عطار

عطار

بخش ۵۰ - رزم خسرو با شاه سپاهان و كشته شدن شاه سپاهان

۱

برامد نالهٔ کوس از در شاه

بجوش آمد چو دریا کشور شاه

۲

ز عالم، بانگ زرّین نای برخاست

ز بانگ نای،‌دل از جای برخاست

۳

جهان در زیر گرد ره نهان شد

همه خاک زمین بر آسمان شد

۴

بدین کردار، تاج پادشاهان

سپه میراند تا دشت سپاهان

۵

چو از رومی سپاهانی خبر یافت

سپاهی گرد کرد و کار دریافت

۶

ببالا،‌گرد دو لشکر چنان بود

که گویی نردبان آسمان بود

۷

برامد از بیابان نالهٔ کوس

تو گفتی کوس میزد بر زمین، بوس

۸

ز آواز درای و بانگ شیپور

تو گفتی در قیامت میدمد صور

۹

سحرگاه از میان گرد لشکر

دُرفشان شد درفش شاه قیصر

۱۰

ز عکس خود، همه سرهای نیزه

شده مانندهٔ خورشید ریزه

۱۱

ز عکس جوش و بانگ تبیره

شده تفّیده مغز و چشم خیره

۱۲

نماز دیگری خورشید شاهان

فرود آمد بصحرای سپاهان

۱۳

برون تافت از کنار جنگ جایش

چو خورشیدی مه پرده سرایش

۱۴

چو تاج چرخ سوی باختر شد

عروس آسمان پیرایه درشد

۱۵

جهان شد زیر خیمه ناپدیدار

زمین چون آسمان شد خیمه کردار

۱۶

شب تیره درین پیروزه خرگاه

سیاهی بود، زرّین گویش از ماه

۱۷

مگر بر تخت نرد چرخ، پروین

بگردانید چندان مهره زرّین

۱۸

شبی تاریک بر راه مجرّه

شده خورشید روشن ذرّه ذرّه

۱۹

شفق را جامهٔ خونی کشیده

زدبران شکل مامونی کشیده

۲۰

گرفته تختهٔ افلاک جدول

نشسته شب که اقلیدس کند حل

۲۱

ز آب زر، ذوابه بر کشیده

چو دیبای کبود زر کشیده

۲۲

نیاسودند آن شب جمله در دشت

که تا چتر از سر افلاک بر گشت

۲۳

چو خورشید از دم کژدم برامد

ز عالم بانگ رویین خم برامد

۲۴

چو گیتی گشت چون دریای سیماب

دو لشکر سر برآوردند از خواب

۲۵

کشیدند آن دلیران صف ز هر سو

باستادند هر یک روی در رو

۲۶

خروش نای چون صور سرافیل

بگردون شد ز پشت کوههٔ پیل

۲۷

سواران آهنین دل کوه رفتار

ز سر تا پای در آهن گرفتار

۲۸

دوباره صد هزار از پای تا فرق

چو ماهی جمله در جوشن شده غرق

۲۹

نخستین، پیش میدان شد پیاده

قدم غرقه در آهن تا چکاده

۳۰

بیک ره تیر بگشادند برهم

بیک ساعت درافتادند بر هم

۳۱

جهان پنهان شد از گرد سواران

هوا تاریک گشت ازتیر باران

۳۲

چنان گردی پدیدار آمد از راه

که شد چون گنبد گل، گنبد ماه

۳۳

بزیر گرد، مهر و ماه گم شد

سپهر راه بین را راه گم شد

۳۴

ز پیکان عالمی پر ژاله کردند

زمین از خون مردم لاله کردند

۳۵

هرانکس را کزان یک ژاله بگرفت

جهان از خون آنکس لاله بگرفت

۳۶

فلک از عکس چون دریای خون شد

زمین از پای اسبان چون ستون شد

۳۷

معلّق گر نبودی طاس گردون

شدی تاسر چو طشت خاک پرخون

۳۸

روان شد سیل خون فرسنگ فرسنگ

میان خون سر مردان چو خرچنگ

۳۹

برامد جوی خون از اوج گردون

چو بحر خون همی زد موج، گردون

۴۰

ز کشته کوه شد یکسوی کشور

ز خون دریا شد آن یکسوی دیگر

۴۱

ز گرما، مرکبان بی تن ببودند

بجای کفک، خون افگن ببودند

۴۲

چو تیغ از خون دشمن ریخت باران

قلم شد تیغ در دست سواران

۴۳

ز خون، شنگرف گفتی میسرشتند

همه شنگرف، اسبان مینوشتند

۴۴

چنان برخاست ازعالم قیامت

که دیو آنجا گرفت از بیم اقامت

۴۵

قیامت بود، امّا خلق زنده

بسی مرده بسی هرسو فگنده

۴۶

ز خون خصم روی هفت اقلیم

گرفته جوی خون چون روی تقویم

۴۷

همه کار زمین خونخوارگی بود

فلک از دور، خود نظّارگی بود

۴۸

چو طاس آتش ازگردون در افتاد

گهر از طشت گردون باسرافتاد

۴۹

چو شد در قیروان خورشید غرقاب

برون ریخت از مسام چرخ سیماب

۵۰

گروهی کشته را از هم گشادند

گروهی خسته را مرهم نهادند

۵۱

چو پر بگشاد مرغ صبحگاهی

مه روشن معلّق شد بماهی

۵۲

بماهی همچو یونس صید شد ماه

برآمد یوسف خورشید ازچاه

۵۳

گهی بر خاک و گه بر میغ میزد

سپر بود و دو دستی تیغ میزد

۵۴

سرافرازان دگر ره،‌صف کشیدند

دو رویه صور در گیتی دمیدند

۵۵

بپیش صف درآمد خسرو از پس

کشید از خون بپای اسب اطلس

۵۶

چو رعدی گشت، حالی یک فغان زد

که گویی این جهان بر آن جهان زد

۵۷

گهی تاخت اسپ بر بالا و پستی

گهی زد تیغ پیش و پس دو دستی

۵۸

تو گفتی داشت آنجا میغ در تیغ

که خون میریخت و میزد تیغ در میغ

۵۹

اجل با تیغ او همسر همی رفت

قضا همچون قلم بر سر همی رفت

۶۰

چو برقی تیغ او میرفت و میریخت

بیک ضربت بسی سر از سران ریخت

۶۱

چو لاله بود سر تا پای در خون

که میآمد ز کوهی کشته بیرون

۶۲

ز لشکرگاه میشد نعره بر ماه

ز بسم اللّه وز الحمدللّه

۶۳

جهان ازشعلهٔ خورشید پرتف

چو آتش گشته هر شمشیر در کف

۶۴

زمین گل شد ز خون سرفرازان

فرو ماندند بر جا اسپ تازان

۶۵

زمین را خون چنان غرقاب میکرد

که ماهی زمین اشناب میکرد

۶۶

بآخر، بر سپهدار از سپاهان

شکستی آمد از خورشید شاهان

۶۷

چو در گردید این زرّین سطرلاب

ازین نه تختهٔ پاشیده سیماب

۶۸

ز دست شب گریزان در افق شد

مه از مشرق برین نیلی تتق شد

۶۹

جهانی شد فلک پر دُرّ شهوار

گرفت آفاق عالم میغ هموار

۷۰

شبی همچون سیاهی بصر شد

ز گور کافران تاریکتر شد

۷۱

شبی در چادر قیری نهفته

چو زیر چشم بندی،‌چشم خفته

۷۲

طلایه بی خبر در خواب مانده

ز غفلت بر ره سیلاب مانده

۷۳

یکی نیکو مثل زد پیر استاد

که خواب مرد سلطان هست بیداد

۷۴

در آن تاریک شب خسرو برون شد

شبیخون کرد و دشمن سر نگون شد

۷۵

بگرد لشکر دشمن درامد

جهان بر لشکر دشمن سرامد

۷۶

سپاه از خواب درجستند ناگاه

یکی زیشان نه لشگر دیدنه شاه

۷۷

بهم گفتند هنگام گریزست

که شب چون هندوی انگشت تیزست

۷۸

درافگند اسپ بر شه، خسرو نو

نبودش خانه، مانش کرد خسرو

۷۹

درامد گرد شه پیل و پیاده

ز اسپ خویش رخ بر شه نهاده

۸۰

چه گویم قصّه، وقت صبحگاهان

بزاری کشته شد شاه سپاهان

۸۱

شبی نابوده خوش در زندگانی

شبش خوش کرده نوروز جوانی

۸۲

جهانا تا کی از تو بس که کشتی

نگشتی سیرچندین کس که کشتی

۸۳

چو میداری کهن افتادهیی را

چراپس میبری نوزادهیی را

۸۴

زهی مرگ پیاپی این چه کارست

که در هر دم نه مرگی صد هزارست

۸۵

اگر نه مرگ مردم عام بودی

زهی حسرت که در ایام بودی

۸۶

تو چون شمعی درین زندان همی باش

میان سوختن خندان همی باش

۸۷

نیی تنها بنه تن، چند از اندوه

که تن را خوش بود مرگی بانبوه

۸۸

کسی کو مُرد اگر تو پیش بینی

براندیشی و مرگ خویش بینی

۸۹

چرا بر مردگان بسیار گریی

که میباید که برخود زار گریی

۹۰

چو داری مردهیی افتاده در پیش

تویی آن مرده، بگری زار بر خویش

۹۱

رهی دورست امّا بعد مرگت

ازینجا برد باید زاد و برگت

۹۲

اگردر دست و گردرمان، از اینجاست

که زاد راه بی پایان ازینجاست

۹۳

تو خود زینجا سر رفتن نداری

که جز خوردن و یا خفتن نداری

۹۴

چو تو از زخم خاری خسته گردی

چه سازی گر بدوزخ بسته گردی

۹۵

چو ازخاری توانی شد دژم تو

مکن بر هیچ گلبرگی ستم تو

۹۶

اگر شاه سپاهان بد نکردی

بهر یک تیغ، زخمی صد نخوردی

۹۷

بخوزستان چو چندانی جفا کرد

ز قیصر در سپاهان آن قفا خورد

۹۸

چو پیدا گشت تاج شاه انجم

ز زیر هودج چرخ چهارم

۹۹

فرو شد شه با سپاهان چو جمشید

منوّر کرد عالم را چو خورشید

۱۰۰

در گنج گهر بر خویش بگشاد

ببخشش هر دو دست از پیش بگشاد

۱۰۱

بزرگان را بخلعت نامور کرد

همه کار سپاهان معتبر کرد

۱۰۲

ولی پیوسته خسرو در تعب بود

که از هر گلشن آنجا گل طلب بود

۱۰۳

بسی زان بت خبر جست و نمییافت

بهر دم بیشتر جست و نمییافت

۱۰۴

بشه گفتند گشت آن ماه غرقاب

ازو یا ماهی آگاهست یا آب

۱۰۵

نشد یک ذرّه از گل شاه نومید

که عاشق زنده ز امّیدست جاوید

۱۰۶

دلش خالی نشد از مهر آن ماه

خیالش بست نقش چهر آن ماه

۱۰۷

بسی بگریست و چون دیوانهیی شد

ز شرم مردمان در خانهیی شد

۱۰۸

زبان بگشاد چون بلبل بگفتار

که ای گل کردیم در خون گرفتار

۱۰۹

چو مور از خانه بیرون اوفتادم

چو مویی درجهان افگند بادم

۱۱۰

تویی یار، از تو یاری مینبینم

تن خویش از نزاری مینبینم

۱۱۱

کجا رفتی که من بیتو چنانم

که چون دریای آتش گشت جانم

۱۱۲

ز چشمم خون گشادی و برفتی

مرا در خون نهادی و برفتی

۱۱۳

چنان زخمی بجان من رسیدست

که خوناب از مسام من چکیدست

۱۱۴

ز بیخوابی چنان شد کار بر من

که دشمن میبگرید زار بر من

۱۱۵

همه شب خون دل از چشم بارم

خیالت را چگونه چشم دارم

۱۱۶

هران رازی که در دل داشتم من

ز خون بر روی خود بنگاشتم من

۱۱۷

بیا و یک نظر بر رویم انداز

ز روی من فرو خوان این همه راز

۱۱۸

چو آخر از دلش آن سوز برخاست

بدیدار جهان افروز برخاست

۱۱۹

چو شیدایی دران ایوان همی گشت

بیک یک خانه سرگردان همی گشت

۱۲۰

درون خانهیی یک تخت زر دید

برو سر گشتهیی بی پا و سر دید

۱۲۱

تنی چون شوشهٔ زر از نزاری

فرو مانده بصد سختی و زاری

۱۲۲

ز جان سیر آمده ازناتوانی

شده گلگونهٔ او زعفرانی

۱۲۳

چو یافت از چهرهٔ او شاه بهره

جهان افروز بود آن ماه چهره

۱۲۴

دل خسرو بدرد آمد ز دردش

برامد همچو زر از روی زردش

۱۲۵

بدان رنجور گفت ای ماه چونی

که داری همچو گردون سرنگونی

۱۲۶

چنین زار و نزار آخر چرایی

مگر بیماری از درد جدایی

۱۲۷

مگر در علت عشقی گرفتار

که نتوان داد شرح آن بگفتار

۱۲۸

جهان افروز او را آشنا یافت

بنو، گفتی که جانی از خدا یافت

۱۲۹

نظر بگشاد و در خسرو نگه کرد

ز دیده اشک خونین سر بره کرد

۱۳۰

چنان بر چشمش از خون بسته شد راه

که نتوانست دیدن چهرهٔ‌شاه

۱۳۱

همه بیناییش از خون فرو بست

وزان خون راه بر گردون فرو بست

۱۳۲

بسی بگریست خسرو بر سر او

ز نرگس کرد پرخون بستر او

۱۳۳

میان اشک ازو آغشته تر شد

بپای افتاد وزو سرگشته تر شد

۱۳۴

جهان افروز چون با خویش آمد

ز سر در اشک چشمش پیش آمد

۱۳۵

رخش چون ماه جان افزای میدید

خطش بر مه جهان آرای میدید

۱۳۶

خطی همچون زمّرد گرد ماهی

هزاران حلقه در زلف سیاهی

۱۳۷

رخش چون دید، با دل درمری ماند

از آن رخ همچو شاهی در غری ماند

۱۳۸

دران دم مینیندیشید از کس

نگاهی می نکرد از پیش و از پس

۱۳۹

کسی درد فراق یار برده

بسی در هجر او تیمار خورده

۱۴۰

کجا اندیشد ازتیر ملامت

که دید از عشق ورزیدن سلامت؟

۱۴۱

ز بی صبری برفت ازدل قرارش

بدست آورد زلف مشگبارش

۱۴۲

چو زلف یار خود در دست میدید

همه خلق جهان را مست میدید

۱۴۳

نهادش روی بر روی و بیکبار

نه عقلش ماند و نه جان سبکبار

۱۴۴

چنان از اشتیاقش جان همی سوخت

که جان خویش بر جانان همی دوخت

۱۴۵

چو لختی بیخودی کرد آن دل افروز

بخسرو گفت کای شمع جهان سوز

۱۴۶

مرا در جوی بیتو آب خونست

ترا در جوی بی من آب چونست

۱۴۷

مرا زین درد کی خواهی رهانید

بکام خویش کی خواهی رسانید

۱۴۸

ببین تا چون رگ جانم گشادی

چگونه داغ بر جانم نهادی

۱۴۹

بصد محنت گرفتارم تو کردی

چو مویت سرنگونسارم تو کردی

۱۵۰

منم جانی وفایت را بسر بر

دلی پرخون و چشمی تا بسر بر

۱۵۱

زرنگ و بوی عالم چشم بسته

ببوی آشتی رنگی نشسته

۱۵۲

چو کوزه دست بر سر پای در گل

چو کاسه سوز و گرمی کرده حاصل

۱۵۳

بدل بردن، برم چندان نشستی

که دل بربودی و در جان نشستی

۱۵۴

مکن بر جان ودل چندین کمینم

بترس آخر ز آه آتشینم

۱۵۵

طبیبم بودهیی درمان من کن

ببین دردم دوای جان من کن

۱۵۶

چو هردم یاد آید از پزشکم

بپهلو می بگرداند سرشکم

۱۵۷

دو چشمم تیره بی آن ماهپارهست

چگونه تیره شد چون پر ستارهست

۱۵۸

چو چشم تیره کرد آن ماهپاره

از آن بیرون شد از چشمم ستاره

۱۵۹

چو شمعم ازتف آن شهد شیرین

نداد این خسته دل راموم مومین

۱۶۰

چنان مشغول جان افزای خویشم

که نیست از عشق او پروای خویشم

۱۶۱

اگر درمان نخواهد کرد یارم

ز عشقش کشتهیی انگار زارم

۱۶۲

بگفت القصّه از هر گونه یابی

توقع بودش از خسرو جوابی

۱۶۳

شه اوّل گفت ای سرو سمن بوی

مرا از قصّهٔ گلرخ خبرگوی

۱۶۴

خبرده تا درین ایوانست یا نه

کجاست این جایگه پنهانست یا نه

۱۶۵

بسی سوگند خورد آن ماهپاره

که گل شد غرقه چون در آبساده

۱۶۶

کسی را در جهان از وی خبر نیست

مرا زین بیش آگاهی دگر نیست

۱۶۷

چو خسرو این خبر بشنید دانست

که هرچ آن ماه میگوید چنانست

۱۶۸

دگر ره در میان آتش افتاد

دل او در غم آن دلکش افتاد

۱۶۹

دگر ره گفت از سر کارم افتاد

ز گل در راه چندین خارم افتاد

۱۷۰

بدل گفتم رخ دمساز بینم

گلم را در سپاهان باز بینم

۱۷۱

بکام خویشتن نابوده روزی

شبم خوش کرد وصل دلفروزی

۱۷۲

چو گلرویم شود الحق پدیدار

شود کار مرا رونق پدیدار

۱۷۳

کز اوّل رونقی بگرفت حالم

گرفت آخر ولی از جان ملالم

۱۷۴

مرا تا سر نیاید زندگانی

ز گل گویم، ز گل جویم نشانی

۱۷۵

چوبی جان یک نفس نتوان نشستن

دگر ناید ز من بی جان نشستن

۱۷۶

چو در دل شد، ز دل بر در نیاید

بترکش گویم از دل برنیاید

۱۷۷

لبش چون بازم آورد از لب گور

نپیچم از پی او یک پی مور

۱۷۸

دل من میدهد گویی گواهی

که دارد حال آن دلبر تباهی

۱۷۹

بجویم تا بیابم زو نشانی

که جانی بهتر ارزد از جهانی

۱۸۰

بدست آرد بجهدش زود هرمز

جز این خود کی تواند بود هرگز

۱۸۱

نیاسایم بعالم در زمانی

که تازان بی نشان یابم نشانی

۱۸۲

چو در دریا نهان شد درّ جانم

چو دریا گشت چشم دُر فشانم

۱۸۳

کنون دریا نشینی کاردارم

که درّم را ز دریا باز آرم

۱۸۴

چو دریا دارد از گل چشم هرمز

ز دریا برنگیرد چشم هرگز

۱۸۵

چو در دریا بود آغشته یارم

چو دریا خویش را سرگشته دارم

۱۸۶

ز دریا باز باید جستن او را

دل از دریا نباید شستن او را

۱۸۷

بسوزم ماهی دریا بآهی

برآرم گرد از دریا بماهی

۱۸۸

چو درّی بالب دریاش آرم

اگر در سنگ شد پیداش آرم

۱۸۹

من از دریا کنون یک چشم زد را

بخشگی بازآرم درّ خود را

۱۹۰

کنون خواهم ره دریا گرفتن

کم هامونی و صحرا گرفتن

۱۹۱

شوم گل را ازین دریا طلبگار

و یا چون گل شوم من هم گرفتار

۱۹۲

کرا بر گویم این کارم که افتاد

دلم برخاست زین بارم که افتاد

۱۹۳

کجایی ای گل پنهان بمانده

ز چشمم رفته و در جان بمانده

۱۹۴

شدی چون مردمک در هفت پرده

بیا از مردمی هر هفت کرده

۱۹۵

مرا هر بی خبر گوید ببرهان

نگردد آفتاب از آب پنهان

۱۹۶

ازان در آب شد گم آفتابم

که بود او مردم چشم پر آبم

۱۹۷

جهان بر چشم من تاریک ازان شد

که از من مردم چشمم نهان شد

۱۹۸

چو بشنود آن جهان افروز شیدا

همه صحرا ز اشکش گشت دریا

۱۹۹

بخسرو گفت کای دیرینه یارم

چو میبینی که شد دریا کنارم

۲۰۰

اگر راز دلم پیدا کنم من

جهان از خون دل دریاکنم من

۲۰۱

درین دریا مرا تنها بمگذار

دلم را در چنین سودا بمگذار

۲۰۲

تویی در چشم من هم مهر و هم ماه

منم در دشت و دریا با تو همراه

۲۰۳

بهرجایی که خواهی شد پس و پیش

مکن از بهراللّه دورم از خویش

۲۰۴

بترس از آه همچون آتش من

مرا برهان ز عیش ناخوش من

۲۰۵

ترا سهلست این تدبیر آخر

ترا دارم مرا بپذیر آخر

۲۰۶

بدیداری قناعت کردم از تو

تو میدانی که چون خون خوردم از تو

۲۰۷

اگر از من جداگردی ازین غم

دمار ازمن برآید اندرین دم

۲۰۸

منم در آتش عشق و جوانی

تو دانی گر بخوانی گر برانی

۲۰۹

اگر گویی بخون برخیزمت من

میان خاک ره خون ریزمت من

۲۱۰

بتیغ عشق گر خونم بریزی

چه برخیزد ز خونم چند خیزی

۲۱۱

عنایت کن عنان را باز برکش

و یا در پایم آور دست درکش

۲۱۲

مده رنگم که دل صد باره مُردی

اگر بوی وصال تونبردی

۲۱۳

ندانم کرد، اگرچه غیرتم کشت

بسوی چادر وصل تو انگشت

۲۱۴

چو شد ز اندازه سوز اشک آن ماه

بدیدار خودش شد میزبان شاه

۲۱۵

که تا بااو گذارد روزگاری

ولی نبود ز وجهی نیز کاری

تصاویر و صوت

خسرونامه به تصحیح و اهتمام احمد سهیلی خوانساری - عطار نیشابوری - تصویر ۲۴۷
خسرونامه عطار نیشابوری به تصحیح احمد سهیلی خوانساری نشر زوار - فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۳۳۸

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۵/۱۴ - ۰۹:۰۲:۲۲
بیت : 169غلط: گفتازدرست: گفت از
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.