عطار

عطار

...

۱

پادشاهی بود عالم زان او

هفت کشور جمله در فرمان او

۲

بود در فرماندهی اسکندری

قاف تا قاف جهانش لشگری

۳

جاه او دو رخ نهاده ماه را

مه دو رخ بر خاک ره آن جاه را

۴

داشت آن خسرو یکی عالی وزیر

در بزرگی خرده دان و خرده گیر

۵

یک پسر داشت آن وزیر پر هنر

حسن عالم وقف رویش سر به سر

۶

کس به زیبایی او هرگز ندید

هیچ زیبا نیز چندان عز ندید

۷

از نکو رویی که بود آن دلفروز

هیچ نتوانست بیرون شد به روز

۸

گر به روز آن ماه پیدا آمدی

صد قیامت آشکارا آمدی

۹

برنخیزد در جهان خرمی

تا ابد محبوب‌تر زو آدمی

۱۰

چهره‌ای داشت آن پسر چون آفتاب

طره‌ای هم رنگ و بوی مشک ناب

۱۱

سایه بان آفتابش مشک بود

آب حیوان بی لبش لب خشک بود

۱۲

در میان آفتاب دلستانش

بود هم چون ذرهٔ شکل دهانش

۱۳

ذرهٔ او فتنهٔ مردم شده

در درونش صد ستاره گم شده

۱۴

چون ستاره ره نماید در جهان

سی درون ذره‌ای چون شد نهان

۱۵

زلف او بر پشتی او سرفراز

در سرافرازی به پشت افتاده باز

۱۶

هر شکن در طرهٔ آن سیم تن

صد جهان جان را به یک دم صد شکن

۱۷

زلف او بر رخ بسی منسوبه داشت

در سر هر موی صد اعجوبه داشت

۱۸

بود بر شکل کمانش ابرویی

خود کجا بد آن کمان را بازویی

۱۹

نرگس افسون گرش در دلبری

کرده از هر مژه‌ای صد ساحری

۲۰

لعل او سرچشمهٔ آب حیات

چون شکر شیرین و سرسبز از نبات

۲۱

خط سبزش سرخ رویی جمال

طوطی سرچشمهٔ حد کمال

۲۲

گفتن از دندان او بی‌خرد گیست

کان گهر از عزت خود برد گیست

۲۳

مشک خالش نقطهٔ جیم جمال

ماضی و مستقبل از وی کرده حال

۲۴

شرح زیبایی آن زیبا پسر

از وجود او نمی‌آمد به سر

۲۵

شاه از و القصه مست مست شد

و ز بلای عشق او از دست شد

۲۶

گرچه شاهی سخت عالی قدر بود

چون هلالی از غم آن بدر بود

۲۷

شد چنان مستغرق عشق پسر

کز وجود خود نمی‌آمد بدر

۲۸

گر نبودی لحظه‌ای در پیش او

جوی خون راندی دل بی خویش او

۲۹

نه قرارش بود بی او یک نفس

نه زمانی صبر بودش زین هوس

۳۰

روز و شب بی او نیاسودی دمی

مونس او بودش به روز و شب همی

۳۱

تا شبش بنشاندی روز دراز

راز می‌گفتی بدان مه چهره باز

۳۲

چون شب تاریک گشتی آشکار

شاه را نه خواب بودی نه قرار

۳۳

وان پسر در خواب رفتی پیش شاه

شاه می‌کردی به روی او نگاه

۳۴

در فروغ و نور شمع دلستان

جملهٔ شب خفته می‌بودی ستان

۳۵

شه در آن مه روی می‌نگریستی

هر شبی صد گونه خون بگریستی

۳۶

گاه گل بر روی او افشاندی

گاه گرد از موی او افشاندی

۳۷

گه ز درد عشق، چون باران ز میغ

بر رخ او اشک راندی بی‌دریغ

۳۸

گاه با آن ماه جشنی ساختی

گاه بر رویش قدح پرداختی

۳۹

یک نفس از پیش خود نگذاشتش

تا که بودی لازم خود داشتش

۴۰

کی توانست آن پسر دایم نشست

لیک بود از بیم خسرو پای بست

۴۱

گر برفتی یک دم از پیرامنش

شه ز غیرت سرفکندی از تنش

۴۲

خواستی هم مادر او هم پدر

تا دمی بینند روی آن پسر

۴۳

لیکشان زهره نبود از بیم شاه

تا برین قصه برآمد دیرگاه

۴۴

بود در همسایگی شهریار

دختری خورشید رخ همچون نگار

۴۵

آن پسر شد عاشق دیدار او

همچو آتش گرم شد در کار او

۴۶

کی شبی با او نشستی سازکرد

مجلسی چون روی خویش آغازکرد

۴۷

از نهان بی‌شاه با او درنشست

بود آن شب از قضا آن شاه مست

۴۸

نیم شب چون نیم مستی پادشاه

دشنه‌ای در کف، بجست از خوابگاه

۴۹

آن پسر را جست ، هیچش می‌نیافت

عاقبت آنجا که بود آنجا شتافت

۵۰

دختری با آن پسر بنشسته دید

هر دو را در هم دلی پیوسته دید

۵۱

چون بدید آن حال شاه نامور

آتش غیرت فتادش در جگر

۵۲

مست و عشق و آنگهی سلطان سری

چون بود معشوق او با دیگری

۵۳

شاه با خود گفت بر چون من شهی

چون گزیدی دیگری، اینت ابلهی

۵۴

آنچ من کردم بجای تو بسی

هیچ کس هرگز نکرد آن با کسی

۵۵

در مکافات من آخر این کنی

رو بکن، الحق که شیرین می‌کنی

۵۶

هم کلید گنجها در دست تو

هم سر افرازان عالم پست تو

۵۷

هم مرا هم راز و هم همدم مدام

هم مرا هم درد و هم محرم مدام

۵۸

در نشینی با گدایی در نهان

از تو پردازم همین ساعت مکان

۵۹

این بگفت و امر کرد آن شهریار

تا ببستند آن پسر را استوار

۶۰

سیم خام او میان خاک راه

کرد همچون نیل خام از چوب شاه

۶۱

بعد از آن شد گفت تا دارش زدند

در میان صفهٔ بارش زدند

۶۲

گفت اول پوست از وی درکشید

سرنگون آنگه به دارش برکشید

۶۳

تا کسی کو گشت اهل پادشاه

تا هم آخر او به کس نکند نگاه

۶۴

در ربودند آن پسر را زار و خوار

تا در آویزند سر مستش ز دار

۶۵

شد وزیر آگاه از حال پسر

خاک بر سر گفت ای جان پدر

۶۶

این چه خذلان بود کامد در رهت

چه قضا بود این که دشمن شد شهت

۶۷

بود آنجا دو غلام پادشاه

عزم کرده تا کنند او را تباه

۶۸

آن وزیر آمد دلی پر درد و داغ

هر یکی را داد دری شب چراغ

۶۹

گفت امشب هست مست این پادشاه

وین پسر را نیست چندینی گناه

۷۰

چون شود هشیار شاه نامدار

هم پشیمان گردد وهم بی‌قرار

۷۱

هرک او را کشته باشد بی‌شکی

شاه از صد زنده نگذارد یکی

۷۲

آن غلامان جمله گفتند این نفس

گر بیاید شه نبیند هیچ کس

۷۳

درزمان از ما بریزد جوی خون

پس کند بردار ما را سرنگون

۷۴

خونیی آورد از زندان وزیر

بازکردش پوست از تن همچوسیر

۷۵

سرنگوسارش زدار آونگ کرد

خاک از خونش گل گل رنگ کرد

۷۶

وآن پسر را کرد درپرده نهان

تا چه زاید از پس پرده جهان

۷۷

شاه چون هشیار شد روزی دگر

همچنان می‌سوخت از خشمش جگر

۷۸

آن غلامانرا بخواند آن پادشا

گفت با آن سگ چه کردید از جفا

۷۹

جمله گفتندش که کردیم استوار

درمیان صفه بارش بدار

۸۰

پوستش کردیم سرتاسر برون

بر سردارست اکنون سرنگون

۸۱

شاه چون بشنود آن پاسخ تمام

شاد گشت از پاسخ آن دو غلام

۸۲

هر یکی را داد فاخر خلعتی

یافت هریک منصبی ورفعتی

۸۳

شاه گفتا همچنان تا دیرگاه

خوار بگذارید بردارش تباه

۸۴

تا زکار این پلید نابکار

عبرتی گیرند خلق روزگار

۸۵

چون شنود این قصه خلق شهر او

جمله را دل درد کرد از بهر او

۸۶

درنظاره آمدند آنجا بسی

باز می‌نشناختندش هر کسی

۸۷

گوشتی دیدند خلقان غرق خون

پوست از وی درکشیده سرنگون

۸۸

آن که و مه هرک دیدش آن چنان

همچو باران خون گرستی در نهان

۸۹

روز تا شب ماتم آن ماه بود

شهر پردرد و دریغ و آه بود

۹۰

بعد روزی چند، بی دلدار خویش

شه پشیمان گشت از کردار خویش

۹۱

خشم او کم گشت، عشقش زور کرد

عشق شاه شیردل را مور کرد

۹۲

پادشاهی با چنان یوسف وشی

روز و شب بنشسته در خلوت خوشی

۹۳

بوده دایم از شراب وصل مست

در خمار وصل چون داند نشست

۹۴

عاقبت طاقت نماندش یک نفس

کار او پیوسته زاری بود و بس

۹۵

جان او می‌سوخت از درد فراق

گشت بی صبر و قرار از اشتیاق

۹۶

در پشیمانی فروشد پادشاه

دیده پر خون کرد و سر بر خاک راه

۹۷

جامه نیلی کرد و در برخود ببست

در میان خون و خاکستر نشست

۹۸

نه طعامی خورد از آن پس نه شراب

در رمید از چشم خون افشانش خواب

۹۹

چون در آمد شب، برون شد شهریار

کرد از اغیار خالی زیر دار

۱۰۰

رفت تنها زیر دار آن پسر

یاد می‌آورد کار آن پسر

۱۰۱

چون ز یک یک کار او یاد آمدیش

ازبن هر موی فریاد آمدیش

۱۰۲

بر دل او درد بی اندازه شد

هر زمانش ماتم نو تازه شد

۱۰۳

بر سر آن کشته می‌نالید زار

خون او در روی می‌مالید زار

۱۰۴

خویش را در خاک می‌افکند او

پشت دست از دست برمی کند او

۱۰۵

گر شمار اشک او کردی کسی

بیشتر بودی زصد باران بسی

۱۰۶

جملهٔ شب بود تنها تا بروز

همچو شمعی در میان اشک و سوز

۱۰۷

چون نسیم صبح گشتی آشکار

با وثاق خویش رفتی شهریار

۱۰۸

درمیان خاک وخاکستر شدی

درمصیبت هر زمان با سرشدی

۱۰۹

چون برآمد چل شبان روزتمام

همچو مویی شد شه عالی مقام

۱۱۰

در فرو بست وبزیر دار او

گشت درتیمار او بیمار او

۱۱۱

کس نداشت آن زهره درچل روزوشب

تا گشاید درسخن با شاه لب

۱۱۲

از پس چل شب نه نان خورد و نه آب

آن پسر را دید یک ساعت بخواب

۱۱۳

روی همچون ماه اودراشک غرق

ازقدم در خون نشسته تا بفرق

۱۱۴

شاه گفتش ای لطیف جان فزای

ازچه غرق خون شدی سرتابپای

۱۱۵

گفت در خون ز آشنایی توم

وین چنین از بی وفایی توم

۱۱۶

بازکردی پوست از من بی گناه

این وفاداری بود ای پادشاه

۱۱۷

یار با یارخود آخر این کند

کافرم گر هیچ کافر این کند

۱۱۸

من چه کردم تا تو بردارم کنی

سربری وسرنگوسارم کنی

۱۱۹

روی اکنون می‌بگردانم ز تو

تا قیامت داد بستانم ز تو

۱۲۰

چون شود دیوان دادارآشکار

داد من بستاند از تو کردگار

۱۲۱

شاه چون بشنود از آن مه این جواب

درزمان درجست دل پر خون زخواب

۱۲۲

شور غالب گشت برجان ودلش

هرزمانی سخت‌تر شدمشکلش

۱۲۳

گشت بس دیوانه وازدست شد

ضعف درپیوست وغم پیوست شد

۱۲۴

خانهٔ دیوانگی دربازکرد

نوحهٔ بس زار زار آغاز کرد

۱۲۵

گفت ای جان ودلم، بی حاصلم

چون شود از تشویر تو جان ودلم

۱۲۶

ای بسی سر گشتهٔ من آمده

پس بزاری کشتهٔ من آمده

۱۲۷

همچو من گوهر شکست خود که کرد

اینچ من کردم بدست خود که کرد

۱۲۸

می‌سزد گر من به خون آغشته‌ام

تا چرا معشوق خود را کشته‌ام

۱۲۹

درنگر آخر کجایی ای پسر

خط مکش در آشنایی ای پسر

۱۳۰

تو مکن بد گرچه من بد کرده‌ام

زانک این بد جمله با خود کرده‌ام

۱۳۱

من چنین حیران و غمناک از توم

خاک بر سر بر سر خاک از توام

۱۳۲

از کجا جویم ترا ای جان من

رحمتی کن بر دل حیران من

۱۳۳

گر جفا دیدی تو از من بی وفا

تو وفاداری، مکن با من جفا

۱۳۴

از تنت گر ریختم خون بی‌خبر

خون جانم چند ریزی ای پسر

۱۳۵

مست بودم کین خطا بر من برفت

خود چه بود این کز قضا بر من برفت

۱۳۶

گر تو پیش از من برفتی ناگهان

بی تو من کی زنده مانم در جهان

۱۳۷

بی تو چون یکدم سر خویشم نماند

زندگانی یک دو دم بیشم نماند

۱۳۸

جان به لب آورد بی تو شهریار

تا کند در خون بهای تو نثار

۱۳۹

می‌نترسم من ز مرگ خویشتن

لیک ترسم از جفای خویش من

۱۴۰

گر شود جاوید جانم عذر خواه

هم نیارد خواست عذر این گناه

۱۴۱

کاشکی حلقم ببریدی به تیغ

وز دلم گم گشتی این درد و دریغ

۱۴۲

خالقا جانم درین حیرت بسوخت

پای تا فرق من از حسرت بسوخت

۱۴۳

من ندارم طاقت و تاب فراق

چند سوزد جان من در اشتیاق

۱۴۴

جان من بستان به فضل ای دادگر

زانک من طاقت نمی‌دارم دگر

۱۴۵

همچنین می‌گفت تا خاموش شد

در میان خامشی بیهوش شد

۱۴۶

عاقبت پیک عنایت در رسید

شکر ما بعد شکایت در رسید

۱۴۷

چون ز حد بگذشت درد پادشاه

بود پنهان آن وزیر آن جایگاه

۱۴۸

شد بیاراست آن پسر را در نهان

پس فرستادش بر شاه جهان

۱۴۹

آمد از پرده برون چون مه ز میغ

پیش خسرو رفت با کرباس و تیغ

۱۵۰

در زمین افتاد پیش شهریار

همچو باران اشک می‌بارید زار

۱۵۱

چون بدید آن ماه را شاه جهان

می‌ندانم تا چه گویم این زمان

۱۵۲

شاه در خاک و پسر در خون فتاد

کس چه داند کین عجایب چون فتاد

۱۵۳

هرچ گویم بعد ازین ناگفتنیست

دُر چو در قعرست هم ناسُفتنیست

۱۵۴

شاه چون یافت از فراق او خلاص

هر دو خوش رفتند در ایوان خاص

۱۵۵

بعد ازین کس واقف اسرار نیست

زانک اینجا موضع اغیار نیست

۱۵۶

آنچ آن یک گفت آن دیگر شنود

کور دید آن حال، گوش کر شنود

۱۵۷

من کیم آنرا که شرح آن دهم

ور دهم آن شرح خط برجان دهم

۱۵۸

نارسیده چون دهم آن شرح من

تن زنم چون مانده‌ام در طرح من

۱۵۹

گر اجازت باشد از پیشان مرا

زود فرمایند شرح آن مرا

۱۶۰

چون سر یک موی نیست این جایگاه

جز خموشی روی نیست این جایگاه

۱۶۱

نیست ممکن آنک یابد یک زمان

جز خموشی گوهری تیغ زفان

۱۶۲

گرچه سوسن ده زفان بیش آمدست

عاشق خاموشی خویش آمدست

۱۶۳

این زمان باری سخن کردم تمام

کار باید، چند گویم، والسلام

تصاویر و صوت

منطق الطیر عطار به کوشش دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی - عطار نیشابوری - تصویر ۲۶۵
منطق الطیر (مقامات الطیور) باهتمام دکتر سید صادق گوهرین - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۲۴۱
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۲۸۱
منطق الطیر به کوشش محمدجواد مشکور - فریدالدین عطار نیشابوری - تصویر ۳۴۴
منطق الطیر عطار نیشابوری با مقدمه و تصحیح حمید حمید - فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱۱۶

نظرات

user_image
امیر
۱۳۹۲/۰۳/۳۰ - ۰۲:۰۶:۰۳
در مصراع دوم بیت دوازدهم "ذره ای" صحیح است.
user_image
امیر
۱۳۹۲/۰۳/۳۰ - ۰۲:۳۵:۳۵
در مصراع دوم بیت شصت و یکم "صفه ای" صحیح است.
user_image
امیر
۱۳۹۲/۰۳/۳۰ - ۰۲:۴۳:۱۹
مصراع دوم بیت صد و بیست و پنج مشکل وزنی دارد.
user_image
سراینده تازه کار
۱۳۹۴/۱۲/۲۶ - ۰۵:۳۹:۲۱
با درود،سپاسگزار می شئم اگر معنای بیت "سیم خام او میان خاک راه/ کرد همچون نیل خام از چوب شاه" را برایم بشکافید. ترجیحاً همراه با شرح عبارات "سیم خام" و "نیل خام از چوب".با احترام و سپاس دوباره
user_image
مسعود
۱۳۹۸/۰۹/۰۲ - ۱۵:۳۵:۰۹
در بیت ششم مصراع اول کس به زیبایی او هرگز ندید صحیح استکسی، وزن را خراب میکند