
عطار
گفتگوی مرد دیدهور با دریا
۱
دیدهور مردی به دریا شد فرود
گفت ای دریا چرا داری کبود
۲
جامهٔ ماتم چرا پوشیدهای
نیست هیچ آتش، چرا جوشیدهای
۳
داد دریا آن نکو دل را جواب
کز فراق دوست دارم اضطراب
۴
چون ز نامردی نیم من مرد او
جامه نیلی کردهام از درد او
۵
خشک لب بنشستهام مدهوش من
زآتش عشق آب من شد جوش زن
۶
گر بیابم قطرهای از کوثرش
زندهٔ جاوید گردم بر درش
۷
ورنه چون من صد هزاران خشک لب
میبمیرد در ره او روز و شب
تصاویر و صوت

نظرات