عطار

عطار

بخش ۲۵ - خواستگاری شاه اصفهان از گل

۱

چنین گفت آن سخن سنج سخندان

کزو بهتر ندیدم من سخنران

۲

که چون شب روز شد وین مرغ پرزن

ز شب برچید پروین را چو ارزن

۳

فلک چون طیلسان سبز بر سفت

زمین در پرنیان سبز بنهفت

۴

شه خوزان نشسته بود برگاه

درآمد از سپاهان قاصد شاه

۵

خبر آوردش از شاه سپاهان

که شه همچون شکرگلراست خواهان

۶

بسازد کار آن شمع زمانه

کند شکّر ز خوزستان روانه

۷

که راه از بهر آب زندگانی

زدیم آب از گلاب اصفهانی

۸

سپاهان را تو بهروزی فرستی

که از گل شکرخوزی فرستی

۹

همه شهر سپاهان چار طاقست

ز وصل گل چه هنگام فراقست

۱۰

ز شادی بانگ نوش از ماه رفته

خرد بر تک چو باد از راه رفته

۱۱

همآوازان بهم همدرد گشته

هوا از آه مستان سرد گشته

۱۲

سپیده دم صبوحی دم نشسته

بروی روز بر شبنم نشسته

۱۳

عطارد نامهٔ تو ساز کرده

سماع زهروی آغاز کرده

۱۴

ز شکّر دُرفشان گلرنگ چشمه

ز مستی شیرگیر آهو کرشمه

۱۵

ز شادی هیچ باقی نیست امروز

مگر گل زانک گل باید بنوروز

۱۶

چو زین معنی بگل آمد پیامی

که شاه آن مرغ را بنهاده دامی

۱۷

ز خوزستان شکر را میکند دور

ز صد ماتم بتر میسازدش سور

۱۸

همه کار عروسی میکند راست

بپیش ماه سوسی میکند راست

۱۹

ازین غم آتشی در جان گل زد

جهان صد خار در شریان گل زد

۲۰

جهان از دل چو بحر آتشش ساخت

فلک یکبارگی دست خوشش ساخت

۲۱

بگردون بر رسید آه گل از دل

پرآتش شد تهیگاه گل از دل

۲۲

نشسته مشک کنده ماه خسته

دلش برخاسته بگشاده بسته

۲۳

شکر آورده زیر حلقهٔ میم

شخوده برگ گل از فندق سیم

۲۴

دلی و صد هزاران آتش رشک

رخی و صد هزاران دانهٔ اشک

۲۵

بیامد پیش گلرخ دلربایی

که بهر عقد بستاند رضایی

۲۶

چو گل را دید زیر خون بمانده

دلش با خون بهم بیرون بمانده

۲۷

سمنبر پیرهن چون گل دریده

ز نرگس لاله را جدول کشیده

۲۸

نشسته در میان خون بخواری

وزو برخاسته از جمله زاری

۲۹

شنوده از عروسی هر سخن را

از آن ماتم گرفته سروبن را

۳۰

سخن در شاهراه گوش رفته

خرد از شاهراه هوش رفته

۳۱

نه در دل رای ونه در عقل تدبیر

بگفته بر دو عالم چار تکبیر

۳۲

هوای هرمزش افگنده درجوش

وجود گلرخش گشته فراموش

۳۳

چو آینده چنان دید آن صنم را

زغم دربسته کرد آن لحظه دم را

۳۴

نزد دم تن زد و لختی بیاسود

که تا آن تاج برتختی بیاسود

۳۵

نگار تلخ پاسخ، در بر ماه

بشیرینی پیامی دادش از شاه

۳۶

که خود را هشت جنت نقد بینم

چو شکّر زیر گل در عقد بینم

۳۷

ترا این عقد در عقبیست رانده

تو چون عقد گهر در عقد مانده

۳۸

نباید بود گل را سرگران گشت

که نتواند کس از رسم جهان گشت

۳۹

تو خورشیدی ترا ماهی بباید

تو خاتونی ترا شاهی بباید

۴۰

همه کس را بجفتی اشیاقست

که بی جفتی خدایست آنکه طاقست

۴۱

اگر چون دیگران جفتی کنی تو

بخوبی طاقی و جفتی زنی تو

۴۲

بباید جفت را برجان نهادن

چو جفتی جفته در نتوان نهادن

۴۳

چو مردم در بر جفتی طرب کن

پری جفتی مگر جفتی طلب کن

۴۴

چو ابرویی تو طاق از چشم آخر

همی جفتی طلب چون چشم آخر!

۴۵

چو شمعم سوختی ای مه چگویم

بده پروانه تا باشد بکویم

۴۶

گلش گفتا شهم دیوانه خواهد

که از شمعی چو من پروانه خواهد

۴۷

ز نطع خود برون ره مینخواهم

چه پروانه دهم شه می نخواهم

۴۸

یقین دانم که نبود شاه خواهان

که گل گردد گلابی در سپاهان

۴۹

نه بر نطع عروسی راه خواهم

نه رخ بر شه نهم نه شاه خواهم

۵۰

نه با او میل در میدان کشم من

نه با او اسپ در جولان کشم من

۵۱

پیاده میروم چون دلفروزی

بفرزینی رسم در نطع روزی

۵۲

گر او را پیل بالازر عیانست

مرازو، پیل بندی، در میانست

۵۳

شه از من در غریبی مبتلا باد

و یا شهمات این نطع دو تا باد

۵۴

چو آن زن پاسخ از گلرخ چنان یافت

سبک دل را چو مستان سرگران یافت

۵۵

دلش در نفرتی دید ونفوری

وزو نزد یکیی جستن چو دوری

۵۶

زن آمد پیش شاه و گفت آن ماه

نخواهد بود هرگز جفت آن شاه

۵۷

چو گویی جفت گیر اوسوک گیرد

نه زان مرغست کوکاووک گیرد

۵۸

چو سوسن ده زبان شد گل بیکبار

که آزادم چو سوسن من ازین کار

۵۹

نه جفتی خواهم و نه جفت گیرم

وگر چون آتشی بی جفت میرم

۶۰

چه گر آتش ز بی جفتی بمیرد

بسوزد هرکه با او جفت گیرد

۶۱

ازان چون آتشی فارغ زجفتم

که نم در ندهم و در آب خفتم

۶۲

چه گر خاکم نگردد گرد آخر

پدر نپسنددم در درد آخر

۶۳

شه خوزان از آن پاسخ چنان شد

که گویی مغز او از استخوان شد

۶۴

برای کار آنسرو چمن را

بخواند او فیلسوف رایزن را

۶۵

بدو گفتا چه جویم در مضیقی

زمانی خون این خور از طریقی

۶۶

نگین دل چنان در بند اینست

که دل دربند او همچون نگینست

۶۷

حکیمش گفت رای تو نکوتر

که خسرو برترست و من فروتر

۶۸

ولی هرچ آن بناکامی کنی ساز

اگر نورست نوری ندهدت باز

۶۹

بنامی کار برخامی منه تو

اساسی را بناکامی منه تو

۷۰

چو زین اندیشه غمناکست شهزاد

نباید بر دل، این اندیشه ره داد

۷۱

چو وقت کشت شاخی را دهی پیچ

توان کشتن ولی برندهدت هیچ

۷۲

چو گل را ناخوشی میآید از جفت

چو پسته لب بباید بست از این گفت

۷۳

خوشی چندانکه گویی بیش باید

همه عالم برای خویش باید

۷۴

قضا تدبیر ما بر هم شکستست

گشاد کارها بر وقت بستست

۷۵

اگر صد موی بشکافم ز تدبیر

برون نتوان شدن مویی ز تقدیر

۷۶

بباید نامهیی آغاز کردن

ازین اندیشه دل پرداز کردن

۷۷

سخن گفتن چو شکّر از دل آنگاه

فرستادن بدست قاصد شاه

۷۸

خوش آمد شاه را زان رای عالی

بجای آورد آنچ او گفت حالی

۷۹

دبیری آمد و نامه ادا کرد

بنای نامه بر نام خدا کرد

۸۰

پس از گل کرد حرفی چند آغاز

که ممکن نیست کردن این گره باز

۸۱

که گر با گل بگویم این سخن را

در آویزد بگیسو خویشتن را

۸۲

توان کرد از چنین یاری تحاشی

سزد گر در چنین کاری نباشی

۸۳

ترا گر گل نباشد غم نیاید

سپاهان را ز یک گل کم نیاید

۸۴

پدر شویی که او جوید رضا داد

اگر دختر ترا خواهد ترا باد

۸۵

چو بنوشتند و نامه درنوشتند

ز مشک و عنبرش مهری سرشتند

۸۶

سپردندش بدست قاصد شاه

نهاد آن مرد قاصد پای در راه

۸۷

برشه رفت و چون شه نامد برخواند

ز هر قصری بزرگان را بدرخواند

۸۸

ز خشم شاه خوزستان سخن گفت

که طاقم کرد شه زان سیمتن جفت

۸۹

زبانم داد تا گل یارم آید

چو دل او داردم دلدارم آید

۹۰

چو شکّر هر دو باهم دوست باشیم

چو پسته هر دو در یک پوست باشیم

۹۱

ز گل چون دیده بر سر باشمش من

وکیل خرج شکّر باشمش من

۹۲

کنون از گفتهٔ خود سرگران شد

زبون آن سبک دل چون توان شد

۹۳

وفا جستن ز تر دامن محالست

که دوران وفاراخشک سالست

۹۴

بسی نام وفا گوشم شنیدست

ولی هرگز ندیدم، تا که دیدست

۹۵

خبر هست از وفا لیکن عیان نیست

وفاگر هست قسم این جهان نیست

۹۶

منم امروز شمع پادشاهان

ز من در پرده مینازد سپاهان

۹۷

اگر بر کین من آرد جهان دست

کنم کوری دشمن را جهان پست

۹۸

وگر کژبازد این خاکستری نطع

ببیند نطع و خاکستر علی القطع

۹۹

بچشمم هفت دریا جز کفی نیست

ز چشمم هفت دوزخ جز تفی نیست

۱۰۰

جهان گر آب گیرد من بشولم

از آن معنی که نرسد بر پژولم

۱۰۱

ز شمشیرم کبودی آشکارست

که بحری گوهری و آبدارست

۱۰۲

گر آبستن ز من اندیش گیرد

چنین راه عدم در پیش گیرد

۱۰۳

مه نو گرچه بس کهنه عزیزست

بپیش رای من نو کیسه چیزست

۱۰۴

نمیبینی که در کسب شعاعی

کند منزل بمنزل انتجاعی

۱۰۵

که باشد شاه خوزستان که امروز

بگردد از چو من شاهی دل افروز

۱۰۶

ز بد نامی هوای جنگ دارد

ز دامادی شاهی ننگ دارد

۱۰۷

چرا دل را ازو دردی نمایم

من او را این زمان مردی نمایم

۱۰۸

بگفت این و سپه بیرون فرستاد

ز هامون گرد بر گردون فرستاد

۱۰۹

ز هر جانب چو آتش لشکر آمد

بگردون گرد بر گردون برآمد

۱۱۰

ز لشکرگاه بانگ نای زرّین

برآمد تا بلشگرگاه پروین

۱۱۱

دمی صد کوس در صد جای میکوفت

علم بر وزن هر یک پای میکوفت

۱۱۲

ز زیر گرد عکس تیغ میتافت

چو سیاره ز زیر میغ میتافت

۱۱۳

ز بس لشکر که با هم انجمن شد

چو دریا کوه آهن موجزن شد

۱۱۴

زمین از پای اسپان خاک میریخت

هوا چون خاک بیزان خاک میبیخت

۱۱۵

چو شب در پای اسپ اشکال آمد

قراضه با سر غربال آمد

۱۱۶

ز زیر قلعهٔ این چرخ گردان

ز لب زنگی شب بنمود دندان

۱۱۷

هزاران مرغ زیر دام رفتند

ز قصر نیلگون بر بام رفتند

۱۱۸

بصد چشم چو نرگس هر ستاره

باستادند بر لشکر نظاره

۱۱۹

چو شب از خرگه گردون برون شد

ستاره چون دم اسپان نگون شد

۱۲۰

زبان برداشت مرغ صبحگاهی

منادی کرد از مه تا بماهی

۱۲۱

چو مردم را ز روز آگاه کردند

بفال نیک عزم راه کردند

۱۲۲

براندند از سپاهان شاه و لشکر

بخوزستان شدند از راه یکسر

۱۲۳

چو زیشان شاه خوزستان خبر یافت

سپاهی کردگرد و کار در یافت

۱۲۴

میان دربست بر کین شاه خوزی

خزانه در گشاد و داد روزی

۱۲۵

اگر گنجی نبخشی بر سپاهت

سپه بی گنج کی دارد نگاهت

۱۲۶

بسیم و زر سپه را کرد قارون

ز خوزستان سپاه آورد بیرون

۱۲۷

همه روی زمین لشکر کشیدند

دو رویه صفدران صف برکشیدند

۱۲۸

گروهی را بکف شمشیر برّان

ز خشم دشمنان چون شیر غرّان

۱۲۹

گروهی با سنانهای زره سم

ز سر تا پای در آهن شده گم

۱۳۰

گروهی نیزهها بر کف گرفته

جهانی نیستان در صف گرفته

۱۳۱

گروهی بی محابا ناوک انداز

ز کینه سر کشان را سینه پرداز

۱۳۲

گروهی خشت و ناچخ تیز کرده

ترش استاده شورانگیز کرده

۱۳۳

گرفته یک طرف شیران جنگی

کمان چاچی و تیر خدنگی

۱۳۴

گرفته یک گُرُه گرز گران را

گشاده دست و بر بسته میان را

۱۳۵

دو رویه هندوان جوشان تر از نیل

شده آیینه زن از کوههٔ پیل

۱۳۶

بغرّیدن بگوش آمد چنان کوس

که گفتی با زمین خورد آسمان کوس

۱۳۷

چنان آواز او در عالم افتاد

که گفتی هر دو عالم برهم افتاد

۱۳۸

ز مغرب تا بمشرق مرد بگرفت

ز هامون تا بگردون گرد بگرفت

۱۳۹

چو چرخ از گرد میغی بست هموار

ز بانگ کوس رعد آمد پدیدار

۱۴۰

ز شمشیر سرافگن برق میجست

ز پیکان زره سم راه بربست

۱۴۱

از آن میغ و از آن رعد و از آن برق

پر از باران خونین غرب تا شرق

۱۴۲

همه روی زمین شنگرف بگرفت

ز خون هر سوی رودی ژرف بگرفت

۱۴۳

زمین از خون مردان موج زن گشت

سپر چون خشت و جوشنها کفن گشت

۱۴۴

زهر سو کشته چندانی بپیوست

که راه جنگ بر لشکر فرو بست

۱۴۵

تن از اسپ و سر از تن سرنگون شد

فلک صحرا زمین دریای خون شد

۱۴۶

ز عهد نادرست چرخ دوّار

شه خوزان شکسته شد بیکبار

۱۴۷

چو مرغ خانگی از هیبت باز

هزیمت شد بسوی شهر خود باز

۱۴۸

همه شب کار جنگ روز میساخت

چو شمعی مضطرب با سوز میساخت

۱۴۹

در آنشب گل بیامد پیش دایه

چو خورشیدی که آید پیش سایه

۱۵۰

پراکنده شده در سوز رشکش

بنات النعش از پروین اشکش

۱۵۱

مژه چون سوزنی در خون سرشته

که نتوان بست این تب را برشته

۱۵۲

شده از دست دل سر رشتهٔ من

که نتوان دوخت این برهم بسوزن

۱۵۳

اگر شه شهر خوزستان بگیرد

گل عاشق از این خذلان بمیرد

۱۵۴

بر هرمز دل افروزیم نبود

چنان رویی دگر روزیم نبود

۱۵۵

بچربی دایه گفتش تو مکش خویش

که شب آبستنست و روز در پیش

۱۵۶

اگرچه هست ترس امید میدار

دل اندر مهر آن خورشید میدار

۱۵۷

اگر طاوس،‌ ماری در پی اوست

وگر خرماست خاری در پی اوست

۱۵۸

چو هرمز نقد داری عقد میساز

مسوز از نسیه و با نقد میساز

۱۵۹

بسا کس کز هوس جوبی فرو برد

درآمد دیگری و آب او برد

۱۶۰

ز تو شاه سپاهان مانده در جنگ

چو شکّر هرمزت آورده در تنگ

۱۶۱

یکی بهر تو در رنجی نشسته

دگر یک بر سر گنجی نشسته

۱۶۲

یکی در عشق رویت میزند تیغ

دگر یک را ز تو کاری بآمیع

۱۶۳

کنون باری در شادیت بازست

که ازتو تا بغم راهی درازست

۱۶۴

ز جان افروز دل خوش دار امروز

مباش از دی و از فردا جگر سوز

۱۶۵

بجز امروز نقد ما حضر نیست

که دی بگذشت و از فردا خبر نیست

۱۶۶

ز گفت دایه گل در شادی آمد

وزو چون سرو در آزادی آمد

۱۶۷

چو در روز دوم این طاس زرّین

بریخت از طشت زر سیماب پروین

۱۶۸

هزیمت شد سپاه زنگ یکسر

زمین شد سندروسی رنگ یکسر

۱۶۹

خروشی از پگه خیزان برآمد

ز صحرا بانگ شبدیزان برآمد

۱۷۰

دو روبه بانگ کوس از دور برخاست

ز حلق نای صوت صور برخاست

۱۷۱

ز بس مردم که آن ساعت زمین داشت

قیامت گوییا پنهان کمین داشت

۱۷۲

جناح و قلب از هر سوی شد راست

ز سینه چون جناحی، قلب برخاست

۱۷۳

پی هم لشکری چون قطره از میغ

ستاده با هزاران تیغ یک تیغ

۱۷۴

چنان درهم شده رمح زره سم

که کرده روشنی ره بر زمین گم

۱۷۵

اگر سیماب باریدی چو باران

بماندی بر سنان نیزه داران

۱۷۶

ز بس چستی که بر سرهای نیزه

نگه میداشتی سیماب ریزه

۱۷۷

سپه داران سپه در هم فگندند

صلای مرگ در عالم فگندند

۱۷۸

چو برگ گندنا تیغی ربودند

ز تن چون گندناسر میدرودند

۱۷۹

ز بس خون کرد و لشکر ریخت در راه

ز عکس خون شفق شد چهرهٔ ماه

۱۸۰

ز خون و خوی مشام خاک بگرفت

زمین را ره نماند افلاک بگرفت

۱۸۱

جهان از سرکشان آن روز جان برد

زمین از گرد، سربر آسمان برد

۱۸۲

بآخر با دلی چون شمع سوزان

شکسته خواست آمد شاه خوزان

۱۸۳

ندادش دست دولت هیچ یاری

ز بی دولت نیاید شهریاری

۱۸۴

ستاده بود هرمز بر کناری

میان در بسته در زین راهواری

۱۸۵

کمندش فتح بر فتراک بسته

سمندش ماه نو بر خاک بسته

۱۸۶

یکی خودی چو آیینه بسربر

یکی جوشن پلنگینه ببر در

۱۸۷

بشمشیر آتش از آهن فشانده

چو کوهی سیم در آهن بمانده

۱۸۸

تکاور را ز پیش صف برانگیخت

ز لب از کین چو دریا کف برانگیخت

۱۸۹

بسرسبزی درآمد چون درختی

مبارز خواست و جولان کرد لختی

۱۹۰

ظفر با تیغ او همپشت میشد

حسودش کفش در انگشت میشد

۱۹۱

چنان بانگی برآورد از جگرگاه

که در لرز اوفتاد از کوه تا کاه

۱۹۲

ز بانگ او سپه در جست از جای

نمیدانست یک پر دل سر از پای

۱۹۳

جوانی بود بهزاد از سپاهان

که بودی پهلوان پادشاهان

۱۹۴

به پیش هرمز آمد تیغ در دست

بتندی نعره زد چون شیر سرمست

۱۹۵

که من سالار گردان نبردم

کجادر چشم آید هیچ مردم

۱۹۶

اگر یک مرد در چشمم نماید

درون آینه جسمم نماید

۱۹۷

جهان جز من جهانداری ندارد

وگر دارد چو من باری ندارد

۱۹۸

بگفت این و گشاد از بر کمند او

بشه رخ اسپ را بر شه فگند او

۱۹۹

درآمد هرمز و بگشاد بازو

همی برد از تنورش در ترازو

۲۰۰

بزد بهزاد را بر سینه ناچخ

بیک ضربت فرستادش بدوزخ

۲۰۱

چو زخمش بر دل بهزاد آمد

با حسنت از فلک فریاد آمد

۲۰۲

عزیو اهل خوزستان چنان شد

که رعدی از زمین بر آسمان شد

۲۰۳

برینسان مرد میافگند بر راه

که تا افگنده شد افزون ز پنجاه

۲۰۴

شفق میریخت تیغش همچو باران

وزو چون برق سوزان تیغداران

۲۰۵

ز بس خون کو فشاند از دشمن خویش

خلوقی کرد جوشن بر تن خویش

۲۰۶

سراپای اوفتاده راه بر سر

ز هر بی سر تنی بنگاه بر سر

۲۰۷

چو هرمز دشت خوزان پر ز خون کرد

علم شاه سپاهان سرنگون کرد

۲۰۸

شکست آمد برو و شد هزیمت

گرفتند آن سرافرازان غنیمت

۲۰۹

نه چندان یافتند آن قوم هر چیز

که حاجتشان بود هرگز دگر نیز

۲۱۰

شه آنگه خواند هرمز را باعزاز

ز هر سو پیش میدادند ره باز

۲۱۱

درآمد هرمز از در شادمانه

ثنا گفتش بسی شاه زمانه

۲۱۲

سپهداری آن لشکر بدو داد

بدست خویشتن افسر بدو داد

۲۱۳

بدو گفتا ندانستیم هرگز

که دستانیست رستم پیش هرمز

۲۱۴

تویی پشتی سپهداران دین را

تویی مردی، همه روی زمین را

۲۱۵

ظفر نزدیک بادت چشم بددور

حسودت مانده در ماتم تو در سور

۲۱۶

گر این سرکش نبودی پای برجای

نماندی تاج بر سر تخت بر پای

۲۱۷

کدامین بحر و کان را این گهر بود

کدامین باغبان را این پسر بود

۲۱۸

بطلعت چهرهٔ جمشید داری

بچهره فرّهٔ خورشید داری

۲۱۹

ازین علم و ازین فرّ و ازین زور

شود صد پیل پیشت بر زمین مور

۲۲۰

خدا داند که تااین کار چونست

که این کار از حساب ما برونست

۲۲۱

چو شاه از حد برون بنواخت او را

کسی کردش بر اسپ و ساخت او را

۲۲۲

برشه منظری پرداختندش

جدا هر یک نثاری ساختندش

۲۲۳

درخت دولت او بارور شد

شهنشاهیش آخر کارگر شد

۲۲۴

جهان پرموج کار و بار او بود

زبان خلق در گفتار او بود

۲۲۵

گل از شادی او در ناز مانده

زخنده هر دو لعلش باز مانده

۲۲۶

ز درج لعل مرجان مینمود او

جهانی را ز لب جان میفزود او

۲۲۷

چو یک چندی برآمد چرخ جانباز

ز سر در بازیی نو کرد آغاز

۲۲۸

فلک بازیگرست و تو چو طفلی

که مغرور خیال علو و سفلی

۲۲۹

چو تو با کعب او بسیار افتی

بنظّاره روی در کار افتی

۲۳۰

چو تو طفلی برو از دور میباش

وگرنه تا ابد مغرور میباش

تصاویر و صوت

خسرونامه عطار نیشابوری به تصحیح احمد سهیلی خوانساری نشر زوار - فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۱۹۶
خسرونامه به تصحیح و اهتمام احمد سهیلی خوانساری - عطار نیشابوری - تصویر ۱۹۳

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۴/۲۸ - ۰۹:۳۷:۴۶
بیت: 92غلط: سرگرداندرست: سرگرانبیت: 123غلط: ساهیدرست: سپاهیبیت: 178غلط: گند نادرست: گندنابیت: 216غلط: ب رجایدرست: برجای
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.