عطار

عطار

بخش ۷۹ - درضمانت بهشت مر کاتب کتاب را و اسرار او فرماید

۱

ای برادر از ریا پرهیز کن

خامه را بهر نوشتن تیز کن

۲

مظهرم از روی حرمت پیش گیر

وین سخن را یاد ازین درویش گیر

۳

از سر اخلاص بنویس و بفهم

در دل از حاسد میاور هیچ وهم

۴

از تو این صورت بماند یادگار

او شفیع تو شود روز شمار

۵

با خدا من بسته‌ام عهد ای جوان

که نباشم بیتو در باغ جنان

۶

کرده‌ام عهد آنکه این مظهر نوشت

یک زمان بی او نباشم در بهشت

۷

آن نویسد اینکه دارد اعتقاد

معتقد را جا بهشت عدن باد

۸

گر تو مظهررا کتابت میکنی

دان که در معنی عبادت میکنی

۹

میکنی بغض و خلاف از دل بدر

هیچ طاعت نیست زین شایسته‌تر

۱۰

دان که حیدر بر تو بخشد جام را

تو شوی فیّاض خاص و عام را

۱۱

کاتب وحی از کلام الله نوشت

کاتب ما نیز مدح شه نوشت

۱۲

حقّ تعالی خود بیامرزد ترا

گر کتابت سازی این مظهر چو ما

۱۳

هرکه او این مظهرم خواند بدهر

پر کند از علم معنی شهر شهر

۱۴

هر که شک آرد بمظهر لعنتی است

زآنکه این مظهر نشان جنّتی است

۱۵

شک میاورد تا بهشتت جا شود

در دلت نور یقین پیدا شود

۱۶

هرکه در مظهر شود اسراردان

او بداند جمله سرها را عیان

۱۷

هرکه مظهر خواند او مظهر شود

همنشین ساقی کوثر شود

۱۸

گر تو جان خواهی بیا مظهر بخوان

تا دهد جانت خدا در عین جان

۱۹

مظهرم جان تازه گرداند چو روح

جوهر ذاتم دمیده چون صبوح

۲۰

جوهرذاتم جهان را جان بود

زآنکه او از معنی قرآن بود

۲۱

جوهر ذاتت بحقّ واصل کند

یاترا نوری ز حق در دل کند

۲۲

مظهر من از عجایب نور یافت

همچو موسی خویش را در طور یافت

۲۳

مظهر من را لسان الغیب دان

اوست اسرار دو عالم را زبان

۲۴

مظهر من در شریعت آمده است

در طریقت او حقیقت آمده است

۲۵

مظهر من در شریعت روشن است

سوی باغ خلد او یک روزن است

۲۶

مظهر من شاعری بر خود نبست

دارد او در نظم با عرفان نشست

۲۷

گر تو ای شاعر ببینی مظهرم

تو شوی آگه یقین از جوهرم

۲۸

این زمان معلوم گردد شعر تو

خطو خالی تو نیابی اندرو

۲۹

مظهر من نیست شرح نحو و صرف

هست معنی نیست آخر صوت و حرف

۳۰

بعد تو عطّار درویشان حق

مظهر را درس گویند و سبق

۳۱

گر نخواند خود خوارج مظهرت

کم نگردد قیمت این جوهرت

۳۲

جوهرت در گوش صاحب راز شد

زآنکه او با اهل حق همراه شد

۳۳

جوهر و مظهر بکنج یار نه

خو ورا سرپوش از اسرار نه

۳۴

پی بمعنی برممان تودر مجاز

رو بمیدان معانی اسب تاز

۳۵

رو نهان کن بر تو گشتم ملتجی

تا نیفتد این بدست خارجی

۳۶

این کتب شرحی بود از انّما

وین کتب گوید بیان هل اتی

۳۷

این کتب گوید حدیثی از رسول

وین کتب دارد دو نوری از رسول

۳۸

این کتاب اسرار درویشان بود

وین کتب گفتار دلریشان بود

۳۹

این کتابم چون محقق مقتداست

این کتابم جمله قول انبیاست

۴۰

این کتابم بعد من گوید سخن

این کتابم گوید این کن آن مکن

۴۱

این کتابم دان زبان اولیا

این کتابم دان مکان انبیا

۴۲

این کتابم معنی مردان ماست

این کتابم نوری از ایمان ماست

۴۳

این کتابم دفتر اسرار دل

این کتابم نقطهٔ پرگار دل

۴۴

این کتابم ذات آدم آمده

همدم عیسی بن مریم آمده

۴۵

این کتاب از قدرت حق دم زده

آتشی ازشوق در عالم زده

۴۶

این کتابم در سما جبریل خواند

خود ملایک بر زبان بی قیل خواند

۴۷

این کتابم احمد مختار گفت

در میان کوچه و بازار گفت

۴۸

این کتابم احمد مختار خواند

بعد از آنش از دل عطّار خواند

۴۹

این کتابم در ثنای مرتضی است

این کتابم مدح شاه اولیاست

۵۰

این کتابم داد بر عطّار قوت

گفت از پیغام حیّ لایموت

۵۱

این کتب باشد سواد خطّ او

این کتب باشد حباب شطّ او

۵۲

این کتاب از عرش اعظم آمده

این کتاب از نطق آدم آمده

۵۳

این کتاب از شیشهٔ قدرت چکید

عالم الغیب شهادت را بدید

۵۴

این کتابم اهل معنی را بود

یا مگر عطّار ثانی را بود

۵۵

این کتاب از صبح صادق دم زده

پنجهٔ بر روی نامحرم زده

۵۶

این کتب با محرمان همراه شد

تا بخلوتخانهٔ آن شاه شد

۵۷

این کتب دارد شرابی از طهور

می‌کند در جان اهل دل ظهور

۵۸

این کتب اندر عبادت گفته‌ام

درّ اسرارش بشبها سفته‌ام

۵۹

این کتاب اسرار دارد صد هزار

زین سخن عطّار دارد صد هزار

۶۰

این کتاب از نام مظهر آمده

زانکه او از پیش حیدر آمده

۶۱

این کتاب از حق ترا پیغام داد

این کتاب از حق بدستت جام داد

۶۲

این کتب گمراه را رهبر شود

بر طریق خواجهٔ قنبر شود

۶۳

این کتاب از پیش هادی میرسد

سازدت آگه که مهدی می‌رسد

۶۴

این کتابم بحر بی‌پایان عیان

اندر آن سرّ دو عالم را بدان

۶۵

این کتابم تاج جمله علمها است

این سخن جان خوارج را بلاست

۶۶

این کتب غواص بحر هر کلام

این کتب خورده ز کوثر جام جام

۶۷

این کتاب آئینه دل را جلاست

این سخن ورد محبان خداست

۶۸

این کتب را ای عزیزم یاد گیر

بعد از آن ملک دو عالم شاد گیر

۶۹

این کتاب ازگفتهٔ عطّار ماست

مثل این گفتار در عالم کجاست

۷۰

این کتب در جان خارج خنجر است

بلکه بر مثل سنان اشتر است

۷۱

این سخن ورد زبان قنبر است

این سخن شرحی ز روی بوذر است

۷۲

این سخن زردیّ روی خارجی است

بلکه خود سنگ سبوی خارجی است

۷۳

ای خوارج ترک بغض و کینه کن

خاطرت را صاف چون آئینه کن

۷۴

تاخدا و خلق را راضی کنی

جان خود پر نور فیّاضی کنی

۷۵

من که عطارم ز جورت سالها

داشتم در کنج خلوت حالها

۷۶

بر زبان حرفی نگفتم زین کلام

داشتم در پاس این گفت اهتمام

۷۷

بعد یک چندی بخود گفتم که تو

تا بکی باشی چو سنگی در سبو

۷۸

آنچه تو در آفرینش دیدهٔ

وآنچه از ارباب بینش دیدهٔ

۷۹

بازگو رمزی که ماند یادگار

تونمانی او بماند بر قرار

۸۰

بر زبان آورده آمد این ترا

گو بگو عطّار از شیر خدا

۸۱

چون سروش غیبیم آمد بگوش

زان نیارستم شدن زان پس خموش

۸۲

گفت من باشد بحکم مظهری

کو بود از جوهر کل جوهری

۸۳

جهر کل ذات پاک مصطفی است

مظهر کل خود علیّ مرتضی است

۸۴

مظهر من وصف ذات مظهر است

آنکه شهر علم احمد را در است

۸۵

جوهر کل بیگمان از حق بود

عالمان را خود بر این کی دق بود

۸۶

علم ما علم کلام کردگار

غیر این علمم نباشد یادگار

۸۷

علم من باشد احادیث کلام

بهر تو آورده‌ام من این پیام

۸۸

من براه مصطفی دارم قدم

من بکوی مرتضی دایم روم

۸۹

راه این است و روش از من شنو

تو زبهر مظهرم جان کن گرو

۹۰

تاز مظهر زنده گردی جاودان

تازجوهر ذات گردی جان جان

۹۱

هر کتابی کوبرون شد زین کلام

رو بسوزان جمله را تو والسلام

۹۲

چون کلامت حق بود حق گویمت

بعد از آن در کوی وحدت جویمت

۹۳

کوی وحدت کوی درویشان بود

مذهب حق گفتهٔ ایشان بود

۹۴

هرکه پیوندی کند با اهل وصل

می‌کشد سر رشته‌اش آخر باصل

۹۵

کرده‌ام با اصل خود پیوند من

نفس خود را کرده‌ام در بند من

۹۶

خواب غفلت برداز گوش تو هوش

در بیابان فنا میری چو موش

۹۷

رو بدان ای دوست بود خویش را

چند بینی با بدی بد کیش را

۹۸

هرکه از نفس و هوا بیزار شد

او زخواب غفلتش بیدار شد

۹۹

ای برادر همره عقل آمدیم

در همه علم جهان نقل آمدیم

۱۰۰

من شدم دریا ودارم موجها

خود چه سنجد قطره‌ای در پیش ما

۱۰۱

ما ببحر لم یزل پی برده‌ایم

پیش از موت معیّن مرده‌ایم

۱۰۲

ای ز غفلت رفته اندر خواب مرگ

ظلم وبدعت را نکردی هیچ ترک

۱۰۳

تو بدان خود را که تا دانا شوی

بر وجود خویشتن بینا شوی

۱۰۴

حیف باشد گر ندانی خویش را

همچو حیوانان دوانی خویش را

۱۰۵

تو ز نسل آدمی ای آدمی

از معانی نیست در ذاتت کمی

۱۰۶

وز پدر وز جدّ خود رو تافته

جامه‌ها از بهر شیطان بافته

۱۰۷

خویشتن را با شیاطین کرده جمع

چون سخنهای شیاطین کرده سمع

۱۰۸

مثل شیطان هر که باشد لعنتی است

هرکه چون انسان بود او رحمتی است

۱۰۹

فهم انسان طبع درّاک آمده

جوهر ماهیّتش پاک آمده

۱۱۰

مظهر من دان که عالی گوهر است

این ز جوهر خانهٔ آن جوهر است

۱۱۱

جوهر معنی من از گنج اوست

گر نداند مدّعی این رنج اوست

۱۱۲

جوهر معنی من از مرتضی است

زآنکه او اندر دو عالم رهنماست

۱۱۳

مصطفی و مرتضی یک جوهرند

با موحدّ همچو نور اندر برند

۱۱۴

مصطفی و مرتضی روحند و جان

دان تو این اسرار معنی در جهان

۱۱۵

مصطفی و مرتضی دان سرّ غیب

خود محبّش را نباشد هیچ عیب

۱۱۶

این زمان عطّار آن اسرار یافت

بلکه او یک لمعه از دیدار یافت

۱۱۷

مثل عطّاری نیامد در جهان

واقف اسراری نیامد در جهان

۱۱۸

گر شدی غافل ز معنیهای او

خود نبردی از معانی هیچ بو

۱۱۹

اصل معنی حبّ حیدر دان چو من

غیر اینم نیست در دنیا وطن

۱۲۰

اصل معنی راه او رفتن بود

واز طریق خارجی گشتن بود

۱۲۱

اصل معنی آنکه جان من ازوست

در معانی دیدن جانان نکوست

۱۲۲

هر که مهرش یافت او دین دار شد

در هدایت همره عطّار شد

۱۲۳

تاج سلطانیّ من از دست اوست

ناوک معنی من از شست اوست

۱۲۴

از معانیّ ویم من سرفراز

این معانی را بدانند اهل راز

۱۲۵

اهل راز آنست کو دیندار شد

همنشین صاحب اسرار شد

۱۲۶

اهل راز آن شد بدین جعفریست

او چو سلمان بر طریق حیدریست

۱۲۷

اهل راز است آنکه کامل دل شود

نه چو حیوان پای او در گل شود

۱۲۸

اهل راز آنست با دلدل سوار

عهد او باشد بمعنی استوار

۱۲۹

اهل راز آن شد که با شاه نجف

در معانی دیده باشد لو کشف

۱۳۰

اهل راز آنست کو آگاه شد

او بدین مصطفی همراه شد

۱۳۱

اهل راز آنست کو با مرتضا

در سوی الله گفت لو کشف الغطا

۱۳۲

اهل راز آنست کو از دید گفت

نی چو تقلیدی که از تقلید گفت

۱۳۳

اهل راز آنست کو ره راست رفت

نی چو ظاهر بین که هر سو خواست رفت

۱۳۴

اهل راز آنست کز کوثر چشید

شربت باقی ز ساقی درکشید

۱۳۵

اهل راز آنست با حق راز گفت

بعد از آن آن راز با خود باز گفت

۱۳۶

اهل راز آنست در شبهای تار

او بحال خویشتن گریید زار

۱۳۷

اهل راز آنست کو از خود برست

بر سریر تخت سلطانی نشست

۱۳۸

اهل راز آنست کز خلقان گریخت

لاجرم از پیش او شیطان گریخت

۱۳۹

اهل راز آنست کو واصل بود

واقف او از عارف کامل بود

۱۴۰

اهل راز آنست کآید او وحید

خاتم ملک ولایت را بدید

۱۴۱

اهل راز آنست کو را عشق گفت

من ندارم رازها از تو نهفت

۱۴۲

راز اهل راز آگاهی بود

گر نفهمی تو ز کوتاهی بود

۱۴۳

اهل راز آن شد که او آزاد زیست

در مجرد خانه استاد زیست

۱۴۴

اهل راز آنست خود را فرد ساخت

او به تسلیم رضا با درد ساخت

۱۴۵

اهل راز آنست با حقّ آشناست

در معانی همنشین جان ماست

۱۴۶

اهل راز آنست چون من کار کرد

خویش را با نور ایمان یار کرد

۱۴۷

اهل راز آنست صبح و شام را

او بطاعت بگذراند کام را

۱۴۸

اهل راز آنست کو شد مست دوست

گفت مستی‌ام همه از خمّ اوست

۱۴۹

اهل راز آنست بی می مست شد

او به پیش عارفان پابست شد

۱۵۰

اهل راز آنست شبها تا بروز

مظهر عطّار خواند او بسوز

۱۵۱

اهل راز آنست در خلوت نشست

وآن درمعنی بروی غیر بست

۱۵۲

معنی اوّل بذات اوست ذکر

معنی آخر ز لطف اوست فکر

۱۵۳

معنی اوّل نبوت را عطا

معنی آخر ولایت را صفا

۱۵۴

معنی اوّل رسید اسرار غیب

معنی آخر برآورد او ز جیب

۱۵۵

معنی اوّل شنوده مصطفی

معنی آخر ربوده مرتضی

۱۵۶

معنی اول به پیش او عیان

معنی آخر شنوده بی بیان

۱۵۷

معنی اوّل ازو سر برزده

معنی آخر بمنبر بر شده

۱۵۸

معنی اوّل جهان را نور داد

معنی آخر بعقبی سور داد

۱۵۹

معنی اوّل که باشد این بدان

معنی آخر تو از مظهر بخوان

۱۶۰

معنی اوّل امیرالمؤمنین

معنی آخر امام المتقین

۱۶۱

معنی اوّل شه دلدل سوار

معنی آخر گرفته ذوالفقار

۱۶۲

معنی اوّل شفیع امّتان

معنی آخر شده عطّار دان

۱۶۳

معنی اوّل بعالم نور تست

معنی آخر به آدم نور تست

۱۶۴

معنی اوّل بیان انّما

معنی آخر عیان هل اتی

۱۶۵

معنی اوّل تو ای در سروری

معنی آخر تو ای در رهبری

۱۶۶

معنی اوّل کلام کردگار

معنی آخر توی اسرار یار

۱۶۷

معنی اوّل عیانی در یقین

معنی آخر نهانی در زمین

۱۶۸

معنی اوّل تو پیدا آمدی

معنی آخر تو شیدا آمدی

۱۶۹

معنی اوّل تو ای در سرّلن

معنی آخر توئی در پیرهن

۱۷۰

معنی اوّل بیان انبیا

معنی آخر نشان اولیا

۱۷۱

معنی اوّل جهان را غلغله

معنی آخر زمان را ولوله

۱۷۲

معنی اوّل تو جان آری به تن

معنی آخر برون آری بفن

۱۷۳

معنی اوّل تو حکمی راندی

معنی آخر بخویشش خواندی

۱۷۴

معنی اوّل تو آدم را رفیق

معنی آخر بروح الله طریق

۱۷۵

معنی اوّل کمالت بی‌زوال

معنی آخر برون از قیل و قال

۱۷۶

معنی اوّل ظهوری در ظهور

معنی آخر شکوری که غفور

۱۷۷

معنی اوّل تو مقصود آمدی

معنی آخر تو محمود آمدی

۱۷۸

معنی اوّل تو نطق هر زبان

معنی آخر تو گفتی هر بیان

۱۷۹

معنی اوّل تو نور آسمان

معنی آخر رفیق انس و جان

۱۸۰

معنی اوّل بعاشق گفتهٔ

معنی آخر بصادق گفتهٔ

۱۸۱

معنی اوّل خدا دادت بعلم

معنی آخر عصا دادت بحلم

۱۸۲

معنی اوّل ز فیضت راه یافت

معنی آخر ز جبیبت ماه تافت

۱۸۳

معنی اوّل بنامت اوّلیست

معنی آخر بنامت آخریست

۱۸۴

معنی اوّل تو تاج انبیا

معنی آخر رواج اولیا

۱۸۵

معنی اوّل ترا قرآن کتاب

معنی آخر ترا ایمان خطاب

۱۸۶

معنی اوّل ز تو اسرار یافت

معنی آخر ز تو انوار یافت

۱۸۷

معنی اوّل به ایمان عطف تو

معنی آخر بانسان لطف تو

۱۸۸

معنی اوّل قبای قدّ تو

معنی آخر ردای جدّ تو

۱۸۹

معنی اوّل بصادق ختم کن

معنی آخر بعاشق ختم کن

۱۹۰

معنی اوّل که صدق اولیاست

در جهان میدان علی موسی الرّضاست

۱۹۱

ای ز تو اسرار مبهم آشکار

بر درت عیسی بن مریم پرده‌دار

۱۹۲

علم اسرار لدّنی پیش تست

سالک اسرار حقّ درویش تست

۱۹۳

خود تو بودی در دل منصور نور

زآن ازو آمد اناالحقّ در ظهور

۱۹۴

غیر تو خود نیست در عالم کسی

این شده بر من معیّن خود بسی

۱۹۵

هم تو روحی در بدن هم نور دین

هم تو باشی با نبوّت همنشین

۱۹۶

هر زمانی جبّهٔ داری بتن

گه قبا سازی ورا گه پیرهن

۱۹۷

گه نمائی خویش را در آینه

جلوه گر گردی تو درهر آینه

۱۹۸

گه بپوشی خود لباس عاشقان

گه شوی اندر میان جان نهان

۱۹۹

گه بمظهر وصف خودسازی عیان

گه بجوهر کشف خود سازی بیان

۲۰۰

گه باشتر نامه داری حالها

در لسان الغیب داری قالها

۲۰۱

گه باشتر نامه گوئی راز خود

گه به اشتر نامه داری ناز خود

۲۰۲

گه به اشتر نامه گوئی سرّ هو

گه به اشترنامه داری گفتگو

۲۰۳

گه به اشتر نامه عاشق بوده

گه به اشتر نامه صادق بودهٔ

۲۰۴

گه میان اشتران گشتی نهان

از تو دلها چون جرس اندر فغان

۲۰۵

گه درآئی در میان راز

گه کنی در ملک معنی ترکتاز

۲۰۶

گه عرب گردی و گوئی زنجبیل

گه همی خوانی تسمّی سلسبیل

۲۰۷

گه بپوشی عقل رادستار عشق

گه ببندی شیخ را زنّار عشق

۲۰۸

گه میان جمع باشی جام می

گه بهار آیی و گه باشی بدی

۲۰۹

گه تو ترکی در حبش گه فارسی

گه بملک روم مثل حارسی

۲۱۰

گه قدم داری بمصر و گه بشام

ماوراءالنهر داری خود مقام

۲۱۱

گه خراسانی شده در ملک طوس

تاترا عطّار باشد پای بوس

۲۱۲

گه خطائی خوانمت اندر ختن

گه امیری با اسیری در سخن

۲۱۳

گه به تخت و دشت داری تکیه گاه

گه درون کاشغر داری سپاه

۲۱۴

گه خجند واندجان را کرده سیر

گه گشاده در بخارا باب خیر

۲۱۵

گه بخوارزمی و گه در مرو و تون

گه کنی شاپور ما را سرنگون

۲۱۶

گه عراق و فارس را برهم زنی

گه به آذربایجان این دم زنی

۲۱۷

گه به گیلان در روی چون ششدری

گه درون شیروان بر منبری

۲۱۸

گه تو پوشی اردبیلی را لباس

گه حلب را کردهٔ تخت اساس

۲۱۹

گه بقسطنطین درآیی خود بقهر

گه فرنگی را دهی ناقوس دهر

۲۲۰

گه درآیی خود بهندستان زمین

تا ببینی آنچه دیدی پیش ازین

۲۲۱

گه میان انبیا در خرقهٔ

گه میان اولیا در خرقهٔ

۲۲۲

در جهان در هر زمان غوغای تست

خود بهر قرنی بجان سودای تست

۲۲۳

بر سریر ملک و دولت کام تو

در دل آدم همه آرام تو

۲۲۴

گه بمکّه خان سلطانی نهی

گه نجف را گنج پنهانی نهی

۲۲۵

سالها در ملک سرمد بودهٔ

در مدینه با محمّد بودهٔ

۲۲۶

با تمام انبیا همراه تو

خود تمام اولیا را شاه تو

۲۲۷

ای تو کرده جان مشتاقان کباب

ای تو کرده ملک جسمانی خراب

۲۲۸

هرچه خواهی آن کنی سلطان توئی

بر جراحتهای ما درمان توئی

۲۲۹

آنچه حکم تست من آن می‌کنم

جان فدای جان و جانان می‌کنم

۲۳۰

داغ ماند خود بجانم سود تست

بهر سودش خود وجودم عود تست

۲۳۱

من شدم تسلیم بهر سوختن

وآن قبای آتشین را دوختن

۲۳۲

سوزشی کز تست مرهم خوانمش

درد کان از تست راحت دانمش

۲۳۳

آتشی کز تست من پروانه وار

اندر آن آتش درآیم بیقرار

۲۳۴

آنکه سوزی نیستش خاکستر است

وآنکه سوزد همچو اخگر انور است

۲۳۵

شعلهٔ آتش زدی درجان ما

آتشینم ساختی خوش مرحبا

۲۳۶

در زدی آتش که تا سوزی مرا

خود چه باشد ذرّه‌ای پیش ضیا

۲۳۷

من نیم خود هیچ و جمله خود توئی

من زخود برداشتم اسم دوئی

۲۳۸

من وجود خویش را انداختم

جان خود را پیش جانان باختم

۲۳۹

گر تو خواهی تاشوی آزاد و فرد

آر تسلیم و رضا وسوز و درد

۲۴۰

درد و سوزش حال درویشان بود

ناله و غم در دل ایشان بود

۲۴۱

سوخت او عطّاررا از شوق خویش

درد او مرهم کنم بر جان ریش

۲۴۲

هر دلی کز درد تو بی ذوق شد

همچو شیطان گردنش در طوق شد

۲۴۳

هرچه از پیش تو باشد خوش بود

بس لطیف و نازک ودلکش بود

تصاویر و صوت

مظهر العجایب و مظهر الاسرار با مقدمه و تصحیح احمد خوشنویس (عماد) - فریدالدین محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۳۱

نظرات