عطار

عطار

بخش ۳۱ - بیمار گشتن جهان افروز

۱

یکی چابک کنیزک داشت کوچک

که حسنا بود نام آن کنیزک

۲

ببالا همچو سرو جویباری

بلنجیدن چو کبک کوهساری

۳

رخی چون ماه و زلفی همچو عنبر

بری چون شیر و لعلی همچو شکر

۴

چو چشم سوزنش کوچک دهانی

بسان رشتهیی او را میانی

۵

لبش کرده بدو یاقوت خندان

دهن بند بتان آب دندان

۶

دو چشمش ناوک مژگان گرفته

شکار هر مژه صد جان گرفته

۷

جهان افروز حسنا را بدو داد

چو خسرو دید او را تن فروداد

۸

چوحسنا شد بپیش شه پدیدار

بپیش شاه غنجی کرد بر کار

۹

بزد ره بر شهی چون شیر بیشه

بروبه بازی آن عیار پیشه

۱۰

بماند از حسن حسنا شاه خیره

که شد با عکس رویش ماه تیره

۱۱

دل خسرو چنان آن ماه بربود

که سوی خانه برد آن ماه رازود

۱۲

دهان آن شکرلب تنگ میدید

دل از یسکو بصد فرسنگ میدید

۱۳

شه دلداده چون مجنون او شد

ز بس دلدادگی در خون او شد

۱۴

چو حسنا برقع ازگنجی برانداخت

ببوسه شاه شش پنجی درانداخت

۱۵

چو بی صبریش بر دل تاختن کرد

بآخر کار عشرت ساختن کرد

۱۶

چو شه باماه، ماهی همره افگند

ز ماهی ماه مهری بر شه افگند

۱۷

چنان در مهر یکدیگر بماندند

که باهم چون گل و شکّر بماندند

۱۸

چو بگذشت از پس این کار ماهی

بر گل رفت خسرو شه پگاهی

۱۹

بددو گفتا اگر شاه آیدت پیش

مرانش از بر وبنشان بر خویش

۲۰

خداعی میکن و زرقی همی باز

لبی پرخنده می دار و همی ساز

۲۱

چو دل خوش کرد از دیدار تو شاه

برون رفتن بباغ از شاه درخواه

۲۲

که تا از باغ شه پنهان بشبگیر

برون آیی تو و آن دایهٔ‌پیر

۲۳

چنان آسان سوی رومت برم باز

که چون کبک دری میلنجی از ناز

۲۴

نگردد گرد گرد دامن تو

نه مویی کژ کند سر بر تن تو

۲۵

چو افتادیم ما چون مرغ در دام

بفرصت جست باید کام با کام

۲۶

خوش آمد نیک گل را پاسخ شاه

بدو گفت ای سم اسبت رخ ماه

۲۷

جهان افروز را تنها بمگذار

جوانی را در این سودا بمگذار

۲۸

چو میدانی که او دلدادهٔ تست

دلش در دام عشق افتادهٔ تست

۲۹

چو میدانم که درد عاشقی چیست

نخواهم هیچ کافر را چنان زیست

۳۰

چه میسازی تو کار این دو عاشق

که کاری مینما ید ناموافق

۳۱

ندانم تا درون با هم چه سازند

مگر چون شمعشان درهم گدازند

۳۲

ترا بی شک نکو نبود ز دو تن

که بر مردی ستم باشد ز دو زن

۳۳

چو دو کدبانو آید در سرایی

نماند در سرا نور و نوایی

۳۴

جوابش داد خسرو کای دل آرام

مرا در آزمایش میکنی رام

۳۵

از آن همچون جهان گیری زبونم

که تا من با جهان افروز چونم

۳۶

مرا تا در جهان امّید جانست

جهان افروز بر چشمم گرانست

۳۷

نیارد در جهان بستن جهانی

جهان افروز را بر من زمانی

۳۸

جهان را تیره تر آن روز بینم

که دیدار جهان افروز بینم

۳۹

مرا جان و جهان چون زیر پردهست

جهان افروز انگارم که مردهست

۴۰

منم در کار تو حیران بمانده

ز عشقت در غریبستان بمانده

۴۱

برای تو چنین آواره گشته

گزیده غربت و بیچاره گشته

۴۲

دلی چون سنگ داری ای دل افروز

که برسنگم زنی هر روز هر روز

۴۳

جهان برچشم خسرو باد خاری

اگر بر گل گزیند اختیاری

۴۴

اگر من جز تو کس را دوست دارم

ندارم مغز و پیمان پوست دارم

۴۵

تویی نور دل من ای پریوش

مبادا بی تو هرگز یک دمم خوش

۴۶

چو شکّر گلرخ آمد در مراعات

که ای پیش رخت شاه فلک مات

۴۷

دل بدخواه تو پر موج خون باد

وزان یک موج صد دریا فزون باد

۴۸

منم جانی وفای تو گرفته

دلی راه رضای تو گرفته

۴۹

تنی و روی خود سویت نهاده

سری و بر سر کویت نهاده

۵۰

همی تا پای درکوی تو دارم

سر نطّارهٔ روی تو دارم

۵۱

منم در عشق رویت با دلی پاک

نهاده پیش رویت روی بر خاک

۵۲

جهان بی روی تو روشن نبینم

وگر بینی توبی من، من نبینم

۵۳

نه زان رویم من بی روی و بی راه

که در رویم شود بی روی تو ماه

۵۴

نه از روی توام روی جداییست

نه با روی تو روی بی وفاییست

۵۵

بجای آرم بهر مویی وفایی

که تا نبود درین روی و ریایی

۵۶

اگر اشکم نکردی این نکویی

مرا هرگز نبودی تازه رویی

۵۷

بصد روی اشک میبارم ز چشمم

که بی روی تو این دارم ز چشمم

۵۸

مرا تا دل درین کوی اوفگندست

سرشکم بخیه بر روی اوفگندست

۵۹

بجز گریه نماندست آرزویم

که در روی تو باید آبرویم

۶۰

چو چشمم دید روی نازنینت

گزیدم از همه روی زمینت

۶۱

بهرمه ماه بر روی تو بینم

همه روی دلم سوی تو بینم

۶۲

نظر گر بفگنم از سوی تو من

نیارم آن نظر بر روی تو من

۶۳

ندیدم ای ز روی من گزیرت

بروی تو نمیبینم نظیرت

۶۴

از آن آوردهام رویم بکارت

که در کارم ز روی چون نگارت

۶۵

اگر روی تو رویاروی یابم

ز روی ماهرویان روی تابم

۶۶

وگر آری برویم صد بلا تو

کجا بینی ز من روی و ریا تو

۶۷

وگر روی آورم در بی وفایی

برویم باز زن درد جدایی

۶۸

وگر پشت آوری بر من بیکبار

در آن اندوه روی آرم بدیوار

۶۹

منم ناشسته روی از خاک کویت

تویی بیغم که صد شادی برویت

۷۰

اگر پای از خطت بیرون نهم من

چو نقطه در میان خون نهم من

۷۱

ز عشق آن دو طوطی شکرخای

بشکل دایره بر سر نهم پای

۷۲

چو سطح سیم آن عارض ببینم

شوم گردی که تا بر وی نشینم

۷۳

چو سطر راست بازم با تو پیوست

چو خطکش میشوم در خط ازان دست

۷۴

قلم در مه کشم پیش تو مه روی

وگرنه چون دواتم کن سیه روی

۷۵

بپیش خطّ سبز تو قلم وار

بسرآیم بسر گردم چو پرگار

۷۶

منم پیش تو سر بر خطّ فرمان

زبان با دل چو کاغذ کرده یکسان

۷۷

چو گل گفت این سخن خسرو برون شد

کنون بشنو کزین پس حال چون شد

۷۸

ز بیماری گل چون رفت ماهی

درآمد شاه اصفاهان پگاهی

۷۹

لب گل همچو گل پرخنده میدید

وزان لب جان خود رازنده میدید

۸۰

شکر از خندهٔ گل چون خجل بود

از آن دلتنگ شد کو تنگدل بود

۸۱

سر زلفی چو شست عنبرین داشت

که هر موییش بر جانی کمین داشت

۸۲

رخش در حدّ خوبی و نکویی

فزون از حدّ هر خوبی که گویی

۸۳

خرد در شست او سرمست مانده

مهش چون ماهی در شست مانده

۸۴

چو شاه آن ماه سیم اندام را دید

بگرد ماه مشکین دام را دید

۸۵

دلش در دام گلرخ ساخت آرام

که سازد در جهان آرام در دام

۸۶

بگل گفت ای شکر عکس لب تو

ز هر روزیت خوشتر هر شب تو

۸۷

مه و خورشید تاج تارکت باد

چه میگویم که هر دو صدیکت باد

۸۸

اگر وقت آمد ای ماه دلازار

مدار از خویشتن شه را دل افگار

۸۹

اگر زر خواهی و گر سیم خواهی

وگر شاهی هفت اقلیم خواهی

۹۰

همه در پیش تست ای من غلامت

چو من باشم غلامت این تمامت

۹۱

که باشم گر سگ گویت نباشم

چه سگ باشم که هندویت نباشم

۹۲

میان حلقه بیهوش توام من

غلام حلقه در گوش توام من

۹۳

چنان حلقه بگوش و حق شناسم

که گوشم گیر و سرده در نخاسم

۹۴

منم در شیوه و در شیون تو

غلام هندوی چوبک زن تو

۹۵

غلام نیک میجویی چو من جوی

بنامم نیکبخت خویشتن گوی

۹۶

چو میبینی دلم در رشک از تو

لبم خشک و رخم پر اشک ازتو

۹۷

مکن زین بیش با من بیوفایی

که عاجز گشتم از درد جدایی

۹۸

گلش گفت ای وفا دار زمانه

منم از جان ترا یار یگانه

۹۹

دلم گرمست اگر من سرد گویم

مرنج از من که من بس تند خویم

۱۰۰

تو میدانی که چون دلدادهام من

ز خان و مان برون افتادهام من

۱۰۱

مبادا در رهت ازگل غباری

که گل در چشم گل گردد چو خاری

۱۰۲

سپهر تیز رو محمل کشت باد

بکام دل شبانروزی خوشت باد

۱۰۳

کسی کو سرکشد از چون تو شاهی

ندارد عقل آنکس سر براهی

۱۰۴

کنون بنهادم از سرسر کشیدن

ترا از لعل گل شکّر چشیدن

۱۰۵

کنون یکبارگی بیماریم رفت

دو چندان زورم آمد زاریم رفت

۱۰۶

چگویم تا مرا هرمز طبیبست

تنم از تندرست با نصیبست

۱۰۷

طبیب نیک پی هرمز از انست

که دایم هندوی شاه جهانست

۱۰۸

اگر هرمز نبودی این طبیبت

نبودی از گل سرکش نصیبت

۱۰۹

ز اوّل تا در آن نبضم بدیدست

مرا بسطست و قبضم ناپدیدست

۱۱۰

مرا هر چاره و درمان که او ساخت

نشاید گفت بدالحق نکو ساخت

۱۱۱

کنون هر کو فرود آید بیکجای

ز دلتنگی نیارد بود بر پای

۱۱۲

اگر آبی کند یک جای آرام

بگردد رنگ و طعم او بناکام

۱۱۳

کنونم دل ازین ایوان گرفتست

که گل را آرزوی آن گرفتست

۱۱۴

که روزی ده ببینم باغ شه را

وزان پس پیش گیرم زود ره را

۱۱۵

زمانی بانگ بلبل می نیوشم

زمانی بر سر گل میخروشم

۱۱۶

خوش آید بانگ بلبل خاصه در باغ

که پرگل شد سپاهان چون پر زاغ

۱۱۷

ز دلتنگی جهان بر من چنانست

که از تنگی دلم را بیم جانست

۱۱۸

دلم آتش گرفتست و جگر خون

بهر ساعت غمی دارم دگرگون

۱۱۹

اگر دستور باشد سوی باغم

تهی گردد ازین سودا دماغم

۱۲۰

براه آیم اگر بی راهم اکنون

ز شاه این باغ رفتن خواهم اکنون

۱۲۱

مگر گردد دلم لختی گشاده

وگرنه میروم بیرون پیاده

۱۲۲

چو باز آیم ندارم هیچ کاری

مگر با شاه بوسی و کناری

۱۲۳

ولیکن چون نخواهم پای رنجی

بهربوسی نخواهم کم ز گنجی

۱۲۴

وگر در خورد نیست از تست تقصیر

مخر گر می نخواهی چاشنی گیر

۱۲۵

از آن پاسخ دل شه شد چنان شاد

که هر دل کو غمی دارد چنان باد

۱۲۶

نمیدانست شاه آن زرق و تلبیس

که استادست گل شاگردش ابلیس

۱۲۷

مثال مکر زن، آبیست باریک

که دریایی شود ناگاه تاریک

۱۲۸

ولیکن در چنین جایی گرفتار

اگر مکری کنی هستی سزاوار

۱۲۹

شهش گفت ای گل بستان جانم

که پیش تست باغ و بوستانم

۱۳۰

دریغم ناید از چون تو نگاری

بهشتی تا چه سنجد باغ باری

۱۳۱

برو تنها اگر تنهات باید

مگر وقتی دگر با مات باید

۱۳۲

تو تنها رو چو همره می نخواهی

که تو خورشیدی و مه می نخواهی

۱۳۳

روانه شو سوی آن خلد پرحور

که تنها رو بود خورشید پر نور

۱۳۴

برو تا زود بازآیی ازین باغ

مگر دل را برون آری ازین داغ

۱۳۵

برو تنها که تنهایی زیان نیست

چو با ما آب در جویت روان نیست

۱۳۶

نخفت آن شب دمی درّشب افروز

که تا بر روی شب کی دم زند روز

۱۳۷

خود آن شب گوییا شب ماند بر جای

شدش یک یک ستاره بند بر پای

۱۳۸

شبی بود از سیاهی و درازی

چو زلف ماهرویان طرازی

۱۳۹

منادی گر برامد از زمانه

که روز و شب فرو شد جاودانه

۱۴۰

چو ره برداشت سوی قیروان ماه

برامد یوسف خورشید از چاه

۱۴۱

چو خورافگند بر دریا سماری

نشست آن ماه دلبر در عماری

۱۴۲

کنیزک صد شدند آنگه سواره

باستادند خلقی در نظاره

۱۴۳

ز هر سو خادم و چاووش میشد

که میزد چوب و از دل هوش میشد

۱۴۴

چو سوی باغ شد آن سرو آزاد

برامد از گل و از سرو فریاد

۱۴۵

بزیر سایهٔ طوبی باغش

بهشتی بود گلها چون چراغش

۱۴۶

بخوبی باغ چون خلد برین بود

دران خلد برین گل حور عین بود

۱۴۷

سَرِ شاخ درختان سرافراز

قیامت کرده مرغان خوش آواز

۱۴۸

چمن را آب سویا سوی میرفت

بگرد باغ رویا روی میرفت

۱۴۹

چو سنگ آب روان را شد ستانه

همی زد آب سیمین شاخ شانه

۱۵۰

ز جو آب روان برداشت آواز

که من رفتم ولی نایم دگر باز

۱۵۱

چو ابر از آسمان گریان برامد

همه روی زمین خندان درامد

۱۵۲

به یک ره برگها زیر و زبر شد

شمرها سر بسر از آب تر شد

۱۵۳

چو باران تیر در پرتاب انداخت

سپر در آبدان آب انداخت

۱۵۴

چو از هر تیر بارانی سپر ساخت

زهر آبی هزاران شکل برساخت

۱۵۵

چو میغ آبزن ازکوه در گشت

بتافت از آفتاب آتشین دشت

۱۵۶

بتان سیمبر با روی چون ماه

بیفگندند از تن جامه در راه

۱۵۷

شدند آن نازنینان طرازی

برهنه تن ز بهر آب بازی

۱۵۸

اِزاری در گل سیراب بستند

چو آتش در میان آب جستند

۱۵۹

عجب آن بود کان چندان دل افروز

بگل خورشید اندودند آن روز

۱۶۰

گروهی بر درختان میدویدند

گروهی سر بر ایوان میکشیدند

۱۶۱

گروهی سرسوی شیناب بردند

گروهی سر بزیر آب بردند

۱۶۲

یکی آب سیه در گوش رفته

یکی بر سر یکی بر دوش رفته

۱۶۳

ز سرما هر یکی لرزید چون بید

دوان گشته ز سایه سوی خورشید

۱۶۴

چنان دادی تن آن دلبران تاب

که در چشم آمدی خورشید را آب

۱۶۵

اگر آنجا فتادی پیر صد سال

شدی حالی جوانی طرفه احوال

۱۶۶

نشسته بود گلرخ بر کرانی

چو شکّر خنده میزد هر زمانی

۱۶۷

وزانسوی دگر خسرو بدر شد

پزشکی را بر آن سیمبر شد

۱۶۸

چو گلرخ را در ایوان میندید او

سوی شاه سپاهانی دوید او

۱۶۹

زمین را بوسه زد در پیش آن صدر

بشه گفت ای برفعت آسمان قدر

۱۷۰

جهان تا هست فرمانت روان باد

هر آنچت دل چنان خواهد چنان باد

۱۷۱

برفتم سوی خاتون، او بباغست

جهان از تف تو گویی چون چراغست

۱۷۲

دلش گرمست و دارد این هوا تفت

بسوی باغ ازین ایوان چرا رفت

۱۷۳

کنون در باغ اگر باشد دگر راه

پدید آرد همان بیماری ای شاه

۱۷۴

همان بهتر که امروزش بیاری

بتدریجی شبانگه درعماری

۱۷۵

مگر بیماریش از سر نگیرد

طبیب از درد او دل برنگیرد

۱۷۶

شهش گفت ای طبیب عیسی آسا

که کرد آخر کم از روزی تماشا

۱۷۷

کنون آن نیست گلرخ گر تو بینیش

که با من شد چو شکّر، زهر گینیش

۱۷۸

وفاداری و خوی خوش گرفتست

دلش از مهر من آتش گرفتست

۱۷۹

سخنهایی که با من گفت امروز

دگر نشنوده بودم زان دل افروز

۱۸۰

دلش اکنون بسوی من هوا کرد

همه خوی بد و تندی رها کرد

۱۸۱

بگفت این و یکی خلعت بیاراست

بهرمز داد و هرمز زود برخاست

۱۸۲

چو روی چرخ زنگاری سیه شد

مه از زیر سیاهی سر بره شد

۱۸۳

بپیش دایه آمد گل که برخیز

قدم در راه نه چون پیک سر تیز

۱۸۴

که وقت رفتن ما این زمانست

که نه در ره عسس نه پاسبانست

۱۸۵

بباید رفت چون شب در شکستست

که پروین نیز در پستی نشستست

۱۸۶

بگفت این و گشاد آنگه در باغ

شبی بود از سیاهی چون پر زاغ

۱۸۷

چنان شب، پیش چشم آن دل افروز

نمود از بیخودی روشن تر از روز

۱۸۸

کسی کو روی دارد سوی یاری

ندارد با شب و با روز کاری

۱۸۹

همه آن باشدش اندیشهٔ کار

که تا چون زودتر بیند رخ یار

۱۹۰

خوشا نزدیک یاری ره گزیدن

که میدانی که بتوانیش دیدن

۱۹۱

چو گل با دایه لختی ره بریدید

بسوی خانهٔ هرمز رسیدند

۱۹۲

یکی کنجی که خسرو ساخته بود

ز بهر هر دو تن پرداخته بود

۱۹۳

نهانی هر دو تن در کنج رفتند

ز بیم شاه یک ساعت نخفتند

۱۹۴

چو مرغ صبحدم بگشاد پر را

ز خواب انگیخت مشتی بیخبر را

۱۹۵

جهان از چهرهٔ خورشید سرکش

بجوش آمد چو دریایی پر آتش

۱۹۶

زمین در زیر گرد زعفران شد

عروس آسمان در پرنیان شد

۱۹۷

چو روشن شد زمین را روی، جمله

بتان گشتند از هر سوی، جمله

۱۹۸

بقصر گلرخ دلبر دویدند

ز گلرخ در هوا گردی ندیدند

۱۹۹

نه دایه بود در باغ و نه گلرخ

رسانیدند سوی شاه پاسخ

۲۰۰

که گل با دایه ناپیدا شد از باغ

دل ماشد ز گل چون لاله از داغ

۲۰۱

نیاسودیم از جستن زمانی

نمییابد کسی زیشان نشانی

۲۰۲

پری گویی ربودست این دو تن را

کجا آخر توان گفت این سخن را

۲۰۳

ازان پاسخ دل شه سرنگون شد

ز خون دل لبش پر کفک خون شد

۲۰۴

نه صبرش ماند نه آرام در دل

شکست آن کام دل ناکام در دل

۲۰۵

بدیشان گفت آخر حال چون شد

نه مرغی گشت کز ایوان برون شد

۲۰۶

مگر گل بلبلی شد در هوا رفت

بخوزستان گریخت از دام ما رفت

۲۰۷

کجا شد دایه گر گل رفت باری

عجب تر زین ندیدم هیچ کاری

۲۰۸

پری گر ماه را از باغ برداشت

چرا عفریت را بر جای نگذاشت

۲۰۹

پری گر داشت با ماه آشنایی

چرا آن دیو را نامد رهایی

۲۱۰

پری گر برد حوری از بهشتی

چکارش بود با دیرینه زشتی

۲۱۱

نمیدانم که این احوال چونست

مگر در زیر این، مکر و فسونست

۲۱۲

مرا بفریفت تا در دامم آویخت

بسوی باغ شد وز باغ بگریخت

۲۱۳

کسی گویی که از راهش ببردست

بشب ناگاه از باغش ببر دست

۲۱۴

فرو ماندم درین اندیشه عاجز

که با من این که داند کرد هرگز

۲۱۵

ز درد عشق دلتنگی بسی کرد

سواران را بهر سویی کسی کرد

۲۱۶

منادی گر منادی کرد ناگاه

که هر کو آگهی دارد ازان ماه

۲۱۷

نه چندان گنج یابد از خزانه

که بتواند شمرد آن را زمانه

۲۱۸

درین اندیشه و غم شاه دلسوز

بر خود خواند هرمز را همان روز

۲۱۹

سراسر حال گل در پیش او گفت

چنان کز گفت او هرمز برآشفت

۲۲۰

بشه گفتا نگفتم سوی باغش

نباید برد پر سودا دماغش

۲۲۱

کسی را با دلی پر درد آخر

تماشا چون بود در خورد آخر

۲۲۲

تماشا را اگر دل شاد نبود

تماشا کردنش جز باد نبود

۲۲۳

چو دل خوش بود مردم اصل اینست

تماشا کردن هر فصل اینست

۲۲۴

بگفت این و بشه گفت ای خداوند

ترا زین غم نباید بود در بند

۲۲۵

که من این کار، آسان بی زجیری

برون آرم چو مویی از خمیری

۲۲۶

ازین مشکل دل من گشت آگاه

که آن بت را پری بردست از راه

۲۲۷

مگر آبی بپاشیدست ناخوش

که آب ما پری را هست آتش

۲۲۸

مگر در آب بادی بوده باشد

که گل را از میان بربوده باشد

۲۲۹

بجنبانم کنون این حلقهٔ راز

مگر بر دست من این در شود باز

۲۳۰

وزان پس پیش خورشید جهان تاب

یکی طشت بلورین کرد پر آب

۲۳۱

کشید آنگه خطی برگرد آن طشت

عزیمت خوان بگرد طشت میگشت

۲۳۲

گهی در آب روشن میدمیدی

گه از هر سو خطی بر میکشیدی

۲۳۳

هران حیلت که میدانست هرمز

بجای آورد پیش شاه کربز

۲۳۴

بدو گفتا بشارت باد شه را

که از باغت پری بردست مه را

۲۳۵

گل تر را پری همزاد بودست

که آن همزاد او را در ربودست

۲۳۶

چو با گل خفته بد دایه بیکجا

پری آویختست او را بیک پای

۲۳۷

کنون آن هر دو در روی زمینند

ولی بر پشتهٔ کهسار چینند

۲۳۸

ز شه چل روز میخواهم امان من

که تا در خانه بنشینم نهان من

۲۳۹

نشینم در خط و خوانم عزیمت

کنم از خانه دیوان را هزیمت

۲۴۰

بسوزم عودتر در خانه بسیار

پری را سر بخط آرم بیکبار

۲۴۱

بجای آرم هران افسون که دانم

عزیمتهای گوناگون بخوانم

۲۴۲

ولی از شاه آن خواهم که داند

که چل روزم بپیش خود نخواند

۲۴۳

کسی را نیز نفرستد بر من

که بر من بسته خواهد شد در من

۲۴۴

هرانگاهی که این چل روز بگذشت

یقین دانم که شه را سوز بگذشت

۲۴۵

بپیش شاه بنمایم هنر را

برون آرم ز چین آن سیمبر را

۲۴۶

چو شد بر دست من اینکار کرده

براه آید دل تیمار خورده

۲۴۷

ولیکن چون من استادی نمودم

دل شه را بسی شادی نمودم

۲۴۸

باستادیم گنجی زر بخواهم

بشاگردانه صد گوهر بخواهم

۲۴۹

شهش گفتا چو کردی کار من راست

ز من بخشیدن آید از تو درخواست

۲۵۰

دریغم نبود از تو هرچه خواهی

وگر از من بخواهی پادشاهی

۲۵۱

چو شه گفت آن سخن هرمز بدر رفت

سوی قصر جهان افروز شد تفت

۲۵۲

جهان افروز چون دیدار او دید

دل خود تا بجان دربار اودید

۲۵۳

نه روی آنکه با او راز گوید

نه برگ آنکه رمزی باز گوید

۲۵۴

نه صبر خامشی نه طاقت درد

لبی خشک و دلی گرم و دمی سرد

۲۵۵

جهان افروز را خسرو چنین گفت

که ای نادیده بر روی زمین جفت

۲۵۶

شهنشه را چنین کاری فتادست

که از گل در رهش خاری فتادست

۲۵۷

کنون آگاه باش ای عالم افروز

که من رفتم ز خدمت تا چهل روز

۲۵۸

بکنج خانه بنشینم نهانی

مگر زان گمشده یابم نشانی

۲۵۹

جهان افروز از او حیران فرو ماند

چو باران اشک از مژگان فرو راند

۲۶۰

برامد همچو نیلی چهرهٔ او

ازان غم خواست رفتن زهرهٔ او

۲۶۱

نشسته بود هرمز بر سر پای

که تا چون زودتر برخیزد از جای

۲۶۲

چو آن سرگشته سر بر پای دیدش

نه تن بر ره نه دل بر جای دیدش

۲۶۳

بهرمز گفت اینت آشفته کاری

ندیدم چون تو هرگز بیقراری

۲۶۴

مگر گرد رهی کاشفته باشی

که تا بنشسته باشی رفته باشی

۲۶۵

بشمعی مانی از تیزی و مستی

که کس رویت نبیند چون نشستی

۲۶۶

قرارت نیست یک دم در بر من

مگر پر کژدم آمد بستر من

۲۶۷

مرا بر شکل مردمخوار دانی

که گرد من نگردی تا توانی

۲۶۸

کنون چون بر زمینت نیست آرام

تپیده گشتهیی چون مرغ در دام

۲۶۹

بروتدبیر کار شاه کن زود

ز گلرخ شاه را آگاه کن زود

۲۷۰

مه نو را بسی روز ای دل افروز

توان دید و تو رفتی تا چهل روز

۲۷۱

بگفت این و هزاران دانهٔ اشک

فرو بارید همچون ابر از رشک

۲۷۲

دل خسرو بسوخت اما بناکام

برون آمد زپیش آن دلارام

۲۷۳

بسوی خانه آمد باز حالی

سرای خویش کرد از رخت خالی

۲۷۴

بیاران گفت خوردم بی گمان زهر

بزودی رفت میباید ازین شهر

۲۷۵

سه مرد و چار زن هفتیم جمله

هم امشب در نهان رفتیم جمله

۲۷۶

مرا این دختر زنگی بلاییست

ولیک او از غم من در وفاییست

۲۷۷

نه کشتن واجبست او را نه بردن

نه با او زیستن ممکن نه مردن

۲۷۸

دگر زن هست حسنای دل افروز

که گوید ترک او کن، جز بدآموز

۲۷۹

دگر زن دایه، دیگر نیز گلرخ

ز مردان خسرو و فیروز و فرخ

۲۸۰

بگفت این و ستور آورد در راه

فشاند از پشت ماهی گرد بر ماه

۲۸۱

ستوری بود در رفتن چو بادی

که در رفتن فلک را مهره دادی

۲۸۲

بیک روز و بیک شب شست فرسنگ

بپیمودند صحرا را بشبرنگ

۲۸۳

بسی بیراهه از هر سوی رفتند

همه هم پشت از صد روی رفتند

۲۸۴

فرس راندند تا ده روز بگذشت

فتادند از میان کوه در دشت

۲۸۵

پدید آمد دران صحرا یکی دز

که در دوری آن شد وهم عاجز

۲۸۶

یکی دز بود هم بالای افلاک

بپهنا بیشتر از عرصهٔ خاک

۲۸۷

تو گفتی چرخ را پشتیونی بود

که اختر گرداو چون روزنی بود

۲۸۸

چنان بامش بسودی روی افلاک

که کردی آسمان را روی بر خاک

۲۸۹

چنان برجش ز بار چرخ خم داشت

که گفتی چرخ پشتش در شکم داشت

۲۹۰

غراره بود بر دیوار بالا

نشسته دیدبان بر چرخ والا

۲۹۱

بیاران گفت خسرو کاین زمان زود

ببندید از برای خون میان زود

۲۹۲

که این دز جای دزدان پلیدست

ندیدم هرگز امّا این پدیدست

۲۹۳

چو پیدا گشت خسرو از بیابان

فغان برداشت از بالا نگهبان

۲۹۴

چو بشنود این سخن خسرو ز بالا

یکی خر پشته دید او سخت والا

۲۹۵

چو مردان پیش خر پشته باستاد

زنان را بر سر بالا فرستاد

۲۹۶

چو یک دم بود دز را در گشادند

سواری بیست روی از دز نهادند

۲۹۷

بیک ره همچو شیران بر دمیدند

بپیش آن جوانمردان رسیدند

۲۹۸

شه و فیروز و فرخ هر سه از تیر

سه کس در یک زمان کردند زنجیر

۲۹۹

چو در خون آن سه بدرگ غرقه گشتند

دگردزدان پریشان حلقه گشتند

۳۰۰

گرفتند آن سه تن را در میانه

شدند آن هر سه سرور چون نشانه

۳۰۱

شه هرمز چو شیر باشکوهی

بکردار کمر بربسته کوهی

۳۰۲

بجوش آمد بکف در ذوالفقاری

چوآتش تیز، لیکن آبداری

۳۰۳

چنان برهم زد ایشان را بیکبار

گزو گشتند سرگردان فلک وار

۳۰۴

چو بعضی رافگندو بست لختی

باستاد او بران ره چون درختی

۳۰۵

که تا هر کاید از دزدان دگر بار

شود تیغ جگر رنگش جگرخوار

۳۰۶

چو دزدان مردی هرمز بدیدند

ز بیمش چون زنان دم میدمیدند

۳۰۷

دو یارش از نبرد و زور و کینش

عجب ماندند و کردند آفرینش

۳۰۸

که گر این حرب تو رستم بدیدی

پی رخشت بسرهنگی دویدی

۳۰۹

تراگر بنده بودی جای آن هست

که هستت در هنرهای جهان دست

۳۱۰

ز یک یک موی تو صد صد نشانی

توان دادن که تو صاحبقرانی

۳۱۱

نبودند آن دو سرور هیچ آگاه

که گردون فعل خود بنمود ناگاه

۳۱۲

سه مرد دزد بر بالا دویدند

زنان را بر سر بالا بدیدند

۳۱۳

بدیشان قصد آن کردند ناگاه

که سوی قلعهشان آرند از راه

۳۱۴

پس آنگه دختر زنگی برون جست

درآمد پیش، سنگی چند در دست

۳۱۵

بدزدان داد روی و سنگ ها ریخت

چو زخم تیر دید از بیم بگریخت

۳۱۶

یکی تیری زدندش بر جگر گاه

که پیکانش برآمد از کمرگاه

۳۱۷

ز تیری چون کمان قدش دو تاشد

دمش بگسست و جان ازوی جدا شد

۳۱۸

بجان دادن ز دل برداشت آواز

که ای هرمز بیا تا بینمت باز

۳۱۹

ببین آخر که داد من جهان داد

بگفت این و بدیدش روی و جان داد

۳۲۰

جهان بوالعجب را کار اینست

درخت عاشقی را بار اینست

۳۲۱

ببین کان عاشق مسکین چه غم خورد

که تاتیری بآخر بر شکم خورد

۳۲۲

تُرُش میجست تا در زندگانیش

بتلخی جان برآمد در جوانیش

۳۲۳

چو جان بستد سپهر جان ستانش

جهان برهاند از کار جهانش

۳۲۴

چو لختی کرد از هر سو تک و تاز

ز خاک آمد بسوی خاک شد باز

۳۲۵

چو دختر کشته آمد دایه برجست

امان خواست و میان خاک بنشست

۳۲۶

چو دزدان چهرهٔ آن دایه دیدند

ز نیکوییش بی سرمایه دیدند

۳۲۷

بریدند آن زمان حلقش بزاری

بیفگندند در خاکش بخواری

۳۲۸

بهم گفتند رستند این زمان سخت

چه میکردند اینجا این دو بدبخت

۳۲۹

جوان و پیرزن هستند بس زشت

که این یک همچو برفست آن چو انگشت

۳۳۰

ز خوبی این دو زن را هست بهری

که تحفه بردشان باید بشهری

۳۳۱

میان خاک و خون آن دایهٔ پیر

بسر میگشت باگیسوی چون شیر

۳۳۲

چو لختی در میان خون بسر گشت

بران سرگشته حالی حال برگشت

۳۳۳

فراوان رنج در کار جهان برد

بآخر باز در دست جهان مرد

۳۳۴

چه بخشد چرخ مردم را از آغاز

که در انجام نستاند ازو باز

۳۳۵

دلا در عالمی دل می چه بندی

که تا صد ره نگریی زو نخندی

۳۳۶

چه بندی دل درین زندان فانی

که دل در ره نبندد کاروانی

۳۳۷

چو شمع زندگانی زود میرست

ترا به زین جهانی ناگزیرست

۳۳۸

حیاتی کان بیکدم باز بستهست

کسی کان دم ندارد باز رستهست

۳۳۹

چه خواهی کرد در عالم حیاتی

که آن را نیست یک ساعت ثباتی

۳۴۰

چه آویزی تو در چیزی که ناکام

ز دست تو بخواهد برد ایام

۳۴۱

چو مُردی نه زنت ماند نه فرزند

دراید هفتهیی را بندت از بند

۳۴۲

نه سیمت ماند و نه باغ و گلشن

نه تن ماند نه دل نه چشم روشن

۳۴۳

چو بستانند از تو هر چه داری

بدشت حشر آرندت بخواری

۳۴۴

بدشت حشر چون آیی بدانی

که چون بر باد دادی زندگانی

۳۴۵

منه دل بر جهان ناوفادار

که نه تختش بماند با تو نه دار

۳۴۶

چو میدانی کزین زندان فانی

بعمر خود ندیدی شادمانی

۳۴۷

ترا پس حاصلی زین تیره بنگاه

بجز حسرت چه خواهد بود همراه

۳۴۸

گرت امروز گردون مینوازد

مشو ایمن که او با کس نسازد

۳۴۹

که گردون همچو زالی کوژپشتست

بسی شوی و بسی فرزند کشتست

۳۵۰

نخواهد کردن از کشتن کناره

چه صد ساله بود چه شیرخواره

۳۵۱

چه ماتم چه عروسی غم ندارد

که او زین کرم خاکی کم ندارد

تصاویر و صوت

خسرونامه به تصحیح و اهتمام احمد سهیلی خوانساری - عطار نیشابوری - تصویر ۱
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۳۶۹
خسرونامه عطار نیشابوری به تصحیح احمد سهیلی خوانساری نشر زوار - فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۵/۱۲ - ۰۹:۵۳:۰۵
بیت: 9 غلط: بدرست: بربیت: 114غلط: راهدرست: رابیت: 152غلط: شدهدرست: شدبیت: 192 غلط: یک هجا کم دارد درست: مثلا اگر بود را تبدیل به بودش بکنید وزن درست می شود
پاسخ: بیت 192 به نظر من مشکلی ندارد (یکی کن جی - کخس رو سا - خته بود == زبه ری هر- دوتن پر دا - خته بود)، در باقی موارد مطابق فرموده عمل شد.