عطار

عطار

بخش ۴۵ - در سؤال کردن در صفات مرگ و حیات یافتن آنجا فرماید

۱

یکی پرسید از آن دانای اسرار

که کن زودم از این معنی خبردار

۲

چو ما مردیم وصل حق بیابیم

حقیقت بود جان آنجا شتابیم

۳

خبرمان بود زینجا و ز آنجا

چنان کامروز بر ماهست پیدا

۴

چنین عقل و چنین ادراک اینجا

که ما دادیم سوی خاک اینجا

۵

همان باشد بزیر خاک هان گوی

اگر مرد رهی شرحی از آن گوی

۶

جوابش داد آندم پیر دانا

که این اسرار بیشک هست سودا

۷

تو این دم سرّ جانان یافتستی

حقیقت سرّ پنهان یافتستی

۸

ترا ارموز باید شد خبردار

که فردا را از آن باشی خبردار

۹

خبر امروز باید بودنت هان

که گفتم با خبر مر نصّ و برهان

۱۰

خبر امروز باید بودنت دوست

که آئی خود برون چون مغز از پوست

۱۱

خبر امروز باید بودنت یار

که خواهی گشت در وی ناپدیدار

۱۲

خبر امروز باید بودت از جان

ز بهر جان، تو دل چندین مرنجان

۱۳

خبر امروز باید بودت از دل

که تا مقصود کل بینی بحاصل

۱۴

هر آنکو با خبر امروز بیند

رخ معشوق جان افروز بیند

۱۵

هر آنکو با خبر دیدست دلدار

چو اهل دل بود پیوسته بیدار

۱۶

هر آنکو با خبر شد در بر دوست

یکی شد مر ورا هم مغز و هم پوست

۱۷

خبر شد جان و سر را سرّ معنی

که اینجا یافتند دیدار مولی

۱۸

ترا باید که باشی صاحب راز

خبر باید ترا ز انجام و آغاز

۱۹

که باشد تا وصال اینجا بیابی

ورا در نقد حال اینجا بیابی

۲۰

خبر دارم ز نقد حال امروز

که دارم در درون یارِ دل افروز

۲۱

خبردارم من از دیدارِ رویش

فتاده این چنین در گفتگویش

۲۲

خبر دارم که میپرسد خبر باز

که تا برگویم از جانان خبرباز

۲۳

اگرچه در خبر سرّ کمالم

چنین افتاده در سرّ وصالم

۲۴

خبر در وصل آنکس باز یابد

که اینجا اصل جانان باز یابد

۲۵

مرا از وصل کل توفیق دادند

ز بود بودم این توفیق دادند

۲۶

از آن بردستم اینجاگوی توفیق

که میگویم چنین اسرار تحقیق

۲۷

هر آنکو اصل تحقیقی ندارد

در اینجا اصل توفیقی ندارد

۲۸

طلب کن اصل تا تحقیق یابی

پس آگاهی از آن توفیق یابی

۲۹

طلب کن اصل جان اینجایگه باز

که تا بینی یقین دیدار شه باز

۳۰

خبر امروز اگر داری ز فردا

دوئی بگذار اینجا باش فردا

۳۱

خبر امروز اگر داری حقیقت

یقین میدان همان بینی ز دیدت

۳۲

خبر امروز اینجا میتوان یافت

کسی کاندر درون هردو جهان یافت

۳۳

اگر امروز یابی آن خبر باز

همه اسرار یابی در نظر باز

۳۴

نظر امروز بگشای ار توانی

که پیدا شد یقین سرّ نهانی

۳۵

طلب کن از خود ای بیچاره مانده

چرا از خانهٔ آواره مانده

۳۶

طلب کن از خود اینجا جوهر یار

که تو هم بحری و جوهر پدیدار

۳۷

طلب کن از خود اینجا اصل بنگر

تو داری پای تا سر وصل بنگر

۳۸

طلب کن از خود آنجا بود آن ماه

که گردانست اندر هفت خرگاه

۳۹

طلب کن از خودش رویش عیان بین

فروغ روی او هر دو جهان بین

۴۰

فروغ روی آن مه گر بیابی

چو من در جزو دنیا کل شتابی

۴۱

فروغ روی آن مه هر دو عالم

حقیقت روشنست اینجا دمادم

۴۲

غنیمت دان وصال یار اینجا

که بنمودست مر دیدار اینجا

۴۳

غنیمت دان دمی چون یار داری

یقین بی زحمت اغیار داری

۴۴

غنیمت دان وصالش را یقین تو

از او دوری حقیقت پیش بین تو

۴۵

ترا امروز ای غافل در اینجا

نباشی اندر او واصل در اینجا

۴۶

نیابی وصل تا جان درنبازی

که درجانبازی است این سرفرازی

۴۷

نیابی وصل ای عطّار اینجا

چو میدانم که میدانی تو اینجا

۴۸

ترا چندین معانی بهر این است

که یکی در یکی عین الیقین است

۴۹

ترا عین العیان با تست دیدی

در اینجاگه بمنزل در رسیدی

۵۰

رسیدی این زمان در منزل دل

حقیقت کرد دل مقصود حاصل

۵۱

رسیدی این زمان در منزل جان

یکی بُد در یکی مر حاصل جان

۵۲

کنون از سالکی عین وصالی

ز ماضی گشته مستقبل تو حالی

۵۳

عیان حال این دم در خبر یاب

حقیقت جمله جانان در نظر یاب

۵۴

اگر امروز باشی در خبر تو

یقین فردا توئی صاحب نظر تو

۵۵

بوقتی کز سرشت خود برآئی

کسی گردی و آنگاهی خدائی

۵۶

نداند هیچکس این راز دیدن

کجا اعمی تواند باز دیدن

۵۷

همه کورند خورشیدست در جان

حقیقت نور جاوید است در جان

۵۸

همه کورند و بر ایشان حرج نیست

از این کوری مر ایشان را فرج نیست

۵۹

همه کورندو اینجا رهنما نیست

همه بیگانه گویا آشنا نیست

۶۰

از این کوران دل عطّار بگرفت

دل و جانش همه دلدار بگرفت

۶۱

از این کوران کجا بینائی آید

کسی باید که این سرّ برگشاید

۶۲

همه کورند اندر آشنائی

همه یک اصل و مانده درجدائی

۶۳

از این کوری اگر نوری پدیدار

شود پیدا مگر گردد خبردار

۶۴

حقیقت چشم صورت کور ماندست

عجبتر جسم او چون حور ماندست

۶۵

طلبکارست تا مطلوب دیده

بخود جویا شده محبوب دیده

۶۶

طلبکار است نادان دیده اوست

درون جزو و کل گردیده با اوست

۶۷

طلب ازدیده کن اینجا حقیقت

که ازدیده بیابی دید دیدت

۶۸

چنان عطّار اندر دیده باقیست

که مانده مست او حیران ساقیست

۶۹

چو ساقی دوست باشد خوب باشد

بخاصه کز کف محبوب باشد

۷۰

چو ساقی یار باشد جامِ مل نوش

حقیقت جام از آن دلدارِ کل نوش

۷۱

منم امروز جام عشق خورده

دریده اند اینجا هفت پرده

۷۲

منم امروز پرده برفکنده

درون بحر کل گوهر فکنده

۷۳

درون بحر کل من گوهر یار

حقیقت کردهام جوهر پدیدار

۷۴

از این جوهر مرا کل حلقه گوش است

نه همچون دیگرم جوهر فروش است

۷۵

حقیقت جوهری دارم در اسرار

درون بحر کل ازمن بدیدار

۷۶

بمن پیداست اینجا هر چه پیداست

مرا اسرار کل اینجا هویداست

۷۷

بمن پیداست اینجا هر چه دیدم

ز یکی من بکام دل رسیدم

۷۸

به من پیداست سرّ لایزالی

عیان من تجلّی جلالی

۷۹

ز من پیدا ز من پنهانی آمد

ز من دانا ز من نادانی آمد

۸۰

حقیقت پرده از رخ برگشایم

همه اسرارها پیدا نمایم

۸۱

ولی اینجایگه جان درنگنجد

حجاب کفر و هم ایمان نگنجد

۸۲

حجاب کفرو ایمان محو کردم

از آن اینجا حقیقت فرد فردم

۸۳

بیان این بیان بسیار گفتم

در اینجاگه ز دید یارگفتم

۸۴

بیان وقتی در اینجاگه توانم

یقین گردد چو نبود در گمانم

۸۵

گمانم رفته است و بی گمانی است

نشانم این زمان در بی نشانی است

۸۶

گمانم رفته اکنون دریقین است

دل و جانم در اینجا پیش بین است

۸۷

گمان برداشتم در اصل جوهر

چو دیدم عاقبت من وصل جوهر

۸۸

گمان برداشتم من در عیانش

یکی دیدم همه شرح و بیانش

۸۹

زهی وصلی که رخ بنمود در جان

هزاران جان یقین بگشود از جان

۹۰

یکی جانست و یک جانان دوئی نیست

تو یکی بین که مائی و توئی نیست

۹۱

یکی جانست و یک جانان نظر کن

بدین معنیّ بیپایان نظر کن

۹۲

یکی جانست و یک جانان یقین دان

تو جان در نزد جانان پیش بین دان

۹۳

یکی جان و یکی جانان چگوئی

دوئی برداشتی دیدار اوئی

۹۴

یکی جان در همه موجود باشد

یکی بیشک یقین معبود باشد

۹۵

یکی دیدار چندین صورت آمد

از آن در احولی معذورت آمد

۹۶

یکی دیدار اگر یابی یکی یاب

در این آیینه خود را بیشکی یاب

۹۷

یکی دیدار عطّارست حیران

عجب چون خود بخود یارست حیران

۹۸

یکی دیدار اگر داری نظر تو

درون خویشتن بینی گهر تو

۹۹

یکی دیدار و گفتار از یکی هست

یقین میدان که کل او بیشکی هست

۱۰۰

از آن عطّار هر دم جوهر و دُر

همی ریزد در اینجا زا سخن پُر

۱۰۱

حقیقت هر یکی صد جوهر آمد

یقین هر بیت از جان خوشتر آمد

۱۰۲

اگر صاحبدلی عطّار بنگر

درون خویشتن را یار بنگر

۱۰۳

منم پنهان درون جمله پیدا

بهر کسوت که گردانم هویدا

۱۰۴

یکی باشد نباشد ثانی من

نه دانائی و نی نادانی من

۱۰۵

در آن حضرت نمیگنجد در آن ذات

نظر میکن تو اندر جمله ذرّات

۱۰۶

منم درجمله اشیا گشته فانی

حقیقت در خدا غرق معانی

۱۰۷

منم در حق حق اندر من نموده

ز خود با من بیان خود شنوده

۱۰۸

منم در حق حقیقت حق بدیده

یقین بودها مطلق بدیده

۱۰۹

چگویم برگشا این دیدهٔ راز

درون خود ببین انجام وآغاز

۱۱۰

اگر این دیدهٔ دل برگشائی

ترا روشن شود سرّ خدائی

۱۱۱

اگر این دیدهٔ دل باز بینی

درون دیدهٔ دل راز بینی

۱۱۲

درون دیده دید دید یار است

در او هر لحظه صنع بیشمار است

۱۱۳

هر آنکو صاحب اسرار باشد

ورا دائم دلش بیدار باشد

۱۱۴

هر آنچه از اوّل آمدتا بآخر

حقیقت عقل اینجا کرد ظاهر

۱۱۵

نمود عقل دان اشیا تمامت

مدار او را ز گردش استقامت

۱۱۶

حقیقت عشق اینجا کل بسوزد

در آخر نیز عین دل بسوزد

۱۱۷

بخواهی سوختن در آخر کار

چو خورشید یقین آید پدیدار

۱۱۸

تو اکنون ذرّهٔ خورشید باشی

از آن اینجایگه جاوید باشی

۱۱۹

دل تو هست خورشید حقیقی

که با روح القدس داری رفیقی

۱۲۰

دلت بشناس و صاحبدل شو ای دوست

که دل مغزست و صورت نیز هم اوست

۱۲۱

دلت بشناس تا حق را بدانی

که دل گوید ترا راز نهانی

۱۲۲

بجان گردیدی اندر دوست مانده

چه گردد مغز جان بی پوست مانده

۱۲۳

تو این دم مغز جان خود طلب کن

یقین راز نهان خود طلب کن

۱۲۴

یقین چون آیدت تو بیگمان شو

حقیقت در یقین تو جان جان شو

۱۲۵

الا عطّار الاّ بین اللّه

حقیقت زین دمت در قل هو اللّه

۱۲۶

حقیقت آنچه داری بر کمالست

ترا اعیان و دیدار وصال است

۱۲۷

زهی وصل و زهی اصل یگانه

که خواهد بود ما را جاودانه

۱۲۸

خبردارم ز وصل یار اینجا

که دیدستیم اصل یار اینجا

۱۲۹

منم با وصل و در اصلم نمودار

از آن مخفی شوم اینجا دگر بار

۱۳۰

خوشا وصلی که آن آخر ندارد

کسی باید که در آن پایدارد

۱۳۱

اگر آن وصل میجوئی در اینجا

تو داری پس چه میجوئی در اینجا

۱۳۲

اگر آن وصل میجوئی فنا شو

هم اندروصل دیدار خدا شو

۱۳۳

اگر آن وصل میخواهی بیندیش

که آن دریابی اینجاگاه از پیش

۱۳۴

ترا وصلست و مانده بیخبر تو

نباشی غافلا صاحب نظر تو

۱۳۵

ترا وصلست در دنیای فانی

یقین او را تو است و تو ندانی

۱۳۶

ترا وصلست اینجا آشنائی

که بیشک در فنا کلّی بقائی

۱۳۷

ترا وصلست اینجا گر بدانی

حقیقت سرّ اسرار معانی

۱۳۸

تو ازجان و دگر چیزی نبینی

یقین میدان اگر صاحب یقینی

۱۳۹

تو از خود جوی و هم از خود طلب راز

که ازخود یابی اینجا جان جان باز

۱۴۰

تو از خود جوی چون عطّار دیدار

که خواهی گشت چون وی ناپدیدار

۱۴۱

تو از خود جوی و چون من گرد واصل

که مقصود است اینجا جمله حاصل

۱۴۲

تو از خود جوی اگر صاحب یقینی

که هم در خویش بود حق ببینی

۱۴۳

تو از خود جوی وانگه باز ین راز

چو دریابی حقیقت تو سر افراز

۱۴۴

سرافرازی کنی مانند منصور

شوی تو بیشکی در عشق مشهور

۱۴۵

دم منصور اگر آید بدیدت

کند اینجا حقیقت ناپدیدت

۱۴۶

فنا گرداندت تا سر بگوئی

نداری مخفی و ظاره بگوئی

۱۴۷

اگر ظاهر کنی اسرار جانان

کشندت ناگهی بر دار جانان

۱۴۸

ترا گر زهره اینجا پایدار است

حقیقت جای تو در پای داراست

۱۴۹

بگو گر پایداری ضربت عشق

که تا چون او رسی در قربتِ عشق

۱۵۰

بگو گر پایداری همچو او تو

همی گویم همی گویم همی گو

۱۵۱

از اوّل تا بآخر اینت گفتم

از او اسرار کل اینجا شنفتم

۱۵۲

نداری زهره تا این سرّ بگوئی

اناالحق همچو من ظاهر بگوئی

۱۵۳

اگر می بگذری از جان تو مطلق

توانی زد دم کل در اناالحق

۱۵۴

ز خود بگذر اناالحق زن در اینجا

اگر مرد رهی در زن در اینجا

۱۵۵

حقیقت مرد ره تا زن نگردد

در این خرمن چو نیم ارزن نگردد

۱۵۶

نداند هیچ چندانی که گوید

نیابد وصل چندانی که جوید

۱۵۷

در این سرّ گر شوی از خویشتن پاک

بیابی تو درون جان و تن پاک

۱۵۸

ترا زیبد اگر از خود گذشتی

یقین میدان که جزو و کل نوشتی

۱۵۹

شوی فانی اگر خود را نبینی

یکی باشی اگر صاحب یقینی

۱۶۰

ز خود چون درگذشتی از حقیقت

خدابینی تو بیشکی دید دیدت

۱۶۱

اگر دیدار میخواهی فنا شو

پس آنگه در تمامت آشنا شو

۱۶۲

اگر دیدار میخواهی چو منصور

یکی شو در یکی نورٌ علی نور

۱۶۳

چرا ترسانی ای زهره ندیده

از آن اینجا توئی بهره ندیده

۱۶۴

چرا ترسانی و نندیشی از راز

که تا گردی بسان من تو سرباز

۱۶۵

چرا ترسی که آخر همچنین است

نظر بگشا گرت عین الیقین است

۱۶۶

که خواهی مرد اینجا بیچه و چون

بخواهی خفت اندر خاک و در خون

۱۶۷

چو خواهی خفت در خون آخر کار

تو اندر خاک بیشک ناپدیدار

۱۶۸

شدن جانا اگر بادرد کاری

نمیبینم به از این یادگاری

۱۶۹

اگر این یادگار اینجا بماند

کسی کاینجادل و جان برفشاند

۱۷۰

دل و جان برفشان بر روی جانان

رها کن یادگاری سوی مردان

۱۷۱

رها کن یادگاری سوی عشّاق

که گویند از تو اندر کلّ آفاق

۱۷۲

رها کن یادگاری همچو مردان

ز کشتن همچو مردان رخ مگردان

۱۷۳

منم سر برکف دستم نهاده

زهر موئی زبانی برگشاده

۱۷۴

همی گویم اناالحق از دل و جان

چو منصورم رها کرده دل و جان

۱۷۵

منم امروز در یکتائی خویش

نیندیشم من از رسوائی خویش

۱۷۶

نیندیشم ز ننگ و نام اینجا

چو بیشک یافتستم کام اینجا

۱۷۷

نیندیشم ز کشتن یک زمان من

که خواهم شد حقیقت جان جان من

۱۷۸

مرا اینجا است وصل پار پیدا

حقیقت شد مرا دیدار اینجا

۱۷۹

مرا اینجا است دیدار الهی

یکی دانم عزیزی پادشاهی

۱۸۰

مرا چه نور چه ظلمت یکی هست

بنزدم فیل و پشّه بیشکی هست

۱۸۱

برم چون جمله از یکی است موجود

نبینم هیچ جز دیدار معبود

۱۸۲

برم جمله یکی است از عیانم

از آن بر تخت معنی کامرانم

۱۸۳

منم بر تخت معنی شاه معنی

که هستم از یقین آگاه معنی

۱۸۴

منم بر تخت معنی کامران من

حقیقت رفته در کون و مکان من

۱۸۵

منم بر تخت معنی شاه و سلطان

حقیقت هم منم دیدار جانان

۱۸۶

چو سلطانم کنون بر هفت کشور

دو عالم صیت من دارد سراسر

۱۸۷

چو سلطانم کنون در سرفرازی

مرا زیبد حقیقت عشقبازی

۱۸۸

چو سلطانم کنون در هر دو عالم

کنم اینجایگه حکم دمادم

۱۸۹

چو سلطانم من اندر ملک امروز

کنم لشکر ز داد خویش پیروز

۱۹۰

چو سلطانم من از وصل الهی

حقیقت صیتم از مه تا بماهی

۱۹۱

چنان رفتست نامم در زمانه

که خواهم ماند اکنون جاودانه

۱۹۲

منم سلطان معنی اندر آفاق

فتاده در نهاد واصلان طاق

۱۹۳

منم سلطان معنی بیچه و چون

نموده روی خود در هفت گردون

۱۹۴

منم سلطان معنی در حقیقت

که در معنی سپردستم طریقت

۱۹۵

منم سلطان معنی در یقینم

که بیشک اوّلین و آخر آخرینم

۱۹۶

منم سلطان معنی بیشکی من

که هستم اوّل و آخر یکی من

۱۹۷

چو من دیگر نباشد در معانی

ندارم در همه آفاق ثانی

۱۹۸

چو من امروز در سرّ اناالحق

که دارد در معانی راز مطلق

۱۹۹

منم امروز راز یار گفته

حقیقت قصّهٔ بسیار گفته

۲۰۰

بسی گفتستم از اسرار تحقیق

که تا دیدستم از دلدار توفیق

۲۰۱

مرا توفیق اینجا هست ازدوست

که یکی کردهام هم مغز با پوست

۲۰۲

همه اسرارها کردیم تکرار

اگر خوانی یقین یابی ز گفتار

۲۰۳

دمی در این کتاب از جان نظر کن

دل وجان زین سخنها با خبر کن

۲۰۴

ببین تا خود چه چیز است این کتابت

که تا آئی برون از این حجابت

۲۰۵

چو برخوانی جواهر ذاتم ای دوست

بدانی بیشکی چون جملگی پوست

۲۰۶

چو برخوانی جواهرنامهٔ من

ترا اسرار کلّی گشت روشن

۲۰۷

چو برخوانی جواهرنامهٔ یار

ترا اندر درون اید بدیدار

۲۰۸

چو برخوانی شوی در عشق واصل

ترا مقصود کل آید بحاصل

۲۰۹

چو برخوانی بدانی راز جمله

تو باشی آنگهی اعزاز جمله

۲۱۰

هر آنکو این کتب بر خواند از جان

حقیقت جانش گردد دید جانان

۲۱۱

هر آنکو این کتب را باز بیند

بخواند در درون او راز بیند

۲۱۲

اگر مرد رهی بنگر کتابم

کز این اسرارها من بی حجابم

۲۱۳

حجابم رفته است این دم در اینجا

که دارم در یقین این دم در اینجا

۲۱۴

در این اسرارهای برگزیده

که وصل آن به جز احمد ندیده

۲۱۵

مرا روشن شد اینجا بعد منصور

بخواهم ماند من تا نفخهٔ صور

۲۱۶

کتابم بیشکی اسرار جانست

در او سرّ حقیقت کل عیانست

۲۱۷

عیان شد جملهٔ اسرارم اینجا

یقین شد بیشکی از یارم اینجا

۲۱۸

همه سرّ عیان بالا بدیدم

در اینجا خویشتن یکتا بدیدم

۲۱۹

منم اسرار دان در عشق امروز

میان سالکان در عشق پیروز

۲۲۰

ز وصل جان جان دیداردارم

از ان دیدار من اسرار دارم

۲۲۱

چو میبینم همه دیدار جانان

همی گویم همه اسرار جانان

۲۲۲

چو میبینم همه نور خدائی

مرا زانست اینجا روشنائی

۲۲۳

چو میبینم همه نور تجلّی

از آنم روشنست دیدار مولی

۲۲۴

چو نور یار در جانم عیانست

از آن پرنورم این شعر و بیان است

۲۲۵

چو نور یارم اندر اندرونست

مرا در هر معانی رهنمونست

۲۲۶

چو نور یارم اینجا هست دیدار

همه درنور جانان ناپدیدار

۲۲۷

چو نور یارم اینجا هست تحقیق

مرا از نور او اینجاست توفیق

۲۲۸

چو نور یار اینجاگاه دارم

از آن دائم دلی آگاه دارم

۲۲۹

منم اکنون شده آگاه جانان

سپرده اندر اینجا راز جانان

۲۳۰

منم آگاه از اسرار بیچون

که میگویم همی اسرار بیچون

۲۳۱

منم آگاه دانایم حقیقت

سپردستم یقین راه شریعت

۲۳۲

بمعنی اندر اینجایم سخنگوی

بمعنی بردهام در هر سخن گوی

۲۳۳

سخن از من بمانده یادگارم

که در معنی حقیقت بود یارم

۲۳۴

من آن سیمرغ قاف قرب هستم

که بر منقار قاف اینجا شکستم

۲۳۵

من آن سیمرغ اندر قاف قربت

که دارم بیشکی دیدار حضرت

۲۳۶

چو من دیگر نیاید سوی دنیا

که هستم در عیان دیدار مولا

۲۳۷

زهی عطّار کز سرّ حقیقت

همه اسرار شد مر دید دیدت

۲۳۸

زهی عطّار کز دیدار دلدار

دمادم میفشانی درّ اسرار

۲۳۹

ترا زیبد که گفتی جوهر ذات

نموده اندر اینجا سرّ آیات

۲۴۰

نمودی وصل جانان در یقین تو

میان سالکان پیش بین تو

۲۴۱

حقیقت پیش بین سالکانی

که داری اصل در قرب معانی

۲۴۲

زهی اسرار دانِ یار امروز

ز روی دوست برخوردار امروز

۲۴۳

بَرِ معنی تو خوردستی در اینجا

حقیقت جوهر هستی در اینجا

۲۴۴

بَرِ معنی تو خوردی در بر شاه

حقیقت برگشادستی در شاه

۲۴۵

ثنایت برتر ازحدّ و سپاس است

که جان پاکت اکنون حق شناس است

۲۴۶

شناسای حقی در دار دنیا

حقیقت دیدهٔ دیدار مولا

۲۴۷

شناسای حقی در هر دو عالم

کز او میگوئی اینجاگه دمادم

۲۴۸

شناسای حقی در جوهر عشق

توئی اندر زمانه رهبر عشق

۲۴۹

توئی امروز اندر عشق رهبر

توئی در گفتن اسرار جوهر

۲۵۰

توئی امروز دید شاه دیده

دو عالم نقش الاّ اللّه دیده

۲۵۱

توئی امروز در معنی یگانه

دم منصور داری در زمانه

۲۵۲

توئی منصور ثانی در یکی تو

دم او یافتستی بیشکی تو

۲۵۳

توئی منصور اسرار حقیقت

دم کلّی زده اندر شریعت

۲۵۴

توئی منصور اکنون راز گفته

همه در جوهر حق بازگفته

۲۵۵

توئی منصور هستی جوهر الذّات

بتو محتاج گشته جمله ذرّات

۲۵۶

توئی منصور عصر آفرینش

بتو روشن حقیقت نور بینش

۲۵۷

توئی اسرار دان با حال بیچون

که داری از یقین دیدار بیچون

۲۵۸

حقیقت هر که جان اینجا بیابد

حقیقت جان جان پیدا بیابد

۲۵۹

چو جانانست درما رخ نموده

کنون اینجا رخ فرّح نموده

۲۶۰

مرا جانان جان واصل نمودست

که مقصودم عیان حاصل نمودست

۲۶۱

مرا جانان چنان کردست مشهور

یقین دانستم اینجا راز منصور

۲۶۲

مرا آن راز پیدا شد بعالم

نمودستم از آن سرّ دمادم

۲۶۳

حقیقت دم شد و همدم نماندست

وجود عالم و آدم نماندست

۲۶۴

بصورت محو معنی رهبرستی

نخواهم کرد اینجا بت پرستی

۲۶۵

چو ابراهیم گشتم بت شکن من

یقین دارم وجود جان و تن من

۲۶۶

تن و جانم یکی اندر یکی است

دلم دیدار جانان بیشکی است

۲۶۷

تن اینجا جانست بس مر تن نباشد

حدیث عشق بس در من نباشد

۲۶۸

من اینجا نیستم بود خدایم

یکیام در یکی من نی جدایم

۲۶۹

من اینجا نیستم چون جملگی اوست

حقیقت بود خود دانم که کل اوست

۲۷۰

من اینجا این زمان معشوق جانم

که جان را بیشکی راز نهانم

۲۷۱

من اینجا یافمت سرّ کماهی

حقیقت دید دیدار الهی

۲۷۲

من اینجا یافتم اعیان آن ذات

که تابانست اندر جمله ذرّات

۲۷۳

نظر کردم در آخر باز دیدم

ز هر ذرّات اینجا راز دیدم

۲۷۴

نظر کردم که عطّار است پویان

بهر جانب کمال عشق جویان

۲۷۵

کمال عشق می عطّار جوید

از آن اینجا همه اسرار گوید

۲۷۶

کمال عشق میجستم بهر راه

رسیدم این زمان اندر بر شاه

۲۷۷

کمال عشق میجستم بهر راز

که تا دیدم کمال جاودان باز

۲۷۸

کمال جاودانم هست حاصل

شدم اندر کمال عشق واصل

۲۷۹

کمال عشق اینجا بازدیدم

ز هر ذرّات اینجا راز دیدم

۲۸۰

ز خود دریافتم اسرار بیچون

بدیدم در درون دیدار بیچون

۲۸۱

ز خود دریافتم سرّی از آن باز

منم در جزو و کل انجام و آغاز

۲۸۲

ز خود میبگذرم دیگر دمی من

که به از خود نیابم همدمی من

۲۸۳

ز خود به همدمی دیگر که یابم

که یک ساعت بنزد او شتابم

۲۸۴

ز خود به همدمی هم خویش دیدم

که اسرار همه در خویش دیدم

۲۸۵

ز خود به همدمی میجُست عطّار

خودی خود ز خود کرد او بدیدار

۲۸۶

ز خود به میندانم هیچ ذرّات

که چون جمله منم در عین آیات

۲۸۷

به از من کیست ذات لامکانی

کز او دارم همه شرح و معانی

۲۸۸

به از من جمله ذرّاتست در وصل

که ایشانند با من جمله در وصل

۲۸۹

مگو عطّار خود را به ز هر کس

که این نکته در اینجا مر ترا بس

۲۹۰

تو خود را کمترین جملگی گوی

کز این جاگه بری در جملگی گوی

۲۹۱

تو خود را کمترین کن پیش جمله

چو هستی عین پیش اندیش جمله

۲۹۲

اگر خود کمترین دانی در اسرار

ترا باشد حقیقت عین دیدار

۲۹۳

هر آنکو خویشتن گم دید پیشست

وگرنه کفر او در عین کیش است

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۹۱۵
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۲۰۹

نظرات