عطار

عطار

بخش ۴۶ - حکایت در وقت پیر گوید

۱

شبی در صحبت پیری بدم شاد

نشسته در عیان عشق دلشاد

۲

بدم اندر حضورش مانده خاموش

ز سرّ عشق بُد آن پیر مدهوش

۳

دمادم پیر در مستی اسرار

شدی در حالت اسرار بیدار

۴

وگر آهی زدی در عشق و هوئی

شدی گردان بر من همچو گوئی

۵

بسرگردان شدی مانند پرگار

چنین گفتی بلند اینجاکه دیدار

۶

نموی میربائی این چه باشد

تو جانی و معانی این چه باشد

۷

ترا خواهم که سلطان جهانی

حقیقت مر مرا دیدار جانی

۸

نظر پنهان مکن از من کنون تو

چو هستی در حقیقت رهنمون تو

۹

منم مسکین تو تو شاه مائی

در اینجاگه یقین آگاه مائی

۱۰

نمیبینم خودم اندر میانه

ترا میخواهم اینجا جاودانه

۱۱

ترا میخواهم و خود را نخواهم

حقیقت نیک و هم بد را نخواهم

۱۲

نبینم هیچ جز تو عین ددار

سرای من کنون جانا پدیدار

۱۳

جمالت چون نمودی پرده بردار

وگرنه کن مرا ای دوست بردار

۱۴

منم من چون توئی ای پردهٔ جان

تو بودی مر مرا گم کردهٔ جان

۱۵

کنون من نیستم هستی تو داری

بلندی و یقین پستی تو داری

۱۶

کنون من نیستم ای مایهٔ ناز

تو باشی در میانه صاحب راز

۱۷

کنون من نیستم ای جان جُمله

تو باشی این زمان اعیان جمله

۱۸

کنون من نیستم جانا تو باشی

تو باشی این زمان اعیان تو باشی

۱۹

کنون من نیستم هستی تو دائم

بذات خویشتن پیوسته قائم

۲۰

بگفتی این و گشتی پیر خاموش

چو آمد نزدم آن پندار خاموش

۲۱

سؤالی کردم از آن پختهٔ راز

که با من گوی از آن اسرار خود باز

۲۲

خبربودت در آن رازی که گفتی

مرا گفتا که تو رازم شنفتی

۲۳

بدو گفتم شنفتم حال چونست

کز این اندیشه جانم پر ز خونست

۲۴

مرا گفتا که ای جان و جهانم

چگونه من که من چیزی ندانم

۲۵

چگویم گفت اکنون من چگویم

در اینجا و ترا من راز گویم

۲۶

اگر یارت نماید ناگهی رخ

ترا گوید ز عشق اینجای پاسخ

۲۷

یقین آن دم مبین خود را در اسرار

حقیقت هیچ چیزی جز رخ یار

۲۸

حقیقت خود مبین تا دوست یابی

چنان کاینجا وصال اوست یابی

۲۹

بجز او هیچ اینجاگاه منگر

عیان دید الاّ اللّه منگر

۳۰

بجز او هیچ منگر در عیان تو

حقیقت خود مبین اندر میان تو

۳۱

حقیقت خود مبین و یاربین باش

تو دید او عیان اسرار بین باش

۳۲

حقیقت خود مبین و او ببین تو

اگر هستی د راین سر پیش بین تو

۳۳

حقیقت خود مبین در وی فنا باش

چو رفتی محو او شو کل فنا باش

۳۴

حقیقت خود مبین جز او حقیقت

چنین باشد یقین سرّ شریعت

۳۵

در آن دم چون وصال آید بدیدار

حقیتق جان شود کل ناپدیدار

۳۶

در آن دم هرکه آنجا خود نبیند

حقیقت هیچ نیک و بد نبیند

۳۷

بد و نیک از خدا دان جمله نیکوست

حقیقت بد مبین چون جمله از اوست

۳۸

هر آنکو خود ندید او جمله حق یافت

در اینجا بود خود را حق حق یافت

۳۹

دوئی برخاست تا یکی عیان شد

حقیقت در یکی او جان جان شد

۴۰

خطابش جمله با جانست اینجا

که ذات کل یقین اعیانست اینجا

۴۱

مبین عطّار خویش الاّ که هم یار

حجاب خویشتن از پیش بردار

۴۲

یقین میدان که بود تو خدایست

از آن اینجاست دیدار بقایست

۴۳

تو هستیّ و ولیکن تو نباشی

چو او در تست آخر تو که باشی

۴۴

چو ازوی دم زدی او گوی دائم

که از ذات وئی در عشق قائم

۴۵

چو از وی دم زدی او دیدهٔ تست

حقیقت در یقین بگزیدهٔ تست

۴۶

خدابین باش نی خود بین در اینجا

که خود بین باشد اینجا خوار و رسوا

۴۷

خدابین باش ای پاکیزه گوهر

مگو هرگز که هستم نیز بهتر

۴۸

از او گوی و وز او جوی آشکاره

وز او کن در نمود خودنظاره

۴۹

دوئی چون رفت او در تست موجود

منی تو کنون از اوست مقصود

۵۰

دوئی رفت و ترا او شد یگانه

ازاو داری حیات جاودانه

۵۱

بسی ره کردهٔ تا عین منزل

گذر کرده رسیدی تا سوی دل

۵۲

دل و جان هر دو با هم آشنا شد

در اینجاگاه دیدار خدا شد

۵۳

چو دیدارند هر دو در تن تو

گرفته مسکن اندر مسکن تو

۵۴

توئیّ تو یقین هم اوست بنگر

توئی دیدار عین دوست بنگر

۵۵

تو اوئی این زمان عطّار او تو

چو او بینی یقین باشی نکو تو

۵۶

تو اوئی این زمان در عالم خاک

ترا بنموده رخ این صانع پاک

۵۷

ترا اینجایگه بنموده دیدار

بگفته مر ترا در سرّ اسرار

۵۸

ترا اسرار کلّی رخ نمودست

خودی خود ترا پاسخ نمودست

۵۹

ترا زیبد که میگوئی به جز وی

دگر چیزی یقین جوئی به جز وی

۶۰

چو جستی یافتی اکنون مجو تو

که او خود گوید و می من مگو تو

۶۱

چو درجانست خود گوید اناالحق

حقیقت خویش گوید راز مطلق

۶۲

نموده خود بخود انجام و آغاز

چو در جانست خود گفتست خود راز

۶۳

چو درجانست اسرار جهان است

ز دیدار تو دیدار جهانست

۶۴

همی گویم منم چون تو نگوئی

چنین عطّار رااینجا نجوئی

۶۵

خداوندا تو میدانی که عطّار

ترا میبیند اندر عین دیدار

۶۶

نمیبیند وجود خویش جز تو

نبیند هیچ چیزی بیش جز تو

۶۷

بجز تو هیچ اینجاگه ندیدست

که اندر تو حقیقت ناپدید است

۶۸

بجز تو هیچ درعالم ندارد

که دیدار تو جز دردم ندارد

۶۹

کریما صانعا عطّار درویش

حجابش برگرفتستی تو از پیش

۷۰

نمودستی ورا اسرار خویشت

که مخفی نیست هر اسرار پیشت

۷۱

بتو دانا است مر عطّار اینجا

بتو گویا است هر اسرار اینجا

۷۲

تو درجان وئی پیوسته جاوید

بتو دارد حقیقت جمله امّید

۷۳

ز تو دارد معانی آخرِ کار

هم اندر تو شدست او ناپدیدار

۷۴

چنان امّیدوارم من در آن دم

که گردانی مرا محو دو عالم

۷۵

در آن دم عین دیدارم نمائی

مرا از وصل انوارم نمائی

۷۶

کنی اظهاربر من ذات پاکت

چو آیم بیخود اندر زیر خاکت

۷۷

کریما از کرم عطّار با تست

حقیقت درجهان گفتار با تست

۷۸

همه گفتارها ما را از این راز

ابا تست و کنون کارم تو میساز

۷۹

تو میدانی که عطّار است خسته

در این وادی دل او شد شکسته

۸۰

از این اشکستگی دریافت اسرار

ز دیدار تو ای دانای اسرار

۸۱

تو دانائی و جمله رهنمائی

هر آنکس را که خواهی درگشائی

۸۲

تو دانائی حقیقت ره نمودی

در عطّار کلّی برگشودی

۸۳

جواهرنامه گفت ازتو حقیقت

نمود از تو عیان دید دیدت

۸۴

ترادیدم از آن اسرار گفتم

مر این گوهر من از فضل تو سُفتم

۸۵

ترا دیدم که بیشک کار سازی

ز فضلت در حقیقت بی نیازی

۸۶

ترا بینم یقین تا آخر کار

بنگذارم ترا یک دم ز دیدار

۸۷

ترا بینم یقین تا وقت کشتن

دمی از تو نخواهم دور گشتن

۸۸

نخواهم گشت از تو یک زمانم

که بیشک مر توئی جان و جهانم

۸۹

در آن عالم توئی اینجای هم تو

حقیقت هم وجود و هم عَدَم تو

۹۰

در آن عالم یقین هستی عیان ذات

که نور تست اندر جمله ذرّات

۹۱

ترامیبینم و خود مینبینم

از آن اینجایگه عین الیقینم

۹۲

ترا میبینم و اینجا عیانست

که دیدار توام اسرار جانست

۹۳

ز وصل تست جانم گشته واصل

شده مقصود از دید تو حاصل

۹۴

ز شوقت در کفن دائم بنازم

ز ذوقت در قیامت سرفرازم

۹۵

ز شوقت محو گردانم در آن خاک

همه اجسام در تو تا شوی پاک

۹۶

ز شوقت لاشوم تا راز یابم

ترا در عین کل اعزاز یابم

۹۷

ز شوقت این زمان دیدار دارم

دلی از شوق برخوردار دارم

۹۸

منم بیچارهٔ کوی تو مانده

کنونم جان و دل سوی تو مانده

۹۹

منم در عشق تو مجروح مانده

ابا دیدار تو با روح مانده

۱۰۰

همه دیدارمیخواهم در آخر

که گردانی مرا دید تو ظاهر

۱۰۱

مرا بود تو میباید که دیدم

کنون اینجا چو در بودت رسیدم

۱۰۲

از آن بنمودیم اینجا ز هیلاج

که تا بر سر نهم ازدست تو تاج

۱۰۳

از آن بودم یقین بنمای تحقیق

که از بود تو یابم جمله توفیق

۱۰۴

تو بنمودی مرا اسرار اینجا

بگفتی مر مرا اسرار اینجا

۱۰۵

از آن بودم نما تا جان فشانم

که جان چبود سرم با جان فشانم

۱۰۶

از آن بودم نما ای ظاهر جان

که هستی مر مرا تو دید اعیان

۱۰۷

عیان ذات تو میخواهم از تو

که گردد بر من اینجا روشن از تو

۱۰۸

یقین شد این زمانم زانکه جانی

از آن جان مرا هر دوجهانی

۱۰۹

دوعالم را بتو دیدم در اسرار

ولیکن پرده را از پیش بردار

۱۱۰

مرا این پردهها بردار از پیش

که تا من گردم اینجاگاه بیخویش

۱۱۱

مرا این پرده باید تا درانی

که تا یابم همه راز نهانی

۱۱۲

کنونم پرده اینجاگه حجابست

از آنم با تو اینجا صد عنانست

۱۱۳

تو میدانی همه اسرار پنهان

توئی بر جزو و بر کل واقفِ جان

۱۱۴

تو میدانی همه اسرار اینجا

که بنمودی همه دیدار اینجا

۱۱۵

بدیدار تو جمله راز بینم

امیدی هست کآخر باز بینم

۱۱۶

امید از روی تست ای جان جانم

که بیشک خود توئی راز نهانم

۱۱۷

همه در تو شده اینجای فانی

از آن اسرار جمله می تو دانی

۱۱۸

زهی بود تو ناپیدا ز دیدار

همه اندر تو تو خود ناپدیدار

۱۱۹

همه باتست و و تو اندر میانه

توئی آخر بقای جاودانه

۱۲۰

همه باتست و تو عین الیقینی

درون جملگی تو پیش بینی

۱۲۱

همه باتست و تو خورشید ذاتی

که ذات اینجایگه عین صفاتی

۱۲۲

همه ازتست پیدا اصل از تست

یقین شد این نفس چون وصل از تست

۱۲۳

همه از تست بگشایم در اصل

مرا بنمای اینجاگاه تو وصل

۱۲۴

که آن را انتها نبود بدیدار

همه اندر تو تو خود ناپدیدار

۱۲۵

همه با تست اندر این میانه

توئی آخر بقای جاودانه

۱۲۶

از آن وصلم ببخش اینجایگه تو

ببخشم در یقین آن پایگه تو

۱۲۷

اگرچه وصل دیدار تو دارم

در اینجا عین اسرار تو دارم

۱۲۸

وصالت آنچه باقی هست اینجا

مرا اینجایگه پیوسته بنمای

۱۲۹

مرا آن وصل میباید که داری

که من در آن کنم کل پایداری

۱۳۰

مرا زان وصل اگر بخشی زمانی

سوی کشتن نهندم رخ جهانی

۱۳۱

که خواهم گفت اینجاآخرت اصل

نمایم بعد از آن اینجایگه وصل

۱۳۲

تو میدانی که خواهد گفت عطّار

نمود عشق اینجاگه بیکبار

۱۳۳

طمع از جان وز عالم بریدست

که دیدار تو جانا باز دیدست

۱۳۴

چو بردیدار تو او جان فشاند

در این اسرار تو کی جان بماند

۱۳۵

چنانم رازدان خویش کردی

که در آخر مرا بی خویش کردی

۱۳۶

در این بیخویشی و تنهائی من

ذلیلی و غم و رسوائی من

۱۳۷

تو دانائی که در این سرّ چگویم

که از کویت فتاده در درونم

۱۳۸

درون من توداری و برون تو

حقیقت هستی اینجا رهنمون تو

۱۳۹

درونم از تو پرنور است اینجا

نهادم همچو منصور است اینجا

۱۴۰

درونم صاف شد با وصل ای جان

مرا شد در زمانه یار اعیان

۱۴۱

بجز تو در درون خود نیابم

از آن در اندرون خود شتابم

۱۴۲

مرا در اندرون وصلست تحقیق

از آن پیوسته زین اصلست توفیق

۱۴۳

تو دانی بیشکی جان و جهانی

ترا گفتم که راز من تو دانی

۱۴۴

دمی عطّار از تو نیست خالی

از آن کاینجا تجلّی جلالی

۱۴۵

دمی عطّار بی یادت تواند

دم اینجا زد که داند او نماند

۱۴۶

تو درعطّاری و عطّار در تو

فتاده غرقهٔ اسرار در تو

۱۴۷

تو درعطّاری و عطّار اینجاست

ترا پیوسته در اسرار اینجاست

۱۴۸

تو درعطّاری و عطّار ماندست

از آن دست ازدل و جان برفشاندست

۱۴۹

تو درعطّاری و عطّار باقیست

از آن هیلاج در اسرار باقیست

۱۵۰

از آن عطّار در تو جانفشانست

که دیدار تو اینجا روح از آنست

۱۵۱

از آن عطّار اندر جوهر ذات

یقین بنموده اینجا عین آیات

۱۵۲

که میداند یقین کاینجاتو بودی

درون جزو و کل بینا توبودی

۱۵۳

تو ای عطّار این گفتار تا چند

حقیقت گفتن اسرار تا چند

۱۵۴

تو میدانی که یارت در درونست

ترا بر جزو و بر کل رهنمونست

۱۵۵

از او بین عین دیدارش حقیقت

از او میدان تو اسرارش حقیقت

۱۵۶

دلی میبایدم کین راز بیند

من از هیلاج کلّی باز بیند

۱۵۷

هنوزم چند تقریرست مانده

همه از عین تفسیرست مانده

۱۵۸

هنوزم چند اسرارست دیگر

که خواهم گفت من از بعد جوهر

۱۵۹

طریقی دیگرست ار باز دانی

تو از هیلاج آن سر باز دانی

۱۶۰

تو از هیلاج وصل کل بیابی

وز آنجاگاه اصل کل بیابی

۱۶۱

چو اصل کل در اینجاگه بیانست

از آن اینجایگه کلّی عیانست

۱۶۲

چو کلّت آرزو باشد در آخر

ز هیلاجت شود اسرار ظاهر

۱۶۳

جواهر نامهام بنگر بتحقیق

ز هر یک بیت از آن برگوی توفیق

۱۶۴

جواهرهای معنی بیشمار است

ولی یک جوهر از کل پایدار است

۱۶۵

ز هیلاجت کنم روشن عیان باز

به بینی جوهر انجام و آغاز

۱۶۶

جواهرنامهٔ عطّار بنگر

هزاران نافهٔ اسرار بنگر

۱۶۷

هزاران نافه در هر بیت پنهانست

که گویا جملگی در ذکر جانانست

۱۶۸

هزاران نافه میریزد ز یک حرف

سزد گر پر کنی از نافها ظرف

۱۶۹

زهی جوهر کجا جوهر شناسی

که باشد مر ورا حدّ و قیاسی

۱۷۰

که بشناسد جوهر را ز مهره

کسی باید که باشد طرفه شهره

۱۷۱

در این اسرارهای پر جواهر

حقیقت میشود اسرار ظاهر

۱۷۲

اگر دانا است ور نادانست در کار

همه مرگست بیشک آخر کار

۱۷۳

چه نادان و چه دانا بهر مرگست

همه تا عاقبت داند که مرگست

۱۷۴

حقیقت ترک کن تا زنده باشی

بذات جاودان ارزنده باشی

۱۷۵

جهان را ترک گیر و پادشه شو

بنزد واصلان چون خاک ره شو

۱۷۶

جهان را ترک کن تا شاه گردی

ز شاهی بعد از آن آگاه گردی

۱۷۷

تو ترک جمله کن کآنگاه شاهی

حقیقت برتر از خورشید و ماهی

۱۷۸

تو ترک خویش کن عطّار اینجا

چو هستی صاحب اسرار اینجا

۱۷۹

تو ترک خویش کن عطّار اکنون

چو دیدی ذات اینجا بیچه و چون

۱۸۰

تو ترک خویش کن گر دوست خواهی

برو صورت پرست از دوست خواهی

۱۸۱

سخن گفتی هم ازمغز و هم از پوست

شدی واقف چو دیدی جملگی او

۱۸۲

ز دنیا بهرهٔ تو بود گفتار

که راندی نکتههای سرّ اسرار

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۲۵

نظرات