عطار

عطار

بخش ۲۹ - رفتن خسرو به طبیبی بر بالین گلرخ

۱

الا ای سبز طاووس مقدّس

ز سر سبزیت عکسی چرخ اطلس

۲

زمین و آسمان گَرد و بخار‌ت

کواکب بر طبق بهر نثار‌ت

۳

دو عالم گرچه عالی می‌نموده‌ست

دو چشمهای هستی تو بوده‌ست

۴

چو عکس توست هر چیزی که هستند

چو فیض توست هر نقشی که بستند

۵

زمانی نقش‌بندی سخن کن

چو نو داری سخن ترک کهن کن

۶

سخن گفتن ز مردم یادگار‌ست

خموشی بی زبانان را به‌کار‌ست

۷

بگو چون فکر دوراندیش داری

خموشی خود بسی در پیش داری

۸

چنین گفت آن سخن‌سنج سخن‌ران

کزو بهتر ندیدم من سخن‌دان

۹

که چون شه با سپاهان شد ز خوزان

ز عشق گل دلی چون شمع سوزان

۱۰

ز گرد ره چو رفت و چهر گل دید

ز چهر گل دلی پر مهر گل دید

۱۱

چنان از یک نظر زیر و زبر شد

که گفتی از دو گیتی بی‌خبر شد

۱۲

چو شه در چهرهٔ گلرخ نگه کرد

گل از کین هر دو ابرو پر گره کرد

۱۳

ز خشم شه قصب از ماه برداشت

به یک زخم زبان صد آه برداشت

۱۴

گه از مه دام مشگین بند می‌کند

گه از مرجان کنار قند می‌کند

۱۵

گه از نرگس زمین چون لاله می‌کرد

گه از مژگان هوا پر ژاله می‌کرد

۱۶

زمانی درد خان و مان گرفتش

زمانی عشق جانان جان گرفتش

۱۷

چنان ز‌آن شاه گل بی‌برگ بودی

که گر دیدیش بیم مرگ بودی

۱۸

زمانی شاه را از در براندی

زمانی دایه را در بر بخواندی

۱۹

زمانی پرده بر ماه اوفگندی

زمانی سنگ بر شاه اوفگندی

۲۰

زمانی خاک ره بر فرق کردی

زمانی جامه در خون غرق کردی

۲۱

نه دیده یک نفس بی آب بودش

نه در بستر زمانی خواب بودش

۲۲

همه شب تا به روزش دیده تر بود

همه روزش ز شب تاریک‌تر بود

۲۳

نه روز آسود تا شب از پگاهی

نه شب خفت از خروش‌ش مرغ و ماهی

۲۴

چو برق از آتش دل تیز گشته

چو ابر از چشم، باران ریز گشته

۲۵

ز چشمش بستر‌ش جیحون گرفته

وزآن جیحون جهانی خون گرفته

۲۶

دلش چون دیگ جوشان بر همی شد

ز سر تا بن ز بن تا سر همی شد

۲۷

ز جزع تر گهر بر زر همی ریخت

دو دستی خاک ره بر سر همی ریخت

۲۸

چو کردی یاد آن نارفته از یاد

برو می‌اوفتادی بانگ و فریاد

۲۹

چو راندی بر زبان نام دلارام

برفتی از تنش دل وز دل آرام

۳۰

نبودش خواب گر یک دم بخفتی

برو ماهی و مه ماتم گرفتی

۳۱

چو اشک از چشم خون افشان براندی

ز اشکش بستر‌ش طوفان براندی

۳۲

اگر شب را خبر بودی ز سوز‌ش

نبودی تا قیامت باز روزش

۳۳

وگر خود صبح دیدی ماتم او

فرو رفتی دم صبح از غم او

۳۴

وگر پروین بدیدی دُرّ اشکش

چو اشکش سرنگون گشتی ز رشکش

۳۵

وگر دیدی شفق آن ناتوانی‌ش

چو زر گشتی ز روی زعفرانی‌ش

۳۶

وگر ماه از غمش آگاه بودی

برآوردی ز خود ناگاه دودی

۳۷

وگر خورشید دیدی سوز و دردش

ز زاری خرقه گشتی شعر زردش

۳۸

وگر دیدی فلک خونخواری او

دلش خونین شدی از زاری او

۳۹

وگر خود کوه آن اندوه دیدی

جهانی بر دل خود کوه دیدی

۴۰

وگر دریاش دیدی در چنان درد

ازو برخاستی در یک زمان گرد

۴۱

وگر دیدی دران اندوه میغ‌ش

نباریدی، مگر درد و دریغش

۴۲

گهی سیلاب بست از چشم بر خویش

گهی چون آتشی افتاد در خویش

۴۳

گهی چون شمع سر پرتاب می‌تافت

گهی بس زار چون مهتاب می‌تافت

۴۴

گهی بر بام می‌شد دست بر سر

گهی می‌رفت همچون حلقه بر در

۴۵

گهی چون بلبلی در دام مانده

گهی بر درگهی بر بام مانده

۴۶

گهی از بام راه در گرفتی

دگر ره راه بام از سر گرفتی

۴۷

چو راه در گرفتی دل دو نیمش

سگان کوی بودندی ندیم‌ش

۴۸

زمانی با سگان انباز گشتی

نشستی ساعتی و باز گشتی

۴۹

دگر ره سوی بام آوردی آهنگ

چو شب گشتی ز آه او شباهنگ

۵۰

وگر شب خود شب مهتاب بودی

که داند کاو چه‌سان در تاب بودی

۵۱

چو دیدی ماه، بی روی دلارام

بگردیدی به پهلو جملهٔ بام

۵۲

نکردی بام را باران چنان تر

که کردی نرگسش در یک زمان تر

۵۳

چه‌گویم من که چون بود و چه‌سان بود

ندانم تا چنان هرگز توان بود

۵۴

ز بس کان ماه گرد بام و در گشت

همه شب مرغ و ماهی زو به‌سر گشت

۵۵

ز بس کز آه سردش باد برخاست

ز مرغان هوا فریاد برخاست

۵۶

ز بس کز آتش دل دم برافروخت

همه مرغان شب را بال و پر سوخت

۵۷

چو گِرد بام ماندی پای در گل

دگر ره سوی در شد دست بر دل

۵۸

زمانی پیشِ در در روی افتاد

زمانی با سگان در کوی افتاد

۵۹

زمانی استخوان آورد سگ را

زمانی با سگان بنهاد رگ را

۶۰

زمانی آب زد از چشم بر در

زمانی خاک ریخت از عشق بر سر

۶۱

زمانی سر برهنه پای بر خاک

به‌دست خویش بر تن جامه زد چاک

۶۲

فغان از دایهٔ مسکین برآمد

تو گفتی جان از آن غمگین برآمد

۶۳

کنیزی را بخواند و کار فرمود

به‌زودی بام و در مسمار فرمود

۶۴

چنان درها بر آن دلبر فرو بست

که نتوانست بادی خوش برو جست

۶۵

چو گل درمانده شد ز دایه می‌خواست

که کار گل نگردد جز به می راست

۶۶

برفتش دایه و حالی مِی آورد

تنی چندش ز خوبان در پی آورد

۶۷

نشست آن دلبر و شمعی به‌بر بر

به دستی باده و دستی به‌سر بر

۶۸

چو جامی نوش کردی آن شکربار

ز خون چشم پر کردی دگر بار

۶۹

نکردی هیچ جام از باده خالی

که نه پر گشتی از بیجاده حالی

۷۰

چو بودی نوبت خسرو دگر بار

نخوردی و بکردی سر‌نگونسار

۷۱

چنین بودی چنین می خوردن او

زهی فریاد و زاری کردن او

۷۲

جوانی بود و دلتنگی و پستی

فراق و اشتیاق و عشق و مستی

۷۳

چو زد صد گونه دردش دست درهم

فرو شد گلرخ سرمست در غم

۷۴

برآورد از جگر آهی چه آهی‌‌!

که تا هفتم فلک بگشاد راهی

۷۵

زبان بگشاد که‌آخر خرمنم سوخت

ز خون دل همه خون در تنم سوخت

۷۶

چنان از آتش دل شد خروشان

که بر هم سوخت سقف سبزپوشان

۷۷

ز یک یک مژه چندان اشک بارم

که یاران را از آن در رشک آرم

۷۸

همه شب در میان خون چشمم

به‌زاری غرقهٔ جیحون چشمم

۷۹

همه روز از خروش دل نزارم

بسان نای و چون نی ناله دارم

۸۰

همه روز از غم دل در خروشم

چو بحری آتشین در تفّ و جوشم

۸۱

شبم را گر امید روز بودی

کجا چندین دلم در سوز بودی‌؟!

۸۲

چو درد من سری پیدا ندارد

شب یلدای من فردا ندارد

۸۳

ز آهم آسمان هر شب چنان گشت

که گویی ابر شد و آتش‌فشان گشت

۸۴

همی هرجا که برخیزد غباری

شود هر ذرّه از آهم شرار‌ی

۸۵

چه‌گویم من که آن سرگشته چون بود

که هر دم سوز جان او فزون بود

۸۶

شبی خوابی عجب دید آن دل افروز

که می‌آید برش هرمز دگر روز

۸۷

کبابش از دل زیر و زبر بود

شرابش از خم خون جگر بود

۸۸

در‌آن آتش بدانسان سخت می‌سوخت

که از تفش تو گویی تخت می‌سوخت

۸۹

فغان می‌کرد که‌ای دانای راز‌م

ز حد بگذشت سوز من، چه سازم‌؟

۹۰

به‌آه سینهٔ شب زنده‌دار‌ان

به خون دیدهٔ پرهیزگار‌ان

۹۱

بدان آبی که از چشم گنه‌کار

فرو ریزد چو تنگش درکشد کار

۹۲

بدان خاکی که زیر خون بود تر

که دارد کشتهٔ مظلوم در بر

۹۳

بدان بادی که مرد دست‌کوتاه

برآرد از جگر وقت سحرگاه

۹۴

بدان آتش که در وقت ندامت

بود در سینهٔ صاحب سلامت

۹۵

به باد سرد از جان کریمان

به آب گرم از چشم یتیمان

۹۶

به پیری پشت چون چوگان خمیده

تک ِ گوی‌اش به‌سر میدان رسیده

۹۷

به طفلی دیده پُر‌نم‌، سینه پُرتاب

به مرد تشنه چون گلبرگ سیراب

۹۸

بدان زاری که پیر ناتوانی

فرو ریزد بسر، خاک جوانی

۹۹

به درد نوعروس روی بر خاک

ز درد زه بداده جان غمناک

۱۰۰

به مشتاقان اسرار حقیقت

به نقّادان بازار طریقت

۱۰۱

بدان دل کاو ز نو‌آشنا ماند

بدان جان کاو ز آلایش جدا ماند

۱۰۲

به حق پادشاهی تو بر تو

چه‌گویم نیز می‌دانی دگر تو

۱۰۳

که دستم گیر و فریادم رس آخر

بس آخر گوشمال من بس آخر

۱۰۴

مرا از تنگنای دهر بِرهان

دلم زین غصه و زین قهر برهان

۱۰۵

اگر روزی ز عالم شاد بودم

هزاران روز با فریاد بودم

۱۰۶

نهایت نیست روز ماتمم را

سری پیدا نمی‌آید غمم را

۱۰۷

ز زاری کردن آن ماه‌پاره

به زاری گشت گریان هر ستاره

۱۰۸

به‌آخر چون ز حالی شد به‌حالی

نجاتش داد از‌آن غم حق تعالی

۱۰۹

رسید آخر دعای او به‌جایی

برآمد بر هدف تیر دعا‌یی

۱۱۰

هزاران جان نثار صبحگاهی

که آید بر نشانه تیر آهی

۱۱۱

چو مرغ صبحگاهی پر برافشاند

عروس آسمان گوهر برافشاند

۱۱۲

برآمد صبح همچو نار خندان

بزد یک خنده بر گردون گردان

۱۱۳

بسان قبّهٔ زرّین بدو نیم

گرفته در دهن ماسورهٔ سیم

۱۱۴

چو یافت این طاق ازرق روشنایی

پدید آمد نشان آشنایی

۱۱۵

درآمد هرمز عاشق ز در در

به‌دستان بسته دستاری به‌سر بر

۱۱۶

سرای چون بهشتی دید پر‌نور

بهشتی از بهشتی روی پر حور

۱۱۷

به پیش صفّه تختی بود از زر

مرصّع کرده او از پای تا سر

۱۱۸

به پیش تخت در بستر فگنده

بر آن بستر گل تر سر فگنده

۱۱۹

نشسته دایه بر بالین گل‌رخ

زبان بگشاده با گلرخ به پاسخ

۱۲۰

که برنایی غریب اینجا فتاده‌ست

که در علم پزشکی اوستاد‌ست

۱۲۱

ترا گر قرض هرمز دارد این مرد

همه درمان تواند کردن این درد

۱۲۲

چو بشنید این سخن گلرخ نظر کرد

دل خود زان نظر زیر و زبر کرد

۱۲۳

جوانی دید دستاری بسر بر

کتانی همچو برگ گل به‌بر در

۱۲۴

خطی در گرد خورشید‌ش کشیده

به‌شاهی خط ز جمشید‌ش رسیده

۱۲۵

دو لب چون پارهٔ لعل دو پاره

نهفته زیر لعلش سی ستاره

۱۲۶

سر زلفش ز عنبر حلّه در بر

وزان هر موی را صد فتنه در سر

۱۲۷

رخی کز برگ گل صد دایه بودش

مهی کز مشگ تر صد سایه بودش

۱۲۸

نظر چون بر رخ گلفام‌ش افتاد

چو برگی لرزه بر اندام‌ش افتاد

۱۲۹

به‌پیش خطّ او شد حلقه در گوش

درآمد خون او یک‌باره در جوش

۱۳۰

ز دل آرام و از سر هوش او شد

اسیر چشمهٔ چون نوش او شد

۱۳۱

چو چشمش در رخ آن سبز‌خط ماند

چو حیرانی به هرمز در غلط ماند

۱۳۲

بدل گفتا نمی‌دانم که او هست

که گلرخ شد به‌هشیاری ازو مست

۱۳۳

چو کس نبود نظیر‌ش او بود این

اگر او این بود نیکو بود این

۱۳۴

بیا تا خاک او در دیده گیریم

چرا او را چنین دزدیده گیریم

۱۳۵

دگر ره گفت ممکن نیست هرگز

که گل را باز بیند نیز هرمز

۱۳۶

چو شد اندیشهٔ گل بی‌نهایت

ز بی صبری به‌جوش آمد به‌غایت

۱۳۷

نهان با دایه گفت این ماه چهره

که دارد طلعت‌ش از ماه بهره

۱۳۸

نماند جز به هرمز بند بندش

نگه کن چهره و سرو بلندش

۱۳۹

ندانم اوست یا مانندهٔ اوست

که دل آزاد ازو چون بندهٔ اوست

۱۴۰

جوابش داد حالی دایه کای حور

بسی مانَد به مردم مردم از دور

۱۴۱

به‌کردار تو بی‌حاصل دلی نیست

چو خواهی کرد در آبم گلی نیست

۱۴۲

نکو افتادت الحق عشقبازی

که از سر پردهٔ عشّاق سازی

۱۴۳

مگر آن رنگرز لاف هنر زد

که چون رنگش خوش آمد ریش درزد

۱۴۴

بگفت این و به‌گرمی کرد سرد‌ش

کزان گفتار گل دل درد کردش

۱۴۵

نگه کرد از کنار چشم دایه

بران خورشید روی افگند سایه

۱۴۶

چو هرمز را بدید او باز بشناخت

بر گل جای هرمز بازپرداخت

۱۴۷

درآمد هرمز و از پای بنشست

گرفتش چون طبیبان نبض در دست

۱۴۸

تأمل کرد و نبضش نیک بشناخت

ولیکن خویشتن را اعجمی ساخت

۱۴۹

عجب که‌آنجا جهان بر هم نمی‌زد

دلش می‌سوخت اما دم نمی‌زد

۱۵۰

بفرمودش علاج و زود برخاست

چو آتش آمد و چون دود برخاست

۱۵۱

چو هرمز شد برون گلرخ به‌زاری

ز نرگس ریخت باران بهاری

۱۵۲

ز هرمز دل چنان در بندش افتاد

که آتش در همه پیوند‌ش افتاد

۱۵۳

همه روز و همه شب در فغان بود

دلش در آرزو‌ی دلستان بود

۱۵۴

همان روز و همان شب هرمز از غم

چو صبح آتش همی‌افروخت از دم

۱۵۵

دران آتش چنان می‌سوخت جانش

که موج آتشین می‌زد زبانش

۱۵۶

دو یار اندر برش بنشسته بودند

ز بیداری خسرو خسته بودند

۱۵۷

بدو گفتند که‌آخر دل به‌خویش آر

خردمندی‌! خردمندیت پیش آر‌!

۱۵۸

چو در عقل و تمیز از ما فزونی

چرا باید در این سودا زبونی‌؟

۱۵۹

دل و عقل از پی این روز باید

صبوری در میان سوز باید

۱۶۰

بدین‌سان بود آن شب تا به‌روز او

نمی‌آسود چون شمعی ز سوز او

۱۶۱

چو خورشید از خم گردون درآمد

ز زیر چرخ سقلاطون برآمد

۱۶۲

تو گفتی جامهٔ زربفت می‌بافت

که بر چرخ فلک زررشته می‌تافت

۱۶۳

برِ گل رفت خسرو از پگاهی

که در گل از پگاهی به نگاهی

۱۶۴

چو در دهلیز آن ایوان بِاستاد

دلش از اشک سیلابی فرستاد

۱۶۵

نه روی آنکه بی دمساز گردد

نه برگ آنکه از گل باز گردد

۱۶۶

به‌دل گفت آخر ای دل هوش می‌دار

دمی گر چشم داری گوش می‌دار

۱۶۷

به‌آیین باش و سر در پیش افگن

نظر بر پشت پای خویش افگن

۱۶۸

بگفت این و بدان دهلیز در رفت

برِ آن سرو قد سیم‌بر رفت

۱۶۹

چو هرمز را بدید آن ماه‌پاره

فرو بارید بر ماهش ستاره

۱۷۰

گهی اشکی چو خون پوشیده می‌کرد

گهی پنهان نظر دزدیده می‌کرد

۱۷۱

بسی با دل دم از راه جدل زد

که هرمز را طبیبی در بدل زد

۱۷۲

زمانی گفت هرگز هرمز او نیست

چو هرمز خفتهیی تو هرگز او نیست

۱۷۳

اگر او هرمز مدهوش بودی

کجا در پیش گل خاموش بودی

۱۷۴

کسی پروانه گردد در خیالم

که آرد طاقت شمع جمالم

۱۷۵

اگر او هرمز آشفته بودی

به‌یک یک موی رمزی گفته بودی

۱۷۶

بسی ماند به‌هم مردم به‌مردم

چراغ شب بسی ماند به انجم

۱۷۷

زمانی گفت بی‌شک جان من اوست

کدامین جان و دل‌؟! جانان من اوست

۱۷۸

گر از انجم شود گردون شکفته

کجا مه در میان گردد نهفته

۱۷۹

یقین دانم که بی‌شک اوست این ماه

ولکین سوخته‌ست از رنج این راه

۱۸۰

چو او پر سوخت دل در برازان سوخت

کدامین دل چه می‌گویم که جان سوخت

۱۸۱

مرا باید که درد بیش بینم

که تا روی طبیب خویش بینم

۱۸۲

در این دردی که دارم مرد من اوست

به‌هر رویی طبیب درد من اوست

۱۸۳

کنون این درد با او باز گویم

طبیبم اوست با او راز گویم

۱۸۴

به‌آخر چون ز حد بگذشت سوزش

سیه‌تر شد ز صد شبگیر روزش

۱۸۵

به‌زودی همچو تیری عقل او شد

کمان طاقتش از زه فرو شد

۱۸۶

به‌دل گفت اینت زیبا دلربایی

طبیب‌ست این پریوش یا بلایی‌‌؟!

۱۸۷

چه سازم تا شود با من هم آواز‌؟

چه سازم‌‌؟ چون گشایم پیش او راز‌؟

۱۸۸

ز رسوا گشتن ِ خود می بترسم

اگر زین راز چیزی زو بپرسم

۱۸۹

ز دست دل بلایی بیشم آمد

ز سر در پیش پایی پیشم آمد

۱۹۰

چو جایی بود خالی و کسی نه

خصوصاً در میان دوری بسی نه

۱۹۱

درین اندیشه چون آشفته حالی

درافگند از سر رمزی سؤالی

۱۹۲

بدو گفت ای سبک‌پی از کجایی‌؟

که داری در دل ما آشنایی

۱۹۳

خبر ده از نژاد خویش ما را

که آمد شبهتی در پیش ما را

۱۹۴

لب هرمز ازان بت باز خندید

به شادی در رخ دمساز خندید

۱۹۵

فسون هرمز ِ خورشید تمثال

ازان یک خنده گل بشناخت در حال

۱۹۶

بدو گفت ای جهان را نور از تو

به دوران چشم زخمی دور از تو

۱۹۷

اگر تو هرمزی بر گوی حالت

و یا در خواب می‌بینم جمالت‌؟

۱۹۸

خطی بر خونم آوردی دگر بار

منم سر بر خطت چشمی گهر بار

۱۹۹

لب لعلت رگ جانم گرفته‌ست

خط سبزت گریبانم گرفته‌ست

۲۰۰

درشتی کرد خط با روی نرمت

ز رویم آخر آید بو که شرمت

۲۰۱

منم بی روی تو سالی، ز تیمار

نشسته روی آورده به دیوار

۲۰۲

منم بی روی تو بر روی مانده

دلی پرخون تنی چون موی مانده

۲۰۳

ز گِل برکش مرا پای دل آخر

چو من کس را مکن سر در گِل آخر

۲۰۴

چو دل بربودی و جان نیز بردی

دلم خستی و بر جانم سپردی

۲۰۵

به عنّابم چو کردی مغز خسته

از آن در پوست می‌خندی چو پسته‌؟!

۲۰۶

ز دست تو چو در دستت اسیر‌م

مکن گر دستگیری دستگیرم

۲۰۷

زبان بگشاد هرمز کای سمن‌بو‌ی

مشو با من درین معنی سخنگو‌ی

۲۰۸

تو می‌دانی ز مهرت بر چه سانم

ز مهرت چون مه نو ناتوانم

۲۰۹

شدم آواره بی روی تو از روم

وز انجا اوفتادم سوی این بوم

۲۱۰

هزاران حیله و تزویر کردم

که تا با تو سخن تقریر کردم

۲۱۱

منم امروز همچون سایه‌یی خوار

چو سایه بر زمین افتاده‌یی زار

۲۱۲

رهی پیشت بدان امید آید

که سایه از پی خورشید آید

۲۱۳

چو وقت و جای نیست ای زندگانی

چگونه خواهم از تو مژدگانی

۲۱۴

بدان ای ماه تا دلشاد گردی

ز بی اصلی من آزاد گردی

۲۱۵

که من فرزند قیصر شاه رومم

ز رتبت سجده می‌آرد نجومم

۲۱۶

چو زلف او ز سر تا بن کم و بیش

یکایک شرح دادش قصهٔ خویش

۲۱۷

چو گل بشنود کاو شهزاد روم است

سپهر ملک و دریای علوم است

۲۱۸

لب گل شد چو گل خندان از آن کار

گرفت انگشت در دندان از آن کار

۲۱۹

به هرمز گفت اکنون کار افتاد

که گل را بار دیگر خار افتاد

۲۲۰

در آن گاهی که بودی باغبانی

نبودت پادشاهی بر جهانی

۲۲۱

به من آنگه نمی‌کردی نگاهی

نگاهی چون کنی در پادشاهی

۲۲۲

چه می‌گویم کزین شادی چنانم

که در تن همچو گل بشکفت جانم

۲۲۳

که‌را بود آگهی کاین بی‌سر و پای

نهاده بود لایق پای بر جای

۲۲۴

به‌حمداللّه که اکنون پادشایی

نیی مهمرد زاد روستایی

۲۲۵

کنون آن رفت زین پس کار من ساز

ز راه مصلحت با خویشتن ساز

۲۲۶

چنین مگذار بر بستر مرا زار

که در عالم ندارم جز ترا یار

۲۲۷

طبیب من مکن از من تحاشی

خلاصم ده ازین صاحب فراشی

۲۲۸

طبیبی باش و جای من بگردان

وزین موضع هوای من بگردان

۲۲۹

ز دست افتاده‌ام‌، از جای برخیز

مرا زین شهر بگریزان و بگریز

۲۳۰

تو دانی کز توام آواره گشته

چنین عاجز چنین بیچاره گشته

۲۳۱

پدر از من ز خان و مان برآمد

ولیکن گل ز تو از جان برآمد

۲۳۲

به یک‌ره فتنه‌ها شد روشن از تو

پدر آواره از من شد من از تو

۲۳۳

کنون چیزی که حالی دلپذیر‌ست

وصال امشب‌ست و ناگزیر‌ست

۲۳۴

چو گردون بر زمین افگند سایه

بیاید در نهان پیش تو دایه

۲۳۵

ترا در چادر و در موزه حالی

فرود آرد بدین ایوان عالی

۲۳۶

مگر امشب دمی از ما براید

وزین شادی غمی از ما سراید

۲۳۷

سخن با خط تو دیرینه دارم

وزان خط نسختی در سینه دارم

۲۳۸

چو عهد عاشقی شد تازه از ما

ز صد تا صد رسید آوازه از ما

۲۳۹

ز سر در تازه گردانیم عهدی

برآمیزیم با هم شیر و شهد‌ی

۲۴۰

بماند آنجایگه تا نیم روز او

سخن می‌گفت پیش دلفروز او

۲۴۱

ازان چندان بماند آن جایگه شاه

که معجون می‌سرشت از بهر آن ماه

۲۴۲

کسی گر آمدی آنجا به کاری

روان کردی گلش همچون غباری

۲۴۳

چو گل را تیر آمد بر نشانه

چو تیری گشت خسرو شه روانه

۲۴۴

برون آمد ز ایوان پیش یاران

بگفت احوال خود با نامدار‌ان

۲۴۵

چو یارانش سخن از شه شنودند

از آن پاسخ بسی شادی نمودند

۲۴۶

چو طاس آتش گردون درافتاد

شفق از حلق شب چون خون درافتاد

۲۴۷

کبوتر خانه شکل هفت پایه

به یک ره مرغ شب بنهاد خایه

۲۴۸

همه شب، همچو مرغان دانه می‌ریخت

به گرد این کبوترخانه می‌ریخت

۲۴۹

چو گیتی ماند از شب پای در قیر

بیامد پیش هرمز دایهٔ پیر

۲۵۰

به هرمز گفت برخیز و برون آی

به چادر در شو و در موزه کن پای

۲۵۱

روان شو از پسم تا من هم آنگاه

به پیشت می‌برم شمعی درین راه

۲۵۲

بلی چون عشق در سر کارت آرد

ز جوشن سوی چادر یارت آرد

۲۵۳

به‌آخر رفت و گشت آن شمع در راه

درآمد از در دزدیده ناگاه

۲۵۴

چو هرمز در قفای او روان شد

به‌یک ساعت به‌نزد دلستان شد

۲۵۵

برون آمد ز چادر عاشق زار

درون خانه شد از صفّهٔ بار

۲۵۶

چو چشم هر دو تن افتاد بر هم

بپیچیدند همچون مار در هم

۲۵۷

درامد لشکر عشق از کمین‌گاه

فگند آن هر دو عاشق را به‌یک راه

۲۵۸

سخن ناگفته یک دم آن دو سرکش

فتادند از دل پرتف در آتش

۲۵۹

تو گفتی آن دو ماه اوفتیده

دو ماهی‌اند بر آتش تپیده

۲۶۰

چو باهوش آمدند آن هر دو سرمست

گره کردند درهم زلف چون شست

۲۶۱

بسی در داغ هجران بوده بودند

به کام دل دمی نغنوده بودند

۲۶۲

چو از هم صبرشان پرسید حالی

جوانی بود و عشق و جای خالی

۲۶۳

به یک ره هر دو لب بر هم نهادند

چو لب بر هم نشست از هم گشادند

۲۶۴

شه از یاقوت گل شکّر همی خورد

گلاب از چشمهٔ کوثر همی خورد

۲۶۵

چو شه زان لب برون شکّر گرفتی

گلش معشوق را در بر گرفتی

۲۶۶

زهی خوشی که شه را بود آن شب

خوشی نبود کسی را لب بر آن لب

۲۶۷

زمانی خنده زد بر لعل خندان

زمانی بر گرفت از لعل دندان

۲۶۸

علم از کوه بر روی کمر زد

دو دست اندر کمرگاه شکر زد

۲۶۹

چو گل دید آن چنان حالی ز دلکش

برآورد از دم سرد از دل آتش

۲۷۰

بدو گفت ای سر از پیمان کشیده

مرا در محنت هجران کشیده

۲۷۱

دگر ره چون برم در برگرفتی

ز سر در کار خود از سر گرفتی

۲۷۲

به‌دستان دست پیچ آسمانی

ز دستت چون نهادم همچنانی

۲۷۳

برو بر خود ببند این در چه پیچی

که نگشاید ز من جز بوسه هیچی

۲۷۴

کنار و بوسه دارم زود برخیز

به نقدی در کنار و بوسه آویز

۲۷۵

اگر راضی نیی با من چه خفتی

برو دنبال زن بر ریگ و رفتی

۲۷۶

سرم بار دگر زیر بغل گیر

ز سر در باز پایم در وحل گیر

۲۷۷

چرا چون عود گرد پرده گردی

که شکّر یک تنه صد مرده خوردی

۲۷۸

شکربار است لعلم در درستی

مکن دربارهٔ این پاره سستی

۲۷۹

چرا ای دوست ناساز آمدی تو

ازین ره تشنه تر باز آمدی تو

۲۸۰

ترش کردی مرا چون غوره امشب

که تا دریابی این ماشوره امشب

۲۸۱

شدی در بسط و در قبضم گرفتی

طبیبی کاین چنین نبضم گرفتی

۲۸۲

تو طرّاری و نقد من درست است

زهی اقبال کاین سر کیسه چست است

۲۸۳

چو دل طرّاری از روی تو دیده‌ست

درست رُکنی‌ام زو درکشیده‌ست

۲۸۴

شب تیره‌ست و تو بس ناجوانمرد

درستم با قراضه چون توان کرد

۲۸۵

مده دُرد و چنین صافی بمنشین

شب تیره به صرّافی بمنشین

۲۸۶

دل شه جوش زد از ناصبوری

که بود از دیرگاهش درد دوری

۲۸۷

دو پای گل چنان پیچید بر پای

که گفتی چار میخش کرده برجای

۲۸۸

چنان پیچید گل بر خود به صد رنگ

که در گهواره طفل و اسب در تنگ

۲۸۹

چو کار از حد بشد شهزادهٔ روم

درآمد تا گشاید مهرش از موم

۲۹۰

کلید شاه ازان بر درج ره داشت

که یعنی این بران نتوان نگه داشت

۲۹۱

گل آنجا کرد با خسرو کمرگاه

که زیر این کمر کوهی‌ست بر راه

۲۹۲

زبان بگشاد خسرو کای جفاکار

ندیدم چون تو یاری ناوفادار

۲۹۳

نی‌ام زانها که آرم روی در پشت

که کار پشت و روی تو مرا کشت

۲۹۴

چو در من پشت آوردی چنین خوار

زبان را چون برآرم من به دیدار‌؟

۲۹۵

چو صدره از سر دیوار جستم

برون آور ازین دیوار پستم

۲۹۶

مگر چون پاسبان بیدار گردم

همه شب گرد این دیوار گردم

۲۹۷

ترا خود چون دهد دل بار آخر

مرا با روی در دیوار آخر

۲۹۸

ندانم تا چه دیوت راهبر بود

مگر دیوار من کوتاه تر بود

۲۹۹

چنین من سخت کوش از حیله سازی

تو این را سست می‌گیری به بازی

۳۰۰

چه مرغی تو که چون پر برگشادی

مرا از پیش خود بر در نهادی

۳۰۱

گهی از ناز بر جانم سپردی

گهی از دلبری جانم ببردی

۳۰۲

نبازم غوره با عزمی دگر بار

گرم این غوره درنفشاری ای یار

۳۰۳

مرا صفرا بکشت این غورهٔ‌ تو

عفی اللّه آب تلخ شورهٔ تو

۳۰۴

نیی افعی چرا ناسازی آخر

چرا این زهر می‌اندازی آخر

۳۰۵

چو سنبل زهر دارد در میانه

تواند بود گل را ای یگانه

۳۰۶

گلش گفت ای مرا چون جان گرامی

بنازم گر تو بر جانم خرامی

۳۰۷

چو گل بس سخت سست افتاد بندیش

چه یازی سخت تر آخر ازین بیش

۳۰۸

تو می‌دانی که چون در بندم از تو

به جان آمد دلم تا چندم از تو

۳۰۹

دلم بر دوش زد زین سوز جوشن

ندیدم یک شبت چون روز روشن

۳۱۰

چو سر گردان شدم چون چرخ گردان

ز سر درباز، در پایم مگردان

۳۱۱

نه با من عهد کردی روز اوّل

که مهر من بود مهری معطّل

۳۱۲

ولی چون هر دو با هم عقد بندیم

ز چندین نسیه دل در نقد بندیم

۳۱۳

کنون چون زار و بیمارم بدیدی

به زیر چوب پندارم کشیدی

۳۱۴

خوشم در چوب کش ای چوب تو خوش

مکن دل ناخوش ای آشوب تو خوش

۳۱۵

چو تو از گل بدین‌سان خرده گیری

نکوتر آنکه گل را مرده گیری

۳۱۶

ز درد گل دل خسرو چنان شد

که با همدم به هم هم‌داستان شد

۳۱۷

به گل گفت ای چراغ بوستان‌ها

فروغ ماه رویت شمع جان‌ها

۳۱۸

زنخدانت ز گردون گوی برده

شب از زلف سیاهت بوی برده

۳۱۹

جهانی جادو از بابل رسیده

ز چشمت یک به‌یک را دل رمیده

۳۲۰

دل و جان خرقه و زلف تو چینی

دو گیتی حلقه و لعلت نگینی

۳۲۱

مگیر از عاشق شوریده بر دست

که بدمستی عجب نبود ز سرمست

۳۲۲

مکن با من که من بیمار زارم

که این جز از تو باور می ندارم

۳۲۳

به بیماری چنین چالاک و چستی

چگونه بوده‌یی در تندرستی

۳۲۴

مرا جانی و از جان نیز برتر

چه چیز از جان به وزان چیز برتر

۳۲۵

اگرچه خاک ره گشتم خجل وار

مگیر از من غباری سنگدل یار

۳۲۶

اگرچه خواجه‌تاش خاص و عامم

به جان و دل غلامت را غلامم

۳۲۷

بگفت این و به‌هم آن هر دو دلسوز

شدند از خام‌کاری بس دل افروز

۳۲۸

سر تنگ شکر را باز کردند

شکر زان تنگ دست انداز کردند

۳۲۹

چو نی با شکّر و گل در کمر شد

لب شیرین گل چون نیشکر شد

۳۳۰

گهی پشتی به‌روی یار می‌کرد

گهی غنجی به‌رُخ بر کار می‌کرد

۳۳۱

گهی از وی بهای ناز می‌خواست

گهی از بوسه عذری باز می‌خواست

۳۳۲

چو خورد آب حیات از لعل خندان

سکندر زد بسی دامن به دندان

۳۳۳

به وقت فرصتی گل گشت خواهان

که شاه او را بدزدد از سپاهان

۳۳۴

چو کار هر دو آمد با قراری

بخفتند آن دو تن یک لحظه باری

۳۳۵

چو خوش در خواب رفتند آن دو دمساز

ندانم تا کجا شد آن همه ناز

۳۳۶

چو شبدیز سپهر فتنه انگیز

سپیدی یافت از صبح بگه خیز

۳۳۷

برامد صبح پرچین کرد ابرو

چو کرم پیله ز اطلس کرد اکسو (؟)

۳۳۸

چو روشن گشت آن ایوان عالی

درامد دایهٔ فرتوت حالی

۳۳۹

ز خواب خوش برانگیخت آن دو تن را

مه رخشنده و سرو چمن را

۳۴۰

چو شه را چشم خواب آلود مخمور

فتاد از خوشدلی بر چشمهٔ نور

۳۴۱

دگر ره چشم گل در خواب کردش

جگر پرخون و دل پرتاب کردش

۳۴۲

به‌آخر پای را در موزه کرد او

ز لعلش یک شکر دریوزه کرد او

۳۴۳

برون شد دایه با شمعی ز پیشش

وز انجا برد تا ایوان خویشش

۳۴۴

چو شد روز دگر شاه سپاهان

بر گلرخ بیامد نیک خواهان

۳۴۵

رخ گل را طراوت دید بسیار

لب گل را حلاوت دید بسیار

۳۴۶

لبی می‌دید چون یاقوت خندان

خرد زان لب بمانده لب به دندان

۳۴۷

رخی می‌دید خوبی را سزاوار

ازآن‌رُخ ماه کرده رخ به دیوار

۳۴۸

چو ملک خوبرویی لایقش دید

به هر مویی هزاران عاشقش دید

۳۴۹

به‌بر سیم و به‌لب قند و به‌رخ ماه

چو شاه او را بدید از دست شد شاه

۳۵۰

به گل گفت ای نگارستان خوبی

رخ خوبت گل بستان خوبی

۳۵۱

ز رویت ماه سرگردان بمانده

گهی پیدا گهی پنهان بمانده

۳۵۲

ز قدّت سرو با فریاد گشته

ز قدّ خویشتن آزاد گشته

۳۵۳

ز لعلت تنگ شکّر خسته مانده

ازان معنی به شوری بسته مانده

۳۵۴

دو چشمت نیم مست بازگشته

مشعبد وار لعبت بازگشته

۳۵۵

ز عشقت چند گردانی به خونم

چه می‌دانی که در عشق تو چونم

۳۵۶

دلم تا کی به خون بنشیند آخر

بزن، تا مهره چون بنشیند آخر

۳۵۷

چو شه را تو دُر شهوار دُرجی

مباش آخر کبوتروار، برجی

۳۵۸

چنان آورده‌یی در بند دامم

که نگشاد از تو جز خون از مشامم

۳۵۹

چرا تو جان من از تن ببردی

چو جان بردی و نام من نبردی

۳۶۰

اگر بیماری ات آمد بهانه

کنون بیماری‌ات رفت ای یگانه

۳۶۱

چو بس بیمار می‌دیدی تو خود را

زهی قربان که کردی چشم بد را

۳۶۲

ترا بیماری‌ ای بت سازگار‌ست

که در بیماری‌ات رخ چون نگار‌ست

۳۶۳

مرا عشق تو پیوسته چو ابرو

تو سر می‌تابی از من همچو گیسو

۳۶۴

به غمزه میزنیم از چشم، زخمی

دلم را می‌بری از چشم زخمی

۳۶۵

به چشم خود دلم را مست داری

که تو در مست کردن دست داری

۳۶۶

چو دل پروانه شد در عکس رویت

جنون آوردم از زنجیر مویت

۳۶۷

دلم تا در خم زنجیر دیدم

هوای زلف تو دلگیر دیدم

۳۶۸

مکن ای ماه، تن در ده به کارم

که پر کردی ز خون دل کنارم

۳۶۹

گرت از من برای آن ملال است

که تا ترک تو گویم، این محال است

۳۷۰

گل از گفتار او فریاد در بست

که فریاد از تو ای بیدادگر مست

۳۷۱

مرا از خان و مان آواره کردی

جهانی خلق را بیچاره کردی

۳۷۲

به غارت درفگندی خان و مانم

کنون گردی ز سر در قصد جانم‌؟!

۳۷۳

بگفت این و برفت از هوش آن ماه

بماند از کار او مدهوش آن شاه

۳۷۴

بر خود خواند هرمز را از ایوان

ز بهر کار گل بر ساخت دیوان

۳۷۵

به هرمز گفت آخر چاره‌یی ساز

مگر کاین زن شود با من هم آواز

۳۷۶

شدم بیمار در تیمار این زن

مرا رایی بزن در کار این زن

۳۷۷

ز نادانی خرد را خیره کرده‌ست

ز گریه چشم روشن تیره کرده‌ست

۳۷۸

به‌زاری گاه می‌خوانم به‌خویشش

به‌خواری گاه می‌رانم ز پیشش

۳۷۹

نه زاری سود می‌دارد نه خواری

من این دارم تو برگو تا چه داری

۳۸۰

جوابش داد هرمز خوش جوابی

که گل با دل مگر خورده‌ست تابی

۳۸۱

ز خشم شاه ازان صفرا بِرانده‌ست

که در وی اندکی سودا نمانده‌ست

۳۸۲

اگر خواهی که بازآید به راهی

نپیوندی درو زین پس به ماهی

۳۸۳

مگر لختی دلش آرام گیرد

مزاج گرم او انجام گیرد

۳۸۴

من اکنون هرچه باید ساخت سازم

وزین خدمت به گردون سرفرازم

۳۸۵

چنان سازم که تا یک ماه دیگر

نداند جز بر شه راه دیگر

۳۸۶

ز درد دل سوی درمانش آرم

به پیش شاه در فرمانش آرم

۳۸۷

نگردم هیچ باز از خدمت تو

که بسیارست حق نعمت تو

۳۸۸

خوش آمد شاه را گفتار هرمز

بدو داد آنچه نتوان داد هرگز

۳۸۹

نه‌چندان داد شاه او را زر و سیم

که داده بود کس در هفت اقلیم

۳۹۰

چو یافت از شاه بسیاری مراعات

شهش گفتا دگر یابی مکافات

۳۹۱

چنان بر چرخ سازم پایگاهت

که ماه آسمان بوسد کلاهت

۳۹۲

هنرمند و خموش و پاک رایی

مبارک دستی و نیکو لقایی

۳۹۳

اگر زر دارم وگر مال دارم

ترا دارم که رویت فال دارم

۳۹۴

بگفت این و به صد انعام و اعزاز

فرستادش سوی ایوان خودباز

تصاویر و صوت

خسرونامه عطار نیشابوری به تصحیح احمد سهیلی خوانساری نشر زوار - فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۱
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱
خسرونامه به تصحیح و اهتمام احمد سهیلی خوانساری - عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۵/۱۲ - ۰۸:۵۰:۵۴
بیت: 114 غلط: از رقدرست: ازرقبیت: 138 غلط: سر و درست: سروبیت: 184غلط: سیهتردرست: سیه تربیت: 302 غلط: عژمیدرست: عزمیبیت: 336 غلط: سپیدید درست: سپیدی
پاسخ: با تشکر، مطابق فرموده تصحیح شد.