عطار

عطار

بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن

۱

الا ای پیک باز تیز پرواز

چو در عالم نداری یک هم آواز

۲

دمی گر میزنی بر انجمن زن

نفس بیخویشتن با خویشتن زن

۳

چو یک همدم نمیبینم زمانیت

که خواهد بود همدم در جهانیت

۴

تو خود را تا ابد محرم تمامی

که هم همخانه هم همدم تمامی

۵

بگوی این قصّه و با خویشتن گوی

بخوشگویی ببر از خویشتن گوی

۶

چنین گفت آن سخن ساز سخن سنج

که برده بود عمری در سخن رنج

۷

که شاهنشاه خوزی دختری داشت

که هر موییش در خویی سری داشت

۸

سمنبر خواهر بهرام بودی

گلش اندام و گُلرخ نام بودی

۹

بنگشادی شکر از شرمگینی

گلش میخواندند از نازنینی

۱۰

اگر عاقل بدیدی نقش رویش

شدی دیوانهٔ زنجیر مویش

۱۱

وگر دیوانه دیدی روی آن ماه

چو عاقل آمدی زان نقش با راه

۱۲

همه صورتگران صورت آرای

ز رویش نقش بردندی بهر جای

۱۳

که نقشش بود دل را نقش بر سنگ

چو مویش برد رویش نقش ارژنگ

۱۴

چو مثل نقش گل در هیچ حالی

نبود امکان نقشی وجمالی

۱۵

چونقاشان لطیفش نقش بستند

قلم بر نقش حُسن او شکستند

۱۶

زبانها پر ز شرح حال او بود

بر ایوانها همه تمثال اوبود

۱۷

نبودی ماه را اندازهٔ او

ز مه بگذشته بود آوازهٔ او

۱۸

کمین بر انس و جان زلفش چنان داشت

که هر موییش جانی بر میان داشت

۱۹

کمان را پرّ زاغ هر دو ابروش

کشیده تا بگوش از زاغ گیسوش

۲۰

هزاران قلب بشکسته بدیده

از آن مژگان صف بر صف کشیده

۲۱

برخ بر هر بتی خالی دگر داشت

ولیکن خال او حالی دگر داشت

۲۲

رخ شیرینش لعلی بود در پوست

بر سیمینش سیمی بود دل دوست

۲۳

لب جان بخش او را آب حیوان

شده چون صورتی بیجان در ایوان

۲۴

دهانش تنگ شکّر لیک گلرنگ

چو چشم مردم دیده ولی ننگ

۲۵

بسی در چشم مردم داشتی گوش

که سیمایش کند در چشمهٔ نوش

۲۶

ولی چون رهگذر بربسته بودی

امیدش منقطع پیوسته بودی

۲۷

دهانی چون دهان همزه یک نیم

چو اقلیمی شکر در چشم یک میم

۲۸

زهی ملکی که در اقلیم او بود

که عالم پر شکر از میم او بود

۲۹

میان میم بی نون حرف سین داشت

ولی در لعل سی دُرّ ثمین داشت

۳۰

چهی در سیم داشت آن سنگدل ماه

رسن افگنده مشکین بر سر چاه

۳۱

اگر خود بیژن مردانه بودی

ز عشق چاه او دیوانه بودی

۳۲

بلوری را که آبش زیر پل بود

غلام ساعد سیمین گل بود

۳۳

ببالا بود چون سرو بلندی

نبودش هیچ باقی جز سپندی

۳۴

دل عشّاق خود بود آن سپندش

که میسوخت آتش لعل چو قندش

۳۵

شده هر موی بر حسنش دلیلی

چه چیزش بود در خور جز که نیلی

۳۶

همه خوبان مصر حسن، آن نیل

کشیدندی بنام او بتعجیل

۳۷

ز دارالملک حسنش داروگیری

همه چیزیش نقد الّا نظیری

۳۸

نظیرش بود گر خود گاه گاهی

همی کردی در آیینه نگاهی

۳۹

ز بس کاوازهٔ او شد پدیدار

بجان گشتند شاهانش خریدار

۴۰

یکی شه بود در شهر سپاهان

که بودندی غلامش پادشاهان

۴۱

نه چندانی بزرگی بود او را

که بتوان گفت شرحی زود او را

۴۲

گل سیراب را خواهندگی کرد

تلطفها نمود و بندگی کرد

۴۳

بسی نوبت زر و زاری فرستاد

بدلبر دل بسرباری فرستاد

۴۴

که سوی ما فرست آن سیمبر را

که قدری نیست اینجا سیم و زر را

۴۵

میان سیم و زر سازم نشستش

کلید گنج بسپارم بدستش

۴۶

چو از من میگشاید این چنین نقد

ترا بی نسیه باید بستن این عقد

۴۷

جهان را نیست شهزادی به از من

که خواهی یافت دامادی به از من

۴۸

شکفت از کار گلرخ شاه شاهان

که رُست او را نباتی در سپاهان

۴۹

چو سالی بگذرد پیش سپاهی

پس از سالی ببندد عقد ماهی

۵۰

شه آن اندیشه در دل همچو جان داشت

ولیکن چرخ در پرده نه آن داشت

۵۱

قضا را گلرخ دلبر چو ماهی

ببام قصر بر شد چاشتگاهی

۵۲

تماشا را برآمد تا لب باغ

نهادش آن تماشا بر جگر داغ

۵۳

بزیر بید هرمز بود خفته

ز مستی عقل زایل هوش رفته

۵۴

قبا از بر چو گل در پای کرده

خطش بر ماه شهر آرای کرده

۵۵

کتان غلغلی نو در بر گل

ازو غلغل در افتاده ببلبل

۵۶

هزاران حلقه پیش مه فگنده

ذُؤابه بر میان ره فگنده

۵۷

رُخی چون گل لبی چون چشمهٔ نور

چگویم از لب و دندان گل دور

۵۸

از آن چاهش که در زیر ذقن بود

چو یوسف عقل خونین پیرهن بود

۵۹

سر زلفش رسن افگنده بر ماه

دل گل زان رسن رفته فرو چاه

۶۰

سر آن حلقههای زلف پر چین

شده در گردن گل طوق مشکین

۶۱

بتلخی پستهٔ شورش دلازار

بشیرینی چو شکّر تیز بازار

۶۲

رخش لاف جهان آرای میزد

جهان را حسن او سر پای میزد

۶۳

خطی چون مشک و رویی همچو ماهی

چو گل در بر فگنده خوابگاهی

۶۴

شده سرو بلندش بر زمین پست

میان سایه و خورشید سرمست

۶۵

خط چون طوطیش در سایهٔ بید

دُم طاوس نر در عکس خورشید

۶۶

خرد بر گرد راه او نشسته

عرق بر گرد ماه او نشسته

۶۷

کمند عنبرینش خم گرفته

گل صد برگ او شبنم گرفته

۶۸

غم عشقش زهی سودای بی سود

لب لعلش زهی حلوای بی دود

۶۹

چو گل را نرگس تر بر مه افتاد

دلش چون ماهتابی در ره افتاد

۷۰

چو گلرخ آن سمنبر را چنان دید

چو جانش آمد بروی او جهان دید

۷۱

ز عشقش آتشی در جانش افتاد

که دردی سخت بی درمانش افتاد

۷۲

دلش در عشق معجون جنون ساخت

رخش از اشک صد هنگامه خون ساخت

۷۳

چو در دام بلای عشق آویخت

هزاران دانهٔ خون بر رخش ریخت

۷۴

بدانسان غمزهٔ او دل ربودش

که گفتی غمزه خون آلود بودش

۷۵

دلش در پای دلبر سرنگون شد

سر خود برگرفت و رفت خون شد

۷۶

چو مرغی در میان دام میسوخت

وزان آتش چو عود خام میسوخت

۷۷

دم سرد از جگر میزد چو کافور

فرو میبرد آب گرم از دور

۷۸

چو ابر نوبهاری اشک ریزان

چو گلبرگ از صباافتان و خیزان

۷۹

بمانده در عجب حالی مشوّش

ز دست دل دلی در دست آتش

۸۰

دلش صد داستان بر عشق خوانده

چو شخصی بی خرد در عشق مانده

۸۱

خرد با عشق بسیاری بکوشید

ولیکن عشق یکباری بجوشید

۸۲

همی بدرید جان آن سرو سرمست

بجای جانش آمد جامه در دست

۸۳

بزد دست و قصب از مه بیفگند

کمند دلشکن در ره بیفگند

۸۴

جهان بر چشم او زیر و زبر شد

بیفتاد و ز مستی بیخبر شد

۸۵

چگونه پر زند در خون و در گل

میان راه مرغ نیم بسمل

۸۶

چنان پر میزد آن مرغ دل افگار

که از جان و ز دل میگشت بیکار

۸۷

جهان عشق دریای عظیمست

سفینه چیست عقلی بس سلیمست

۸۸

تو تا مشغول بیتی و سفینه

از آن دریات نبود نم بسینه

۸۹

دلش ناگه بدریایی فرو شد

بکنج محنتش پایی فرو شد

۹۰

میان آتش سوزان چنان بود

که نتوان گفت کز زاری چسان بود

۹۱

چو طفلی شیر خواره تشنهٔ آب

ز رنج تشنگی جان داده در تاب

۹۲

چو مرغی بی زبان محتاج دانه

نه بالی نه پری نه آشیانه

۹۳

چو ماهی زابخوش بیرون فتاده

میان ریگ غرق خون فتاده

۹۴

چو موری پر فگنده پای کنده

نگونساری بطاسی در فگنده

۹۵

چو آن پروانه اندر پیش آتش

میان سوختن جان میدهد خوش

۹۶

دودیده خیره و دو دست بر دل

چونقش سنگ پایش مانده در گل

۹۷

بمانده بی کلیدی مشکل او

جگر تفته ز ره رفته دل او

۹۸

بدل گفت این چه آتش بود آخر

که ازجانم برآمد دود آخر

۹۹

دلم سرگشتهٔ نامحرمی شد

عروسی من اکنون ماتمی شد

۱۰۰

برفت از دست من سر رشتهٔ دل

ز دست دل شدم سرگشتهٔ‌دل

۱۰۱

ز دست تو بجان آیم دلا زود

که آوردی چنین پای گل آلود

۱۰۲

که داند کانچه در جان من افتاد

چگونه عقل ازو بر گردن افتاد

۱۰۳

که داند کانچه دل بر موج خون کرد

سر آخر از کجاخواهد برون کرد

۱۰۴

چه سازم یا کرا بر گویم آخر

که گل را باغبانی جویم آخر

۱۰۵

چگونه ما دو را باهم توان داد

که من شهزادهام او باغبان زاد

۱۰۶

نه بتوان گفت با کس این سخن را

نه نتوان خواستن آن سرو بن را

۱۰۷

نه دل را روی آزادیست زین بند

نه گل را یک شکر روزیست زین قند

۱۰۸

نه چشم از روی وی بر میتوان داشت

نه او را نیز در بر میتوان داشت

۱۰۹

اگر این راز بگشایم زمانی

بزشتی باز گویندم جهانی

۱۱۰

بسی به گر لته در حلق مانم

ازان کاندر زبان خلق مانم

۱۱۱

خدایا میندانم هیچ تدبیر

شدم دیوانه زان موی چو زنجیر

۱۱۲

اگر جانست بیش اندیش دردست

وگر دل سیل خون در پیش کردست

۱۱۳

کمابیشی من پیداست آخر

ز خون من چه خواهد خاست آخر

۱۱۴

جهان از مرگ من ماتم نگیرد

ز مشتی استخوان عالم نگیرد

۱۱۵

بگفت این و بصد سختی از آن بام

فروتر شد بصد سختی بناکام

۱۱۶

نه یک همدم که یک دم راز گوید

نه یک محرم که رمزی باز گوید

۱۱۷

همی شد از هوای خویش درخشم

همی گشت آه در دل اشک در چشم

۱۱۸

از آن شد تفته اندر عشق جانش

که میجوشید مغز استخوانش

۱۱۹

چو مستی تشنه دل پر سوز مانده

لبش بی آب جان افروز مانده

۱۲۰

کسی لب تشنه پیش آب حیوان

چگونه ترک گوید ترک نتوان

۱۲۱

چو گردانید روی از روی هرمز

ز دست دل شد آن بتروی عاجز

۱۲۲

ز دست عشق غوغا کرد ناگاه

بدان نظّاره آوردش دگر راه

۱۲۳

دلش گردن کشید از دلنوازش

فلک آورد گردن بسته، بازش

۱۲۴

نمیآورد گل طاقت دگربار

بشورید ای خوشا شور شکر بار

۱۲۵

دلش در بیخودی شد واقف عشق

صلا در داد جان را هاتف عشق

۱۲۶

همی زد مژه و خوناب میریخت

ز بادام اشک چون عنّاب میریخت

۱۲۷

بدل میگفت آخر این چه حالست

ز هرمز خار در پایت محالست

۱۲۸

بخوبی گرچه بی مثل جهانست

ولی تو پادشاه او باغبانست

۱۲۹

بگو تا چون تو هرگز نازنینی

کجا جستست زینسان همنشینی

۱۳۰

چگونه آب با آتش شود یار

بسی فرقست از طاوس تامار

۱۳۱

جهانداری بغوری کی توان داد

سلیمانی بموری کی توان داد

۱۳۲

چو جان در آستینش شد دلاویز

علم زد عشق او چون آتش تیز

۱۳۳

بهر پندی که داده بود خود را

شد ان هر پند او بندی خرد را

۱۳۴

ازان پس دل ز جان خویش برداشت

خرد را پیش عشق از پیش برداشت

۱۳۵

زبان بگشاد عشق نکته پرداز

خرد را گوشمالی داد ز اغاز

۱۳۶

که گرچه نام هرمز روستاییست

ولی بروی نشان پادشاییست

۱۳۷

اگر هرمز ندارد نیز اصلی

ترا مقصود از اصلست وصلی

۱۳۸

چو جای وصل دارد اصل کم گیر

ز صد گونه هنر یک فصل کم گیر

۱۳۹

چو هم نیکو بود هم خوش،‌گدایی

بسی خوشتر ز ناخوش پادشایی

۱۴۰

ترا روی نکو باید نه شاهی

نکو رویست او دیگر چه خواهی

۱۴۱

شکر چون در صفت افتاد شیرین

شکر خور، می چه پرسی از کجاست این

۱۴۲

گدایی سر که و شاهیست شکّر

ترا صفرا بکشت این هر دو بهتر

۱۴۳

گلی تو او درین باغست بلبل

بسی خوشتر سراید بلبل ازگل

۱۴۴

گلی تو او لبی دارد شکر ریز

تو بیماری بشکّر گل درآمیز

۱۴۵

چوعشق از هر طریقی گفت برهان

خرد الزام گشت و عقل حیران

۱۴۶

اگرچه بود گلرخ شاهزاده

ولی شه مات شد از یک پیاده

۱۴۷

چو عشق آن شیوه شرح یاردادی

دل او بیش ازو اقرار دادی

۱۴۸

نه زانسان بود گل را عشق هرمز

کزوزایل شدی چون عقل هرگز

۱۴۹

ز بس کالقصه دزدیده نگه کرد

جهان برنرگس ساحر سیه کرد

۱۵۰

بدل میگفت ای دل کارت افتاد

بزن جان را که او دلدارت افتاد

۱۵۱

ز دل تا صبر صد فرسنگ بیشست

ز جان تا عشق مویی راه پیشست

۱۵۲

چه سازم میبباید ترک جان گفت

کسی کوکاین سخن با او توان گفت

۱۵۳

مرا نادیده ماه و آفتابی

شدم زین ماه دیدن ماهتابی

۱۵۴

مثال آنکه جانی یافت دل شد

برسوایی مثال من سجل شد

۱۵۵

چو من ماهی که خورشید دل افروز

جهان بر روی من بیند همه روز

۱۵۶

چو من سروی که صد سرو سرافراز

ز قد من کند آزادی آغاز

۱۵۷

چو من حوری که حوران بهشتی

ز من بر خشک میرانند کشتی

۱۵۸

چو من درّی که گر دریا زند جوش

کنم یک یک دُرش را حلقه در گوش

۱۵۹

چو من لعلی که یاقوت نکو رنگ

گرفت از خجلت من قلعه در سنگ

۱۶۰

چو من شمعی که چون من رخ فروزم

چو شمعی شمعدان مه بسوزم

۱۶۱

چو من گنجی که شب پیروز گردد

گر از زلفم طلسم آموز گردد

۱۶۲

ندارد زهرهٔ آن زهرهٔ مست

که داند داشت زیر کوزهام دست

۱۶۳

مه رخشنده با این نور دادن

نیارد کفش پیش من نهادن

۱۶۴

اگر چون صبح برگردون بخندم

ز پسته راه بر گردون ببندم

۱۶۵

اگر صد چرب گوی آید بحربم

بچربی بر همه خوبان بچربم

۱۶۶

اگر زلفم بر افشاند سیاهی

نخست ازمه در آید تا بماهی

۱۶۷

وگر رویم ببیند ماه ازین روی

نهد از آسمانم بر زمین روی

۱۶۸

ز چشم گاو میشم شیر افلاک

شود مست و زند دنبال بر خاک

۱۶۹

ز بوی طرّه مشکین من حال

بر آید مرغ مخمل را پر و بال

۱۷۰

هزاران جان شریک موی جعدم

چو برقی باز میدوزد به رعدم

۱۷۱

کجا آرد بلوری در برم تاب

که از شرم تنم شد سیم سیماب

۱۷۲

لبم را خود صفت نتوان که چونست

که وصف او ازین عالم برونست

۱۷۳

ز ترّی آب حیوان ناپدیدست

که از شرم لبم ظلمت گزیدست

۱۷۴

بلب گه جان دهم گه جان ستانم

ز خوبی هیچ باقی میندانم

۱۷۵

لبم گر بادهیی بخشد بساقی

از آن مستی نماند هیچ باقی

۱۷۶

کنون با این همه صاحب جمالی

دل لایعقلم شد لاابالی

۱۷۷

دلی با من بسی در پوست بوده

بجان شد دشمن من دوست بوده

۱۷۸

بیک دیدن که دیداو روی هرمز

مرا گویی ندید او روی هرگز

۱۷۹

بخونم تشنه شد و ز سینه بگریخت

ز من آن محرم دیرینه بگریخت

۱۸۰

گهی در چین زلفش ره بدر برد

گهی راهی بهندستان بسر برد

۱۸۱

گهی در زنگبار مویش افتاد

گهی در بند روم رویش افتاد

۱۸۲

گهی شکّر خورد آب حیاتش

گهی در خط شود پیش نباتش

۱۸۳

گهی زان خنده مست مست گردد

گهی زان غمزه چابک دست گردد

۱۸۴

گهی بر پستهٔ او شور آرد

گهی بر شکّر او زور آرد

۱۸۵

گهی بر خطّ او در قال آید

گهی بر خال او در حال آید

۱۸۶

گهی در نرگسش حیران بماند

گهی در مجلسش طوفان براند

۱۸۷

نمیدانم که تا هرگز کند رای

بسوی گل چنین دل در چنین جای

۱۸۸

ز دست این دل پر شیون خویش

همی پیچم چو دست اورنجن خویش

۱۸۹

دل مستم اگر فرمانبرستی

بسی کار دلم آسان ترستی

۱۹۰

چه کرد این دل که خون شد در بر من

که این از چشم آمد بر سر من

۱۹۱

توای دیده چو خود کردی نگاهی

بسر میگرد در خون سیاهی

۱۹۲

بیک نگرش بسی بگریستی تو

ندانم تا چرا نگریستی تو

۱۹۳

کنون جز صبر، من رویی ندارم

ز صبر ارچه سر مویی ندارم

۱۹۴

اگر از سنگ و از آهن کنم صبر

دلم را بی قراری بارد از ابر

۱۹۵

بآخر چون فرو شد طاس سیماب

برآمد شاه هرمز را سر از خواب

۱۹۶

چو شد بیدار ماه مست خفته

گل سیراب شد از دست رفته

۱۹۷

چو زیر بید سر برداشت مویش

نهانی گل بروزن برد رویش

۱۹۸

ز مستی چشم میمالید هرمز

که فندق سود بر بادام هرگز

۱۹۹

چو یافت از فندقش بادام او تاب

ز فندق گشت بادامش چو عنّاب

۲۰۰

تو گفتی نرگسش سرخی ازان داشت

که از خون ریزیش گلرخ نشان داشت

۲۰۱

چو زلف عنبرین بفشاند از گرد

گل بی دل گلابی گشت از درد

۲۰۲

چو از بستر کلاه آورد برماه

فلک پیشش کله بنهاد بر راه

۲۰۳

چو دست دُر فشان بر خط نهاد او

بخون خلق عالم خط بداد او

۲۰۴

چو موی مشک رنگ از راه برداشت

ز ناف آهوان، مشک آه برداشت

۲۰۵

چو زلف از زیر پای آورد بر دوش

بخاست از سبزپوشان فلک جوش

۲۰۶

چو روی از گرد ره در آب شست او

هلاک ماه روشن روی جست او

۲۰۷

چو در رفتن قدم برداشت هرمز

دل گل رفت و تن افتاد عاجز

۲۰۸

درآمد آتش عشق جگر سوز

گرفت از پیش و پس راه دل افروز

۲۰۹

گل سیراب بر آتش بمانده

گلاب از جزع بر آنش فشانده

۲۱۰

صبوری کوچ کرده عقل رفته

دل افتاده خرد منزل گرفته

۲۱۱

جگر خسته بصر خونبار مانده

دهن بسته زبان بیکار مانده

۲۱۲

جهان بر چشم او تاریک گشته

اجل دور از همه نزدیک گشته

۲۱۳

بهشتی زین جهان بیرون گذشته

برو سیلابهای خون گذشته

۲۱۴

بدینسان مانده بود آن ماهپاره

که تا برچرخ پیدا شد ستاره

۲۱۵

ز طاوس فلک بنمود محسوس

مه نو چون هلال پرّ طاوس

۲۱۶

چو مه رویی بود صاحب جمالی

کشندش نیل بر شکل هلالی

۲۱۷

درین شب شکل ماه نو رسیده

هلالی بود بر نیلی کشیده

۲۱۸

شهی در حجرهٔ چارم بخفته

بمهری ماه را در بر گرفته

۲۱۹

یکی جاندار خونی بر سر شاه

بلی بی خون ندارد جان وطنگاه

۲۲۰

شده در پاسبانی هندوی چست

نه او مقبل نه زو یک نیکوی رست

۲۲۱

یکی اقضی القضاتی پیشگه را

مزوّر ساخته معلول ره را

۲۲۲

بتی زا نو مربع وار کرده

مثلث ساخته عود از سه پرده

۲۲۳

دبیر منقلب پیر و جوانی

قلم در خط شده زو هر زمانی

۲۲۴

عروس شب چنان پیرایه ور بود

که چون صحن مرصّع پرگهر بود

۲۲۵

شب آبستن آنکه در زمانی

بزاده لعبت زرّین جهانی

۲۲۶

که داند تا چرا این هر ستاره

درستی مینماید پاره پاره

۲۲۷

که داند کاین همه پرگار پرکار

چرا گردند در خون نگونسار

۲۲۸

فرو میرد شبش شمع چهارم

بروزش کشته آید شمع انجم

۲۲۹

چو بسیاری برافروخت و فرو مرد

جهانی را برآورد و فرو برد

۲۳۰

گهی مهرش جهان بفروخت بر ماه

گهی مه نیز رویی دوخت برماه

۲۳۱

چوماه او چنان مهرش چنینست

بسی در خون بگرداند یقینست

۲۳۲

کنون وقت آمد ای مرغ دلارام

که گلرخ را فرود آری ازین بام

۲۳۳

چو گل بر بام همچون خار درماند

دلش چون حلقهٔ زیروز برماند

۲۳۴

بلا بر جان او بیشی گرفته

وجودش با عدم خویشی گرفته

۲۳۵

بخون گشته شبیخون در گذشته

ز شب یک نیمه افزون درگذشته

۲۳۶

بصد چشمی چو نرگس در نظاره

بگل بر، خون گرسته هر ستاره

۲۳۷

سیه پوشیده شب درماتم او

شفق در خون نشسته از غم او

۲۳۸

صبا از حال گل آگاه گشته

ز تفّ جانش آتش خواه گشته

۲۳۹

هزاران بلبلان نوبهاری

فغان برداشته بر گل بزاری

۲۴۰

گل گلگونه چهره دایهیی داشت

که در خرده شناسی مایهیی داشت

۲۴۱

فسونگر بود مرغی چابک اندیش

بدیدی حیلهٔ صد ساله از پیش

۲۴۲

بشکلی بوالعجب کار جهان بود

که لعب چرخ با او در میان بود

۲۴۳

اگر درجادویی آهنگ کردی

ز سنگی موم و مومی سنگ کردی

۲۴۴

چنان در ساحری گیرا نفس بود

که شیخ نجد با او هیچکس بود

۲۴۵

دمی کان آتشین دم بر گرفتی

اگر بر سنگ خواندی در گرفتی

۲۴۶

زبانی داشت در حاضر جوابی

بتیزی چون لب تیغ سدابی

۲۴۷

دل سنگین او از مکر پر بود

بغایت سخت خشم و نرم بربود

۲۴۸

چو صبح تیز بی خورشید روشن

دمی دم می نزد بی گل بگلشن

۲۴۹

چو برگی دل برولرزنده بودش

که گلرخ گوهری ارزنده بودش

۲۵۰

چو تخت زر ز سیمین تن تهی دید

سراچه بیرخ سرو سهی دید

۲۵۱

وطن میدید و گوهر دروطن نه

چمن میدید و گلرخ در چمن نه

۲۵۲

در ایوان قبلهٔ جمشید میجست

چراغی خواست وان خورشید میجست

۲۵۳

چو لختی گرد ایوان گام زد او

قدم بر در ز در بر بام زد او

۲۵۴

سمنبر اوفتاده دید بر خاک

ز خون نرگس او خاک نمناک

۲۵۵

دلش با نیستی انباز گشته

ز شخصش رفته جان پس بازگشته

۲۵۶

گسسته عقد و بسیاری گهر زان

بخاک افگنده چشمش بیشتر زان

۲۵۷

ز خون دیدهٔ آن ماهپاره

شفق گشته هلالی گوشواره

۲۵۸

سر زلفش پریشان گشته در خاک

شده توزی لعلش بر سمن چاک

۲۵۹

دلش در بر چو مرغی پر همی زد

دمی از دل بر آن دلبر همی زد

۲۶۰

چودایه دید گل را همچنان زار

چو گل شد پای او پرخار از آن کار

۲۶۱

چنان برقی بجان او درآمد

که چون رعدی فغان از وی برآمد

۲۶۲

گشاد اشک و بسی فریاد در بست

دلش از دست شد و افتاد از دست

۲۶۳

ز بانگ او بتان گشتند آگاه

که هر یک میزدندی بانگ بر ماه

۲۶۴

گل سیراب را در خون بدیدند

دو چشم دل ز گل در خون کشیدند

۲۶۵

بلا دیدند و آتش بهرهٔ گل

فشاندند آب گل بر چهرهٔ گل

۲۶۶

چو هر دم آتشی در نی نشیند

چنان آتش بآبی کی نشیند

۲۶۷

چو باد صبحدم بر روی گل جست

بآزادی رسید آن سرو سر مست

۲۶۸

گل بی دل چو قصد این جهان کرد

دو نرگس برگشاد و خون روان کرد

۲۶۹

خیال سبزهٔ خطّش عیان شد

ز نرگس آب بر سبزه روان شد

۲۷۰

چو حال خویشتن با یادش آمد

ز هر یک سوی، صد فریادش آمد

۲۷۱

سحر از باد سرد او خجل شد

فلک از تفّ جانش گرم دل شد

۲۷۲

برفت از هوش شکّر بار سرمست

دگر باره چو بار اوّل از دست

۲۷۳

گلی در خون و آتش بوده چندین

چگونه تاب آرد نیست مشک این

۲۷۴

گلاب و مشک بر رویش فشاندند

نبود آن، گرد از مویش فشاندند

۲۷۵

رخش چون از گلاب و مشک تر شد

گلاب از آه سردش خون جگر شد

۲۷۶

بتان در نیم شب ماتم گرفتند

ز نرگس ماه در شبنم گرفتند

۲۷۷

بدر مشک از سر گیسو بکندند

بفندق ماه یعنی رو بکندند

۲۷۸

یکی بستر بیاوردند ز اطلس

بایوان باز بردندش بده کس

۲۷۹

همه شب دم نزد چون صبح ازماه

که تا پیک سپیده دم زد از راه

۲۸۰

چونوشد نوبت روز دلاویز

برآمد نعرهٔ مرغان شب خیز

۲۸۱

چو پروین همچو گرد از راه برخاست

ز باد سرد صبح آن ماه برخاست

۲۸۲

چو گل برخاست دل بنشست آزاد

وزان برخاستن برخاست فریاد

۲۸۳

چو آن گنج گهر را باز دادند

بصدقه گنج زر را درگشادند

۲۸۴

دل همچون کباب و موی چون شیر

کباب آورد و شربت دایهٔ پیر

۲۸۵

بگل گفت ای سمن عارض چه دیدی

کزین عالم بدان عالم رسیدی

۲۸۶

فتاده قد تو چون سرو بر خاک

بگرد سرو توتوزی شده چاک

۲۸۷

مگر توزی ز رویت ریخت در راه

که توزی را بریزد پرتو ماه

۲۸۸

زبان بگشاد گلبرگ سمن بوی

که گر از صد زبان گردم سخن گوی

۲۸۹

ز صد نتوانم ای دایه یکی گفت

نه از بسیار با تو اند کی گفت

۲۹۰

ز دل تنگی شدم بر بام ناکام

که ای من خاک بادی کاید از بام

۲۹۱

سوی آن باغ رفتم در نظاره

تماشا چون گلم دل کرد پاره

۲۹۲

گلی دیدم چمن آراسته زو

ز هر برگی فغان برخاسته زو

۲۹۳

ز بویش بود ریحانی نفس بود

زرنگش دیده را از لعل بس بود

۲۹۴

از آن گل آتشی در دل فتادست

چو آن بلبل که اندر گل فتادست

۲۹۵

ز شاخی بلبلی چون دید آن گل

ببی برگی فتاد از عشق بلبل

۲۹۶

گهی از عشق گل آوازمیداد

گهی دل را بخون سرباز میداد

۲۹۷

گهی میگشت در یکدم بصد حال

گهی میزد بصد گونه پر و بال

۲۹۸

گهی در روی گل نظّاره میکرد

گهی چون گل قبا را پاره میکرد

۲۹۹

بآخر آتشی در بلبل افتاد

ز شاخ سبز پیش آن گل افتاد

۳۰۰

میان خاک و خون چندان بسر گشت

که از پای و سر خود بیخبر گشت

۳۰۱

مرا زان درد‌آتش در دل افتاد

ز آتش دود دیدم مشکل افتاد

۳۰۲

از آن آتش دلم چون دود خون گشت

پلی بستم ز خون بنگر که چون گشت

۳۰۳

بیک باره دلم از بس که خون شد

بپل بیرون نشد از پل برون شد

۳۰۴

خداوند جهان بیرون شوم داد

درون دل ز سر جایی نوم داد

۳۰۵

وگرنه باز ماندم در هلاکی

چو ماهی بودمی بر روی خاکی

۳۰۶

دواسبه سوی رفتن داشتم ساز

فرستادم کنون ناگاه خرباز

۳۰۷

پس آنگه دایه گفت ای گلرخ ماه

چو خورشیدی دلت شد گرم ناگاه

۳۰۸

ندادی گوش و مستی تیز خشمی

چو خورشیدت رسید ایماه چشمی

۳۰۹

حدیث مرد حکمت گوی نیکوست

که چشم بد بلای روی نیکوست

۳۱۰

ببین تا گفتهام زین نوع چندی

که بر سوزید هر روزی سپندی

۳۱۱

مرا جانیست وان در صدق پیشست

که جای صد هزاران صدقه بیشست

۳۱۲

چو شمع آسمان آمد پدیدار

ستاره بیش شد پروانه کردار

۳۱۳

چو این زرّین سپر زد بر فلک تیغ

چو جوشن شد ز تیغش بر فلک میغ

۳۱۴

بسلطانی نشست این چتر زر بفت

ز سیر چتر او آفاق پر تفت

۳۱۵

چو شب شد روز این درّ شب افروز

بباغم گفت دل میخواهد امروز

۳۱۶

بیندازید گرد حوض مفرش

که دارم سینهیی چون حوض آتش

۳۱۷

ندیدم در جهان زین حوض خوشتر

که گویی آب او هست آب کوثر

۳۱۸

چو من بر حوض زرّین غوطه خوردم

چرا پس گرد پای حوض گردم

۳۱۹

چو آبم برد آب حوض زین پیش

چرا میریزم آب حوض زین بیش

۳۲۰

گلاب از نرگسان صد حوض راندم

ز خجلت در عرق چون حوض ماندم

۳۲۱

بدانسان شد دلم زین حوض فرتوت

که شد این حوض بر من حوض تابوت

۳۲۲

که من بر حوض دیدم روی آن گل

چو آب حوض رفتم سوی آن گل

۳۲۳

چو شد دور از کنار حوض ماهم

کنون آب از میان حوض خواهم

۳۲۴

بگرد حوض خواهم بار گاهی

که گرد حوض خواهم گشت ماهی

۳۲۵

کسی کو بر لب حوضی باستاد

نظر آنگه بغوّاصی فرستاد

۳۲۶

نگونسار آید او در دیدهٔ خویش

ازین حوضم نگونساریست در پیش

۳۲۷

اگر از دست شد پایم بیکبار

که گشتم گرد پای حوض بسیار

۳۲۸

اگر این حوض خود صد پایه باشد

بسر گشتن مرازومایه باشد

۳۲۹

شکر با گل بیکجا نقد باشد

شکر بر حوض بهر عقد باشد

۳۳۰

گلم من با شکر در بر نشستم

شکر بر حوض دیدم عقد بستم

۳۳۱

ز حد بگذشت ازین حوضم فسانه

کنون ماومی و این حوضخانه

۳۳۲

بگرد حوض تخت زر بیارند

می و حوران سیمین بر بیارند

۳۳۳

که تا ز اواز چنگ و نالهٔ نای

بجای آید دل این رفته از جای

۳۳۴

چرا باید ز هر اندیشه فرسود

که گر شادیست ور غم بگذرد زود

۳۳۵

کنون باری چرا غمناک گردیم

که میدانیم روزی خاک گردیم

۳۳۶

زمانی کام دل باهم برانیم

کزین پس میندانم تا توانیم

۳۳۷

یکی شاهانه مجلس ساز کردند

سماع و نقل و می آغاز کردند

۳۳۸

برون کردند هرمز را از آن باغ

دل گل یافت چون لاله از آن داغ

۳۳۹

سبب او بود شادی و طرب را

چرا پس برگرفتند آن سبب را

۳۴۰

نگین حلقهٔ آن جمع او بود

ندیدند از رخ چون شمع او دود

۳۴۱

چرا کردند از آنجا شمع را دور

که بی شمعی نباشد جمع را نور

۳۴۲

چو مطرب زیر گل بستر بیفکند

ز لحن چنگ بلبل پر بیفکند

۳۴۳

پری رویان دیگر همچو لاله

گرفته شیشه و جام و پیاله

۳۴۴

پری‌رویی کزان یک شیشه خوردی

به افسون صد پری در شیشه کردی

۳۴۵

ز پیش چارسوی مجلس ناز

منادی گر شده چنگ خوش آواز

۳۴۶

چو شد آواز بیست و چار درگوش

چه بیست و سی که صد بودند مدهوش

۳۴۷

پریزادی ز جن و انس آمد

عجب نوعی حریف جنس آمد

۳۴۸

حریفی زهره طبع و آب دندان

چو خورشید آتشین چون صبح خندان

۳۴۹

بریشم را بناخن ساز میداد

ز پردههاتفی آواز میداد

۳۵۰

چوبانگ چنگ در بالا گرفتی

دل از سینه ره صحرا گرفتی

۳۵۱

ز پرده نغمه را بر تار میزد

دم عیسی ز موسیقار میزد

۳۵۲

چو پیش آورد از رگ او ره راست

دل از طبع مخالف طبع برخاست

۳۵۳

نمود از ناخنی علم و عمل را

بگفت از پردهٔ خوش این غزل را

۳۵۴

کجایی ای چو جان من گرامی

بیاگر بر دو چشمم میخرامی

۳۵۵

بجز تو درجهان حاصل ندارم

برون از تو درون دل ندارم

۳۵۶

دلی گر هست بی نامت دژم باد

چنان دل را ز عالم نام گُم باد

۳۵۷

قرارم برد زلف بیقرارت

بآبم داد لعل آبدارت

۳۵۸

نمودی روی از من زود رفتی

چو آتش در زدی چون دود رفتی

۳۵۹

چو بی روی تو جشن از رشک سازم

کباب از دل شراب از اشک سازم

۳۶۰

چنان دل مست شد از تو بیکبار

که تا محشر نخواهد گشت هشیار

۳۶۱

خوشا عشقی که باشد در جوانی

خصوصا گر بود با کامرانی

۳۶۲

خوشا با یار کردن دست در کش

خصوصا گر بود یار تو سرکش

۳۶۳

خوشا از لعل او شکّر چشیدن

خصوصا گر بجان باید خریدن

۳۶۴

چو بشنید این سخن گلروی از چنگ

ز مژگان کرد بر گل اشک او رنگ

۳۶۵

شد از بادام ماهش پر ستاره

بفندق فندقی را کرد پاره

۳۶۶

چو گل نازک دلی پر عشق و سرمست

سماع و می صبوری چون دهد دست

۳۶۷

چو شهزاد از صبوری گشت درویش

ز بیهوشی بزد یک نعره بی خویش

۳۶۸

وجودش از دو عالم بیخبر گشت

ز دو عالم برون جای دگر گشت

۳۶۹

همه رامشگران بر گرد آن ماه

بزاری میزدند از راهوی راه

۳۷۰

گل اندر پرده زان پرده بسر گشت

دو چشم پرده دارش پرده درگشت

۳۷۱

درآمد عشق و گل بیخود فروشد

خدادانست و بس جایی که او شد

۳۷۲

چنان در عشق آن دلدار پیوست

که بگسست از خود و در یار پیوست

۳۷۳

بخوابش دید لب بر لب نهاده

چو شکّر بر لب گل لب گشاده

۳۷۴

گرفته موی او پیچیده در دست

فتاده روی بر هم خفته سر مست

۳۷۵

بدو گفت ای نگار ناوفادار

جفا ورزد کس آخر با چو من یار

۳۷۶

چنین خود بیوفایی چون کنی تو

بباغ آیی مرا بیرون کنی تو

۳۷۷

سوی باغ آمدی بشکفته چون گل

مرا از آشیان راندی چو بلبل

۳۷۸

چو تو در عشق چون بلبل نباشی

اگر بلبل برانی گل نباشی

۳۷۹

چرا راندی مرا تا بر گل مست

چو بلبل کردمی زاری بصد دست

۳۸۰

چو گل بشکفتی و خوارم نهادی

چو یوسف صاع در بارم نهادی

۳۸۱

چو گل بشنود آن از خواب برجست

زبان بگشاد و صد فریاد در بست

۳۸۲

بزاری همچو چنگی پر الم گشت

رگ و پی بر تنش چون زیر و بم گشت

۳۸۳

روان شد خون زچشم سیل بارش

ز خون چشم پرخون شد کنارش

۳۸۴

گل بیدل ز بیخوابی چنان بود

که از زاری چو برگ زعفران بود

۳۸۵

چو دید آن خواب عشقش گشت بسیار

شدش زانخواب چشم فتنه بیدار

۳۸۶

گل آشفته را یکدم کفایت

گل بسرشته را یک نم کفایت

۳۸۷

غم یعقوب را یادی تمامست

گل صد برگ را بادی تمامست

۳۸۸

چو کار از دست شد گلرخ برآشفت

دگر کارش صلاحیت نپذرفت

۳۸۹

گل تر را جگر خشک و نفس سرد

تنش گرمی گرفت و گونه شد زرد

۳۹۰

چو تب در گل فگند از عشق تابی

عرق ریزان شد از گل چون گلابی

۳۹۱

شبان روزی در آن تب زار میسوخت

تنش همواره ناهموار میسوخت

۳۹۲

چو خاتون سرای چرخ خضرا

برآورد آستین از جیب مینا

۳۹۳

بگردید و زرخ برقع برانداخت

بعالم آستین پر زر انداخت

۳۹۴

پزشگان را بیاوردند دانا

برای درد آن گلبرگ رعنا

۳۹۵

پزشک آخر دوای گُل چه داند

که گُل را باغبان درمان تواند

۳۹۶

بباید باغبانی همچو هرمز

وگرنه گُل نگردد تازه هرگز

۳۹۷

چو باشد بر سر گل باغبانی

بگل نرسد ز هر خاری زیانی

۳۹۸

علی الجمله دوا کردند یک ماه

نشد یک ذرّه آن خورشید با راه

۳۹۹

دوای عشق کردن رو ندارد

که درد عاشقان دارو ندارد

۴۰۰

ز درمان هر زمان دردش بتر گشت

صبوری کم شد و غم بیشتر گشت

۴۰۱

چو درمان مینپذرفت آن سمنبر

بایوان باز بردندش بمنظر

۴۰۲

بآخر به شد و بر بام شد باز

چو مرغ خسته پیش دام شد باز

۴۰۳

چو بُد مرغ دلش پرّیده از بام

بسوی بام زد بار دگر گام

۴۰۴

چو مرغی برکنار بام میگشت

بپای خویش گرد دام میگشت

۴۰۵

از آن بر بام داشت آن مرغ امّید

که تا هادی شود در پیش خورشید

۴۰۶

دلش بگذاشت چون مرغی وطن را

که دید آن مرغ جان خویشتن را

۴۰۷

دلش در آرزوی چینه برخاست

چو مرغ از چارچوب سینه برخاست

۴۰۸

دلش چون مرغ وحشی در غلو بود

صفیر مرغ، بازش آرزو بود

۴۰۹

دلش پر میزد و بیشرم میرفت

چو مرغی در هوای گرم میرفت

۴۱۰

دلش برداشته چون مرغ آواز

که ای هرمز بیاچینه درانداز

۴۱۱

صفیری زن مرا آخر سوی بام

که چون من مرغ ناید تیز در دام

۴۱۲

نظر بگشای تا بر بامت افتد

چو من مرغی مگر در دامت افتد

۴۱۳

چو سر از چینه گردی در کمندم

بدست خویشتن نه پای بندم

۴۱۴

مرا بر چینهٔ خود آشنا کن

چو هادی گردم از دستم رهاکن

۴۱۵

وگر هادی نگردم دل بپرداز

بزن دست و بپیش بازم انداز

۴۱۶

من آن مرغم که بیتو هیچ جایی

نجویم جز هوای تو هوایی

۴۱۷

من آن مرغم که زرّین بود بالم

بسوخت آن بالم و برگشت حالم

۴۱۸

من آن مرغم که از یک دانهٔ تو

بماندم تا ابد دیوانهٔ تو

۴۱۹

تلطّف کن دمی با همدمی ساز

دلم را از مدارا مرهمی ساز

۴۲۰

بگفت این و فرو افتاد بر بام

همه بام از سرشکش گشت گل فام

۴۲۱

چگویم همچنین آن عالم افروز

بگرد بام میگشتی شب و روز

۴۲۲

همه گر صبحدم گر شام بودی

تماشا گاه گل بر بام بودی

۴۲۳

بسی بر بام میشد شام و شبگیر

بتهمت اوفتاد آن دایهٔ پیر

۴۲۴

گل ارچه راز دل با کس نمیگفت

سرشک روی او روشن همی گفت

۴۲۵

بشب در خواب دیدش گشت جوشان

بجست از جای گریان و خروشان

۴۲۶

ز بس آتش دلش چون جوی خون شد

کفش بر لب زد و از سر برون شد

۴۲۷

چو عشق از در درآمد گام برداشت

گل بی صبر راه بام برداشت

۴۲۸

برهنه پای و سر بر بام میشد

برای کام دل ناکام میشد

۴۲۹

جهانی بود در زیر سیاهی

بیارامیده دروی مرغ و ماهی

۴۳۰

شبی در زیر گرد تند پنهان

چو دوده ریخته بر روی قطران

۴۳۱

شبی چون زنگی اندر قیر مانده

عروس روز در شبگیر مانده

۴۳۲

شد آگه دایه و گل را چنان دید

ز تخت زر سوی بامش روان دید

۴۳۳

فغان برداشت کاخر این چه حالست

ز کم عقلان چنین حالی محالست

۴۳۴

چه گمراهیست کاکنونت گرفتست

نداری عقل یا خونت گرفتست

۴۳۵

گره بر جان پرتابم زدی تو

چه رنگست اینکه در آبم زدی تو

۴۳۶

بهر ساعت سوی بام آوری رای

شوی گیسو کشان چون چنگ درپای

۴۳۷

یقین دانم که کارت مشکل افتاد

کزین مشکل بس آتش در دل افتاد

۴۳۸

زبان بگشای تا مشکل چه داری

خدا داند که تادر دل چه داری

۴۳۹

اگر گویم چه میسازی تو بر بام

مرا گویی که تادل گیرد آرام

۴۴۰

کجا باور کند دایه ز گل این

کجا بیرون شود با من بپل این

۴۴۱

اگر بر تخت زرّین شب گذاری

ز بس سستی تو گویی جان نداری

۴۴۲

وگر بر بام باید شد ببازی

شوی تو شوخ دیده جرّه بازی

۴۴۳

چو اسبی تند باشی بر شدن را

خری کاهل فزونی آمدن را

۴۴۴

اگر گویم سوی قصر آی از بام

ز صد در بیش گیری در ره آرام

۴۴۵

فرو افتی و نشناسی سر از پای

نجنبی و نگیری پای از جای

۴۴۶

وگر گویم که بر بام آی و برخیز

برافروزی و چون آتش شوی تیز

۴۴۷

چو مرغی میزنی بیخود پر و بال

چو روباهی نهی بر دوش دنبال

۴۴۸

بجلدی آستین را در نوردی

همه شب بر کنار بام گردی

۴۴۹

نهاده در کنار از دیده دودی

دلی پر درد میگویی سودی

۴۵۰

گهی ازنرگست خوناب پالای

گهی بی چوب گز، مهتاب پیمای

۴۵۱

گهی با مرغ کردی هم صفیری

گهی ازناله دربندی نفیری

۴۵۲

گهی از شاخ مرغی را برانی

گهی از باغ مرغی را بخوانی

۴۵۳

گهی سنگی دراندازی به آبی

گهی سرسوی سنگ آری بخوابی

۴۵۴

گهی گریان شوی چون شمع خندان

گهی دستار چه خایی بدندان

۴۵۵

گهی بام از گرستن رود سازی

گهی سیبی کلوخ امرود سازی

۴۵۶

گهی در دست گیری دستهٔ گل

گهی نوحه کنی بر بانگ بلبل

۴۵۷

گهی بیرون کنی دست از گریبان

گهی دریای اُفتی همچو دامان

۴۵۸

گهی برروی دیوار افکنی خویش

گهی دیوار پیمایی پس و پیش

۴۵۹

گهی از دل براری آه سردی

گه از گرمی فرو افتی بدردی

۴۶۰

گهی باشد دو بادامت شکر خیز

گهی گردد دو گلبرگت عرق ریز

۴۶۱

ز بسیاری که گرد بام پویی

بدّری هر شبی کفشی ببویی

۴۶۲

اگرچه من نیم حاضر جوابی

ز تو غایب نیم در هیچ بابی

۴۶۳

همه شب گوش میدارم ترامن

تو پنداری که بگذارم ترا من

۴۶۴

همه شب دل زمانی ساکنت نیست

بجز بر بام رفتن ممکنت نیست

۴۶۵

ازین ممکن شود واجب خیالی

ندانم حال و دانم هست حالی

۴۶۶

شبی چندان نیابد چشم تو خواب

که منقاری زند یک مرغ در آب

۴۶۷

قرارت نیست و آرامت برفتست

ببد نامی مگر نامت برفتست

۴۶۸

چه حالست این ترا آخر چه بودست

پری داری مگر دیوت ربودست

۴۶۹

همه خلق جهان را خواب برده

ترا گویی که برفیست آب برده

۴۷۰

چه میخواهی ز پیر ناتوانی

که در عالم تویی او را و جانی

۴۷۱

چه میخواهی ازین مسکین بی زور

کزو موییست باقی تالب گور

۴۷۲

دلم خون شد ز زاری کردن تو

ندارم طاقت خون خوردن تو

۴۷۳

نیاری رحمتی بر من چه سازم

تو زاری میکنی من میگدازم

۴۷۴

چو شب درانتظار روز باشی

چو شمعی تا سحر در سوز باشی

۴۷۵

چو روز آید شوی بر رخ گهر بار

که کی باشد که شب آید پدیدار

۴۷۶

شبانروزی قرارت می نه بینم

بجز غم هیچ کارت می نه بینم

۴۷۷

چو دایه زین سخنها لب فرو بست

زبان بگشاد گل چون بلبل مست

۴۷۸

بدایه گفت دل بر میشکافم

که گویی زیر بار کوه قافم

۴۷۹

چو کوه قاف با من در کمر شد

ز آهم خون چشمم چون جگر شد

۴۸۰

چنین دردی که در جانم نهفتست

زبانم پیش کس هرگز نگفتست

۴۸۱

دل دایه ز درد او چنان شد

که از دست دلش گویی که جان شد

۴۸۲

بگل گفت ای چو جان من گرامی

بگردانیده روی از شادکامی

۴۸۳

دلت بنشان بگو تا از کجا خاست

مکن کژی و بامن دل بنه راست

۴۸۴

بجان پروردهام من در کنارت

مشوّش چون توانم دید کارت

۴۸۵

چرا ای مرغ زرّین دلاویز

نیابی خواب چون مرغ شب آویز

۴۸۶

بمنظر بر روی سر پا برهنه

بگوراست و مخوان تاریخ کهنه

۴۸۷

بگو تادست سیمین تو امروز

بزیر سنگ کیست ای عالم افروز

۴۸۸

تو میدانی که چون راز تودارم

نفس از راز داری بر نیارم

۴۸۹

ندیدستی ز من بسیار گویی

نه هرگز ده زبانی و دورویی

۴۹۰

نگفتم پیش تو هرگز خطایی

دروغی نیز نشنودی ز جایی

۴۹۱

همیشه تا که بودم بنده بودم

ز ماهت دل بمهر آگنده بودم

۴۹۲

شبم شب نیست بی موی سیاهت

نه روزم روز بی روی چو ماهت

۴۹۳

همه کام دلت باشد مرادم

تو باری نیک دانی اعتقادم

۴۹۴

نداند دید بر ماه تو دایه

که یک موی افکند بی مهر سایه

۴۹۵

اگر بر گل فتد یک سایهٔ گل

چو گل درخون نشیند دایه گل

۴۹۶

تویی جان من ای دُرّ شب افروز

که جانم بر تو میلرزد شب و روز

۴۹۷

چناندارم دل از مهر تو پرتاب

که هر شب برجهم ده بار ازخواب

۴۹۸

زمانی شمع بالینت فروزم

زمانی شمع آیینت فروزم

۴۹۹

بسوزم عود و عنبر بر سر تو

کنم همواره بر تو چادر تو

۵۰۰

چو خال سبز بر رویت کنم راست

شکنهای دو گیسویت کنم راست

۵۰۱

کنم در کوزه جلّاب تو شیرین

نه از یکسوی از دو سوی بالین

۵۰۲

مرا در حق تو شفقت چنینست

ترا ای مهربان با من چه کینست

۵۰۳

اگرچه خستهٔ ایام گشتم

اسیر چرخ نافرجام گشتم

۵۰۴

جهان تا پشت من همچون کمان کرد

جوانی را چو تیر از من روان کرد

۵۰۵

رگم گشته کبود و روی چون کاه

زخویشم شرم آید گاه و بیگاه

۵۰۶

جهان را مدتی بسیار دیدم

چه میجویم دگر انگار دیدم

۵۰۷

چو حرصم شد دراز و عمر کوتاه

مرا پیری پیام آورد ناگاه

۵۰۸

که بگذر زود چون بادی بدشتی

که سوی خاک داری باز گشتی

۵۰۹

کنون وقت رحیل آمد بناکام

مرا با تو بهم نگذارد ایام

۵۱۰

ز تو بربایدم ایام آخر

بود این عمر را انجام آخر

۵۱۱

ز عمرم هیچ دورانی نماندست

مرا بر نانوانانی نماندست

۵۱۲

چه من گر سایهام تو آفتابی

مرا بسیار جویی و نیابی

۵۱۳

بگو تا از که میگردی بخون تر

کرامی بینی از خود سرنگون تر

۵۱۴

اگرچه دردمند و ناتوانم

روا باشد که درمانی بدانم

۵۱۵

نه هر چیزی همه کس داند ای ماه

مرا زین حال پوشیده کن آگاه

۵۱۶

بحق آنکه تن را جفت جان ساخت

خرد را کارفرمای جهان ساخت

۵۱۷

هزاران شمع از طاقی برافروخت

چراغ از جان مشتاقی برافروخت

۵۱۸

چو عنصر بود بیگانه جدا کرد

بما بیگانگان را آشنا کرد

۵۱۹

بحق مریم پاکیزه گوهر

بناقوس و چلیپا و سم خر

۵۲۰

بانجیل و بزّنار و به برهبان

ببیت المقدس و محراب و ایوان

۵۲۱

بروح عیسی خورشید آسا

بایمان وفاداران ترسا

۵۲۲

که گر رازم تو بر گویی نهانی

نهان دارم چو جانش زانکه جانی

۵۲۳

بخون دل بزرگت کردم آخر

بشیر و شکّرت پروردم آخر

۵۲۴

نگاهت داشتم از آب و آتش

که تا گشتی چنین رعنا و سرکش

۵۲۵

مرادر گردنت حق بیشمارست

بگو در گردن من تا چه کارست

۵۲۶

سبک روحی تو و از خشم تو من

گران جانی شدم در چشم تو من

۵۲۷

سخنهای مرا در تو اثر نیست

مرا با تو کنون کاری دگر نیست

۵۲۸

بدان میآریم در انتقامت

که گویم شیر پستانم حرامت

۵۲۹

چو بسیاری بگفت آن دایهٔ پیر

برآمد آن جوان را روی چون قیر

۵۳۰

سرش در گشت و چشمش رود خون شد

کجا بادایه آن از پل برون شد

۵۳۱

ز شرم دایه خوی بر گل نشستش

دل چون شیشه بیرون شد ز دستش

۵۳۲

فسونگر گشت و در بیداد آمد

ز دست دایه در فریاد آمد

۵۳۳

که رسوا خواهیم کردن سرانجام

چه میخواهی از این افتاده در دام

۵۳۴

همی از دست ندهی پیشهٔ‌خویش

مرا بگذار در اندیشهٔ خویش

۵۳۵

فکندی چینهٔ سالوس در دام

چه میخواهی ازین سرگشته ایام

۵۳۶

چه رنجانی من دیوانه دل را

که شد دردی عجب همخانه دل را

۵۳۷

مرا از دست دل کاری فتادست

دلم در درد وتیماری فتادست

۵۳۸

نه درد خویش بتوان گفت کس را

نگاهی کرد باید پیش و پس را

۵۳۹

نه نیز این درد را پنهان توان داشت

نه این دشوار را آسان توان داشت

۵۴۰

بگویم بی شکی رسوا بمانم

نگویم هم درین سودا بمانم

۵۴۱

بگویم سرزنش دارم ز هر دون

نگویم تا درین گردم جگرخون

۵۴۲

بگویم در جهان گردم نشانه

نگویم تا کسی آرم این بهانه

۵۴۳

بگویم تاب رسوایی ندارم

نگویم ترک تنهایی ندارم

۵۴۴

اگر این راز من پنهان نماند

یقین دانم که بر من جان نماند

۵۴۵

سخن تا در قفس پیوسته باشد

بسان تخم مرغی بسته باشد

۵۴۶

ولیکن چون ز دل سوی زبان جست

چو مرغی گشت و بر هر شاخ بنشست

۵۴۷

ازآن ترسم که گر راز نهانم

بگویم سر ببرّند از زبانم

۵۴۸

کنون ای دایه چون کارم شد از دست

گشایم راز اگر بر تو توان بست

۵۴۹

ترا اکنون سخن باید چنان داشت

که از خود باید آن را هم نهان داشت

۵۵۰

بگویم باتو تا درجان نماند

که سوز عاشقان پنهان نماند

۵۵۱

بدان کاین باغبان مِه مرد استاد

پسر دارد یکی چون سرو آزاد

۵۵۲

ز رویش ماه زیر میغ مانده

ز لعلش گوهر اندر تیغ مانده

۵۵۳

بنرگس خواب بسته جادوان را

بابرو طاق بوده نیکوان را

۵۵۴

جگر از هر دو چشمش تیر خورده

شکر از هر دو لعلش شیر خورده

۵۵۵

لب لعلش چو گلگون را نهد ننگ

ازو در سر بگردد زلف شبرنگ

۵۵۶

ستاره دیده در شکّرستانش

زمین بوسیده ماه آسمانش

۵۵۷

لبش گویی که حلوای نباتست

چه حلوای نبات آب حیاتست

۵۵۸

ز پسته طوطی خطّش دمیده

بگرد شکّرش صف برکشیده

۵۵۹

دو چشم مور صد حلقه گشاده

ز عنبر بر در پسته نهاده

۵۶۰

دو لب چون دانهٔ‌ناری مکیده

برسته دانه و سبزی دمیده

۵۶۱

ز لعل او دمیده خط شبرنگ

ز رشک افگنده گلگون نعل در سنگ

۵۶۲

نمود از لب دهان غنچه را دوست

خط سرسبز او چون غنچه در پوست

۵۶۳

لبش نیرنگ خط چون برنگین زد

بسبزی آسمان را بر زمین زد

۵۶۴

خطی دیدم چو ریحان ارم من

نهادم سر بر آن خط چون قلم من

۵۶۵

خطی خوش بود لوح دل قلم کرد

خطی بر خونم آورد و ستم کرد

۵۶۶

از آن خط شد پری در من چه سازم

بدین سانم در آن خط عشق بازم

۵۶۷

دلم چون شیشهیی زان خط شد ازدست

پری دل بر دو دل چون شیشه بشکست

۵۶۸

پری در شیشه آید وین پریزاد

دلم در شیشه کرد و شیشه افتاد

۵۶۹

چو خطّ او بدیدم زین دل تنگ

شدم در خط چو دل زد شیشه بر سنگ

۵۷۰

کنون کز دست کودک شیشه افتاد

ندارد هیچ سودی بانگ و فریاد

۵۷۱

مپرس ای دایه تا من زان پری روی

چگونه چون پری پویم بهر سوی

۵۷۲

ببالای منست آن زلف شبرنگ

ز زلفش روی گلگون برکشم تنگ

۵۷۳

چو اوّل دیدمش در سایهٔ بید

بپیش حوض خفته همچو خورشید

۵۷۴

ز مستی از دو عالم بی خبر بود

ولی عالم ازو زیر و زبر بود

۵۷۵

چو آهو چشم من بیهوش افتاد

ز چشمش خواب برخرگوش افتاد

۵۷۶

چو گل دید آن رخ چون ماهپاره

ز باد سرد کردی جامه پاره

۵۷۷

رخش چون آتشی سیراب دیدم

ز آب و آتش او تاب دیدم

۵۷۸

بجست از من دل دیوانه چون تیر

نگه چون دارم از زلفش بزنجیر

۵۷۹

چوباهوش آمد و ناگاه برخاست

فغان از سرو و جوش از ماه برخاست

۵۸۰

کُله چون کوژبنهاد و کمر بست

همه خون در دل من چون جگر بست

۵۸۱

چو آن سروروان من عیان شد

ز آزادی او اشکم روان شد

۵۸۲

چو از پیشم برفت آن گوهر خاص

دل من پیش ازو میرفت رقاص

۵۸۳

دل لایعقلم دیوانهٔ اوست

که او شمعست و دل پروانهٔ اوست

۵۸۴

منم در انتظار مرگ مانده

وزان شکّر گلی بی برگ مانده

۵۸۵

نه شب خوابست و نه روزم قرارست

شب و روزم خیال آن نگارست

۵۸۶

دلم دستی بجام ناز بردی

اگر یک لحظه خوابم باز بردی

۵۸۷

همه شب بستر نرم از درشتی

کند با پهلوی من خار پشتی

۵۸۸

کنون ناگفتنی چون باتو گفتم

چه سازی تاشود آن ماه جُفتم

۵۸۹

اگرچه از رخت شرمم گرفتست

دلم گرمست ازان گرمم گرفتست

۵۹۰

منم گلبوی و آن دلبر سمن بوی

بزرگی کن میان ما سخن گوی

۵۹۱

ازین شاه آن گدایی را شهی ده

وزین گل آن شکر را آگهی ده

۵۹۲

برو گو تو عقیقی با گهر ساز

شکرداری بر گل گلشکر ساز

۵۹۳

برو گو تو چو سروی من چو شمشاد

بیا تا بر جمال من شوی شاد

۵۹۴

برو گو تو چو ماهی من چو مهرم

چو ذرّه رقص کن در پیش چهرم

۵۹۵

کنون ای دایه دل پرداختم من

ترا دربان این درساختم من

۵۹۶

از آن پاسخ چنان شد دایهٔ پیر

که گفتی خورد بردل زان جوان تیر

۵۹۷

چو بشنود این سخن برداشت پنجه

بزد بر روی پرچین صد تپنچه

۵۹۸

برسوایی خروشی درجهان بست

که هرگز آن نگوید در جهان مست

۵۹۹

زهی همّت نکویاری گُزیدی

نگه دارش نکو جایی رسیدی

۶۰۰

ترا یاری چنین در پردهٔ ناز

چرا بامن نمیگفتی یکی راز

۶۰۱

نبتوان گفت باری این همه جای

که شرمت باد ای بی عقل بی رای

۶۰۲

ز گفت دایه شد در خشم گلرخ

بدو گفت ای بتلخی زهر پاسخ

۶۰۳

اگر صد پند شیرینم دهی تو

نیم من زانکه هم زینم دهی تو

۶۰۴

برامد از دل پر بنددودی

ندارد آتشین را پند سودی

۶۰۵

دل خود را بصد در پند دادم

چو پیمان بستدم سوگند دادم

۶۰۶

چرا پس زین سبب فریاد کردی

همه سوگند و پیمان یاد کردی

۶۰۷

دگر ره دایه شد زان کار دلتنگ

که گل را عشق نقشی بود در سنگ

۶۰۸

سخن را رنگ داد آن مرغ استاد

باستادی ز در بیرون فرستاد

۶۰۹

زبان را در فسون گل چنان کرد

که بلبل را زبان بند زبان کرد

۶۱۰

به گلرخ گفت نیکو آوریدی

که بر شاهی گدایی را گزیدی

۶۱۱

ترا نقدست با هم ترک و هندو

کدامت دل همی خواهد زهر دو

۶۱۲

ترا شاه سپاهان خواهد، آخر

توتن خواهی ترا جان خواهد آخر

۶۱۳

کسی در شاهی و در کامرانی

چگونه آرزو خواهد شبانی

۶۱۴

کسی را نقد باشد ماهپاره

چگونه مهر جوید از ستاره

۶۱۵

چو این بی جان تن آسانست بگذار

همه تن گر همه جانست بگذار

۶۱۶

اگر تو توبه نکنی زارزویت

بگویم تا ببرّد شاه مویت

۶۱۷

هوا در تفّ و در سوز اوفگندت

چه بدبختی بدین روز اوفگندت

۶۱۸

مگر نشنیدی این تنبیه هرگز

سیه سر بر نتابد پیه هرگز

۶۱۹

تو خسرو او گدایی بچه آخر

تو شاه او روستایی بچه آخر

۶۲۰

تو نوروز بتان جان فزایی

برو عیدی بکن بی روستایی

۶۲۱

بعالم نیست طوطی را شکر بار

که پیش گاوبندی خر کنی بار

۶۲۲

گِل و بیلست او را کار پیوست

ببیل او ترا کی گل دهد دست

۶۲۳

زهی خر طبعی آخر ازتو چندی

بآخر میچمی از گاوبندی

۶۲۴

که دارد پهلویی و دستگاهی

که پهلو ساید او با چون تو ماهی

۶۲۵

اگر زین گاو باشد یک دمت وصل

بخر گم کردهیی مانی تو بی اصل

۶۲۶

بدست خویش افگندی تو در پای

سر خود از یکی تا پای بر جای

۶۲۷

چه خلقی تو چنین آشفته رفتار

که یک جو مینگیرد در تو گفتار

۶۲۸

من از هر نیک و از هر بد که گفتم

یکی دردت نکرد از صد که گفتم

۶۲۹

تو شسته چشم از ناشسته رویی

ز خون خویش شستی دست گویی

۶۳۰

ببد نامی خود گستردهیی پر

برسوایی برهنه کردهیی سر

۶۳۱

اگر آبت بریزد نیست بیمت

که نفروشد کسی نانی بسیمت

۶۳۲

ترا دیو هوی دیوانه کردست

خرد را با دلت بیگانه کردست

۶۳۳

خجل شد گل چنان کز خوی بیاغشت

ز شرم او نقاب از گل فرو هشت

۶۳۴

بدایه گفت من عاجز ازین کار

بیکسوکی شوم هرگز ازین کار

۶۳۵

اگر بسیار گویی ور نگویی

مرا یکسانست تا دیگر نگویی

۶۳۶

چنان سوداش در دل محکم افتاد

که در سنگ آنچنان نقشی کم افتاد

۶۳۷

مبادا جان من گر سوی او نیست

مبادا چشم من گر روی او نیست

۶۳۸

بچشم تو اگر آن ماه زشتست

بچشم من چو حوری از بهشتست

۶۳۹

بچشم تو اگر دیوست پر خشم

بچشم من چو مردم اوست در چشم

۶۴۰

بچشم خویش کار خویشتن بین

بچشم من جمال یار من بین

۶۴۱

مدارای دایه زان دلخواه بازم

چو دل او را همی خواهد چه سازم

۶۴۲

ازین محنت ترا بادا سلامت

که هرگز برنگردم زین ملامت

۶۴۳

چو دل امّید بهبودی ندارد

ملامت کردنت سودی ندارد

۶۴۴

چه میریزی میان ریگ روغن

بهرزه آب میکوبی بهاون

۶۴۵

گشادم پیش تو راز نهانی

بگفتم گفتنی اکنون تو دانی

۶۴۶

ببین تا چند سوگندان بخوردی

که هرگز از سر پیمان نگردی

۶۴۷

کنون با آن همه سوگند خورده

ز من می بگسلی پیوند کرده

۶۴۸

چرا شرمت نمیآید ز رویم

که گویی تا ببرّد شاه مویم

۶۴۹

ترادیدم چو نرم آهن دلی سخت

ز دایه نیست دلداری زهی بخت

۶۵۰

دمی نبود که در خونی نگردم

اگر عاشق شدم خونی نکردم

۶۵۱

تو میگفتی بگو، چون گفته شد راز

شدی در خشم و کردی فتنه آغاز

۶۵۲

بسی عیب من آتش فشان تو

چو آب از برفروخواندی روان تو

۶۵۳

چوکارم می بنگشایی تو آخر

بچه کارم همی آیی تو آخر

۶۵۴

چو صیدی مرده در شستم فتادی

چو پای مور در دستم فتادی

۶۵۵

چو پیش دام بگرفتی مراتو

گرفته میزنی ای بیوفا تو

۶۵۶

دلیری گر دلیری را گرفتی

زهی شیری که شیری را گرفتی

۶۵۷

نباید بامنت زین بیش آویخت

که هر مرغی بپای خویش آویخت

۶۵۸

بده آبم چو قرعه بر من افتاد

که باتو نان من در روغن افتاد

۶۵۹

مکن ای نرم زن با من درشتی

که ما بر خشک میرانیم کشتی

۶۶۰

شدم در پای محنت پست تو من

فرو کوبم بسی از دست تو من

۶۶۱

ترا چون مردمان گر شرم بودی

مرا پشتی برویت گرم بودی

۶۶۲

چو گربه نقد بیند دیگ سرباز

نیابد شرم، سگ به زوبدر باز

۶۶۳

بگفت این و خروشی سخت برداشت

بچشم دایه رخت از تخت برداشت

۶۶۴

چو دایه این سخن بشنید از خشم

دل خونین برون افگند از چشم

۶۶۵

بگل گفت از هوا دلگرم کردی

مرا صد باره بی آزرم کردی

۶۶۶

ز پیش خویش صد بارم براندی

بخواری آستین بر من فشاندی

۶۶۷

سگم خواندی و بانگم بر زدی تو

چو گربه زود در بانگ آمدی تو

۶۶۸

ترا صد بار گفتم هوش میدار

سخن در گوش گیر و گوش میدار

۶۶۹

اگر رازیت باشد فرصتی جوی

دهان برگوش من نه راز برگوی

۶۷۰

زبان بود اینکه با دوشم نهادی

دهان بود اینکه بر گوشم نهادی

۶۷۱

لباس نیکنامی بردریدی

بزر خواری و بدنامی خریدی

۶۷۲

چو گل پاسخ شنود از جای برجست

ز چشم دایه جایی دور بنشست

۶۷۳

بیک ره صبر ازو زنجیر بگسست

بزخم او زه صد تیر بگسست

۶۷۴

ز آه و نالهٔ آن ماهپاره

بیک ره در خروش آمد ستاره

۶۷۵

زمین پر گرد گشت از آة سردش

فلک پر درد شد از سوز دردش

۶۷۶

دلش در آتش و تن مانده در آب

نه خوردش بود ازین اندیشه نه خواب

۶۷۷

نه بادایه سخن گفت و نه باکس

که یار من درین محنت خدابس

۶۷۸

همه بیچارگان را غمگسار اوست

همه وقتی همه جاییت یار اوست

۶۷۹

رضای او طلب تا زنده گردی

خداوندی مکن تا بنده گردی

۶۸۰

خداوندا دلم را بنده گردان

بفضلت مردهیی را زنده گردان

۶۸۱

دلم میخواهد از تو یاری تو

کرامت کن مرا بیداری تو

۶۸۲

دلا افسانه گفتن شرع و دین گفت

چرا گفتی که آوردت بدین گفت

۶۸۳

دمی کانرا بها آید جهانی

پی آن دم نمیگیری زمانی

۶۸۴

گرفتی از سر غفلت کم خویش

نمیدانی بهای یک دم خویش

۶۸۵

ازین غفلت چو فردا گردی آگاه

پشیمانی ندارد سودت آنگاه

تصاویر و صوت

خسرونامه به تصحیح و اهتمام احمد سهیلی خوانساری - عطار نیشابوری - تصویر ۱
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱
خسرونامه عطار نیشابوری به تصحیح احمد سهیلی خوانساری نشر زوار - فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۴/۲۶ - ۱۰:۴۵:۱۴
بیت: 171غلط : بر عدمدرست: به رعدمبیت: 186غلط : گهردرست: گهیبیت: 188غلط : او رنجندرست: اورنجنبیت: 352غلط : اورهدرست: او ره بیت: 426غلط : خونشددرست: خون شدبیت: 426غلط : ز دوازدرست: زد و از
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.