عطار

عطار

بخش ۶۲ - حکایت در تمثیل حال نادانان، که بخود گمان دانائی برند، و از حقیقت حال دانایان بیخبرند و طریقۀ دانایان از نادان شمرند

۱

یک حکیمی بود دانا در جهان

بر ضمیر او شده حکمت عیان

۲

سیر کرده جملهٔ آفاق را

او شمرده نقش این نه طاق را

۳

چون بسوی کعبهٔ جان شد روان

تا ببیند سالک دل را عیان

۴

ناگهی باعامیی همراه شد

از طریق حال او آگاه شد

۵

گفت ای یار عزیز هوشمند

در کدامین ملک باشی پای بند

۶

گفت در ملک عراقم منزل است

در زمینش پای من اندر گل است

۷

پس بدو گفتا حکیم روزگار

گشته‌ام از ماندگی من بیقرار

۸

من شوم بر تو سوار و تو بمن

تا شویم این راه را آسوده تن

۹

گفت آخر نیست عقل تو قوی

یا مگردر راه تو ابله شوی

۱۰

من چو نتوانم تهی رفتن براه

چون ترا بردارم ای بر عقل شاه

۱۱

چون برفتندی دو منزل بیش و کم

بر لب کشتی رسیدندی بهم

۱۲

کشت زاری بود خرّم چون ارم

خود حکیمش گفت برهانم زغم

۱۳

من نمیدانم که این را خورده‌اند

یا تمامی غله‌اش را برده‌اند

۱۴

گفت ای در علم از کار آگهان

تو مگو زنهار گفت ابلهان

۱۵

کشت زار اوّل چنین دان درجهان

نارسیده زرعش این معنی بدان

۱۶

تو نمی‌دانی که کشت و زرع چیست

چون شوی آگه که اصل و فرع چیست

۱۷

پس تحمّل کرد ازگفتش حکیم

سر به پیش افکند چون مرد سلیم

۱۸

بعد از آن دیدند جمعی را براه

می‌دویدندی به گورستان شاه

۱۹

نوکر سلطان ز عالم رفته بود

در ته تابوت او خوش خفته بود

۲۰

این جماعت همره تابوت او

جمله می‌رفتند خوش تکبیر گو

۲۱

گفت با او آن حکیم راه بین

یا رب او زنده است یا مرده در این

۲۲

گفت با او پیر نادان کی حکیم

دارم از تو در جهان بسیار بیم

۲۳

زانکه تو بی عقل باشی پیش ما

این چنین بی‌عقل نبود خویش ما

۲۴

این سخنها هست گفت احمقان

دیگر این دفتر به پیش من مخوان

۲۵

ای که هستی همچو ابله در زحیر

دفتر صورت مخوان تو پیش پیر

۲۶

دفتر صورت بیندازو برو

تادهندت جام وحدت نو بنو

۲۷

هیچکس را دیدی آخر در جهان

که رود درگور او را زنده جان

۲۸

تو ز من داری سؤال بی جواب

کین چنین کس هست در صورت بخواب

۲۹

او بمرده است و بگورستان شده است

تو همی گوئی که اوزنده بده است

۳۰

هیچکس را دیدی آخر در جهان

که رود در گور او زنده جان

۳۱

من بتو دیگر نخواهم گفت هیچ

زآنکه هستی ابله و نادان و گیج

۳۲

خود بهم بودند تا شهر عراق

لب فرو بستند و رفتند از وفاق

۳۳

چون رسید آن پیر خودبا جای خویش

عذرها گفتش حکیم سینه ریش

۳۴

پیر را چون بود در کنج حضور

دختری در ملک خوبی همچو حور

۳۵

آفتاب از روی او حیران شده

ماه و زهره از رخش تابان شده

۳۶

از نکوئی همچو مه میتافت او

وز فراست موی می بشکافت او

۳۷

با پدر گفتا کجا بودی بگو

تا شوم واقف ز اسرارت نکو

۳۸

حال راه و محنت شبهای تار

گوی با من تا بگریم زار زار

۳۹

گفت زحمتها کشیدم در جهان

لیک از همراه بودم من بجان

۴۰

ابلهی در ره بمن همراه شد

جانم از همراهیش در چاه شد

۴۱

خود مرا از وی ندامتها رسید

وز سؤال او ملامتها رسید

۴۲

گفت یک ره که مرا بردار تو

یا سوارم شو که گردد ره نکو

۴۳

یک زمانی نردبان راه شو

واندر این ره بادل آگاه شو

۴۴

بعد از آن در منزلی نیکو رسید

کشت زاری سبز و خرّم را بدید

۴۵

گفت یا رب زرع این را خورده‌اند

یا مگر محصول این را برده‌اند

۴۶

بعد از آن تابوتی آمد پیش راه

مجمعی درگرد آن با درد و آه

۴۷

گفت این مرده است یا زنده بگو

من شدم از گفت او آشفته خو

۴۸

مرد زنده کی بگورستان برند

اندرین معنی مگر صد جان برند

۴۹

مرد آن دان کو به پیش از مرگ مرد

گوی معنی اندر این عالم ببرد

۵۰

دخترش گفت ای پدر آن مرد راه

بس محقّق بوده در ملک الاه

۵۱

او حکیم علم سرها بوده است

بر علوم غیب دانا بوده است

۵۲

بوده او بیننده در معنی دل

بود او آئینهٔ این آب و گل

۵۳

اوبده واقف ز حالات جهان

این معانیهای او در من بدان

۵۴

بوده او همراه روح و جان و دل

او نبوده پیش انسان منفعل

۵۵

دارد این معنی به پیش من جواب

بشنو از من گر همی خواهی صواب

۵۶

آنکه گفتا تو بیا بر من نشین

یا مرا بر دوش گیرای راه بین

۵۷

پیش من یعنی بگو اسرار غیب

تا شود صافی ضمیر من ز عیب

۵۸

یا شنو از من حدیثی ای رفیق

تا دمی کم گردد آزار طریق

۵۹

نطق در ره نردبان ره بود

ره که دارد گفتگو کوته بود

۶۰

هرچه هست از راه نطق یار ماست

زاهد بی راه خود در نار ماست

۶۱

هرچه هست اسرار درویشان بود

در معانی رفعت ایشان بود

۶۲

هرچه هست از نطق شه باشد نکو

غیر را از این معانی خود مگو

۶۳

هرچه هست از گفت شه باشد بدهر

می‌زنم بر جان خارج نیش زهر

۶۴

پیش ما باشد همه گفتار راست

این معانی خود زپیش مرتضاست

۶۵

دیگر آنکه گفته است این کشت زار

خورده‌اند وبرده‌اند این ده قرار

۶۶

یعنی اندر کشت زار این جهان

هرکه تخمی کشت بردارد نهان

۶۷

هست دنیا مزرع عقبی بدان

تخم نیکی کار و بربردار هان

۶۸

در جهان هر کس که تخمی کاشته

کشته است این تخم و بر برداشته

۶۹

تخم نیکی در ضمیر دل بکار

تا شود در ملک معنی نو بهار

۷۰

و آنکه در ره دید میّت در نهفت

زنده یا مرده است در تابوت گفت

۷۱

یعنی او را هست فرزندی عیان

زنده از فرزند ماند درجهان

۷۲

یا که اندر خیر دید انجام نیک

او بعالم زنده ماند از نام نیک

۷۳

یا بعلم معرفت گشت آشنا

زنه دل خواهد شدن پیش خدا

۷۴

در دو دار از نام نیکو زندگیست

نام نیکو مرد را فرخندگیست

۷۵

ور ندارد هیچ از اینها مرده است

ور بود مرده چو یخ افسرده است

۷۶

مرده آنهایند کایشان غافلند

در شناسائی خالق جاهلند

۷۷

گفت دختر با پدر کاز ابلهی

از سؤال او نبودت آگهی

۷۸

مرده آن رادان که دینش نیست راست

زندگی خود در دل عطّار ماست

۷۹

زآنکه او با شاه دارد زندگی

اینست در معنی کمال بندگی

۸۰

از کمال بندگی جان بازدش

رخ بمیدان معانی تا زدش

۸۱

از کمال بندگی آزاد تو

قل هوالله احد بنیاد تو

۸۲

از کمال بندگی باشی ولی

این معانی را بدان گر مقبلی

۸۳

هرکه دین مصطفی دارد بشرع

اصل دارد در معانیهای فرع

۸۴

رو بدین مرتضی مردانه باش

از همه ادیان بد بیگانه باش

۸۵

دین حق را از معانی یک شناس

از طریقت پوش دینت را لباس

۸۶

تا حقیقت بین شوی در شرع او

آیت تنزیل باشد زرع او

۸۷

من نرفتم غیر راه او رهی

تو فتادی همچو کوران درچهی

۸۸

راه او را راست باید شد بعشق

ورنه هستی تو سراسر کان فسق

۸۹

من نمایم اهل فسقت را تمام

لیک منکر می‌شوندم خاص و عام

۹۰

من ندارم با کی از مشت حمار

هرچه باداباد گویم آشکار

۹۱

اهل فسق آن شد که تقلیدی بود

دین احمد راه تحقیقی بود

۹۲

اهل فسق آن شد که ناحق پیش اوست

کردن تزویر در شرعش نکوست

۹۳

اهل فسق آن شد که خود بیند نه حق

خواندهٔ در پیش شیطان این سبق

۹۴

اهل فسق آن شد که اودیندار نیست

او بصورت قابل دیدار نیست

۹۵

اهل فسق آنست کوبی اولیاست

اسفل دوزخ و را برگ و نواست

۹۶

اهل فسق آنست کز دین دور شد

همچو حیوان درجهان رنجور شد

۹۷

اهل فسق آنست کو گمره شود

در طریق مرتضا بی ره شود

۹۸

اهل فسق آنست کو را دشمن است

طوق لعنت خود ورادر گردن است

۹۹

این سخن عطّارت از تحقیق گفت

بر کلام مصطفی تصدیق گفت

۱۰۰

هرکه او را رحمت حقّ رهنماست

مصطفی و مرتضایش پیشواست

۱۰۱

ای برادر غیر این ره نیست راه

ور روی راه دگر افتی بچاه

۱۰۲

جمله درویشان حقّ در این ره‌اند

کرخی و بسطامی از وی آگهند

۱۰۳

سلسله در سلسله رفتند هم

تو بماندی در پی این قافله

۱۰۴

هرکه او احمق بود ابلق بود

در جهان این بهتر از احمق بود

۱۰۵

ای پسر دانائی آمد زندگی

احمقان را کی بود فرخندگی

۱۰۶

عقل هر کس را بود بر ره رود

جهل هرکس را بود گمره شود

۱۰۷

عقل را در ره چراغ خویش کن

جهل را مطلق بکن از بیخ و بن

۱۰۸

عقل هادی گرددت در راه راست

جهل هر کس را فکند او برنخاست

۱۰۹

ای ز جهل افتاده اندر بیرهی

همچو کوران مبتلا اندر چهی

۱۱۰

تا ابد در جهل ماندی سرنگون

چند گویم با تو ای ملعون دون

۱۱۱

بغض آل مصطفی از دل ببر

ورنه افتادی تو در قعر سقر

۱۱۲

حیف تو باشد که بی ایمان شوی

همچو شیطان راندهٔ رحمن شوی

۱۱۳

حیف باشد گر بگردی از ولی

رو بدین مصطفی گر مقبلی

۱۱۴

دین احمد راه حیدر رو چو من

تا خلاصی یابی از شیطان تن

۱۱۵

هرکه از شیطان تن آزاد شد

کفر و ظلم او همه بر باد شد

۱۱۶

هرکه از شیطان گریزد اسلم است

آدمیّت از دم این آدم است

۱۱۷

رو تو از نفس و هوای تن ببُر

تا دهندت بحرهای پُر ز درّ

۱۱۸

رو تو جانت را جلائی ده بعلم

تا تو را همره شود صد بحر حلم

۱۱۹

رو تو شرع مصطفا را گوش کن

جام حیدر را زکوثر نوش کن

۱۲۰

رو تو علم معرفت را دان چو من

زآنکه ازعلم صور ناید سخن

۱۲۱

رو تو علم حال را حالی ببین

تا که گردد روشنت اسرار دین

۱۲۲

رو تا با دانای دین بیعت به بند

تا نیفتی همچو جاهل درکمند

۱۲۳

رو تو کار آن جهان اینجا بساز

ورنه آرندت ببوته در گداز

۱۲۴

رو تو فل بد ز باطن بر تراش

تا نیاید بر سرت هر دم بلاش

۱۲۵

من کلام حقّ بحق دانسته‌ام

نی چو اصل جهل از خود بسته‌ام

۱۲۶

رو تو جوهر ذت خوان و ذات بین

بر بساط شاه تن شهمات بین

۱۲۷

رو بمظهر خوان تو علم اوّلین

رو تو غیر این کتب دیگر مبین

۱۲۸

زآنکه مقصود دو عالم اندروست

شرح گفتار کلام حق نکوست

۱۲۹

من بقرآن نور احمد یافتم

وز کلامش فیض سرمد یافتم

۱۳۰

من ز قرآن مرتضی را یافتم

در حقیقت سرّها را یافتم

۱۳۱

ای ز قرآن گشته گویا مرتضی

وی خدا را بوده جویا مرتضی

۱۳۲

خود ازو شرع نبی اشعار یافت

دنیی وعقبی ازو انوار یافت

۱۳۳

اولیا رادر جهان سردار اوست

انبیا را همره گفتار اوست

۱۳۴

خارجی گر منع بفرماید مرا

رافضی گوید مرا او بر ملا

۱۳۵

این ز گفت شافعی شد حاصلم

حبّ او رفض است و هست آن در دلم

۱۳۶

رفض نبود حبّ او ای خارجی

گمره آن کو نیست بر او ملتجی

۱۳۷

او ولی آمد بگفت کردگار

انّما بر خوان و بروی شک میار

۱۳۸

هر که شک دارد بود ملعون دین

باشد او دایم بشیطان همنشین

۱۳۹

هرکه شک دارد خدا بیزار او

همّت مردان نباشد یار او

۱۴۰

هرکه مهرش را درون جان نشاند

روح احمد بر سرش ایمان فشاند

۱۴۱

ای پسر گر حبّ شاه ایمان تست

رحمت حقّ همنشین جان تست

۱۴۲

من بگفتم راست رادر گوش یار

کر شده گوش مقلّد هوشدار

۱۴۳

من بگفتم چشم بینش برگشا

تاشوی بینا بنور رهنما

۱۴۴

دیدهٔ اعمی ندارد تاب نور

خودندارد همچو خفّاش او حضور

۱۴۵

غیر حق ازچشم خود رو بر تراش

تا شوی منصور و بینی تو لقاش

۱۴۶

غیر حق خود نیست در عالم کسی

چون ندانستی شدی همچو خسی

۱۴۷

خس بود لایق بآتش سوختن

جامهٔ آتش بآتش سوختن

۱۴۸

نور او نوریست بی آتش قوی

پیش اوآتش بود خود منطفی

۱۴۹

نور اونوری که عالم را گرفت

چون رسید او خاک آدم را گرفت

۱۵۰

گفت گویا آدمی کان نور دید

خویش رادر نور او مسرور دید

۱۵۱

رو تو همدم باش با اهل وفا

تا بیابد خلوت جانت صفا

۱۵۲

موسی کاظم بمنصورش نمود

دین و دنیا خود همه نورش نمود

۱۵۳

رو تو از خلق جهان یکسو گریز

بعد از آن درکلبهٔ عطّار خیز

۱۵۴

خود ملایک خاک نعلین ترا

می‌کشند اندر بصر چون توتیا

۱۵۵

خرمن علم نبی حیدر گرفت

دشمنان مصطفی را سرگرفت

۱۵۶

پیش او علم لدنّی روشن است

هرکه این معنی نداند اوزن است

۱۵۷

ای برادر سرّ حقّ را گوشدار

حبّ او را در دل پر جوش دار

۱۵۸

ای برادر کن نهان حبّش ز خلق

تا نبرّندت بخنجر جمله حلق

۱۵۹

هیچ دیدی که باولاد نبی

خود چه کردند آن لعینان غبی

۱۶۰

آنچه با اولاد احمد کرده‌اند

روح حیدر را بخود بد کرده‌اند

۱۶۱

هرکه با اولاد ایشان ظلم کرد

خویش را در دوزخ افکند او بدرد

۱۶۲

خود علاج این کند مهدیّ دین

هیچکس را نیست قدرت اندرین

۱۶۳

از جمیع انبیای هر زمان

شد نبوّت ختم بر احمد بدان

۱۶۴

بعد از آن ختم ولایت برعلیست

نور رحمت از کلام او جلی است

۱۶۵

بعد حیدر ختم بر مهدی بود

آنکه در دین هدی هادی بود

۱۶۶

این کتاب من زبان مهدی است

مؤمنان را رهنما و هادی است

۱۶۷

این کتاب من چو نایب آمده است

مظهر کلّ عجایب آمده است

۱۶۸

این کتاب من چو تاجی شاهی است

او ز ماه آسمان تا ماهی است

۱۶۹

این کتاب من نمودار حقست

اندرو سرّ حقیقت مطلقست

۱۷۰

این کتاب من معانی در کلام

لیک مخفی باشد او در پیش عام

۱۷۱

این کتاب من کتاب اولیاست

اندرو جوهر ز ذات انبیاست

۱۷۲

این کتاب من شریعت آمده است

در طریقت نور حکمت آمده است

۱۷۳

این کتاب من درخت جوهر است

اندر او نور ولایت مضمر است

۱۷۴

این کتاب من رهی دارد بجان

او بصورت گشته است از تو نهان

۱۷۵

این کتاب من قلم بر لوح راند

سورهٔ واللّیل را برخویش خواند

۱۷۶

این کتابم را ورق عرش است و فرش

کوس سلطانی زنندش زیر عرش

۱۷۷

این کتابم را مداداست از بهشت

چون قلم بر لوح عشاق این نوشت

۱۷۸

آدم از این ثبت ما شیدا شده

از وی اسرار خدا پیدا شده

۱۷۹

آنچه بوده اندرو شد آشکار

شمّه‌ای منصور گفته زیر دار

۱۸۰

این کتابم را مداد از جان جان

ثبت او کردند جمله عاشقان

۱۸۱

آنچه بوده اندر او پیدا شده

عاشقان را فتنه و غوغا شده

۱۸۲

آنچه بوده در زمین و آسمان

کرده مظهر از زبان او بیان

۱۸۳

آنچه بود اندر حقیقت سترپوش

اندرون جبّه‌ام آمد بگوش

۱۸۴

جوشش او این کتاب مظهر است

نور ذات او بمعنی جوهر است

۱۸۵

جوهر ذاتم بمعنی ذات اوست

معنی مظهر هم از آمات اوست

۱۸۶

جوهر ذاتم جهان اندر جهان

مظهرم چون نور حق دروی عیان

۱۸۷

مظهر و جوهر ز ذات من بزاد

شهد در کامش امیر من نهاد

۱۸۸

روح احمد پرورش دادش بشرع

گر تو منکر می‌شوی داری تو صرع

۱۸۹

عشق او سر بر زده از جان من

عشق او گشته همه ایمان من

۱۹۰

گر تو مردی راه عشقش را گزین

تا شوی فرخنده دردنیا و دین

۱۹۱

چونکه در عشق آمدی صاحبدلی

درحقیقت همچو مردان مقبلی

۱۹۲

چونکه در عشق آمدی نطق آن تست

خود ملایک کمترین دربان تست

۱۹۳

چونکه در عشق آمدی مردانه باش

وز طریق گمرهان بیگانه باش

۱۹۴

چونکه در عشق آمدی واصل شدی

گه چوجان در جان و گاهی دل شدی

۱۹۵

چونکه در عشق آمدی چون والهان

در شریعت باش و کن معنی نهان

۱۹۶

چونکه در عشق آمدی حیران شدی

غرقهٔ این بحر بی‌پایان شدی

۱۹۷

چونکه در عشق آمدی حق آن تست

رحمت حق همنشین جان تست

۱۹۸

چونکه در عشق آمدی جان منی

در مقام فقر هم شان منی

۱۹۹

چونکه در عشق آمدی عطّار پرس

و از طریق او همه اسرار پرس

۲۰۰

چونکه در عشق آمدی عابد شدی

در مساجدهای دل ساجد شدی

۲۰۱

چونکه در عشق آمدی منصور بین

همچو موسی نور حق از طور بین

۲۰۲

چونکه در عشق آمدی عاشق شدی

در تمام علم دین حاذق شدی

۲۰۳

چونکه در عشق آمدی بیمن مباش

همچو شیطان در رهش رهزن مباش

۲۰۴

چونکه در عشق آمدی از سرگذر

تا بیابی از شه معنا خبر

۲۰۵

چونکه در عشق آمدی دریا شدی

در حقیقت همنشین ما شدی

۲۰۶

چونکه در عشق آمدی حق را ببین

تا که حاصل گرددت عین الیقین

۲۰۷

چونکه در عشق آمدی جان یافتی

در شریعت اصل ایمان یافتی

۲۰۸

چونکه در عشق آمدی خود را بدان

بعد از آنی سورةالاسری بخوان

۲۰۹

چونکه در عشق آمدی پرجوش شو

باحریفان خدا می‌نوش شو

۲۱۰

چونکه در عشق آمدی ما را طلب

تا شود حاصل ترا دین بی‌سبب

۲۱۱

چونکه در عشق آمدی همرنگ ما

پردهٔ صورت برافکن از لقا

۲۱۲

چونکه در عشق آمدی ای مرد راه

سورهٔ والفجر خوان در صبحگاه

۲۱۳

چون شدی در عشق صافی آمدی

بر طریق بشر حافی آمدی

۲۱۴

هرکه او در عشق با ما یار نیست

دیدن او خود مرا در کار نیست

۲۱۵

هرکه او در عشق مرد کار شد

در دوعالم دیده و دیدار شد

۲۱۶

هرکه او در عشق جانان راه یافت

خادمی از درگه آن شاه یافت

۲۱۷

هر که با عشق تو دارد آشتی

حبّ حیدر در دلش خود کاشتی

۲۱۸

هرکرا دنیا و دین نیکو بود

همّت شاه نجف با او بود

۲۱۹

هر کرا بخت و سعادت همره است

خضر از معنی بجانش آگه است

۲۲۰

هر که او در علم معنی بار یافت

با محمّد همره آمد یار یافت

۲۲۱

هرکه را ایمان حیدر در دل است

خود ورا در پیش عزت محفل است

۲۲۲

هرکه را شیطان نبوده راهزن

حیدرش باشد چو روحی در بدن

۲۲۳

هرکه را شیطان نبرده خود ز راه

حیدرش در روز محشر شد پناه

۲۲۴

هرکرا ایمان او محکم بود

او بدین اولیا محرم بود

۲۲۵

هرکه او با آل حیدر همره است

از فساد دین و مذهب آگه است

۲۲۶

هر که گفت مصطفی را گوش کرد

جام عرفان علی را نوش کرد

۲۲۷

هرکه او را بخت همراهی کند

در ولای او همه شاهی کند

۲۲۸

هرکه بر خوان ولای اونشست

بیشک او را خود بهشت اندر خوراست

۲۲۹

هرکه او از دل شده مولای او

سر نهم صد بار زیر پای او

۲۳۰

هرکه او را رهنما حیدر بود

بر سرای شرع احمد در بود

۲۳۱

هرکه او با دشمنانش یار شد

همچو حجاج لعین مردار شد

تصاویر و صوت

مظهر العجایب و مظهر الاسرار با مقدمه و تصحیح احمد خوشنویس (عماد) - فریدالدین محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۵۱

نظرات