عطار

عطار

بخش ۱ - بسم اللّه الرحمن الرحیم

۱

بنام آنکه گنج جسم و جان ساخت

طلسم گنج جان هردو جهان ساخت

۲

جهانداری که پیدا و نهانست

نهان در جسم و پیدا در جهانست

۳

چو ظاهر شد ظهور او جهان بود

چو باطن شد بطونش نور جان بود

۴

زپنهانیش در باطن چو جان ساخت

ز پیداییش در ظاهر جهان ساخت

۵

چه ظاهر آنکه از باطن ظهورست

چه باطن آنکه ظاهر تر ز نورست

۶

زمین را جفت طاق آسمان ساخت

خداوندی که جان داد و جهان ساخت

۷

تن تاریک نور جان ازو یافت

خرد نوباوهٔ ایمان ازو یافت

۸

چو کاف طاق و نون را جفت هم کرد

بسی فرزند موجود از عدم کرد

۹

ز کفکی مادر ازدودی پدر ساخت

ز هر دو هر زمان نسلی دگر ساخت

۱۰

چو طفلی ساخت شش روز این جهان را

چو مهدی، داد جنبش آسمان را

۱۱

سر چرخ فلک در چنبر آورد

بصد دستش فرو برد و برآورد

۱۲

شب تاریک را آبستنی داد

ز ابطانش فلک را روشنی داد

۱۳

شبانگه چون طلسم شب عیان کرد

بوقت صبحدم گنجی روان کرد

۱۴

چو صادق کرد صبح گوهری را

برو افشاند زرّ جعفری را

۱۵

چو آتش گرم در راهش قدم زد

فرو کرد آب رویش تا علم زد

۱۶

چو باد از مهر او ره زود برداشت

گرش از خاک گردی بود برداشت

۱۷

چو آب از سوز شوقش چاشنی برد

بیک آتش ازو تر دامنی برد

۱۸

اگرچه خاک آمد خاکسارش

ز ره برداشت از بادی غبارش

۱۹

چه گویم گر زمین گر آسمانست

یکی لب خشک ودیگر تشنه جانست

۲۰

همه در راه او سرگشتگانند

بدو تشنه بدو آغشتگانند

۲۱

کفی خاک از در او آدم آمد

غباری از ره او عالم آمد

۲۲

خداوند جهان و نور جان اوست

پدید آرندهٔ هر دوجهان اوست

۲۳

جهان یک قطره از دریای جودش

ولی جان غرقهٔ نور وجودش

۲۴

بیک حرف از دو حرف ایجاد کرده

بشش روز این سپهر هفت پرده

۲۵

فلک گسترده و انجم نموده

دو گیتی در وجودش گم نموده

۲۶

نه بی او جایز آن را خود فنائی

نه بی او هیچ ممکن را بقائی

۲۷

نه هرگز جنبشش بود ونه آرام

نه آمد شد نه آغاز و نه انجام

۲۸

خداوند اوست از مه تا بماهی

زهی ملک و کمال و پادشاهی

۲۹

بدانک او در حقیقت پادشاهست

که مراین را که گفتم دو گواهست

۳۰

گواهی میدهد بر هستی پاک

بلندی سپهر و پستی خاک

۳۱

همه جای اوست و او از جای خالی

تعالی اللّه زهی نور معالی

۳۲

چو او را نیست جایی در سر و پای

توانی یافت او را در همه جای

۳۳

جهان کز اوّل و کز آخر آمد

وگر باطن شد و گر ظاهر آمد

۳۴

در اصل کار چون هر دو جهان اوست

چه گردی گرد شبهت اصل آن اوست

۳۵

چه میپرسی چه باطن یا چه ظاهر

چه میگویی چه اوّل یا چه آخر

۳۶

چو ذاتش باطن و ظاهر ندارد

صفاتش اوّل و آخر ندارد

۳۷

مکان را باطن و ظاهر نماید

زمان را اوّل و آخر نماید

۳۸

عدد گردر حقیقت از احد خاست

ولی آنجا نیامد جز احد راست

۳۹

یقین دان این چه رفت و بی شکی دان

هزار و یک چوصد کم یک یکی دان

۴۰

وجودی بی نهایت سایه انداخت

نزول سایه چندین مایه انداخت

۴۱

وجود سایه چون در یافت آن خواست

که خود را بی نهایت آورد راست

۴۲

چو طاوس فلک را زرفشان کرد

هزاران دانهٔ زرّین عیان کرد

۴۳

لباس خور چو از کافور پوشید

ز عنبر در شب دیجور پوشید

۴۴

زروز و شب دو خادم بر در اوست

که آن کافور و این یک عنبر اوست

۴۵

چو مصر جامع عالم عیان کرد

ز چرخ نیلگون نیلی روان کرد

۴۶

ز آبی در زمستان نقره انگیخت

ز بادی در خزان زر بر زمین ریخت

۴۷

سر هر مه مه نو را جوان کرد

بطفلی پشت او همچون کمان کرد

۴۸

زره پوشید در آب از نسیمی

بماهی داد جوشن همچو سیمی

۴۹

چو قهرش از شفق خونی عجب کرد

همه در گردن زنگی شب کرد

۵۰

چو زنگی بی گنه برگشت خندان

زانجم بین سفیدش کرد دندان

۵۱

ز نوح پاک کنعانی برآورد

خلیلی ازگلستانی برآورد

۵۲

برآورد از قدمگاهی زلالی

که شد خشک آن ز گرما هم به سالی

۵۳

ز راه آستین آبستنی داد

ز روح محض طفلی بی منی داد

۵۴

ز مریم بی پدر عیسی برآورد

ز شاخ خشک خرمایی ترآورد

۵۵

چو شاه صبح را زرّین سپر داد

بملک نیمروزش چتر زر داد

۵۶

چو بالا یافت ملک نیمروزش

علم میزد رخ عالم فروزش

۵۷

همو را در زوال چرخ انداخت

وزو اندر ترازو چشمهیی ساخت

۵۸

که هان ای چشمهٔ خشک روانه

چو چشمه در ترازو زن زبانه

۵۹

که تا بنمایی اینجا زور بازو

بهای خود ببینی در ترازو

۶۰

بساط آسمان تا هفتمینش

کند طی چون سجلّی از زمینش

۶۱

کند چون پشم کوه آهنین را

چنان کاندر بدل فرش زمین را

۶۲

زمین را او بدل در حال سازد

که از اوتاد کوه ابدال سازد

۶۳

چو آتش هفت دریا را تب آرد

زمین را لرزه داء الثَعلَب آرد

۶۴

دهد یرقان اسود ماه و خور را

چو تنگی نفس صبح و سحر را

۶۵

چو هر شب در شبه گوهر نشاند

نگین روز را در زر نشاند

۶۶

گشاید نرگس از پیهی سیه پوش

ز عصفوری برآرد لالهٔ گوش

۶۷

گه از آتش گلستانی برآرد

گه ازدریا بیابانی برآرد

۶۸

ز سنگ خاره اشتر او نماید

ز آبی دانهٔ دُرّ او نماید

۶۹

چو گل را مهد از زنگار سازد

بگردش دور باش از خار سازد

۷۰

چو لاله می درآرد سر براهش

ز اطلس بر کمر دوزد کلاهش

۷۱

چو سر بنهد بنفشه در جوانیش

دهد خرقه بپیری جاودانیش

۷۲

چو سوسن ده زبان شد یاد کردش

غلام خویش خواند آزاد کردش

۷۳

چو نرگس زار تن در مرگ دادش

هم از سیم و هم از زر برگ دادش

۷۴

چو آمد یاسمین هندوی راهش

بشادی نیک میدارد نگاهش

۷۵

چو اصلش بی نهایت بود او نیز

وجود بی نهایت خواست یک چیز

۷۶

ولی بر بی نهایت هیچ نرسد

ازین نقصان بدو جز پیچ نرسد

۷۷

ز پیچیدن نبودش هیچ چاره

شد القصه ز نقصان پاره پاره

۷۸

چو هر پاره بهر سویی برون شد

چنین گشت و چنان و چند و چون شد

۷۹

اگر هستی تو اهل پردهٔ راز

بگویم اوّل وآخر بتو باز

۸۰

وجودی در زوال حدّ و غایت

فرو شد در وجود بی نهاست

۸۱

چو بود او روز اوّل در فروغش

در آخر سوی او آمد رجوعش

۸۲

درآمد پشهیی از لاف سرمست

خوشی بر فرق کوه قاف بنشست

۸۳

چو او برخاست زانجا با عدم شد

چه افزود اندران کوه و چه کم شد

۸۴

ازانجا کاین همه آمد بصد بار

بدانجا باز گرددآخر کار

۸۵

همه اینجا برنگ پوست آید

ولی آنجا برنگ دوست آید

۸۶

کلام اللّه اینجا صد هزارست

ولی آنجا بیک رو آشکارست

۸۷

همه اینجا برنگ خویش باشد

ولی آنجا هزاران بیش باشد

۸۸

همه آنجایگه یکسان نماید

که هرچ آنجایگه شد آن نماید

۸۹

اگر جمله یکی ور صد هزارست

بجز او نیست این خود آشکارست

۹۰

اگر گویی عدد پس چیست آخر

شد و آمد برای کیست آخر

۹۱

جواب تو بسست این نکته پیوست

که کوران پیل میسودند در دست

۹۲

یکی خرطوم او سود و یکی پای

همه یک چیز را سودند و یکجای

۹۳

چو وصفش کرد هر یک مختلف بود

ولی در اصل ذاتی متّصف بود

۹۴

اگر خواهی جوابی و دلیلی

جهانی جمله پرکورند و پیلی

۹۵

اگر یک چیز گوناگون نماید

عجب نبود چو بوقلمون نماید

۹۶

عدد گر مینماید تو یقین دان

که توحیدست در عین الیقین آن

۹۷

تو هم یک چیزی و هم صد هزاری

دلیل از خویش روشنتر نداری

۹۸

عدد گر غیر خودبینی روانیست

ولی چون عین خود بینی خطا نیست

۹۹

هزاران قطره چون در چشمم آید

اگردریا نبینم خشمم‌ آید

۱۰۰

ز باران قطره گر پیدا نماید

چو در دریا رود دریا نماید

۱۰۱

وگر تو آتش وگر برف بینی

همه قرآنست گر صد حرف بینی

۱۰۲

اگر بر هر فلک صد گونه شمعند

برنگ آفتاب آن جمله جمعند

۱۰۳

مراتب کان در ارواحست جاوید

چو صد شمعست پیش قرص خورشید

۱۰۴

اگر روحی بود معیوب مانده

بماند همچنان محجوب مانده

۱۰۵

هزاران خانه در شهدست امّا

یقین دان کان طلسمست و معمّا

۱۰۶

همی آن خانها هرگه که حل گشت

عدد شد ناپدید و یک عسل گشت

۱۰۷

هزاران نقش بر یک نحل بستند

ولی جز آن همه درهم شکستند

۱۰۸

اگر سنگی نیی نقش آر در سنگ

ببین آن نقشها یک رو و یک رنگ

۱۰۹

همه چیزی چو یکرنگست اینجا

اگر جمع آوری سنگست اینجا

۱۱۰

دران وحدت دو عالم را شکی نیست

که موجود حقیقی جز یکی نیست

۱۱۱

خداست و خلق جز نور خدا نیست

ولی زو نور او هرگز جدانیست

۱۱۲

حقست ونور حق چیزی دگر نیست

بباید گفت حق جز حق دگر کیست

۱۱۳

اگر آن نور را صورت هزارست

ولی در پرده یک صورت نگارست

۱۱۴

اگر باشد در عالم ور نباشد

همه او باشد و دیگر نباشد

۱۱۵

نبود این هر دو عالم بود او کرد

نه خود رازان زیان نه سود او کرد

۱۱۶

چنان کو بود اگرچه صد جهانست

کنون با آن و این او همچنانست

۱۱۷

در اوّل تن سرشت و جانت او داد

خرد بخشیدت و ایمانت او داد

۱۱۸

در آخر جان و تن از هم جدا کرد

ترا در خاک ره چون توتیا کرد

۱۱۹

چو مرگ آمد ترا بنمود باتو

ندانستی که آن او بود یا تو

۱۲۰

که گر او باتو چندینی نبودی

ترا جان و دل و دینی نبودی

۱۲۱

چو تو بی او نیی تو کیستی اوست

همه اوست ای تو در معنی همه پوست

۱۲۲

چو زو داری تو دایم جان و تن را

چه خواهی کرد با او خویشتن را

۱۲۳

چو تو باقی بدویی این بیندیش

بدو باید که مینازی نه بر خویش

۱۲۴

تو میگویی که خوش باشم من اینجا

چگونه خوش بود با دشمن اینجا

۱۲۵

ترا دشمن تویی از خودحذر کن

اگر خاکیست در کان تو زر کن

۱۲۶

چو تو کم میتوانی گشت جاوید

در آن نوری که عکس اوست خورشید

۱۲۷

چو آخر زر تواند شد همه خاک

نماند خاک و نبود مرد غمناک

۱۲۸

چو داری آفتابی سایه بگذار

چو شیر مادر آید دایه بگذار

۱۲۹

بقدر ذرّهیی گر در حسابی

ز خورشید الهی در حجابی

۱۳۰

بیک ذرّه ندارد هیچ تابی

کسی از دست تو جز آفتابی

۱۳۱

کسی کو در غلط ماندست از آنست

که در بحر شک و تیه گمانست

۱۳۲

ولیکن هر که دارد کعبه درگاه

نگردد در میان کعبه گمراه

۱۳۳

کسی کو در میان کعبه درگشاد است

همه سویی برو کعبه گشادست

۱۳۴

ز نور معرفت تحقیق مابس

وزو راه هدی توفیق ما بس

۱۳۵

بلی قومی که گم گشتند ازان ذات

فقالوا ربّنا ربّ السّموات

۱۳۶

ولی قومی که در ره خیره گشتند

بدو چشم جهان بین تیره گشتند

۱۳۷

کسی خورشید اگر بسیار بیند

شود خیره کجا اغیار بیند

۱۳۸

ولی چون آفتاب آید پدیدار

نماند سایه را در دیده مقدار

۱۳۹

که داند کان چه خورشیدست روشن

که بر هر ذرّهیی تابد معین

۱۴۰

اگر بر ذرّه‌ایی تابد زمانی

فرو گیرد چو خورشیدی جهانی

۱۴۱

روا باشد انااللّه از درختی

چرا نبود روا از نیک بختی

۱۴۲

کسی کو محو آن خورشید گردد

فنایی در بقا جاوید گردد

۱۴۳

اگر خواهی که یابی آن گهر باز

چو پروانه وجود خویش در باز

۱۴۴

اگر قومیپی این راه بردند

چو گم گشتند پی آنگاه بردند

۱۴۵

ترا بی خویش به با دوست بودن

که بیخود بودنت با اوست بودن

۱۴۶

اگر با او توانی بود یکدم

بحق او که بهتر از دو عالم

۱۴۷

چو مردان خوی کن با او که پیوست

نخواهی بود بی او تا که او هست

۱۴۸

چو باید بود با او جاودانت

نباید بود بی او یک زمانت

۱۴۹

برنگ او شوومندیش از خویش

کزو اندیشی آخر به که از خویش

۱۵۰

چو قطره هیچ نندیشد ز خود باز

یقین میدان که دریا شد ز اعزاز

۱۵۱

چنین آمد ز حق کانانکه هستند

چو جان در راه او بازند رستند

۱۵۲

چگونه نقد جان بازیم با او

که از خود مینپردازیم با او

۱۵۳

چگویم چون نمیدانم اگر هیچ

که اویست و همویست و دگر هیچ

۱۵۴

چرا گویم که چون او هست کس نیست

چو او هست وجز او نیست اینت بس نیست

۱۵۵

نمیآید احد در دیدهٔ تو

احد آمد عدد در دیدهٔ تو

۱۵۶

چو تو بر قدر دید خویش بینی

یکی را صد هزاران بیش بینی

۱۵۷

که دارد آگهی تا این چه کارست

تعدّد هست و بیرون از شمارست

۱۵۸

درین ره جان پاکان چون گرفتست

که راهی مشکل و کاری شگفتست

۱۵۹

همه عالم تهی پر بر هم آمیخت

تعجّب با تحیر در هم آمیخت

۱۶۰

بسی اصحاب دل اندیشه کردند

بآخر عجز و حیرت پیشه کردند

۱۶۱

چو تو هستی خدایا ما که باشیم

کمیم از قطره در دریا که باشیم

۱۶۲

تویی جمله ترا از جمله بس تو

نداری دوستی با هیچکس تو

۱۶۳

از آن باکس نداری دوستداری

که تو هم صنع خود را دوست داری

۱۶۴

چو صنع تست اگر جز تو کسی هست

اثر نیست از کسی گرچه بسی هست

۱۶۵

چو استحقاق هستی نیست در کس

ترا قیومی و هستی ترا بس

۱۶۶

کمال ذات تو دانستن آسانست

ولی از جانب ماجمله نقصانست

۱۶۷

تویی جمله ولی ما می ندانیم

ز پنهانیت پیدا می ندانیم

۱۶۸

جهان پر آفتابست و ستم نیست

اگر خفّاش نابیناست غم نیست

۱۶۹

اگر خفّاش را چشمی نباشد

ازو خورشید را خشمی نباشد

۱۷۰

کسی کوداندت بیرون پردهست

که هر کو در درون شد محو کردهست

۱۷۱

خیال معرفت در ما از آنست

که آن دریا ازین قطره نهانست

۱۷۲

چو دریا قطره را عین الیقین شد

نبودش تاب تا زیر زمین شد

۱۷۳

شناسای تو بیرون از تو کس نیست

چو عقل و جان تو میدانی تو بس نیست

۱۷۴

تویی دانای آن الّا تویی تو

چه داند عقل و جان الّا تویی تو

۱۷۵

چو تو هستی یکی وین یک تمامست

برون زین یک یکی دیگر کدامست

۱۷۶

اگر احول احد را در عدد نیست

غلط در دیدهٔ اوست از احد نیست

۱۷۷

اگر قبطی زلالی خورد و خون شد

ولیکن عقل میداند که چون شد

۱۷۸

ز بوقلمون عالم در غروری

سرابی آب میبینی که دوری

۱۷۹

چو دوری عالم پرپیچ بینی

که گر نزدیک گردی هیچ بینی

۱۸۰

خداوندا بسی اسرار گفتم

چگویم نیز چون بسیار گفتم

۱۸۱

الهی سخت میترسم بغایت

که در پیشست راهی بینهایت

۱۸۲

ز تاریکی در آوردی تو ما را

بتاریکی فرو بردی تو ما را

۱۸۳

بخوبی صورتی پرداختی تو

بخواری سوی خاک انداختی تو

۱۸۴

قبای فهم این بر قد ما نیست

کسی را زهرهٔ چون و چرا نیست

۱۸۵

تو میدانی که عقلم دور بینست

سر مویی نمیبینم یقینست

۱۸۶

سر مویی مرا معلوم گردان

که در دست توام چون موم گردان

۱۸۷

اگر من دوزخیام گر بهشتی

تو میدانی تو تا چونم سرشتی

۱۸۸

مرا چون در عدم میدیدهیی تو

که مال ونفس من بخریدهیی تو

۱۸۹

ز من عیبی که میبینی رضا ده

چو بخریدی مکن عیبم بهاده

۱۹۰

مزن زخمم که غفّا را لذنوبی

مکن عیبم چو ستّار العیوبی

۱۹۱

چو بهر کردن آزاد یا رب

فریضه کردهیی مال مُکاتب

۱۹۲

بسرّ سینهٔ آزاد مردان

که کلّی گردنم آزاد گردان

۱۹۳

خداوندا بسی تقصیر کردم

شبه در معصیت چون شیر کردم

۱۹۴

که هر کازادی گردن ندارد

قبول بندگی کردن ندارد

۱۹۵

ندارم هیچ جز بیچارگی من

ز کار افتادهام یکبارگی من

۱۹۶

مرا گر دست گیری جای آن هست

وگر دستم نگیری رفتم ازدست

۱۹۷

چو هستی ناگزیر ای دستگیرم

مزن دستم که ازتو ناگزیرم

۱۹۸

بسی گرچه گناه خویش دانم

ولکین رحمتت زان بیش دانم

۱۹۹

خداوندا دل و دینم نگهدار

تو دادی آنم راینم نگهدار

۲۰۰

در آن ساعت که ما و من نماند

چراغ عمر را روغن نماند

۲۰۱

از آن زیتونهٔ وادی ایمن

که نه شرقی و نه غربیست روغن

۲۰۲

چراغ جان بدان روغن برافروز

چو من مردم مرا بی من برافروز

۲۰۳

چو جانم بر لب آید میتوانی

مرا آن دم ندایی بشنوانی

۲۰۴

که تا من زان ندا در استقامت

شوم در خواب تا روز قیامت

۲۰۵

کفی خاکم چو خاکم تیره داری

مگردان زیر خاکم خاکساری

۲۰۶

چو دربندد دری از خاک و خشتم

دری بگشای در گور از بهشتم

۲۰۷

چو پیش آری صراط بیسر و پای

مرا پیری ده و طفلی براندای

۲۰۸

اگرچه بر عمل خواهی جزاداد

توانی داد بی علّت عطا داد

۲۰۹

عمل کان از من آید چون من آید

که از لاف و منی آبستن آید

۲۱۰

چو فضلت هست بی علّت الهی

بجرم علّتی از من چه خواهی

۲۱۱

ولی فضل تو چون بیعلّت افتاد

بهر که افتاد صاحب دولت افتاد

۲۱۲

نبوّت بی عمل چون میتوان داد

توانی بیعمل خط امان داد

۲۱۳

چنانم رایگان کردی پدیدار

بفضلت رایگانم شو خریدار

۲۱۴

برون بر از دو کونم ای نکوکار

درون مقعد صدقم فرود‌ آر

۲۱۵

بجز تو درجهان کس را ندانم

بجز تو جاودان کس را نخوانم

۲۱۶

ترا خوانم گرم خوانی وگرنه

ترا دانم گرم دانی وگرنه

۲۱۷

بسی نم ریخت این چشمم تو دانی

بیک شبنم گرم بخشی توانی

۲۱۸

اگر گویم بسی وگر نگویم

چو میدانی همه دیگر چگویم

۲۱۹

هم از خود سیرم و هم از دو عالم

ترا میبایدم و اللّه اعلم

تصاویر و صوت

خسرونامه به تصحیح و اهتمام احمد سهیلی خوانساری - عطار نیشابوری - تصویر ۶۱
خسرونامه عطار نیشابوری به تصحیح احمد سهیلی خوانساری نشر زوار - فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۶۶

نظرات

user_image
زهره نامدار
۱۳۹۷/۰۵/۲۹ - ۰۲:۲۳:۴۹
چکیده مقاله ای در تکذیب انتساب خسرونامه به عطاراز جمله آثار فراوانی که به نادرست به عطّار نیشابوری نسبت داده اند ، یکی هم منظومة عاشقانة گل و هرمز معروف به خسرونامه است. درچند دهة اخیر پس از تحقیقات دکتر شفیعی کدکنی معلوم گردیده است که این منظومه بی گمان از عطّار نیشابوری نیست.امّا هنوز هویّت گویندة آن شناخته نشده است. دراین جستار، نشان داده ایم که گل و هرمز نزدیک به سال 600 هجری در اصفهان سروده شده و گویندة آن شیخ عطّار ابوعبدالله محمّد میانجی(میانه ای )درگذشته 619 بوده است.کلیدواژه ها: عطّار نیشابوری، عطّار میانجی(میانه ای)، گل وهرمز، خسرونامه، منظومة عاشقانه.