عطار

عطار

بخش ۲۷ - نامه نوشتن گل به خسرو در فراق و ناخوشی

۱

الا ای خوش تذرو سبز جامه

تو خواهی بود گل را پیک نامه

۲

تویی در نطق، زیبا گوی معنی

بسر میدان برون بر گوی معنی

۳

زبان گوهری داری گهر پاش

دمی در نامهٔ گلرخ شکر پاش

۴

بجای آور سخن چندانکه دانی

چنانک از هر سخن درّی چکانی

۵

سر نامه بنام پادشاهی

که بی نامش بمویی نیست راهی

۶

ز نامش پر شکر شد کام جانها

زیادش پرگهر تیغ زبانها

۷

ز عشق نامش، آتش در جهان زن

بزن، ره بر خیال کاروان زن

۸

جهان عشق را پا و سری نیست

بجز خون دل آنجا رهبری نیست

۹

کسی عاشق بود کز پای تا فرق

چو گل در خون بود اوّل قدم غرق

۱۰

اگر در عشق چون گل سوز دارید

شبی در عشق گل با روز آرید

۱۱

دلی دارم، چه دل، هجران رسیده

بسر گشته برون از خون دیده

۱۲

ز کیش خویشتن بیزار گشته

بجان قربان راه یار گشته

۱۳

فراقش در میان خون نهاده

کناری خون ازو بیرون نهاده

۱۴

بسی خوشتر بصد زاری بمردن

که وادی فراق تو سپردن

۱۵

ز پا افتادم از درد جدایی

مرا گر دست میگیری کجایی

۱۶

فراقت آتشی درجانم افگند

چنان کز جان بدون نتوانم افگند

۱۷

بیاتادر درون میدارمت خوش

که تا بیرون نیارد بر من آتش

۱۸

دلم گر بود سنگی گشت خسته

ز هجرت چون سفالی شد شکسته

۱۹

ز سوز هجر حالی دارد اکنون

که دوزخ بر سفالی دارد اکنون

۲۰

چو کوه از غم بریزد در فراقت

گلی را چون بود زین بیش طاقت

۲۱

ز بس کز درد تو درخون بگردم

ز سر تا پای گویی عین دردم

۲۲

اگر از درد من آگاهیی تو

همیشه مرگ من میخواهیی تو

۲۳

چنین یک روز اگر در درد باشی

که من هستم، ننالی، مرد باشی

۲۴

از آن میداریم در درد و در پیچ

که دردی نیست ازدرد منت هیچ

۲۵

برویم بیتو چندان غم رسیدست

که آن غم قسم صد عالم رسیدست

۲۶

بساغم کو نداند کوه برداشت

بشادی این دل بستوه برداشت

۲۷

منم کاندوه بر من کوه گشته

دلم لشکر کش اندوه گشته

۲۸

بسی غم دارم و یاری ندارم

دلم خون گشت و غمخواری ندارم

۲۹

بسی درد است بر جان من از تو

که دردت باد درمان من از تو

۳۰

ز بیرحمی تو تا چند آخر

بدین زاری مرا مپسند آخر

۳۱

چو عقلم رفت و جان چون گشت و دل شد

چنین دیوانگی بر من سجل شد

۳۲

خرد از دست عشقت رخت بر بست

نگیرد کس از این دیوانه بر دست

۳۳

دلم از خویشتن بیخویشتن شد

همه کار دلم از دست من شد

۳۴

دلی دارم ز عشقت از جنون پر

کنار از چشم و چشم از دل ز خون پر

۳۵

هر آنکس را که با تو کار افتد

ازین دیوانگی بسیار افتد

۳۶

کنون بگذشت کلّی کارم از دست

که بیرون شد دل و دلدارم از دست

۳۷

دل سوداییم یکبارگی شد

خرد در کار دل نظّارگی شد

۳۸

دلم در خانهٔ تن میناستد

ز من بگریخت با من میناستد

۳۹

مراهم مزد و هم شکرانه بودی

اگر دل ساکن این خانه بودی

۴۰

چو چشم مستم از طوفان آبی

ز مستی داد خانه در خرابی

۴۱

چو یاری نیست با عشقت چه بازم

فرو ماندم ندانم تا چه سازم

۴۲

چه گویم چه نویسم چون کنم من

که وصف این دل پرخون کنم من

۴۳

چنان عشق تو زوری کرد بر من

که عالم چشم موری کرد بر من

۴۴

اگر دل این چنین عاجز نبودی

مرا چندین بلا هرگز نبودی

۴۵

وگر تن این چنین لاغر نگشتی

بیک ره دولت از من برنگشتی

۴۶

چه خیزد از چنین دل جز ملامت

چه آید از چنین دل جز ندامت

۴۷

دلم بگرفت ازین دل چون کشم بار

سرتن میندارم چون کنم کار

۴۸

چو مردم بیتو من از من چه تقصیر

چو تو آگه نیی از من، چه تدبیر

۴۹

نبودم بیتو یک دم بیغمی من

که صد غم میخورم در هر دمی من

۵۰

همی هر غم که در کلّ جهان هست

مرا کم نیست زان و بیش ازان هست

۵۱

جگر پر خون و دل پر سوز دارم

سیه شد روز روشن روزگارم

۵۲

نبوییدم گلی بی رنج خاری

ننوشیدم شرابی بی خماری

۵۳

ندیدم هرگز از شادی نشانی

بکام دل نیاسودم زمانی

۵۴

بچشم خود جهان روشن ندیدم

وگر دیدی توبی من من ندیدم

۵۵

ندانم بر چه طالع زادهام من

که در دام بلا افتادهام من

۵۶

تو با حوران سیمین بر نشسته

من اندر خون و خاکستر نشسته

۵۷

تو در شادی و من در غم، روانیست

اگر این خود رواست آخر وفانیست

۵۸

نکردی هیچ عهد من وفا تو

چه خواهی گفت آخر با خدا تو

۵۹

ترا خود بیوفا هرگز نگویم

که این از بخت بد آمد برویم

۶۰

چه میخواهی ز دل کاین دل چنانست

که گر گویی چه نامی بیم جانست

۶۱

مپرس از من که گر پرسی چنانم

که بوی خون زند از سوز جانم

۶۲

مپرس از دل که حال دل چنان شد

که دریاهای خون از وی روان شد

۶۳

منم در کلبهٔ احزان نشسته

غریب و بیکس و حیران نشسته

۶۴

بیا و کلبهٔ احزان من بین

زمانی دیدهٔ گریان من بین

۶۵

منم جان بر میان چون بیقراری

گرفته از همه عالم کناری

۶۶

مگر زالی شدم گرچه جوانم

که با سیمرغ در یک آشیانم

۶۷

گرفته عزلت از خلق زمانه

شده در باب تنهایی یگانه

۶۸

دلم خون گشت از رسوایی خویش

بجان میآیم از تنهایی خویش

۶۹

چو تو تنها نشاندی بر زمینم

ملامت از که میآید چنینم

۷۰

دلا تا کی چنین در بند باشی

درین سرگشتگی تا چند باشی

۷۱

بسر شو گر سر آن داری از تن

برای آخر اگر جان داری از تن

۷۲

میان خون نشستی در درونم

کنارم موجزن کردی ز خونم

۷۳

چرا از پیش من می برنخیزی

که خونم میخوری و میستیزی

۷۴

مرا گویند آسان می نمیری

که در عشقش کم جان مینگیری

۷۵

چو در یک روز صد ره کم نمیرم

چرا این جان پر غم کم نگیرم

۷۶

نمیترسم ازان کم مرگ پیشست

که هر ناکامیم صد مرگ بیشست

۷۷

مرا بیتو غم مرگی ندارد

که گل بی روی تو برگی ندارد

۷۸

گل صد برگ بی برگست بیتو

که او را زندگی مرگست بیتو

۷۹

کسی کز خویش برهاند تمامم

منش گر خواجهام، کمتر غلامم

۸۰

اگر من آتشی از دل برارم

بیکدم پای کوه از گل برارم

۸۱

وگر از پردهٔ دل برکشم آه

شبیخونی کنم بر پردهٔ ماه

۸۲

وگر در ناله آیم ازدل تنگ

بزاری خون چکانم ازدل سنگ

۸۳

وگر از نوحهٔ دل دم برارم

دمار از جملهٔ عالم برارم

۸۴

وگر پر دود گردانم زمانه

ز آتش دود بینی جاودانه

۸۵

رسد زین سوز تا هفتم طبق دود

فلک بر دوزخ اندازد طبق زود

۸۶

ز چشم من بیک طوفان آبی

همه عالم فرو گیرد خرابی

۸۷

توانم ریخت از مژگان چنان دُر

که گردد از زمین تا آسمان پُر

۸۸

توانم سوخت عالم را چنان من

که دیگر کس نبینم در جهان من

۸۹

ولی ترسم که یارم در میانه

بسوزد، گر بسوزانم زمانه

۹۰

منم جانا دلی بر انتظارت

نهاده چشم از بهر نثارت

۹۱

گل سرخ انتظار تو کشیده

بلای موت احمر در رسیده

۹۲

چو چشم آمد سپید از انتظارم

سیه شد همچو چشمت روزگارم

۹۳

ز بس کز انتظار رویت ای ماه

نهادم گوش بر در،‌چشم بر راه

۹۴

هر آوازی که بود، از تو شنیدم

سراپای جهان، روی تودیدم

۹۵

چو در جان خودت پیوسته بینم

چرا پس ز انتظار تو چنینم

۹۶

همه روزم بغم در تا شب آید

چو شمعم خود بشب جان بر لب آید

۹۷

همه شب سوخته تا روز گردد

چو روز آید شبم با روز گردد

۹۸

از این سان منتظر بنشسته تا کی

بروز و شب دلی در بسته تا کی

۹۹

بتو گر بود از این پیش انتظارم

کنون هست انتظار مرگ کارم

۱۰۰

مرا گنجی روان از چشم ازانست

که در چشم من آن گنج روانست

۱۰۱

ازان در خاک میگردم چنین خوار

که چشم من چو دریاییست خونبار

۱۰۲

بدریا در تیمّم چون توان کرد

ولی هم کی وضو از خون توان کرد

۱۰۳

ز عشقت چون دلم در سینه خون شد

چنان رفت او که از چشمم برون شد

۱۰۴

ازان صد شاخ خون از سردرامد

که آن شاخ از زمین دل برامد

۱۰۵

از آن پیوسته شد شاخم ز دیده

که پیوسته بود شاخ بریده

۱۰۶

چو پیوسته مرا از دل براید

نیم نومید کاخر در براید

۱۰۷

مرا گر دیر آید نوبهارم

بزیر شاخ کی دارد کنارم

۱۰۸

همه خون دلم بالا گرفتست

کنار من ز دُر دریا گرفتست

۱۰۹

بنظّاره بر من آی باری

که تا دریا ببینی از کناری

۱۱۰

اگر خوابیم بود آن زود بگذشت

که خواب من چو خوابی بود بگذشت

۱۱۱

دو چشم من چو دایم دُر فشانست

بخون درخفت، بیداریش از انست

۱۱۲

کنون چشمم چو اختر هست بیدار

اگر باور نداری بنگر ای یار

۱۱۳

چو چشم من ز خون در هم نیاید

ز بی‌خوابیم هرگز کم نیاید

۱۱۴

ز بیخوابی نمیمیرم چه سازم

که داند قدر شبهای درازم

۱۱۵

غم هجر از دل مهجور پرسند

درازی شب از رنجور پرسند

۱۱۶

چو شمعم جملهٔ شب سوز در پیش

بسر باریم مرگ و روز در پیش

۱۱۷

نگر تا چون درآید خواب بر من

ز چشم بسته چندین آب بر من

۱۱۸

بوقت خواب هر شب بیتو اکنون

دلم در گردد آخر لیک در خون

۱۱۹

چو از خون بستر من نرم گردد

دو چشمم زاتش دل گرم گردد

۱۲۰

مرا بی شک چو باشد بستری نرم

دلم در گردد و چشمم شود گرم

۱۲۱

بیا جانا که جانان منی تو

اگردل بردهیی جان منی تو

۱۲۲

ز جان خویش دوری چون کنم من

ندارم دل صبوری چون کنم من

۱۲۳

مرا در آتش سوزان صبوری

بسی خوشتر که یک دم از تو دوری

۱۲۴

چه کارست این، که بستر آتشینست

زمانی بیتو بودن، کار اینست

۱۲۵

نیم کافر نجویم از تو دوری

که کفرست از تو یک ساعت صبوری

۱۲۶

چو عشقت در دلم خون درتگ آورد

از آن خون چشم من چندین رگ آورد

۱۲۷

ز خون رگ گیرد و این خون ز رگ خاست

ز دل صبرم ز چشمم خون بتگ خاست

۱۲۸

دلم چون آتش آمد دیده چون ابر

میان ابروآتش چون کنم صبر

۱۲۹

عجب دارم من بی صبر مانده

تویی ماه و منم در ابر مانده

۱۳۰

شگفت آید مرا این مشکل من

دل تو سنگ و آتش در دل من

۱۳۱

الا ای دیده پرخون باش و پرنم

که خود خوردی و آوردی مراهم

۱۳۲

بنادانی نظر بر مه فگندی

دلم چون سایهیی بر ره فگندی

۱۳۳

کنون خواهی که وصل ماه یابی

تو موری سوی مه چون راه یابی

۱۳۴

چو روی او بچشم تو درآمد

چو ببرید از تو خون از تو برآمد

۱۳۵

چو خود کردی سرشک از چشم میبار

کنون آن خون دل را چشم میدار

۱۳۶

چو خود کردی خطامیدانی ای چشم

مرا در خون چه میگردانی ای چشم

۱۳۷

چنان دانی مرا در خون نهادن

که نتوانم قدم بیرون نهادن

۱۳۸

مرا از خون دل بیخواب کردی

مرا صد گونه گل در آب کردی

۱۳۹

تنم سستی و بیماری ز تو یافت

دلم چندین نگونساری ز تو یافت

۱۴۰

تو کردی با دل من هرچه کردی

کنون خون ریز تا در خون بگردی

۱۴۱

دلا تا کی کنی بر خشک شیناب

که سرگردان شدم از تو چو سیماب

۱۴۲

چو رفتی از برم او را گزیدی

روان خون شد ز تو کز من بریدی

۱۴۳

ترا گر آتش هرمز نبودی

مرا چندین بلا هرگز نبودی

۱۴۴

بعشق او قدم برداشتی تو

چنین آسان رهی پنداشتی تو

۱۴۵

برآوردی بهر دم دستخیزی

ز نامردی نشستی در گریزی

۱۴۶

کنون چون زهر هجر او چشیدی

مخنّث وار دامن درکشیدی

۱۴۷

کنون گر یک نفس در خورد اویی

بمردی صبر کن گر مرد اویی

۱۴۸

گرت باید که یادآری در آغوش

قدحها زهرناکامی بکن نوش

۱۴۹

نمیدانم که این دریای مضطر

بچه دل زهره خواهی برد تا سر

۱۵۰

چو از چشمت میان خون دری تو

بسی دریای خون با سربری تو

۱۵۱

شدم چون باد خاک حور زادی

که کس گردش نمیگردد چو بادی

۱۵۲

مرا جانا بجان آمد دل از تو

ولیکن حل نشد یک مشکل از تو

۱۵۳

سبک چون آسیا، گردان از انست

که هرچ او میکند بارش گرانست

۱۵۴

بسی غصه بحلق من فرو شد

که تا کی کار من خواهد نکو شد

۱۵۵

مرا جان سوزی و دل باز ندهی

وگر کشته شوم آواز ندهی

۱۵۶

دلم را در میان خون نهادی

چو خون روی از برم بیرون نهادی

۱۵۷

ز بس خون کز توام در دل بماندست

دو پایم تا بسر در گل بماندست

۱۵۸

منم دور از تو در صد رنج و خواری

بمانده در غریبستان بزاری

۱۵۹

نیایی در غریبستان زمانی

نپرسی از غریب خود نشانی

۱۶۰

ازان چندین مرا در بند داری

که با من در وفا سوگند داری

۱۶۱

مرا تا عشق تو در دل مقیمست

کنار من پر از دُرّ یتیمست

۱۶۲

مرا چندین گهر میخیزد از تو

که چشمم بر زمین میریزد از تو

۱۶۳

میان صد هزاران دردمندی

گرفت این کار من از من بلندی

۱۶۴

بلندی یافت تا چشمم،‌ برامد

از آن اندر بلندی با سرامد

۱۶۵

ز خون بگرفت همچون دیدگانم

ز تو، هم پر دلم هم پهلوانم

۱۶۶

ز وصلت در دلم بویی نهانست

که بیتو زندگی من ازانست

۱۶۷

ز تو آن بو اگر با من نبودی

بجان تو که جان در تن نبودی

۱۶۸

چوبی تو زندگانی دارم از تو

چرا خون جگر میبارم از تو

۱۶۹

معاذاللّه نگویم از تو دلکش

ولی آبی زنم بی تو بر آتش

۱۷۰

چنانم زارزومندی چنانم

که سر از پای و پای از سر ندانم

۱۷۱

در افتاد از فراقت سوز در من

فرو شد زارزویت روز بر من

۱۷۲

مرا چون دیدهٔ روشن تویی بس

ز عالم آرزوی من تویی بس

۱۷۳

چو جان گر با منستی چشم روشن

جهان بر من نبودی چشم سوزن

۱۷۴

ز خشم جان خود را خود بکینم

که تو در جانی و من جان نبینم

۱۷۵

ز دل جستم نشانت هر زمان من

کنون ازدل همی جویم نشان من

۱۷۶

کمر بر بسته میگردم چو موری

که تا پیش تو بازآیم بزوری

۱۷۷

چو موری گر مرا روزی بدستی

طلب کردن ترا آسان ترستی

۱۷۸

مرا پرده چو مور و گیر جانم

که تا من با تو پرم گر توانم

۱۷۹

خطا گفتم بتو نتوان رسیدن

که موری با تو نتواند پریدن

۱۸۰

مرا مویی بتو امید از آنست

که من با تو رسم آن در میانست

۱۸۱

مرا بر آسمان عشق امید

نکو وجهیست روشن همچو خورشید

۱۸۲

گر این یک ذره امیدم نماند

شبم خوش باد خورشیدم نماند

۱۸۳

چه سازم دم ببندم از همه چیز

اگر صبح امیدم دم دهد نیز

۱۸۴

ولیکن صبح جز صادق نباشد

دمم ندهد بدو لایق نباشد

۱۸۵

همه امید روی تست کارم

بجز امید تو رویی ندارم

۱۸۶

بدرد هجر درجاوید بودن

بسی آسان تر از نومید بودن

۱۸۷

ندارم گر کنندم پاره پاره

من بیچاره جز امید چاره

۱۸۸

اگر امید در جانم نبودی

بجان تو که ایمانم نبودی

۱۸۹

بامیدم چنین من نیم زنده

که هرگز کس نماند از بیم زنده

۱۹۰

دلاگر ذرهیی امید داری

کجا تو طاقت خورشید داری

۱۹۱

بنومیدی فرو شو چند گویی

چه گم کردی و آخر چند جویی

۱۹۲

تو هستی همچو موری لنگ در چاه

کجا یابی بطاوس فلک راه

۱۹۳

زیارم مینبینم هیچ یاری

چو نیکو بنگرم در هیچ کاری

۱۹۴

نبینی گرد او گر باد گردی

بسایی گر همه فولاد گردی

۱۹۵

ترا با او نمیبینم روایی

روان کن اشک خونین از جدایی

۱۹۶

چو تو محروم نیی با خویشتن ساز

چو تو مفلس شدی با خویشتن باز

۱۹۷

دلم جانا ز نومیدی فرو مرد

جهانی غصه هر روزی فرو برد

۱۹۸

چو وصلت نیست ممکن هیچکس را

بوصلت چون دهم دل یک نفس را

۱۹۹

مرا شربت غم هجران تو بس

مفرح درد بی درمان تو بس

۲۰۰

منم دل در وفایت چشم بر در

وفایت در دلم چون چشم بر سر

۲۰۱

سرم گر چون قلم برّی ز تن تو

نیابی جز وفاداری ز من تو

۲۰۲

چو آبی سرنهم در خنجر تو

بآتش گر شوم دور از بر تو

۲۰۳

وگر در خونم آری همچو خنجر

ز خنجر سر برون آرم چو گوهر

۲۰۴

از آن در خنجرت گردم نهان من

که بیتو با تو خواهم در میان من

۲۰۵

اگر من در وفای تو بمیرم

کم عهد و وفای تو نگیرم

۲۰۶

وفای تو چو جان خویش دارم

که من بر دل وفایت بیش دارم

۲۰۷

که گر روزی بخاک من شتابی

بجز بوی وفا چیزی نیابی

۲۰۸

وگر عمری برآید از هلاکم

همه بوی وفا آید زخاکم

۲۰۹

دلم خون کردی و برجان سپردی

چه دعوی کرد دل با سر نبردی

۲۱۰

برفتی و کمم انگاشتی تو

دل از دعوی من برداشتی تو

۲۱۱

کنون از دعوی من باز نرهی

که تا روزی دل من باز ندهی

۲۱۲

اگر صد سال از این دعوی برآید

مگر بر جان من دنیا سرآید

۲۱۳

بدعوی کردنت میثاق دارم

هنوز از خون دل بر طاق دارم

۲۱۴

چه گویم با تو چون می درنگیرد

فغان زین دل که دل میبرنگیرد

۲۱۵

مرا گویند بدان بت نامهیی ساز

ز اشک خون برو هنگامهیی ساز

۲۱۶

ز چندین نامهٔ من نامهیی نیست

که از اشکم برو هنگامهیی نیست

۲۱۷

اگر بر خاک و گر بر جامه بودم

میان این چنین هنگامه بودم

۲۱۸

چو با تو در نمیگیرد چه سازم

شوم بازلف و چشمت عشقبازم

۲۱۹

الا ای زلف چون چوگان کجایی

شدم چون گوی سرگردان کجایی

۲۲۰

بمن گر سر فرود آید چوچوگانت

کنم سر همچو گوی از بهر میدانت

۲۲۱

گر از مشک سیه چوگان کنی تو

سرم چون گوی سرگردان کنی تو

۲۲۲

تو مشکی و من آهو چشم ای دوست

نه هر دو بودهایم آخر ز یک پوست

۲۲۳

نیی تو مشک، عنبر مینمایی

ولی در بحر چشمم مینیایی

۲۲۴

اگر آیی بدین دریا زمانی

چو دریا از تو شور آرم جهانی

۲۲۵

نیی عنبر،‌ولی زنجیر جانی

که از هر حلقهیی صد جان ستانی

۲۲۶

تو زنجیری و من دیوانهٔ زار

مرا بی بند و بی زنجیر مگذار

۲۲۷

نیی زنجیر شستی عنبرینی

که برجانم ز صد دردر کمینی

۲۲۸

منم چون ماهی جان تشنه غرقاب

دران شستم فکن تا برهم از تاب

۲۲۹

الا ای نرگس مخمور مانده

ز آب دیدهٔ من دور مانده

۲۳۰

اگردر آب چشم من نشینی

ز آب چشم، چشم من نبینی

۲۳۱

بیا تا زاب چشمم آب یابی

بشبنم لؤلؤیی خوشاب یابی

۲۳۲

نیی نرگس که بادام تری تو

که جز از پرده بیرون ننگری تو

۲۳۳

چو رخ در پرده از من درکشیدی

چرا پس پردهٔ من بر دریدی

۲۳۴

نیی بادام جادوی بلایی

که وقت جادویی مردم نمایی

۲۳۵

ترا من دیدهام در جادویی دست

تویی جادوی مردم دار پیوست

۲۳۶

چو مردم داری ای جادوی مکّار

من آخر مردمم گوشی بمن دار

۲۳۷

زهی رهزن که زیر طاق ابرو

تویی پیوسته تیرانداز جادو

۲۳۸

چو تو در طاق داری جای آخر

چو من طاقم بر من آی آخر

۲۳۹

الا ای خط که مه را دامنی تو

تویی آن خط که برخون منی تو

۲۴۰

چو برخون منی چندی گریزی

بیا گر خون جانم می بریزی

۲۴۱

مرا در خط نشان تا خود چه آید

خط اندازی مکن تا خود چه زاید

۲۴۲

مرا درخط کشید ایام بی تو

کنون در خط شوم ناکام بی تو

۲۴۳

نیی خط سبزهٔ بی آب مانده

من از سودای تو بیخواب مانده

۲۴۴

بآب چشم من یک روز بشتاب

که بس نیکو نماید سبزه در آب

۲۴۵

شدم خاکی اگر تو سبزه داری

چرا از خاک سر می بر نیاری

۲۴۶

برآی از خاک تا از خون برآیم

ولکین بی تو هرگز چون برآیم

۲۴۷

نیی سبزه که تو طوطی مثالی

بسر سبزی گشاده پرّ و بالی

۲۴۸

چو هستی طوطی دلجوی آخر

بیا و یک سخن بر گوی آخر

۲۴۹

الا ای پستهٔ خونخواره آخر

دلم کردی چو پسته پاره آخر

۲۵۰

اگرچه تنگ توپر شکّر آید

ولی گر شور باشی خوشتر آید

۲۵۱

بیا ای پسته پیش من زمانی

که تا شور آورم پیشت جهانی

۲۵۲

نیی پسته ولی هستی شکر تو

چرا زین تنگدل کردی گذر تو

۲۵۳

الا ای شکر افتاده در تنگ

جگر خوردی مرازانی جگررنگ

۲۵۴

تو شکّر من نی خشکم نظر کن

بیا و دست با من در کمر کن

۲۵۵

گر این نی را ببینی زیر خون تو

ازاین نی چون شکر جوشی فزون تو

۲۵۶

بشیرینی ز شمع خود بریدی

وزان برّیدگی خونم چکیدی

۲۵۷

نیی تو انگبین، لعل مذابی

که در یک حال هم آتش هم آبی

۲۵۸

کسی کو آب و آتش با هم آمیخت

چراپس با من مسکین کم آمیخت

۲۵۹

بیا گر تنگ میجویی دلی هست

دگر با من بگو گر مشکلی هست

۲۶۰

چو میدانی کزین دل تنگ داری

چرا پس از دل من ننگ داری

۲۶۱

نیی تنگ شکر آب حیاتی

ز خطّ سبز سرسبز نباتی

۲۶۲

مرا هر ساعتی صد مرگ، هجران

درآب زندگانی کرده پنهان

۲۶۳

اگر یک قطره آب زندگانی

بحلق جان این بیدل چکانی

۲۶۴

مرا جانی که آن جان نیست مزدم

وگرنه دور از روی تو مردم

۲۶۵

دلم پر آتش و چشمم پر آبست

اگر با من درآمیزی صوابست

۲۶۶

الا ای لؤلؤ پیوسته در درج

بشکل سی ستاره در یکی برج

۲۶۷

تو مروارید و مرجان سپیدی

ز تو چشمم سپید از ناامیدی

۲۶۸

چو مرجانی تو از دریا برایی

چه گر از راه چشم ما برایی

۲۶۹

چو دیدار ترا در چشم آرم

چو مردم آشنا در چشم دارم

۲۷۰

نیی مرجان که هستی تو ستاره

بتو دریا توان کردن گذاره

۲۷۱

چو در دریا ستاره مینبینم

درین دریای چنین گمراه ازینم

۲۷۲

ستاره نیستی درّ یتیمی

خوشاب و مستوی و مستقیمی

۲۷۳

کیم من در غریبستان اسیری

چو تو درّ یتیم و بی نظیری

۲۷۴

بیا تا هر دو با هم راز گوییم

غم دیرینهٔ خود باز گوییم

۲۷۵

الا ای گوی سیمین مدوّر

ز چوگان خطت گشته معنبر

۲۷۶

چو بر ماهی تو در تو چاه چونست

عجب تر آنکه چاهی سرنگونست

۲۷۷

چو تو همچون منی در سرنگونی

منم در چاه، تو بر ماه چونی

۲۷۸

اگرچون گوی آری سوی من رای

چو چوگانت دهم صد بوسه بر پای

۲۷۹

چو گویی تو که من بیتو بزاری

بماندم در خم چوگان خواری

۲۸۰

تو هستی گوی میدان نکویی

جهان پر گفت و گوی تست گویی

۲۸۱

نیی تو گوی، هستی سیب سیمین

ندیدم چون تو الحق سیب شیرین

۲۸۲

اگر نه تن نه دل نه زور دارم

بسی زان سیب شیرین شور دارم

۲۸۳

ترا بر سیب سیمینست خالی

مرا از خال تو شوریده حالی

۲۸۴

مگر آمد بدان سیب تو آسیب

برون افتاد ناگه دانه سیب

۲۸۵

سلام من بدان ماه دلارای

که بر من شد چنین مهتاب پیمای

۲۸۶

سلام من بر آن زلف مشوّش

که دارد پای همچون گل در آتش

۲۸۷

سلام من بدان جزع جگرسوز

که دارد در کمان تیر جگر دوز

۲۸۸

سلام من بران یاقوت خندان

که اوست الحق حریفی آب دندان

۲۸۹

سلم من بدان یک پستهٔ تنگ

که خط بر لعل دارد فستقی رنگ

۲۹۰

سلام من بدان سی درّ خوشاب

که گه گه پسته میریزد بعنّاب

۲۹۱

سلام من بدان سیب دل افروز

کزورخ چون تهی دارم درین سوز

۲۹۲

سلام من بدان خطّ گهرپوش

که از جانش توان شد حلقه در گوش

۲۹۳

سلام من بران خورشید شاهی

که بر ماه افگند زلف سیاهی

۲۹۴

سلام من بدان کس تا قیامت

کزو هرگز ندیدستم سلامت

۲۹۵

ازان دردی که پرخون کرد جانم

یکی از صد نیاید بر زبانم

۲۹۶

بهر دردی که از تو یادم آید

چو چنگ از هر رگی فریادم آید

۲۹۷

چو بی رویت قلم برداشتم من

همه نامه بخون بنگاشتم من

۲۹۸

اگر تو نامه خون آلود بینی

یقین دانم کز آتش دود بینی

۲۹۹

هر آن خونی که چشم از پرده راند

ز آه سرد من افسرده ماند

۳۰۰

بس از تفت دلم بگداختی باز

قلم کار نبشتن ساختی باز

۳۰۱

چگویم بیش ازین ای همدم من

که نتوان گفت در نامه غم من

۳۰۲

چه گر چندانکه پیوندم بهم در

همی دور از تو ماندم من بغم در

۳۰۳

بجای هر غمم صد شادیت باد

ز اندوه جهان آزادیت باد

۳۰۴

برین مسکین خدایت مهربان کن

برای حق تو این آمین ز جان کن

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱
خسرونامه به تصحیح و اهتمام احمد سهیلی خوانساری - عطار نیشابوری - تصویر ۶۸
خسرونامه عطار نیشابوری به تصحیح احمد سهیلی خوانساری نشر زوار - فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۸۳

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۵/۰۳ - ۰۹:۴۶:۵۹
بیت: 29 غلظ: در دستدرست: دردستبیت: 113غلظ: بی خوابمدرست: بی خوابیم
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.