عطار

عطار

بخش ۹ - بود این آن زمان از خویش پنهان

۱

نه اصل خون ز حیوان و نباتست

نبات از فیض و فیض از نور ذاتست

۲

نه اصل جان و دل از قطرهٔ خونست

ولی این معنی از گفتار بیرونست

۳

ز فیض نور میروید نباتی

ز حیوان بعد از آن آرد حیاتی

۴

منم عین نبات و بود حیوان

شود پیدا حقیقت جسم انسان

۵

حکیمان می بسی تقریر کردند

کتبها را پر از تفسیر کردند

۶

مر این معنی بسی گفتند اینجا

دُرِ اسرار بر سُفتند اینجا

۷

ولیکن کرد ناصر سرّ اظهار

بباید میبُسفتن آن بناچار

۸

چرا گوید حکیم پاک دیده

در اینجا بود سرّ پاک دیده

۹

کمال حکمتش عین الیقین شد

از آن پنهان وی از خلق زمین شد

۱۰

چنان پنهان شد از خلق جهان او

که ماند از صورت و معنی نهان او

۱۱

اگرچه بود حکمش مر ورا پیش

همه بُد دیده او اسرار از پیش

۱۲

در آخر حکمتش چون عزلت افتاد

از آن در عین ذات و قربت افتاد

۱۳

در آخر حکمتش افزود بیچون

خدا را بازدید او بی چه و چون

۱۴

خدا را باز دید او آخر کار

گریزان شد ز خلق او کل بیکبار

۱۵

خدا را باز دید و ذات او شد

که این معنی یقین ذات او بُد

۱۶

وجود خویش پنهان کرد اینجا

حقیقت بود مردی مرد اینجا

۱۷

چو خود را کرد پنهان سوی آن ذات

عیان شد در حقیقت زو هر آیات

۱۸

همه تقریر او از عقل و جان بود

که عقل وجان یقین عین العیان بود

۱۹

ز جان و تن همه تقریر پرداخت

بآخر جان و تن اینجا برافراخت

۲۰

سوی کوه قناعت راهش افتاد

خور از ماهی بسوی ماهش افتاد

۲۱

در آن قربت که بودش حدّ و امکان

سلوکی کرد و خود را کرد پنهان

۲۲

بسوی قاف قربت رفت و بنشست

در از عالم بروی خود فروبست

۲۳

در از عالم بسوی خود فنا کرد

پس آنگه رخ بدرگاه خدا کرد

۲۴

در آن قاف قناعت بود چندان

که راحت یافت در وی حدّ و برهان

۲۵

چنان حکمت که او را بود اینجا

زیان خویش کرده سود اینجا

۲۶

حکیمان جهان از روی تعظیم

چو او دیگر نخواهد بود بی بیم

۲۷

چنان واصل شد اینجا آخر کار

که شد از چشم انسان ناپدیدار

۲۸

چو یکسان شد از آنسان برگذشت او

بساط جزو و کل را در نوشت او

۲۹

چو یکسان شد حقیقت یافت آخر

چو مردان در رهش بشتافت آخر

۳۰

هر آنکو اندر این قاف قناعت

گریزد پیش گیرد هر سه عادت

۳۱

کم آزاریّ و کم خوردن حقیقت

پس آنگه طاعت از عین شریعت

۳۲

بیابد اصل اوّل همچو مردان

رسد چون ناصر خسرو بجانان

۳۳

زهی آنکس که عزلت جست آخر

که در باطن شدش اسرار ظاهر

۳۴

مر او را گشت معنی دیدهٔ دید

نیابد این مگر آنکس که این دید

۳۵

ببینی این تو اینجا آخر کار

چو مردان گرد اینجا ناپدیدار

۳۶

ز خونی آمدی پیدا تو، بنگر

در این راه اصل خونی نیک بنگر

۳۷

ز خونی آمدی پیدا و پنهان

درون خاک خواهی شد نکو دان

۳۸

ز خونی تو رخ اندر عین صورت

ترا پیدا شده اینجا نفورت

۳۹

ز خونی گشتهٔ تو مدّتی چند

فتاده همچو مرغی مانده در بند

۴۰

ز خون پیدا و اندر خاک ماندی

میان این پلیدی پاک ماندی

۴۱

ز خون نُه ماه در عین رحم دوست

فروبست او زحکمت بر تنت پوست

۴۲

ز خون خوردن بجان بشتافتی باز

چو بیرون آمدی جان یافتی باز

۴۳

چو بیرون آمدی بر روی خاکت

مکانی ساختی آخر چه باکت

۴۴

چو نُه مه خون و دیگر بس دو سالت

همی خون سپید از عین حالت

۴۵

نژادت شد ز خون بسته اینجا

حقیقت عقل اینجا کرد دانا

۴۶

بسی خون خوردی و راهی ندیدی

که خود جز در بُنِ چاهی ندیدی

۴۷

در این چاه بلاماندی تو پر خون

رهی نابرده از این چاه بیرون

۴۸

چو یوسف در بُن چاهی فتاده

نظر در مرکز شاهی گشاده

۴۹

چو یوسف بازماندی در اسیری

درون چاه تو بَدْرِ منیری

۵۰

درون چاه ماندستی چو یوسف

درون حیرتی و صد تأسّف

۵۱

درون چاه چون یوسف بمعنی

بمانده صورت و معنی مولی

۵۲

ترا این عشق کرد اندر بُنِ چاه

فروانداخت دیگر در بُنِ چاه

۵۳

رسی با رفعت و عزّ و کمالت

چو بیرون آمد از چاه وبالت

۵۴

برون آرد ترا از چاه آخر

رساند بیشکی با جاه آخر

۵۵

در آخر قدر چاهی بازیابی

مقام عزّت و اعزاز یابی

۵۶

تو چون یوسف رسی در مصر جانت

شود مکشوف در راز نهانت

۵۷

تو چون یوسف روی بر تخت، جانا

شوی از عشق نیکوبخت، جانا

۵۸

کنون از یوسف معنی جدائی

فتاده اندر این چاه بلائی

۵۹

ترا یوسف نموده رخ در اینجا

همه ملک دلت پرشور و غوغا

۶۰

نمیبینی تو یوسف بر سر تخت

که تا بختت نشاند بر سر تخت

۶۱

نمیبینی تو یوسف را در آن دید

نخواهی دید دیگر این که بشنید

۶۲

که یوسف آمده اینجا پدیدار

مرا او را جان یعقوبی طلبکار

۶۳

چو یوسف بر سر تختست بنگر

ز دیدار عزیزش زود برخور

۶۴

چو یوسف رخ نمود و خود عیان کرد

خود اینجا فتنهٔ خلق جهان کرد

۶۵

ترا یوسف جمال خویش بنمود

در اینجاگه وصال خویش بنمود

۶۶

از اوّل بود اندر چه فتاده

کنون بر تخت شد ای مرد ساده

۶۷

ندیدی یوسف جانت در اینجا

دو روزی هست مهمانت در اینجا

۶۸

ترا مهمانست یوسف گربدانی

تو مر جانان مگر جانان بدانی

۶۹

جمال یوسف از برقع پدیدار

چرا پرده بهشتی بر رخ یار

۷۰

جمال یوسف است اینجای تابان

بنزد عاشقان چون مهر رخشان

۷۱

جمال یوسف اینجا رخ نموداست

فراز تخت جان در عین بودست

۷۲

جمال یوسف تست آشکاره

بر او ذرّات عالم در نظاره

۷۳

ندیدی یوسف ای در خواب مانده

درون بحر در غرقاب مانده

۷۴

ندیدی یوسف ای افتاده معذور

که از یوسف بنزدیکی شده دور

۷۵

ندیدی یوسف صدّیق اینجا

که تا یابی عیان تحقیق اینجا

۷۶

ندیدی یوسف و در خون بماندی

ز وصل یوسفت بیرون بماندی

۷۷

ندیدی یوسف و در انتظاری

بهرزه بود عمرت میگذاری

۷۸

ندیدی یوسف اندر جان خود تو

از آن ماندی نه نیک و هست بد تو

۷۹

تو یوسف را ندیدی کور هستی

اگرنه کوری ای بیچاره مستی

۸۰

ترا یوسف درون پرده و تو

بخود هستیِ خود گم کرده خود تو

۸۱

ترا گم کرده ره عقل پراندیش

جمال یوسفت بُد در عیان پیش

۸۲

نبرد او راه و تو از ره بینداخت

چو پروانه ترا در شمع بگداخت

۸۳

زهی در خاک ره در خون طپیده

جمال یوسف اینجاگه ندیده

۸۴

مصیبت نامه‌ای باید ز آغاز

که بر یوسف بدیدی عاقبت باز

۸۵

چو یوسف با تو در پرده نشستست

وجود تو ترا از دور خستست

۸۶

ترا یعقوب ماتم دیدهٔ یار

بمانده در فراق یوسفت خوار

۸۷

ترا یوسف جدا و تو جدائی

از آن در فرقت و عین بلائی

۸۸

ترا یوسف بشد از پیش ناگاه

فتاده گشت یوسف در بُن چاه

۸۹

ز تو شد دور و اندر چاه غم ماند

در آن منزل میان لانعم ماند

۹۰

وگر از چاهش آوردند بیرون

رسیده با تو و تو دل پر از خون

۹۱

جمال او به نشناسی دگر باز

حجاب پرده از یوسف برانداز

۹۲

حجاب پرده از رویش برافکن

که اسرارت شود اینجای روشن

۹۳

حجاب از روی یوسف زود بردار

نظر کن روی یوسف ای دلازار

۹۴

حجاب روی یوسف باز کن تو

چو یوسف بر زلیخا ناز کن تو

۹۵

حجاب از روی یوسف چون شود دور

ترا گردد عیان اسرار منصور

۹۶

حجابش باز کن از روی و بنگر

که خورشید رخت بگرفت یکسر

۹۷

حجابش باز کن از روی چونماه

که تا کلّی بسوزانی تو خرگاه

۹۸

حجابش بازکن از روی پرده

بسوزان هفت چرخ سالخورده

۹۹

حجابش دور کن از رخ زمانی

فروخوان هر زمانش داستانی

۱۰۰

حجاب این برقعست و بی تأسف

عیان بردار هان از روی یوسف

۱۰۱

چو برداری ز رویش پردهٔ ناز

به پیش شمع رویش زود بگداز

۱۰۲

چو برداری ز رویش پردهٔ عز

مگو از ماه و خور دیگر تو هرگز

۱۰۳

چو برداری ز رویش پردهٔ ذات

بخوان بر هر دو جمعش زود آیات

۱۰۴

درونش ثمّ وجه اللّه بنگر

وزان وَجّهْتُ عین اللّه بنگر

۱۰۵

دو عالم در رخ او کل عیان بین

رخش خورشید برج لامکان بین

۱۰۶

دو عالم از فروغ نور رویش

مثال ذرّه‌ای افتاده سویش

۱۰۷

دو عالم پرتو یک لمعهٔ اوست

دو عالم پرتو دیدار آن روست

۱۰۸

جمالش ماه تا ماهی گرفتست

دلت گر نیز آگاهی گرفتست

۱۰۹

جمال یوسف اندر تو نهانی

ترا حیوان شمارم گرچه جانی

۱۱۰

رخش بنگر بخوان پس قل هواللّه

درون جان نظر کن ما سوی اللّه

۱۱۱

دو معنی دارد این گر راز دانی

دو معنی در یکی کل بازدانی

۱۱۲

بمعنی رهبری و ره بیابی

چو مردان کز دل آگه بیابی

۱۱۳

چو مردان راهبر تا راه یابی

در آن دیدار، دید شاه یابی

۱۱۴

ندانم تا سخن با که بگفتم

مر این دُرهای معنی از چه سُفتم

۱۱۵

که میداند که این اسرارها چیست

که دل هر لحظه خون برجای بگریست

۱۱۶

که برخوانَد در اینجا راز عطّار

که داند عاقبت مر ناز عطّار

۱۱۷

چنان عطار چون یعقوب آمد

که عین طالبش مطلوب آمد

۱۱۸

دل عطّار این دم جان ندارد

که دل جانست جان جانان ندارد

۱۱۹

دلش جانست و جان دل سوی جانان

بخواهد رفتن اندر پرده پنهان

۱۲۰

چنان در عین دانائی فتادست

که سر از دور پیش جان نهادست

۱۲۱

سر و جان را برش بنهاد از دور

ندارد جز مر این زانست معذور

۱۲۲

که میداند یقین تا جانش اینجا

که او پیداست در پنهانش اینجا

۱۲۳

دل و جانش چه باشد تا نشاند

چو یک قطره ابر جانان فشاند

۱۲۴

چنان از شوق جانانست در ذات

که هم ذاتست گوئی جمله ذرّات

۱۲۵

بخواهد باخت جان در پای دلدار

اگرچه هست در غوغای دلدار

۱۲۶

چنان غوغا نمودست یار بیچون

که خواهد ریختن از حلق او خون

۱۲۷

مقامی دارد او را در مقالت

کز آنجا یافت او عین سعادت

۱۲۸

نهاده راز کل در جان یقین او

در این آفاق آمد پیش بین او

۱۲۹

خراباتی است در عین خرابات

مناجاتی است اندر کشف طامات

۱۳۰

بهم پیوسته کفر و فسق و اسلام

که اینجا مینماید نیک با نام

۱۳۱

چو من رفتم چه کفرست و چه دینست

که در آخر مرا عین الیقین است

۱۳۲

چو من رفتم چه بت باشد چه زنّار

چه غم دارم چو یار آمد بدیدار

۱۳۳

چو من رفتم چه ماند عین آن ذات

شود خورشیدم اینجا عین ذرّات

۱۳۴

رها کردم نمود جسم بیجان

رسیدم در جمال روی جانان

۱۳۵

مرا یوسف نموده روی خود باز

از او دیدم از او انجام و آغاز

۱۳۶

مرا یوسف درون پرده باشد

که ره بر دیگران گم کرده باشد

۱۳۷

مرا بنموده ره در سوی خود او

بکردم فارغ از هر نیک و بد او

۱۳۸

مرا گفتا که اینجا وصل خواهی

ز بعد اصلم ار تو وصل خواهی

۱۳۹

منم اصل اندر اینجا وصل دیده

ترا در پرده دیده اصل دیده

۱۴۰

منم اصل و منم وصل و منم ذات

که بنمودم ترا در دید ذرّات

۱۴۱

منم اصل تمامت بود اشیا

منم هم یوسف و معبود اشیا

۱۴۲

منم بنموده رخ از کاف وز نون

گرفته عکس رویم هفت گردون

۱۴۳

منم بنموده رخ اندر دل وجانت

همی گویم دمادم راز پنهانت

۱۴۴

منم دیدارو دیدارم ندیدی

منم اسرار و اسرارم شنیدی

۱۴۵

بگفتم با تو اسراری که دارم

نمودم با تو هر کاری که دارم

۱۴۶

منم نقطه که میگردم چو پرگار

ترا از خویشتن کردم پدیدار

۱۴۷

منم بیچون ترا چون آفریدم

نمییابی در این جاوید دیدم

۱۴۸

منم کردم بیان در هر معانی

هر آن چیزی که گفتم خود بدانی

۱۴۹

بدانی گفت و بینی باز عطّار

ولیکن هستی اندر عین پندار

۱۵۰

ندانی خواند هستی یا ز پیشم

اگرچه من ترا هم کفر و کیشم

۱۵۱

گمان داری از آن رویم نبینی

گمان بردار اگر صاحب یقینی

۱۵۲

گمان داری از آنی مانده حیران

چو دولابی شدستی سخت گردان

۱۵۳

گمان داری ندیدی هیچ رویم

فتادستی از آن در گفت و گویم

۱۵۴

گمان داری از آنی مانده بر در

مهی دریافته وصلم منم خور

۱۵۵

ز من دوری فتاده‌ای مه نو

دمادم تا دهم من نور پرتو

۱۵۶

ز من افتده دور و ناصبوری

بمعنی سخت نزدیک از چه دوری

۱۵۷

ز من دوری ولی آرم بَرِ خود

کنم بر جسم و جانم رهبر خود

۱۵۸

ز من دوری کنون شیدا بمانده

ز ناپیدائیم پیدا بمانده

۱۵۹

منم خورشید و تو بدر تمامی

منم پخته ولی تو سخت خامی

۱۶۰

جمالم میشناسی لیکن ازدور

فتادستی از آنی سخت معذور

۱۶۱

جمالم میشناسی گرچه بدری

بخوان آخر بقدر اللّه قدری

۱۶۲

رسانم آخرت با خویشتن تو

منم محو فنا مر جان و تن تو

۱۶۳

چو نقد من ز روی تست یکسان

منم خورشید و تو ماهی به یکسان

۱۶۴

رسانم آخرت تا باز یابی

مرا دیدار خود در راز یابی

۱۶۵

رسانم با خودت هم بیشکی من

که تا گردیم هر دو دیگ یک من

۱۶۶

مرا بنگر تو بود خود رها کن

بنزد بود من خود را فنا کن

۱۶۷

مرا بنگر برافکن صورت خویش

حجابم جسم و جان بردار از پیش

۱۶۸

مرا بنگر که خود را من ببینی

در این بودم اگر صاحب یقینی

۱۶۹

مرا بنگر که جز من هیچ نبود

که هر چیزی ز من جز هیچ نبود

۱۷۰

مرا بنگر تو در ذرّات عالم

که میگویم ترا سرّ دمادم

۱۷۱

چو من جانم درون تو نظر کن

ز من ذرّات جسمت را خبر کن

۱۷۲

خبر کن جملهٔ ذرّات از من

که من کردم ترا اسرار روشن

۱۷۳

خبر کن از من این بود وجودم

که من رخ این زمان در سر نمودم

۱۷۴

خبر کن از من اینجا سالکان را

که بشنفتی همه شرح و بیان را

۱۷۵

خبر کن سالکانم را بتحقیق

که تا یابند مانند تو توفیق

۱۷۶

خبر کن تا خبر یابند اینجا

چو ذرّه زود بشتابند اینجا

۱۷۷

خبر کن جمله از خورشید رویم

که من در جمله اندر گفت و گویم

۱۷۸

خبر کن جمله از من تا بدانند

چو در تو دیدنم حیران بمانند

۱۷۹

خبر کن جمله ازمن تا نمودار

به بینند وشوند از خواب بیدار

۱۸۰

خبر کن جمله از من از عنایت

که تا بخشم مر ایشان را سعادت

۱۸۱

خبر کن جمله از من تا عیانم

نپندارد عیان جان نهانم

۱۸۲

چو ذات یوسف این گفتست با من

مرا اسرارها زو گشت روشن

۱۸۳

منم یعقوب یوسف باز دیده

دگر هم عزّت و هم ناز دیده

۱۸۴

منم یعقوب دیده روی دلدار

حجابم رفته و یارم پدیدار

۱۸۵

منم یعقوب یوسف آمده پیش

نهادم مرهم اینجا بر دل ریش

۱۸۶

منم یعقوب، یوسف در درونم

ز من پرس از وصالش تا که چونم

۱۸۷

جمال یوسفم شد آشکاره

از آن کردم نمودِ بود پاره

۱۸۸

جمال یوسفم بنمود دیدار

چو مه گشتم بر خود ناپدیدار

۱۸۹

جمال یوسفم تابان نمودست

چو خورشیدی دلم رخشان نمودست

۱۹۰

جمال یوسفم در مصر جانست

ز من بیشک همه شرح و بیانست

۱۹۱

منم یوسف جمال آفتاب است

شده ذرّات من در نور و تابست

۱۹۲

منم یوسف که عین جاه دیدم

در آخر رفعت این چاه دیدم

۱۹۳

منم یوسف نموده رخ ز پرده

بمن حیرانست چرخ سالخورده

۱۹۴

منم یوسف که اسرار کماهی

گرفته نورم از مه تا به ماهی

۱۹۵

منم یوسف نموده رخ پر از تاب

جمال ماه کنعانم تو دریاب

۱۹۶

جمال من چنان غوغافکندست

که اوّل شور در جانها فکندست

۱۹۷

جمال من مسخّر کرد عالم

نموده بدر من دیدار آدم

۱۹۸

جمال من چنان بنمود اینجا

که کار بسته کُل بگشود اینجا

۱۹۹

جمال من یقین عین جمال است

زبانها در جلالم گنگ و لالست

۲۰۰

جمال من به هر وصفی که گویند

نمیدانند و سرگردان چو گویند

۲۰۱

جمال وصف کرده هر زبانی

بهر شرحی بگفتند از بیانی

۲۰۲

که یارد وصف کردن اندر اینجا

مگر صاحبدلی جانِ مصفّا

۲۰۳

که داند شرح گفتن همچو عطّار

کند اینجا صفات من پدیدار

۲۰۴

چو عطّارست اینجا واقف من

حقیقت اوست بیشک کاشف من

۲۰۵

چو در وصفم بمعنی دُر فشاند

ز دریای معانی دُر چکاند

۲۰۶

نیامد هیچ کس مانند عطّار

که گوید با زمانه دیدن یار

۲۰۷

نه از دور فلک تا دور آدم

نگفتست این معانی تا بدین دم

۲۰۸

نه کس بُردست ره چون او در اسرار

که دارد در درونِ جان و دل یار

۲۰۹

زمانی باز کن چشم دل خود

که کردستم ترا من واصل خود

۲۱۰

زمانی باز کن مر چشم دل باز

که بنمودست هم انجام و آغاز

۲۱۱

چو من ره بردم و راهت نمودم

در بسته برویت برگشودم

۲۱۲

جواهرنامه کردستم ترا فاش

زمانی در یقین مانند من باش

۲۱۳

منت گفتم بسی در پرده اینجا

نمود بیشکی گم کرده اینجا

۲۱۴

بسوی من رسی بنگر سُلوکم

که در معنی عیان شمس الدّلوکم

۲۱۵

سلوک من ببین اندر خدائی

که کردم صورت و معنی خدائی

۲۱۶

لقا بنمودمش مانند منصور

نمایم من یقین تا نفخهٔ صور

۲۱۷

ایا سالک گراینجا باز بینی

تو مر عطّار در خود باز بینی

۲۱۸

مرا در خود طلب مطلوب حاصل

که تا گردانمت در عشق واصل

۲۱۹

مرا در خود نگر منگر بهر سوی

که تا بنمایمت در نور خود روی

۲۲۰

مرا درخود نگر وز خویش بگذر

جمال معنیم در خویش بنگر

۲۲۱

مرا در خویشتن بین تا بدانی

چنین شو گر چو من صاحب یقینی

۲۲۲

فرید آمد تو راز دیدن من

شود هر راه تاریک تو روشن

۲۲۳

کنم مر روشنت من راه تاریک

بگویم نکته‌های نغز باریک

۲۲۴

منم جوهر عرض دریای معنی

مشو اینجای ناپروای معنی

۲۲۵

چنان خود در درون خود باش ساکن

که تا باشی تو از دلدار ایمن

۲۲۶

منت گفتم چو راز این سخن باز

اگر یابی تو اسرار کهن باز

۲۲۷

ز من دان و ز من بین و زمن گوی

ز من پرس و ز من اسرار کل جوی

۲۲۸

چه گویم گر مر این معنی بیابی

منم بی تو تو سوی من شتابی

۲۲۹

مقام سالکی بردارمت من

یقین خویش رهبر دارمت من

۲۳۰

عیان واصفت آرم به دیدار

کنم مانند خویشت ناپدیدار

۲۳۱

چنانت رخ نمایم در دل و جان

که بنمایم یقینت جان جانان

۲۳۲

کرا میگویی این اسرار، عطّار

که درخوابند جمله نیست هشیار

۲۳۳

کسی کو دید جان و یافت در خود

مه و خورشید تابان یافت در خود

۲۳۴

نداند این ولی چون این بداند

به سانِ عاقلی حیران بماند

۲۳۵

چه میداند کسی این راز بیچون

که تا اینجا خورد اندر غم او خون

۲۳۶

کسی کو خون خورد در سالها او

بسی یابد در اینجا حالها او

۲۳۷

هزاران پیش اینجا از کتبها

بخواند تا برآید از حجبها

۲۳۸

شود مر سالکِ او راه دیده

در آخر مر جمال شاه دیده

۲۳۹

چنان در واصلی در سرّ این باز

که اینجا سوخته باشد به اعزاز

۲۴۰

ره جانان بسی پیموده باشد

ابا او گفته و بشنوده باشد

۲۴۱

که جز جانان نبیند نیز مرحم

چنان واصل بود در کوْن عالم

۲۴۲

همه جانان بود در دید معبود

زیان خویش داند بیشکی سود

۲۴۳

همه جانان بود اینجا حقیقت

نماند دید او اندر طبیعت

۲۴۴

همه جانان بود در جمله اشیا

گهی مه باشد و گاهی ثریّا

۲۴۵

گهی خورشید باشد بی زوال او

گهی چون مه شود در اتصال او

۲۴۶

گهی چون مه شود سالک در افلاک

گهی واصل شود چون کرهٔ خاک

۲۴۷

گهی چون آتشی اینجا بسوزد

گهی چون شمع دیگر برفروزد

۲۴۸

گهی چون آب گردد او روانه

طلب دارد حیات جاودانه

۲۴۹

گهی چون باد باشد راحت جان

گهی چون میوه اندر باغ و بستان

۲۵۰

گهی ریزان کند برگ از شجر را

گهی برگ آورد نیک از ثمر را

۲۵۱

گهی چون خاک باشد بست اینجا

گهی چون آب باشد مست اینجا

۲۵۲

گهی باشد لگد خور زیر هر پای

شود مانند ذرّه جای بر جای

۲۵۳

گهی می بر دهد در روی عالم

کند هر باغ و بستان شاد و خرّم

۲۵۴

گهی باشد در او گنج معانی

گهی باشد در او راز نهانی

۲۵۵

گهی مرزنده آرد جمله ذرّات

گهی محو فنا در دیدن ذات

۲۵۶

گهی باشد زپای بسته چون کوه

بزیر بار غم چون کوه اندوه

۲۵۷

گهی آرد برون جوهر از آنجا

نه یک جوهر زهر گونه هویدا

۲۵۸

گهی چون خاک گردد ریزه ریزه

که یارد کرد با عشقش ستیزه

۲۵۹

گهی در شور باشد همچو دریا

گهی موجش برد سوی ثریّا

۲۶۰

گهی درّ وصال آرد به بیرون

بتابد تابشش در هفت گردون

۲۶۱

گهی جوهر بزیر آید ز بود او

کسی باید که بتواند نمود او

۲۶۲

وز این دریا بود پیوسته آگاه

ندیده باشد اینجاگه رخ شاه

۲۶۳

رخ دلدار اینجا دیده باشد

ابا او گفته و بشنیده باشد

۲۶۴

بجز یکی نبیند در عیان او

بجز یکی نباشد جان جان او

۲۶۵

همیشه در یقین او ذات باشد

نمود جملهٔ ذرّات باشد

۲۶۶

همیشه در یقین قل هواللّه

یکی داند عیان راز هواللّه

۲۶۷

بجز توحید چیزی ره نداند

بجز توحید الّا اللّه نخواند

۲۶۸

بجز توحید حق اینجا نگوید

درون پرده جز جانان نجوید

۲۶۹

بیابد چون بیابد راز اینجا

ببیند چون بیابد باز اینجا

۲۷۰

چنین کس خواهم اینجا کار دیده

که باشد او وصال یار دیده

۲۷۱

که بشناسد مرا اینجا عیانی

مرا داند همه شرح و معانی

۲۷۲

تو ای عطّار با خود گوی و خود بین

نه خودبین باش الّا خود خدا بین

۲۷۳

تو ای عطّار بگذر از فنا تو

فنا بشناس کل عین بقا تو

۲۷۴

مشو میگوی اسرار حقیقی

که با روح القدس اینجا رفیقی

۲۷۵

اگرچه روح پاکت گشت جانان

توئی در جزو و کل خورشید تابان

۲۷۶

توئی این دم رخ دلدار دیده

زهر معنی جمال یار دیده

۲۷۷

جواهر نامه باقی چند ماندست

ز بهر این دلم در بند ماندست

۲۷۸

رسانی این تمام آخر به پایان

دگر هیلاج سرّ ذات جانان

۲۷۹

بگوئی بعد جوهر آشکاره

کنندت آن زمان مر پاره پاره

۲۸۰

کتابی دیگر است از جوهر راز

که بی پرده سخن راند در اعزاز

۲۸۱

یقین وصلست در وی رخ نموده

مرا دلدار زان پاسخ نموده

۲۸۲

چنان واصل شدم در دید هیلاج

که خواهم کُشت خود را همچو حلاج

۲۸۳

حقیقت آن کتاب اینجا مرا راز

نماید آخر کارم بکل راز

۲۸۴

ز عشقش روز و شب دل بیقرارست

ز درد عشق اینجانم فگارست

۲۸۵

مرا اندر نهان گفتست محبوب

که طالب بوده‌ای کردی تو مطلوب

۲۸۶

در آخر چون نماند مر حجابت

نمای آخر بکل عین کتابت

۲۸۷

همه ذرّات اینجا کن تو واصل

همه مقصود از اینجا کن تو حاصل

۲۸۸

چه میگوید دل از مستقبل وحال

بهرزه میزنی در خویشتن فال

۲۸۹

یکی را کن تمام و بعداز آن تو

دگر را کن بکل شرح و بیان تو

۲۹۰

یکی را کن تمام و شاد میباش

بروی دوست تو آزاد میباش

۲۹۱

نمیبینم در این عین ریاضت

که تا کی باز بینم آن سعادت

۲۹۲

در اندیشه چنان مست و خرابم

که یک لحظه نیاید هیچ خوابم

۲۹۳

نخفتم یک نفس جانا تو دانی

که میگوئی مرا راز معانی

۲۹۴

نخفتم یک نفس تا عمر دارم

در اندوهت دمادم میگذارم

۲۹۵

نخفتم یک نفس بیدار باشم

ترا پیوسته من در کار باشم

۲۹۶

نخفتیدم دمی اندر خوشی من

سزد گر سوی ذات خود کشی من

۲۹۷

نخفتیدم دمی در خواب جانا

فتاده اندر این غرقاب جانا

۲۹۸

دمی ز اندیشه من خالی نبودم

ز تو گفتم همه از تو شنودم

۲۹۹

دمی ز اندیشهٔ تو این دل من

نشد خالی در این آب و گل من

۳۰۰

چنانم در تجلّی گم ببوده

که این قطره بکل قلزم نموده

۳۰۱

چنانم در تجلّی تو حاضر

در این گم بود کی در جمله ناظر

۳۰۲

چنانم در تجلّی تو جانباز

که افکندم ز خود این پردهٔ راز

۳۰۳

چنانم در تجلّی گم شده من

که بود تو بکل حاصل شده من

۳۰۴

چنانم در تجلّی وصل دیده

که هستم بیشکی من وصل دیده

۳۰۵

چنانم در تجلّی راز دیده

که هستم بیشکی من راز دیده

۳۰۶

چنانم در تجلّی آفتابی

که هر لحظه برم در تک و تابی

۳۰۷

چنانم در تجلّی بود بوده

که دانم جمله با معبود بوده

۳۰۸

چنانم در تجلّی همچو ماهی

که گه کوهی نمایم گاه کاهی

۳۰۹

چنانم در تجلّی فارغ و خوش

که گه آبی شوم من گاه گه آتش

۳۱۰

چنانم در تجلّی تو آباد

که گه خاکم گهی در سیر چون باد

۳۱۱

چنانم در تجلّی همچو کوهی

که باشم در تجلّی با شکوهی

۳۱۲

چنانم در تجلّی همچو دریا

که جوهر میفشانم در هویدا

۳۱۳

چنانم در تجلّی چون فلک من

که دیدم ذات اشیا یک بیک من

۳۱۴

چنانم در تجلّی دید رویت

که هر دم سر نهم بر خاک کویت

۳۱۵

چنانم در تجلّی ذات گشته

که بیشک جملهٔ ذرّات گشته

۳۱۶

چنانم در تجلّی راز گویان

نه با عصفور، با شهباز گویان

۳۱۷

نمودم آنچه بنمودی مرا تو

بگفتم آنچه گفته‌ای مرا تو

۳۱۸

بگفتم راز تو با رند و اوباش

بکردم سرّ تو اینجایگه فاش

۳۱۹

ز عشقت گفتم و در درد مُردم

شدم من زنده و این گوی بردم

۳۲۰

ز عشقت آگهم ای جان من تو

در این عالم خورِ تابان من تو

۳۲۱

ز عشقت آگهم ای جان جانم

که هستی آشکارا و نهانم

۳۲۲

ز عشقت آگهم ای راحت جان

از آن میبارم از خود دُرّ و مرجان

۳۲۳

ز عشقت آگهم ای بود جانها

که دیدستم چنین شرح و بیانها

۳۲۴

ز عشقت آگهم ای راحت دل

که کردی آخر کارم تو واصل

۳۲۵

ز عشقت آگهم ای راز جمله

که اینجا میدهم آغاز جمله

۳۲۶

ز عشقت آگهم ای نور دیده

که هستم ذات پاکت جمله دیده

۳۲۷

ز عشقت آگهم در آخر کار

که خواهم کُشتنم آخر چنین زار

۳۲۸

ز عشقت آگهم کآخر ستیزی

ابرحق حق شده خونم بریزی

۳۲۹

ز عشقت آگهم ای جان جانم

که خواهی کُشت آخر در نهانم

۳۳۰

ز عشقت آگهم تسلیم مانده

ولی خوف و بلا و بیم مانده

۳۳۱

ز عشقت آگهم ای برتر از نور

که خواهم رفت بر دارت چو منصور

۳۳۲

چو منصور تو جان خود ببازم

پس آنگه سوی ذاتت سرفرازم

۳۳۳

منم بنموده رخ تا چند گوئی

منم عین العیان تا چند گوئی

۳۳۴

منم در چشم تو بینائی تو

منم در دست تو گیرائی تو

۳۳۵

منم در دید دیدار تو پنهان

نمود و رخ چنین میگوی و میدان

۳۳۶

منم در تو چنین آتش فکنده

ترا در دید خود سرکش فکنده

۳۳۷

منم در تو چنین خوناب برجای

روانه گشته چون سیلاب اینجای

۳۳۸

منم در تو چو خاک افتاده اینجا

ترا کرده ز دید خود مصفّا

۳۳۹

منم چون کوه اینجا در تن تو

فتاده خُرد کرده مسکنِ تو

۳۴۰

منم چون بحردر دریای جانت

چنین آورده در شور فغانت

۳۴۱

منم از جان ترا اینجا هواخواه

تو هر چیزی که میخواهی مرا خواه

۳۴۲

منم اینجا بتو کُل قائم الذّات

چو خورشیدی و ما هم جمله ذرّات

۳۴۳

منم تابان شده اندر دل تو

گشاده رازهای مشکل تو

۳۴۴

مرا بشناس و میبینم دمادم

نموده عین یاهویت در این دم

۳۴۵

منم یاهو درون جانت امروز

ترا بنموده بخت و حال فیروز

۳۴۶

منم یاهو درون جسم و جانت

حقیقت آشکارا و نهانت

۳۴۷

منم یا هو درون سینهٔ تو

منم بنگر منم دیرینهٔ تو

۳۴۸

منم یا هو یقین درکلّ اشیا

منم برجملهٔ اسرار دانا

۳۴۹

منم عشق ازل اینجا نموده

وصال خویش در غوغا نموده

۳۵۰

منم اوّل که پایانی ندارم

که جانانم که جانانی ندارم

۳۵۱

منم بی شبهه حیّ لایموتم

که نی خوابست و نی جان و نه قوتم

۳۵۲

منم آن صانعی که قطرهٔ آب

کنم اندر خم خورشید جانتاب

۳۵۳

منم آن قادری بر کلّ عالم

که بنمایم زخاک اسرار آدم

۳۵۴

منم آن حاضری بر جمله موجود

که من جمله بر آرم عین مقصود

۳۵۵

منم آن ناظری بر جمله بینا

که از پنهان کنم هر دم هویدا

۳۵۶

منم آن ناظری کز علم حکمت

دهم من بنده را تعظیم و رفعت

۳۵۷

منم آن عالمی بر جمله حاضر

که باشم بر همه پیوسته ناظر

۳۵۸

منم دانندهٔ اسرار جمله

منم هم نقطه و پرگار جمله

۳۵۹

منم موجود و بود من عیانست

ولی از چشم هر انسان نهانست

۳۶۰

نگر قرآن من در عین آیات

که تا از صورت افتی در سوی ذات

۳۶۱

نگر قرآن من تا راز دانی

در اینجا سرّ ذاتم باز دانی

۳۶۲

نگر قرآن من در جمله اشیا

که کل از نور قرآن گشت پیدا

۳۶۳

نگر قرآن من تا هر زمانی

فرو خوانی از اینجا داستانی

۳۶۴

نگر قرآن من بیشک در اینجا

نموده ذات در یک دُر در اینجا

۳۶۵

نگر قرآن من اسرار جمله

که آمد بیشکی دیدار جمله

۳۶۶

هر آنکو سرّ قرآنم بداند

یقین پیدا و پنهانم بداند

۳۶۷

هر آنکو سرّ قرآن یافت اینجا

بسوی ذات کل بشتافت اینجا

۳۶۸

اگر اسرار قرآن بازدانی

حقیقت اندر او هر راز دانی

۳۶۹

اگر اسرار قرآن رخ نماید

ترا از ذات خود پاسخ نماید

۳۷۰

اگر اسرار قرآن گشت موصوف

ترا بیشک شوی در جمله معروف

۳۷۱

اگر اسرار قرآن دیده‌ای تو

یقین دانم که صاحب دیده‌ای تو

۳۷۲

اگر اسرار قرآن خوانده‌ای باز

حجاب صورت از معنی برانداز

۳۷۳

چو قرآنست اینجا راز بیچون

نموده ذات خود در بیچه و چون

۳۷۴

چو قرآنست اینجاگه پیامش

بخوان هر لحظه راز جان کلامش

۳۷۵

چو قرآنست اینجاگه دوایش

حقیقت عین دیدار بقایش

۳۷۶

بقرآن کن تقرّب همچو مردان

وجود خویشتن آزاد گردان

۳۷۷

بقرآن کن تقرّب از دل پاک

که تا گردی تو روحانی در این خاک

۳۷۸

بقرآن کن تقرّب از دل و جان

بخوان یَخْرُجْ تو تا لؤلؤ و مرجان

۳۷۹

بقرآن کن تقرّب تا شوی یار

نماید رخ ترا معنی بسیار

۳۸۰

بقرآن کن تقرّب همچو منصور

کز این سرّ گشت در آفاق مشهور

۳۸۱

حقیقت گشت دیدار دو عالم

ز قرآن یافت اسرار دو عالم

۳۸۲

ز قرآن یافت سرّ لامکانی

گذر کرد از زمین اندر زمانی

۳۸۳

ز قرآن یافت او عین العیانی

ز قرآن یافت اسرار معانی

۳۸۴

ز قرآن یافت اینجا دید دیدار

اناالحق زد از آن شد بر سر دار

۳۸۵

ز قرآن یافت در قرآن قدم زد

نمود خویش کلّی بر عدم زد

۳۸۶

ز قرآن یافت او دیدار بیچون

بگفت اسرار قرآن بیچه و چون

۳۸۷

ز قرآن یافت این نام اندر آفاق

میان عاشقان افتاد از آن طاق

۳۸۸

ز قرآن او حقیقت رهنمون شد

ز شوق عشق در دریای خون شد

۳۸۹

ز قرآن بازدید اینجایگه حق

خدا گشت و ز قرآن زد اناالحق

۳۹۰

ز قرآن قل هواللّه باز دید او

نظر کرد و درون راز دید او

۳۹۱

ز قرآن دم زد و او بود قرآن

حقیقت میندانی تا که جانان

۳۹۲

ز قرآن درگشا تا راز یابی

تو چون منصور خود در باز یابی

۳۹۳

منم دانای قرآن در حقیقت

نمودم جمله در سرّ شریعت

۳۹۴

منم دانا که اینجا غیب دانم

همیشه مطّلع بر انس و جانم

۳۹۵

منم بیچون و بی دیده چگونه

که هستم در درونها و برون نه

۳۹۶

منم بی شبهه بی مثلم رسانید

که بود من ابی من خود بدانید

۳۹۷

چو بنمایم کسی را دیدهٔ خویش

حجاب کفر و دین بردارم از پیش

۳۹۸

حجاب کفر و دین و خوب و زشتم

همه در خاک قدرت من نوشتم

۳۹۹

منم اینجا حقیقت کفر و اسلام

مرا اینجا حقیقت ننگ با نام

۴۰۰

مرا جویند و من در جمله موجود

مرا بودند و من در جمله معبود

۴۰۱

مرا خوانند و من درجمله خوانم

مرا دانند و من در جمله دانم

۴۰۲

حکیم لم یزل هم لایزالم

حقیقت نور قدسی جلالم

۴۰۳

بمن پیدا شده اینجا سراسر

منم پروردگار حیّ داور

۴۰۴

بمن پیدا شده هر انس و جانم

مرا دانند و من در جمله دانم

۴۰۵

حکیم لم یزل هم لایزالم

حقیقت نور قدس لایزالم

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۶۳
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۵۲۹

نظرات