عطار

عطار

بخش ۲۶ - طلب کردن قیصر باج و خراج از پادشاه خوزستان و رفتن هرمز به رسولی

۱

الا ای فاخته خوش حلقی آخر

ز حلقت جانفزای خلقی آخر

۲

گهر داری درون دل برون ریز

ز حلق خویش در صد حلقه خون ریز

۳

سخن را ساز ده آواز بگشای

چو بستی طوق معنی راز بگشای

۴

بهر بانگی جهانی را بر افروز

بهر دم شمع جانی را برافروز

۵

چو ترک دانهٔ دنیی گرفتی

قفس بشکستی و عقبی گرفتی

۶

کنون گر قصهیی داری ادا کن

همه بیگانگان را آشنا کن

۷

سخن سنجی که دادی در سخن داد

چنین کرد آن سخن سنج این سخن یاد

۸

که قیصر آنکه هرمز را پدر بود

که از گردون برفعت بیشتر بود

۹

بوقت او نبود افزون از او شاه

جهان افروخت بر گردون ازو ماه

۱۰

فلک اجری خور دیوان او بود

خراج چند کشور آن او بود

۱۱

ز دارالملک خود فرمانبری شاد

بسوی شاه خوزستان فرستاد

۱۲

که گر خواهی که یابی تخت و تاجت

ز من باید پذیرفتن خراجت

۱۳

برون کن دخل خوزستان و بفرست

که نام تو درون آمد بفهرست

۱۴

سر از فرمان مپیچ و پیروی کن

چو سر بر خط نهادی خسروی کن

۱۵

اگر یک موی از ما سر بتابی

زمین بر سر کنی و سر نیابی

۱۶

از آن پاسخ دل شه شد چنان تنگ

که از دلتنگیش آمد جهان تنگ

۱۷

دمش سردی گرفت و روی زردی

سیه کردش سپهر لاجوردی

۱۸

بزرگان را بپیش خویشتن خواند

بپیش خرده گیران این سخن راند

۱۹

که قیصر باج میخواهد ز کشور

وگر ندهم بلا بینم ز قیصر

۲۰

نه در جنگش برآشفتن توانم

نه باج او پذیرفتن توانم

۲۱

کسی نیست این زمان در پادشاهی

که نیست از قیصرش صاحب کلاهی

۲۲

بر او من چون برون آیم زمانی

که بر جانم برون آید جهانی

۲۳

بزرگی بود حاضر رهنمایی

بغایت خرده دان مشکل گشایی

۲۴

بسی شادی و غم در کون دیده

فساد عالم از هر لون دیده

۲۵

ز غم برخاسته دل در بر او

نشسته برف پیری بر سر او

۲۶

زبان از فکر خاموشی بدر کرد

دهان رادر سخن دُرج گهر کرد

۲۷

بشه گفت ای سپهرت آشیانه

جناب آسمانت آستانه

۲۸

سخای بحر وحلم کوه بادت

شکست لشکر اندوه بادت

۲۹

چو روی فال گیرد شهریاری

بیابد پشت گرمی روزگاری

۳۰

نه هرگز پشت گرداند از آن روی

نه روی آنکه پشت آرد از آن سوی

۳۱

تو این دم فال از هرمز گرفتی

چنین فالی کجا هرگز گرفتی

۳۲

در این جنگ کزو آمد فرازت

شود زوهم در این صلح بازت

۳۳

چو هرمز در سخن گفتن کسی نیست

بسی میداند و عمرش بسی نیست

۳۴

چنان آزاده و بسیار دانست

کز آزادی چو سوسن ده زبانست

۳۵

زبان ترکی و رومی و تازی

همه میآیدش در چشم بازی

۳۶

چواین زیبا سخن رومی زبانست

اگر او را فرستی لایق آنست

۳۷

رسولی را بر قیصر فرستش

خزانه درگشای وزر فرستش

۳۸

بزر اقلیمت از قیصر نگهدار

که از زر همچو زر گردد همه کار

۳۹

چو زر در مغز داری دوست داری

وگرنه هرچه داری پوست داری

۴۰

بباید سیم و زر چندین شتروار

جواهر پیل بالا دُر بخروار

۴۱

زهر در جامههای سخت زیبا

لباس زرنگار و تخت دیبا

۴۲

بخور و صندل و مشک تتاری

عبیر وعنبر و عود قماری

۴۳

غلامی صد که در صاحب جمالی

فلکشان خاک بوسد در حوالی

۴۴

بسحر تنگ چشمی جان فزوده

جهان در چشمشان مویی نموده

۴۵

سمندی صد سبق برده ز افلاک

بتک در چشم کرده بادرا خاک

۴۶

جهانی برق را پیشی دهنده

چو برقی صد جهان زیشان جهنده

۴۷

کنیزی صد ز ماه افزون بهاتر

ز خورشید فلک نیکو لقاتر

۴۸

نمودی دستبردی عقل و جان را

بسرپایی درآورده جهان را

۴۹

قبایی و کلاهی سخت فاخر

مرصع کرده از درّ و جواهر

۵۰

بدینسان تحفهیی از گنج گوهر

روان کن باسواران سوی قیصر

۵۱

چو قیصر گنج نپذیرد ز هرمز

خراج تو نخواهد نیز هرگز

۵۲

ترا از مصلحت آگاه کردم

تو به دانی سخن کوتاه کردم

۵۳

خوش آمد رای او، شه را چنان کرد

همه چون جمع شد هر یک نشان کرد

۵۴

یکی گنجی چو کوه زربیاراست

کنیزان را بصد زیور بیاراست

۵۵

چو کوهی سیم در گنج حصاری

شدند آن ماهرویان در عماری

۵۶

کله بر ماه چون سرو خرامان

کمر بستند بر خوی غلامان

۵۷

چو ماه تیزرو بر پشت باره

شدند آن مشتری رویان سواره

۵۸

وزان پس داد تشریفی بهرمز

که خورشید آن ندیده بود هرگز

۵۹

رسالت را چو بس درخور گرفتش

وداعش کرد و پس در بر گرفتش

۶۰

روان شد هرمز از خوزان چنان زود

که برقی چون رود برقی چنان بود

۶۱

چگویم عاقبت چون ره بسر شد

پسر آمد باقلیم پدر شد

۶۲

بیک ره صاحب اقبالی بصد ناز

فرستادند باستقبال او باز

۶۳

چو روز دیگر این چرخ دو تا پشت

نمود از آینه صد گونه انگشت

۶۴

بصد اعزاز هرمز را چو فرمود

فرود آمد ز رنج ره بیاسود

۶۵

چو شاه آگه شد ا زدُرّ شب افروز

بپیش خویشتن خواندش همانروز

۶۶

درآمد هرمز و پیشش زمین رفت

زبان بگشاد وبر شاه آفرین گفت

۶۷

از آن پس تحفهٔ شه پیش او برد

بیک ره عرضه داد و سر فرو برد

۶۸

چو قیصر دید چندان تحفه در پیش

ندید آزردن آن شاه در خویش

۶۹

چو هرمز را بدید آن شاه از دور

چو خورشیدی دلش زد موج از نور

۷۰

برو میتافت صبح آشنایی

پدید آمد دلش را روشنایی

۷۱

درو حیران بماند از بسکه نگریست

ز کس پنهان نماند از بسکه بگریست

۷۲

ولیکن اشک را پوشیده میداشت

برویش چشم را دزدیده میداشت

۷۳

مهی میدید چون سروی قباپوش

ز ماه او دلش از مهر زد جوش

۷۴

بجان در عهد بستن آمد او را

رگ شفقت بجستن آمد او را

۷۵

نهاد از بس گرستن دست بر روی

که لشکر بود استاده زهر سوی

۷۶

عجبتر آنکه هرمز نیز در حال

گشاد از پیش یکیک مژه قیفال

۷۷

نکو گفت این مثل پیر یگانه

که مهر وخون نخسبد در زمانه

۷۸

ز خون چشم آن شهزاده و شاه

روان شد خون زهر چشمی بیک راه

۷۹

بسی بگریستند آن نامداران

بخندیدند پس چون گل ز باران

۸۰

ندانستند تا آن گریه از چیست

نشد معلوم تا آن خنده از کیست

۸۱

زمانه شاه را فرزند میداد

پدر را با پسر پیوند میداد

۸۲

قضا را مادر هرمز ز منظر

بدید از دور روی آن سمنبر

۸۳

چو روی آن شکر لب دید از کاخ

روان شد شیر پستانش بصد شاخ

۸۴

دلش برخاست چشمش سیل انگیخت

عرق بر وی نشست و شیر میریخت

۸۵

ز کس نخرید دم وز مهر آن شاه

جهان بفروخت زیر پرده چون ماه

۸۶

دلش در بر چو مرغی مضطرب شد

چو گردون بیقرار و منقلب شد

۸۷

بتان در گرد او هنگامه کردند

ز جان صد جام خون بر جامه کردند

۸۸

گلاب تازه بر ماهش فشاندند

ز نرگس اشک بر راهش فشاندند

۸۹

چو کوه سیم از آن باهوش آمد

چو دریایی دلش در جوش آمد

۹۰

زبان بگشاد کاین برناکه امروز

بپیش شه درآمد عالم افروز

۹۱

مرا فرزند اوست و این یقینست

وگرشه را بپرسی هم چنینست

۹۲

مرا شمع دل و چشم و چراغ اوست

فروغ سینه ونور دماغ اوست

۹۳

نهادم جمله بگرفت آتش او

بسر گشتم ز زلف سرکش او

۹۴

چنان مهریم ازو در دل برافروخت

که ماه، افروختن زوخواهد آموخت

۹۵

چنان جان در ره پیوند او ماند

که یکیک بند من در بند او ماند

۹۶

ز سر تا پای، گویی قیصرست او

مگر بحرست قیصر گوهرست او

۹۷

نظیر هر دو تن در هفت اقلیم

نبیند هیچکس سیبی بدونیم

۹۸

مرا باری قرار از دل ببرده‌ست

به دست بیقراری در سپرده‌ست

۹۹

گرفتم دیوزد بر من چنین تیر

چرا ریزد ز پستانم چنین شیر

۱۰۰

گرفتم نفس زد بر جان من راه

چرا ماند بقیصر روی آن ماه

۱۰۱

گرفتم من نمییابم نشان زو

چرا شد شاه قیصر خونفشان زو

۱۰۲

یقین دانم که کاری بس شگفتست

که گردون با دل من درگرفتست

۱۰۳

بگفت این و خروشی سخت دربست

شه از آواز او از تخت برجست

۱۰۴

ز صدر پیشگه بر منظر آمد

وزان پس پیش آن سیمین برآمد

۱۰۵

بدید او را چنان گفتش چه بودست

بگفتند آنچه او را رونمودست

۱۰۶

چو شاه او را چنان سرگشته میدید

همه جامه ز شیر آغشته میدید

۱۰۷

نخست آن قصه را غوری چه جوید

همان افتاده بود او را چگوید

۱۰۸

بزیر پرده بنشست و ندانست

که در پرده چه بازیها نهانست

۱۰۹

کنیزک را بخواند آنگاه قیصر

که با من حال خود برگوی یکسر

۱۱۰

بگو تا از کجاداری تو پیوند

که هرمز را نهادی نام فرزند

۱۱۱

بگو تا خود ترا فرزند کی بود

بجز با من کست پیوند کی بود

۱۱۲

اگر رازی نهان در پرده داری

بگو با من چرا دل مرده داری

۱۱۳

چرا دردی که درمانش توان کرد

بنادانی ز من باید نهان کرد

۱۱۴

گرت رازیست با من در میان نه

که فرمودت که مهری بر زبان نه

۱۱۵

کنیزک گفت کای دارای ثانی

چو خضرت باد دایم زندگانی

۱۱۶

سخن بشنو بدان و باش آگاه

که آن وقتی که سوی حرب شد شاه

۱۱۷

مرادر پرده از شه گوهری بود

درخت قیصری را نوبری بود

۱۱۸

چو آتش کرد خاتون قصد جانش

که برگیرد چو شمعی از میانش

۱۱۹

فلان سرّیت برد او را سحرگاه

نمیدانم برین قصّه دگر راه

۱۲۰

کنون ز‌ آن وقت قرب بیست سالست

عجب حالیست یارب این چه حالست

۱۲۱

شه از گفت کنیزک ماند خیره

دو چشم نور بخشش گشت تیره

۱۲۲

چو شمعش آتشی بر فرق آمد

تنش در آب اشکش غرق آمد

۱۲۳

فشاند از چشم جیحون را بزاری

براند از خشم خاتون را بخواری

۱۲۴

در آن اندیشه چون لختی فرو رفت

درآمدمهر و گفتی هوش ازو رفت

۱۲۵

یکی را گفت تا هرمز درآمد

زمین بوسید ونزد قیصر آمد

۱۲۶

دعا کرد آفرین خواند و ثنا گفت

که دولت باد و پیروزی ترا جفت

۱۲۷

ز دوران مدتی جاوید بادت

چو گردون سایهٔ خورشید بادت

۱۲۸

شه از دیدار و گفتارش فرو ماند

دعای چشم بد بروی فرو خواند

۱۲۹

بدو گفت ای هنرمند هنر جوی

مرا از زاد و بوم خویش برگوی

۱۳۰

بگو تا ازکدامین زاد وبودی

مرا زین حال آگه کن بزودی

۱۳۱

نشان پادشاهی بر تو پیداست

کژی هرگز نکو نبود بگو راست

۱۳۲

چو هرمز شد ز گفت شاه آگاه

تعجب کرد زان پرسیدن شاه

۱۳۳

زبان بگشاد و گفت ای شاه هشیار

ز من این راز پرسیدند بسیار

۱۳۴

ترا این شک که افتادست در پیش

مرا پیش از تو افتادست در خویش

۱۳۵

بسی کردند هر جای این سؤالم

چه گویم چون نشد معلوم حالم

۱۳۶

مرا در شهر خوزان مهربانیست

که باغ خاص شه را باغبانیست

۱۳۷

مرا پرورد و علم آموخت بسیار

چو جانم گوش داشت از چشم اغیار

۱۳۸

ز من هیچ از نکویی بازنگرفت

ولی باوی دل من ساز نگرفت

۱۳۹

نه مانندست چهر او بچهرم

نه بر وی میبجنبد هیچ مهرم

۱۴۰

عجب درماندهام در کار خود من

که بی پیوندم از روی خرد من

۱۴۱

منم امروز بیکس در زمانه

چو من بس بیکسم، زانم یگانه

۱۴۲

نیارم بردپای از یکدگر جای

که میدزدیده گیرندم بهرجای

۱۴۳

چو بشنید این سخن قیصر ز فرزند

طمع دربست و در پیوست پیوند

۱۴۴

دلش در بر گواهی داد صد بار

که نور چشم تست او را نگهدار

۱۴۵

چو در کاری، دلت فتوی ده آید

ز صد مرد گواهی ده به آید

۱۴۶

به هرمز گفت دست ازجامه بگشای

برهنه کن تن و بازوی بنمای

۱۴۷

نشانی بود قیصر را بشاهی

که بر اجداد او دادی گواهی

۱۴۸

چو شاه از بازویش داد آن نشان باز

ازان شادی، گرستن کرد آغاز

۱۴۹

ز بی صبری برفت دل از قرارش

گرفت از مهر دل سر در کنارش

۱۵۰

ببارید اشک از چشم گهربار

ببوسیدش لب لعل شکر بار

۱۵۱

وزان پس خواند مادر را بپیشش

بشارت داد از فرزند خویشش

۱۵۲

درآمد مادر و در بر گرفتش

ز دیده روی در گوهر گرفتش

۱۵۳

خروشی تا بگردون می برآورد

ز سنگ سخت دل، خون می برآورد

۱۵۴

چنان آن هر سه ماتم در گرفتند

کزان آتش، دو عالم درگرفتند

۱۵۵

بیکجا سور با ماتم بهم بود

عجب معجونی از شادی و غم بود

۱۵۶

فتاده هر سه تن حالی پریشان

ستاده ماهرویان گرد ایشان

۱۵۷

علی الجمله چو شه گنج گهر یافت

دلش صد گنج شادی بیشتر یافت

۱۵۸

بران کار از میان جان دراستاد

کسی را سوی خوزستان فرستاد

۱۵۹

که تا مهمرد را آرد بر شاه

برفت القصه آوردش بشش ماه

۱۶۰

چو مهمرد از در ایوان درآمد

بخدمت پیش قیصر بر سر آمد

۱۶۱

بر شه دید هرمز ایستاده

مرّصع افسری بر سر نهاده

۱۶۲

چو هرمز دید حالی پیشش آورد

بحرمت در جوار خویشش آورد

۱۶۳

فزون از حدّ او کردش مراعات

نکویی را نکویی دان مکافات

۱۶۴

پس آنگه قیصر از وی حال درخواست

که حال این پسر با ما بگوراست

۱۶۵

چو پاسخ یافت مهمرد از شه روم

دل آهن مزاجش گشت چون موم

۱۶۶

زبان بگشاد و در پاسخ گهر سفت

ز اوّل تا بآخر جمله برگفت

۱۶۷

پس آن انگشتری کان دلستانش

بداده بود از بهر نشانش

۱۶۸

نوشته نام قیصر بر نگینش

نهاد آنجا بحرمت بر زمینش

۱۶۹

زبان بگشاد همچون سوسنی شاه

که استاد منجّم گفت آنگاه

۱۷۰

که فرزندیش باشد بس یگانه

مثل گردد بعالم جاودانه

۱۷۱

ولی در پیشش اوّل کار سختست

مگر این بود و اکنون دور بختست

۱۷۲

چو قیصر دید در پیش آن نشانی

دلش خوش شد چوآب زندگانی

۱۷۳

نه چندان داد سیم و زر بدرویش

که هرگز در حساب آید ازان بیش

۱۷۴

ازان شادی بعشرت رای کردند

جهانی خلق شهرآرای کردند

۱۷۵

بهر بازار خنیاگر نشسته

چو حوران بهشتی دسته دسته

۱۷۶

بزاری ارغنون آواز داده

صدای او ز گردون باز داده

۱۷۷

فتاده می میان رگ بتگ در

ز می خون کرده سر پی گم برگ در

۱۷۸

می سر زن چنان غوّاص گشته

که در سر مغز سر رّقاص گشته

۱۷۹

نهاده می بصد عقل دامی

شده سرمست هر موی از مسامی

۱۸۰

حریف چرب مغز خشک، در سر

در آب خشک کرده آتش تر

۱۸۱

ز ترّی خیک استسقا گرفته

شکم چون مشک در بالاگرفته

۱۸۲

شراب و ابگینه راز کرده

بسوی شیشه سنگ انداز کرده

۱۸۳

چکان مرغ صراحی را ز منقار

چو خال سیب شیرین، دانهٔ نار

۱۸۴

گل خوش رنگ زیر خوی نشسته

قدح تا گردن اندر می نشسته

۱۸۵

ز اشک و گریهٔ‌ تلخ صراحی

شکرخنده زده مشتی مباحی

۱۸۶

ز شادی و نشاط باده نوشان

در افگندند خرقه خرقه پوشان

۱۸۷

رباب از هرزگی نیشی همی زد

همه بر جان درویشی همی زد

۱۸۸

کمانچه از درشتی تیر میخورد

شکر زاوای نرمش شیر میخورد

۱۸۹

چنان شد دف ز زخم نابریده

که جان دف بچنبر شد رسیده

۱۹۰

رسن در پای چنگ افتاده ناگاه

رسن با چنبر دف گشته همراه

۱۹۱

شکر پاشی رگ عودی گشوده

ز موسیقار داودی نموده

۱۹۲

ز خار زخمه زخم از خار رفته

ز کار آب آب از کار رفته

۱۹۳

بفال نیک بهر نیم جرعه

بپهلو گشته مستان همچو قرعه

۱۹۴

نه شب خفتند نه روز آرمیدند

نه یکدم زان دل افروز آرمیدند

۱۹۵

بدین شادی بهم شهزاده و شاه

طرب کردند و می خوردند یکماه

۱۹۶

زعیش و خوشدلی و شادکامی

یکی صد شد جمال آن گرامی

۱۹۷

شهش نگذاشت بی برقع ببازار

که تا ترساندش چشم بد آزار

۱۹۸

چو خسروشاه را در روم ششماه

مقام افتاد بگرفتش دل از شاه

۱۹۹

هوای گلرخش از حد برون شد

دل او زان هوا دریای خون شد

۲۰۰

برنجوری و بیماری بیفتاد

در آن غربت بصد زاری بیفتاد

۲۰۱

نه جانش را شکیبایی زمانی

نه دل را برگ تنهایی زمانی

۲۰۲

دل خویشش نبود و آن کس هم

نمیزد یک نفس بی همنفس دم

۲۰۳

چو گل بربوده بود او را دل از پیش

چگونه بی گلش بودی دل خویش

۲۰۴

پدر گفتش چرا از آب رفتی

چو زلف سرکشت در تاب رفتی

۲۰۵

اگر هست از پدر چیزیت درخواست

ز تو گفتن، زمن کردن همه راست

۲۰۶

جوابش داد خسروشاه کامروز

زبد عهدی خویشم مانده در سوز

۲۰۷

شه خوزان که شهرم داد و اقطاع

بسی حق دارد او بر من بانواع

۲۰۸

مرا چون در رسالت میفرستاد

بیامد بر سر راه و باستاد

۲۰۹

مرا سوگند داد اوّل که در روم

مقامی نبودت جز وقت معلوم

۲۱۰

دگر آنجایگه بسیار مردند

که با من نیکویی بسیار کردند

۲۱۱

چنان خواهم چو دارم رفعتی من

که بخشم هر یکی را خلعتی من

۲۱۲

چو من آنجا روم سرکش از این صدر

ببینندم بدین جاه و بدین قدر

۲۱۳

ببخشش دست چون باران کنم من

مکافات نکو کاران کنم من

۲۱۴

چو زین اندیشه دل پرداز گردم

بزودی پیش خدمت بازگردم

۲۱۵

یقین دانست شه کان مرغ دمساز

نگردد از هوای خویشتن باز

۲۱۶

وگر دارد ز رفتن شاه بازش

ز بیماری فتد در تن گدازش

۲۱۷

پدر را با پسر کاریست نازک

بتندی کار نپذیرد تدارک

۲۱۸

ندید آن کار را جز صبر انجام

ولیکن داد دستوری بناکام

۲۱۹

ز سر مهمرد را چندان عطا داد

که در صد سال دریا آن کجا داد

۲۲۰

بهر درویش درمانی دگر کرد

بهر رنجیش گنجی پرگهر کرد

۲۲۱

نکو گفت آن حکیم نکته پرداز

که نیکویی کن و درآب انداز

۲۲۲

وزان پس لشکری باده خزانه

بخسرو داد و خسرو شد روانه

۲۲۳

پدر چون دید روی چون نگارش

روان شد اشک خونین صد هزارش

۲۲۴

لبش بوسید و تنگ آورد در بر

بدو گفت ای مرا چون چشم در سر

۲۲۵

بزودی بوک همچون شیرآیی

که مرده بینیم گر دیر آیی

۲۲۶

چو خسرو همچو کیخسرو روان شد

خدنگی بود گویی کز کمان شد

۲۲۷

فرس میراند و مهمردش ز پی در

روان میرفت چون آتش به نی در

۲۲۸

چنان آن چست رو چالاک میرفت

که باد ازگرد او در خاک میرفت

۲۲۹

سپه چون نزد خوزستان رسیدند

ز خوزستان به جز نامی ندیدند

۲۳۰

گرفته عرض آن کشور خرابی

چو روی عالم از طوفان آبی

۲۳۱

سرا و کاخها باخاک هموار

زمینی رُت نه درمانده نه دیوار

۲۳۲

بدانسان شهر را ویرانه کرده

که در وی جغد خلوتخانه کرده

۲۳۳

درختان بیخ کنده شاخ رفته

سپه چون مار در سوراخ رفته

۲۳۴

نه در ششتر یکی دیبا بمانده

نه در اهواز یک زیبا بمانده

۲۳۵

کسی را جست خسرو شاه از راه

خبر پرسید از خوزان و از شاه

۲۳۶

جوابش داد مرد کار دیده

که خلقند این زمان تیمار دیده

۲۳۷

گریزان گشته شه در قلعهیی دور

همه کار ولایت رفته ازنور

۲۳۸

چو تو رفتی سپهدار سپاهان

سپاهی خواست از اقلیم شاهان

۲۳۹

سپاهی کرد گرد از هر دیاری

برون ازحد، فزون از هر شماری

۲۴۰

بخوزان آمدند و تیغ در چنگ

بیک هفته نیاسودند از جنگ

۲۴۱

بآخر شهر خوزستان گرفتند

خرابی پیش چون مستان گرفتند

۲۴۲

نخستین راه قصر شاه جستند

بسوی دختر وی راه جستند

۲۴۳

گل محروم را ناگاه بردند

بدست خادمانش در سپردند

۲۴۴

که تا از شهر خوزان با سپاهان

روان گشتند با گل تا سپاهان

۲۴۵

دمار از ما برآوردند صد بار

که ظالم باد دایم سرنگونسار

۲۴۶

چو بشنود این سخن خسرو چنان شد

که همچون دلبرش گویی که جان شد

۲۴۷

از آنجا سوی باغ شاه شد باز

بزاری نوحه کرد و گریه آغاز

۲۴۸

ز گریه خون سراپایش بیالود

چو شریان از تپیدن می نیاسود

۲۴۹

بهر جایی که با گل بود کاریش

برست آنجایگه از هجر خاریش

۲۵۰

نگرید ابر گرینده بنوروز

چنان کو میگریست از گل بصد سوز

۲۵۱

چو چشم نرگسین خونبار کردی

زمین باغ را گلزار کردی

۲۵۲

بزیر هر چمن میگشت سرمست

ز سوز عشق میزد دست بر دست

۲۵۳

بآخر ناتوان شد شاه ازان کار

توان شد ناتوان دل در چنان کار

۲۵۴

چو کار افتادگان پیوسته غمناک

دریده جامه و بنشسته بر خاک

۲۵۵

فگنده بستری از بوریا باز

نهاده سر ببالین بلا باز

۲۵۶

زمین از چشم او دریا گرفته

سویدای دلش سودا گرفته

۲۵۷

گذشته تندرستی، تب رسیده

تمامش نیم جان بر لب رسیده

۲۵۸

زباد سرد بر دل آه بسته

ز خون چشم بر تن راه بسته

۲۵۹

زبان بگشاد کای چرخ ستمگار

مرا چون خویشتن کردی نگونسار

۲۶۰

ز بدبختی سیه شد روز بر من

فتاد از آتش دل سوز بر من

۲۶۱

ز جورت رنج دل بسیار بردم

چه میخواهی ز من انگار مردم

۲۶۲

برای من چو عزم مرگ کردی

مرا از گل چنین بی برگ کردی

۲۶۳

کجایی ای گل بستان جانم

بیا تا چون گلت در دل نشانم

۲۶۴

کجایی ای گل مهجور گشته

بدل نزدیک و از تن دور گشته

۲۶۵

کجایی ای گل خوشبوی آخر

برون آی از کنار جوی آخر

۲۶۶

چنان بیروی تو دل بیقرارست

که گر عمرم بود،عمریم کارست

۲۶۷

سیه کردی مرا زین بد بتر نیست

پس از رنگ سیه رنگی دگر نیست

۲۶۸

بدینسان بود خسرو قرب یکماه

که تا پیکی درآمد ناگه از راه

۲۶۹

ز گلرخ نامهیی آورد شه را

که هین دریاب و در پیش آرره را

۲۷۰

که تا یک ره ببینی روی من باز

کجا بینی جز از زیر کفن باز

تصاویر و صوت

خسرونامه به تصحیح و اهتمام احمد سهیلی خوانساری - عطار نیشابوری - تصویر ۲۰۱
خسرونامه عطار نیشابوری به تصحیح احمد سهیلی خوانساری نشر زوار - فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۲۰۴

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۵/۰۳ - ۰۹:۴۰:۱۱
بیت: 98غلظ: ببر دست درست: ببردست
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.