عطار

عطار

بخش ۶۹ - سپری شدن کار خسرو

۱

چنین گفت او که کرد از وی روایت

کسی کو بود راوی حکایت

۲

که چون خسرو ز رنج و غم بیاسود

همیشه شادمان و کامران بود

۳

نیاسود از سرود رود ونخجیر

نه از جام می و نز نغمهٔ زیر

۴

بدینسان تا که شد بسیار سالش

نیامد هیچ نقصان در کمالش

۵

وزان پس بد شبی اندر بر گل

بصد ناز و خوشی در بستر گل

۶

دل بیناش خوابی سهمگین دید

که همچون بید از سهمش بلرزید

۷

برون شد روز دیگر سوی نخجیر

مگر کز وی بگردد بد بتدبیر

۸

شدند اندر رکاب وی خرامان

ز خویشان و ندیمان وغلامان

۹

تنی صد را سواران گزیده

شکاری افگنان کار دیده

۱۰

سگ و شاهین و چرغ ویوز و شهباز

همی بردند مردان سر افراز

۱۱

دوانیدند اندر دشت هر سو

یکایک در شکار مرغ و آهو

۱۲

بیفگندند بسیاری شکاری

از آهو و ز کبک کوهساری

۱۳

پدید آمد پی گوران بسیار

همی بردند زان پی ره بهنجار

۱۴

فتادند از عقبشان در بیابان

بران اسپان چون دیوان شتابان

۱۵

ازان گوران نیامد هیچ درپیش

بیفگندند چیزی از کم و بیش

۱۶

بدینسان تا بشد یک نیمهٔ روز

بگشت از چرخ مهر گیتی افروز

۱۷

ز تاب آفتاب و زخم گرما

شدند ازتشنگی حیران و شیدا

۱۸

همی رفتند از هر سوی پویان

همه کوه و بیابان راه جویان

۱۹

چو بسیاری زهر جانب برفتند

امید از جان شیرین برگرفتند

۲۰

قضا را سبزهیی دیدند سیراب

دران جانب دوانیدند بشتاب

۲۱

یکی چشمه بدانجا آبکی کم

زمین گردش گرفته اندکی نم

۲۲

بگرد چشمه اندر حلقه کردند

از آن چشمه یکایک آب خوردند

۲۳

بیاران گفت شاه نام بردار

که من امروز دیدم رنج بسیار

۲۴

ندارم چشمهٔ خورشید را تاب

بباید خفت پیش چشمهٔ آب

۲۵

چو شاه این گفت حالی بارگاهش

کشیدند و بگرد او سپاهش

۲۶

بگرد چشمه فرش خسروی را

بیفگندند شاه منزوی را

۲۷

درون شد شه نه کس را خواند ونه گفت

بدل ناخوش جلابی خورد و خوش خفت

۲۸

ز بسخوشی که دل در خواب بودش

سپهر پیر خوابی دید زودش

۲۹

چنان خوابیش دید وحیله آمیخت

که جانش برد و از خوابش نه انگیخت

۳۰

قضا را افعیی هر روز در تاب

ز گرما آمدی تا چشمهٔ آب

۳۱

بران نم ساعتی خفتی و بودی

چو تفّش کم شدی رفتی چو دودی

۳۲

بوقت خویش باز آمد دران روز

بدانجاخفته بد شاه دل افروز

۳۳

چو شه در خواب بود و جای خالی

بزد بر شاه و خشکش کرد حالی

۳۴

چو شه را کشت خاک تر برفت او

هم آنجا حلقهیی زد خوش بخفت او

۳۵

شهٔ دلداده جان در قهر مانده

لب چون نوش او پر زهر مانده

۳۶

فلک چون گوی سرگردانش کرده

بجان آورده آنگه جانش برده

۳۷

بداد از بیخودی جان بی ستوهی

بیک جو زهر مردی همچو کوهی

۳۸

بیک ساعت چنان شد خسرو یل

که با صد ساله مرده شد مقابل

۳۹

شکاری را، برون شد شه دریغا

شکار او شد چنین ناگه دریغا

۴۰

همه عالم نه ماهست و نه میغست

ولی بحری پر از موج دریغست

۴۱

اگر هر ذرّه را از هم کنی باز

دریغا یابیش انجام و آغاز

۴۲

چو دارد هر که زاد او مرگ از پس

سخن زو چیست انّاللّه و بس

۴۳

چو طفل از پرده عزم این جهان کرد

چو زاد او ماتم خود آن زمان کرد

۴۴

ازان در گریه آمد چون بزاد او

که اندر ماتم خویش اوفتاد او

۴۵

چه گرمرغی دلارام اوفتادی

بسی بگری که در دام اوفتادی

۴۶

چو زادن از برای مرگ آمد

کرا این زیستن پر برگ آمد

۴۷

ز یک دم تا بمیری خوارو عاجز

بدیگر دم نگردی زنده هرگز

۴۸

چرا باشی ز عمری مانده در دام

که یک یک دم بباید مرد ناکام

۴۹

ترا این زندگانی آشکاره

نهانی هست مرگ باره باره

۵۰

برو عمری گزین زین به که داری

که آن بهتر که این مهمل گذاری

۵۱

سرافشانان چو عیب عمر دیدند

شهادت لاجرم شاهد گزیدند

۵۲

چه خواهی کرد در جایی که هرگز

کسی قادر نشد ناگشته عاجز

۵۳

تو از بادی طلسمی کرده بر پای

کجا ماند طلسم از باد برجای

۵۴

چرات ازعالم و از خویش بس نیست

که بنیاد تو جز بر یک نفس نیست

۵۵

دمی کز تو برامد آن نفس پاک

فرو شد روزت و دیگر کفی خاک

۵۶

من و من چند گویی چند پیچی

که یک من خاک و دیگر هیچ هیچی

۵۷

منی خاکی تو من من گفتنت چیست

تو هیچی این همه آشفتنت چیست

۵۸

من و من چند گویی کاین من تو

دمست و بس همان من دشمن تو

۵۹

طلسمی کز دمی گرمست بر جای

چو آن دم سرد گشت افتاد از پای

۶۰

چو آن دم رفت ناماند مگر هیچ

مزن دم خویش را دان و دگر هیچ

۶۱

ولیکن تا که ندهند آن دمت باز

خبر ندهد کسی زان عالمت باز

۶۲

تو این دم مردخو کرده بنازی

بعادت میکنی کاری مجازی

۶۳

قدم در نه درین دریای بی بن

که از تو نام ماند ناز میکن

۶۴

جهان در فربهی و در گدازت

فراغت داد از آز و نیازت

۶۵

جهان را از غم تو هیچ غم نیست

که از شادی تو شادیش کم نیست

۶۶

اگر تو غم خوری گر شاد باشی

بیک نرخست تا آزاد باشی

۶۷

اگر صد چون تو هر روزی بمیرد

زمین گردی، فلک سوزی نگیرد

۶۸

منه بر گردن ای غافل بسی بار

که در گردن کنی خود را بسی کار

۶۹

هزاران بار اگر برپشت گیری

چنانست آنکه بر انگشت گیری

۷۰

چرا بر دست چندین پیچ داری

که بشمردی هزاران هیچ داری

۷۱

که خواهد در حسابی باز ماندن

که آخر دست ازان باید فشاندن

۷۲

زهر دستی حسابی یاد داری

ولی در دست آخر باد داری

۷۳

بآخر چون نماز دیگری بود

نه شاه آمد نه خوابش را سری بود

۷۴

سپه رفتند و شه در خواب دیدند

برِ او افعیی پرتاب دیدند

۷۵

میان زهرشه را غرقه کرده

ز سر تا پای خود را حلقه کرده

۷۶

تن شه تیره تر ازمشک گشته

چو کافوری ز سردی خشک گشته

۷۷

چو دیدندش چنان یاران و خویشان

چگویم من که چون گشتند ایشان

۷۸

ز اشک آن چشمه را جیحون گرفتند

بسنگ آن مار را در خون گرفتند

۷۹

چه سود از افعیی در پیش کرده

که بود آن شوم کار خویش کرده

۸۰

چو زان بد زهر، دل پرداز گشتند

بسوی کشتهٔ خود باز گشتند

۸۱

خبر بردند سوی پیر فرتوت

که خسرو کشته شد، بفرست تابوت

۸۲

ز یار خویش گلرخ را خبر کن

جهانگیر جهان را پیش درکن

۸۳

درین ماتم برانگیزان قیامت

که ننشیند چنین جایی ملامت

۸۴

درامد قاصد ناخوش خبر زود

خبر بر گفت تا شه را خبر بود

۸۵

برامد تند بادی بی سلامت

جهان پر شور شد همچون قیامت

۸۶

جگر خون شد ازان بادی که برخاست

زهی زاری و فریادی که برخاست

۸۷

خروشی در میان روم افتاد

که خسرو را شکاری شوم افتاد

۸۸

چو دریا کشوری پرجوش میشد

کسی کان میشنید از هوش میشد

۸۹

جهانگیر از پس قیصر برون رفت

کنون کار مصیبت بین که چون رفت

۹۰

چو دیگر روز صبح افتاد بر راه

جهانی خلق گرد آمد بدرگاه

۹۱

کسی ناگاه گلرخ را خبر کرد

که جانان تو جان بادادگر کرد

۹۲

چنین بود و چنین بنیوش حالش

دریغا خسرو و حسن و جمالش

۹۳

بجه از جای و در پیش آر ره را

برون بر رخت کاوردند شه را

۹۴

چگویم من که گل زین حال چون شد

در آتش اوفتاد و غرق خون شد

۹۵

برون آمد ز در آن شمع خوبان

زنان دو دست برسر پای کوبان

۹۶

پلاس افگنده بر سر روی خسته

کنب بر سر بجای موی بسته

۹۷

بنخ نخ، پیرهن را چاک کرده

ز پای افتاده بر سر خاک کرده

۹۸

بریده موی عنبر بار از سر

فگنده جامهٔ زر کار از بر

۹۹

زمین از اشک در طوفان گرفته

همه بازار ازو افغان گرفته

۱۰۰

بناخن نقره نیلی فام کرده

بافسون تن چونیل خام کرده

۱۰۱

نه دل در سینه و نه عقل بر جای

نه مقنع بر سر ونه کفش در پای

۱۰۲

ز سوز دلبرش دل گشته بریان

جهانی خلق بر گل گشته گریان

۱۰۳

ز حلقش تا فلک آواز میشد

بپیش کشتهٔ خود باز میشد

۱۰۴

فغان برداشته گل تا بعیّوق

که عاشق زین به آید نزد معشوق

۱۰۵

نماندم تا ز تو ماندم جدا من

کجا رفتی کجا جویم ترا من

۱۰۶

چراکردی چنین قصد شکاری

که خود گشتی شکار روزگاری

۱۰۷

چو گلرخ را بدینسان پای بستی

شدی ناگاه و کردی پیشدستی

۱۰۸

منم از درد تو چون مار پیچان

تو چون گشتی بدرد ازمار بیجان

۱۰۹

نخواهم زنده بر روی زمین من

چگونه بینمت آخر چنین من

۱۱۰

بدیدار پسر آن پیر فرتوت

برهنه پای میشد پیش تابوت

۱۱۱

دریده پیرهن، خیل وحشم را

فگنده سر نگون چتر و علم را

۱۱۲

هزاران اسپ یال و دم بریده

لگام و زین او از هم دریده

۱۱۳

هزاران ماهرخ رخسار کنده

بمرجان روی چون گلنار کنده

۱۱۴

همه خاک زمین بر سر نشسته

جهان در خاک و خاکستر نشسته

۱۱۵

چو از دروازه پیدا گشت تابوت

روان شد بر زمین روم یاقوت

۱۱۶

نه چندان خاک پاشیدند هر جای

که کس را هیچ خاکی ماند در پای

۱۱۷

نه چندان اشک باریدند هر سوی

که خاکی ماند گل ناکرده در گوی

۱۱۸

نه چندان سوز و زاری بود آن روز

که بتوان گفت درصد سال آن سوز

۱۱۹

پی تابوت میشد گل چو مستان

گهی رخسار خستی گاه پستان

۱۲۰

گهی سر بر سر تابوت میزد

گهی خاک آب چون یاقوت میزد

۱۲۱

گهی خوش های هایی می برآورد

گهی آهی ز جایی می بر آورد

۱۲۲

زمانی میفتاد از هوش میشد

زمانی با دلی پر جوش میشد

۱۲۳

چنان فریاد میکرد از دل تنگ

که از زاریش خون میشد دل سنگ

۱۲۴

ازان عهد وفایش یاد میکرد

چو چنگی هر رگش فریاد میکرد

۱۲۵

کنیزان گرد او هنگامه کرده

ببر در از پلاسی جامه کرده

۱۲۶

جهان گر تیره گردانی بماتم

ز فعل خود نه استد باز عالم

۱۲۷

چو سوی قصر بردندش ز بیرون

تن او را فرو شستند از خون

۱۲۸

بخوابانید گل بر تخت زرّینش

نشد یک دمزدن فارغ ز بالینش

۱۲۹

زمانی پرده از رویش گشادی

زمانی روی بر رویش نهادی

۱۳۰

زمانی اشک بر رویش فشاندی

زمانی سیل بر رویش براندی

۱۳۱

بنگذاشت آن سمنبر کان تن پاک

نهند از تخت زرّین در دل خاک

۱۳۲

شبانروزی بران تختش رها کرد

چه گویم من که آن بیدل چها کرد

۱۳۳

چه گر خسرو نهان شد زیر کافور

ولکین بد تن سیمینش پر نور

۱۳۴

دو بادامش بپژمرد از لطیفی

چوجوزی در گوافتاد از ضعیفی

۱۳۵

دو لعل سبز پوش او بزودی

چو نیل خام شد از بس کبودی

۱۳۶

سر زلفش که دام جان و دل بود

همی شد تا بریزد زیر گل زود

۱۳۷

دهانش را که بودی چشمهٔ خور

بمحلوجش بیاگندند و کافور

۱۳۸

بآخر چون کفن پوشید خسرو

گلش شد تا بگنبد خانه، پس رو

۱۳۹

شه روی زمین چون رویش این بود

کفن پوشید و شد زیر زمین زود

۱۴۰

گل تر، پیرهن را نیلگون کرد

چو نیلوفر بافسون سر برون کرد

۱۴۱

کبود از بهر آن پوشید آن ماه

که شد روزش سیه بی طلعت شاه

۱۴۲

چو گلرخ در کبودی شد بزودی

ز خجلت ماه شد زیر کبودی

۱۴۳

چو شد بر دخمه شه را گورخانه

مجاور گشت گل بر آستانه

۱۴۴

بسی گفتند گل را، کم نشد سوز

برون نامد از آن گنبد شب و روز

۱۴۵

فرو میریخت اشک از چشم نمناک

بمشک زلف میرفت از زمین خاک

۱۴۶

چو در دل داشت گل زانگونه یاری

نبودش روز و شب جز گریه کاری

۱۴۷

چو آن بیدل بزاری خون گرستی

ز صد ابر بهار افزون گرستی

۱۴۸

هر اشکی کو در آن ماتم شمردی

ز دل بگداختی وز دم فسردی

۱۴۹

شده یکبارگی بروی جهان تنگ

جهان بر خویش کرده چون دهان تنگ

۱۵۰

فغان میکرد و میگفت ای دل افروز

کجا جویم ترا در عالم امروز

۱۵۱

چرا گل راز خود مهجور داری

ز نزدیکانت دامن دور داری

۱۵۲

تهی چون بینم از تو تخت ای دوست

بمردم من ز مرگت سخت ای دوست

۱۵۳

نخواهم جان شیرین در جوانی

ز مرگ تلخ تو ای زندگانی

۱۵۴

بناخن سنگ کندن هست آسان

شکیبا بودن از روی تو نتوان

۱۵۵

چوناخن گر ببرّندم سر از تن

براید زارزومندی سر از من

۱۵۶

کجا رفتی بدین زودی نگارا

زهی حسرت دریغا رنج ما را

۱۵۷

منم جانی و چندان شور دروی

که نتوان کرد چندین زور دروی

۱۵۸

شبانروزی بوصلم غرقه بودی

که با من چون نگین در حلقه بودی

۱۵۹

کنون از حلقه بیرونم نهادی

شدی در خاک و درخونم نهادی

۱۶۰

بسی شب در غمم تا روز بودی

کنون چون شمع دل پرسوز بودی

۱۶۱

دلم زین غم چو با نیرو بسوزد

یقین دانم که آتش زو بسوزد

۱۶۲

توانم سوخت گردون را بیک آه

چنانک آتش بننشیند بیک ماه

۱۶۳

ولی ترسم که گر آهی برآرم

گریز حلق را راهی برآرم

۱۶۴

منم جانی و چندان شور دروی

که نتوان کرد چندان زور بروی

۱۶۵

زهی محنت که در دل دارم ازتو

زهی حسرت که حاصل دارم از تو

۱۶۶

ازین محنت و زین حسرت چگویم

فرو ماندم بصد حیرت چگویم

۱۶۷

بآخر هم بدینسان بود آن ماه

توان بودن بدینسان از چنان شاه

۱۶۸

نه نان خوردی و نه شب خواب کردی

بهر روزی یکی جلّاب خوردی

۱۶۹

چنان گشت آن سمنبر از نزاری

که بروی خون گرستندی بزاری

۱۷۰

جهانگیرش شدی هر دم برِ او

ببوسیدی ز پایش تا سرِ او

۱۷۱

بسی خواهش بسی زاری بکردی

دلش دادی و دلداری بکردی

۱۷۲

ولیکن گل نبردی هیچ فرمان

که نپذیرفت دردش هیچ درمان

۱۷۳

بآخر چون برامد یک مه و نیم

فرو شد ماه آن خورشید اقلیم

۱۷۴

بوقت صبحگاهی بود تنها

بدل میگفت با خسرو سخنها

۱۷۵

ز حال او به جز حق را خبرنه

بدل دانا، زبانش کار گرنه

۱۷۶

درامد آتشی از مغز جانش

روان شد سیل خون از دیدگانش

۱۷۷

رخ پر خون نهاد آن ماه بر خاک

خروشی خوش برآورد از دل پاک

۱۷۸

بزاری گفت ای خسرو من اینک

ندانم جان کجاست امّا تن اینک

۱۷۹

کنون میآیمت گر می بخوانی

وگرنه میروم گر می برانی

۱۸۰

هزاران جان پاک از سینهٔ من

فدای همدم دیرینهٔ من

۱۸۱

مرا جان جهان چون از جهان رفت

ز شخص گل جهان نادیده جان رفت

۱۸۲

بحمداللّه که ماندم از جهان باز

نهادم روی جانان را بجان باز

۱۸۳

کنون جان میدهم از ناصبوری

که جان دادن بسی به کز تو دوری

۱۸۴

بگفت این و بسر برد این جهان را

بصد زاری بجانان داد جان را

۱۸۵

زبان او که شوری در شکر بست

بیکدم آن زبان را قفل بر بست

۱۸۶

یکی خادم که خدمتگار بودش

بگردانید سوی قبله زودش

۱۸۷

عنایت کرد حق تا از عنا رست

بیک ساعت زصد گونه بلارست

۱۸۸

خداوند جهان فرمان بداده

دورخ بر خاک گلرخ جان بداده

۱۸۹

درین بستان چو گل از خاک خیزد

ببادی تند هم بر خاک ریزد

۱۹۰

گلی برخاک ریخت از جور ایّام

که به زان گل نبیند دور ایّام

۱۹۱

چه خواهی دید ازین گردنده پرگار

که خواهی شد بدام او گرفتار

۱۹۲

کزین گردنده پرگار سبک رو

نماند هیچکس نه گل نه خسرو

۱۹۳

برامد تند بادی از کناری

ببرد آن هر دو تن را چون غباری

۱۹۴

چه حاصل گرچه عمری غم کشیدند

که ببریدند چو درهم رسیدند

۱۹۵

چو زین ویرانه، دل پرتاب رفتند

بحسرت هر دو خوش درخواب رفتند

۱۹۶

چو چرخ پیر خونخواری ندیدم

بجز خون خوردنش کاری ندیدم

۱۹۷

چو کژبازست با تو چرخ گردان

بنه رگ راست گردن را چو مردان

۱۹۸

تو میباید که چندان پند گیری

ازان یک مرگ کز محنت بمیری

۱۹۹

تو خود از غایت غفلت چنانی

که گر صد مرگ بینی هیچ دانی

۲۰۰

چو بسیاری بلا در پیش داری

نیی عاقل که دل بر خویش داری

۲۰۱

چو چندینی بلات از پیش و پس هست

عجب نبود اگر مرگت کند پست

۲۰۲

عجب میآیدم گر می ندانی

که با چندین بلا چون زنده مانی

۲۰۳

عجب کاریست کار آدمیزاد

که در کم بودگی و در کمی زاد

۲۰۴

بدست خود سرشتندش بآغاز

بدست دیو دادند آخرش باز

۲۰۵

زهی بیقدری او کز چنان دست

بدست دیو افتد غافل و مست

۲۰۶

کسی کز دست دیوان سر افراز

بدست دوست نرسد عاقبت باز

۲۰۷

ندانم تا بود فردا در آن سوز

بدین صورت که مردم هست امروز

۲۰۸

دلا تو خفتهیی و هر زمانی

بدین وادی بی پایان چه مانی

۲۰۹

فرو رفتند تا چون خواهد آمد

وزین وادی که بیرون خواهد آمد

۲۱۰

چه دریاییست این دریای خونخوار

که کس در وی نمیآید پدیدار؟

۲۱۱

بسی گردون بسر خواهد گذشتن

گذشتست و دگر خواهد گذشتن

۲۱۲

بسی افلاک خواهد بود و تونه

تنت در خاک خواهد بود و تونه

۲۱۳

اگر در زندگی در خاک و افلاک

توانی گشت خاک، آنجا رسی پاک

۲۱۴

وگر این هر دو بندت بسته دارد

ترا در ماتم پیوسته دارد

۲۱۵

سعیدی، گر تو در افلاک مانی

شقی باشی اگر در خاک مانی

۲۱۶

وگر زین هر دو بگذشتی چو مردان

برستی از زمین و چرخ گردان

۲۱۷

ازین بیغوله قصد آشیان کن

چه میباشی ز همّت نردبان کن

۲۱۸

اگرچون جعفر طیار ازین دام

برون پرّی، شوی مرغی دلارام

۲۱۹

چو جعفر این سفر گرهست رایت

بود بی دست و پایی دست و پایت

۲۲۰

چو پروانه درین ره ترک جان کن

سفر بی پا و سر چون آسمان کن

۲۲۱

چرا تو کشتهٔ نفس و هوایی

ذبیح الله شو گر مرد مایی

۲۲۲

سه سدّ سخت دشوارست در راه

یکی نان و یکی مال و یکی جاه

۲۲۳

چو زین سه بگذرد هرک اهل باشد

گذشتن از دو کونش سهل باشد

۲۲۴

اگر خواهی کزین دو بگذری پاک

ازین هر سه مشو آلوده در خاک

۲۲۵

تنت مُرد و تودل در خویش داری

نداری برگ و ره در پیش داری

۲۲۶

چرا ره را نسازی برگ راهی

که برگ ره نداری برگ کاهی

۲۲۷

بمُردی گویی آن ساعت که زادی

شب آمد بر در آن بامدادی

۲۲۸

گرفتار آمدی در بند تن تو

ز جان دادن بترس ای جان من تو

۲۲۹

فلک از مرگ چندین میگریزد

زمین میتازدش تاخون بریزد

۲۳۰

چوهستی لشکری کم گیر بنگاه

که آدم هست سر خیل تو در راه

۲۳۱

بلشکر گاه آدم بر ره امروز

که گورستانست آن لشکرگه امروز

۲۳۲

پشیمانی ندارد سود در خاک

چو زهرت کُشت چه حاصل ز تریاک

۲۳۳

تو در دنیا که جای رنج و بارست

اگر صد کار داری هیچ کارست

۲۳۴

ترا چاهی قوی افتاده در راه

که آن دنیاست و گنبد دارد ان چاه

۲۳۵

چو گنبد در درون چاه باشد

پس این گنبد چرا بر ماه باشد

۲۳۶

ولی چون کار دنیا باژگونهست

چه میپرسی که این گنبد چگونهست

۲۳۷

چو دارد چاه گنبد خاصه از دود

دمش باشد، فرو گیرد نفس زود

۲۳۸

فلک دود و زمین گردو تو خیره

چگونه دم زنی با این دو تیره

۲۳۹

دمت زان باد و آید بر سر راه

که دم دارد چو همدم نیست این چاه

۲۴۰

گرت انصاف دادن نیست پیشه

تویی چاهی که دم داری همیشه

۲۴۱

زهی چاهی نجس سر برفگنده

دمی آینده و دیگر شونده

۲۴۲

درونی داری ای غافل برون گیر

دلی سرگشته و نفس زبون گیر

۲۴۳

اگر بیرون نیایی زین درون تو

بگردی چون بخاک آیی بخون تو

۲۴۴

زهی نفس عدو پرور کجایی

که بر یک جای صد جا مینمایی

۲۴۵

زهر شاخی دگر داری بری نیز

برون کردی زهر روزن سری نیز

۲۴۶

تو با این جمله طرّاری یقینست

که روی حق نبینی رویت اینست

۲۴۷

اگر کفش کهن یا ژنده داری

وگر نانی بخاک افگنده داری

۲۴۸

چراندهی برای حق بدرویش

یقین میدان که بستایند از آن بیش

۲۴۹

مپزسودا مشو مطمع مپندار

که جوکاری و آرد گندمت بار

۲۵۰

بمویی گر بدنیا بسته باشی

چو مردی در غم پیوسته باشی

۲۵۱

وگرمویی نباشد کوه باشد

میندیش آنکه چون اندوه باشد

۲۵۲

بآخر چون برآمد صبح خوش رو

نه گل بود از جهان پیدا نه خسرو

۲۵۳

چو گل را دم فرو شد صبح دم زد

سپیدی بر سواد شب رقم زد

۲۵۴

چو در جنبش فتاد این آتشین صحن

فغان برخاست از مرغان خوش لحن

۲۵۵

جهانگیر از پگاهی روز دیگر

بر گل رفت و خورد آن سوز دیگر

۲۵۶

میان خاک مادر را چنان دید

گلی را زردتر از زعفران دید

۲۵۷

بپیش خاک خسرو جان بداده

بزاری درغم جانان فتاده

۲۵۸

چو جان بی طلعت جانان خجل بود

بداد از شرم جان آن تنگدل زود

۲۵۹

زنی را در وفا این بود کردار

تو چون اوباش اگرهستی وفادار

۲۶۰

اگر یاری کنی باری چنین کن

عزیزان را وفاداری چنین کن

۲۶۱

دگر ره ماتمی از سر گرفتند

دگرره بانگ و زاری درگرفتند

۲۶۲

پسر میگفت کای مادر کجایی

چو دست من فرو بست این جدایی

۲۶۳

چو آتش آمدی چون دود رفتی

بدیدار پدر بس زود رفتی

۲۶۴

سبک رفتی چو بادی پیش خسرو

که احسنت ای وفادار سبک رو

۲۶۵

بآخر سیمبر گل نیز چون باد

بزیر خاک شد کاین خاک خون باد

۲۶۶

چو آمد خاک را آن گنج در خور

ز چندان رنج بودش خاک بر سر

۲۶۷

گلی کز ناز از یک گرد بگریخت

کنون با خاک ره باهم برآمیخت

تصاویر و صوت

خسرونامه به تصحیح و اهتمام احمد سهیلی خوانساری - عطار نیشابوری - تصویر ۱۰۹
خسرونامه عطار نیشابوری به تصحیح احمد سهیلی خوانساری نشر زوار - فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۱۳۸

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۵/۱۵ - ۰۸:۵۰:۲۷
بیت : 41 غلط: یا بیشدرست : یابیشبیت : 51 غلط: کزیدنددرست : گزیدندبیت : 58 غلط: دمیستدرست : دمستبیت : 239 غلط: با دودرست : باد و
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۵/۱۵ - ۰۸:۵۱:۲۱
بیت : 248 غلط: بستایندرست : بستایند
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.