عطار

عطار

بخش ۱۹ - حدیث دیگر در آتش رفتن جناب ابوذر در حضور حضرت مولی الموالی علیه و آله السلام

۱

راویم این نکته را از شیخ دین

آنکه او را بود خود علم الیقین

۲

شیخ دین و پیشوای اهل دید

بایزید آن حکمت حق را کلید

۳

گفت با من جعفر صادق امام

آنکه بد در علم دین حاذق تمام

۴

گشت روزی دُرفشان آن مقتدا

گفت پیشم پیر بسطامی بیا

۵

یک زمان از هر سخن خاموش کن

آنچه می‌گوید زبانم کوش کن

۶

در مدینه باب من از بهر گشت

با گروهی از صحابه می‌گذشت

۷

همرهش بودند آن شهزاده‌ها

آنکه ایشان را خدا گفته ثنا

۸

و آنکسان کایشان بدندی بی‌نظیر

جمله بودند از محبّان امیر

۹

چون نصیر و قنبر و سلمان ما

بوذر و عمّار یا سر ز آن ما

۱۰

مالک اشتر بایشان بود و بس

بود مختار مسیّب هم نفس

۱۱

پس محمّد ابن بوبکر و حبیب

سعد بین عبّاده و ابن حسیب

۱۲

عبد رحمن بن عدّاس از هرب

بود او از جمع یاران از عقب

۱۳

این جماعت هیفده تن بوده‌اند

در طریق شاه ره پیموده‌اند

۱۴

با محمّد کز حنف شد نام او

کز حنیفت بوده میدان مام او

۱۵

خود امیرمؤمنان سه چیز داشت

در زمین جان خود این تخم کاشت

۱۶

این مراتب را به جز حیدر که دید

گر نمیدانی بپرس از بایزید

۱۷

بایزید و من بعالم گفته‌ایم

وین در معنیّ حق را سفته‌ایم

۱۸

این سه چیز از حق باو وارد شده

این سه بر ارباب معنی جد شده

۱۹

این سه مظهر را ز شه دانیم ما

هم ز مظهر می برآمد این صدا

۲۰

این سه معنی را بگویم با تو من

چون تو هستی در معانی گام زن

۲۱

اولین آن ولایت دان بعلم

و آخرین آن سخاوت دان و حلم

۲۲

پس شجاعت کان بوددلخواه ما

در جهان ختم است او بر شاه ما

۲۳

هر یکی فرزند را داد او یکی

زنکه او بد والی حق بیشکی

۲۴

پس سخاوت گشت حق آن حسن

پس ولایت از حسین آمد علن

۲۵

خود شجاعت بر محمّد داده بود

ز آنکه اودرملک دین شهزاده بود

۲۶

چون بدانستی که اینها حق کیست

با تو گویم راز پنهانی که چیست

۲۷

گر تو چون ایشان معانی دان شوی

بر سریر ملک دین سلطان شوی

۲۸

یا تو همچون آن جماعت گوش باش

یا چو عطّار این زمان پر جوش باش

۲۹

تو کمر را همچو ایشان بند چست

دامن شه را بدستت گیر رست

۳۰

این جماعت پیرو شاهند همه

این جماعت رهرو راهند همه

۳۱

این جماعت جان فدای شه کنند

و آن جماعت خود ترا گمره کنند

۳۲

ترک ایشان گیر و ترک خویشتن

تا شوی در دنیی و عقبا چو من

۳۳

ترک دنیا گیر و بدعتهای بد

تا نیفتی در مذلّت تا ابد

۳۴

رو تکبّر را بمان درویش شو

وانگهی نزد امیر خویش شو

۳۵

تا تو را راهی نماید راست راست

ره رو این راه بیشک مصطفاست

۳۶

مصطفی در شرع تعلیمت کند

مرتضی در صدق تعظیمت کند

۳۷

مصطفی اندر جهان گلشن شده

مرتضی از دید حق روشن شده

۳۸

مرتضی روشن شده ازنور او

مظهر نور ولایت پور او

۳۹

این جماعت خود محبّان ویند

در حقیقت دوستداران ویند

۴۰

خود همی رفتند در کوی مغان

جای ترسایان بد آنجا بی گمان

۴۱

یک جماعت از بزرگان یهود

بر سر آتش نشسته همچودود

۴۲

داش گرمی بر سر آن کوی بود

چیده دودی آتش بسیار زود

۴۳

آتش بسیار در وی سوخته

بر مثال دوزخی افروخته

۴۴

آن جماعت جملگی جمع آمده

بهرخشت خویش چون شمع آمده

۴۵

ناگهی دیدند آنهاشاه را

پیش شه رفتند رفته راه را

۴۶

پیر ایشان گفت بازوج بتول

یک سخن گویم ز لطفت کن قبول

۴۷

بود عمری تاکه من می‌خواستم

پرسم این مطلب که می‌آراستم

۴۸

بر زبان نام تو عمری رانده‌ام

وصف تو اندر کتبها خوانده‌ام

۴۹

بود شیخ قوم حمران یهود

او بسی از علم حکمت خوانده بود

۵۰

گفت باشه من مسلمان می‌شوم

در میان این عزیزان می‌شوم

۵۱

یاامیر این جمله را احوال گو

تا بدانم حال ایشان را نکو

۵۲

من همی خواهم که چون ایشان شوم

در قدوم حضرتت انسان شوم

۵۳

گفت شاه اولیا بشنو ز من

جمله یک نورند اندر یک بدن

۵۴

این جماعت پی سوی حق برده‌اند

وز وجود خویش جمله مرده‌اند

۵۵

سر فدای راه حق ایشان کنند

مرهمی بر جان دل ریشان کنند

۵۶

آنچه حق گفتست ایشان آن کنند

پنجه اندر پنجهٔ شیران کنند

۵۷

لیک در فرمان حق فرمان برند

زانجهت از این جهان ایمان برند

۵۸

هرچه از حق باشد آن گردن نهند

لیک مر بی راه را گردن زنند

۵۹

گشته اینها یک جهت در راه حق

جهد کن این دم تو برخوان این سبق

۶۰

هرچه گفته مصطفا من آن کنم

عالمی را زین خبر حیران کنم

۶۱

هرچه من خواهم همینها آن کنند

خانهٔ ظلم و حسد ویران کنند

۶۲

جملگی هستند خود بر راه راست

چون حسن کو بصری ومقبول ماست

۶۳

گفت پس حمران که یا خیرالاُمم

وارهان این دم مرا از بند غم

۶۴

یک محبّ را گوی تا فرمان برد

در میان داش خانه در شود

۶۵

چون رود او و نسوزد آن زمان

آورم من عرض کلمه بر زبان

۶۶

پس بشهر دین احمد در روم

بر تو و بر دوستانت بگروم

۶۷

من یقین دانم که دینت حق بود

دین احمد خود حق مطلق بود

۶۸

گفت پس رهبان بحضرت کی امیر

گر نمائی این کرامت از ضمیر

۶۹

یک هزار و یک صد و چهل کس یقین

بوده شاگردان من در علم دین

۷۰

ما و ایشان جمله در دینت رویم

جمله بر تعلیم و تلقینت رویم

۷۱

چون از او بشنید شه این مشکلات

گفت بینائی خداوندا بذات

۷۲

یا الهی کن دعایم مستجاب

در چنین امید بخشم فتح باب

۷۳

چون دعائی کرد شاه اولیا

در دعا آورد نام مصطفا

۷۴

با ابوذر شه اشارت کرد فاش

کاندرین آتش چو ابراهیم باش

۷۵

دان که ابراهیم باب من بده

و آنچنان آتش بر او گلشن شده

۷۶

چون شنید از شه اباذر این سخن

رفت سوی آنچنان داش کهن

۷۷

همچو پروانه بسوی نار رفت

بروی آن آتش همه گلزار رفت

۷۸

هر که از اخلاص برخوردار شد

بروی آتش سر بسر گلزار شد

۷۹

بود بوذر زرّ خالص لاجرم

پاک بیرون آمد و شد محترم

۸۰

زرّ خالص خود نسوزد در گداز

زانکه خالص بود آمد پاک باز

۸۱

خلق بی‌حد بود آنجا جمله جمع

تا که دریابند آنجا حال شمع

۸۲

چون ابوذر در میان داش رفت

سرّی از اسرار حیدر فاش رفت

۸۳

مردمان گفتند بوذر سوخته

جان ما را خود سراسر سوخته

۸۴

مصطفا را بد باو اسرارها

در بهشت او را بود گلزارها

۸۵

بود او پیر و ضعیف و ناتوان

لیک در باطن بمعنی بد جوان

۸۶

بوداو پیش پیمبر بس عزیز

بارها گفتی علی با او دو چیز

۸۷

که توئی دانا توئی بینا به راز

راز را محرم توئی ای دلنواز

۸۸

پس اشارت کرد با سلمان امیر

گفت این خرقه بیا از من بگیر

۸۹

پیش بوذر رو روان پوشان به وی

بعد از این این جام را نوشان به وی

۹۰

چون شنید از شاه سلمان آنچنان

شد بسوی داش خندان و دوان

۹۱

تا رود در داش سوزان همچو او

عالمی بینند آن سرّ مگو

۹۲

زانکه سلمان دیده بد سرها بسی

همچو او عارف نبوده هر کسی

۹۳

شه بسلمان گفت او در داش نیست

سرّ اسرار خدا خود فاش نیست

۹۴

درس داش است خود یک خانهٔ

بوذر آنجا هست با پیمانهٔ

۹۵

زود پوشان خرقه و زودش بیار

بهر او دارند یاران انتظار

۹۶

رفت سلمان و بدیدش همچو ماه

گفت هستی مظهر انوار شاه

۹۷

روی او بوسید و دستش نیز هم

گفت داری این زمان تو جام جم

۹۸

گفت این خلعت ز من بستان و پوش

جام حیدر باشد این بستان بنوش

۹۹

چونکه نام شه شنید او محو شد

رفت در سکر و دگر با صحو شد

۱۰۰

گفت با سلمان که از پیغام دوست

جان خود را می‌کنم انعام دوست

۱۰۱

غیر از اینم خود متاعی بیش نیست

وین جهان خود یک سماعی بیش نیست

۱۰۲

شربت خاص علی نوشید مرد

خرقه را پوشید و حق راسجده کرد

۱۰۳

گفت یا سلمان که شاه من کجاست

دانکه او آئینهٔ سرّ خداست

۱۰۴

تا ببینم روی او بی‌خویشتن

تا بیایم سوی او بی‌خویشتن

۱۰۵

گفت خلقی با امیر استاده‌اند

وز غمت بعضی بخاک افتاده‌اند

۱۰۶

چون ابوذر انتظار شه شنید

خویشتن را بیخود اندر ره کشید

۱۰۷

دست سلمان را گرفت و شد روان

تا که شد نزدیک شاه غیب دان

۱۰۸

پیش شه چون آمدند آن هر دو تن

نعره‌ای کردند هر سو مرد و زن

۱۰۹

هر یکی گفتا بشاه اولیا

ای شده بعد از محمّد پیشوا

۱۱۰

دست ما و دامن تو ای امام

ما بتو داریم ایمان والسّلام

۱۱۱

هر که از جان پیرو حیدر بود

از ملایک او یقین بهتر بود

۱۱۲

پس مسلمان گشت حمران یهود

متّفق گشتند با او هر که بود

۱۱۳

مختصر گفتم من این اسرار را

تا نگوئی رافضی عطّار را

۱۱۴

گر تو میدانی علی را رافضی

من نمی‌دانم ولی را رافضی

۱۱۵

من مقلّد نیستم در دین چو تو

دارم اسرار خدا از گفت او

۱۱۶

من نیم خارج چو تو ای ناصبی

من شدم بیزار هم از رافضی

۱۱۷

رو تو چون بوذر زغشها پاک شو

بعد از آن در نار خوش چالاک شو

۱۱۸

گرنه سوزی تو به آتش هر زمان

چون تراغش باشد اندر این جهان

۱۱۹

هستی خود را در آتش هر زمان

پیش صرّافان معنی کن بیان

۱۲۰

تا بگوید روح انسانی سخن

وین معانی را ببین و گوش کن

۱۲۱

وین معانی پیش درویشان بود

وین حقایق نزد دلریشان بود

۱۲۲

این سخن با شیخ و با مفتی مگو

زانکه زین معنی ندارد رنگ و بو

۱۲۳

بوی این معنی ز سیب مصطفاست

سرّ این معنی حقیقت مرتضی است

۱۲۴

همچو بوذر تو ز غیر حق گذر

تا نیفتی عاقبت اندر سقر

۱۲۵

رو تو چون منصور بردار فنا

تا ببینی نور حق را بی لقا

۱۲۶

رو تو چون بوذر ز جان بگذر همه

تا خلاصی یابی از آذر همه

۱۲۷

رو تو چون منصور و با حق رازگو

وانگهی با اهل وحدت بازگو

۱۲۸

رو تو چون بوذر شه خود را ببین

تا بتو بنماید او حق را یقین

۱۲۹

رو تو چون بوذر معانی را بدان

تا شود آسان بتو رفتار جان

۱۳۰

رو تو چون منصور عاشق گرد و مست

تا بتو روشن شود سرّ الست

۱۳۱

رو چو بوذر باش تسلسم امیر

چند گردی گرد هر میرو و زیر

۱۳۲

رو تو چون منصور در دریای محو

چند خوانی پیش مفتی صرف و نحو

۱۳۳

رو تو چون منصور و خود منصور شو

رو ز خود بگذر بمعنی نور شو

۱۳۴

رو تو چون بوذر بسلمان یار باش

تا شودبر تو معانی جمله فاش

۱۳۵

رو تو چون منصور معنی را شکاف

تا شوی در مظهرم معنی شکاف

۱۳۶

رو تو چون منصور و احمد شاه بین

تا شوی در شرع او خود راه بین

۱۳۷

رو چو بوذر بحر را غوّاص دار

درّ معنی راز بحر دین برآر

۱۳۸

رو تو چون منصور فرد فرد شو

همچو ماه آسمان شبگرد شو

۱۳۹

رو تو چون بوذر مبین اغیار را

تا بیابد روح تو ستّار را

۱۴۰

رو تو چون منصور با حق یار شو

تا بری از شبلی و کرخی گرو

۱۴۱

رو تو چون بوذر بنار معرفت

تاکنی جا در مقام مغفرت

۱۴۲

رو تو چون منصور بردار نعم

تا شوی تو جود مطلق در کرم

۱۴۳

رو تو چون منصور و حق را فاش گو

وآنگهی از سرّ معنیهاش گو

۱۴۴

رو تو چون منصور با حق راست شو

کج مباز و این سخن ازمن شنو

۱۴۵

رو تو چون بوذر بشب بیدار شو

وآنگهی با ذکر حق درکار شو

۱۴۶

رو تو چون منصور نور نور شو

یا چو موسی زمان بر طور شو

۱۴۷

رو چو منصور و صفا بین در صفا

تا رسی دروادی ربّ العلا

۱۴۸

رو چو بوذر پیشوا چون شاه گیر

تا شوی بر اهل معنی تو امیر

۱۴۹

رو چو منصور و ظهور او ببین

تا که روشن گرددت سرّ یقین

۱۵۰

رو چو بوذر سر بنه بر خطّ شاه

تا که روشن گرددت سرّ آله

۱۵۱

هر که راه حیدر و اولاد رفت

کفر و ظلم او همه بر باد رفت

۱۵۲

من بدنیا خود نخواهم مال و جاه

زانکه هستم من غنی از حبّ شاه

۱۵۳

رو تو ترک دنیی وعقبی بگو

مظهرم را بین و خود اسرار جو

۱۵۴

هرچه جوئی از ویت حاصل بود

زانکه عطّار اندر او واصل بود

۱۵۵

هر که واصل نیست او در پرده‌ایست

اندر این وادی چو ره گم کرده‌ایست

۱۵۶

هیچ میدانی که اینها بهر چیست

وین سخنهاو معانی بهر کیست

۱۵۷

هیچ میدانی که قرآن خوان که بود

همچو نوری در میان جان که بود

۱۵۸

هیچ میدانی که باب علم کیست

واندرین عالم بجود و حلم کیست

۱۵۹

هیچ میدانی که اسرار خدا

از که شد پیدا بکه آمدندا؟

۱۶۰

هیچ میدانی که طور و نور کیست

پرتو انوار حق بر طور چیست

۱۶۱

هیچ میدانی که منصور از که گفت

درّ اسرار الهی را که سفت

۱۶۲

هیچ میدانی که بوذر یار کیست

درجهان او واقف اسرار کیست

۱۶۳

هیچ میدانی که سلمان با که دید

نعرهٔ شیران در آن صحرا شنید

۱۶۴

هیچ میدانی که در معراج کیست

با محمّد همسر و هم تاج کیست

۱۶۵

هیچ میدانی که مرد و زنده شد

باعرابی و شتر در پرده شد

۱۶۶

گر همی معانی کلام

انّما وهل اتی بر خوان تمام

۱۶۷

هیچ میدانی سخاوت حقّ کیست

من بگویم لافتی إلّا علی است

۱۶۸

گر نمیدانی مقام اولیا

رو بخوان مظهر تو با صدق و صفا

۱۶۹

تا بیابی راه و هم ره دان شوی

بعد از آن در وادی ایمان شوی

۱۷۰

رو تو از پیوند دو نان دور شو

تا نباشی همچو ایشان در گرو

۱۷۱

رو تو با اهل خدا پیوند ساز

تا شود درهای جنّت بر تو باز

۱۷۲

خود نماز اهل دنیا پاک نیست

ز آنکه ایشان را ز لقمه باک نیست

۱۷۳

رو تو یک لقمه ز کشت خویش نوش

بعد از آن رو راز دان و ستر پوش

۱۷۴

زینهار از خود مترسان خلق را

پاره گردان از برت این دلق را

۱۷۵

چونکه هیچی خود گزینی تا بچند

با نجاست همنشینی تا بچند

تصاویر و صوت

مظهر العجایب و مظهر الاسرار با مقدمه و تصحیح احمد خوشنویس (عماد) - فریدالدین محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۱۰۳

نظرات