عطار

عطار

بخش ۴۷ - سؤال کردن در علم تفسیر فرماید رحمةاللّه

۱

ز دانائی یکی پرسید کای پیر

همی گوئی همیشه سرّ تفسیر

۲

شب و روز است کارت علم خواندن

از آنجا نکتههای بکر راندن

۳

شب و روز است تحصیل تو از جان

که میگوئی حقیقت سرّ جانان

۴

حقیقت واصلت دانم در اینجا

یقین سر حاصلت دانم در اینجا

۵

در این تفسیرهای راز دیده

بگوئی نکتهٔ کان بازدیده

۶

که باشد تا از آنجا راز دانم

مرا برگوی تا زان باز دانم

۷

دمی آن پیر شد خاموش بس گفت

بنزد او یکی درّی عجب سفت

۸

بدو گفتا که خواندم هر کتب من

در آنجاگاه دیدستم حجب من

۹

حجابم بود علم فقه و تفسیر

از آن افتادم اینجا در تف و سیر

۱۰

حجابم بود هر چیزی که خواندم

در آخر من بهر چیزی بماندم

۱۱

حجابم بود اینجا هر چه دیدم

گذشتم از همه در جان رسیدم

۱۲

ز جان در جان جان این دم شد باز

کنون در عشقم اینجاگه سرافراز

۱۳

وصالم حاصل است اندر خموشی

خموشی پیشه کن گر می بنوشی

۱۴

وصال اندر خموشی باز دیدم

شدم خاموش آنگه راز دیدم

۱۵

شدم خاموش تا کل جان جانم

نمود اینجا رخ از پرده عیانم

۱۶

وصال اندر خموشی یافتستم

از آن در جزو و کل بشتافتستم

۱۷

خموشی پیشه کن گر وصل خواهی

همی یکی نگر گر اصل خواهی

۱۸

خموشی پیشه کن گر کاردانی

که بگشاید ترا دُرّ معانی

۱۹

یکی شو از همه تا وصل یابی

خموشی پیشه کن تا اصل یابی

۲۰

خموشی وقناعت جمله مردان

گزیدند و رسیدند سوی جانان

۲۱

خموشی و قناعت کرد واصل

یقین عطّار را تا کرد واصل

۲۲

ورا دیدار اسرار خدائی

حقیقت ذات پاک مصطفائی

۲۳

مر او را گشت اینجاگاه پیدا

یقین او را جمال شاه پیدا

۲۴

خموشی است اندر آخر کار

بوقتی کآید اینجاگاه دلدار

۲۵

خموشی آخر کارست دانم

اگرچه سرّ اسرار است دانم

۲۶

خموشانند اهل خاک دیدم

یکی اندر عیان پاک دیدم

۲۷

خموشانند اهل عالم خاک

یکی گشته همه در صانع پاک

۲۸

یکی شد هر که آمد سوی دنیا

بآخر چون بشد از سوی دنیا

۲۹

چو آخر رفت جان و دل هم نماند

یقین هم نقش آب و گل نماند

۳۰

همه فانی است دلدار است باقی

بآخر بیشکی یار است صافی

۳۱

خراباتست گورستان نظر کن

زمانی سوی آن مستان نظر کن

۳۲

همه اندر خراباتند مانده

همه در عین آن ذاتند مانده

۳۳

همه اندر خراباتند سرمست

حقیقت ذات پاک اینجا شده هست

۳۴

چنین گر مؤمنی از راز ایشان

حقیقت دان ز سوز و ساز ایشان

۳۵

همه در عین خاک افتاده مجروح

بمانده جملگی بی قوت و بی روح

۳۶

عرض ماندست ریزان در سوی خاک

رسیده جان ودل در جوهر پاک

۳۷

همه واصل شده در کارِ خانه

برسته جمله از جور زمانه

۳۸

همه واصل شده در سرّ بیچون

رسیده سوی جانان بیچه و چون

۳۹

همه واصل شده خود باخته پاک

منی از خویشتن انداخته پاک

۴۰

همه واصل شده تا یار دیده

ولکین غصّهٔ بسیار دیده

۴۱

همه واصل شده تا حضرت دوست

رسیده جملگی تا قربت دوست

۴۲

همه واصل شده تا کام دیده

همه آغاز با انجام دیده

۴۳

همه واصل شده در قربتِ لا

رسیده جملگی در عین الّا

۴۴

در آن حضرت چنان بود فنااند

که گوئی جملگی عین بقااند

۴۵

در آن حضرت چنان دیدار دارند

که دائم خویشتن دلداردارند

۴۶

دمی زین سر فرد اندیش آخر

که چه راهی است بر اندیش آخر

۴۷

نیندیشی دمی آخر از این راز

که خواهی رفت در سوی عَدَم باز

۴۸

نیندیشی دمی کاین راز چون است

که آخر جایت اندر خاک و خونست

۴۹

نیندیشی دمی از سرّ جانان

بهرزه ماندهٔ در خاک نادان

۵۰

چو جای جملگی آمد سوی خاک

حقیقت هست آخر حضرت پاک

۵۱

از آن حضرت اگر گردی خبردار

نمیری هرگز اینجاگه خبردار

۵۲

نمیری گر بمیری از همه تو

شوی در هر دو عالم دمدمه تو

۵۳

نمیری گر بمیری ازخود و خلق

بگو تا کی چنین زنّار با دلق

۵۴

نمیری گر بمیری از جهان تو

رسی آنگاه اندر جان جان تو

۵۵

نمیری گر بمیری از دو عالم

رسی آندم چومن در سر آدم

۵۶

نمیری گر بمیری زنده گردی

چو خورشید و چو مه تابنده گردی

۵۷

نمیری گر بمیری از وجودت

نمود از تست این دم بود بودت

۵۸

نمیری گر یکی گردی در اینجا

حقیقت در یکی مردی در اینجا

۵۹

چو در یکی است رجعت جمله ذرّات

یقین اندر یکی دریاب این ذات

۶۰

بجز یکی مبین مانند من تو

که در یکی است مر اصل سخن تو

۶۱

تو در یکی قدم زن گر توانی

وجودت بر عدم زن گر توانی

۶۲

تو در یکی قدم زن آخر کار

حجاب خود توئی این پرده بردار

۶۳

حجاب خود توئی ای مرد غافل

حجب برگیر وانگه گرد واصل

۶۴

حجاب تو توئی ای مانده اینجا

حقیقت هر سخنها رانده اینجا

۶۵

حجاب تو توئی بردار از پیش

حجابت در نگر آیینهٔ خویش

۶۶

در این آئینهٔ دل همچو عطّار

یکی بین و یکی را در نظر دار

۶۷

مشو غافل از این آیینهٔ دل

کز این آیینه خواهی گشت واصل

۶۸

مشو غافل ز دل گر جانت باید

مبین جان گر همی جانانت باید

۶۹

اگرچه جان ودل تحقیق یار است

ولی اندیشه اینجا بیشمار است

۷۰

مکن اندیشه از نابوده اینجا

که مانی ناگهی فرسوده اینجا

۷۱

مکن اندیشه گر تو کاردانی

یقین باید که جمله یار دانی

۷۲

مکن اندیشه جز درجان و دل تو

وگرنه باز مانی سوی گِل تو

۷۳

دلت را کن منوّر همچو خورشید

که تا یابی ز نور عشق جاوید

۷۴

دل و جانت منوّر کن در اینجا

حقیقت فکر او بردار اینجا

۷۵

بدان کاین جمله گفتگوی عالم

که میگویند اینجاگه دمادم

۷۶

اگرچه هر دو پیدااند و پنهان

بمعنی هر دوشان دیدار جانان

۷۷

بصورت کس جمال جان ندید است

مگر آنکو رخ جانان بدیداست

۷۸

ز جان جانان توانی یافت کم گوی

در اینجاگه وجود خودعدم گوی

۷۹

جمال دل کسی اینجا بدید است

حقیقت او ز دل هم ناپدیداست

۸۰

وجودی داری و قلبی وجانی

حقیقت هر یکی دارند عیانی

۸۱

وجود تست در پندار دائم

دل وجانت بود پندار دائم

۸۲

ولیکن دل نظرگاه الهی است

مر او را بر تمامت پادشاهی است

۸۳

طلبکار است دل را خود که دیدست

که بیشک زان سوی جانان بدیدست

۸۴

سخن از وصل نشنفتست اصلت

حقیقت دمبدم در دید وصلت

۸۵

چو دل شد واصل پیدا و پنهان

از آن بیند همه دیدار جانان

۸۶

چو دل شد واصل اسرار اینجا

یقین دریافت این دیدار اینجا

۸۷

دل من واصلست این لحظه جانم

یکی اینجا است درعین العیانم

۸۸

دل من واصل دیدار جانست

از ایرادائماً ذاتش عیانست

۸۹

حقیقت جانم اکنون جان فشاند

بخونِ او در این ره جا نماند

۹۰

دلم جانست و جان دیدار اویست

از آن پیوسته اندر گفتگویست

۹۱

دلم جانست این دم راحت دوست

حقیقت مغز شد بیشک همه پوست

۹۲

دل و جان این زمانم واصل آمد

همه اسرار اینجا حاصل آمد

۹۳

چه ماند است این زمان عطار برگو

حقیقت دائماً اسرار برگو

۹۴

چه ماند است این زمان جان باز داند

دل و جان پیش صاحب راز داند

۹۵

چه ماند است این زمان جز سر بریدن

جمال یار در سر باز دیدن

۹۶

سر اینجا دورنه تا یار یابی

پس آنگاهی یقین دیداریابی

۹۷

چو ترک خویش کردی ترک سرگو

حقیقت جزو و کلّی سر بسر گو

۹۸

چو ترک خویشتن کردی حقیقت

حقیقت در یکی مردی حقیقت

۹۹

چو ترک خویشتن کردی خدائی

از آن اسرار از وی مینمائی

۱۰۰

نهٔ تو او تو است اینجا بتحقیق

ترا دادست از دیدار توفیق

۱۰۱

بسی گفتی بگیتی یک دمی تو

همی خاموش اینجا همدمی تو

۱۰۲

نداری تو دمی خود در دوعالم

که این دم داری اینجاگه از آن دم

۱۰۳

حقیقت این دمت در آن دم افتاد

دم تو این زمان در عالم افتاد

۱۰۴

دمت این دم به جز آن دم بدیدست

از آن دم این دم اینجا باز دیدست

۱۰۵

ندید آدم چنین این دم که داری

عجب این دم در اینجا پایداری

۱۰۶

دمی داری تو چون منصور اینجا

که میریزد از او می نور اینجا

۱۰۷

دمی داری تو چون منصور حلّاج

که خواهد گفت اندر عشق هیلاج

۱۰۸

دمی داری که اعیان جهانست

حقیقت بود پیدا و نهانست

۱۰۹

دمی داری تو در اسرار جمله

که داری در یقین دیدار جمله

۱۱۰

دمی داری حقیقت جوهر افشان

ز بعد جوهر اینجا جوهر افشان

۱۱۱

دم تو جوهر افشانست اینجا

حقیقت بود جانانست اینجا

۱۱۲

دم تو این زمان دم زد از آن دم

حقیقت یافتی دیدار از آن دم

۱۱۳

زهی عطّار جوهر داری از یار

از آن جوهر فشاندستی تو بسیار

۱۱۴

جواهرنامه نام این نهادم

از آن کاین جوهر اینجا داد دادم

۱۱۵

بهر یک بیت کز شرح معانی

برون آمد در این جوهر فشانی

۱۱۶

حقیقت جوهری بیمنتهایست

از آن اینجایگه دید خدایست

۱۱۷

بهر یک حرف صد جوهر نهانست

کسی داند که در دریای جانست

۱۱۸

چو داری عقل و هوش و فهم و ادراک

نظر کن یک دمی در جوهر پاک

۱۱۹

عجایب جوهری داری درونت

که آن جوهر شد اینجا رهنمونت

۱۲۰

نظر کن جوهر خود تا بدانی

که اینجاگه تو بیرون از مکانی

۱۲۱

تو بیرونی ولی در اندرونی

ندانی جوهر ذاتی که چونی

۱۲۲

تو هستی جوهر ذات یگانه

که خواهی بود جوهر جاودانه

۱۲۳

تو آن اصلی که اصل جمله از اوست

مشو غرّه بدین مغز و بدین پوست

۱۲۴

تو اصلی فرع تو غیر است بگذار

مر این معنی ز جان و دل نگهدار

۱۲۵

تو دربحری و چندینی عجائب

گرفته پیش و پس چندین غرائب

۱۲۶

همه این بحر موجودند اینجا

یقین در بود کل بودند اینجا

۱۲۷

تو بود خود بدان دربحر بنگر

که از آن اصل داری بود جوهر

۱۲۸

تو اندر اصل هستی جوهر یار

عجایبها ز نور و پدیدار

۱۲۹

تو هستی بحر و جوهر در تو پیدا

حقیقت بحر تو در شور و غوغا

۱۳۰

تو هستی بحر و جوهر مخزن تست

در اینجاگاه نور روشن تست

۱۳۱

بتو روشن شده بحر معانی

تو اصل جوهری خود را ندانی

۱۳۲

تو اصل جوهری و بحر اعظم

از او جوهر همی آری دمادم

۱۳۳

تو بحری جوهر تو هست بیدار

کنون از بحر آن جوهر خبردار

۱۳۴

توئی ملّاح و هم بحری و جوهر

بگفتم پیش تو اینجا سراسر

۱۳۵

دریغا چون ندانی ور بدانی

همه اینست اسرار معانی

۱۳۶

همه در بحر استغنا فنائیم

همه در عین دیدار خدائیم

۱۳۷

همه اینجایگه در گفتگوئیم

در این میدان وحدت همچو گوئیم

۱۳۸

همه اینجا گرفتار و اسیریم

چونیکو بنگری پیشی عسیریم

۱۳۹

همه اینجا گرفتاریم مانده

همه در عین دیداریم مانده

۱۴۰

همه اینجا طلبکاریم مطلوب

یقین با ما است با ما عین محبوب

۱۴۱

نمیبینیم تا مائیم اینجا

اگر مائیم تنهائیم اینجا

۱۴۲

کجائی وز چه میگوئی تو عطّار

دگر بالا گرفتی دید اسرار

۱۴۳

دلم این دم چو درهیلاج آری

حقیقت بر سر کل تاج داری

۱۴۴

مرو بیرون کنون چون اندرونی

اگرچه هم درون و هم برونی

۱۴۵

دم بیچون گهی زن اندر اینجا

که باش مردهٔ همچون زن اینجا

۱۴۶

دم بیچون تو در هیلاج کل زن

تو تیر عشق بر آماج کل زن

۱۴۷

دم بیچون در اینجا زن حقیقت

ولی کن جمله در عین شریعت

۱۴۸

دم بیچون در اینجا زن که رستی

شکن بُت آنگهی تو باز رستی

۱۴۹

دم بیچون زن اندر عین هیلاج

حقیقت نه تو بر فرق همه تاج

۱۵۰

زهی زیبا کتابی پر ز اسرار

که اینجا جمع آمد جمله اسرار

۱۵۱

هر آن سرّی که در هر دو جهانست

در این زیبا کتاب اینجا عیانست

۱۵۲

همه اسرارها اینجاست موصوف

ولی باید کسی در سرّ مکشوف

۱۵۳

همه اسرارها اینجاست پیدا

حقیقت عقل و جان ماندست شیدا

۱۵۴

حقیقت عقل اینجا ناپدید است

خدا گفت و خدا اینجا شنید است

۱۵۵

خداگفت و خدا سیرت بمعنی

همی داند یقین اسرار مولی

۱۵۶

خداگفت وخدا بشنید ازخویش

حجاب این یقین برداشت از پیش

۱۵۷

چو حق گفت اندر اینجا من نبودم

ولیکن در قلم نقشی نمودم

۱۵۸

نمودم آنچه او گفت وخود اشنید

حقیقت ذات کل اینجایگه دید

۱۵۹

مرو بیرون زخود تا راز بینی

همه دیدار در خود باز بینی

۱۶۰

چو این دم یار با تست و ندانی

چنین غافل بگو آخر چه دانی

۱۶۱

حجابی بر رخ افکندست دلدار

دمادم مینماید خود بعطّار

۱۶۲

دمادم مینماید راز بیچون

همی گوید سخنها بیچه و چون

۱۶۳

دمادم مینماید خویشتن او

همی بینم حقیقت جان و تن او

۱۶۴

دمادم مینماید عین دیدار

یقین اینجاست از او او پدیدار

۱۶۵

سخن بالاست با هیلاج گویم

حقیقت بیشک از حلاّج گویم

۱۶۶

سخن بالاگرفت و ما هنوز آن

نکرده هیچ مر تقریر و برهان

۱۶۷

بگوی آنگه نمای اینجای دیدار

حقیقت سرّ کل اینجا پدیدار

۱۶۸

تو عطّاری ز هر بحری که داری

حقیقت داروئی از وی برآری

۱۶۹

تو عطّاری ز بهر دردمندان

شفا داری حقیقت نصّ و برهان

۱۷۰

شفای عاشقان داری در اینجا

حقیقت عین دیداری در اینجا

۱۷۱

شفای داری در اینجا عاشقانت

بمانده اندر این شرح و بیانت

۱۷۲

سخن این بار اندر جوهرالذات

چنان گفتیم اینجا جوهرالذّات

۱۷۳

بدانند و کنند ادراک اینجا

که تا گردند از غِش پاک اینجا

۱۷۴

سخن اینجا چنان گفتیم تحقیق

که مر ذرّات از او یابند توفیق

۱۷۵

سخن اینجا چنان گفتیم ای دوست

که در یکی بیابی مغز با پوست

۱۷۶

بسی خونابه خوردستم در اینجا

که تا این گوی بردستم در اینجا

۱۷۷

بسی خونابه خوردم من بعالم

که تا گفتم یقین سرّ دمادم

۱۷۸

بسی خونابه خوردم سالها من

که تا اسرار اینجا گشت روشن

۱۷۹

ببازی نیست اینجاگه کتابم

که همچون دیگران اندر حجابم

۱۸۰

ببازی نیست اینجا عشقبازی

اگر دانی سر اندر عشق بازی

۱۸۱

بدادم سر در اینجا بهر این سرّ

که تا گشتم همه اسرار ظاهر

۱۸۲

بده سر تا بیابی سرّ تو ای یار

اگر از سرّ ما هستی خبردار

۱۸۳

بده سر تا بیابی سرّ جانان

وگر بر سرّ خود سَر درگریبان

۱۸۴

بده سَر تا بیابی جوهرالذّات

یقین خورشید گردان جمله ذرّات

۱۸۵

بده سر تا شوی منصور اینجا

یقین گو تا شوی مشهور اینجا

۱۸۶

چو دیدی یار تو چون من فنا شو

حقیقت جمله دیدار خدا شو

۱۸۷

کنون عطّار بحر لامکانست

حقیقت در مکین و در مکانست

۱۸۸

هر آن وصفی که که او را کرد خواهم

از آن گویم که وصفت فرد خواهم

۱۸۹

توئی جانان درون قلب عطّار

نهاده صد هزاران ناف اسرار

۱۹۰

عجب بوی تو در آفاق بگرفت

در اینجا گه دل مشتاق بگرفت

۱۹۱

دل عشّاق خون شد از فراقت

حقیقت نافه شد از اشتیاقت

۱۹۲

دل عطّار خون بُد آخرِ کار

وز آنجا نافهها آمد پدیدار

۱۹۳

هزاران نافه هر دم بارد اینجا

نداند تا که آن بردارد اینجا

۱۹۴

کسی باید که بردارد ز نافه

که باشد همچو پور بوقحافه

۱۹۵

ابوبکری بود در علم تحقیق

که آمد مر مرا در عشق صدّیق

۱۹۶

چنان در عشق باشد صادق حق

که چون صدّیق باشد عاشق حق

۱۹۷

ز چندین نافهها بوئی برد او

در این میدان یقین گوئی برد او

۱۹۸

اگر صدّیق راهی آشکاراست

حقیقت دوست اینجا دید یارست

۱۹۹

اگر صدّیق راهی چون ابوبکر

حقیقت فارغی از زرق وز مکر

۲۰۰

بصدق راست در احمد نظر کن

تو صدّیقانه زین معنی نظر کن

۲۰۱

مُرید دین احمد هست عطّار

ز بوبکر و محمّد هم خبردار

۲۰۲

خبرداری مرا باید چو آن یار

که با ما باشد امشب در بُن غار

۲۰۳

اگرچه همدم عقلست صادق

حقیقت دارم ای یار موافق

۲۰۴

چو صدّیق است عقل و واصل آمد

همه اسرارها زو حاصل آمد

۲۰۵

از او اسرارها آمد پدیدار

حقیقت عقل و عشق آمد خبردار

۲۰۶

ز عقل و عشق و صبر وشوق اینجا

توانی یافت آخر ذوق اینجا

۲۰۷

اگر مرد رهی از عقل مگریز

در آخر خود بنور او درآمیز

۲۰۸

ز عقل اینجا طلب کن علم تحقیق

که عقل آمد ز جان در عشق صدّیق

۲۰۹

همه صاحب کمالان یقین دان

یقین از عقلشان بُد نصّ وبرهان

۲۱۰

بنور عقل اشیا مینگر تو

همی پنهان و پیدا مینگر تو

۲۱۱

بنور عقل من اینجا سراسر

زمانی هان دگر از عشق مگذر

۲۱۲

بنور عقل میبین تو رخ یار

حقیقت گوش میکن پاسخ یار

۲۱۳

بنور عقل دریابی در آخر

جمال جان جان اینجا تو ظاهر

۲۱۴

سخن عقلست نی نقل ار بدانی

حقیقت جمله در سرّ معانی

۲۱۵

سخن عقلست علم و عشق پیداست

حقیقت این همه فریاد و غوغاست

۲۱۶

سخن از عشق گفتم تا بدانی

یقین اینجابعشق دل بخوانی

۲۱۷

سخن از عشق خواهم گفت دیگر

ابا ذرّات کلّی بعد جوهر

۲۱۸

سخن از عشق خواهم گفت اسرار

در اینجاگه یقین از عین دیدار

۲۱۹

سخن از عشق خواهم گفت بشنو

یقین دیگر تو در هیلاج بگرو

۲۲۰

سخن از عشق خواهم گفت ودیدار

که تا ذرّات شد اینجا خبردار

۲۲۱

سخن عشقست در هر دو جهانست

سخن اینجایگه از جان جانست

۲۲۲

سخن عشقست عقل او را پسندید

حقیقت عقل هم از وی عیان دید

۲۲۳

سخن در عشق خواهد بود اینجا

که تا بنمایمت آن بود اینجا

۲۲۴

همه در عشق خواهد بود باقی

که میبینیم ما دیدار ساقی

۲۲۵

سخن در عشق گفتم آخر کار

که کل از عشق میآید پدیدار

۲۲۶

همه عشقست اگر دانی که چونست

حقیقت عشق اینجا رهنمونست

۲۲۷

همه عشقست و عشق از دوست پیدا

از آن از عشق چندین شور و غوغا

۲۲۸

همه عشقست اینجا کاردان کیست

یکی اصلست این هر دو جهان چیست

۲۲۹

همه ذات خداوندست بیچون

چه عرش و فرش و شمس و ماهِ گردون

۲۳۰

همه ذاتست و ذات اندر صفاتست

ولی دیدار کل بعد از مماتست

۲۳۱

همه پیداست اینجا آخر کار

حقیقت پرده بردارد بیکبار

۲۳۲

همه پیداست جسم اندر میانست

که جسم از این جهان و ان جهانست

۲۳۳

سخن پیداست اینجاگه ز صورت

یکی بین اندر اینجاگه ضرورت

۲۳۴

سخن از مغز جان میباید اینجا

که کلّی پردهها بگشاید اینجا

۲۳۵

سخن از مغز جان بنمود دیدار

از آن اینجاست چندین سرّ اسرار

۲۳۶

سخن از مغز جان بیرون فتادست

شعاعش بر رخ گردون فتادست

۲۳۷

سخن از مغز جان عطّار گفتست

همه از دیده و دیدار گفتست

۲۳۸

جواهرنامه گفتم از دل و جان

حقیقت اندر او دیدار جانان

۲۳۹

دگر هیلاج خواهم گفت تحقیق

که تاباشد که از آنجای توفیق

۲۴۰

اگر توفیق میخواهی ز جانان

جواهرنامه سرتاسر فروخوان

۲۴۱

بهر یک بیت اینجا جوهری یاب

درون جمله خورشید جهانتاب

۲۴۲

کتابی برجواهر آنکه دیدست

یقین تقریر دیگر که شنید است

۲۴۳

کتابی بین که بیچون و چرایست

در اینجاگاه دیدار خدایست

۲۴۴

کتابی خوان که اینجا راز یابی

وز آنجا جان جانت بازیابی

۲۴۵

کتابی خوان کز آنجا بیشکی ذات

بیابی درنمود جمله ذرّات

۲۴۶

کتابی خوان که خوانندش جواهر

در اودیدار جانان گشته ظاهر

۲۴۷

زهی دیدار جانان حاصل ما

از این عین کتاب اندر دل ما

۲۴۸

بسی راز است در وی جمله مرغوب

بآخر دیدن دیدار محبوب

۲۴۹

در او پیدا اگر سالک حقیقت

بباید دیدن ملک حقیقت

۲۵۰

اگر مرد رهی خونخور در این راز

که تا دریابی این سرّ کتب باز

۲۵۱

همه تورات با انجیل و فرقان

زبور و صُحْف در اینجاست برخوان

۲۵۲

اگر ره بردهٔ دریاب در این

دمادم سرّ کل اینجا تو می بین

۲۵۳

همه اینجاست سرها آشکاره

دمادم میکن اینجاگه نظاره

۲۵۴

دمادم کن نظر در این کتابت

که در آخر نماند این حجابت

۲۵۵

بهردم کن در اینجاگه نگاهی

ز خود خوان و ز خود میبین اهی

۲۵۶

ز خود ره بر سوی خود اندر اینجا

توئی جان بس همی مگذر در اینجا

۲۵۷

زخود بنگر همه در خویشتن بین

نمود دوست رادرجان و تن بین

۲۵۸

ز خود بنگر یکایک جمله اشیاء

که در تست و توئی بر جمله دانا

۲۵۹

همه اندر کتابم یاب اسرار

ولی در خود نظر کن در عیان یار

۲۶۰

بسی خون خوردهام در روز و در شب

بسی اینجا کشیدم رنج با تب

۲۶۱

بسی خون خوردهام در سال و در ماه

که تاگشتم ز عشق یار آگاه

۲۶۲

بسی خون خوردهام در صبح و در شام

که تا دیدم رخ جانان سرانجام

۲۶۳

کنون این پرده شد باز و رخ یار

ز عطّار آمده آخر پدیدار

۲۶۴

کنون این پرده اینجاگاه بازست

ز شیب این دم مرا وقت فراز است

۲۶۵

کنون هیلاج ماند وهیچ دیگر

ندانم تا ببازم جان یا سر

۲۶۶

کنون هیلاج ماندست آخر کار

که تا بیرون نهم من سر بیکبار

۲۶۷

کنون هیلاج ماندست و بگوئیم

چو دانستیم کایندم ذات اوئیم

۲۶۸

همه وصلست اینجاگه کتابم

ز وصل جاودانی بی حجابم

۲۶۹

حجابی نیست این دم یار ما راست

که بیشک در یکی دیدار ما راست

۲۷۰

حجابی نیست این دم دوست پیداست

در اینجا مغز او در پوست پیداست

۲۷۱

حجابی نیست جانم راه بردست

ره خود را بسوی شاه بُردست

۲۷۲

حجابی نیست جانان آشکار است

چو دیدم من همه دیدار یار است

۲۷۳

حجابی نیست این دم دوست ماراست

کرا اینجا سخن زین نوع یار است

۲۷۴

سخن بسیار ماندست و نماندست

بخود عطّار از آن چندی بخواند است

۲۷۵

که وصل یار او را داد پاسخ

ز دید شرع نی فرع تناسُخ

۲۷۶

تناسخ گرچه حکمت هست چندی

ز من بشنو ز جان و دل تو پندی

۲۷۷

تناسخ حکمت یونان زمین است

مرا زان هیچ نه عین الیقین است

۲۷۸

تناسخ دورت اندازد ز دیدار

مر این یک نکته را از جان نگهدار

۲۷۹

تناسخ مر تراکی ره نماید

ترا اندوه در آخر فزاید

۲۸۰

تناسخ چیست مر کفر و ضلالت

مخوان اینجایگه علم جهالت

۲۸۱

حقیقت علم قرآن را بیاموز

بنور علم قرآن گرد پیروز

۲۸۲

بقرآن راه خود را باز یابی

در اینجا صدهزاران راز یابی

۲۸۳

بهردم صد هزار اسرار بینی

پس از آن گاه کل دیدار بینی

۲۸۴

تمام آمد کنون در سرّ قرآن

جواهر ذات را میبین و میخوان

۲۸۵

تمام آمد کتاب اینجا در اسرار

حقیقت هست در وی سرّ پدیدار

۲۸۶

تمامت این زمان اینجا کتابم

چو رفت از پیش اینجاگه حجابم

۲۸۷

تمامت این زمان این جوهر الذات

نمودم راز جان با جمله ذرّات

۲۸۸

کتاب اینجا تمام آمد در آخر

که با ما هست جانان گشته ظاهر

۲۸۹

مر این اسرارها با خاص و عام است

کتاب اینجا در این معنی تمام است

۲۹۰

که ذات پاک بیچون آشکار است

درون جمله در پنج و چهار است

۲۹۱

الهی عالم السرّی و دانی

که تو گفتی همه سرّ و تو خوانی

۲۹۲

الهی عالم السرّی در اسرار

همه کون از نمود تو خبردار

۲۹۳

الهی عالم السرّی حقیقت

که خود میبینی اینجا دید دیدت

۲۹۴

الهی این زمان عطاآر با تست

در اینجا دیده و دیدار با تست

۲۹۵

تودید جملهٔ ای صانع پاک

از این رمزم رهان و بخش تریاک

۲۹۶

تو دانی هرچه خواهی کن یقین هان

مر او را زین همه گفتار برهان

۲۹۷

تو دانی هرچه خوهی کن که جانی

نمیدانم دگر باقی تو دانی

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات