عطار

عطار

بخش ۲۸ - رسیدن نامهٔ گل به خسرو و زاری کردن او و رفتن در پی گل به اسپاهان

۱

الا ای منطق طیر معانی

زبان جملهٔ مرغان تو دانی

۲

چو چندین میزنی بانگ و لاغیر

بنطق آور سخن از منطق الطیر

۳

بگو تا بلبل مست طبیعت

کند بار دگر ساز صنیعت

۴

چو زنجیر سخن درهم فتادست

ز یک یک حلقه در درهم گشادست

۵

سخن را چون نهایت نیست هرگز

دمادم میرسد جان را مُجاهز

۶

طبیعت لاجرم در هر زمانی

بنو نو میسراید داستانی

۷

چوبس خوشگوی باشد بلبل مست

ناستد بر سر یک شاخ پیوست

۸

ز عشق روی گل چون بیقراران

بسی گردد بگرد شاخساران

۹

چو باشد سود مرد از مایه برتر

بهر دم میشود یک پایه بر تر

۱۰

معانی همچو بلبل بیقرارست

سخن چون بوستانی پرنگارست

۱۱

کنون خواهم که از بهر معانی

چو باران بر جهان گوهر فشانی

۱۲

چنین گفت آن سخن ساز سخنگوی

که بردار از صنیعت در سخن گوی

۱۳

که چون خسرو بخواند این نامه تنها

دلش خون شد ز درد این سخنها

۱۴

چه گویم آنچه او با خویشتن کرد

که عالم گور و پیراهن کفن کرد

۱۵

ز دل پر شد ز خون تا سر کنارش

برفت از سر خردوز دل قرارش

۱۶

چنان بیصبر و بی آرام گشت او

که گفتی آتشین اندام گشت او

۱۷

زبان بگشاد کاخر این چه حالست

کسی سرگشته تر از من محالست

۱۸

بعالم در چو روزی گشت رازم

ز حد بگذشت سوز من چه سازم

۱۹

فلک بر جان من تیر قضا زد

مرا بر سینه بیرنگ بلا زد

۲۰

ز بی خوابی سرشکم میشمارم

بران بیرنگ صورت مینگارم

۲۱

ازان سازم ز خون دیده صورت

که دل را همدمی باید ضرورت

۲۲

کجایی، آخر ای گل سوز من بین

شبم خوش میکند جان روز من بین

۲۳

اگر صد سال در هجران بمانم

ببوی وصلت ای جانان بمانم

۲۴

مرا تا جان بود در تن بمانده

مبادا هجر تو بی من بمانده

۲۵

مرا در هجر امّید وصالست

ولی در وصل امّیدم محالست

۲۶

چگویم آنچه او بی همنفس کرد

نه با کس گفت و نه فرمان کس کرد

۲۷

ز پیش خود سپه واپس فرستاد

بکار گلرخ بیکس در استاد

۲۸

نماندش صبر چندانی بغم در

که کس چشمی تواند زد بهم در

۲۹

بدانسان شاه گل را گشت خواهان

که باسی تن روان شد تا سپاهان

۳۰

چو یک هفته برفتند آن سواران

غلط کردند راه از برف و باران

۳۱

ندانستند و گم کردند ره را

پریشانی پدید آمد سپه را

۳۲

چوره رفتند در بیراهه ماهی

پدید آمد یکی نخجیرگاهی

۳۳

هویدا شد یکی نخجیر فرّخ

کزو بفروخت خسروزاده رارخ

۳۴

چو خسرو دید اسب از پی روان کرد

زمین را پر هلال آسمان کرد

۳۵

اگرچه اسب او میرفت چون تیر

ز تک یک دم نمیاستاد نخجیر

۳۶

چو بسیاری براند القصّه ناگاه

شبانگاهی، شکاری گم شد از شاه

۳۷

جهان گشت از سپاه زنگ تیره

شه روم از جهان درمانده خیره

۳۸

بسی پیش و پس آن راه دریافت

نه از راه و نه ازهمره خبر یافت

۳۹

فروماند و فرود آمد بجایی

فرو مانده نه آبی نه گیایی

۴۰

ز بی آبی زبانش در دهان خشک

شده در زیر گرد ره نهان مشک

۴۱

ز پشت رخش چون رستم فرو جست

لگام رخش را محکم فرو بست

۴۲

بخواب آورد سر، بالین ز زین کرد

چو روز واپسین، ‌بستر زمین کرد

۴۳

شبی تیره زمان کشته ستاره

بمانده صبحدم در سنگ خاره

۴۴

برو چندان در آنشب خواب ره یافت

که خورشیدش دران روی چو مه تافت

۴۵

چو شه بیدار شد از خواب نوشین

دلش پر شور شد از خواب دوشین

۴۶

بسی از هر سویی صحرانگه کرد

در آن صحرا نمیدید از سپه گرد

۴۷

دل غم دیدهٔ او ترک جان گفت

کجا آسان بترک جان توان گفت

۴۸

بخرسندی گرفت او راه در پیش

وزان اندیشه میپیچد بر خویش

۴۹

بیابان قطع شد تا کارش افتاد

وز انجا راه بر کهسارش افتاد

۵۰

نه مرکب را گیاهی و نه آبی

نه خسرو را طعامی نه شرابی

۵۱

بصد سستی فرو آمد ز شبدیز

خروشان گشته چون مرغان شب خیز

۵۲

ز کار خویشتن حیران بمانده

ز یک یک مژّه صد طوفان برانده

۵۳

ز درد عشق و بی آبی و سستی

برفت از وی نشان تندرستی

۵۴

گهی ازتشنگی از پای بنشست

گهی شبدیز را میبرد بر دست

۵۵

چو پیدا شد ز شعر شب مه نو

بیار امید در کنجی شه نو

۵۶

عروسان فلک در پردهٔ ناز

شدندانگشت زن و انگشتری باز

۵۷

نخفت آن شب همه شب شاه تا روز

گهی با تاب بود و گاه با سوز

۵۸

چو این طاوس زرّین جلوه گر شد

ز پرّ و بال او عالم چو زر شد

۵۹

برافشاند از رخ سیمین زر ساو

جهان چون پشت ماهی کرد از کاو

۶۰

روانه گشت وقت صبح خسرو

فرس افتان و خیزانش ز پس رو

۶۱

بسی خوی زو گشاد و ناتوان شد

دل شه بستهٔ آن بیزبان شد

۶۲

ز رفتن موزهٔ شه گشت پاره

بموزه کی توان برّید خاره

۶۳

گهی رفت و گهی استاد برجای

که بودش آبله بسیار بر پای

۶۴

ز گرما روی خسرو پر عرق شد

چه میگویم که ماهش پر شفق شد

۶۵

عرق بر روی چون مهپارهٔ شاه

چو پروین بود بر رخسارهٔ ماه

۶۶

ز بی آبی چنان خسرو فروماند

که صد دریای آب از رخ فروراند

۶۷

زبان بگشاد کای بینای بینش

سر مویی ز فیضت آفرینش

۶۸

فرو ماندم ز بی آبی درین راه

که من صد ساله غم دیدم درین ماه

۶۹

مرا یکبارگی گرما فرو بست

ز سردی جهان شستم ز جان دست

۷۰

خدایا گر نگیری دستم امروز

که، فردا بیندم گر هستم امروز

۷۱

چه باشد گر درین گرمی و سختی

برافروزی چراغ نیک بختی

۷۲

مرا این بند مشکل برگشایی

درین بی راهیم راهی نمایی

۷۳

فلک دور شبانروزی ز تو یافت

خلایق روز و شب روزی ز تو یافت

۷۴

مرا روزی رسان کز ناتوانی

چنانم من که میدانم تو دانی

۷۵

چو آن شه باز عاجز شد ز اندوه

بدید از دور جوقی کبک بر کوه

۷۶

بصد لغزیدن از کوه کمردار

روان گشته سوی دشت شمردار

۷۷

چو جوق کبک دید ازدور خسرو

اگرچه بود خسته گشت رهرو

۷۸

بدانست او که زیر پرده کاریست

بپیش جوق کبکان چشمه ساریست

۷۹

روان شه کوثری میدید پر آب

ز رشک او دل خورشید در تاب

۸۰

چنان چشمه اگر خورشید بودی

کجا زردی او جاوید بودی

۸۱

چنان صافی که خورشید منوّر

نمودی با صفای او مکدّر

۸۲

بگردش سبزهٔ خود روی رسته

ز سر سبزی بکوثر روی شسته

۸۳

کنار آب و آب خوشگوارش

بهشتی بود و کوثر در کنارش

۸۴

ازان کوثر بدست خویش رضوان

فگنده آتشی در آب حیوان

۸۵

چو شاه آن چشمهٔ آب روان دید

چو آب خضر شیرینتر ز جان دید

۸۶

چو مستسقی منی صد آب خورد او

ازان پس رخش را سیراب کرد او

۸۷

زمانی بر سر آن آب بنشست

ز جان آتشینش تاب بنشست

۸۸

خط مشگین و روی همچو ماه او

فرو شست از غبار و گرد راه او

۸۹

از آن معنی غباری بود شه را

که از خطّش غباری بود مه را

۹۰

چو شد سیراب آمد کبک یادش

ولی تاکبک گفتی برد بادش

۹۱

نگاهی کرد از هر سوی بسیار

ندید از کبک در کهسار دیار

۹۲

ز بی قوتی و از بی قوّتی شاه

بخواب آورد سر راه بر سر راه

۹۳

نماز شام از خفتن درآمد

ز بیداری بآشفتن درآمد

۹۴

در آن تاریک شب درکوهساران

قضا را گشت پیدا باد وباران

۹۵

فلک چون پردهٔ باران فرو هشت

کنار خسرو رومی بیاغشت

۹۶

نه جایی بود شه را نه پناهی

نه رویی دید خود را و نه راهی

۹۷

فلک از میغ گوهر بارگشته

هوا زنگی مردم خوار گشته

۹۸

شبی بود از سیاهی همچو چاهی

که در وی دوده اندازد سیاهی

۹۹

شبی بگذشت بر شاه از درازی

که روز رستخیزش بود بازی

۱۰۰

چو باران جامهٔ ماتم فرو شست

سپیده سرمه از عالم فرو شست

۱۰۱

چو روشن گشت روز آن شاه شب خیز

ندید از تیره بختی گرد شبدیز

۱۰۲

چو ضایع گشت اسب شاهزاده

قدم میزد رخی پر خون پیاده

۱۰۳

دلش در درد اندوه اوفتاده

میان ششدر کوه افتاده

۱۰۴

شه تشنه بمرگ از ناتوانی

دلی سیر آمده از زندگانی

۱۰۵

دگر قوّت نماندش هیچ برجای

درآمد سرو سیم اندامش از پای

۱۰۶

کمان بفگند و بالین تیرکش کرد

دل ناخوش بمرگ خویش خوش کرد

۱۰۷

یکی زنگی مردم خوار بودی

که دایم ترکتازش کار بودی

۱۰۸

قضا را آن سگ بدرگ نهفته

رسید آنجا که خسرو بود خفته

۱۰۹

یکی بالا چو بالای چناری

یکی بینی چو برجی بر حصاری

۱۱۰

دو چشمش گوییا دو طاس خون بود

بیک دستش ز آهن یک ستون بود

۱۱۱

شه از زنگی چو دید آن تیره رنگی

جهان بر چشم او شد روی زنگی

۱۱۲

بدل گفتا ز بختم یاریی بود

که بارم را چنین سرباریی بود

۱۱۳

گر از سستی تنم زینسان نبودی

ز تیغم این گدا را جان نبودی

۱۱۴

جهانا در تو بویی از وفا نیست

که یک زخمت ز استادی خطا نیست

۱۱۵

ز تو هرگز وفاداری نیاید

عزیزان را به جز خواری نیاید

۱۱۶

درآمد زنگی و بگرفت دستش

چو سیمی دید همچون سنگ بستش

۱۱۷

چو دستش بست در راهش روان کرد

کجا با ناتوانی این توان کرد

۱۱۸

روان شد از پی زنگی بتعجیل

رهی پر ریگ همچون سرمه یک میل

۱۱۹

یکی دز گشت پیدا همچو کوهی

نشسته زنگیان بر در گروهی

۱۲۰

نشیب خندقش تا پشت ماهی

فرازش را مه اندر سایگاهی

۱۲۱

ز دوری کان سردز در هوا بود

توگفتی دلو این هفت آسیا بود

۱۲۲

یکی زنگی درآمد پیش خسرو

گرفتش دست خسرو گشت پس رو

۱۲۳

سبک بردش بدز بگشاد دستش

ولی بند گران بر پای بستش

۱۲۴

بیاوردند پیش او جوانی

بخوردند آن جوان را در زمانی

۱۲۵

چو خسرو دید زآن سان زندگانی

طمع ببرید از جان و جوانی

۱۲۶

بزاری روی سوی آسمان کرد

وزان پس بر زمین گوهر فشان کرد

۱۲۷

که یارب نیست این پوشیده بر تو

توکّل کرد این شوریده بر تو

۱۲۸

پری شد در دلم زین آدمی خوار

بفضل خویش زین دیوم نگهدار

۱۲۹

گرم نزدیک آمد جان سپردن

بدست دیو، جان نتوان سپردن

۱۳۰

روا دارم که جانم خاک باشد

نه جایم معدهٔ ناپاک باشد

۱۳۱

خرد بخشا، مرازین بند بگشای

چو بخشایندهیی بر من ببخشای

۱۳۲

اگر درویشی وگرشهریاری

چو یارت اوست پس زو خواه یاری

۱۳۳

که گر یک دم بیاری تو آید

غمت با غمگساری تو آید

۱۳۴

مگر زنگی ناخوش دختری داشت

چو دیگ خوردنی ناخوش سری داشت

۱۳۵

شکم از فربهی مانند کوهان

بنرمی هفت اندامش چو سوهان

۱۳۶

چو دختر آفتابی دید در بند

لب خسرو شرابی دید از قند

۱۳۷

رخی میدید مه را رخ نهاده

شکر را آب در پاسخ نهاده

۱۳۸

کمان دلبری از رخ نموده

دو خوزستان بیک پاسخ نموده

۱۳۹

خطش چون مورچه پیرامن گل

که عنبر ریزه میچیند بچنگل

۱۴۰

ز عشقش جان دختر گشت مدهوش

بجوش آمد از آن خط و بناگوش

۱۴۱

چنان زان ماه جانش آتش افروخت

که آتش سوختن از جانش آموخت

۱۴۲

بزیر پرده شد تا شب درآمد

جهان در زیر نیلی چادر آمد

۱۴۳

چو مجلس خانهٔ چرخ آشکاره

منوّر گشت از نقل ستاره

۱۴۴

فلک دریای دُر درجوش انداخت

شب آن دُرها همه در گوش انداخت

۱۴۵

هلاک ازدختر زنگی برآمد

بلب جانش ز دلتنگی برآمد

۱۴۶

برون آمد چو شمع سرگرفته

شبی تیره چراغی در گرفته

۱۴۷

چو بنهاد آن چراغ، آورد خوانی

کبابی کرده از نخجیر رانی

۱۴۸

بدو گفت ای مرا چون دیده در سر

جهان همتای تو نادیده سرور

۱۴۹

همه دل مهر و از مهر تو کینی

همه چین مشک و از مشک تو چینی

۱۵۰

همه تن گوش، و از نوش تو رازی

همه جان هوش و از چشم تو نازی

۱۵۱

منم جانی همه مهر تو رسته

خیال صورت چهر تو بسته

۱۵۲

ولی سودای تو در سر گرفته

تنی اندوه تو در بر گرفته

۱۵۳

کبابی چون دل من پرنمک زن

مرا در آزمایش بر محک زن

۱۵۴

چو شه در آرزوی یک خورش بود

که شد ده روز تابی پرورش بود

۱۵۵

بخوان تازید و نانی چون شکر خورد

بلب همکاسهٔ خود را جگر خورد

۱۵۶

چو از خوان برگرفتی یک نواله

برفتی اشک دختر صد پیاله

۱۵۷

چو لب در لقمه خوردن برگشادی

چو چشمه چشم دختر سرگشادی

۱۵۸

چو دست از چربی بریان ستردی

دل بریان دختر جان سپردی

۱۵۹

چو خسرو شست پیشش دست از خوان

بشست آن دختر آنجا دست از جان

۱۶۰

چو فارغ گشت شه مستی دمش داد

ز راه عشوه تن اندر غمش داد

۱۶۱

بدختر گفت اگرچه تو سیاهی

بشیرینی مرا کشتی، چه خواهی

۱۶۲

مرا تا با تو پیوند اوفتادست

بترزین بند صد بند اوفتادست

۱۶۳

ببند پای خود خرسندم از تو

که از سر تا قدم در بندم از تو

۱۶۴

بگفت این و بصد نیرنگ در سر

کشید آن تنگدل را تنگ در بر

۱۶۵

چنان بر سر کشیدش بوسهیی خوش

که در دختر فتاد از خوشی آتش

۱۶۶

اگرچه بس خوش آمد آن سیه را

ولیکن سخت ناخوش بود شه را

۱۶۷

چنانش پای بند یک شکر کرد

که چون باید دل از دستش بدر کرد

۱۶۸

چو شه، زین کرده اسبی پیشش آورد

بیک ساعت بزیر خویشش آورد

۱۶۹

چو کارش سر بسر فی الجمله شد راست

ز حال قلعه و زنگی خبر خواست

۱۷۰

که این زنگی مردم کش ترا کیست

که بس سختست با زنگی ترازیست

۱۷۱

کند از آسمان حورت زمین بوس

تو با دیوی نشسته اینت افسوس

۱۷۲

مرا گر بر مرادی راه بودی

نشست مسندت بر ماه بودی

۱۷۳

زبان بگشاد دختر گفت ای ماه

مرا هست او پدر من دخت او، شاه

۱۷۴

سپاهش هست پنجه دیو کربز

کز ایشانند صد ابلیس عاجز

۱۷۵

همه مردم خورند، القصه هموار

ترا هم بهر آن کردند پروار

۱۷۶

ولیکن تا مرا جانست در تن

بجانت حکم و فرمانست بر من

۱۷۷

مرا گر نقد صد جان هست بدهم

ولیکن کی ترا از دست بدهم

۱۷۸

ندارم غایبت از چشم خود من

ز بیم چشم بد یک چشم زد من

۱۷۹

دل خسرو ز دختر شادمان شد

بر آن دختر چو ماهی مهربان شد

۱۸۰

بدختر گفت رایی زن در این کار

که تا من چون برآیم از چنین بار

۱۸۱

چو من در بند باشم یار سرکش

نیارم با تو کردن دست درکش

۱۸۲

دلم در بند تست ودیده خونبار

تلطف کن ازین بندم برون آر

۱۸۳

که تا من چون برون آیم ز بندت

شبانروزی شکر چینم ز قندت

۱۸۴

شکر از پستهٔ گلرنگ خایم

شکرچون خورده شد با تنگ آیم

۱۸۵

چو یافت آن چرب پاسخ دختر زشت

رخش بفروخت زان آتش چو انگشت

۱۸۶

بغایت اشتها بودش همانگاه

که با او دست در گردن کند شاه

۱۸۷

بخسرو شاه گفت ایمایهٔ ناز

دو چشم دلبری بر روی تو باز

۱۸۸

رخت با ماه دستی در سپرده

نموده دستبرد و دست برده

۱۸۹

لبت بر شهد و شور انگیز کرده

شکر زان شهد دندان تیر کرده

۱۹۰

خطت زنجیر گرد ماه گشته

خرد سر بر خطت گمراه گشته

۱۹۱

قدت را سرو سر برره نهاده

ز سروت مشک سر بر مه نهاده

۱۹۲

تنت با سیم سیمین بر نموده

ز رشکت سیم رنگ زر نموده

۱۹۳

ترا غم نیست تا یار توام من

که از هر بدنگهدار توام من

۱۹۴

چو تو یار منی با یار سازم

بزودی چارهٔ این کار سازم

۱۹۵

چو بر ما شد در این خوشدلی باز

تو مانی و من و صدعیش و صد ناز

۱۹۶

چنین دانم که امشب شاه مستست

که بالشکر بمی خوردن نشستست

۱۹۷

چو هر یک مست افتادند، برخیز

بران مستان شبیخون آر و خون ریز

۱۹۸

دمار از جان بدخواهان برآور

جهان بر جان بدراهان سرآور

۱۹۹

بگفت این وز پیش شه بدر رفت

بپای آمد، بخدمت چون بسر رفت

۲۰۰

بصحن قلعه آمد پیش مستان

تفحص کرد حال می پرستان

۲۰۱

پدر را دید باپنجه تن آنجا

فتاده هر یکی بر گردن آنجا

۲۰۲

چو دختر زنگیان را سرنگون دید

بصد عالم از این عالم برون دید

۲۰۳

بزودی نزد خسرو شد که هین خیز

بخواری خون مستان بر زمین ریز

۲۰۴

دگر هرگز چنین فرصت نیابی

وگریابی، ز کس رخصت نیابی

۲۰۵

بگفت این و یکی سوهان پولاد

ز بهر بند ساییدن بدوداد

۲۰۶

چو بندش سوده شد برداشت تیغی

بریخت آن قوم را خون بیدریغی

۲۰۷

چو او از زنگیان فارغ دل آمد

بسی زنگی دلی زو حاصل آمد

۲۰۸

بدز دربندیان بودند بسیار

همه از بهر قربان کرده پروار

۲۰۹

بمرگ خویشتن دل کرده خرسند

نشسته دست بر سر پای دربند

۲۱۰

چو در شب روشنی دیدند از دور

دل هریک چو شمعی گشت پر نور

۲۱۱

بصد سختی و بند سخت بر پای

بسوی روشنی رفتند از جای

۲۱۲

بدان امید تا باشد که خاصی

دهد آن قوم را آخر خلاصی

۲۱۳

یکی نیکو مثل زد عاشق مست

که غرقه در همه چیزی زند دست

۲۱۴

چو ناگه روی خسرو شاه دیدند

تو گفتی یوسفی در چاه دیدند

۲۱۵

بپیش شاه رخ برره نهادند

بزاری پیش خسرو شه فتادند

۲۱۶

که ای برنای زیباروی هشیار

ز ما این زنگیان خوردند بسیار

۲۱۷

جهان برجان ما خوردست سوگند

بجانی بازخر ما را ازین بند

۲۱۸

ز جان برخاستن هست اوفتادن

که شیرینست جان، تلخست دادن

۲۱۹

چو شاه از بندیان بشنود پاسخ

ازان پاسخ چو گل افروختش رخ

۲۲۰

زبند آن بندیان را زود بگشاد

همی آن را که بندی بود بگشاد

۲۲۱

دو نیکو رای نیکو چهره بودند

که همچون شیر با دل زهره بودند

۲۲۲

یکی فرّخ دگر فیروز شب رو

دو شب رو همچو گردون بوالعجب رو

۲۲۳

دو صعلوک زبان دان زبون گیر

فسون ساز و درون سوز و برون گیر

۲۲۴

دل شه فتنهٔ آن هر دو تن شد

مگر با هر دو در یک پیرهن شد

۲۲۵

خوش آمد شاه را گفتار ایشان

تفحّص کرد ازیشان کار ایشان

۲۲۶

زبان بگشاد فرّخزاد شب رو

زمین را بوسه زد در پیش خسرو

۲۲۷

که حال و قصهٔ من بس درازست

سخن کوته کنم چون وقت رازست

۲۲۸

به نیشابور شاهی شادکامست

که عدلی دارد و شاپور نامست

۲۲۹

قضا را از خبر گویان اطراف

مگر شاپور میپرسید اوصاف

۲۳۰

ز هر شهری و هر جایی نشانی

زهر دلدادهیی و دلستانی

۲۳۱

خبر دادند از هر شهر شه را

که از هر سوی پیمودیم ره را

۲۳۲

بخوبی درجهان صاحب جمالی

که دارد حسن و ملح او کمالی

۲۳۳

بتی زیباست چون ماه فروزان

شکر لب دختر سالار خوزان

۲۳۴

سمنبر عارضی گل فام دارد

ز لطف و نازکی گل نام دارد

۲۳۵

فصیحانی که در روی جهانند

چو سوسن وصف گل را ده زبانند

۲۳۶

که گر خورشید رانوری نبودی

ز شرم رویش از دوری نمودی

۲۳۷

اگر خورشید بیند روی آن ماه

بسر گردد ز مهر موی آن ماه

۲۳۸

ز نقش روی او در هر دیاری

بر ایوانها کنند از زرنگاری

۲۳۹

چون آن صورت فرا اندیش گیرند

همه صورت پرستی پیش گیرند

۲۴۰

جهان را زندگی از پاسخ اوست

تماشاگاه جان نقش رخ اوست

۲۴۱

اگر آن نقش بیند مرد هشیار

بماند خیره همچون نقش دیوار

۲۴۲

وگر در مردم چشم آید آن رخ

ز لطف روی او آید بپاسخ

۲۴۳

شه شاپور چون بشنید این حال

چو مرغی از هوا میزد پر و بال

۲۴۴

شد از سودای آن دلبر چنان مست

که گفتی شست جانش از جهان دست

۲۴۵

من و فیروز خدمتگار بودیم

بصد دل شاه را جاندار بودیم

۲۴۶

ز بهر نقش گل ما هر دو را شاه

بسی زر داد و پس سر داد در راه

۲۴۷

بآخر چون به خوزستان رسیدیم

بدیناری صد آن صورت خریدیم

۲۴۸

چو ما با نقش گل دمساز گشتیم

ز خوزستان هماندم بازگشتیم

۲۴۹

ز گمراهی سوی این دز فتادیم

بدست زنگیان عاجز فتادیم

۲۵۰

قوی اقبال یاری مینمایی

که چندین خلق یافت از تورهایی

۲۵۱

کنون در بر چو جان داریم سختت

که کرد اقبال ما را نیک بختت

۲۵۲

چه سازم پیشکش جز جان ندارم

ز تو جان دارم و پنهان ندارم

۲۵۳

مرا با خویشتن چیزی که زیباست

ز مال این جهان یکپاره دیباست

۲۵۴

که نقش گل منقّش کردهٔ اوست

بسی سرگشته دل خوش کردهٔ اوست

۲۵۵

بدانسان صورت او دلستانست

که گویی صورتش معنی جانست

۲۵۶

مکن صورت که صورتگر ضرورت

چنین صورت تواند کرد صورت

۲۵۷

سر هر ماه نو صورت نبندد

که ماه نوبرین صورت نخندد

۲۵۸

گر این صورت بدیوار آورد روی

فتد زو صورت دیوار در کوی

۲۵۹

از این صورت صفت خامش زبان است

صفت نتوان که این صورت چه سان است

۲۶۰

بگفت این و پس آن صورت که بودش

نهاد از زیر جامه پیش، زودش

۲۶۱

چو خسرو پیش صورت شد ز جان باز

دلش صورت پرستی کرد آغاز

۲۶۲

چوجانی، شاه،‌صورت را نکو داشت

که آن صورت که با جان داشت اوداشت

۲۶۳

از آن صورت چو چشمش جوی خون شد

ز چشمش صورت مردم برون شد

۲۶۴

شه دلداده چون صورت پرستان

صفت پرسید ازان صورت بدستان

۲۶۵

بسی زان پیش نقش او بود دیده

صفت پرسید تا گردد شنیده

۲۶۶

بدیده نقش او میدید و هوشش

بدان، تا بهره یابد نیز گوشش

۲۶۷

بخسرو گفت فرخ کای جوانمرد

ز حال تو تعجب میتوان کرد

۲۶۸

که با این صورت از بس آشنایی

تو با او هم ز یکجا مینمایی

۲۶۹

ازاین پاسخ لب شه گشت خندان

نمود از بسّد لب درّ دندان

۲۷۰

ز دل آهی بزد بس سرد آهی

که غایب بود از وسالی و ماهی

۲۷۱

بفیروز و بفرخ گفت خسرو

که ای آزاده صعلوکان شبرو

۲۷۲

اگر در راز داری چست باشید

بگویم لیک ترسم سست باشید

۲۷۳

چو از خسرو شنیدند آن دو تن راز

بسی سوگندها کردند آغاز

۲۷۴

که چون این نیم جان ما از تو داریم

بجانت تابود جان حق گزاریم

۲۷۵

نهان نبود وفاداری مردان

گواهست این سخن را حال گردان

۲۷۶

وفای صاف ما کی درد باشد

که حقّ جان نه حقّی خرد باشد

۲۷۷

نکرد القصّه خسرو هیچ تأخیر

ز اوّل تا بآخر کرد تقریر

۲۷۸

چو هر دو واقف آن راز گشتند

بسوی عهد و پیمان باز گشتند

۲۷۹

ز سر در عهد خسرو تازه کردند

وفاداری بی اندازه کردند

۲۸۰

بدو گفتند از مه تا بماهی

که بیند چون تویی در پادشاهی

۲۸۱

کسی را چون تو شاهی بیش باشد

خلاف از کافری خویش باشد

۲۸۲

تو خورشیدی دگر شاهان ستاره

نگیرد از تو جز در شب کناره

۲۸۳

چو تو خورشید مایی ناتوانیم

چو سایه از پس و پیشت روانیم

۲۸۴

چو ناگه تیغ زد خورشید روشن

جهان در سر فگند از نور جوشن

۲۸۵

منوّر گشت ایوان معنبر

فلک نیلی شد و هامون معصفر

۲۸۶

چو آن هندوی شب برخاست از راه

فلک آن زنگیان را کرد در چاه

۲۸۷

چو پردخته شدند از کار دیوان

شد آن دختر ز بیم خود غریوان

۲۸۸

بسی خود را بزاری بر زمین زد

که نپسندم من از خسرو چندین بد

۲۸۹

جوانم من توهم شاه جوانی

جوان بر جان بسی لرزد تو دانی

۲۹۰

بدین شخص جوان من ببخشای

بجان خود که جان من ببخشای

۲۹۱

شهش گفتا اگر خواهی ازین دز

نگردانم ترا محروم هرگز

۲۹۲

وگر خواهی رهی در پیش میگیر

تو به دانی قیاس خویش میگیر

۲۹۳

بشه گفت ای زده بر جان من راه

تو باری هستی از جان من آگاه

۲۹۴

چو خود رابی جمالت مرده دانم

چگونه بیتو یک دم زنده مانم

۲۹۵

اگر خواهی سرم از تن جدا کن

و یا نه در بر خویشم رها کن

۲۹۶

مرا یکسو میفکن از بر خویش

که از پایت نگر دانم سر خویش

۲۹۷

مرا از سوز عشقت دل دو نیمست

که سوز عاشقان سوزی عظیمست

۲۹۸

بدیدار از تو قانع گشتهام من

تو میدانی که خون آغشتهام من

۲۹۹

مرا تا زندهام تو پادشاهی

مگر مرگم دهد از تو جدایی

۳۰۰

اگر بد کردهام من، هم تو بد کن

و یا بنشین حساب عهد خود کن

۳۰۱

چو شد بسیار سوز و آه سردش

بدرد آمد دل خسرو ز دردش

۳۰۲

بدو گفتا که دلتنگی مکن نیز

نگویم جز بکام تو سخن نیز

۳۰۳

اگر قانع شوی از من بدیدار

بدین درخواستت هستم خریدار

۳۰۴

سخن چون قطع کرد آن پادشه زاد

دل دختر بدان پاسخ رضا داد

۳۰۵

ازان پس بندیانراشه کسی کرد

بجای هر کسی احسان بسی کرد

۳۰۶

شه و فیروز و فرخ ماند و دختر

دگر از دز برون رفتند یکسر

۳۰۷

بآخرجمله ره را ساز کردند

در گنج کهن را باز کردند

۳۰۸

ستوران زیر بار ره کشیدند

ازان دز سوی صحرا گه کشیدند

۳۰۹

دو شبرو با شه و دختر سواره

براندند از درون قلعه باره

۳۱۰

بسی راندند مرکب نیکخواهان

که تا رفتند در شهر صفاهان

۳۱۱

وثاقی سخت عالی راست کردند

متاعی لایقش درخواست کردند

۳۱۲

درون خانهیی شد شاه سرمست

دلی برخاسته در نوحه بنشست

۳۱۳

فلک را از تف دل گرم دل کرد

زمین در عشق گل از دیده گل کرد

۳۱۴

دلی بودش بخون در خوی کرده

وزان خون هر دو چشمش جوی کرده

۳۱۵

نه روز آرام ونه شب خواب بودش

رخی پر نم دلی پرتاب بودش

۳۱۶

گهی چون ماه در خونابه بودی

گهی چون ماهی اندر تابه بودی

۳۱۷

گهی چون شمع دل پر سوز بودش

گهی فریاد شب تا روز بودش

۳۱۸

گهی بیخود شرابی درکشیدی

گهی بانگ ربابی برکشیدی

۳۱۹

سرود زار درد آمیز گفتی

غزل گفتی و شورانگیز گفتی

۳۲۰

چو با خود نوحهیی آغاز کردی

ز خون صد بحر دل پرداز کردی

۳۲۱

بمانده در غریبستان بزاری

فشانده خون چو ابر نوبهاری

۳۲۲

بعالم نقش آن بت مونسش بود

که نقش گل ندیم نرگسش بود

۳۲۳

بمانده جملهٔ شب چون ستاره

عجب در صورت آن نقش پاره

۳۲۴

گهی بر روی صورت اشک راندی

گهی باب کتاب رشک خواندی

۳۲۵

چه گریاران همی دادند پندش

نیامد پند ایشان سودمندش

۳۲۶

بدل میگفت ای دل چندم از تو

که دربندست یک یک بندم از تو

۳۲۷

ز تاج و تخت یک سویم فگندی

چو زلف دوست در رویم فگندی

۳۲۸

محالی در دماغ خویش کردی

مرا چون خونیان در پیش کردی

۳۲۹

شدی از دست و در پای او فتادی

مراد خویش را بر باد دادی

۳۳۰

کنون بگذشت روز نیکبختی

فزوده تن بناکامی و سختی

۳۳۱

بآخر رفت روزی سوی بازار

دلش از خارخار گل پرآزار

۳۳۲

ز دست عشق بس دلخسته میشد

یکی دستار در سر بسته میشد

۳۳۳

بگرد شهر از هر راه میگشت

ز حال شهریان آگاه میگشت

۳۳۴

وسیلت جست از ارباب بینش

سخن گفت از نهاد آفرینش

۳۳۵

میان زیرکان نکته پرداز

شد از بسیار دانی نکته انداز

۳۳۶

چویک چندی ببود او ذوفنون بود

بهر علمی ز اهل آن فزون بود

۳۳۷

چوصیت علم او ز آوازه بگذشت

نکونامی او ز اندازه بگذشت

۳۳۸

خبر شد زو بر شاه سپاهان

که برناییست تاج نیکخواهان

۳۳۹

ز شهر خویش اینجا اوفتادست

بغایت در پزشکی اوستادست

۳۴۰

کسی گر صد سؤالش امتحان کرد

جواب او بیکساعت بیان کرد

۳۴۱

جهان را مثل او دیگر نبودست

ازو پاکیزهتر گوهر نبودست

۳۴۲

تو گویی آدمی نیست او فرشتهست

که از فرهنگ ودانایی سرشتهست

۳۴۳

زبانش بند مشکل را کلیدست

کسی شیرین سخنتر زوندیدست

۳۴۴

اگر در پای گل خاریست اکنون

جز این برنا که خواهد کرد بیرون

۳۴۵

شه الحق زین سخن شادی بسی کرد

کسی را نیک پی حال کسی کرد

۳۴۶

برون آمد ز ایوان مرد کربز

جنیبت برد و خلعت پیش هرمز

۳۴۷

درودش داد از شاه جوانبخت

شه خورشید تاج آسمان تخت

۳۴۸

که شاه ما یکی بیمار دارد

کزو بر دل بسی تیمار دارد

۳۴۹

اگر باشد دم تو سازگارش

تو باشی تا که باشی رازدارش

۳۵۰

کنون برخیز، چون ره نیست بس دور

قدم را رنجه کن نزدیک رنجور

۳۵۱

که دی در پیش شه گفتند بسیار

که در دانش نداری هیچکس یار

۳۵۲

چو بشنود آن سخن خسرو چنان شد

که از شادی دلش در برتپان شد

۳۵۳

چو بی غم کارش آخر راست افتاد

زهی شادی که در ره خواست افتاد

۳۵۴

بدل میگفت کای دل، مرد درویش

چرا آخر نخواهد گنج در پیش

۳۵۵

گهی میگفت کای سرگشته برنا

چه باید کور را جز چشم بینا

۳۵۶

اگرچه رنج بی اندازه دیدی

بدان گنجی که میجستی رسیدی

۳۵۷

کنون چون سوی گنجی رای داری

چنان خواهم که دل برجای داری

۳۵۸

بدانش عقل را بر جای میدار

بمردی خویش را بر پای میدار

۳۵۹

طبیب از درد خود گر پس نیاید

ازو درمان دیگر کس نیاید

۳۶۰

چو برخود خواند مشتی پند و امثال

جنیبت برنشست و رفت در حال

۳۶۱

روان شد، تا فرود آمد بدرگاه

سرایی چون بهشتی دید پرماه

۳۶۲

چو چشمش بر جمال شاه افتاد

بخدمت پیش شه، در راه افتاد

۳۶۳

زبان پر آفرین بگشاد بر شاه

که از تو دور بادا چشم بدخواه

۳۶۴

فلک درگاه شه را آستان باد

زمین بدخواه او را آسمان باد

۳۶۵

ز شاخ عمر چندان بهره بادش

که گر گوید که خضرم زهره بادش

۳۶۶

بزرگانی که پیش تخت بودند

بصد نوع امتحانش آزمودند

۳۶۷

چو در هر علم عالی گوهر آمد

ز هر یک همچو گوهر بر سر آمد

۳۶۸

چو بس شایسته آمد هر چه او گفت

شهش بسیار بستود و نکو گفت

۳۶۹

چو خسرو بود در دانش بسامان

سوی گلرخ فرستادش بدرمان

تصاویر و صوت

خسرونامه به تصحیح و اهتمام احمد سهیلی خوانساری - عطار نیشابوری - تصویر ۱
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۳۰۵
خسرونامه عطار نیشابوری به تصحیح احمد سهیلی خوانساری نشر زوار - فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۵/۰۳ - ۱۰:۰۷:۰۴
بیت: 14غلظ: گو رو درست: گور وبیت: 22غلظ: رو زدرست: روزبیت: 125غلظ: خسوردرست: خسروبیت: 178غلظ: ز دمندرست: زد منبیت: 259غلظ: جسانستدرست: چه سانستبیت: 316غلظ: خوانابهدرست: خونابه
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.