عطار

عطار

بخش ۲ - در نعت سیدالمرسلین خاتم النبیین صلی اللّه علیه و آله و سلم

۱

ثنایی کان ورای عقل و جانست

چه حدّ شرح و چه جای بیانست

۲

ثنا و مدح صدری چون توان گفت

که مدح او خداوند جهان گفت

۳

محمد کافرینش را غرض اوست

مراد از جوهر و جسم و عرض اوست

۴

محمد مشفق دنیا و دین را

شفیع اوّلین و آخرین را

۵

شگرف کارگاه هر دو عالم

نبی و خواجهٔ اولاد آدم

۶

سوار چابک میدان افلاک

نظام عالم و سلطان لولاک

۷

لطایف گوی رمز لایزالی

معارف جوی گنج ذوالجلالی

۸

سپهسالار دیوان رسالت

امام مسند و صدر جلالت

۹

ز عالم تا بآدم پرتو اوست

ز مشرق تا بمغرب پیرو اوست

۱۰

سپهر دانش و خورشید بینش

بزیر سایهٔ او آفرینش

۱۱

باصل و فرع مالک عقل و جان را

بجان و دل ولی نعمت جهان را

۱۲

تنش معیار دارالضرب اشباح

دلش طیار دارالملک ارواح

۱۳

ملایک خاشه روب گلشن او

خلایق خوشه چین خرمن او

۱۴

نیازش پیک راه قاب قوسین

نمازش جلوه گاه قرّة العین

۱۵

خرد با حکم شرعش یافه گویی

جهان از مشک خلقش نافه جویی

۱۶

خدا را در حقیقت اوست بنده

لباس اصطفا در بر فکنده

۱۷

زر خالص ز کان کبریا اوست

همه عالم مس آمد کیمیا اوست

۱۸

نه عالم بود و نه آدم که او بود

که او بود و خدا آن دم که او بود

۱۹

چو از کُنت نبیاً راه برداشت

بیک ره بر جهانی رهگذر داشت

۲۰

در آن ره آن قدمها را شمارست

چنین دانم که بیش از صد هزارست

۲۱

ز خاک هر قدم کان صدر برداشت

خدا پیغمبری با قدر برداشت

۲۲

چو شد خاک رهش در هم سرشته

سجودش کرد صد عالم فرشته

۲۳

اگر ظاهر نمیدانی تو آن خاک

نبود آن خاک الّا آدم پاک

۲۴

نه آدم بود هرگز نه سلیمان

که او از پیش و از پس داد فرمان

۲۵

چو آمد انبیا را خاتم آن صدر

ازان خاتم سلیمان یافت آن قدر

۲۶

چو آن سلطان دین آمد پدیدار

هزاران بُت ز عالم شد نگونسار

۲۷

درین نه طاق ازرق خیمه افراخت

بچَفته طاق نوشروان درانداخت

۲۸

جهان تاریک بود از کفر کفّار

ز نور او منّور شد بیکبار

۲۹

برون آمد ز پرده همچو خورشید

دل و دین را منّور کرد جاوید

۳۰

چو شد لطف خداوندیش دایر

بران بی سایه میغ افکند سایه

۳۱

چو خورشید از پس پرده زدی تیغ

برو سایه فکندی یکسره میغ

۳۲

چرایی تو کثیرالصّمت کافلاک

ز نطق تست رقّاصی طربناک

۳۳

چرایی دایم الفکر اینت بس نیست

که چون از تو گذشتی جز تو کس نیست

۳۴

چو مهر انبیایی در دو عالم

بمهر تست ذُریات آدم

۳۵

دو قوس قاب قوسین اوّل کار

یکی شد کامد آن صورت پدیدار

۳۶

ز چشم بد چو سربرداشت بد خواه

مگر عقرب از آن افتاد در راه

۳۷

درآمد جبرییل آن پیک کونین

یکی تیر از کمان قاب قوسین

۳۸

بزد بر عقربو بر آسمان دوحت

چنان محکم که عقرب بر کمان دوخت

۳۹

ز مهر مهرهٔ پشتش بر افلاک

همه مهره بریخت و حقّه شد پاک

۴۰

چو ماهی گیسوی او چون زره یافت

خجل شد جوشن از تشویر بشکافت

۴۱

بپشتی چنان مهری که بر پشت

تو داری میشکافی مه بآنگشت

۴۲

گر انگشتت نبودی در مقابل

ندیدی منزلت ماه از منازل

۴۳

بهر منزل که میگردد شب و روز

ترا میخواند ای درّ شب افروز

۴۴

بهر منزل سلوکی طرفه دارد

که گاه اکلیل گاهی صرفه دارد

۴۵

طوافت میکند تا در وجودست

که او رادر روش سعدالسعودست

۴۶

از آن در راه قلبش منزل آمد

که پر دل رفت او و پر دل آمد

۴۷

تو جانی و کسی کز عشق جان رفت

اگر منزل رود پر دل توان رفت

۴۸

چو پر دل بود و بر دل بود راهت

خطاب آمد بدل از پیشگاهت

۴۹

که گردندانت بشکستند از سنگ

بر افروزیم آتش چند فرسنگ

۵۰

ولیک ار سنگ در مردم فروزیم

بت سنگین و سنگین دل بسوزیم

۵۱

چو دندان تو از سنگی نگون شد

دل سنگ ای عجب از درد خون شد

۵۲

بسنگ آن را که با تو جنگ باشد

دل او سخت تر از سنگ باشد

۵۳

چو سنگت میزند اعدای ناچیز

بزن هم سنگ دل هم سنگ را نیز

۵۴

فلک از شرم او پرده نشین شد

گهی بر رفت گاهی بر زمین شد

۵۵

چومهرت سنگ مغناطیس آمد

حسود سنگدل ابلیس آمد

۵۶

کسی باتو چو سنگ و آبگینه

بیک دم سنگسارش کن ز کینه

۵۷

حسودت سنگ بر دل پاره پاره

چو سنگ آتش آمد زخم خواره

۵۸

چو سنگ افسرده آمد جانش گویی

ز سنگ آمد برون ایمانش گویی

۵۹

اگر قرآن فرو خواندی تو بر سنگ

شود چون سنگ سرمه نرم و یکرنگ

۶۰

بقرآن کوه سنگین شاخ شاخست

از آن روی زمین پر سنگلاخست

۶۱

دل خصم تو چون نقشیست بر سنگ

که از قرآن نگردد نرمتر سنگ

۶۲

ز قران سنگدل را نیست تبدیل

ولی سنگش به از طیراً ابابیل

۶۳

عدوی توبتی از سنگ دارد

عجب نبود که بروی سنگ بارد

۶۴

چو خصمت کرد جنگ سنگ آغاز

تو نیز ای شمع دین سنگی در انداز

۶۵

سهیل شرع او را جدی بشناخت

ادیم از بهر نعلینش در انداخت

۶۶

رسن چون دلو گردان چرخ پرتاب

که تا بهر بُراق او برد آب

۶۷

چو دیدش هشت خلد از هفت پرده

باستقبال شد هر هفت کرده

۶۸

از آن گیسوی کژوان قامت راست

ز حوران صد قیامت بیش برخاست

۶۹

فلک در آستین صد جان برآمد

بخدمت چون گریبان بر سر آمد

۷۰

چو با جان در طبق پیش آمدش باز

چو طاق آمد بخدمت شد سرافراز

۷۱

فلک از راه او کحلی طلب کرد

که درچشم کواکب شب بشب کرد

۷۲

چو گرد خاک پایش آسمان یافت

کواکب پردهٔ کحلی از آن یافت

۷۳

فروغ صبح ازان بر عالمی زد

که با او از سر صدقی دمی زد

۷۴

چراغش خواند حق تا گشت از اخلاص

همه قندیلهای عرش رّقاص

۷۵

قلم در پیش او لوحی فرو خواند

بسی عرش آیة الکرسی برو خواند

۷۶

چو شد القصه در صدر طریقت

سبق گفت انبیا را از حقیقت

۷۷

وز آنجا همچو خورشیدی روان شد

چو سایه هر دو عالم زو نهان شد

۷۸

جهانی دید پر موج مسّمی

بیک ره هم جهان محو و هم اسما

۷۹

اگرچه داشت جبریل منوّر

هزاران پرّ طاوس معطّر

۸۰

باستاد و پیمبر گفت آنگاه

منم پروانه، شمعم نوراللّه

۸۱

اگر سازد وگر سوزد چنان به

نیم من در میان حق جاودان به

۸۲

تو طاوس ملایک مینمایی

منم پروانهٔ نور خدایی

۸۳

بدر منشین چو آن همخانهٔ تو

بیفکن پر چو آن پروانهٔ تو

۸۴

زهی نور جهان پرور که او داشت

که پیشش هر دو عالم سر فروداشت

۸۵

چو نور او علم زد از رهی دور

دو عالم خورد با هم کوس ازان نور

۸۶

چو او در بندگی داد قدم داد

خداوندش چنین کوس و علم داد

۸۷

چو رفت آنجا که اصل کار آنجاست

جهان را نقطهٔ پرگار آنجاست

۸۸

درآمد پیک الهامی ز پیشانش

سخن گفت از زبان وحی در جانش

۸۹

که بنگر قاب قوسین الهی

مثال بندگی و پادشاهی

۹۰

بدست او یکی وان چیست ایمان

بدست تو یکی رفتن بفرمان

۹۱

چو قوس جان من یافت استطاعت

تو قوس جسم برزه کن بطاعت

۹۲

چو یک زه تو کشیدی و یکی من

زهی تو نه منم جمله زهی من

۹۳

هزاران زه سزد یکیک زبان را

اگر تو میبری این دو کمان را

۹۴

نه از انگشت تو بر ماه یکبار

دو قوس آمد بزاغ شب پدیدار

۹۵

یکی شد بعد ازان دو قوس آنگاه

پدید آمد ازان دو قوس یک ماه

۹۶

کنون نیز آن دو قوس قاب قوسین

یکی شد از تو، ای سلطان کونین

۹۷

عدد از ماه تا ماهیست در راه

عدد گم گشت باقی ماند یک ماه

۹۸

تویی آن ماه ای خورشید اصحاب

که انجم بر تو میلرزد چو سیماب

۹۹

ز عالم نرگس چشمت فرو پوش

بکش این دو کمان تالالهٔ گوش

۱۰۰

بلندی دو عالم پستی تست

غرض از آفرینش هستی تست

۱۰۱

دو گیتی حور و از شعر تو بویی

دو عالم نور و از فرق تو مویی

۱۰۲

ز دو ابروت طاق چرخ بابی

ز دو گیسوت مهر و ماه تابی

۱۰۳

ز حُسنت جنّة القلبست پر نور

ز نورت جنّة الفردوس پرحور

۱۰۴

چو تو آسایش عقل و روانی

بحق آرایش هر دو جهانی

۱۰۵

چه کژ موییست در چشم تو افلاک

بیک یک مینگر لا تعدعیناک

۱۰۶

تواضع مینهد تاجی بتارک

اگر خواهی علّو و اخفض جناحک

۱۰۷

نظر درعکس این قوم اصفیااند

ولاتَطرُد که عکس نور مااند

۱۰۸

که اوّل زمرهیی نه واقف راز

ترادادند از نه حجره آواز

۱۰۹

سپهری را که بر اندازهٔ تست

کنون نه حجره پر آوازه تست

۱۱۰

بآخر نور آن حضرت علم زد

محمّد محو شد آنگاه دم زد

۱۱۱

ز امّت در سخن آمد زمانی

بدو بخشید امّت را جهانی

۱۱۲

چو کار امّتش از پیش برخاست

بحق خویش قرب خویش درخواست

۱۱۳

میان آندو حضرت دو کمان بود

ز احمد تا احد میمی میان بود

۱۱۴

چو در میمی که میگویی دو میمست

بهر یک میم یک عالم مقیمست

۱۱۵

چو این عالم در انعالم نهان شد

دومیم آمد یکی،‌ وحدت عیان شد

۱۱۶

چو آن میم دگر برخاست از پیش

احد ماند و فنا شد احمد از خویش

۱۱۷

ترا این سرّ که میگویم عیانست

قل ان کنتم تحبّون صدق آنست

۱۱۸

چوب از آمد از آنجا جانش آنجا

ایاز اینجایگه سلطانش آنجا

۱۱۹

نشست القصّه پیش صفّهٔ بار

همه مقصود او حاصل بیکبار

۱۲۰

سخن از جسم و از جانش برون گفت

که نحن السابقون الآخرون گفت

۱۲۱

چو تشریف لعمرک بر سر افکند

دو گیسوی مسلسل در برافکند

۱۲۲

بیک موی حقیقت آن مسلسل

محقق کرد نسخ دین اوّل

۱۲۳

همه خطها از آن در درج او بود

که دخل کلّ عالم خرج او بود

۱۲۴

زهی کونین عکس نور پاکت

خطاب از نه فلک روحی فداکت

۱۲۵

زهی کرسی درت را حلقه داری

ز دستت عرش اعظم خرقه داری

۱۲۶

کجا خورشید باشد سایه داری

ندارد سایه با خورشید کاری

۱۲۷

زهی در حلقهٔ گیسوت مضمر

برات هشت خلد و هفت اختر

۱۲۸

تو بنشسته طویل الحزن جاوید

ز تو هر ذرّه میتابد چو خورشید

۱۲۹

تنش از سایه زان معنی جدا بود

که دایم سایه پرورد خدا بود

۱۳۰

کسی کو در قیامت قطب مردانست

وزو هفت آسیای چرخ گردانست

۱۳۱

چو او را نیم جو هفت آسیا نیست

کند دست آس چون این کار مانیست

۱۳۲

چو این نه حجره را میکرد دست آس

وزو نه آسیای چرخ را پاس

۱۳۳

که داند تا دران منصب که او بود

چنان عالی چرا اینجا فرو بود

۱۳۴

ترا امّ القری کی در حسابست

نبی امّی ازامّ الکتابست

۱۳۵

چو دارد خط حق نقش دل خویش

چه بنویسد، چنان خطیش در پیش

۱۳۶

چو علم اوّلین و آخرین داشت

چه برخواند که ناخواندن ازین داشت

۱۳۷

چو سر بر خط نهادش عرش و کرسی

بسش این خط، دگر از خط چه پرسی

۱۳۸

خدا چون خواند در دارالسلامش

چه خواهد خواند این خواندن تمامش

۱۳۹

دلش چون غرق قرآن بود و اخبار

درین منصب چه خواهد کرد اشعار

۱۴۰

چو شد بیت الله و بیت المقدّس

ردیف این دو بیتش شعر من بس

۱۴۱

دم سحر حلال بیت دامست

که بیت لایقش بیت الحرامست

۱۴۲

اگر اوّل گل سرخش عرق کرد

ازان در آخرش زرّین طبق کرد

۱۴۳

که تا بر نام او زر میفشاند

گلاب از دیدهٔ تر میفشاند

۱۴۴

ازان گل صدورق شد در ره ناز

که تا آن صدورق از هم کند باز

۱۴۵

ازان یک یک ورق چون عاشق مست

صفات روی او خواند بصد دست

۱۴۶

چو بسیاری بود آن شرح عالی

فرو ریزد ز هم از سرّ جالی

۱۴۷

شنودی آنکه طشت آورد جبرئیل

نه برشق کرد صد را و بتعجیل

۱۴۸

چو عکس انداخت این طشت مثمن

ز عکسش گشت این نه طاس روشن

۱۴۹

مزین کرد آن طشت از دل او

چنانک آن طاق ازرق از گل او

۱۵۰

دل او میبشست این کی بود راست

که فردوس از دل او میبیاراست

۱۵۱

غلوّ قهر شرع موسوی بود

غلوّ لطف دین عیسوی بود

۱۵۲

یکی از قهر ملّت نفس میسوخت

یکی از لطف دین دل می بر افروخت

۱۵۳

چو قهر و لطف با هم معتدل شد

رسول ما طبیب نفس و دل شد

۱۵۴

چو او سلطان دارالملک جانست

سر موییش بیش از دو جهانست

۱۵۵

چو هفده موی شد در دین سپیدش

دو عالم سر بسر اندر امیدش

۱۵۶

چنان آن هفده مویش سایه انداخت

که هژده الف عالم سر بر افراخت

۱۵۷

چو نور هفده مویش موجزن شد

نماز هفده فرض مرد و زن شد

۱۵۸

خدا‌آن هفده میدانست از پیش

فریضه هفده کرده از همه بیش

۱۵۹

رخ او را و مه را اهل اقلیم

همی گفتند چون سیبی بدونیم

۱۶۰

چو سیب ماه را بشکافت ز انگشت

سخنها چون چراغی در دهان کشت

۱۶۱

چو گویی دید ماه آسمان را

شبی ز انگشت چوگان ساخت آن را

۱۶۲

چو زخمی شد ز چوگانش آشکاره

بیک ره گشت گوی مه دو پاره

۱۶۳

کنون از شوق انگشتش از آنگاه

گهی گوی و گهی چوگان شود ماه

۱۶۴

چو خورشید رخش افگند سایه

همای چرخ را بشکست مایه

۱۶۵

ز فرّ او از ان مه پاره آمد

که او خورشید صد مهپاره آمد

۱۶۶

ازان مه پارهٔ هست آسمان شد

که او مهپارهٔ هر دو جهان شد

۱۶۷

زهی روشن چراغی کوبانگشت

چراغ ماه را بر آسمان کشت

۱۶۸

زهی چشم و چراغ چرخ چارم

زهی نور دو چشم هفت طارم

۱۶۹

زهی برقبّه افلاک جایت

زهی بر فرق ساق عرش پایت

۱۷۰

اگر فر تو همچون فیض یزدان

بموری بگذرد گردد سلیمان

۱۷۱

تو بی شک از سلیمانی بسی بیش

منت پای ملخ آورده ام پیش

۱۷۲

ز من بپذیر زیرا کاین حکایت

ز تو کردند ره بینان روایت

۱۷۳

که پیغمبر که داغ کبریا داشت

یکی مُهر مدوّر بر قفا داشت

۱۷۴

بسی سر سبزی ونورش از آن بود

که در سرّ حقیقت آسمان بود

۱۷۵

ز مهر مُهر پشتت ای سرافراز

بصد پشتی بپشت افتادهام باز

۱۷۶

طمع دارم کزان مهر نبوّت

نهی بر کار من مهر مروت

۱۷۷

میان از بهر فرمان بسته دارم

که نامت حرز جان خسته دارم

۱۷۸

اگر من ذرّهام امیدوارم

که در پرده چو تو خورشید دارم

۱۷۹

سبکسارم کن ای پشت و پناهم

که از صد ره گران بار گناهم

تصاویر و صوت

خسرونامه به تصحیح و اهتمام احمد سهیلی خوانساری - عطار نیشابوری - تصویر ۸۴
خسرونامه عطار نیشابوری به تصحیح احمد سهیلی خوانساری نشر زوار - فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۸۷

نظرات

user_image
نادر..
۱۳۹۶/۰۷/۰۴ - ۰۴:۳۲:۵۰
اگر من ذرّه ام، امیدوارمکه در پرده چو تو خورشید دارم..
user_image
یزدانپناه عسکری
۱۴۰۲/۰۲/۰۷ - ۱۲:۱۸:۲۰
اگر فر تو همچون فیض یزدان / بموری بگذرد گردد سلیمان [درک فیض و صدور فیض]