عطار

عطار

بخش ۵۶ - از سر گرفتن قصّه

۱

الا ای طوطی طوبی نشین خیز

دمی طوبی لک از طوبی شکرریز

۲

چو هستی قرّة العین معانی

که قوت القلب و عین الشمس جانی

۳

چو تو در اصل فطرت آفتابی

بیک یک ذرّه تا چندین شتابی

۴

برای ذرّه، خورشیدی ز میغی

اگر آید برون باشد دریغی

۵

بیک ذرّه اگر مشغول باشی

بدان یک ذرّه خود را غول باشی

۶

چو هر چیزی که در هر دو جهانست

همه ذرّات تست و این عیانست

۷

همه اجزا برافگن ره بگل جوی

بهانه ساز گل را، حال خود گوی

۸

چنین گفت آن سخنگوی دل افروز

که گلرخ بود در صندوق ده روز

۹

فتاده در میان آب دریا

گهی شد تاثری گه تا ثریا

۱۰

گرفتار آمده در آب و صندوق

گهی در قعر دریا گه بعیوق

۱۱

گهی رفتی ببُن چون گنج قارون

گهی رفتی بسر مانند گردون

۱۲

زهی بازی چرخ بوالعجب باز

که گل را چون فگند از پردهٔ ناز

۱۳

دران صندوق گلرخ ماند ماهی

مهی بر ماه و ماهی گرد راهی

۱۴

مهی آورده با ماهی بهم پشت

نبود از ماه تا ماهی دو انگشت

۱۵

بمانده ماه در زیر سیاهی

گرفته آب از مه تا بماهی

۱۶

ز تُرکی کردن باد جهنده

بترکستان فتاد آن نیم زنده

۱۷

چو کرد آن آب دریا را گذاره

فگندش آب دریا در کناره

۱۸

لب دریاستاده بود مردی

که ماهی را ز دریا صید کردی

۱۹

کنون صیدش نه ماهی بود مه بود

چنین ماهی،‌ز صد ماهیش به بود

۲۰

یکی صندوق را میدید بر آب

که میآمد سبک چون تیر پرتاب

۲۱

چوآن صندوق تنگ او درآمد

ازان دریا بچنگ او درآمد

۲۲

ازان دریا برون آورد بر سر

نهاده دید قفلی سخت بر در

۲۳

بدل گفتا ندانم تا چه چیزست

ولی دانم که چیزی بس عزیزست

۲۴

اگر این هست صندوق خزینه

دلم خوش باد در صندوق سینه

۲۵

ز دریا کردمی باید کرانه

بباید برد این را سوی خانه

۲۶

بگفت این و بسوی خانه برد او

بزرگی کرد و قفلش کرد خرد او

۲۷

چو سر برداشت دروی مردهیی دید

جهان بر خود بسر آوردهیی دید

۲۸

رخی چون ماه گشته زعفرانی

بری چون سیم گشته پرنیانی

۲۹

دهانی خشک و رویی زرد گشته

نفس بگسسته و دم سرد گشته

۳۰

سیاهی باسفیدی رفته در هم

لبش از تشنگی بگرفته بر هم

۳۱

که داند کو ز زاری برچسان بود

ز بی برگی چو برگ زعفران بود

۳۲

چو چوگانی شده پشتش بخم در

چو گویی بسته پا و سر بهم در

۳۳

مهش با مشک تر درهم گرفته

چو ماه نو قد او خم گرفته

۳۴

ز سرو و ماه بسیاری شنیدیم

ولی سروی چو ماه او ندیدیم

۳۵

ز دریا و زماهی رسته بود او

مهی از دست ماهی جسته بود او

۳۶

چو بر گل محنت دریا سرآمد

چو ماهی حوت از دریا برآمد

۳۷

سبک روح جهان پیرایه برداشت

دو گوش او گرانباری ز درداشت

۳۸

شکست آن مرد آن صندوق را پس

بلندی یافت چون صندوق کرگس

۳۹

چو آن دلبند را برداشت ازجای

نهاده بود آن بت بند بر پای

۴۰

درامد مرد و سنگ سخت بردست

نگار سنگدل را بند بشکست

۴۱

ز درد آن شکستن زود از جای

بجنبانید آهسته سر و پای

۴۲

چنان خوش گشت ماهیگیر ازان ماه

که گفتی شد ز ماهی تا بمه راه

۴۳

برفت و ماهیی برآتش افگند

چو بریان شد برو بوی خوش افگند

۴۴

برآورد و بپیش روی او داشت

بت مهروی بیخود، سر فرو داشت

۴۵

چو مشک آورد در پیش مشامش

گشاد از بوی آن حالی مسامش

۴۶

بعطسه شد دماغ او گشاده

دو چشم چون چراغ او گشاده

۴۷

چوچشم دلفریب از هم گشاد او

ز دست دل بدست غم فتاد او

۴۸

ز عالم نیم جانی دید خود را

میان آشیانی دید خود را

۴۹

عجب درمانده زان صیادخانه

بجوش آمد ز درد او زمانه

۵۰

بدل گفتا ندانم کاین چه جایست

ز سر در این چه دوران بلایست

۵۱

اگر این جان من سنگین نبودی

مرا تاب بلا چندین نبودی

۵۲

اگر من بودهام ازسنگ خاره

چگونه کردهام دریا کناره

۵۳

اگر دریا بدیدی دُرّ اشکم

فرو بردی بقعر خود ز رشکم

۵۴

وگر باران بدیدی آب چشمم

چو برقی در من افتادی بخشمم

۵۵

مگر درخواب میبینم من اینجای

که نتوان راست کردن بر زمین پای

۵۶

چو صد غم بر دل ناشادش آمد

بیک ره مکر حُسنا یادش آمد

۵۷

از آن سگ گریه برگلزارش افتاد

یقین دانست کز وی کارش افتاد

۵۸

بدل میگفت خسروشاه هرگز

ز حسنا کی شود آگاه هرگز

۵۹

که داند کو بجان من چه بد کرد

برای شهوتی ترک خرد کرد

۶۰

ز رشک خود مرا در خون جان شد

چنین در خون جانی کی توان شد

۶۱

ولی چون بگذرد از فرق آبش

دهد دوزخ بیک آتش جوابش

۶۲

کنون چون مرغ بی آرام ماندم

بجستم دانهیی در دام ماندم

۶۳

اگر بینم رخ یارم دمی نیز

اگر مرگم رسد نبود غمی نیز

۶۴

کجایی خسروا تا یار بینی

بیا ای بیخبر تا کار بینی

۶۵

اگر یاری مرا یاری کنون کن

چو یارانم وفاداری کنون کن

۶۶

مرا خود ساقی حسن وفا مُرد

که صاف آمد ترا قسم و مرا دُرد

۶۷

مگر انصاف شد کلّی فراموش

که زهر آمد مرا حصّه ترانوش

۶۸

ز عشقت کیسهیی بردوختم من

که برجانت جهان بفروختم من

۶۹

چنان در پردهٔ غم زار گشتم

که گرد عنکبوتان تار گشتم

۷۰

تنم چون زیر پیراهن بدیدند

همه پیوستگان از من بریدند

۷۱

ز من پیوستگان رفتند یکسو

ز من زان طاق شد پیوسته ابرو

۷۲

دو چشمت جادوان دلفروزند

که در آنجا مرا جان درتو دوزند

۷۳

مرا چون درتو میدوزند هر دم

چرا از هم جدا ماندیم در غم

۷۴

مرا چون درتومیدوزند از آنست

کزان زخم از دل من خون روانست

۷۵

چولختی راز گفت آن ماه مهجور

فرو بارید بر مه دُرّ منثور

۷۶

شده صیاد سرگردان ازان کار

که تا آن بت چرا گرید چنین زار

۷۷

زبان پارسی را می ندانست

سخنها فهم کردن کی توانست

۷۸

سمنبر بود ترکی گوی آفاق

بسی زو ترکتازی دیده عشّاق

۷۹

چنان بگشاد در تُرکی زبانش

که شد آن ترک چین هندو بجانش

۸۰

بدان صیاد گفتا راز بگشای

که چون دربندم آوردی درین جای

۸۱

کدامین کشورست و نام آن چیست

درین اقلیم شاه این زمین کیست

۸۲

جوابش داد صیاد زمانه

که هست این آشیان صیادخانه

۸۳

روان گشتم بدریا بامدادی

یکی صندوق میآمد چو بادی

۸۴

چو پیشم آمد از جیحون گرفتم

بیاوردم ترا بیرون گرفتم

۸۵

دگر این کشور ترکست و چینست

سراسر حدّ ترکستان زمینست

۸۶

شه فغفور شاه این دیارست

ز عدل او همه چین پرنگارست

۸۷

چو گل القصّه واقف شد ز اسرار

شد او از گشنگی خود خبردار

۸۸

طعامی خواست او و مرد برخاست

بسی ماهیش آورد و دگر خواست

۸۹

زماهی قوّت آن مه دگر شد

مهش لختی ز ماهی تازه تر شد

۹۰

ز بیماری ازان صیادخانه

نیامد بر در آن شمع زمانه

۹۱

بآخر چون برامد بیست و شش روز

چو شهدی شد گل چون شمع خوش سوز

۹۲

ز رنجوری کدویی بود بی شهد

کدو را شهد میگفتی ولی عهد

۹۳

چوشهدی شد لب گلفام او را

چو مومی گشت نرم اندام او را

۹۴

چنان خوش گشت و شیرین گشت و ترگشت

که چون پر مغز حلوای شکر گشت

۹۵

ز رویش بار دیگر شور برخاست

ببویش مرده هم از گور برخاست

۹۶

دگر ره غمزهٔ او شد جگر دوز

دگر ره مشک زلفش شد جهانسوز

۹۷

نکوتر شد ز چینش زلف مشکین

که نیکوتر نماید مشک در چین

۹۸

چو بنهاد آن نگارین شست بر راه

چو ماهی صید شد صیاد از آن ماه

۹۹

دلش از عشق آن دلخواه برخاست

بقصد وصل او ناگاه برخاست

۱۰۰

دماغش از گل نخوت بجنبید

جوان بود آتش شهوت بجنبید

۱۰۱

دلش چون چنگ از بر تنگ برخاست

نهاد او بر گنه چون چنگ ره راست

۱۰۲

چو گلرخ آن بدید از جای برجست

رگ شریان او بگرفت بر دست

۱۰۳

چنان افشرد کز وی جان برامد

جهان بر جان آن نادان سرامد

۱۰۴

ندارد کار نادان هیچ سامان

که نادانی ندارد هیچ درمان

۱۰۵

چو شد از جان جدا صیاد بی باک

بت سیمینش پنهان کرد در خاک

۱۰۶

گل آن شب بود تا وقت سحرگاه

که تا شد سرنگون سوی سفرماه

۱۰۷

فغان برداشت مرغ صبحگاهی

منادی کرد از مه تا بماهی

۱۰۸

فرو کوفت از سر درد و نیازی

بگوش خفتگان بانگ نمازی

۱۰۹

چو گل از کار آن صیاد پرداخت

خدا را شکر کرد وحیلهیی ساخت

۱۱۰

بدل گفتا اگر زینسان که هستم

برون آیم شود کارم ز دستم

۱۱۱

چو بینندم بتی سیمین سمنبر

همه کس را طمع افتد بمن بر

۱۱۲

مرا آن به که بر شکل غلامان

همه آفاق میگردم خرامان

۱۱۳

چو خود بر صورت مردان کنم من

کرا صورت بود کاخر زنم من

۱۱۴

روان گردم سوی هر شهر و هر بوم

روا باشد که بازافتم سوی روم

۱۱۵

دلم را محرمی درخورد یابم

دمی درمان چندین درد یابم

۱۱۶

شنودستم من از گویندهٔ راه

که یابنده بود جویندهٔ‌راه

۱۱۷

بآخر خویشتن را چون غلامان

قبا در بست و شد سرو خرامان

۱۱۸

کُله بر ماه مشکین طوق بشکست

قبا در سر و سیم اندام پیوست

۱۱۹

کلاهی همچو ترکان از نمد کرد

قبا و پیرهن در خورد خود کرد

۱۲۰

که داند این چکارست و چه راهی

مگر هم زان نمد یابد کلاهی

۱۲۱

چو مردان پیرهن یکتاییی ساخت

ز خود یکبارگی سوداییی ساخت

۱۲۲

قبا پوشید و پیراهن رها کرد

وزان بت، عقل پیراهن قبا کرد

۱۲۳

همه پیرایه و زرّینه برداشت

دو گوهر زان همه در گوش بگذاشت

۱۲۴

برامد از گهرهای فلک جوش

که گوهر گشت گل را حلقه در گوش

۱۲۵

نرسته بود دو پستان تمامش

فرو بست آن زمان چون سیم خامش

۱۲۶

مگر بایست آن سیمین صنم را

که لختی کم کند زلف بخم را

۱۲۷

ز زلف خود شکن گر درکشیدی

بجای هر یکی صد در رسیدی

۱۲۸

بآخر چون غلامان خویشتن را

یکی کرد آن دو زلف پرشکن را

۱۲۹

چو در هم بافت آن دو موی چون شست

ز زفتی در نمیآمد بدو دست

۱۳۰

ذوابه چون بپشت افتاد بازش

جهان بگرفت روی دلنوازش

۱۳۱

کجا بود آن زمان خسرو که ناگاه

بدیدی روی آن خورشید، چون ماه

۱۳۲

بآخر سرو سیمین شد روانه

چو تیری کورود سوی نشانه

۱۳۳

چگونه مه رود زیر کبودی

چنان میرفت آن مهرخ بزودی

۱۳۴

چو صبح آتشین از کوه دم زد

رخ خورشید از آتش علم زد

۱۳۵

بوقت صبح بادی خوش برامد

چو صبح اندر دمید آتش برآمد

۱۳۶

برامد آفتاب از کوه ناگاه

چو آتش از میان خرمنی کاه

۱۳۷

چو روشن گشت روز،‌آن ماه دلسوز

دو روز و شب قدم زد تا سوم روز

۱۳۸

چو مرغ صبح در فریاد آمد

فلک را بازیی نو یاد آمد

۱۳۹

عذابی، دیده از ره بر وی انداخت

بلای دیگرش حالی برانداخت

۱۴۰

غم کاری دگر در پیشش آورد

بپای خود بگور خویشش آورد

۱۴۱

بوقت صبح ازانجا راه برداشت

دو روز و شب چهل فرسنگ بگذاشت

۱۴۲

چو هنگام زوال آمد، دران راه

زمین میتافت همچون زلف آن ماه

۱۴۳

جهان را روشنی سوراخ میکرد

زمین پر زعفران شاخ میکرد

۱۴۴

یکی ده بود در نزدیک آن راه

چو بادی سوی آن ده رفت آن ماه

۱۴۵

چنان ده در جهان دیگر نبودی

بترکستان ازان خوشتر نبودی

۱۴۶

بهر سویی و هر کوییش آبی

ز بالا بسته هر سویی نقابی

۱۴۷

هزاران مرغ گوناگون گستاخ

بسوی آشیان پرّان بهر شاخ

۱۴۸

همی چون نوحه دردادی یکی زار

جداافتاده بودی چون گل از یار

۱۴۹

بپیش ده پدید آمد یکی کوی

میان، آب و درختان روی درروی

۱۵۰

کنار جوی نرگس رسته بیرون

نشسته سبزه در نم لاله درخون

۱۵۱

دمیده شعلهٔ آتش ز لاله

زده بر شعلهٔ او ابر ژاله

۱۵۲

یکی منظر بپیش کوی کرده

دو دکّانیش از هر سوی کرده

۱۵۳

ز بس گرمای راه و ناتوانی

بخفت آن ماه دلبر در دکانی

۱۵۴

تو گفتی در بهشتی حور خفتست

و یا در نرگس تر نور خفتست

۱۵۵

چو گل در خواب رفت از بوی گلزار

ز رویش فتنه شد درحال بیدار

۱۵۶

قضا را باغ باغ شاه چین بود

که خوشتر از همه روی زمین بود

۱۵۷

بزیر پرده ماهی داشت آن شاه

که ننمودی بپیش روی او ماه

۱۵۸

بلورین ساق بود و سیمتن بود

نگار چین و خورشید ختن بود

۱۵۹

ببالا سرو را تشویر دادی

بشکّر گلشکر را شیر دادی

۱۶۰

شکر وقف لب گلرنگ او بود

خرد را دست زیر سنگ او بود

۱۶۱

چو بگشادی دو لعل ارغوان رنگ

فراخی یافتی شکّر ازان تنگ

۱۶۲

اگر دندان زدی بر لعل خندان

بماندی لعل ازان لب لب بدندان

۱۶۳

چو چشم جادویش خونریز کردی

سر زلفش ز پی پس خیز کردی

۱۶۴

قضا را بر دریچه بود کز راه

رخ گل دید چون خورشید و چون ماه

۱۶۵

ز درد عشق جانش بر لب آمد

فرو شد روزش و دور شب آمد

۱۶۶

سمن در حلقهٔ سنبل فگنده

صبا مشگ ترش بر گل فگنده

۱۶۷

چو دختر دید موی مشک بیزش

گل تر کرده از لبخشک خیزش

۱۶۸

رخی چون روز و زلفی همچو شب داشت

بخوبی سی ستاره زیر لب داشت

۱۶۹

رخ گل را بشب در روز بودی

بروز اندر ستاره مینمودی

۱۷۰

چو دید آن روز و شب دختر، نهانی

شبش خوش کرد روز شادمانی

۱۷۱

چو گلرخ روز و شب بنمود با او

بروز و شب تو گفتی بود با او

۱۷۲

عرق بر رخ چو شمع از شوق میریخت

چو باران شبنمش از ذوق میریخت

۱۷۳

بدکّانی ببر باز اوفتاده

دل دختر بپرواز اوفتاده

۱۷۴

چو مردان خویشتن آراسته بود

بدستی دیگر از نوخاسته بود

۱۷۵

عرق بر روی آن دلبر نشسته

چو مروارید بروی رسته بسته

۱۷۶

سر زلفش ز پیچ و تابداری

لب لعلش ز لطف و آبداری

۱۷۷

یکی گفتی ز جانم تاب بردهست

دگر گفتی زچشمم آب بردهست

۱۷۸

چنان شد دختر از سودای آن ماه

که از منظر بخواست افتاد بر راه

۱۷۹

دلش در عشق گل دریای خون شد

بزیر دست عشق او زبون شد

۱۸۰

رخش از خون دل گلگون برامد

دلش چون لالهیی ازخون برامد

۱۸۱

کنیزی را بخواند و گفت آن ماه

بجان آمد دلم زین خفته در راه

۱۸۲

ازین برنای زیبا، جان من شد

دلم خون گشت و از مژگان من شد

۱۸۳

چو دیدم زلف او چون مارپیچان

بزد مارم، شدم زان مار بی جان

۱۸۴

چو مشکین بند زلفش دلستانست

دل مسکین من دربند آنست

۱۸۵

مرا در عشق او از خود خبر نیست

نکوتر زو بعالم در، پسر نیست

۱۸۶

به چین گرچه بسی دلخواه باشند

بر این ماه خاک راه باشند

۱۸۷

ازو گر کام دل حاصل نیاید

مرا شادی دگر در دل نیاید

۱۸۸

دلم از پستهٔ او شور دارد

ازان از دیده آب شور بارد

۱۸۹

مرا با او بهم بنشان زمانی

که بستانم ازو داد جهانی

۱۹۰

کنیزک چون سخن بشنود برجست

بر گل رفت چون بادی و بنشست

۱۹۱

ز خواب خوش برامد سیمبر ماه

کنیزک را برخود دید بر راه

۱۹۲

بترکی گفت کای هندوت خورشید

تویی زنگی ولی در چین چو جمیشید

۱۹۳

قدم را رنجه کن با چاکر خویش

که میخواند ترا خاتون برِخویش

۱۹۴

اگر فرمان بری جانت بکارست

وگرنه جای تو زندان ودارست

۱۹۵

که گر ترکی نه در فرمانش آید

چو پیلی یاد هندستانش آید

۱۹۶

مگر بختت براه آمد که آن ماه

بمهر دل ترا گیرد بجان شاه

۱۹۷

چو خاتون درجهان یک سیمبر نیست

بعالم در، چنین باغی دگر نیست

۱۹۸

تراست این باغ و خاتون هر دو باهم

شمادانید اکنون هر دو با هم

۱۹۹

چو بشنود این سخن گلرخ فروماند

بجای آورد و تا پایان فرو خواند

۲۰۰

بدل گفتا نبود این هیچ سامان

که بیرون آمدم شبه غلامان

۲۰۱

اگر همچون ز نان میبودمی من

ازین دیگر زنان آسودمی من

۲۰۲

ولیکن گر زن و گر مرد باشم

محال افتد که من بی درد باشم

۲۰۳

نداند دید بی دردم زمانه

ازین در درد ماندم جاودانه

۲۰۴

هنوز اندوه خود باسر نبردم

رهی دیگر بنو باید سپردم

۲۰۵

دل مسکین من گمراه افتاد

برون آمد ز گو در چاه افتاد

۲۰۶

زهی گردنده چرخ کوژ رفتار

بدرد دیگرم کردی گرفتار

۲۰۷

پیاپی غم مده کز جان برایم

مکن تعجیل تا با ن برایم

۲۰۸

جهانا هر زمان رنگی براری

که داند تا تو در پرده چه داری

۲۰۹

چو گل پاسخ شنید از وی خجل شد

ز گفت آن کنیزک تنگدل شد

۲۱۰

بدو گفت ای مرا در خون نهاده

قدم از حدّ خود بیرون نهاده

۲۱۱

چو تو کار غریبان دانی آخر

غریبی را چرا رنجانی آخر

۲۱۲

مکن بد نام خاتون جهان را

ترا به گر نگهداری زبان را

۲۱۳

که باشم من، که جفت شاه باشم

نیم خورشید تا با ماه باشم

۲۱۴

برو بریخ نویس این گرم کوشی

ز سردی چون فقع تا چند جوشی

۲۱۵

منم مردی غریب از پیش من دور

گدایی را نباشد هیچ منشور

۲۱۶

منم اینجا غریبی دل شکسته

چه میخواهی ازین در خون نشسته

۲۱۷

بگفت این وز خون دل چو باران

فرو بارید از نرگس هزاران

۲۱۸

کنیزک چون سخن بشنید ازان ماه

بر خاتون خودآمد همانگاه

۲۱۹

همه احوال با خاتون بیان کرد

سه بار دیگرش خاتون روان کرد

۲۲۰

چو نگشاد از کنیزک هیچ کاری

خود آمد پیش گلرخ چون نگاری

۲۲۱

بگلرخ گفت ای سرو سمنبوی

نگو داری همه چیزی به جز خوی

۲۲۲

منم دل در هوایت ذرّه کردار

که تا چون آفتاب آیی پدیدار

۲۲۳

منم پروانهیی دل در تو بسته

طواف شمع رویت را نشسته

۲۲۴

چودل بردی بجانم رای داری

که الحق دلبری را جای داری

۲۲۵

هوایت را دل من گشت بنده

که دلها از هوا باشند زنده

۲۲۶

چو دیدم در بساطت نقد عینی

بگردانیم با هم کعبتینی

۲۲۷

چرا در باغ شاه چین نیایی

چو خسرو در برِ شیرین نیایی

۲۲۸

تویی شمع و دلم پروانهٔ تست

دمی تشریف ده کاین خانهٔ تست

۲۲۹

چو آتش تند خو افتادهیی تو

مگر ازتخم شاهان زادهیی تو

۲۳۰

بیا تا خوش بهم باشیم پیوست

بزیر گل گهی خفته گهی مست

۲۳۱

گل تر گفت میباید مرا این

ولی در روم با خسرو نه در چین

۲۳۲

چو بسیاری بگفت آن سرو چینی

پدید امد ز گلرخ خشمگینی

۲۳۳

برابروزد گره از خشم آن ماه

گریزان شد ز پیش چشم آن ماه

۲۳۴

چو برنامد ازان گل هیچ کارش

نه صبرش ماند در دل نه قرارش

۲۳۵

برآن دلبر دل او کینه ور شد

ز نافرمانیش زیر و زبر شد

۲۳۶

میان باغ در شد آن فسونگر

اِزار پای کرد آنجا بخون در

۲۳۷

برآورد از جهان بانگ خروشی

ز خلقش در جهان افتاد جوشی

۲۳۸

فغان میکرد، دل پرخون و رخ تر

که ای دردا که رسوا گشت دختر

۲۳۹

کنیزک بود گر باغ بسیار

چو عنبر خادمان نام بردار

۲۴۰

ز بانگ او همه از جای جستند

چو دل آشفتگان بر پای جستند

۲۴۱

فتاده بود آن دختر بخواری

چو می جوشان چو نی نالان بزاری

۲۴۲

بدیشان گفت جایی خفته بودم

بپیش بادگیری رفته بودم

۲۴۳

خبر نه ازجهان درخواب رفته

چسان باشد میان مرگ و خفته

۲۴۴

غریبی آمد و با من چنین کرد

برسوایی ز من خون بر زمین کرد

۲۴۵

چو حاصل کرد کام خویش ناگاه

نهاد از قصر بیرون، سرسوی راه

۲۴۶

دویدند و گرفتندش بخواری

درافگندند در خاکش بزاری

۲۴۷

یکی مشتش زدی دیگر تپانچه

یکی مویش برآوردی بپنجه

۲۴۸

چو بردندش بپیش دختر شاه

بیستاد آن سنمبر بر سر راه

۲۴۹

چو دختر روی آن ماه زمین دید

رخش چون گل لبش چون انگبین دید

۲۵۰

بدیشان گفت کاین را باز دارید

بر شاه این سخن را رازدارید

۲۵۱

که تا لختی بیندیشم درینکار

که کار افتاد و من مُردم ازین بار

۲۵۲

بزودی خانهیی را در گشادند

بسان حلقه، بندش بر نهادند

۲۵۳

گل تر در میان خاک و خون ماند

بزیر پای محنت سرنگون ماند

۲۵۴

ز خون دیده خاک خانه گل کرد

زمژگان ابر و دریا را خجل کرد

۲۵۵

نه چندان اشک ریخت آن عالم افروز

که باران ریزد آن در یک شبانروز

۲۵۶

فغان میکرد کای چرخ دونده

نگونسارم چو خود در خون فگنده

۲۵۷

مرا از جور تو تا چند آخر

کنی هر ساعتم در بند آخر

۲۵۸

فرو ماندم ندیدم شادمانی

بجان آمد دلم زین زندگانی

۲۵۹

بگو تا کی دهی این گوشمالم

که از جورت درامد تنگ، حالم

۲۶۰

ز من برساختی بازارگانی

چه میگردانیم گرد جهانی

۲۶۱

گهی آغشتهٔ دریام داری

گهی سرگشتهٔ صحرام داری

۲۶۲

بکن چیزی که خواهی کرد با من

که من بفشاندم از تو پاک دامن

۲۶۳

چو سوزی باره باره هر زمانم

بیکباره بسوز و وارهانم

۲۶۴

ز سوزم نیک سودی برنخیزد

که گر سوزیم دودی برنخیزد

۲۶۵

ز مرگم گرچه تیماری نباشد

گلی را سوختن کاری نباشد

۲۶۶

دلم در عشق خسرو آن بلا دید

که هرگز هیچ عاشق آن کجا دید

۲۶۷

اگر اندوه من کوهی بیابد

بیک یک ذرّه اندوهی بیابد

۲۶۸

مرا درد فراق از بسکه جان سوخت

ازان تف مردمم در دیدگان سوخت

۲۶۹

سزد گر دل ازین تف می بسوزم

که گر بر دل نهم کف می بسوزم

۲۷۰

مرا چندانکه از رگ خون چکیدست

ز زیر پای من بر سر رسیدست

۲۷۱

ز بس خونابه کافشاندم ز دیده

چو چوبی خشک برماندم ز دیده

۲۷۲

دریغا کاین زمانم گریه کم شد

دلم مستغرق دریای غم شد

۲۷۳

چو جانم آرزومندی گرفتی

دلم از گریه خرسندی گرفتی

۲۷۴

بسی غم زاشک چون باران به در شد

کنون چشمم از آن باران به سر شد

۲۷۵

بخوردم خون دل دیگر ندارم

کنون بی رویش از چشمم چه بارم

۲۷۶

چه میگویم که چندانی بگریم

که از هر مژّه طوفانی بگریم

۲۷۷

ازان از دیده بارم نار دانه

که دل پرنار دارم جاودانه

۲۷۸

منم کاهی چنین دلخسته از تو

چو کوهی سنگ بر دل بسته ازتو

۲۷۹

تن من طاقت کاهی ندارد

دل من قوّت آهی ندارد

۲۸۰

مرا گر هیچ گونه تن پدیدست

ازان دانم که پیراهن پدیدست

۲۸۱

ز زاری خویش را من مینبینم

درون پیرهن تن مینبینم

۲۸۲

رخ آوردم بدیوار از غم تو

شدم سرگشتهٔ کار از غم تو

۲۸۳

چو نه دل دارم ونه یاردارم

سزد گر روی در دیوار دارم

۲۸۴

بهم بودیم چون موم وعسل خوش

جداماندیم از هجران چو آتش

۲۸۵

گل تر را، چو بلبل قصه دارست

غراب البین اینجا برچه کارست

۲۸۶

تویی جان من و من مانده بی جان

بگو تا چون بود تن زنده بی جان

۲۸۷

چه خواهم کرد بی جان تن بمانده

عجب دارم توبی من، من بمانده

۲۸۸

نیم من مانده کز من آنچه ماندست

سر مویست ازتن آنچه ماندست

۲۸۹

سر مویی چه خواهد کرد بیتو

که جانم نیست و تن درخورد بیتو

۲۹۰

دلی دارم درین وادی هجران

بحکم نامرادی کرده قربان

۲۹۱

گلم، باعمر اندک، چون بگویم

غمی کز هجر تو آمد برویم

۲۹۲

غم و اندوه من از کوه بیشست

چه دریا و چه کوه اندوه بیشست

۲۹۳

مرا چون خورد غم، غم چون خورم من

مگر تا جان سپارم خون خورم من

۲۹۴

منم خاکی بسر خون خورده بیتو

چو خاکی روی در خون کرده بیتو

۲۹۵

گر از من سیر گشتی نیست زین باک

کم انگار از همه عالم کفی خاک

۲۹۶

اگر در راه مشتی خاک نبود

ز مشتی خاک کس را باک نبود

۲۹۷

ز هر نوعی سخن میگفت آن ماه

ز چشم او شفق بگرفته آن راه

۲۹۸

چو بحر شب برامد از کناری

همه چین گشت همچون زنگباری

۲۹۹

چنان شد روی گردون از ستاره

که گفتی گشت گردون پاره پاره

۳۰۰

در آن شب دختر افتاده در دام

بخون میگشت ازان مرغ دلارام

۳۰۱

چو از شب نیمهیی بگذشت دختر

بیامد پیش گل لب خشک، رخ تر

۳۰۲

بیامد شمع پیش ماه بنهاد

دران خانه رخش بر راه بنهاد

۳۰۳

وزان پس شد برون، خوان پیش آورد

شراب و نان بریان پیش آورد

۳۰۴

بگل گفت ای نکویی مایهٔ تو

رخ زیبای تو پیرایهٔ تو

۳۰۵

دلم آتش فروزی درگهت را

دو چشمم آب زن خاک رهت را

۳۰۶

رخت بر ماه نو زنهار خورده

شده نیمی ازو زنگار خورده

۳۰۷

برت بر سیم دست سنگ بسته

بمن بربستهٔ تو تنگ بسته

۳۰۸

منم از لعل گلرنگت شکر خواه

تو نیز آخر ز من یک چیز در خواه

۳۰۹

ز عشق آن شکر دل خسته دارم

که بیتو چون جگر دل بسته دارم

۳۱۰

خوشی با من بهم بنشین شب و روز

که تو هم دلبری من هم دل افروز

۳۱۱

دو دستی جام خور پیوست با من

مرا باش و یکی کن دست با من

۳۱۲

مکن، ازخون چشم من حذر کن

کسی دیگر طلب خونی دگر کن

۳۱۳

مکن، با من نشین گر هوش دای

که بر چشمت نهم گر گوش داری

۳۱۴

بدست خود دریدم پرده خویش

پشیمانم کنون از کردهٔ خویش

۳۱۵

ولیکن دل چنین کز عشق برخاست

نیاید عشق با نام نکو راست

۳۱۶

ز تو چون سیم اندامی ندیدم

بدادم نام و بدنامی خریدم

۳۱۷

مدار این عاشق خود را تو عاجز

مگر عاشق نبودستی تو هرگز

۳۱۸

اگردر عشق همچون من تو زاری

ز عشق من خبر آنگاه داری

۳۱۹

ولی چون نیستی از عشق آگاه

کجا داری بسوز عاشقان راه

۳۲۰

چه میدانست آن در خون فتاده

که از عشقست گل بیرون فتاده

۳۲۱

چه بسیاری بگفت آن تاب دیده

چو نرگس کرد ازو پر آب دیده

۳۲۲

اجابت می نکرد آن ماه دلبر

که از گل می نیاید کار دیگر

۳۲۳

ز زن مردی نیاید هیچگونه

ولیکن بود آنجا باژگونه

۳۲۴

گلش گفت ای خرد یکسو نهاده

بخون جان خود بازو گشاده

۳۲۵

تومیخواهی که چون زلف سیاهت

بمن برتابی و اینست راهت

۳۲۶

اگر تو فی المثل چون آفتابی

بقدر ذرّهیی بر من نتابی

۳۲۷

وگر تو زارزوی من بسوزی

ز من روزی نخواهی یافت روزی

۳۲۸

وگر خونم بریزی بر سر خاک

بحل کردم ترا من از دل پاک

۳۲۹

وگر بر سر کنی خاک از غم من

همه بادست تا گیری کم من

۳۳۰

کسی خو کرده در صد ناز و اعزاز

چگونه از کسی دیگر کشد ناز

۳۳۱

برون آمد ز پیش گل چو گردی

بسی بگریست چون باران بدردی

۳۳۲

بسر آمد نخستین بار چون گاز

ولی چون شمع شد آخر بسر باز

۳۳۳

درآمد خاک بر سر آب در چشم

برون شد دل پر آتش سینه پر خشم

تصاویر و صوت

خسرونامه به تصحیح و اهتمام احمد سهیلی خوانساری - عطار نیشابوری - تصویر ۹
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۲۶۴
خسرونامه عطار نیشابوری به تصحیح احمد سهیلی خوانساری نشر زوار - فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۱۰

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۵/۱۴ - ۰۹:۴۹:۳۱
بیت : 57غلط: گربهدرست: گریهبیت : 174غلط: بود ( ردیف)درست: بودیبیت : 274غلط: از اشکدرست: ز اشکبیت : 329غلط: با دستدرست: بادست
پاسخ: با تشکر، من در بیت 174 ایرادی ندیدم، در باقی موارد مطابق فرموده عمل شد.