عطار

عطار

بخش ۵۷ - آگاهی یافتن خسرو از گل

۱

چوصبح پرده در از پرده دم زد

عروس عالم غیبی علم زد

۲

دم عیسی از آن زد صبح خوش دم

که بویی داشت از عیسی و مریم

۳

چو شد از شمع این پیروزه گلشن

جهان را چون چراغی چشم روشن

۴

دو خادم دشمن شهزاده بودند

وزو در سختیی افتاده بودند

۵

بپیش شه شدند و راز گفتند

همه احوال دختر باز گفتند

۶

که با شهزاده برنایی چنین کرد

وزو در یک زمان خون بر زمین کرد

۷

همه شهر این زمان گویند امروز

همه زین غصّه میگریند وزین سوز

۸

چوشاه ترک شد زان قصّه آگاه

فغان برخاست زو زین غصّه ناگاه

۹

حمیّت دردل او کارگر شد

قرار و صبر از جانش بدر شد

۱۰

چو دریا شد دل شوریدهٔ او

برامد موج خون از دیدهٔ او

۱۱

چو خون شد هر دو چشم او ازان غم

نداشت او چشم دیدن را ازان هم

۱۲

بفرمود آن زمان شاه سرافراز

که تا شهزاده را برند سر، باز

۱۳

بزرگان چون شنیدند این سخن را

شفاعت خواستند آن سرو بن را

۱۴

که این کشتن نه کار پادشاهست

که این شهزاده بی شک بی گناهست

۱۵

گنه زان مرد نامعلوم رفتست

که دختر خفته او در بوم رفتست

۱۶

شه چین خورد بی اندازه سوگند

کزین پس برندارم هرگزش بند

۱۷

بجان بخشیدمش تا باشد از دور

ولی میلش کشم در چشمهٔ نور

۱۸

کسی کو دختری در خانه دارد

تنی لاغر دلی دیوانه دارد

۱۹

غم دختر که میخ دامن تست

چو طوق آتشین درگردن تست

۲۰

وزیر خاص را فرمود آنگاه

که دو چشمش ز میل اندازدرراه

۲۱

وزیر خاص چون شه را چنان دید

بدان دلداده دل را مهربان دید

۲۲

ببرد آن سیمبر راو نهان کرد

زبان در پیش دختر دُرفشان کرد

۲۳

که بهر چشم بد نیلت کشم من

مبادم چشم اگر میلت کشم من

۲۴

ترا پنهان بدارم تا شه چین

چو مه با مهر گردد از ره کین

۲۵

چو دل خوش کرد لختی شاه با تو

بگویم گفتنی آنگاه باتو

۲۶

بگفت این و بپیش شاه چین شد

زخون چشم خونین آستین شد

۲۷

که میلش در کشیدم وز قیاسی

جهان بر چشم او شد چون پلاسی

۲۸

چه گویم من که باد از چشم شه دور

که چون تاریک شد آن چشمهٔ نور

۲۹

چو شه بشنود گفتا نیست باکی

مخور زوغم که باد آن شوم خاکی

۳۰

بگفت این و بفرمود آن زمان شاه

که آتش را برافروزند در راه

۳۱

ز نفت وهیزم آتش برفروزند

گل سیراب در آتش بسوزند

۳۲

چو بردارش کنند آنگه بزاری

میان آتش آرندش بخواری

۳۳

گلی را کی بود طاقت، زهی خوش

کش اوّل دار باشد آخر آتش

۳۴

براه عشق ازین کمتر نباید

که عاشق تا نسوزد بر نیاید

۳۵

چوآتش بوتهٔ مردان راهست

بباید سوخت آتش خوابگاهست

۳۶

کسی داند بلای عشق دلخواه

که خون و آتشش دارد بدل راه

۳۷

بلی عاشق ازین بسیار بیند

که تخت خویشتن از دار بیند

۳۸

کسی کز عشق خود بشنوده باشد

چنان نبود که عاشق بوده باشد

۳۹

الا ای اهل درد آخر کجایید

درین مجلس زمانی حاضر آیید

۴۰

ز میغ دیده بارانها ببارید

برین غم کشته طوفانها ببارید

۴۱

ز خونریزی نیامد کم درین راه

که خون شد زهرهٔ عالم درین راه

۴۲

خبر در عرصهٔ آن کشور افتاد

که برنایی بکشتن باسر افتاد

۴۳

سراسر شهر چین آوازه بگرفت

ز مردم راه بر دروازه بگرفت

۴۴

دوان گشتند از دروازه در باغ

بیاوردند گل را بر جگر داغ

۴۵

دلی پر آتش از کین میدمیدند

بزلف آن سیمبر را میکشیدند

۴۶

چو کاهی روی گل دو چشم نمناک

بخونی کاهگل کرده همه خاک

۴۷

لبی و صد شکر زلفی و صد تاب

رخی و صد گهر چشمی و صد آب

۴۸

برسوایی فتاده در کشاکش

ببردندش بسوی دار و آتش

۴۹

بآخر گل چو حیرانی فروماند

ز یک یک مژّه صد طوفان فرو راند

۵۰

بدل گفتا بباید گفت رازم

که چون من سوختم آنگه چه سازم

۵۱

چو جان پرتاب و دل دربند دارم

بگویم راز، پنهان چند دارم

۵۲

دگر ره گفت رسواگردی ای زن

صبوری کن دمی گر مردی ای زن

۵۳

فراوان خلق بود استاده بر راه

عجب مانده ز زیبایی آن ماه

۵۴

ز نیکو رویی آن سرو آزاد

قیامت در میان خلق افتاد

۵۵

بهم گفتند هرگز درجهانی

نبیند کس نکوتر زین جوانی

۵۶

کسی در غم چنین بنموده باشد

بشادی خودچگونه بوده باشد

۵۷

هنوزش خطّ مشکین نادمیده

جهان درخط کشیدش نارسیده

۵۸

بدین خوبی که هست این سیمبر ماه

همانا جرم هست از دختر شاه

۵۹

چو بردند آن صنم را در بر دار

برامد بانگ زاری بر سر کار

۶۰

غریوی از میان خلق برخاست

تو گفتی جان خلق از حلق برخاست

۶۱

چو ظاهر شد خروش و اشک ریزی

برامد های و هوی رستخیزی

۶۲

چوسوی دار شد آن نازنین ماه

ازو بی او برامد آتشین آه

۶۳

بدل میگفت: نی از دار ترسم

ولیکن از فراق یار ترسم

۶۴

اگر خسرو شهم در پیش بودی

مرا زین جان فشاندن بیش بودی

۶۵

خوشی برخیزمی من از سر جان

ولیکن نیست بی خسرو سر آن

۶۶

هزاران جان و دل بر روی دلدار

توان دادن چه در آتش چه بردار

۶۷

وفا نبود که بی او جان دهم من

مگر جان بر رخ جانان دهم من

۶۸

دلی دارم که درمانی ندارد

چنین دل را غم جانی ندارد

۶۹

بجان گر کار جانانم برآید

روا دارم اگر جانم برآید

۷۰

بیا ای دوست تا سوزم ببینی

که میخواهم که امروزم ببینی

۷۱

دلم بر مرگ از افسون صد ورق خواند

یکی نشنود و ازجان یک رمق ماند

۷۲

دلم خون شد ز گرمی در تن از تو

نکو دل گرمیی دیدم من ازتو

۷۳

بدست دشمنانم باز دادی

بنای دوستی محکم نهادی

۷۴

بزیر دار در ماندم بخواری

بر آتش می بسوزندم بزاری

۷۵

نه تو زاتش خبر داری نه ازدار

اگر وقت آمد ازدارم فرود آر

۷۶

مرا در عشق کمتر چیز دارست

بتر از دار و آتش صد هزارست

۷۷

دلاچندم بخون گردانی آخر

بجان آوردیم، میدانی آخر؟

۷۸

بدست خویش خود را خوار کردی

برسوایی مرا بردار کردی

۷۹

تو با من آنچه کردی کس نکردست

هنوزت عشقبازی بس نکردست؟

۸۰

بسی گویی ولی سودی ندارد

که کارت روی بهبودی ندارد

۸۱

کسی کز یار خود صد بارش افتاد

چه سازد چون بصد کس کارش افتاد؟

۸۲

نکو بودالحقم کاری و باری

بسر بازیم دربایست داری

۸۳

ز قوم عاشقان نه کار بازیست

که اوّل کار او را دار بازیست

۸۴

اگر لرزندهیی برجان چه چیزی

نه مردی نه زنی یعنی که حیزی

۸۵

اگر خواهی که اهل نار گردی

ز جان بیزار گرد دار گردی

۸۶

چو گفت این، های و هوی سخت دربست

برفتن جانش از تن رخت بر بست

۸۷

چو مردان نعرهیی از دل براورد

بنعره پای دل از گل براورد

۸۸

زبان بگشاد کاین رسوایی امروز

بتر از کشتنست و از بسی سوز

۸۹

ولیک افتادهام در برگ ریزان

بگویم، جان عزیزست ای عزیزان

۹۰

اگر زین بیش آگاهیم بودی

کجا این سوز و گمراهیم بودی

۹۱

کنون آگاه گشتم من که ناگاه

چه گفتند از من درویش باشاه

۹۲

الا ای خلق استاده برین دار

خدا داند که بی جرمم درین کار

۹۳

شما را دو گواهم عذر خواهست

که این دم در بر من دو گواهست

۹۴

مپندارید از من زرق و دستان

که هرگز مرد نبود نار پستان

۹۵

مپندارید کز من کار خامست

دوپستان دو گواه من تمامست

۹۶

منم در درد و دردم را دوا نه

زنی دلداده و مرد شما نه

۹۷

زنی را زار و سرگردان ببینید

نیم من مرد، ای مردان ببینید

۹۸

زنیام من که کرد آواره دهرم

نه آن نامرد چندان باره شهرم

۹۹

نبود از شیر مردی هیچ تقصیر

چو رسوا کرد تقدیرم چه تدبیر

۱۰۰

که این گردون پیرسال پرورد

زنی پیرست امّا ناجوانمرد

۱۰۱

کنون چون من زنم کی مرد گردم

چو مردان با دلم این درد خوردم

۱۰۲

سپهر گرم رو سردی بسی کرد

بدین زن ناجوانمردی بسی کرد

۱۰۳

کنون ای شیر مردان گر که مردید

ازین زن، در میان خود مگردید

۱۰۴

چو هست اینجا شما را جای مردی

کنید این خسته زن را پایمردی

۱۰۵

زنی را پایمرد درد باشید

که تادر کار این زن مرد باشید

۱۰۶

جهانی مرد و زن چون آن بدیدند

از آن زن، بر زمین طوفان بدیدند

۱۰۷

زنان گشته چو مردان مست درکوی

همه مردان زنان دو دست بر روی

۱۰۸

چو گلرخ از بر پیراهن خویش

دو پستان کرد بیرون از تن خویش

۱۰۹

خروشی در میان مردم افتاد

تو گفتی آتشی در انجم افتاد

۱۱۰

همه خیره در آن پستان بماندند

همه در کار گل حیران بماندند

۱۱۱

بپوشیدند در معجر سرماه

خبر بردند ازان دلبر بر شاه

۱۱۲

شه چینی چو آگه گشت ازان کار

گل تر را بر خود خواند ازدار

۱۱۳

چو سروی سیمبر از در درامد

دل خاقان چین از بر برامد

۱۱۴

بیک دیدن دلش زیر و زبر شد

بسی در عشقش از دختر بتر شد

۱۱۵

چنان از مهر او دیوانه دل گشت

کزان اندیشه هم در خودخجل گشت

۱۱۶

بدل گفتا چنین زیبا که او هست

دل دختر ز زیبایی فرو بست

۱۱۷

چو بربود از برم او دل چنین زود

چه گویم، حق بدست دخترم بود

۱۱۸

چنین رویی که این دلدار دارد

بسی دختر درین غم یار دارد

۱۱۹

کسی در سوز این دلبر عجب نیست

پدر چون فتنه شد دختر عجب نیست

۱۲۰

بگرمابه فرستادش بصد ناز

دو تاکرد آن گره مشکین ز سر باز

۱۲۱

بحکم شه ز گرمابه برون شد

بمشک و اطلسش زیور درون شد

۱۲۲

چنان شد مهر او در جان آن شاه

که یک ساعت دلش نشکفت ازان ماه

۱۲۳

ز گلرخ حال او پرسید بسیار

نیاورد آن صنم بر خود پدیدار

۱۲۴

مرا گفتا، پدر بازارگان بود

همه کارش طواف بحر و کان بود

۱۲۵

مرا هرجا که شد با خویشتن برد

بآخر بار، هم در کار من مرد

۱۲۶

بدریا غرق گشت و من بناگاه

ز کشتی اوفتادم بر سر راه

۱۲۷

ز بیم ناجوانمردان ضرورت

چو مردان ساختم خود را بصورت

۱۲۸

چو سوی این نگارستان فتادم

بدار و آتش و زندان فتادم

۱۲۹

ز جور دخترت در بند ماندم

دران اندوه هم یک چند ماندم

۱۳۰

نگفتم من زنم با آن دل افروز

که ترسیدم ز رسوایی امروز

۱۳۱

سخن میگفت ازینسان تا شب آمد

فلک را ماه چون جان بر لب آمد

۱۳۲

چو چتر خسرو انجم نگون شد

لب دریای گردون جوی خون شد

۱۳۳

برامد راست چون آیینه از درج

ز قلعه کوتوال و ماه از برج

۱۳۴

دران شب شاه چین شمعی نهاده

نشسته بود با آن حور زاده

۱۳۵

همی چندانکه گل را بیش میدید

سراپایش بکام خویش میدید

۱۳۶

بت لاغر میان فربه سرین بود

برخ چون گل بلب چون انگبین بود

۱۳۷

چو شاه ان انگبین و گل بهم دید

خرد را زیر آن زلف بخم دید

۱۳۸

دلش را زلف گل در دام آورد

خرد آنجا زبان در کام آورد

۱۳۹

حساب وصل آن دلبر بسی کرد

خط و خالی بدست دل کسی کرد

۱۴۰

چو صبر او چو تیری ازکمان جست

دلش در بر چومرغی زاشیان جست

۱۴۱

شهنشاه جوان و ماه در پیش

چگونه صبر ماند خود بیندیش

۱۴۲

بزد دست و کشیدش موی در بر

چنان کافتاد ان مهروی بر سر

۱۴۳

گل عاشق خروشی در جهان بست

ز دل صد سیل خون بر دیدگان بست

۱۴۴

بفندق مشک را از گل فرو کند

ز شاخ گلستان سنبل فرو کند

۱۴۵

زمانی شعر ازرق چاک میزد

زمانی اشک خون بر خاک میزد

۱۴۶

خروش شیر برانجم فرو بست

سرشکش راه بر مردم فرو بست

۱۴۷

زمانی آه خون آلود میکرد

زمانی زاتش دل دود میکرد

۱۴۸

شهش گفت این چه بیدادست آخر

بده داد این چه فریادست آخر

۱۴۹

تو میدانی که شاه گیتی افروز

منم در چارحدّ عالم امروز

۱۵۰

اگر از ماه گردون وصل جویم

بنازد چون سخن بر اصل گویم

۱۵۱

تو از پیش چو من شه سر بتابی

نترسی زانکه بی تن سر بیابی

۱۵۲

ترا به گر ز من میگیری امشب

حساب رفته تا کی گیری امشب

۱۵۳

بمی با من بعشرت پای داری

که عشرت را ومی را جای داری

۱۵۴

بعیش خوش، غم دل را قضا کن

میسوزی طلب، ماتم رها کن

۱۵۵

گل از گفتار شاه چین بجوشید

همه خون دلش از کین بجوشید

۱۵۶

بدو گفت ای دغا باز دغا گوی

جفاکار جفاورز جفا جوی

۱۵۷

دغا بازی، حریف من نیی تو

که چون من آتشین خرمن نیی تو

۱۵۸

بترک من بگو ورنه ازین غم

بریزم از تن خود خون همین دم

۱۵۹

بخون خویشتن بندم میان را

ز ننگ خود بپردازم جهان را

۱۶۰

ز دست دخترت جستم کنون من

چرا در پای تو گردم بخون من

۱۶۱

منم با مادری مرده بزاری

پدر غرقه شده در سوکواری

۱۶۲

دلی ماتمزده خود میبپرسی

بروز رستخیز از من عروسی؟

۱۶۳

بزور تیغ از من وصل، افسوس

گه گر بکشی مرا تیغت دهم بوس

۱۶۴

شهش در بند کرد و رای آن بود

که گل گردن نهد چه جای آن بود

۱۶۵

نه بندش سودمند آمد نه پندش

بطرح افگند شاه مستمندش

۱۶۶

ولیکن پیش او رفتی چو بادی

بدیدی روی او هر بامدادی

۱۶۷

سخن گفتی ز هر فصلی و بابی

ولی هرگز ندادی گل جوابی

۱۶۸

نکردی هیچ سوی او نگاهی

که می ننگ آمدش زین پادشاهی

۱۶۹

نمیآسود از زاری و ناله

خوشی بر لاله میبارید ژاله

۱۷۰

فغان میکرد و میگفت ای جهاندار

ز جان سیرم ندارم در جهان کار

۱۷۱

بفضل خود برون بر از جهانم

مرا تا کی ز جان، برگیر جانم

۱۷۲

ندانم تا چه فال و بخت دارم

که هر دم تازه بندی سخت دارم

۱۷۳

نشسته بیدل و دلدار رفته

بسی بارم فتاده یار رفته

۱۷۴

چو در پرده ندارم هیچ یاری

بجز زاری ندارم هیچ کاری

۱۷۵

مرا چون نی خوشست این زاری من

خنک شد این تب و بیماری من

۱۷۶

شده تب از دم سردم خنکتر

دلم گشته ز بیماری سبک تر

۱۷۷

دلم بر آتشست از عشق هرمز

ولی چشمم نگردد گرم هرگز

۱۷۸

کجایی ای درون جان نشسته

چنین پیدا چنین پنهان نشسته

۱۷۹

اگرچه رویت از سویی نبینم

ولی بر روی تو مویی نبینم

۱۸۰

چنان بگرفتهیی یکسر نهادم

که از خود مینیاید هیچ یادم

۱۸۱

گلی از عشق تو در سینه دارم

که خاری میشود گر دم برآرم

۱۸۲

دلم در عشق چندان شور دارد

که گر درعرش پیچد زور دارد

۱۸۳

ز چشم پیل بالاخون چکیدهست

که بر بالای چشم من بریدهست

۱۸۴

گهرهای مرا کز دل دراید

ترا بخشم گرم از دل براید

۱۸۵

بهرمویی ز خون صد برق گردم

که تا بیتو دران خون غرق گردم

۱۸۶

ز سر تا پای پیوندی ندارم

که چون زلفت بروبندی ندارم

۱۸۷

چگویم راز دل زین بیش دیگر

تو خود دانی فرواندیش دیگر

۱۸۸

نیارم راز دل گفتن تمامت

که روزی بایدم همچون قیامت

۱۸۹

بگفت این و برفت ازهوش آن ماه

چنان کز تفّ اوزد جوش آن ماه

۱۹۰

چنین بودی دلی پر انتظارش

غم خسرو شدی هم غمگسارش

۱۹۱

نشسته با دل امّیدوار او

که روزی باز بیند روی یار او

۱۹۲

بصد زاری چو مرغی پر بریده

میان دام، نیمی سر بریده

۱۹۳

دمی میزد بامّید و دگر نه

ز سستی زان دمش یک جو خبر نه

۱۹۴

ازینسان بود روز و روزگارش

نه یک همدم نه یک آموزگارش

۱۹۵

موکّل بود بر گل خادمی زشت

که نامش بود کافور و چوانگشت

۱۹۶

ولیکن سخت نیکو خوی بودی

بسی از مشک صدقش بوی بودی

۱۹۷

نگهبان بود بر درّ شب افروز

بشفقت کار گل کردی شب و روز

۱۹۸

بدلداری شبش افسانه بودی

بروزش همدم و همخانه بودی

۱۹۹

بسی پندش بدادی در هر اندوه

که بر دل می مکن چندین غم انبوه

۲۰۰

بسی مگری که چشمت خیره گردد

جهان برچشم روشن تیره گردد

۲۰۱

بسی سوگند خوردی گاه و بیگاه

که گر گردم من از حال تو آگاه

۲۰۲

بسازم چارهٔ کارت بزودی

برارم ماه بختت از کبودی

۲۰۳

اگر باید گرفتن ترک جانم

برای تو غمی نبود ازانم

۲۰۴

بجان تو که گردیدم جهانی

بفرّ تو ندیدم دلستانی

۲۰۵

یقین دانم که ازنسل شهانی

ولی در غم فتاده ناگهانی

۲۰۶

مکن پنهان ز من رازی که داری

برآراز پرده آوازی که داری

۲۰۷

چه گر خادم بیاید نامساعد

نمیکرد اعتماد آن سیم ساعد

۲۰۸

شب و روز آن سمنبر نوحه گر بود

زهر روزیش، هر روزی بتر بود

۲۰۹

ز زاری کردن آن ماهپاره

بفریاد آمد از گردون ستاره

۲۱۰

ز درّ اشک او پروین بسر گشت

بنات النعش نیز از رشک برگشت

۲۱۱

شفق را خون چشمش رنگ میکرد

فلک را تفّ او دلتنگ میکرد

۲۱۲

ز آهش مرغ شب برتابه میسوخت

جگر زان سوز درخونابه میسوخت

۲۱۳

اگر دم برکشیدی صبح ازکوه

فرورفتی دمش حالی از اندوه

۲۱۴

وگرمه خیمه بر افلاک بردی

از آن غم رخت را با خاک بردی

۲۱۵

وگر خورشید سوز او بدیدی

بشب رفتی چو روز اوبدیدی

۲۱۶

دل کافور ازو میسوخت امّا

نمیکرد آگهش گل زان معمّا

۲۱۷

برین منوال چون بگذشت سالی

شد آن مهروی از حال بحالی

۲۱۸

دران اندوه لب برهم نهاده

دلی چندی که شد بر غم نهاده

۲۱۹

چو شد یکبارگی صبر و قرارش

در آن سختی ز حد بگذشت کارش

۲۲۰

بسی بی طاقتی بودش از آن پیش

ولی طاقت نمیآورد از آن بیش

۲۲۱

برخود خواند خادم را یکی روز

بسوگندش امین کرد آن دل افروز

۲۲۲

نه چندان خورد سوگند آن وفادار

که هرگز هیچکس باشد روا دار

۲۲۳

گل آنگه گفت چون سوگند خوردی

دلی با جان من پیوند کردی

۲۲۴

اگرچه خادمی، مخدوم گشتی

امین چار حدّ روم گشتی

۲۲۵

کنون چندانکه خواهد بود جانم

تو خواهی بود محرم در جهانم

۲۲۶

چو القصّه بسی گوی سخن برد

ز اوّل کرد آغاز و ببُن برد

۲۲۷

دلی پرداشت میگفت آن فسانه

فرو نگذاشت حرفی ازمیانه

۲۲۸

سخن میگفت و اشک از دیده میریخت

گهی پیدا گهی دزدیده میریخت

۲۲۹

چو شمعش آتشی بر فرق میشد

ز آب چشم در خون غرق میشد

۲۳۰

ز چندانی نوازش یاد میکرد

چو چنگی زان نوافریاد میکرد

۲۳۱

گهی از خون دل افگار میشد

گهی از آه آتشبار میشد

۲۳۲

چوحال خویش پیش او بیان کرد

ز دل کافور را آتشفشان کرد

۲۳۳

چنان کافور از آن قصّه عجب ماند

که چون مشک از گل تر خشک لب ماند

۲۳۴

پر آتش گشت دل زان سرگذشتش

بسی بگریست و آب از سر گذشتش

۲۳۵

به گلرخ گفت ای چون گل دل افروز

اگر تو نامهیی بنویسی امروز

۲۳۶

چو بادی نامه را آنجا رسانم

ولیکن چون شدم آنجا بمانم

۲۳۷

به ترکستان نیارم آمدن باز

که شاه چین بکین من کند ساز

۲۳۸

چو خسرو گردد از حال تو آگاه

بسازد چارهٔ کارت همانگاه

۲۳۹

بهرنوعی که داند چاره جوید

خلاص کارت ای مهپاره جوید

۲۴۰

کنون چون شد دل سرگشته ازدست

مده یکبارگی سر رشته از دست

۲۴۱

دل خود بازده، دل را بخویش آر

قلم گیر و دوات و نامه پیش آر

۲۴۲

چو گل دید آن همه آزادی او

بجوش آمد دلش از شادی او

۲۴۳

بر آن خادم بصد دل مهربان شد

که او را مهربان الحق توان شد

۲۴۴

از آنسو کرد خادم برگ ره ساز

وزینسو گل بزاری نامه آغاز

۲۴۵

نوشت آن نامه وزمهرش نشان کرد

به کافور سیه داد و روان کرد

۲۴۶

کنون بشنو حدیث نامهٔ گل

دمی نظّاره کن هنگامهٔ گل

۲۴۷

فریدست این زمان بحر معانی

که بروی ختم شد گوهرفشانی

۲۴۸

ز بس معنی که دارم می ندانم

که هر یک را بهم چون در رسانم

۲۴۹

چو مویم معنیی گرد ضمیرست

بدستم نرم کردن چون خمیرست

۲۵۰

چو معنی از ضمیر آرم برون من

چو مویی از خمیر آرم برون من

۲۵۱

ز بس معنی که پیوندم بهم در

چو زلف دلبران افتد بهم بر

۲۵۲

چو مویی معنیی در پیش گیرم

بر آن معنی فرا اندیش گیرم

۲۵۳

چو در معنی سخن پرداز گردم

بسوی نامهٔ گل باز گردم

تصاویر و صوت

خسرونامه به تصحیح و اهتمام احمد سهیلی خوانساری - عطار نیشابوری - تصویر ۱۸۴
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۴۰۰
خسرونامه عطار نیشابوری به تصحیح احمد سهیلی خوانساری نشر زوار - فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۲۴۱

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۵/۱۴ - ۱۰:۰۰:۵۲
بیت : 44غلط: دوانگشتنددرست: دوان گشتندبیت : 141غلط: جوندرست: جوانبیت : 179غلط: برویدرست: بر رویبیت : 238غلط: چار>درست: چاره ی
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.