستم

۱۰

بیک ره مست کن ساقی مرا هان

از این بود وجودم هان تو برهان

۱۱

بیک ره مست کن تا وارهم من

در اینجاگه کنون دادی و هم من

۱۲

بیک ره مست کن بود وجودم

که رخ دلدار در مستی نمودم

۱۳

ز مستی من بگفتم رازها فاش

بدانستم در اینجا راز نقّاش

۱۴

من اینجا دیدهام جان و جهانم

شده از روی او کشف عیانم

۱۵

من اینجا دیدهام دلدار خود باز

کنونم رشته من از نیک و بد باز

۱۶

من اینجا دیدهام آن جان جانها

از او بشنیدهام شرح و بیانها

۱۷

من او را دیدهام در خویشتن جان

حقیقت او من و من او یقین دان

۱۸

من او را دیدهام در خویشتن دل

از او مقصود من کل گشته حاصل

۱۹

من او رادیدهام عین صفائی

چه سود آخر که دارد بیوفائی

۲۰

چنانش یافتم اینجایگه من

درون جان چون خورشید است روشن

۲۱

چنانش یافتم اینجایگه دید

که در یکی از اویم عین توحید

۲۲

چنانش یافتم در آخر کار

که پرده برگرفت از رخ بیکبار

۲۳

چنانش یافتم درجان حقیقت

که پیدا است و هم پنهان حقیقت

۲۴

چنانش یافتم اندر یکی من

که جمله اوست دیدم بیشکی من

۲۵

منم با او و او با من یکی بین

مرا او بین و او من بیشکی بین

۲۶

یکی بین همچو من تا این بدانی

حقیقت اوست اینجا در نهانی

۲۷

یکی بین همچو من در عشق اینجا

که تا در یک یکی گردی مصفّا

۲۸

یکی بین همچو من گر راز دانی

که از یکی نمودش بازدانی

۲۹

یکی بین همچو من احوال مشو هان

چو پرگاری بسر چندین مدو هان

۳۰

تو همچون نقطه و پرگار هستی

که درگردش خود اندر خویش بستی

۳۱

تو گر این سر بدانی آخر کار

حقیقت نقطهٔ و عین پرگار

۳۲

تو گراین سر بدانی هر دوئی تو

یکی بین و مبین در خوددوئی تو

۳۳

از او او باز بین پرگار مردان

که چون نقطه نهاده گشت گردان

۳۴

سر نقطه ز اوّل می نگهدار

که چون دیگر نگشت از عین پرگار

۳۵

زبالا سوی شیب آمد فرازش

دگر هم سوی بالا رفت بازش

۳۶

چو گشت آن نیمه یک نیم دگر او

ز شیب افتاده باشد بر زبر او

۳۷

دگر نیم دگر چون گشت دربند

بآن سر در رسید و گشت پیوند

۳۸

یکی شد اوّلش با آخر اینجا

یقین پرگار شد بر ظاهر اینجا

۳۹

پس آنگه اوّل و آخر یکی شد

چو بینی اوّل و آخر یکی بُد

۴۰

نظر کن دائره بنگر سراسر

طلب کن بعد از آن اینجایگه در

۴۱

بدان اوّل چو نقطه مینهادی

سر پرگار اینجاگه گشادی

۴۲

کجا بد اوّل پرگار گردان

ز اصل اوّلش اینجا یقین دان

۴۳

ز اوّل باز دان آنگاه آخر

که اسرارت شود مر جمله ظاهر

۴۴

ز اوّل بازدان و آخرین یاب

توئی نقطه یقین عین الیقین یاب

۴۵

اگر اوّل بدانی تا چه کردی

مسافت کن که آنگه ذات فردی

۴۶

اگر اوّل بدانی آخرینت

شود روشن عیان عین الیقینت

۴۷

اگر اوّل بدانی واصلی تو

وگرنه بیشکی بیحاصلی تو

۴۸

اگر اوّل بدانی آخر راز

ترا این در شود اینجایگه باز

۴۹

اگر اوّل بدانی بیشکی تو

که پرگار است ونقطه بیشکی تو

۵۰

رهائی یابی از این چرخ گردان

یکی گردان رخ از این سر مگردان

۵۱

چو پرگاری و نقطه زاده آمد

ترا پرگار خود بنهاده آمد

۵۲

تو با خود عشقبازی کردی ای یار

شدی هم نقطه و هم عین پرگار

۵۳

اگر اوّل ترا شد منکشف راز

بدیدی هم ز خود انجام و آغاز

۵۴

توئی پرگار و نقطه دل نگهدار

که پرگار است صورت کرده اظهار

۵۵

بگرد نقطه و دل گشته گردان

از اصل اوّلش اینجا یقین دان

۵۶

چنان ماندست اینجا نقطه بیچون

ولی پرگار میگردد ز بیرون

۵۷

چنان ماندست اینجاگاه پرگار

که در خود هست او گردان برفتار

۵۸

چنان ماندست نقطه باز در خویش

که تا دیدست آن آغاز در خویش

۵۹

چنان ماندست اینجا نقطهٔ دل

که تا چون برگشاید راز مشکل

۶۰

چنان ماندست اینجا نقطهٔ جان

که پرگارست اندر هر دو گردان

۶۱

در این پرگار صورت کن نظر تو

اگر هستی ز بودش با خبر تو

۶۲

ولیکن نقطه در وی محو ماند

بدانم تا که این مرموز داند

۶۳

یکی گردید هر دو در خرابی

خرابی یاب تا این سر بیابی

۶۴

یکی گردید در یکتای بیچون

نخواهد ماند آخر نقش گردون

۶۵

شود آخر خراب این نقش پرگار

فروماند ابی تو او ز رفتار

۶۶

ابی تو هیچ دان کاین جمله فانی است

ترا گفتم من این راز نهانی است

۶۷

ابی تو هیچ دان اینجایقین دان

که چیزی می نماند جز که جانان

۶۸

بجز جانان نخواهد ماند آخر

ترا اینجا نخواهد ماند ظاهر

۶۹

بجز جانان نبینی آخر کار

بجز جانان نماند لیس فی الدّار

۷۰

بجر جانان نخواهد ماند در دید

خوشا آنکس کزین معنی نگردید

۷۱

بجز جانان نخواهد ماند پیدا

که اوزانم ز بود خویش یکتا

۷۲

بود باقی به جز او جمله هیچست

که میدانم که نقش هیچ هیچست

۷۳

اگر مرد رهی میبین و مینوش

تو جام عشق چون حلّاج مینوش

۷۴

چو گردانست در گرد تو پرگار

حقیقت نقطه را اینجا نگهدار

۷۵

ز نقطه مگذر و میباش ساکن

که تا چون انبیا باشی تو ایمن

۷۶

ز نقطه مگذر و پرگار میبین

همه ذرّات را در کار میبین

۷۷

ز نقطه مگر و پرگار دریاب

وز این هر دو نمود یار دریاب

۷۸

نموداوست این هر دو حقیقت

کز این هر دو بیابی دید دیدت

۷۹

نمود اوست این هر دو جهانست

یکی کونست و دیگر مر مکانست

۸۰

نمود اوست اینجاگه مکان بین

یقین در کون سرّ او عیان بین

۸۱

از این هر دو نمودار خدائی

مکن گر عاشقی اینجا جدائی

۸۲

از این هر دو نمود سرّ جانان

دمادم بین هزاران سرّ پنهان

۸۳

از این هر دو نمود لایزالش

نظر میکن تجلّی جلالش

۸۴

از این هر دو نمودار یقین باز

یکی انجام دان و دیگر آغاز

۸۵

توئی هر دو در اینجاگه بدانی

که هم در هر دو پیدا و نهانی

۸۶

توئی این هر دو کاینجا اصل هستی

ولیکن هم بلند و عین پستی

۸۷

توئی این هر دو کاندر آخر کار

ترا کلّی عیان آید پدیدار

۸۸

نمود هر دو از بهر تو پیداست

که این هر دو یقین در جوهر لاست

۸۹

تو از آن اصل وصل خویش دریاب

یقین از جمله اصل خویش دریاب

۹۰

وجودت از همه اشیات پیداست

ولیکن جان و دل از جوهر لاست

۹۱

ز لامگذر که کس از لا نرفتست

بجز الاّ کسی الّا نرفتست

۹۲

ز لا مگذر اگر اسرار بینی

تو از لا نقطه و پرگار بینی

۹۳

ز لا هم نقطه و پرگار بشناس

ز بعد آن نمود یار بشناس

۹۴

ز لا هم نقطه بین و عین پرگار

حقیقت لا نظر کن جوهر یار

۹۵

که میداند که سرّ لا چگونست

اگرچه هم درون و هم برونست

۹۶

که میداند که سرّ لاست در ما

شده اینجایگه دانا و بینا

۹۷

که میداند که لا خود راست تحقیق

دهد آن را که خواهد عین توفیق

۹۸

نمود لا هر آنکو یافت از لا

چو منصور آمد اندر عشق پیدا

۹۹

نمود لا اگر رویت نماید

ترا از بود خود کلّی رُباید

۱۰۰

مرو زنهار اندر لا تو زنهار

وگرنه کل شوی تو ناپدیدار

۱۰۱

مرو در لا و گر خواهی شدن تو

حقیقت لا نه لا خواهی بدن تو

۱۰۲

مرا در لا تو چون منصور الحق

وگرنه دم زنی کل در اناالحق

۱۰۳

براه شرع رو چون آخرت لا است

که راه شرع بیشک دید پیدا است

۱۰۴

براه شرع رو زنهار عطّار

وگرنه کل شوی تو ناپدیدار

۱۰۵

براه شرع رو عطّار زنهار

چکارت این زمان با لاست چون یار

۱۰۶

براه شرع رو پیداست دیدت

حقیقت با تو در گفت وشنیدست

۱۰۷

براه شرع رو تا آخر ای دوست

ترا مغز است بنموده عیان پوست

۱۰۸

دم آندم بدم با خویشتن تو

از او اینجا درون جان و تن تو

۱۰۹

اگرچه اصل تو از لاست موجود

ولی کار است با دیدار معبود

۱۱۰

نماید روی اندر آخر کار

ترا کلّی عیان آید بدیدار

۱۱۱

که محو جاودان گردی ز بودت

فنا گردد بیکباره نمودت

۱۱۲

تو تا در صورتی مر صاحب دل

نداند مر ترا اینجای واصل

۱۱۳

تو تادر صورتی مر صاحب جان

ترا اینجا بداند جمله جانان

۱۱۴

تو اندر صورتی در یاب مطلق

تو باشی در نمودجملگی حق

۱۱۵

تو تا در صورتی و عین آیات

کجا باشی حقیقت بیشکی ذات

۱۱۶

تو تا در صورتی و مانده درخویش

کجا هرگز رود این پرده از پیش

۱۱۷

تو تادرصورتی ای مانده غافل

کجا دریابی این مقصود حاصل

۱۱۸

تو تا در صورتی درماندهٔ تو

چو حلقه بر دری درماندهٔ تو

۱۱۹

تو تا در صورتی کی گردی اللّه

ز صورت بگذر و بنگر هواللّه

۱۲۰

همه گفتار تو از بهر صورت

بدینجاگه حقیقت در حضورت

۱۲۱

چو کردی در وصالش آخر کار

نمودی مر مرا اعیان دیدار

۱۲۲

دل وجان نیز واصل نیز گردی

دوئی نیست و حقیتق عین فردی

۱۲۳

کنونت اندر اینجا راز جانان

که آخر جان و دل آغاز جانان

۱۲۴

فنا را آخر کارت یقین است

که جان و دل حقیقت پیش بین است

۱۲۵

فنا خواه و فنا یاب و فنا جوی

سخن پیوسته در عین فنا گوی

۱۲۶

فنا آخر بقای تست اینجا

که راحت در فنای تست اینجا

۱۲۷

فنا اصل است اندر آخر کار

که پرده برفتد از کل بیکبار

۱۲۸

چو میدانم که در آخر فنایست

مرا دیدار کل عین بقایست

۱۲۹

چو میدانم که خواهم شد فنا من

بیابم در فنا دید بقا من

۱۳۰

چرا چندین سخن میبایدم گفت

که آخر در فنا میبایدم خفت

۱۳۱

نشیب خاک اینجا هم فنایست

ازل را با ابد دید خدایست

۱۳۲

در اینجا بازیابم اصل کل باز

در اینجا مینبینم اصل کل باز

۱۳۳

من این را اختیار خویش دیدم

که آن اسرار کل از پیش دیدم

۱۳۴

وصال کل بود اندر دل خاک

مرا اینجا شوم از جزو و کل پاک

۱۳۵

وصال اندر دل خاکست جانان

که اینجا جوهر پاکست جانان

۱۳۶

ووصالم در دل خاکست تحقیق

که در اینجا بیابم عین توفیق

۱۳۷

وصالم در دل خاکست تنها

در اینجاگه نمایم جمله تنها

۱۳۸

وصالم در دل خاکست دیدار

که اینجا میشوم من ناپدیدار

۱۳۹

وصالم در دل خاکست آخر

که دیدارم شود اینجای ظاهر

۱۴۰

وصالم در دل خاکست و در ذات

حقیقت محو گردد جمله ذرّات

۱۴۱

وصالم محو فی اللّه است مانده

که اینجا حسرت وآهست مانده

۱۴۲

اگرچه وصل اینجا نیز هم هست

ولکین وصل خود اینجا دهد دست

۱۴۳

اگرچه هست اینجا وصل جانان

ولیکن اندر اینجا اصل جانان

۱۴۴

نهانم باز در محو حقیقت

چنین گفتست تفسیر شریعت

۱۴۵

همه اینجاست حاصل آخر ای دوست

مرا بیرون براز دیدار این پوست

۱۴۶

خوشا آنکس کز این عالم گذر کرد

بشد زینجایگه در حضرت فرد

۱۴۷

خوشا آنکس کز این عالم فنا شد

از این خانه بدان سوی بقا شد

۱۴۸

خوشا آنکس کز این عالم بیکبار

وجودش در حقیقت ناپدیدار

۱۴۹

برفت از خویش و در جانان یقین یافت

در اینجاگاه کل عین الیقین یافت

۱۵۰

برست از خویش وانگه دید جانان

ز دید خویش شد یکباره پنهان

۱۵۱

چه خواهی کرد این دنیای غدّار

که اندر وی بماندستی گرفتار

۱۵۲

چه خواهی کرد این گلخن تو ای دوست

طلب کن گلشن جان کین نه نیکوست

۱۵۳

چه خواهی گلخنی پر دود و آتش

کجا گه چیستی تو اندر او خوش

۱۵۴

چه خواهی گلخنی پر از نجاست

عجب نگرفت خوش اینجا حواست

۱۵۵

تو اصل گلخنی نه عین تقوی

که تا یابی در او دیدار مولی

۱۵۶

رها کن بگذر از این گلخن اینجا

نظر کن بیشکی آن گلشن آنجا

۱۵۷

تو درگلخن ندیدی گلشن جان

از اینرا ماندهٔ افگار و حیران

۱۵۸

درونت گلشن و تو گلخنی آی

بمانده در تف ما و منی آی

۱۵۹

اگر آن گلشن اینجا باز یابی

از این گلخن سوی گلشن شتابی

۱۶۰

رها کن گلخن دنیا چو مردان

رخ خود را از این گلخن بگردان

۱۶۱

رها کن گلخن دنیا چو عطّار

که تا آن گلشنت آید پدیدار

۱۶۲

اگرچه این بیان گفتیم مطلق

مرا افتاد ز آنجا کار با حق

۱۶۳

مرا مقصود حقّ است از میانه

وگرنه این همه دانم فسانه

۱۶۴

مرا مقصود حقّست و نه باطل

که مقصود از حقم آید بحاصل

۱۶۵

مرا مقصود جانانست یارم

وگرنه با چنین گلخن چکارم

۱۶۶

مرا مقصود جانانست و دیدار

که دروی گردم اینجا ناپدیدار

۱۶۷

مرا مقصود جانانست بیچون

که تا اینجا نمایم من دگرگون

۱۶۸

مرا مقصود جانانست حاصل

شد و ازوی شده من جمله واصل

۱۶۹

مرا مقصود جانانست دریاب

اگر مرد رهی چون من خبریاب

۱۷۰

مرا مقصود جانانست اینجا

که در خویشم کند بیخویش و یکتا

۱۷۱

مرا مقصود جانانست بیشک

که در من او شوم از دید او یک

۱۷۲

مرا اینست مقصود از جهانم

که این باشد همیشه زو عیانم

۱۷۳

مرا اینست مقصود و دگر هیچ

که اینجا مینداند بی بصر هیچ

۱۷۴

چو خورشید است پیدا عین دیدار

ولی ذرّه در او شد ناپدیدار

۱۷۵

بقا آن دانم اینجاگه بیابم

چو ذرّه سوی خورشیدم شتابم

۱۷۶

بقا آن دانم و اینجاست رازم

سر و جان پیش یار خود ببازم

۱۷۷

بقا اینجاست در عین فنا باز

ولیکن در فنا بنگر بقا باز

۱۷۸

بقا اینجاست در عین حقیقت

اگر می بازبینی در شریعت

۱۷۹

بقا اینجاست گر از سالکانی

سزد کاین نکتهها را باز دانی

۱۸۰

بقا اینجاست بنگر در بقایت

که خودخواهد بدن آخر فنایت

۱۸۱

بقا اینجاست بنگر حضرت کل

که همچون من رسی در قربت کل

۱۸۲

بقا اینجاست گر دانی در اسرار

وجودت از میانه کل تو بردار

۱۸۳

ترا اینجاست مردان حقیقت

بقا را یافتنداندر شریعت

۱۸۴

بقا اینجا بجوی و جاودان شو

تو چون عطّار بی نام و نشان شو

۱۸۵

بقا اینجاست میجوئی بقایت

بقا اینجاست میجوئی لقایت

۱۸۶

بقا اینجاست اگر فانی بباشی

بقای کل در اینجاگه تو باشی

۱۸۷

بقا اینجاست بنگر در بقا تو

بقا با تست بنگر در لقا تو

۱۸۸

بقا با تست میجوئی ز هر دید

نیاید راست این معنی ز تقلید

۱۸۹

بقا با تست گرچه در فنائی

درآخر آن زمان کلّی بقائی

۱۹۰

بقا آمد فنا نزدیک عشّاق

که تااندر فنا گشتند کل طاق

۱۹۱

بقا آمد فنا نزدیک مردان

فنا گشتند ودیدند اصل جانان

۱۹۲

بقا آمد فنا نزدیک ذرّات

از آن گشتند محو عین ذرّات

۱۹۳

بقا آمد فنا در آخر ای دوست

بقا دان مغز و آنگاهی فنا پوست

۱۹۴

تو ای عطّار آخر از چه رازی

که در سرّ بقایت عشقبازی

۱۹۵

ترا این عشقبازی از کجایست

که معنیّت چنین بی منتهایست

۱۹۶

ترا این عشقبازی از کجا خواست

که از عشق تو اندر دهر غوغاست

۱۹۷

کمال عشق تو عین فنایست

فنایست عاقبت دید بقایست

۱۹۸

کمال عشق تو نزدیک جانست

که جانت بیشکی اسرار دانست

۱۹۹

کمال عشق تو اندر یکی بود

که چندینی عجایب روی بنمود

۲۰۰

تو گفتی نی همه او گفت اینجا

دُرِ اسرار کل او سُفت اینجا

۲۰۱

تو گفتی نی همه او گفت از خویش

حجاب خویشتن برداشت از پیش

۲۰۲

تو گفتی نی همه او گفت در دل

که تا مقصود او گردد بحاصل

۲۰۳

تو گفتی نی همه او گفت در جان

ترا بنمود روی خویش اعیان

۲۰۴

اگر مرد شهی منگر در این راه

حقیقت اندر اینجا جز رخ شاه

۲۰۵

اگر مرد رهی خود شاه با تست

حقیقت این دل آگاه با تست

۲۰۶

دلت آگاه و جان آگاه مانده

در آخر کل عیان شاه مانده

۲۰۷

دلت آگاه وجان آگاه گشته

حقیقت هر دو دید شاه گشته

۲۰۸

دلت آگاه وجان آگاه از این راز

که پرده گشته از رخسار شه باز

۲۰۹

دلت آگاه و جان آگه چه جوئی

چو دانستی دگر چندین چه جوئی

۲۱۰

دلت آگاه شد از جان جان نیز

در اینجا یافته جانان عیان نیز

۲۱۱

دلت آگاه شد از جان جانان

درون دل وطن کردست اعیان

۲۱۲

شد این سرّ بر تو سرّ راز منصور

دم کل زن کنون تا نفخهٔ صور

۲۱۳

چرا چندین سخن گوئی حقیقت

چو پیدا شد نموددید دیدت

۲۱۴

وصال یار داری در عیان تو

بدیدی کام اینجا رایگان تو

۲۱۵

وصال یار دیدی هم در اینجا

شدی در جزو و کل امروز پیدا

۲۱۶

جدائی نیست اکنون و یکی آی

حقیقت در جدائی بیشکی آی

۲۱۷

بر جانان چنان مشهور امروز

شدستی در صفات سرّ پیروز

۲۱۸

جدائی شد خدائی گشت پیدا

تو هم دانائی اینجاگاه و بینا

۲۱۹

کنون هستی ولیکن درحقیقت

فرومگذار یک لحظه شریعت

۲۲۰

فرو مگذار یک دم دید جانان

همیشه باش در توحید جانان

۲۲۱

فرو مگذار یک دم سرّ مطلق

چو پیر خویشتن میزن اناالحق

۲۲۲

چو پیر خویشتن امروز رازی

که ازخلق جهان تو بی نیازی

۲۲۳

چو پیر خویشتن امروز هستی

ولی میکن تو همچون پیر مستی

۲۲۴

بعزبت خود بخود میگوی این راز

حجاب خود تو از صورت برانداز

۲۲۵

بعزّت خود بخود عین الیقین باش

ز سرّ ذات خود را پیش بین باش

۲۲۶

دمی از عشق خالی نیستی هان

که اندر عشق گوئی نصّ و برهان

۲۲۷

از آن بر جملهٔ عشّاق میری

که هر دم پیش از مردن بمیری

۲۲۸

از آن بر جملهٔ عشّاق شاهی

که صیتت رفته از مه تا بماهی

۲۲۹

از آن بر جملهٔ عشّاق سرور

شده کامروز هستی پیرو رهبر

۲۳۰

از آن امروز در هردوجهانی

که هم کونی و هم عین مکانی

۲۳۱

از آن امروز این سر یافتستی

که سوی جزو و کل بشتافتستی

۲۳۲

از آن امروز ذاتی در همه تو

که افکندی در اینجا دمدمه تو

۲۳۳

از آن امروز پیر راز بینی

که هستی بیگمان و در یقینی

۲۳۴

از آن امروز منصوری تو در ذات

که هستی جان بلی در جمله ذرّات

۲۳۵

ندید است این زمان چون تو زمانه

که هستی بیشکی از حق یگانه

۲۳۶

یگانه هستی امّا میندانند

بدانند این زمان کاین را بخوانند

۲۳۷

اگرچه از خودی امروز پیدا

حقیقت محو شد در جان جانها

۲۳۸

تو باشی هیچ دیگر نیست اینجا

چو میدانی که کل یکیست اینجا

۲۳۹

حقیقت وصل هست و اصل دیدی

ابا صورت بکام دل رسیدی

۲۴۰

ز صورت جمله معنیت بدید است

ولی معنی ز صورت ناپدید است

۲۴۱

زهی معنی بی پایان اسرار

که شد فاش از نمود سر دلدار

۲۴۲

مرا دلدار هست امروز ساقی

که خواهد بود ما را یار باقی

۲۴۳

چنان مستم از اویش بی می خم

که از مستی شدی در جزو و کل گم

۲۴۴

چنان مستم من اندر آخر کار

که کردم پرده پاره من بیکبار

۲۴۵

چنان مستم من از امروز از دوست

که شد مغزم حقیقت جملگی پوست

۲۴۶

چنان مستم که هستم در یقین او

چو او اینجاست ما را گفت و هم گو

۲۴۷

چنان مستم که جمله یار دیدم

یکی اندر یکی دلدار دیدم

۲۴۸

چنان مستم که هستم در اناالحق

همی گویم دمادم من اناالحق

۲۴۹

اناالحق میزنددلدار خود را

یقین یکیست بیشک نیک و بد را

۲۵۰

اناالحق میزند اندر مکان یار

که خود میبیند اندر عین دلدار

۲۵۱

اناالحق میزند اندر حقیقت

که پیدا کرده از دیدش شریعت

۲۵۲

اناالحق میزند جانان که خویشست

نهاده دید خویشش جمله پیشست

۲۵۳

اناالحق میزند کو خویش دیدست

ابا خود باز در گفت و شنیدست

۲۵۴

اناالحق میزند بیچون در اینا

که در آخر بریزد خون در اینجا

۲۵۵

مرا تحقیق اندرآخر آن ماه

که از سرّ ویم امروز آگاه

۲۵۶

چو شرع او بگفتم در حقیقت

بخواهد کشتنم بهر شریعت

۲۵۷

بحکم شرع یارم کُشت آخر

مرا تا کل شود اسرار ظاهر

۲۵۸

بحکم شرع خواهد کُشت دلدار

مرا تا در یکی گردم نمودار

۲۵۹

بحکم شرع خواهد کشتنم دوست

که تا بیرون شوم چون مغز از پوست

۲۶۰

بحکم شرع خواهد کشتنم شاه

که تا کلّی شوم از شاه آگاه

۲۶۱

چو شرع او بگفتم در حقیقت

بخواهد کشتنم بهر شریعت

۲۶۲

بکش جانا که رازت گفتهام من

دُرِ اسرار اینجا سُفتهام من

۲۶۳

بکش جانا که گفتم بیشکی راز

نمودم سالکت انجام و آغاز

۲۶۴

بکش جانا که گفتم راز اینجا

بگفتم راز تو سرباز اینجا

۲۶۵

چو رازت کردم اینجا آشکاره

بکن در عشقم اینجا پاره پاره

۲۶۶

چو رازت گفتم از جان درگذشتم

بساط عقل اینجا در نوشتم

۲۶۷

کنون اینجا چه غم دارم ز کشتن

نخواهم یک دم از دیدت گذشتن

۲۶۸

سر و جان زان تست و می ندانم

یقین اکنون که چیزی پایدارم

۲۶۹

سر و جان زان تست و من نمودار

چه غم دارم کنون گر تو بردار

۲۷۰

کنی من بندهام تو شاه جانی

مرا دایم تو جان جاودانی

۲۷۱

هر آنکو کشتهٔ عشق تو آید

اناالحق بی سر اینجاگه نماید

۲۷۲

هر آنکو کشتهٔ عشق تو شد شاه

برش موئی بود از چاه تا ماه

۲۷۳

هر آنکو کشتهٔ عشقست چو منصور

برش موئی بود نورٌ علی نور

۲۷۴

هر آنکو کشته شد از عشق رویت

یکی بیند سراسر گفتگویت

۲۷۵

هر آنکو کشتهٔ عشق است از جان

حیات جاودانی یافت اعیان

۲۷۶

منم امروز دست از جان فشانده

صفات عشق تو هر لحظه خوانده

۲۷۷

بموئی نیستم من اندر این سر

که اسرار تو کردم جمله ظاهر

۲۷۸

بموی اندر این سر نیستم من

که اسرار تو کردم جمله روشن

۲۷۹

توی جز تو که است آخر بگویم

که تاکم گردد اینجا گفتگویم

۲۸۰

همه از بهر تست اینجای گفتار

که میگویم دمادم سرّ اسرار

۲۸۱

چو از بهر تو گفتار است اینجا

از آن عطّار بیزار است اینجا

۲۸۲

ز خود کاینجا توئی و آنجای هم تو

نمائی رازهایت دمبدم تو

۲۸۳

که میداند ترا تا خود چه چیزی

که هستی قلبی و چون جان عزیزی

۲۸۴

که داند تا تو خوداینجا که ای دوست

حقیقت جوهری هم مغز و هم پوست

۲۸۵

بهر چیزی که دیدم در زمانه

رخ خوب تو دیدم در میانه

۲۸۶

بهر چیزی که من کردم نگاهی

رخ تو دیدم از مه تا بماهی

۲۸۷

بجز تو نیست ای ذات همه تو

یقین دانم که ذرّات همه تو

۲۸۸

توئی چیز دگر اینجا نبینم

که از تو بیگمان اندر یقینم

۲۸۹

توئی جز تو ندارم هیچ دلدار

تو هستی جوهر و هم خود خریدار

۲۹۰

تو هستی عاشق و معشوق ای دوست

حقیقت جوهری هم مغز و هم پوست

۲۹۱

تو هستی عاشق و معشوق در ذات

طلبکار تو اینجا جمله ذرّات

۲۹۲

دمی وصلی تو بنمائی در این سر

که نی اندازی اینجاگه یقین سرّ

۲۹۳

همه عشّاق را در خون ودر خاک

فکندی تا شدند از اصل تو پاک

۲۹۴

همه عشّاق حیرانند اینجا

بجزدیدت نمیدانند اینجا

۲۹۵

همه عشّاق اینجا کشته کردی

میان خاک و خون آغشته کردی

۲۹۶

نداند هیچکس عشق تو جز خویش

که عشق ذات خود دیدی تو از پیش

۲۹۷

قلم راندی ز حکم یفعل اللّه

ز سر خویش هستی جان آگاه

۲۹۸

قلم راندی کنون بر من در اینجا

که بگشادم ز دیدت در در اینجا

۲۹۹

ز عشق ذات کار خویش کرده

همه ذرّات را در پیش کرده

۳۰۰

ندارد او به جز عشقت کناره

همه در جوهر بحرت نظاره

۳۰۱

بجز روی تو هر جائی ندیدند

همه در پیش رویت ناپدیدند

۳۰۲

تو پیدا این چنین پنهان چه داری

از آن کز ذات خود خود را بداری

۳۰۳

تو پیدا این چنین پنهان چرائی

از آن کز ذات خود بی منتهائی

۳۰۴

بسی از خویش بنموده در اسرار

همه پیدا شدم در عین دیدار

۳۰۵

کجا دانم در اینجا شرح آن داد

ولی پیش رخت خواهیم جان داد

۳۰۶

گمان عشق تو منصور دیدست

کنون اندر کمالت ناپدیدست

۳۰۷

تو شد کلّی ز عشق ناز سرباز

یکی در کوی عشقت گشته سرباز

۳۰۸

تو شد وز تو اناالحق گفت اینجا

دُرِ اسرار تو او سُفت اینجا

۳۰۹

تو شد وز تو اناالحق گفت در دید

یکی شد در عیان سرّ توحید

۳۱۰

تو شد وز تو اناالحق زد حقیقت

بیکباره فنا شد از طبیعت

۳۱۱

طبیعت هم توئی اندر زمانه

حقیقت جوهری بهر نشانه

۳۱۲

در این عالم نمودستی تو از خویش

وزان جانها تو کردستی بسی ریش

۳۱۳

ز بهر دید خود این جوهر پاک

نموداری نمودی در کف خاک

۳۱۴

کف خاک این شرف دیدست جانا

که تو امروز در اوئی هویدا

۳۱۵

کف خاک این شرف در جاودان یافت

که از تو نقش خود او بی نشان یافت

۳۱۶

کف خاک از تو اینجا یافت مقصود

که دارد دید تو اینجای معبود

۳۱۷

کف خاک این همه دیدار دارد

که اینجا از توکل اسرار دارد

۳۱۸

کف خاک این همه دیدار بنمود

ز تو این جملگی اسرار بنمود

۳۱۹

کف خاکست این دم جسم عطّار

توئی اینجا ورا گشته نمودار

۳۲۰

کف خاکست این دم در میانه

ز تو دیده وصال جاودانه

۳۲۱

کف خاکست اینجا راز دیده

جمال رویت اینجا باز دیده

۳۲۲

کف خاکست بادی در میانش

توئی اینجایگه مرجان جانش

۳۲۳

کف خاکم بتو دیدم رخ تو

شنفته هم ز تو خود پاسخ تو

۳۲۴

کف خاکم بتو دیده جمالت

رسیده هم ز تو اندر وصالت

۳۲۵

کف خاکم بتو پیدا شده باز

ز تو دیده حقیقت جملهٔ راز

۳۲۶

کف خاکم زبانی در دهانم

حقیقت نور دل هم جسم و جانم

۳۲۷

کف خاکم ولی اندر درونم

تو بودی و تو باشی رهنمونم

۳۲۸

کف خاکم حقیقت هم تو جانی

که گفتی از نمود خود معانی

۳۲۹

کف خاکم تو هستی عقل و ادراک

دگر او گه کجا یابد کف خاک

۳۳۰

کف خاکم حقیقت هر چه هستم

که از دیدار و رخسار تو مستم

۳۳۱

تو میبینم از آنم عین گفتار

نموده از تو چندین سرّ اسرار

۳۳۲

جهان از روی تو حیران بماندست

فلک هم نیز سرگردان بماندست

۳۳۳

جهان از روی تو پر شور و شوقست

مر از روی تو هر لحظه ذوقست

۳۳۴

نداری اوّل و آخر چگویم

از این باطن عیان ظاهر چه جویم

۳۳۵

توئی اینجا و آنجاهم تو باشی

مرا هر جایگه همدم تو باشی

۳۳۶

دل عطّار از تو شادمانست

برون از کون و در عین مکانست

۳۳۷

دل عطّار از تو در وصالست

توئی امروز با تو در جلالست

۳۳۸

بتو میبیند اکنون آفرینش

توئی او را یقین در عین بینش

۳۳۹

بتو میبیند اینجا عین هستی

که در ذرّات او واقف شدستی

۳۴۰

تو اکنون واقفی بر کلّ اسرار

ولی رسمی است اینجاگاه عطّار

۳۴۱

تو اکنون واقفی و راز دانی

که خود انجام و خود آغاز دانی

۳۴۲

تو اکنون واقفی در هر چه دیدی

کمال خویش دیدی در رسیدی

۳۴۳

ز دید هستی خود بر خودی تو

یکی دیدی ابی نیک و بدی تو

۳۴۴

قلم در قدرت بیچون تو راندی

حقیقت نقطه بر کاغذ نشاندی

۳۴۵

تو پرگاری و هم نقطه ز آغاز

خوداینجا خود بخود اوئی خبر باز

۳۴۶

خبرداری و از اسرار خویشی

که اینجا نقطه و پرگار خویشی

۳۴۷

ندیدی غیر این جاگه به جز خویش

ولکین پردهٔ انداخته پیش

۳۴۸

ندیدی غیر خود اندر صفاتت

شناسا خود شوی بر کلّ ذاتت

۳۴۹

ندیدی غیر خود در جان و در دل

خودی اینجایگه ای دوست واصل

۳۵۰

توئی جز تو نمیبینم یکی من

که جز تو نیستی خود بیشکی من

۳۵۱

ندارم جز تو میدانی حقیقت

که گفتم با تو هم از دید دیدت

۳۵۲

صفاتت این همه بنموده اینجا

وصالت عشق در بگشوده اینجا

۳۵۳

صفاتت این همه بنموده در دید

دل و جانم ز یکی برنگردید

۳۵۴

ترا میبینم اندر پرده اینجا

که دیدت باز پی گم کرده اینجا

۳۵۵

چرا خود گم نمودی در نمودار

کنون مر پردهٔ عزّت تو بردار

۳۵۶

چو وصل تو هم از خویشست دانم

ز وصلت گویم و در وصل رانم

۳۵۷

جواهرنامهٔ تو هر زمانی

که گفتستم من از هر داستانی

۳۵۸

ز وصل تو چو جمله من تو دیدم

ز دید تو بدید خود رسیدم

۳۵۹

جواهرنامه را هر کو بدیدست

همه از سوی تو جانان رسیدست

۳۶۰

بتو دیدار تو هم یافتم باز

ز تو در سوی تو بشتافتم باز

۳۶۱

بسی میجستم از دیدار تو دوست

ترا تا مغز گردی و مرا پوست

۳۶۲

ز وصلت آن چنانم کان تو دانی

بکن با من تو جانی و تو دانی

۳۶۳

تو دانی گرچه من دانستهام راز

مرا سر زود هان از تن بینداز

۳۶۴

بجز این صورتم چیز دگر نیست

ترا افتاده جز بر خاک در نیست

۳۶۵

سوی خاک درت افتاده خوارست

حقیقت وصلت اینجا پایدارست

۳۶۶

اگرچه سرفرازم کردهٔ تو

ز تو هم عین رازم کردهٔ تو

۳۶۷

مراگفتی همهٔ اسرار جانان

نمودستم در این گفتار جانان

۳۶۸

منم آب و توئی خورشید اینجا

بتو دارم همه امّید اینجا

۳۶۹

منم آب و تو خورشیدی فتاده

حقیقت نور خود بر من گشاده

۳۷۰

توئی اینجا یقین نور جلالم

من اینجا ازتو در عین جلالم

۳۷۱

جمالت را جمالت یافته باز

خبردار است از انجام و آغاز

۳۷۲

خبردارم در اینجا از نمودت

که دارم من درون جمله بودت

۳۷۳

نمود تو منم افتاده در خاک

کنون بفشانده دستی ز خود پاک

۳۷۴

همه از تو بتو اینجا نمودار

شده الاّ منم کل صاحب اسرار

۳۷۵

منم هم من توئی اسرار گفته

تو دیداری کل از دیدار گفته

۳۷۶

منم هم من توئی جان و جهانم

تو میگوئی که من چیزی ندانم

۳۷۷

ز دانائیّ تو لافی ز دستم

که از دیدار تو واله شدستم

۳۷۸

ز دانائی تو اینجا خبردار

شدم بنمودمت با جمله گفتار

۳۷۹

دلم بربودی اوّل باز دادی

درم بستی و آخر برگشادی

۳۸۰

چنانم جان یقین کردی بخود گم

که همچون قطرهٔ در عین قلزم

۳۸۱

من این دم با تو و گمگشته در تو

بساط نیستی بنوشته در تو

۳۸۲

به هستی تو اینجا مست گشتم

دگر درخاک راهت پست گشتم

۳۸۳

دگر از نیستی هستی نمودی

ز دستانت بسی دستان نمودی

۳۸۴

ز هستی تو جانا در خروشم

چو دیگی در برت تا چند جوشم

۳۸۵

ز هستی تو اینجا نیست گشتم

چو در جمله توئی یکیست گشتم

۳۸۶

عیان تو شدم امّا نهانی

ز دریای غمت در بی نشانی

۳۸۷

تو درجمله ظهوری در بطونی

گرفته هم درون و هم برونی

۳۸۸

ولی خود را تو میدانی خود و خویش

که صورت این زمان برداشت از پیش

۳۸۹

توئی این دم که هم جانی و همدم

حقیقت راز میگوئی دمادم

۳۹۰

اگر خواهی بیک ساعت برانی

وگر خواهی به یک لحظه بخوانی

۳۹۱

کنون چون خواندهٔ دیگر مرانم

ولیکن از نشان گر بی نشانم

۳۹۲

نشانم هم ز تست و گاهگاهی

در این عین نشان در تو نگاهی

۳۹۳

کنم تا زانکه کل اصلت بیابم

همی خواهم که کل وصلت بیابم

۳۹۴

یقین دانم که میبینم ترااصل

ز دید وصل تو میبایدم وصل

۳۹۵

وصال از دیدن روی تو دیدم

حقیقت وصل در کوی تو دیدم

۳۹۶

من اندر کوی تو دیده وبالم

ولی آخر ز تو عین وصالم

۳۹۷

وصال من ز دید تست جانا

که گردی با خودم در وصل یکتا

۳۹۸

وصال من اباتست و دگر نه

توئی با جمله و کس را خبر نه

۳۹۹

خبر میکن تو جانانم ز ذرّات

که تا کلّی رسد جانم در این ذات

۴۰۰

نداند هیچکس مر عشقبازی

ترا تا چند زینسان عشقبازی

۴۰۱

نداند هیچکس نشناخت رویت

همه ذرّات اندر گفتگویت

۴۰۲

همه با تو تو با جمله در آواز

همی گوئی حقیقت هر بیان باز

۴۰۳

همه با تو تو با جمله سخنگوی

ترا افتاده اندر جستن و جوی

۴۰۴

همه با تو تو با کل درمیانی

حقیقت جانی و هم جان جانی

۴۰۵

که داند بود تو از اوّل کار

که چون اینجا شدی از خود پدیدار

۴۰۶

که داند بود تو اینجا بتحقیق

مگو آنکو خودت بخشی تو توفیق

۴۰۷

حقیقت برتر از حدّ و قیاسی

تو بود خویشتن هم خود شناسی

۴۰۸

تو بود خود یقین از بود دیدی

کنون در مرکز اصلی رسیدی

۴۰۹

تو بود خویش دانستی یقین باز

که اینجاگه شدی در خود سرافراز

۴۱۰

تو بود خویش دانستی بتحقیق

هم ازدید تو خواهد بود توفیق

۴۱۱

تو بود خویشتن دانی حقیقت

کمالت یافتی عین شریعت

۴۱۲

از اوّل تا بآخر راز دیدی

که خود را هم زخود می باز دیدی

۴۱۳

تو بود خود یقین از بود دیدی

که خود بودی و خود معبود دیدی

۴۱۴

تو بود خویش دانستی و کس نه

یکی اندر یکی در پیش و پس نه

۴۱۵

از اوّل تا بآخر در نمودی

ز بهر ذات خویش اندر سجودی

۴۱۶

از اوّل تا بآخر در یکی باز

نمودی هر چه بودی بیشکی باز

۴۱۷

ز اوّل تا بآخر شاه هستی

که از بود خودت آگاه هستی

۴۱۸

دوئی برداشتی در نیستی دوست

یکی میبینم این دم مغز با پوست

۴۱۹

دوئی برداشتی و راز گفتی

نمود جوهر خود بازگفتی

۴۲۰

بخود اسرار خود جانان در اینجا

که در بود خودم در عشق یکتا

۴۲۱

ز خود گفتیّ و از خود بشنویدی

جمال خویش را هم خود بدیدی

۴۲۲

نمیدانم دگر تا من چگویم

تو اینجا با منی دیگر چه جویم

۴۲۳

تو اینجا با منی من با تو دمساز

ز تو بشنفته گفته هم بتو باز

۴۲۴

ز تو بشنفتهام هم با تو گفته

منم این جوهر اسرار سُفته

۴۲۵

ز بهر عاشقانت جان فشانم

اگرچه جز یکی دیدت ندانم

۴۲۶

منم واقف شده از تو خبردار

تونیز از من من از تو هم خبردار

۴۲۷

منم واقف شده از دید دیدت

بسی گفتیم از گفت و شنیدت

۴۲۸

منم واقف شده تو واقف من

حقیقت در بطونی واصف من

۴۲۹

چگویم وصف تو خود وصف کردی

که بیشک در همه جائی و فردی

۴۳۰

چگویم وصف تو وصفت ندانم

وگر دانم ندانم تا چه خوانم

۴۳۱

ندانم وصف تو کردن من از دل

که جانی و شده درجان تو حاصل

۴۳۲

ندانم وصف تو ای واصف کل

توئی بیشک حقیقت حاصل کل

۴۳۳

چنان حیران و مدهوشند و خاموش

از آن جامی که کردند در ازل نوش

۴۳۴

چنان افتادهاند حیران شده پاک

که بر سر کردهاند از سوی تو خاک

۴۳۵

ز شوقت در یکی خاکند و خونند

حقیقت هم درون و هم برونند

۴۳۶

اگرچه وصف انسانست بسیار

توئی مر جمله را درمان و هم یار

۴۳۷

تو یاری هیچ دیگر نیست دانم

که بودت در همه یکیست دانم

۴۳۸

ز هم از جمله خود را گم نموده

نموده خویشتن هم خود ربوده

۴۳۹

کمال ذات تو منصور دانست

وگرنه که در اینجاگه توانست

۴۴۰

کمال ذات تو هر دو جهان است

شده پیدا و ذات تو نهانست

۴۴۱

نهانی وشده پیدا زدیدار

حقیقت مطلّع بر لیس فی الدّار

۴۴۲

نه اوّل دارنه آخر تو از دید

توئی اینجایگه در عین توحید

۴۴۳

تو دانی اندر این صورت رخ خود

نموده گفته اینجا پاسخ خود

۴۴۴

تو دانی اندر این صورت نهانی

که میگویم مها اسرار جانی

۴۴۵

توئی همدم که می همدم نداری

توئی محرم که نامحرم نداری

۴۴۶

چنان عاشق شده بر خود چو منصور

که میخواهی که باشی از خودی دور

۴۴۷

نمودی رخ چرا پنهان شدی باز

مگر کز جان دگر جانان شدی باز

۴۴۸

تو جانانی و هم جانان پدیدست

در این صورت ز تو گفت و شنیدست

۴۴۹

تو جانانی و هم جانها نمودار

ز تست اینجایگه در غرق اسرار

۴۵۰

تو جانانی و هم جان جهانی

کمال خویشتن از خود بدانی

۴۵۱

ندانم تا چهٔ ابا یکی دوست

ترا میبینم اندر مغز و هم پوست

۴۵۲

یکی میبینمت اندر همه باز

فکندستی در اینجا دمدمه باز

۴۵۳

یکی میبینمت اندر جهان من

گرفته نورت اندر جان نهان من

۴۵۴

بجز تو نیست اندر هر دو عالم

که بنمائی ز خود سرّ دمادم

۴۵۵

بجز تونیست تا خود را بدانی

بگوئی این همه سرّ معانی

۴۵۶

یکی ذاتست اینجا رخ نمود است

مرا این سر ز خود پاسخ نمود است

۴۵۷

که اینجاگه منم عطّار جانان

منم درجملگی پیدا و پنهان

۴۵۸

منم اینجایگه عطّار جانم

که میدانم ز خویش و خویش خوانم

۴۵۹

منم عطّار اینجا هیچکس نیست

بجز من مر مرا فریاد رس نیست

۴۶۰

منم عطّار اکنون و تو در باز

که کردم با تو اینجاگاه در باز

۴۶۱

منم عطّار اکنون راز دیدی

ز ذات من عیانم باز دیدی

۴۶۲

منم عطّار اندر آفرینش

همه اینجایگه هم جان تو بینش

۴۶۳

یکی ذاتم نموده رخ در آفاق

شدم امروز اندر جزو و کل طاق

۴۶۴

یکی ذاتم تو ای عطّار دریاب

کنون از نزد ما برخیز و بشتاب

۴۶۵

ز جسم و جان و عمر و زندگانی

طمع بُر تا وصال من بدانی

۴۶۶

طمع بُر از همه با ما قدم زن

همه پیدائیت سوی عدم زن

۴۶۷

طمع بگسل دراینجا هر چه بینی

همه من بین اگر صاحب یقینی

۴۶۸

طمع بگسل که تا دیدت نمایم

ببُر سر تا که توحیدت نمایم

۴۶۹

طمع بگسل که دانستم همه راز

که ذات کل منم اینجا و سرباز

۴۷۰

دگر اینجای مانده تا بخوانیم

حقیتق هیچ ماندست تا بدانیم

۴۷۱

چو جانان با من است اینجا یقینم

چو چیزی دیگرم جز وی نه بینم

۴۷۲

چو جانان با من است اینجا نمودار

از اویم این زمان درخود گرفتار

۴۷۳

چو جانان با من است و آشنائیم

در آخر بیشکی عین خدائیم

۴۷۴

چو جانان با من است و راز گفته

همه اسرار با ما بازگفته

۴۷۵

کنون دیدار جانانست اینجا

عجب عطّار حیرانست اینجا

۴۷۶

چنانم ره نموده سوی منزل

رسیدم تا شدم در عشق واصل

۴۷۷

چنانم واصل و حیران دلدار

که جز او مینبینم من در اسرار

۴۷۸

چنانم واصل وحیران بمانده

که خود جانانم و جانان بمانده

۴۷۹

منم جانان شده بر خویش عاشق

بگفتم آنچه بد تحقیق لایق

۴۸۰

منم واقف شده اینجا ز رازم

که خود از عشق خود را سرببازم

۴۸۱

منم جانان و دیده روی خود من

رسیده این زمان در کوی خود من

۴۸۲

منم جانان و دیگر هم منم خویش

حجاب پردهام برداشت ازپیش

۴۸۳

رخ خود دیدم و عاشق شدم باز

بسوی مرکز اصلی شدم باز

۴۸۴

بجز این هیچ جوئی هیچ باشد

حقیقت این صور خود هیچ باشد

۴۸۵

بگفت اینجایگه تا چند هیچی

بجز اینکه ببینی هیچ هیچی

۴۸۶

چنین توحید دان اندر خدائی

شود بردار اینجاگه جدائی

۴۸۷

دوئی را بار دیگر پیش ما در

بآن سرّ حقیقت هان تو مگذر

۴۸۸

خدا با تست و تو اندر گمانی

نشانت میشود کل بی نشانی

۴۸۹

چو گردی بی نشان در آخر کار

تو باشی در همه دیدار گفتار

۴۹۰

خدا آن دم تو هستی چون شوی گم

همه باشد صدف تو بحر قلزم

۴۹۱

ز دید خویشتن اینجا فنا شو

پس آنگه در همه بود خدا شو

۴۹۲

خدا شو چون فنا گردی ز خویشت

همه آنگه نهد دلدار پیشت

۴۹۳

خدائی آن زمان بین از خدا تو

چو باشی دو یکی نَبْوی جدا تو

۴۹۴

چو تو مُردی از این صورت تو اوئی

که در جمله زبانها گفتگوئی

۴۹۵

بنقد امروز میبین روی جانان

که هستی زنده اندر کوی جانان

۴۹۶

بنقد امروز چون دانستی این اصل

یکی میبین و خوش میباش در وصل

۴۹۷

بنقد امروز میبین یار جمله

که چیزی نیست جزدیدار جمله

۴۹۸

بنقد امروز میبین روی معشوق

وصال یار در هر کوی معشوق

۴۹۹

بنقد امروز در نقدی میندیش

حجاب اکنون بکل بردار از پیش

۵۰۰

تو اوئی او تو است تو هیچ منگر

اگر از واصلانی هان تو برخور

۵۰۱

بود وصلش در اینجا خور نه اینجا

که در اینجاست مر دلدار پیدا

۵۰۲

کنون ازوصل برخور تا توانی

چو دانستی که هم خود جان جانی

۵۰۳

کنون ازوصل برخور صاحب راز

نمود دوست میبین و سرافراز

۵۰۴

کنون ازوصل برخور سوی دنیا

که جانان یافتی در کوی دنیا

۵۰۵

کنون ازوصل برخور آخر کار

که جانان مر ترا آمد پدیدار

۵۰۶

کنون ازوصل برخور همچو منصور

که در ذاتی و از ذاتی علی نور

۵۰۷

کنون عطّار گفتی جوهرالذّات

حقیقت وصل کل با جمله ذرّات

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات